عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۷ - در فرق کمال ومال
مرا با کمالی بگفت ازملال
بود حرف تشبیه کاف کمال
بگفتم دهدنشئه چون می کمال
کم از می بود مستیش کی کمال
به کسب کمال آنکه کوشد خوش است
شراب حلال ار بنوشد خوش است
ز شه حکمآید چودر ضبط مال
شودضبط مال تو بی قیل و قال
کمال تو هر جا تو را همره است
نه دزدش بردضابطش نه شه است
نخواهدگماری به اوپاسبان
نه حاجت که اورا نمائی نهان
کمالی کز آفات باشد بری
نگرددکس او را چرا مشتری
چوالماس باشد به قیمت کمال
بودمال مانند ظرف سفال
خریدند صدکوزه از کوزه گر
نگردید پیدا یک الماس خر
جواهر شناس است الماس خواه
که تا سازدش زینت تاج شاه
خریدار الماس بسیار نیست
نپندار کورا خریدار نیست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۰ - علامت مردخدا
هر کس که نهاده داغ بر دل
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۲ - حکایت
همان طایری را که خوانند بوم
برآنندجمعی که مرغی است شوم
شنیدم که مرغی است سعد ونکو
که میبود درخانه ها جای او
بسی انس با آدمیزاد داشت
دل از وحشت مردم آزاد داشت
به هرخانه گسترده میشد چوخوان
سر سفره بنشسته میخوردنان
بدین سان که سنور باشد کنون
نمیرفت از پیش مردم برون
چنین بود تا قتل شاه شهید
که لعنت ز ایزد به شمر ویزید
چوآوازه قتل شه شد بلند
شد اندر بر بوم بس ناپسند
دلش سخت رنجیده شد زآدمی
نکرد اوبه مردم دیگر همدمی
تفوکرد بر مردم روزگار
کز ایشان شد این ظلم وکین آشکار
به ویرانه ها رفت منزل گرفت
ز بس نفرت از خلق در دل گرفت
دلم نفرت از خلق دارد چوبوم
همی روبه ویرانه آردچوبوم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶۰ - حکایت
یکی را که گفتند دارد گناه
گرفتندناگه غلامان شاه
نهادند زنجیر بر گردنش
که شدخسته در زیر آهن تنش
ندیدم به رخسار اوگردغم
نه بشنیدم او نالد از درد وغم
به خوشروئی وخرمی هر زمان
همی گفتگو داشت با این وآن
من اورا بگفتم چه سان است حال
که هیچت به دل نیست بیم وملال
بگفتا ندارم غم گیر و دار
که دانم نجاتم دهدکردگار
به طفلی به بازی بدم صبح و شام
یکی صعوه روزی گرفتم بدام
دل اندر بر او ز بس میطپید
منش کردم آزاد واز کف پرید
نکشتم من او را رها کردمش
رها از باری خدا کردمش
به قدری که کردم به منکرده اند
فزونتر مکافات ناورده اند
شه اورا ببخشید وانعام داد
به رویش در عفو و رحمت گشاد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶۱ - حکایت
شبی رفت دزدی سوی خانه ای
که چون مرغ پیدا کند دانه ای
بسی جستجوکرد چیزی ندید
ز بدبختی خویش شد ناامید
ز گرما بر اوگشت غالب عطش
که نزدیک آن شد که افتد به غش
بیامد پی آب نزدیک چاه
به چاهش بیفتاد ناگه نگاه
که نه چرخ دارد نه دلوونه بند
مؤذن صفت شد صدایش بلند
که ای صاحب خانه بیدار شو
ز حال خود ومن خبردار شو
برفتیم لب تشنه از خانه ات
ندیدیم بومی به ویرانه ات
برون آ در خانه ات را ببند
مبادا که غیری رساندگزند
ببین تا چه خوش گفت او درجواب
که داده است ما را خدا فتح باب
کسی راکه جاه است بی بند ودول
چه باکش ز دزد وچه ترسش ز غول
مرا نیست مالی کهترسم ز کس
نه دزدم که خوف آورم از عسس
