عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
عارفان میخانه را فردوس اعلی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
اهل معنی داند این کز روی معنی گفته اند
چون سقیهم ربهم فرمود ایزد در کلام
حسن ساقی گفته اند و وجه باقی گفته اند
شب نشینان محبت در مناجات خدا
روح را موسی و دل طور تجلی گفته اند
پاکبازان مجرد بهر دیدار خدا
قطع دنیا کرده اند و ترک عقبی گفته اند
جز فنای محض هر کودم زند در کوی دوست
خورده بینانش همه پندار و دعوی گفته اند
دم مزن در آینه کوهی چو می بینی عیان
آنچه موجودات در سفلی و علوی گفته اند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
از بدو نیک و نیک و بد بگذر
بکن از عقل و نفس خویش حذر
مردم چشم و دیده دل شو
تا به بینی نگار را به نظر
شو مسافر به عالم جبروت
ملکوت است ملک بحر و بر
جز لب خشک و چشم خون افشان
ما نداریم هیچ زاد سفر
در عطش سوختیم و باکی نیست
لب او هست ساقی کوثر
شمع جان شد بتی و او شاهد
حبذا شمع و شاهد و دلبر
وه چو حسن است اینکه در دو جهان
همه را هست عشق او در سر
ناید از رفته های آن عالم
بر ما کس بغیر پیغمبر
شد بدان عالم و درون آمد
همه دیدند مؤمن و کافر
غرض این بود آمدن اینجا
که شود خلق را بحق رهبر
جبرئیل امین بدو نرسید
که از او درگذشت بالاتر
اوست محبوب حضرت عزت
بهمه انبیا بحق سرور
همه طفلان مکتب اویند
از صغار و کبار و خیر و ز شر
او چو گنج وصال حق را یافت
میل او کی بود به سیم و به زر
کوهیا عیب هیچ کس نکنی
تا قبولت کنند اهل نظر
بکن از عقل و نفس خویش حذر
مردم چشم و دیده دل شو
تا به بینی نگار را به نظر
شو مسافر به عالم جبروت
ملکوت است ملک بحر و بر
جز لب خشک و چشم خون افشان
ما نداریم هیچ زاد سفر
در عطش سوختیم و باکی نیست
لب او هست ساقی کوثر
شمع جان شد بتی و او شاهد
حبذا شمع و شاهد و دلبر
وه چو حسن است اینکه در دو جهان
همه را هست عشق او در سر
ناید از رفته های آن عالم
بر ما کس بغیر پیغمبر
شد بدان عالم و درون آمد
همه دیدند مؤمن و کافر
غرض این بود آمدن اینجا
که شود خلق را بحق رهبر
جبرئیل امین بدو نرسید
که از او درگذشت بالاتر
اوست محبوب حضرت عزت
بهمه انبیا بحق سرور
همه طفلان مکتب اویند
از صغار و کبار و خیر و ز شر
او چو گنج وصال حق را یافت
میل او کی بود به سیم و به زر
کوهیا عیب هیچ کس نکنی
تا قبولت کنند اهل نظر
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دوش بخواب دیده ام حضرت شحنة النجف
گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف
شمع صف بسوختی شب همه شب برای حق
بهر چه کرده بگو عمر شریف خود تلف
هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان
چون حیوان چه می دوی درپی خوردن علف
ایمن اگر شود دلت از سگ نفس بدسیر
لطف خدا بگویدت پیش بیا و لاتخف
کوهی خسته دل چو شد خام لباس در طلب
از رخ آفتاب جان چون که رسید بر تو تف
گفت بدان تو نفس خود تا برسی بمن عرف
شمع صف بسوختی شب همه شب برای حق
بهر چه کرده بگو عمر شریف خود تلف
هست غذای روح تو ذکر خدا میان جان
چون حیوان چه می دوی درپی خوردن علف
ایمن اگر شود دلت از سگ نفس بدسیر
لطف خدا بگویدت پیش بیا و لاتخف
کوهی خسته دل چو شد خام لباس در طلب
از رخ آفتاب جان چون که رسید بر تو تف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
حیدر آسا جان کافر کیش در روز مصاف
ذوالفقار روح را ایدل برآور از غلاف
همچو کرم پیله بر خود می تنی از حرص و آز
عنکبوتی نیستی در خانه دنیا مباف
باده صافی بنوش ای ساقیان صاف بین
تا شود آئینه دل از کدورت صاف صاف
آفتاب روی ساقی بین که جام می بکف
همچو خورشید است گرد بزم مستان در طواف
وه چه لطف است اینکه خاص و عام را ساقی روح
تا ننوشد از کف او می نمیدارد معاف
ایدل دیوانه تا یابی ز وصل او خبر
سینه را از درد جانان شرحه شرحه کن شکاف
کوهیا طاقت نداری تا به بینی آنجمال
در پس دیوار تا کی میزنی لاف و گزاف
ذوالفقار روح را ایدل برآور از غلاف
همچو کرم پیله بر خود می تنی از حرص و آز
عنکبوتی نیستی در خانه دنیا مباف
باده صافی بنوش ای ساقیان صاف بین
تا شود آئینه دل از کدورت صاف صاف
آفتاب روی ساقی بین که جام می بکف
همچو خورشید است گرد بزم مستان در طواف
