عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تسبیح تو ایشیخ که صد دانه تمام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
شه وجود عجب قاصدی فرستاده است
بدست او چه عجب خط رحمتی داده است
که باز باید از آنسوی آسمان بپرد
هر آنکه از ازل از پشت آسمان زاده است
تو ماه کنعان در قعر چاه کنعانی
چه ملک ها که بمصر از پی تو آماده است
ز مکر دیو چه باکم که خاتم زنهار
بدست خویش سلیمان بدست من داده است
بخاطر است که آزاده ای مرا فرمود
که عاقبت شود آزاد هر که آزاده است
صلای عام فرستاد پادشاه وجود
که سفره بهر گدایان شهر بنهاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دستار تو ای شیخ که صد حلقه فزون است
اندر خم هر حلقه دو صد دام و فسون است
از ملک سلیمانی و از دانش آصف
دعوی چه کند خواجه بادبو زبون است
از همت مردان مگرش سلسله بندیم
بر پای که این دیدو درون سخت حرون است
هر زاده آدم که شود سخره این دیو
نامردم و دور از خرد و سفله و دون است
بیرون بود از مردمی و مردی و رادی
هر کس که درونش بمثل غیر برون است
ای خواجه در این خانه تو را چار شریکند
غالب شود آنکس که از این چار فزون است
دیو است و ملک نیز سباعند و بهائم
نام و لقب خویش بدان خواجه چون است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بکیش زاهدان گرمی حرام است
مرا دیر مغان بیت الحرام است
ترا در خانقه باب المراد است
مرا در میکده دارالسلام است
حدیثی شیخ اگر از موهبت راند
پسندیده است اما ناتمام است
نهان راهی است از حق تا دل خلق
بپرس از شیخ شهر آن ره کدام است
اسیر رشته تسبیح و زنار
مشو ایدل که در ره، هر دو دام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دوستان نوبت سپیده دم است
وقت صبح است و سخت مغتنم است
نرود تا دمی، نمی آید
دم دیگر که عمر از این دودم است
وقت را سیف قاطع آوردند
بمثل گر چه دشنه دو دم است
طرفه هستی که در میان دو نیست
هر وجود از دو سوش دو عدم است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
کس نیست که از لعل تو دشنام شنیده است
وز حسرت آن لب، لب خود را نگزیده است
رخ سرخ و لبت سبز و کبود است و بگور است
آن روی که بوئیده و آن لب که مکیده است
آن لعل ز گفتار بگو بهر چه رفته است
و آن رنگ ز رخسار بگو از چه پریده است
می خورده و ساغر زده و عربده کرده
بیخود شده وز خانه ببازار دویده است
صد بار بدو گفته ام از صحبت نا اهل
پرهیز کن، اما چه کنم خود نشنیده است
این خانه به تاراج شد این خیمه بیغما
چون خانه خدا سفره چنین عام کشیده است
این میوه خورد آنکه چنین رخنه نموده است
این گنج برد آنکه چنین نقب بریده است
شیرین شده آن غوره که دیروز ترش بود
فرداش بچینند که امروز رسیده است
یکروز ببینی که گریبان تو گیرد
این خون که بدامان من از دیده چکیده است
یکروز بپرسی که بپای تو خلد باز
این خار که در چشم من از مژه خلیده است
غیر از دل مجروح حبیبت که در آنشهر
زآمیزش اغیار ز کوی تو رسیده است
صیدی دگر از قید کمند تو نجسته است
مرغی دگر از دام هوایت نپریده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قدم بگذار و از ما بگذر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
نام مه گل را مه خرداد نهادند
و این نام در آئین مه آباد نهادند
آباد بر آئین مه آباد که از داد
خمخانه در این فصل و مه، آباد نهادند
بی شائبه از طینت پاکان جهان بود