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶۲ - تذکر
من از زهدان گشته ام گر بری
مبادا که ظن بد از من بری
به من زاهدی گشته بی التفات
مرا کرده چون شاه شطرنج مات
یکی روز از من طلب کرد پول
چوممکن نشد بدهمش شد ملول
نه کم خواست تا ممکن آندم شود
چه نیکو بود گرطمع کم شود
چومأیوس گردیده رنجیده است
چرا بدنگوید که بد دیده است
هم اندرغیابم شده تلخ گو
هم اندرحضورم شود ترش رو
شنیدم که بدگوید از من همی
ز بدگوئی اوندارم غمی
به گفتش مرا نیست چون وچرا
که پاک از گناهان نمایدمرا
من ار خوبم ار بد سروکار من
بود با خداوندغفار من
کس ار بد ویا خوب کس را چه کار
که باشد بد وخوب با کردگار
چه باک ار بدم من که روز جزا
بدان را به نیکان ببخشد خدا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲ - نصایح
چونکه گفتی او خداوند است و بس
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را از‌آسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳ - در مقاومت با امیران ومصاحبت با فقیران
اگر پهلوانی ومرددغا
به کشتی بر پهلوانان درآ
به فولاد باز برو پنجه کن
قوی پنجه گان را برورنجه کن
وگرنه به هر ناتوانی توان
زدن خنجر وتیر و تیغ و سنان
بزن گر زنی تیر بر تیر زن
زنی گر که شمشیر بر شیرزن
هر افتاده ای را بشو دستگیر
خصوص آن که باشد مریض و فقیر
مکن پهلوانی به افتادگان
که هستند افتادگان درامان
خودافتاده بیچاره افتاده است
دل وجان به مردن خود او داده است
چه حاجت که بر او زنی تیغ تیز
چه حاجت که با اونمائی ستیز
بگیر این صفت یاد از بوتراب
علی ولی شاه مالک رقاب
که در روز پیکار بد شیر زن
به شب توشه کش بد بر پیرزن
فقیری شود با توگر جنگ جو
سرانداز چون گوی در پیش او
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۴ - در شفقت با همسایگان
به همسایگان بذل وا حسان نما
کز احسان بر آنها شوی کدخدا
بده گاه گاهی بر ایشان طعام
که تا خواجه گردی توایشان غلام
کسی گر به ایشان کند داوری
به ایشان حمایت کن و یاوری
مددکار ایشان به هر کار باش
ز احوال ایشان خبر دار باش
اگر از خواصند اگر از عوام
به هر یک تواضع کن و احترام
به ایشان اگر رخ دهد ماتمی
و یا ره نماید به ایشان غمی
درآن ماتم وغم بکن همرهی
مبادا کنی غفلت وکوتهی
برون کن ز دلهایشان درد وغم
پرستارشان باش چون خال وعم
به طفلانشان مهربانی نما
به پیرانشان میهمانی نما
اگر صاحب علم وفضل است وجاه
سزد حرمت ار داری از اونگاه
وگر بینوایند وبی مایه اند
به سر سایه شان شو که همسایه اند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۵ - ضبط کن سه عضوخود را در سه جا
ضبط کن سه عضوخود را در سه جا
تا به رنج وغم نگردی مبتلا
ضبط کن دل را چو هستی در نماز
تا نیفتد درخیالات دراز
در بر مردم به هنگام سخن
هم زبان را ضبط کن اندر دهن
چشم راکن ضبط در خانه کسان
هر طرف منگر نظر هر سو مران
یاد ناور هیچگاهی از دوچیز
هم مبر از یاد خود دوچیز نیز
از بد کس یا تو احسانی اگر
کرده ای با کس مکن یاد ای پسر
پاک یزدان را ومردن را زیاد
محو منما گاهی ای نیکونهاد
در ترک قرض دادن
مده قرض وآسوده کن خویش ار