وه چه لطف است اینکه خاص و عام را ساقی روح
تا ننوشد از کف او می نمیدارد معاف
ایدل دیوانه تا یابی ز وصل او خبر
سینه را از درد جانان شرحه شرحه کن شکاف
کوهیا طاقت نداری تا به بینی آنجمال
در پس دیوار تا کی میزنی لاف و گزاف
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
هر که شد کشته شهوت نشود زنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
نرسد هیچ بوی دولت پاینده عشق
عاشق آن است که او شهوت خود را بکشد
تا چه خورشید شود زنده و تابنده عشق
چشم حق بین بجز از وجه خدا هیچ ندید
هر کرا داد خدا دیده بیننده عشق
دیده بر دور ز شهوت بگشا چشم خیال
بر حذر باش تو از غیرت پاینده عشق
شهوت و خواب و خورش قسم بهایم آمد
روح یکجانب از اینهاست چو شو بنده عشق
جمع چون خال بکن لب خوبان نشود
دل که چون زلف بتان نیست پراکنده عشق
کوهی از شمع رخ یار چو پروانه بسوز
تا نگویند تو را عاشق ترسنده عشق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خسبیده چند مانی در جامه خواب غافل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
بر تو بخواند حضرت یا ایها المزمل
از خواب و خور حذر کن در جسم و جان گذر کن
باید همیشه باشی با وصل یار واصل
ازگفتگو چه حاصل کردار باید اینجا
بگذر ز علم و دعوی میباش مرد عاقل
قربان راه حق شو تا عید وصل یابی
هر لحظه نفس خود را بی تیغ ساز بسمل
شد حاصل حقیقت جان تو در دو عالم
یعنی صفات حق را هستی بذات حاصل
برداشتی امانت نفست خیانتی کرد
ز انرو خدای گفتت هم ظالمی و جاهل
سبحان من عرفناک ورد زبان اشیا است
دیوانه کی شناسد یا عقل و هیچ عاقل
چندانکه سیر کردیم در حکم حرف الله
جز حلقه دو زلفش روحم نساخت منزل
در سیر شام اسری ما زاغ می شنیدیم
جانم بهر دو عالم زانرو بگشت مایل
بگذشتم از دو عالم در قید خویش ماندم
آمدند از حضرت کز غیر ما چه حاصل
فعل و صفات و اسما در کوهی است ظاهر
انسان کسی بود او کز ذات هست کامل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک سودای دین و دنیا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اسیر بند تو در روزگار آزاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
نصیب هر که شود نعمت خداداداست
دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین
که در فراق هم از یادوصل توشاد است
به خاک کشور عشق تو تا نهادم پا
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
به باغ جانکنم جز به سایه شمشاد
چرا که قامت دلدار من چو شمشاد است
من آدمی نشنیدم به آن لطافت وحسن
ز ما بری است دلیل اینکه او پریزاد است
دلا به نیک وبد روزگار صابر باش
نصیحی است نکو کز پدر مرا یاد است
ز عهد سست بتان غم مخور بلند اقبال
که دهر وهر چه در اوهست سست بنیاد است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
از دوجا آسان ما را شیخ مشکل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دلبر آن نیستکه رخسار چوماهی دارد
یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد
نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل
یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد
صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در
نیست غواص هر آنکس که شناهی دارد
نتوان گفت که مرد است و یا عالم علم
هر که عمامه به سر یا که کلاهی دارد
می شود پادشه آنکس که بود رای خدای
پادشاهی نکند هرکه سپاهی دارد
دلبر آن است که دل در بر اودارد جای
و او به دل های همه لطفی وراهی دارد
می توان گفت چومن نیز بلنداقبال است
بر در دوست هر آنکس که پناهی دارد
یا به رخسار چومه زلف سیاهی دارد
نیز عاشق نبود هر که بودخونین دل
یا به رخ اشک و ز سوز جگر آهی دارد
صاف وشفاف نه هر دانه که شد باشد در
نیست غواص هر آنکس که شناهی دارد
نتوان گفت که مرد است و یا عالم علم
هر که عمامه به سر یا که کلاهی دارد
می شود پادشه آنکس که بود رای خدای
پادشاهی نکند هرکه سپاهی دارد
دلبر آن است که دل در بر اودارد جای
و او به دل های همه لطفی وراهی دارد
می توان گفت چومن نیز بلنداقبال است
