عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی صفةالعشق
صورت عشق و عقل گفتار است
معنی آنرا محکّ و معیارست
عاشقی بیخودی و بیخویشی است
عشق از اعراض منزل پیشی است
بنه ار هیچ عشق آن داری
در میان آنچه بر میان داری
بر تو چون صبح عشق برتابد
نه تو کس را نه کس ترا یابد
چون بترسی همی ز مردن خویش
عاشقی باش تا نمیری بیش
که اجل جان زندگان را برد
هرکه از عشق زنده گشت نمرد
آتش بار و برگ باشد عشق
ملکالموت مرگ باشد عشق
هرکه را عشق آن جمال بود
درد بیدال و ری و دال بود
هرکه در بند خویشتن باشد
کی بت عشق را شمَن باشد
گرچه بیرون طرب فزون دارد
نوحهگر عاشق از درون دارد
مرد عاشق کبودبر باشد
مرغ دولت بریده پر باشد
در رهِ خلق و کام اهل هنر
از پی کام جستن و غم گر
هست حلوالمذاق تفِّ بلاش
هست عذب المساغ داغ قضاش
گر همی لعل بایدت کان کن
ور همی عشق بایدت جان کن
چون ترا نیست عشق بیآبی
مزهٔ نان خرده کی یابی
مرد تاریک جان و روشن روی
گردد از تفِّ عشق جوشن روی
عقل و نفس و طبیعت از زیست
همه در جنب عشق دانی چیست
نفس نقشی و عقل نقّاشی
طبع گردی و عشق فرّاشی
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
خلق را تا ز عشق معزولیست
جُستن و جستن این دو مشغولیست
معنی آنرا محکّ و معیارست
عاشقی بیخودی و بیخویشی است
عشق از اعراض منزل پیشی است
بنه ار هیچ عشق آن داری
در میان آنچه بر میان داری
بر تو چون صبح عشق برتابد
نه تو کس را نه کس ترا یابد
چون بترسی همی ز مردن خویش
عاشقی باش تا نمیری بیش
که اجل جان زندگان را برد
هرکه از عشق زنده گشت نمرد
آتش بار و برگ باشد عشق
ملکالموت مرگ باشد عشق
هرکه را عشق آن جمال بود
درد بیدال و ری و دال بود
هرکه در بند خویشتن باشد
کی بت عشق را شمَن باشد
گرچه بیرون طرب فزون دارد
نوحهگر عاشق از درون دارد
مرد عاشق کبودبر باشد
مرغ دولت بریده پر باشد
در رهِ خلق و کام اهل هنر
از پی کام جستن و غم گر
هست حلوالمذاق تفِّ بلاش
هست عذب المساغ داغ قضاش
گر همی لعل بایدت کان کن
ور همی عشق بایدت جان کن
چون ترا نیست عشق بیآبی
مزهٔ نان خرده کی یابی
مرد تاریک جان و روشن روی
گردد از تفِّ عشق جوشن روی
عقل و نفس و طبیعت از زیست
همه در جنب عشق دانی چیست
نفس نقشی و عقل نقّاشی
طبع گردی و عشق فرّاشی
عقل چون نقش بست نفس سترد
عشق چون روی داد طبع بمرد
خلق را تا ز عشق معزولیست
جُستن و جستن این دو مشغولیست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
ذکر معنی و برهان عشق
دعوی عشق و عقل گفتارست
معنی عقل و عشق کردارست
عشق را بیخودی صفت باشد
عشق را خون دل صلت باشد
هرکرا عشق چهره بنماید
دل و جانش بجمله برباید
کس نیاید به عشق بر پیروز
عشق عَنقای مُغربست امروز
عشق را کیستی نگویی تو
بر دَرِ عاشقی چه پویی تو
عاشقی کار شیرمردانست
نه به دعویست بل به برهانست
هرکه را سر به از کلاه بُوَد
بر سرِ او کُله گناه بُوَد
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
کودکی رَو ز دیو چشم بپوش
طفل راهی تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقلید نشمری ایمان
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در ره بینیازی ای درویش
رَو تو بیگانهوار از پی خویش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چشش ز ایمان
بهرِ جان سعادت اندیشت
هشت خوانست هفت خوان پیشت
عشق چون شمع زنده خواهد مَرد
دیده و دل سپید و طلعت زرد
هرکجا حسن و دلکشی باشد
غمزه با شوخی و خوشی باشد
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ
کی درآیی به چشم اهل خرد
تو فروشی نفاق و نفس خرد
تا تو او را فروشی این سلعت
او به هر دم نوت دهد خلعت
سلعتش ساعتیست با تو و بس
خلعتش دام و درد و بند و قفس
گر از این دام و بند او برهی
کفش بیرون کنی کُله بنهی
معنی عقل و عشق کردارست
عشق را بیخودی صفت باشد
عشق را خون دل صلت باشد
هرکرا عشق چهره بنماید
دل و جانش بجمله برباید
کس نیاید به عشق بر پیروز
عشق عَنقای مُغربست امروز
عشق را کیستی نگویی تو
بر دَرِ عاشقی چه پویی تو
عاشقی کار شیرمردانست
نه به دعویست بل به برهانست
هرکه را سر به از کلاه بُوَد
بر سرِ او کُله گناه بُوَد
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
کودکی رَو ز دیو چشم بپوش
طفل راهی تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقلید نشمری ایمان
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در ره بینیازی ای درویش
رَو تو بیگانهوار از پی خویش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چشش ز ایمان
بهرِ جان سعادت اندیشت
هشت خوانست هفت خوان پیشت
عشق چون شمع زنده خواهد مَرد
دیده و دل سپید و طلعت زرد
هرکجا حسن و دلکشی باشد
غمزه با شوخی و خوشی باشد
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ
کی درآیی به چشم اهل خرد
تو فروشی نفاق و نفس خرد
تا تو او را فروشی این سلعت
او به هر دم نوت دهد خلعت
سلعتش ساعتیست با تو و بس
خلعتش دام و درد و بند و قفس
گر از این دام و بند او برهی
کفش بیرون کنی کُله بنهی
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
در عشق مجازی
در بهشت از نه اکل و شُربستی
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیومالدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده دادهست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بندهای نه در بندی
از دَرِ گریهای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که میخلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
کی ترا زی نماز قربستی
منبلی گفت بر درش قائم
زان شدستم که اکلها دائم
دوستداران درگهش سمرند
لقمه خواران خلد او دگرند
برهٔ شیر مست و مرغ سمین
چشم داری ز وی بیومالدین
دوستان زو همه لقا خواهند
در دعا زو همه رضا خواهند
تو ز وی روز عرض نان خواهی
می و شیر و عسل روان خواهی
میل تو هست جمله سوی طعام
نه به دارالخلود و دارلسلام
حظّ دنیای جفت رنج و تعب