کن ازخویشتن دور تشویش را
بدهکارت ار مفلس وبینواست
طلبکاری از اونمودن خطاست
به پیش کس او را مکن شرمسار
مشو غافل از کیفر روزگار
چه حاصل که با اوکنی گفتگو
بری ازخود و اوچرا آبرو
اگر آبور بردی از اودگر
نخواهد شدن عایدت سیم وزر
ببخش آن طلب را به او از کرم
ویا صبر کن تا شود محتشم
به دادن بدی مست وآشفته حال
به هشیاری از او بکن اخذ مال
بگیر آنچه بدهد مگوکم بود
که یک نقطه نم کمتر ازیم بود
غم قرض از هر غمی بدتر است
مگو غم که سوزنده تر ز آذر است
اگر میدهی چشم از اوبپوش
وگر می ستانی به ردش بکوش
غرض بشنو از من کنم هر چه عرض
نه بستان ز کس قرض و نه ده به قرض
در خواستگاری وزن گرفتن
زنی راکه خواهی بباید نجیب
که بر دردهای توگردد طبیب
همی تا توانی بکن جستجو
زهر سوی و هرکو که میباشد او
بسی خوب روی وبسی خوب موی
بسی خوب خوی و بسی خوب جوی
ندارد اگر خوب رو هیچ چیز
به از زشت روئی که دارد جهیز
تو بایدکه عمری به او سرکنی
وگر بدشد ازخانه اش درکنی
رعایت کن از زن که باشد ضعیف
بدار احترامش مسازش خفیف
بکن سر پرستی از او صبح وشام
بده سرفرازیش در هرمقام
مکن اعتنائی به اموال زن
مشوهیچ غافل از احوال زن
چوچشم از پی دولت زن بود
از آن چشم به چشم سوزن بود
زنی شوهرش گر اجیرش شود
بگوهمرهش روبه هر جا رود
به هر خانه جایت به دالان بود
توهمچون خر وزن چوپالان بود
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۶ - در نهی از غیبت
مگرنه حدیث از رسول خداست
که غیبت گناهش بتر از زناست
کس ار بد و یا خوب خودداند او
چه حاجت که از اوشود گفتگو
به سیم ار بگوید کس این است مس
ویا طاهری را بخواند نجس
نه آنسیم بی غش چومس می شود
نه آن طاهر خوش نجس می شود
کس ار نیک باشد ز بدگوی خود
چرا افکند چین درابروی خود
تفاوت میان بدوخوب هست
ز هم فرق دارند هشیا رو مست
بدو خوب افتاده در هم بسی
ولی چشم بینا ندارد کسی
کس از باطن کس ندارد خبر
نباید بودشخص ظاهر نگر
خدا از دل هر کس آگه بود
که داندکه کار که لله بود
مگوازکسی بدکه بدمی شوی
مکن جای در ده که دد می شوی
نه غیبت کن از کس که عیبت کنند
نه شو یار آنان که غیبت کنند
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۷ - در شفقت با همسایه
اگر خانه می خواهی از بهر زیست
در اول نگه کن که همسایه کیست
بخر خانه ای که ز همسایگان
غنی تر توباشی فزونتر ز شان
ویا آنکه ز آنها کنی کمتری
چو باشی مساوی مشقت بری
بکن بام برتر ز دیوارشان
که آسوده باشی ز دیدارشان
اگر از تو میباشدش برتری
کنی باید او را و فرمانبری
وگر از تو همسایه شد پست تر
بباید به حالش نمائی نظر
کنی سرپرستی از او صبح و شام
مر او را به احسان کنی شادکام
به هر حال گردی مددکار او
کشی بار او را شوی یار او
اجیرش نمائی مجیرش شوی
چوافتد ز پا دستگیرش شوی
ده انعام وهدیه به همسایگان
که تا محتشم تر شوی ز این وآن
نوازش به طفلانشان کن همی
ز دلشان ببر گر ببینی غمی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۸ - در نصیحت اهل غرور و عاقبت امور
ای که مغروری به جاه ومال خود
دل نسوزانی چرا بر حال خود
هست جاه ومال همچون چاه ومار
گفتمت از این الحذر ز آن الفرار
بر سرت این حد غرور از بهر چیست