خشتی که از او خمکده بنیاد نهادند
بنیاد خم و خمکده از روز نخستین
بر صدق و صفا و کرم و داد نهادند
پیمان زر و سیم بجیب و کف ممسک
پیمانه می را بکف راد نهادند
دوشینه بمیخانه کلید در شادی
در دست بتی حور و پریزاد نهادند
فصل گل اگر فصل طرب نیست پس از چیست
کین بلبلکان روی بفریاد نهادند
افزون طلببانند کز اندوه زر و سیم
بار غم عالم بدل شاد نهادند
صاحب نظران از سر تسلیم و قناعت
سر بر خط تقسیم خداداد نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شیخنا افتان و خیزان بر در میخانه بود
نیمه ای هشیار و یک نیم دگر مستانه بود
سبحه تزویر شیخ شهر را کردم شمار
باطن او دام بود و ظاهر آن دانه بود
دزدی از دیوار آمد نیمه شب اندر سرای
چون چراغ افروختم دیدم که صاحبخانه بود
راز ما در دل نهان از دیده صورت پرست
شد از آن معنی که گنجی بود و در ویرانه بود
شخص انسان شد در امکان محرم اسرار عشق
کاندر این ویرانه یک گنج و یکی دیوانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دمبدم عمر میرود بر باد
باده خور باده هر چه باداباد
دیدی آخر که خواجه مرد و نبرد
آنچه در عمر خود نخورد و نداد
خود بخور یا بده و گر نه بنه
تا خورد دشمنت بروز مباد
خیمه چرخرا حبابی گیر
نیمه بر آب و نیمه ای بر باد
خانه ای سخت سست بنیاد است
کش بر آب و هوا بود بنیاد
نکته ای گویمت ز گردش چرخ
دارم این نکته را ز پیری یاد
هر که زاده است باز خواهد مرد
هر که مرده است باز خواهد زاد
دل بر این کاخ زرنگار مبند
که بسی چون من و تو دارد یاد
دادگر نیست در جهان ورنه
میزدم از جفای گردون داد
وه چه خوش گفت مردک دانا
کافرین بر روان دانا باد
گر نباشی بسان نخل کریم
باش باری بمثل سرو آزاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گاهی سخن از عشق بگوئید بگوئید
گه در ره توحید بپوئید بپوئید
هر چند که این کام بجستن نشود رام
چندانکه توان جست بجوئید بجوئید
شمامه حال است که از باغ وصال است
شمامه این باغ ببوئید ببوئید
ای سبز گیاهان که همه خشک خزانید
این فصل بهار است بروئید بروئید
این دام ببرید و بر آن بام بپرید
این خام بدرید و بدان کام بپوئید
ای زنده تن و مرده دلان چند خموشید
بر سوک دل مرده بموئید بموئید
با آب از این جامه پلیدی نتوان شست
با آتش سوزانش بشوئید بشوئید
لیلید و نهارید و خزانید و بهارید
بر قید و شرارید و سفالید و سبوئید
آئینه جانید و همه راز نهانید
یک رویه عیانید و چو آئینه دو روئید
هم در کف قهرید و هم اندر سر مهرید
هم در دل بحرید و هم اندر لب جوئید
رنجور و طبیبید و نه جانید و نه جسمید
سرید و ضمیرید نه روئید و نه موئید
این شعر حبیب است مگر نافه طیب است
بر لحن غریب است بگوئید بگوئید
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
این سنگ جز بلطف تو گوهر نمی شود
وین خاک جز بصنعت تو زر نمی شود
چون آفتاب روی تو برتافت برجهان
آنسنگ خاک باد که گوهر نمی شود
آن پا شکسته خوش که بدین ره نمی رود
وان سر بریده به که در این سر نمی شود
لطفی بکن بگوری چشم عدو که گفت
کام دل حبیب میسر نمی شود
روز ازل بخامه حق بر جبین ما
نقشی نبشته اند که دیگر نمی شود
هر قسمتی بنام کسی برنبشته اند
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پیر مغان گناه مرا گر ثواب کرد
تبدیل سیئات بحکم کتاب کرد
روز حساب را که بفردا نهاد شیخ
امروز پیر میکده یوم الحساب کرد
تسنیم و خلد و کوثر و طوبی و سدره را