هست ملبوس و مطعم و مشرب
منکح و مسکن و سماع و لقا
وعده دادهست مر ترا فردا
تو چو در بند و قید هر هفتی
به درش زان سبب همی رفتی
گر ندادیت وعده این هر هفت
زود پیدا شدی ترا آکفت
نه ورا بندهای نه در بندی
از دَرِ گریهای چرا خندی
خویشتن بین بوی چو دیو مدام
تا بوی زیر چرخ آینه فام
تا به زیر زمانهٔ کهنست
نفس در آرزو مراغه زنست
مرغ دولت چو خانگی نبود
زاغ هرجای بودنی برود
نفس در پیش عشق سگداریست
نفس در راه عشق بیکاریست
هم بدین پای بند و لطف غریب
تاج سر گشت و گوشمال ادیب
هست گفتارت از چه بیم آری
درد پهلو و رنج بیماری
نه چه پهلوی عایشه بشکست
گفت پیغمبرش که بردی دست
خار کی را که میخلد در پای
دستگاهی بساختست خدای
زانکه داند کرم که محض کرم
بکند ضایع آن عنا و الم
تو دعا گویی و اجابت نه
زانکه داری دل و انابت نه
زانکه داند خدای انابت را
حکمتش مانع است اِجابت را
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر معنی دل و جان و درجات آن ذکرالقلب انفع لان شأنه رافع
جد زند بوسه بر ستانهٔ دل
هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل
دل به رشوت پذیرد از جان نور
کی بود زیردست رضوان حور
وزن سر همچو وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تُنُکست
بر درِ اهل دل به وقت طعام
گندمی گزدمی بود ز حرام
چون نشویی همی دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ
صید طاووس کی کند در باغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامهٔ درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوی شراب و جامهٔ خواب
چند باشی به غفلت ای بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستنی تو ای جاهل
سگ دیوانه داری اندر دل
خوی و طبع بدِ سگان داری
همچو سگ توشه استخوان داری
سگ دیوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هرکه را او گزید هم برجای
شود از بیم گربه سگ بچهزای
ذرهای نور اگر به دست آری
بیتعب جسر نار بگذاری
ور نداری تو نور نار شوی
پیش پروردگار خوار شوی
از درِ تن ترا به منزل دل
نیست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوی منزل جان
حایلی دان تو زین چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زاید
از تن تیره جان و دل ناید
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دین دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتیله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتری یابد
بر همه سروران سری یابد
نه چنان دل که از پی دنیی
بفروشد به اندکی عقبی
اصل حرص و نیاز دل نبود
مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود
دل که باشد چنین امانی دوست
نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت
دل که باشد ز تو امانی خواه
نبود از حال ایزدی آگاه
پارهای گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سرِ ظلم و جور دارد شاه
برگشاید به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست
گر دلت نیستی به صورت زاغ
همه طاوس گیردی به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پیش از آن کت امل اَلم گردد
عاشقان را برای جستن نام
نز برای حصول لذّت و کام
یک عتاب و به رفق فرقد خاک
یک حدیث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بینورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنین دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بیوسنده گرگ درّندهست
سفله سالوس و لوس خر بندهست
پس درین راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خویشتن در فکن به زورق دین
که از این ره رسی به علّیّین
هزل نبود کلیدِ خانهٔ دل
دل به رشوت پذیرد از جان نور
کی بود زیردست رضوان حور
وزن سر همچو وزن سر سبکست
برگ دل همچو برگ گل تُنُکست
بر درِ اهل دل به وقت طعام
گندمی گزدمی بود ز حرام
چون نشویی همی دل از باطل
رقم گازران منه بر دل
دل که باشد سیاه چون پرِ زاغ
صید طاووس کی کند در باغ
دل آنکس که هست بر تن شاه
جانش را هست جامهٔ درگاه
باز چشم تو در ره اسباب
هست سوی شراب و جامهٔ خواب
چند باشی به غفلت ای بد رگ
دل تو در گل و تو خفته چو سگ
چو سگ آبستنی تو ای جاهل
سگ دیوانه داری اندر دل
خوی و طبع بدِ سگان داری
همچو سگ توشه استخوان داری
سگ دیوانه را بکش به عذاب
زانکه اندر ره درنگ و شتاب
هرکه را او گزید هم برجای
شود از بیم گربه سگ بچهزای
ذرهای نور اگر به دست آری
بیتعب جسر نار بگذاری
ور نداری تو نور نار شوی
پیش پروردگار خوار شوی
از درِ تن ترا به منزل دل
نیست جز درد دل دگر حاصل
راه جسم تو سوی منزل جان
حایلی دان تو زین چهار ارکان
پر و بال خرد ز جان زاید
از تن تیره جان و دل ناید
باطن تو دل تو دان بدرست
هرچه جز باطن تو باطل تست
موضع دین دلست و مغز و دماغ
همچو بزر و فتیله نور چراغ
دل بود همچو شمس انجم سوز
که تواند نمود چهره به روز
دل که بر نفس مهتری یابد
بر همه سروران سری یابد
نه چنان دل که از پی دنیی
بفروشد به اندکی عقبی
اصل حرص و نیاز دل نبود
مایهٔ دل ز آبِ گِل نبود
دل که باشد چنین امانی دوست
نه دلست آنکه هست پارهٔ گوشت
دل که باشد ز تو امانی خواه
نبود از حال ایزدی آگاه
پارهای گوشت گنده باشد و بس
که مر آنرا به کس ندارد کس
بد شود تن چو دل تباه بود
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود
چون سرِ ظلم و جور دارد شاه
برگشاید به ظلم دست سپاه
ستم اندر جهان نه ز آب و گلست
ایم همه ظلمها ز کبرِ دلست
گر دلت نیستی به صورت زاغ
همه طاوس گیردی به چراغ
کوش تا دلت چون قلم گردد
پیش از آن کت امل اَلم گردد
عاشقان را برای جستن نام
نز برای حصول لذّت و کام
یک عتاب و به رفق فرقد خاک
یک حدیث و دو جامه در بر چاک
زان همه کارهات بینورست
کز تو تا نور راه بس دورست
با چنین دل سفر سقر باشد
سفله از گرگ و سگ بتر باشد
سگ بیوسنده گرگ درّندهست
سفله سالوس و لوس خر بندهست
پس درین راه توشه از جان ساز