در دلت این سان سرور از بهر چیست
کن برون از سر غرور خویش را
وزسرای دل سرور خویش را
روز وشب خو کن به درد ورنج و غم
همچو من میباش خاک هر قدم
خود گرفتم کآسمان شاهت کند
حکمران تا ماهی از ماهت کند
قیروان تا قیروان بخشدتورا
وآنچه می باشددر آن بخشد تورا
مشرق ومغرب تو را آرندباج
خاوران تا خاوران گیری خراج
خود زح لگیرم بود دهقان تو
مشتری گردد کمین دربان تو
بر درت مریخ باشد پاسبان
شمس در خوان توگرددقرص نان
زهره باشد مطرب ایوان تو
هم عطارد منشی دیوان تو
شب روی گردد قمر درکشورت
رخ بساید چرخ بر خاک درت
عاقبت بیرون رود جانت ز تن
عاقبت بر تن بپوشندت کفن
عاقبت مرگت کند ناگه هلاک
عاقبت دهرت عجین سازد به خاک
عاقبت پنهان نمایندت به گور
عاقبت گردی غذای مار ومور
ای بسا سال ومه وشام وسحر
بگذرد کز ما به جا نبوداثر
ای بسا تیر ودی وادیبهشت
درجهان آید که ما باشیم خشت
ای که ناچار آخر کارت فناست
این همه بر سرغرورت کی رواست
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۹ - در قناعت
کسانی که قانع به نان جو اند
به تخت قناعت چوکیخسرواند
چو قیداست گندم مده دل به قید
بخورجو مکش منت از عمر وزید
نداری اگر قید گندم به دل
نخواهی شد از کس به دوران خجل
هنر چون به رنج است شورنج جو
عطا چون ز گنج است شوگنج جو
مشو غافل از لذت نان جو
که هر دم دهد نان جو جان نو
کسی را که نان جو اندر کف است
چنان دان که اندر کفش مصحف است
به نان جو ار کس قناعت کند
چنان دان که پیوسته طاعت کند
اگر در کف آید مرا نان جو
وگر جامه کهنه گر نیست نو
نباشد دگر در دلم آرزو
نه دیگر کنم جستجو کوبه کو
نیرزد دوجو این جهان پیش من
که شدنان جو مرهم ریش من
ندارم به عالم دگر احتیاج
که هست از قناعت مرا تخت وتاج
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۰ - دراحسان به خلق
کن احسان که انسان عبیدت شود
اگر روز قتل است عیدت شود
به احسان توان خلق رابنده کرد
به احسان توان مرده را زنده کرد
که بی جان بود آنکه را نیست نان
بلی مرده است آنکه رانیست جان
بده نان که البته از نان دهی
رسد روزگارت به فرماندهی
خوشا حال آنان که نان ده شدند
به هر ناتوانی توان ده شدند
شدندی به افتادگان دستگیر
نمودندی احسان به برنا و پیر
ترش رو نگشتند از سائلی
به تلخی نکردند خون در دلی
به شیرین زبانی وجود و کرم
نمودند فارغ دلی را زغم
بدادند آسودگی خلق را
رهاندند ز آلودگی خلق را
کس ار هست نان ده علی ولی است
که تقسیم روزی به دست علی است
نه تنها همی نان ده آمد علی
به امر خدا جان ده آمد علی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۲ - در نصیحت
دلا حاجت خود بردوست بر
که مأیوسی آرد زجای دگر
روا نیست حاجت به کس بردنت
که باشد نکوتر از او مردنت
طمع را چه خوش باشدار سر بری
اگر نان نباشد به خوان خون خوری
بکن فرش از خاک اگر فرش نیست
کسی کو نشد فرشش از خاک کیست
نباشد اگر مرکب تندرو
که پا هست بی زحمتکاه وجو
نداری اگر سیم وزر نیست بیم
ز رخ ساز زر اشک خود گیر سیم
پی خوردن آبت ار کاسه نیست
تو را داده یزدان دوکف بهر چیست
گرت شانه نبود چه اندوه از آن
که انگشت از شانه دارد نشان