بر در دوست هر آنکس که پناهی دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دلبری از زلفوخط وخال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبری از چیز دیگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشی که داغ ناصیه دارد
زومطلب فیض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزبانی که کور ولاله نباشد
بار گرانیاست سر به دوش کشیدن
گر به ره دوست پایمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکی گرددم نصیب که گاهی
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بی زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آینه پیداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کی شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالی از خیال نباشد
سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد
دلبری از چیز دیگر است بتان را
سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد
زهد فروشی که داغ ناصیه دارد
زومطلب فیض که اهل حال نباشد
محرم بزم وصال دوست نگردد
چشم وزبانی که کور ولاله نباشد
بار گرانیاست سر به دوش کشیدن
گر به ره دوست پایمال نباشد
جز سپر انداختن ز دست چه چاره
با قدرم قدرت جدال نباشد
خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست
کز توبه خاطر مرا ملال نباشد
وصل توکی گرددم نصیب که گاهی
با توسخن گفتنم مجال نباشد
حسن تووعشق من زوال ندارد
ورنه چه باشد که بی زوال نباشد
عکس رخ دوست اندر آینه پیداست
ورنه کسش درجهان مثال نباشد
کی شود اقبال کس بلند به عالم
تا دل او خالی از خیال نباشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بدبخت هر که بی هنر وبی ادب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
گر برگ و بر درخت نیارد حطب بود
روز است وآفتاب بلند است وهر کسی
روشن چراغ کرده که تاریک شب بود
ما رسته از جهان وبه دلدار بسته دل
نفرت زخلق جستن ما زاین سبب بود
شهد است چون شرنگ به کامم ز دست غیر
وز دست دوست زهر هلاهل رطب بود
دیوانگی ز عشق که مکروه عالمی است
واجب به ما شد ار به کسی مسحتب بود
ترکی ربوده دل ز کف من که همچو او
شوخی نه درعجم نه بتی درعرب بود
آتش به جانم از بت خویش وبه من طبیب
گوید که گرمی تنت آثار تب بود
من رندو مست وعاشق وبدنام و شیخ خام
کنعم کند ز عشق تو این بوالعجب بود
اقبال هر که را که بلنداست در جهان
پیوسته گفتگوی تواش ورد لب بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
جای من وتوزهدا کی به بهشت می شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت می شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه میکند
آن بهتودورخ این به من باغ بهشت می شود
گر بخوریم ما وتو باده ز یک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت می شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدری و مادری
خوب یکی شود یکی همچو تو زشت می شود
آگهی ار تو ز این سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه این پلید و آن پاک سرشت می شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت می شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه میکند
آن بهتودورخ این به من باغ بهشت می شود
گر بخوریم ما وتو باده ز یک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت می شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدری و مادری
خوب یکی شود یکی همچو تو زشت می شود
آگهی ار تو ز این سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه این پلید و آن پاک سرشت می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
یادگار از جم به جا نبود به غیر ازجام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
گر نبودی جام هم از جم نبودی نام دیگر
از رخ وزلف تودیگرنور وظملت وام ندهی
ظلمت ونوری نبیندکس ز صبح و شام دیگر
درخم زلفت مده هر لحظه رم مرغ دلم را
مرغ اگر رم کرد مشکل آید اندردام دیگر
دیده تاچشم ولبت را از پی بادام وشکر
در برم یکدم ندارد طفل دل آرام دیگر
بیندار خسرو لب شیرین آن شکردهان را
بر زبان گاهی ز شکر می نیارد نام دیگر
نه ربا نه رشوه نه مال یتیم ووقف خوردم
زاهد از می بیش از این ما را مکن بدنام دیگر
گر کسی خواه که درعالم بلنداقبال گردد