نه ز دلق و عصا و انبان ساز
خویشتن در فکن به زورق دین
که از این ره رسی به علّیّین
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر جان و دل و تن گوید
از دَرِ تن که صاحب کُلهست
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پارهای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بیدل جوال گِل باشد
خشک و بیبر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پارهای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بیدل جوال گِل باشد
خشک و بیبر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر صفت پرورش دل گوید
دل قوی کند ز زحمت و بیم
جز شراب مفرّح تسلیم
ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب
که خوری شربتی ز بادهٔ ناب
تا نخوردی شراب دین مستی
چون بخوردی ز هر بلا رستی
وان مفرّح که اولیا سازند
در شفاخانهٔ رضا سازند
خورِ اینجا گِلست ازو برگرد
کانکه گِل خورد روش باشد زرد
تا بدینجا ز گِل نپرهیزی
کی ز گل سرخروی برخیزی
مرد گِلخواره را چو یاد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامهٔ سپید این منزل
نفزاید مگر سیاهی دل
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غرّه بر نکویی پوست
که خَلقپوش مرد خُلق نکوست
ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست
خوی خوش با کلاه و دیبا نیست
نفس حسی به خوردن ارزانیست
غذی جان ز خوان بینانیست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلی را که غم بُوَد مسکون
نه دلست آنکه هست خانهٔ خون
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راه نجات خود جوید
تا کی از کنج خانه بیرون آی
از چنین خانهای سوی صحرا
من غلام گزیده مردانم
باد دایم فدایشان جانم
جز شراب مفرّح تسلیم
ایمن آنگه شوی ز محنت و تاب
که خوری شربتی ز بادهٔ ناب
تا نخوردی شراب دین مستی
چون بخوردی ز هر بلا رستی
وان مفرّح که اولیا سازند
در شفاخانهٔ رضا سازند
خورِ اینجا گِلست ازو برگرد
کانکه گِل خورد روش باشد زرد
تا بدینجا ز گِل نپرهیزی
کی ز گل سرخروی برخیزی
مرد گِلخواره را چو یاد دهد
آخرالامر جان به باد دهد
نان و جامهٔ سپید این منزل
نفزاید مگر سیاهی دل
دل کند سخت جامهٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت
تو مشو غرّه بر نکویی پوست
که خَلقپوش مرد خُلق نکوست
ناخوشی خوب و نغز و زیبا نیست
خوی خوش با کلاه و دیبا نیست
نفس حسی به خوردن ارزانیست
غذی جان ز خوان بینانیست
غافلان فربه از بطر زانند
که غم جان و جامه کم دانند
هر دلی را که غم بُوَد مسکون
نه دلست آنکه هست خانهٔ خون
مرد نبود که گرد خود پوید
مرد راه نجات خود جوید
تا کی از کنج خانه بیرون آی
از چنین خانهای سوی صحرا
من غلام گزیده مردانم
باد دایم فدایشان جانم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
ذکر نفس الکلی نذیر ناصح و اهماله غرور فاضح
اندر آمد چو ماه در شبگیر
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
انَعِم اللّٰه صباح گویان پیر
کند جسمی و ساکن ارکانی
تیزچشمی و ره فرادانی
روی چون آفتاب نور اندود
جامه چون جامهٔ سپهر کبود
ناگهانی تو گفتی آمد بر
آفتابی ز حوض نیلوفر
یا مگر باغبانِ طینت من
ناگهان گشت بر بنفشه سمن
دیده چون از نهاد من پُر کرد
تا به سر دُرج جزع پر دُر کرد
گفت چون نطق پر شکر بگشاد
کُله خواجگی ز سر بنهاد
کیف اصبحت ای پسر خوانده
ای به زندان نفس درمانده
ای به چاه غرور مانده اسیر
بر تو نفس هوا پرست امیر
خیز کاین خاکدان سرای تو نیست
این هوس خانه است جای تو نیست
چه افگنی بیهُده بساط نشاط
اندرین صد هزار ساله رباط
گر قبای بقا نخواهی سوخت
برکش از تن قبای آدم دوخت
خویشتن را ازین قفس برهان
بنما از خلیفتی برهان
باش گنجور در نشیمن خاک
ورنه بگذر از انجم و افلاک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
صفت کلماتی که با نفس کلّی رود و جوابها که او گوید
گفتم ای ایزد سرشته ز نور
وی ز عکس رخ تو دیو چو حور
ای زمان از تو عید و آدینه
وی زمین از رخ تو آیینه
صفتت برتر از نفس باشد
وصف کردن ترا هوس باشد
پس بدیعی به صورت و پیکر
نیست در کل کَون چون تو دگر
از صفت صورت معاینهای
زانکه هم رویی و هم آینهای
اندر اقلیم دین تویی هموار
از پی راه عذر و شکر شکار
طوبی مایهبخش باغ ارم
کعبهٔ پادشاه خاک حرم
بس بهی نفس و بس قوی نفسی
عقل و جانی سری دلی چه کسی
حبّذا صورتت که بس خوبی
خرّما شوکتت نه معیوبی
برتر از جوهری و از عَرَضی
جملهٔ کاینات را غرضی
گوهری کز تو قابل قوتست
برج خورشید و دُرج یاقوتست
خوردهای شربها ز دست ملک
همچو پیغمبران هنیئاً لک
چه کنی پیش مُدبری پر درد
در چنین کنج گنج بادآورد
کلبهای همچو دیو درگه دود
کردی از عکس روی نور اندود
من سهایی ندیدهام در چاه
با دو خورشیدم این زمان و دو ماه
بلی اندر سرای جسمانی
تو ز من این حدیث به دانی
این بود خلق و فعل پیران را
که امیران کنند اسیران را
این چه جای چو تو جهانبین است
گفت خود جایم از جهان این است
که عمارت سرای رنج بُوَد
در خرابی مقام گنج بُوَد
جای گنج است موضع ویران
سگ بود سگ به جای آبادان
عرش و فرشت سرای و بارگه است
آفرینش ترا چه کارگه است
تیرگی با عمارتست انباز
نور گرد خراب گردد باز
نبود زین سرای رنج و تعب
ماه و خورشید جز خراب طلب
که به خانهٔ درست درنایند
رخنه یابند و روی بنمایند
زیرک از زخم دهر خسته بهست
پوست پر مغز خود شکسته بهست
دل زیرک میان لوز بود
دل نادان چو پوست گوز بود
مغز تا نازکست پوست نکوست
چون قوی شد حجاب گردد پوست
سنگ باید چو مرد کاهل شد
مغز نغزت ز سنگ حاصل شد
گفتم ای جان پر از نکویی تو
از کجایی مرا نگویی تو
وی ز عکس رخ تو دیو چو حور
ای زمان از تو عید و آدینه
وی زمین از رخ تو آیینه
صفتت برتر از نفس باشد
وصف کردن ترا هوس باشد
پس بدیعی به صورت و پیکر
نیست در کل کَون چون تو دگر
از صفت صورت معاینهای
زانکه هم رویی و هم آینهای
اندر اقلیم دین تویی هموار