چراغ ار نباشد به شبهای تار
مخورغم که باشد چنین درمزار
نداری اگر خانه زر نگار
توانی به ویرانه گیری قرار
به بر گر نداری بتی مه جبین
برو با غم و درد شو همنشین
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۳ - درترک طمع
بتر ازطمع نیست در روزگار
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
ز مردم بکن خویش را بی نیاز
کسی را که نبود طمع در مزاج
یکی پادشاه است بی تخت وتاج
طمع سازدت خوا رو زار و ذلیل
شود از طمع کمتر از پشه پیل
بهشت ار طمع میکنی ای عزیز
مخواه از کسی درجهان هیچ چیز
عطا گر به کس کرده چیزی خدا
تواند تو را هم نماید عطا
دهد چیزی ار بنده منت نهد
نهد کی کجا منت ار حق دهد
نه منت کش از کس نه چیزی بخواه
بروهر چه خواهی بخواه از اله
طمع را ببر سر به حق رونما
تمنای هر چیز از اونما
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۴ - فی التنبیه
کسی را که ایزد نماید امیر
بباید شود دستگیر فقیر
نگردد دلش بد ز کردار بد
به داد ضعیفان مسکین رسد
خبر دار باشد ز احوال خلق
از او باشد اندر امان مال خلق
بباید به احسان همی کوشداو
زمال کسان چشم را پوشد او
هر آنکس که خواهد بزرگی کند
نباید که بر میش گرگی کند
به مظلوم باید حمایت کند
به حال رعیت رعایت کند
به خلق خدا مهربانی کند
که تا هر کسش مدح خوانی کند
به هرجا فقیری است بنوازدش
به احسان و بخشش غنی سازدش
کند دست کوته ز ظلم وستم
کند پیشه خود سخا وکرم
نگرددکسی را اگر دستگیر
تفاوت چه دارد امیر و فقیر
بزرگی که او را نباشد کرم
همان به که گردد وجودش عدم
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۵ - در شاعری
مکن شاعری را شعار ای پسر
که ترسم شوی ز این هنر دربه در
به شعر آنچه افزون بگردد دروغ
دهد شعرت افزون صفا وفروغ
به مدح کسان از چه زحمت کشی
کنی زنده او را وخود را کشی
اگر گشتی از شاعری بهره ور
بگو شعر اما نه از بهر زر
مگومدحی از کس برای صله
که گردد ترا تنگ از آن حوصله
بر کس چوشعر از پی زر بری
چه فرق از گدائی کند شاعری
نه مداحی از آن نه از این نما
خود از شعر خود کام شیرین نما
به تجنیس شد شعر چون شعر دوست
پس این دلبریها که دارد از اوست
از آن شعر از هر هنر بهتر است
که درنشئه همچون می وشکر است
می وشکرت را دهی گر به کس
چه بهتر از آن داری از وی هوس
اگر شعر گوئی غزل گوهمی
که شاید برد گاهی از دل غمی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۶ - در پیری وبینوائی
به پیری تو را نیست گر سیم و زر
به جز مردنت چاره نبود دگر
بود مردن از ذلت فقر به
چو باشد چنین دل به مردن بنه
خصوصا کهرنجور باشد تنت
شود قسمت این هر سه بر دشمنت
ز تونفرت آرند فرزندوزن
بود مردنت بهتر از زیستن
به توجمله ترک ادب میکنند
ز حق مردنت را طلب می کنند
چو ناچار آخر ببایست مرد
خوشا درجوانی کس ار جان سپرد
بدا حال پیران زار وعلیل
خصوص آنکه از فقر باشد ذلیل
تهیدستی وپیری وناخوشی
خوش است ار خوری زهر وخود را کشی
کسی رامکن یا رب اینگونه خوار
وگر میکنی رحم بر حالش آر
چو هستی جوان کار پیری بساز
که شاید تو را عمر گردد دراز
ذخیره کن از سیم وزر در شباب
که گردد به پیری تو را فتح باب