روی حاجت باید او نارد به خاص وعام دیگر
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
دلا غلام در دوست باش و سلطان باش
هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش
تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند
به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش
نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن
زکار خویش وزکردار خود پشیمان باش
چو صبح عید رسد از پی تقرب خویش
به پیش دلبر خود گوسفند قربان باش
تو را ز یوسف گمگشته چون به دل داغ است
به کنج بیت حزن همچو پیر کنعان باش
چگونه جمع شود عاشقی وخاطر جمع
چو زلف یا راگر عاشقی پریشان باش
غمین مباش غم عالم ار شود یارت
چوبختیان قوی پشت سخت کوهان باش
به یاد آن صنم سروقد گل رخسار
چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش
گرت هوا است که چون من شوی بلنداقبال
ز جان ودل بگذر محو روی جانان باش
هر آنچه حکم نماید مطیع فرمان باش
تورا چوخاتم فرماندهی به کف دادند
به پشت باد بزن تخت را سلیمان باش
نصیحتی کنمت ترک آرزوها کن
زکار خویش وزکردار خود پشیمان باش
چو صبح عید رسد از پی تقرب خویش
به پیش دلبر خود گوسفند قربان باش
تو را ز یوسف گمگشته چون به دل داغ است
به کنج بیت حزن همچو پیر کنعان باش
چگونه جمع شود عاشقی وخاطر جمع
چو زلف یا راگر عاشقی پریشان باش
غمین مباش غم عالم ار شود یارت
چوبختیان قوی پشت سخت کوهان باش
به یاد آن صنم سروقد گل رخسار
چه حاجتت به گلستان تو خود گلستان باش
گرت هوا است که چون من شوی بلنداقبال
ز جان ودل بگذر محو روی جانان باش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
یا مشو ازدردعشق ای دل علیل
یاکه در پیش طبیبی برد دخیل
یا مده خود را به دست دلبران
یا فنا کن خویش را بی قال وقیل
روبه حرف من مگو چون وچرا
پندمن بشنو مجو از من دلیل
هر کهرا باشد میانی همچو مو
یا بوداو را جمالی بس جمیل
نیست دلبر دلبر آن باشد که او
بر دلت کافی بودبرجان کفیل
خصم را منگر حقیر وخوار وزار
هان مپندار او ضعیف است وذلیل
هان مگو او کوچک است ومن بزرگ
خویش رامشمر کثیر او را قلیل
شیر سیر از جان شود از دست مور
می شود عاجز ز نیش پشه پیل
چون بلنداقبال کودرهر مقام
حسبنا الله انه نعم الوکیل
یاکه در پیش طبیبی برد دخیل
یا مده خود را به دست دلبران
یا فنا کن خویش را بی قال وقیل
روبه حرف من مگو چون وچرا
پندمن بشنو مجو از من دلیل
هر کهرا باشد میانی همچو مو
یا بوداو را جمالی بس جمیل
نیست دلبر دلبر آن باشد که او
بر دلت کافی بودبرجان کفیل
خصم را منگر حقیر وخوار وزار
هان مپندار او ضعیف است وذلیل
هان مگو او کوچک است ومن بزرگ
خویش رامشمر کثیر او را قلیل
شیر سیر از جان شود از دست مور
می شود عاجز ز نیش پشه پیل
چون بلنداقبال کودرهر مقام
حسبنا الله انه نعم الوکیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم
ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی
افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم
رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین
درهر زمان وهر زمین گر دیر باشد یا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روی و تلخ گو
باید که اندر پیش او نه لا بگوئی نه نعم
هستی اگر پابست وی یا مست چشم مست وی
ساغر بنوش از دست وی هست ار به جای باده سم
باید ز توصدق وصفا یار ار کند جور وجفا
کزتونشاید جز وفا وزاونباید جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قیل وقال شو غمگین مباش از بیش وکم
ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی
افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم
رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین
درهر زمان وهر زمین گر دیر باشد یا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روی و تلخ گو
باید که اندر پیش او نه لا بگوئی نه نعم
هستی اگر پابست وی یا مست چشم مست وی
ساغر بنوش از دست وی هست ار به جای باده سم
باید ز توصدق وصفا یار ار کند جور وجفا
کزتونشاید جز وفا وزاونباید جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قیل وقال شو غمگین مباش از بیش وکم