از پی راه عذر و شکر شکار
طوبی مایهبخش باغ ارم
کعبهٔ پادشاه خاک حرم
بس بهی نفس و بس قوی نفسی
عقل و جانی سری دلی چه کسی
حبّذا صورتت که بس خوبی
خرّما شوکتت نه معیوبی
برتر از جوهری و از عَرَضی
جملهٔ کاینات را غرضی
گوهری کز تو قابل قوتست
برج خورشید و دُرج یاقوتست
خوردهای شربها ز دست ملک
همچو پیغمبران هنیئاً لک
چه کنی پیش مُدبری پر درد
در چنین کنج گنج بادآورد
کلبهای همچو دیو درگه دود
کردی از عکس روی نور اندود
من سهایی ندیدهام در چاه
با دو خورشیدم این زمان و دو ماه
بلی اندر سرای جسمانی
تو ز من این حدیث به دانی
این بود خلق و فعل پیران را
که امیران کنند اسیران را
این چه جای چو تو جهانبین است
گفت خود جایم از جهان این است
که عمارت سرای رنج بُوَد
در خرابی مقام گنج بُوَد
جای گنج است موضع ویران
سگ بود سگ به جای آبادان
عرش و فرشت سرای و بارگه است
آفرینش ترا چه کارگه است
تیرگی با عمارتست انباز
نور گرد خراب گردد باز
نبود زین سرای رنج و تعب
ماه و خورشید جز خراب طلب
که به خانهٔ درست درنایند
رخنه یابند و روی بنمایند
زیرک از زخم دهر خسته بهست
پوست پر مغز خود شکسته بهست
دل زیرک میان لوز بود
دل نادان چو پوست گوز بود
مغز تا نازکست پوست نکوست
چون قوی شد حجاب گردد پوست
سنگ باید چو مرد کاهل شد
مغز نغزت ز سنگ حاصل شد
گفتم ای جان پر از نکویی تو
از کجایی مرا نگویی تو
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
جوابها که با نفس کلّی گوید
گفت من دست گرد لاهوتم
قائد و رهنمای ناسوتم
در جهانی که بخت جای منست
این جهان جمله زیر پای منست
اوّل خلق در جهان ماییم
نه همه جای چهره بنماییم
برِ نااهل و سفله کم گردیم
در جبلّت ز خلقها فردیم
نظر حق به ماست از همه خلق
خلقت ما جداست از همه خلق
تربتم گوهرست کانها را
موضعم مرجعست جانها را
من ز اقلیمی آمدم ایدر
چون قلم کرده پای تارک سر
آن زمین کاندر آن مبارک جاست
همچو خورشید آسمان شماست
سنگ او گوهرست و خاکش زر
بحر او انگبین و کُه عنبر
قصرهایی درو بلند و شگرف
پاک چون آتش و سپید چو برف
بامشان چون فلک مسیح پذیر
بومشان همچو نقطه قارون گیر
وآن گروهی که اندرین جایند
گوهرین سر زُمردین پایند
پل جیحونشان سرِ ظالم
وحشگه پایهشان دل عالم
سر بسان سران سرافرازان
قد چو اومید ابلهان یازان
همه مستغرق جمال قدم
فارغ از نقش عالم و آدم
گاوشان از برای دفع الم
نیزهبازی کند چو شیر علَم
کشورش روز و شب فزاینده
او و هرچ اندروست پاینده
همه از روی بیغمی جاوید
بیخبر همچو سایه و خورشید
اندران باغ هریکی زیشان
از برای قبول درویشان
صاحب صدره سدرهٔ ازلیست
مونس فاطمه جمال علی است
چه صفت گویم آن گُره را من
همه اندر یقین جان بیظن
عندلیبان روضهٔ انسند
ساکنان حظیرهٔ قدسند
عالمی سر به سر بدیعالحال
نقش او رهنمای خیرالفال
بینی آن روضه را اگر خواهی
کنی از جان و دیده همراهی
بیعقوبت زمینش از ذل و غم
بیعفونت هوایش از تف و نم
من زمینش ز کوه و از گو دور
هم هواش از حوادث الجو دور
سنگ ریز و گیاش عالم و حی
حشرات زمینش خسرو و کی
هرچه در صحن او مکان دارد
تا به سنگ و کلوخ جان دارد
من ز درگاه خازن ملکوت
حجّتم در خزینهٔ ناسوت
گفتم آخر کجاست آن کشور
گفت کز کی و از کجا برتر
جای کی گویمش که شهر خدای
جای جانست و جان ندارد جای
این چنین نکتهها چو گفت مرا
خرد اندر بصر بخفت مرا
زانکه اندر جمال آن زیبا
مانده بودم چو نقش بر دیبا
اجل از دست آن لبِ خندان
سرِ انگشت مانده در دندان
چشم کز صورتش ندارد برخ
دیده زو برکشد دو کرگس چرخ
مرکبی کو به زیر ران دارد
آخر از راه کهکشان دارد
جان ما واله از جلالت او
مدرک کس نگشته حالت او
عشق در کوی غیب حالت او
صدق در راه دین مقالت او
هیچ بیهوده را بدو ره نیست
زانکه در خلقها چنو شه نیست
در و درگاه او چو مرئی نیست
مرو آنجا به جای خویش بایست
پیش درگاه او ز اهل هوس
مُل سوارست و گُل پیاده و بس
او امیریست کاندرین بنیاد
از پی عزّ شرع و دادن داد
بر درش لشکر هوس نبود
وز سوار و پیاده کس نبود
روح را کرده از جواهر نور
گوش و گردن چو گوش و گردن حور
پردهها باشد از هدایت او
حرف و آواز در ولایت او
روز کوری ترا به خود پذرفت
کت در این لافگاه غرجه گرفت
تا نُبی و نَبی ز چون تو سقط
این درآمد به صورت آن در خط
جهل تو بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
گرد این پیر گرد تا از چاه
پایت آرد ز چاه بر سرِ گاه
طفل کو بر گرد کسی گردد
تخم کو پرورد بسی گردد
زانکه از قوّت قوایم او
بهر جاوید نفس سایم او
کس چنود کم شنود در سلفوت
برزگر در مزارع ملکوت
جان من بهر این حدیث چو نوش
چشم بنهاده بر دریچهٔ گوش
نشدم سیر از آن سخندان زیر
تشنه ز آب نمک نگردد سیر
جان ز دیدار دوست پروردن
هست چون شهد و گلشکر خوردن
معده از علم زان نگردد پست
که طعام و شره بود هم دست
گفتمش با تو روزگار خوش است
با تو خواهم که با تو کار خوش است
بیچنو پیر در جوانی خویش
که خورد بر ز زندگانی خویش
قائد و رهنمای ناسوتم
در جهانی که بخت جای منست
این جهان جمله زیر پای منست
اوّل خلق در جهان ماییم
نه همه جای چهره بنماییم
برِ نااهل و سفله کم گردیم
در جبلّت ز خلقها فردیم
نظر حق به ماست از همه خلق
خلقت ما جداست از همه خلق
تربتم گوهرست کانها را
موضعم مرجعست جانها را
من ز اقلیمی آمدم ایدر
چون قلم کرده پای تارک سر
آن زمین کاندر آن مبارک جاست
همچو خورشید آسمان شماست
سنگ او گوهرست و خاکش زر
بحر او انگبین و کُه عنبر
قصرهایی درو بلند و شگرف
پاک چون آتش و سپید چو برف
بامشان چون فلک مسیح پذیر
بومشان همچو نقطه قارون گیر
وآن گروهی که اندرین جایند
گوهرین سر زُمردین پایند
پل جیحونشان سرِ ظالم
وحشگه پایهشان دل عالم
سر بسان سران سرافرازان
قد چو اومید ابلهان یازان
همه مستغرق جمال قدم
فارغ از نقش عالم و آدم
گاوشان از برای دفع الم
نیزهبازی کند چو شیر علَم
کشورش روز و شب فزاینده
او و هرچ اندروست پاینده
همه از روی بیغمی جاوید
بیخبر همچو سایه و خورشید
اندران باغ هریکی زیشان
از برای قبول درویشان
صاحب صدره سدرهٔ ازلیست
مونس فاطمه جمال علی است
چه صفت گویم آن گُره را من
همه اندر یقین جان بیظن
عندلیبان روضهٔ انسند
ساکنان حظیرهٔ قدسند
عالمی سر به سر بدیعالحال
نقش او رهنمای خیرالفال
بینی آن روضه را اگر خواهی
کنی از جان و دیده همراهی
بیعقوبت زمینش از ذل و غم
بیعفونت هوایش از تف و نم
من زمینش ز کوه و از گو دور
هم هواش از حوادث الجو دور
سنگ ریز و گیاش عالم و حی
حشرات زمینش خسرو و کی
هرچه در صحن او مکان دارد
تا به سنگ و کلوخ جان دارد
من ز درگاه خازن ملکوت
حجّتم در خزینهٔ ناسوت
گفتم آخر کجاست آن کشور
گفت کز کی و از کجا برتر
جای کی گویمش که شهر خدای
جای جانست و جان ندارد جای
این چنین نکتهها چو گفت مرا
خرد اندر بصر بخفت مرا
زانکه اندر جمال آن زیبا
مانده بودم چو نقش بر دیبا
اجل از دست آن لبِ خندان
سرِ انگشت مانده در دندان
چشم کز صورتش ندارد برخ
دیده زو برکشد دو کرگس چرخ
مرکبی کو به زیر ران دارد
آخر از راه کهکشان دارد
جان ما واله از جلالت او
مدرک کس نگشته حالت او
عشق در کوی غیب حالت او
صدق در راه دین مقالت او
هیچ بیهوده را بدو ره نیست
زانکه در خلقها چنو شه نیست
در و درگاه او چو مرئی نیست
مرو آنجا به جای خویش بایست
پیش درگاه او ز اهل هوس
مُل سوارست و گُل پیاده و بس
او امیریست کاندرین بنیاد
از پی عزّ شرع و دادن داد
بر درش لشکر هوس نبود
وز سوار و پیاده کس نبود
روح را کرده از جواهر نور
گوش و گردن چو گوش و گردن حور
پردهها باشد از هدایت او
حرف و آواز در ولایت او
روز کوری ترا به خود پذرفت
کت در این لافگاه غرجه گرفت
تا نُبی و نَبی ز چون تو سقط
این درآمد به صورت آن در خط
جهل تو بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
گرد این پیر گرد تا از چاه
پایت آرد ز چاه بر سرِ گاه
طفل کو بر گرد کسی گردد
تخم کو پرورد بسی گردد
زانکه از قوّت قوایم او
بهر جاوید نفس سایم او
کس چنود کم شنود در سلفوت
برزگر در مزارع ملکوت
جان من بهر این حدیث چو نوش
چشم بنهاده بر دریچهٔ گوش
نشدم سیر از آن سخندان زیر
تشنه ز آب نمک نگردد سیر
جان ز دیدار دوست پروردن
هست چون شهد و گلشکر خوردن
معده از علم زان نگردد پست
که طعام و شره بود هم دست
گفتمش با تو روزگار خوش است
با تو خواهم که با تو کار خوش است
بیچنو پیر در جوانی خویش
که خورد بر ز زندگانی خویش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر عذر انبساط گوید
چون خرد در لبت به جان نگرم
چون قلم بر خطت به جان گذرم
آینهٔ روشنی به دست خرد
کس در آن روی دم نیارد زد
پیش تو چون سنان کمر بندم
خون همی گریم و همی خندم
همچو چنگ ار درِ هوات زنم
رسن اندر گلو نوات زنم
خواجه آگه که راز مطلق گفت
رسن اندر گلو اناالحق گفت
کانکه از بیم نفس بگریزد
عشق با خونِ دل درآمیزد
حرز خواجه پس از فراق تنش
وصل حق بود جملهٔ سخنش
پشت را روی باش و خیره مجه
بر سرِ دار دست و پای منه
زانکه در کلمن رموز ازل
خاصه آنگه که جان شنید غزل
حق چو مر خواجه را پدید آمد
پرهٔ رمز را کلید آمد
از نخست آوریده این پیغام
به پسین آفریده این خود کام
باز پس ماندهای ز پیش اجل
پس و پیشت گرفته حرص و امل
از پی نان و آب ماندی باز
در حجاب نیاز تن چو پیاز
چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز
در گِل دل که آز نارد ناز
کاندرین خرسرای پویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
گر به آب و به نان بماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
کانچه شوری ز نخ کند محلوج
وآنچه تری ترا کند مفلوج
تو بپرهیز از این غرور فلک
که نداری سرِ مرور فلک
کاندرین حجره بر تن و دل و جان
آب از آن گشت بر خرد تاوان
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبهای بنددت سبک بر کون
که تواند که دانهٔ کنجد
در دبهٔ روغنی دو من گنجد
جان و دینت به قهر بستاند
گر ترا دل به خویشتن خواند
نیست بیرنج راحتِ دنیا
خنک آنکس که کرد هر دو رها
چون قلم بر خطت به جان گذرم
آینهٔ روشنی به دست خرد
کس در آن روی دم نیارد زد
پیش تو چون سنان کمر بندم
خون همی گریم و همی خندم
همچو چنگ ار درِ هوات زنم
رسن اندر گلو نوات زنم
خواجه آگه که راز مطلق گفت
رسن اندر گلو اناالحق گفت
کانکه از بیم نفس بگریزد
عشق با خونِ دل درآمیزد
حرز خواجه پس از فراق تنش
وصل حق بود جملهٔ سخنش
پشت را روی باش و خیره مجه
بر سرِ دار دست و پای منه
زانکه در کلمن رموز ازل
خاصه آنگه که جان شنید غزل
حق چو مر خواجه را پدید آمد
پرهٔ رمز را کلید آمد
از نخست آوریده این پیغام
به پسین آفریده این خود کام
باز پس ماندهای ز پیش اجل
پس و پیشت گرفته حرص و امل
از پی نان و آب ماندی باز
در حجاب نیاز تن چو پیاز
چه افگنی تخم حرص و آز و نیاز
در گِل دل که آز نارد ناز
کاندرین خرسرای پویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
گر به آب و به نان بماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
کانچه شوری ز نخ کند محلوج
وآنچه تری ترا کند مفلوج
تو بپرهیز از این غرور فلک
که نداری سرِ مرور فلک
کاندرین حجره بر تن و دل و جان
آب از آن گشت بر خرد تاوان
کنجدی گر دهد ترا گردون
دبهای بنددت سبک بر کون
که تواند که دانهٔ کنجد
در دبهٔ روغنی دو من گنجد
جان و دینت به قهر بستاند
گر ترا دل به خویشتن خواند
نیست بیرنج راحتِ دنیا
خنک آنکس که کرد هر دو رها
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت خوب روی بدخوی گوید
آنکه با نقشهای زیبااند
تختهٔ کودکان و دیبااند
طمع او را ز روی زیبا چیست
پارهٔ چوب را ز دیبا چیست
هرکه را روی خوب خوی ددست
روی نیکو دلیل خوی بدست
روی نیکو به قدر خود بدخوست
زان خرد خوب را ندارد دوست
برکسی کش نه دین نه آیین است
روی نیکو کدوی رنگین است
هرکه را بر جمال بد نیتیست
دانکه حسنش چو ماه عاریتیست
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده وز دمی مرده
تختهٔ کودکان و دیبااند
طمع او را ز روی زیبا چیست
پارهٔ چوب را ز دیبا چیست
هرکه را روی خوب خوی ددست
روی نیکو دلیل خوی بدست
روی نیکو به قدر خود بدخوست
زان خرد خوب را ندارد دوست
برکسی کش نه دین نه آیین است
روی نیکو کدوی رنگین است
هرکه را بر جمال بد نیتیست
دانکه حسنش چو ماه عاریتیست
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده وز دمی مرده
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت شاهدان گوید
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت خوب رویان و شاهدان گوید
آن نگاری که سوی او نگری
او دل از تو برد تو درد بری
روی اگر هیچ بینقاب کند
راه پر ماه و آفتاب کند
ور کند هردو بند گیسو باز
سه شب قدر برگشاید راز
دایگان زلف او چو تاب دهند
چینیان نقش خود به آب دهند
دُرج دُرّش چو نطق بشکافد
شرمش از گل نقابها بافد
شکن زلفش از درون سرای
مشک دست آمد و جلاجل پای
گرچه در پردهها تواند شد
ز ایچ عاشقان نهان نداند شد
بوی او عقل را کند سرمست
روی او مرگ را کند پسِ دست
حلقهٔ زلف او معما گوی
نقش سودای او سویدا جوی
از لبش جان کور کوثر نوش
وز خطش چشم عور دیبا پوش
دیو همچون ملک شد از رویش
روز شب گشته زان سیه مویش
روی و مویش به از شب و روزست
شادی افزای و مجلس افروزست
مرد از بوی او حیات برد
ماه از حسن او برات برد
چشم صورت ز رفتنش جان بین
دست معنی ز دامنش گل چین
گاه پیدا و گاه ناپیدا
همچو نقطه به چشم نابینا
خط و خالش چو خط و عجم نُبی
زیر هریک جهان جهان معنی
روی و زلفش گر آشکارستی
شب و روز این که دوست چارستی
در تماشای آن دوتا گلنار
مرد برهم فتد چو دانهٔ نار
چشم گوشی شود چو سازد چنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
زان خط مشک رنگ لعل فروش
مردمِ دیده گشته دیباپوش
روز حیران شود همی ز شبش
بوسه ره گم کند همی ز لبش
وهم عاشق سوی لبش بشتافت
لب او جز به خنده باز نیافت
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
نه ز غنچه دو دیده باز کند
نه ز خنده دو لب فراز کند
بند زلفش چو زیر تاب آمد
بندِ قندیل آفتاب آمد
خرمن مشک توده بر توده
خوشهچینان ازو برآسوده
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
لعل او دلگشای و جان آویز
جزع او لعل پاش و مرجان ریز
کارخانهٔ رخش بهار شکن
ناردانهٔ لبش خمار شکن
شمع رخ چون ز شرم بفروزد
آهوان را کرشمه آموزد
جعد او عقل و روح را خرگه
چشم او چشم را تماشاگه
هرکجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند
از زمین بوی مُشک برخیزد
خون عاشق چو زلف او ریزد
جعدش از تاب بر رخ دلخواه
راست چون خال بی بسماللّٰه
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کآفت بصر دارد
چشم کز دیدنش ندارد نور
باشد از روی خوب فایده دور
قد او در دو دیدهٔ دلجوی
همچو سرو بلند بر لب جوی
بتوان دید از لطیفی کوست
استخوان در تنش چو خون از پوست
هم گهر با دهان او ارزان
هم سُرین بر میان او لزران
جان جانست نور بر قمرش
نور عقلست لعل پر شکرش
گر برو عنکبوتکی بتند
در زمان حد زانیانش زند
او دل از تو برد تو درد بری
روی اگر هیچ بینقاب کند
راه پر ماه و آفتاب کند
ور کند هردو بند گیسو باز
سه شب قدر برگشاید راز
دایگان زلف او چو تاب دهند
چینیان نقش خود به آب دهند
دُرج دُرّش چو نطق بشکافد
شرمش از گل نقابها بافد
شکن زلفش از درون سرای
مشک دست آمد و جلاجل پای
گرچه در پردهها تواند شد
ز ایچ عاشقان نهان نداند شد
بوی او عقل را کند سرمست
روی او مرگ را کند پسِ دست
حلقهٔ زلف او معما گوی
نقش سودای او سویدا جوی
از لبش جان کور کوثر نوش
وز خطش چشم عور دیبا پوش
دیو همچون ملک شد از رویش
روز شب گشته زان سیه مویش
روی و مویش به از شب و روزست
شادی افزای و مجلس افروزست
مرد از بوی او حیات برد
ماه از حسن او برات برد
چشم صورت ز رفتنش جان بین
دست معنی ز دامنش گل چین
گاه پیدا و گاه ناپیدا
همچو نقطه به چشم نابینا
خط و خالش چو خط و عجم نُبی
زیر هریک جهان جهان معنی
روی و زلفش گر آشکارستی
شب و روز این که دوست چارستی
در تماشای آن دوتا گلنار
مرد برهم فتد چو دانهٔ نار
چشم گوشی شود چو سازد چنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
زان خط مشک رنگ لعل فروش
مردمِ دیده گشته دیباپوش
روز حیران شود همی ز شبش
بوسه ره گم کند همی ز لبش
وهم عاشق سوی لبش بشتافت
لب او جز به خنده باز نیافت
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
نه ز غنچه دو دیده باز کند
نه ز خنده دو لب فراز کند
بند زلفش چو زیر تاب آمد
بندِ قندیل آفتاب آمد
خرمن مشک توده بر توده
خوشهچینان ازو برآسوده
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
لعل او دلگشای و جان آویز
جزع او لعل پاش و مرجان ریز
کارخانهٔ رخش بهار شکن
ناردانهٔ لبش خمار شکن
شمع رخ چون ز شرم بفروزد
آهوان را کرشمه آموزد
جعد او عقل و روح را خرگه
چشم او چشم را تماشاگه
هرکجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند
از زمین بوی مُشک برخیزد
خون عاشق چو زلف او ریزد
جعدش از تاب بر رخ دلخواه
راست چون خال بی بسماللّٰه
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کآفت بصر دارد
چشم کز دیدنش ندارد نور
باشد از روی خوب فایده دور
قد او در دو دیدهٔ دلجوی
همچو سرو بلند بر لب جوی
بتوان دید از لطیفی کوست
استخوان در تنش چو خون از پوست
هم گهر با دهان او ارزان
هم سُرین بر میان او لزران
جان جانست نور بر قمرش
نور عقلست لعل پر شکرش
گر برو عنکبوتکی بتند
در زمان حد زانیانش زند
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
دید وقتی یکی پراگنده
زندهای زیر جامهای ژنده
گفت این جامه سخت خُلقانست
گفت هست آنِ من چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لاابد نباشدم به از این
هست پاک و حلال و ننگین روی
نه حرام و پلید و رنگین روی
چون نمازی و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علّت چو درد دین نبود
مرد شهوت چو مرد دین نبود
هنر این دارد این سرای سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سرِ خطا باشد
کی ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست
زندهای زیر جامهای ژنده
گفت این جامه سخت خُلقانست
گفت هست آنِ من چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لاابد نباشدم به از این
هست پاک و حلال و ننگین روی
نه حرام و پلید و رنگین روی
چون نمازی و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علّت چو درد دین نبود
مرد شهوت چو مرد دین نبود
هنر این دارد این سرای سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سرِ خطا باشد
کی ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت دنیا و وصف ترک او
کی بود جز به چشم ابلهوش
آنکه او جان و دین ستاند خوش
شرب او شر دهد خورش خواری
سیم او سم دهد زرش زاری
تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو
که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو
هست بر خلق زیر جنبش دور
چشم گرما و چشم سرما خور
چون برون شد ز بند کَون و فساد
پس بیابد ز اعتدال مراد
آخرت جوی زانکه جوی امل
آخرت جوی راست پر ز عسل
ورت دنیا خوش است جای قرار
خوش نباشد رباط مردم خوار
آن خوش ار نفس شهوت و شره است
ورنه جای بشخشم تبه است
ای سپرده بدو دل و هُش را
چه کشی سوی خود پدرکُش را
پدرت را بکشت دنیا زار
زان پر آزار دارد او آزار
کشته فرزند و مادر و پدرت
تو بدو خوش نشسته کو جگرت
اژدها را به سوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش
که تواند بخواند سورهٔ تین
خوش نفس خفته در دم تنّین
اندر آن جان که سوزد دین نبود
تبش و تابش یقین نبود
کرّه تا در سرای بومرّه است
تا به صد سال نام او کرّه است
پدر و مادر آن بزرگ پسر
مر خطابش کنند جان پدر
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نو خطش نگوید هیچ
دنیی از روی زشت و چشم نه نیک
همچو بینیّ زنگی آمد لیک
کرده خود را به سحر حورافش
چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش
وز درون سوی عاقلان جاوید
روی دارد سیاه و موی سپید
چون جهان در جهان نامردان
پای بر جای باش و سرگردان
عشق او بر تو زان اثر کردست
کان سیاهه سپیدتر کردست
جام زرّین و دست پر زنگار
واندر آن جام زهر جان اوبار
تو مشو غرّه بر جمال جهان
زانکه نزدیک عاقل و نادان
در غرورش توانگر و درویش
راست همچون خیال گنج اندیش
زیر برتر ز موش در خانه
تو چو گربهاش همی زنی شانه
اندرین مغکده چو ابله و مست
پای بازی گرفتهای بر دست
واندرو چار پشت و هفت بلند
با تو همشیرهاند و خویشاوند
پس چو آدم تو بر تن و دل و جان
آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان
چون جهان مادر و تو فرزندی
گرنهای گبر عقد چون بندی
همچو گبران تو از برای جهان
خوانده او را دو دیده و دل و جان
آنکه او جان و دین ستاند خوش
شرب او شر دهد خورش خواری
سیم او سم دهد زرش زاری
تا کی از لاف و از ستیزهٔ تو
که مه تو مه حدیث ریزهٔ تو
هست بر خلق زیر جنبش دور
چشم گرما و چشم سرما خور
چون برون شد ز بند کَون و فساد
پس بیابد ز اعتدال مراد
آخرت جوی زانکه جوی امل
آخرت جوی راست پر ز عسل
ورت دنیا خوش است جای قرار
خوش نباشد رباط مردم خوار
آن خوش ار نفس شهوت و شره است
ورنه جای بشخشم تبه است
ای سپرده بدو دل و هُش را
چه کشی سوی خود پدرکُش را
پدرت را بکشت دنیا زار
زان پر آزار دارد او آزار
کشته فرزند و مادر و پدرت
تو بدو خوش نشسته کو جگرت
اژدها را به سوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش
که تواند بخواند سورهٔ تین
خوش نفس خفته در دم تنّین
اندر آن جان که سوزد دین نبود
تبش و تابش یقین نبود
کرّه تا در سرای بومرّه است
تا به صد سال نام او کرّه است
پدر و مادر آن بزرگ پسر
مر خطابش کنند جان پدر
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نو خطش نگوید هیچ
دنیی از روی زشت و چشم نه نیک
همچو بینیّ زنگی آمد لیک
کرده خود را به سحر حورافش
چابک و نغز و ترّ و تازه و خوش
وز درون سوی عاقلان جاوید
روی دارد سیاه و موی سپید
چون جهان در جهان نامردان
پای بر جای باش و سرگردان
عشق او بر تو زان اثر کردست
کان سیاهه سپیدتر کردست
جام زرّین و دست پر زنگار
واندر آن جام زهر جان اوبار
تو مشو غرّه بر جمال جهان
زانکه نزدیک عاقل و نادان
در غرورش توانگر و درویش
راست همچون خیال گنج اندیش
زیر برتر ز موش در خانه
تو چو گربهاش همی زنی شانه
اندرین مغکده چو ابله و مست
پای بازی گرفتهای بر دست
واندرو چار پشت و هفت بلند
با تو همشیرهاند و خویشاوند
پس چو آدم تو بر تن و دل و جان
آیهٔ حُرّمت عَلَیکُم خوان
چون جهان مادر و تو فرزندی
گرنهای گبر عقد چون بندی
همچو گبران تو از برای جهان
خوانده او را دو دیده و دل و جان
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر طلب دنیا
هرکه جست از خدای خود دنیی
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت کسانی که به جامه و لقمه مغرور باشند
جامه از بهر عورت عامه است
خاصگان را برهنگی جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حیدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسندیدست
جامهٔ دیبه آفت دیدست
مرد را در لباس خُلقان جوی
گنج در کُنجهای ویران جوی
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامهٔ برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگی جامهاست
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نیست زن را به جامه خانهٔ هوش
به ز عریانی ایچ عورت پوش
عورتانند جاهلان کِه و مِه
هرکه پوشیدهتر ز عورت به
باقیی در بقای معنی کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامهٔ زیبا
نقش دیبا چه داند از دیبا
چه کُشی از پی هوس تن را
گرمی عشق جامه بس تن را
دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو
با کلاه از هوای تن نَجهی
سر پدید آید ار کُله بنهی
چون سرآمد پدید در شبگیر
پای ذر نه عمارت از سر گیر
یک شبی رو به وقت شبگیران
با حذر در نهان ز خر گیران
سر خود را پدید کن ز کلاه
توبه این است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سرست و بر سر نیست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جریدهٔ مجرّدان یابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبیل و زور و زر دارند
متأهّل دو پای خود در بست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زید ور بمیرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زیر درخت
همچنین ژنده جامه باید بود
در خورِ عقل عامه باید بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد
خاصگان را برهنگی جامه است
مر زنان راست جامه اندر خور
حیدر و مرد و جوشن اندر بر
جامه بر عورتان پسندیدست
جامهٔ دیبه آفت دیدست
مرد را در لباس خُلقان جوی
گنج در کُنجهای ویران جوی
مر زنان راست جامه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
چون نباشد ملامت و اتعاظ
بس بود جامهٔ برهنه حفاظ
مر زنان را برهنگی جامهاست
خاصه آن را که شوخ و خودکامه است
نیست زن را به جامه خانهٔ هوش
به ز عریانی ایچ عورت پوش
عورتانند جاهلان کِه و مِه
هرکه پوشیدهتر ز عورت به
باقیی در بقای معنی کوش
پنبه رو بازده به پنبه فروش
چکند عقل جامهٔ زیبا
نقش دیبا چه داند از دیبا
چه کُشی از پی هوس تن را
گرمی عشق جامه بس تن را
دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو
با کلاه از هوای تن نَجهی
سر پدید آید ار کُله بنهی
چون سرآمد پدید در شبگیر
پای ذر نه عمارت از سر گیر
یک شبی رو به وقت شبگیران
با حذر در نهان ز خر گیران
سر خود را پدید کن ز کلاه
توبه این است از گذشته گناه
چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سرست و بر سر نیست
نقش آنها کز اهل محرابند
در جریدهٔ مجرّدان یابند
آنکه نقش کلاه و سر دارند
زن و زنبیل و زور و زر دارند
متأهّل دو پای خود در بست
سر خود را به دست خود بشکست
گر زید ور بمیرد آن بدبخت
رخت و بختش بماند زیر درخت
همچنین ژنده جامه باید بود
در خورِ عقل عامه باید بود
کانکه از عقل عامه دور افتاد
آب عمرش بداد خاک به باد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
در طلب دنیا و غرور او گوید
زینة اللّٰه نه اسب و زین باشد
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
زینةاللّٰه جمالِ دین باشد
مرده ای زان شدی اسیرِ هوس
دیده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پی رازش
چکنی رنگ و بوی غمّازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازی به دست غمازان
نیست مهر زمانه بیکینه
سیر دارد میان لوزینه
کی سزای جهان جان باشد
هرکرا روی دل به کان باشد
سرنگون خیزد از سرای معاد
هرکه روی از خرد نهد به جماد
هرکه اکنون درین کلوخین گوی
از نَبیّ و نُبی بتابد روی
چون قیامت برآید از کویش
روی باشد قفا قفا رویش
ای سنایی برای دین و صلاح
وز پی جُستن نجات و فلاح
همچو دریا چو نیست اینجا حُر
کام پر زهر باش و دل پر دُر
زانکه در جان به واسطهٔ اسباب
زفتی از خاک رُست و ترّی از آب
آدمی چون غلام راتبه شد
ژاژِ طیان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستی
زر نگهدارتر ز خاکستی
معطیان زفت و دل زحیر زده
دایه بیمار و طفل شیر زده
هرکه در زندگی بخیل بُوَد
چون بمیرد چو سگ ذلیل بُوَد
بیش از این بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غرّه کو سیه چردهست
کان سیاهه سپید بر کردهست
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت شراب گوید
مرد دینی شراب تا چکند
بط چینی سراب تا چکند
چیست حاصل سوی شراب شدن
اوّلش شرّ و آخرش آب شدن
کردهای تو به خاک کوی گرو
نرخ عمرش چو باد خویش دو جو
تو بدان آب دل مگردان خوش
کو از آن آب رفت در آتش
همچو فرعون شوم گردن کش
کز ره آب رفت در آتش
وآتشی کان بودت لونالون
تکیه بر آب روی چون فرعون
گرچه بر روی قلزم از رشتی
بر سر بحر میرود کشتی
مثل خمر خوارهٔ پیوست
نزد عاقل کزین میانه بجَست
هست چون حقّهباز بیآزار
کرده هنگامه بر سرِ بازار
در دل از سرِّ او سروری نه
هرچه او داد جز غروری نه
چون کند عربده ولی شکنست
ور سخاوت کند دروغ زنست
مست کو را دو خوش سخن باشد
نور صبح دروغزن باشد
مست چون صبح کاذبست به فعل
روز و شب همچو جاذبست به فعل
بط چینی سراب تا چکند
چیست حاصل سوی شراب شدن
اوّلش شرّ و آخرش آب شدن
کردهای تو به خاک کوی گرو
نرخ عمرش چو باد خویش دو جو
تو بدان آب دل مگردان خوش
کو از آن آب رفت در آتش
همچو فرعون شوم گردن کش
کز ره آب رفت در آتش
وآتشی کان بودت لونالون
تکیه بر آب روی چون فرعون
گرچه بر روی قلزم از رشتی
بر سر بحر میرود کشتی
مثل خمر خوارهٔ پیوست
نزد عاقل کزین میانه بجَست
هست چون حقّهباز بیآزار
کرده هنگامه بر سرِ بازار
در دل از سرِّ او سروری نه
هرچه او داد جز غروری نه
چون کند عربده ولی شکنست
ور سخاوت کند دروغ زنست
مست کو را دو خوش سخن باشد
نور صبح دروغزن باشد
مست چون صبح کاذبست به فعل
روز و شب همچو جاذبست به فعل
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایة و مثل
گفت بهلول را یکی داهی
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت
جبهای بُرد بخشمت خواهی
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زیرا که در سرای غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پی آنکه در سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بیرنج
اندرین منزل فریب و غرور
راحت از رنج دل نبینم دور
جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست
جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد
جبّهای بخش نام او آورد
زانکه اندر سرای راحت و رنج
از پی نام خود نه از سرِ خنج
هرچه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز این کلبه نفس غمّازست
عقل کل گنجخانهٔ رازست
چه ستانی ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات یموت