یکجرعه آب کرد و بجام شراب کرد
آباد بر زمین خرابات و دست پیر
کزیک قدح شراب، جهانرا خراب کرد
فاروق حق و باطل و میزان قسط و عدل
پیمان پیر ماست که فصل الخطاب کرد
زان حلقه ها که بر در مسجد بکوفتیم
ما سالها ز دیر مغان فتح باب کرد
پنهان شد از دو دیده ز بسیاری ظهور
با ماهیان بحر فنا کار آب کرد
دیوانه ای بسخره اطفال شهر خاست
از بهر سنگ و چوب مرا انتخاب کرد
در خواب گرد خویش زدم طوف و دوش پیر
از طوف کعبه دل تعبیر خواب کرد
روزی بسوی میکده راهم گشود پیر
کز خانقاه مدرسه شیخم جواب کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
بنده گر سر بر آستان باشد
به اگر سر بر آسمان باشد
یک نفس با رضای حق بودن
بهتر از عمر جاودان باشد
هر که در بندگی سپارد جان
شاه عشق است و شه نشان باشد
در ره دین خلاف نفس و هوا
مرد را سنگ امتحان باشد
زشت زشت است، نیکوئی نیکوست
تا فلک بود و تا جهان باشد
بد و نیک از دلیل راه بپرس
هر چه گفت او چنان، چنان باشد
هر که از جان بمرد، تن گردد
هر که از تن بمرد، جان باشد
دل بدست هوا چو بیتی دان
که در او دزد پاسبان باشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آزار تو ایدوست دل آزار نباشد
لیکن ز تو آزار سزاوار نباشد
تیغ ار تو زنی بر سرما، تیغ نخوانیم
خار ارتو نهی در ره ما، خار نباشد
گر دوست غرامت نکشد دوست ندانیم
ور یار ملامت نبرد یار نباشد
در حیرت آنم که نیاز تو چه آرم
جان نیز بدین پایه و مقدار نباشد
شایسته خاک کف پای تو نگردد
هر سر که سزاوار سر دار نباشد
ما ننگ نداریم که ناموس بجوئیم
چون سر نبود حاجب دستار نباشد
ما جام نداریم که از سنگ گریزیم
چون خر نبود غصه افسار نباشد
با کیسه خالی ز عسس باک نداریم
چون زر نبود بیم ز طرار نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارت‌های جان، از هاتف دل می‌رسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل می‌رسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل می‌رسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل می‌رسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل می‌رسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل می‌رسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل می‌رسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
آمد مه خورداد که در غم نتوان بود
ماهی است که بی باده در غم نتوان بود
فصلی است که بی جام لبالب نتوان زیست
ماهیست که بی رطل دمادم نتوان بود
از قسم خود افزون مطلب، قول حکیم است
این نکته که بر خویش مقدم نتوان بود
آدم بحقیقت لقب مردم راد است
بی رادی و بیمردمی آدم نتوان بود
گر ملک سلیمان و اگر دانش آصف
کس را همه دم عیش مسلم نتوان بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نگینی گر بدست جم نباشد
ز دست جم نگینی کم نباشد
سلیمان را سلامت، خاتم ار نیست
سلیمانی بدین خاتم نباشد
من از خود عالمی دارم که اندوه
ندارم، گر همه عالم نباشد
سخن با محرمی دارم که این راز
سزای گوش نامحرم نباشد
اگر گلچین گلی از باغ ما چید
بیک گل باغ ما خرم نباشد
بجز ماتم نباشد سور گیتی
خوشا روزی که این ماتم نباشد
مده یکدم خوشی را با دو عالم
که دو عالم جز این یکدم نباشد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بر وی درازتر شود این آرزو و آز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز