عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۳
قوت اگر نیستت ز شیر وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکوئی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد در نک و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادی تار موی خویش را
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی
گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار
ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکوئی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد در نک و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادی تار موی خویش را
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی
گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار
ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یار رقیب دیده، سزایش ندیدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سرکشی چندان که از تقدیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
هر کجا هست دل آزار، دل زاری هست
پای مگذار در آنجا که دل آزاری هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادی سلب
اندر آن باغ که صیاد ستمکاری هست
ز آه سرد دل ما این همه غافل منشین
ایکه امروز ترا گرمی بازاری هست
فرصت از دست مبادا دهی ای بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاری هست
هر که گفتت: بره یار وفادار بمیر
گو: در این شهر مگر یار وفاداری هست؟
نشود دستخوش غارت گلچین (صابر)
آن گلستان که حفاظش در و دیواری هست
پای مگذار در آنجا که دل آزاری هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادی سلب
اندر آن باغ که صیاد ستمکاری هست
ز آه سرد دل ما این همه غافل منشین
ایکه امروز ترا گرمی بازاری هست
فرصت از دست مبادا دهی ای بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاری هست
هر که گفتت: بره یار وفادار بمیر
گو: در این شهر مگر یار وفاداری هست؟
نشود دستخوش غارت گلچین (صابر)
آن گلستان که حفاظش در و دیواری هست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز آن پیشتر، که چرخ گشاید کتاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در جهان زاغ اگر دعوی شهباز کند
مشت خود را بر مرغان چمن باز کند
ز آنکه شهباز نه تنها هنرش پرواز است
ورنه هر مرغ توانست که پرواز کند
کار هر بوالهوسی نیست دم از عشق زند
ساحر اینجا نتوان دعوی اعجاز کند
خواجه شو، بنده حرص و طمع و آز مباش
ای بسا فتنه که حرص و طمع و آز کند
تا دل از قید تعلق نشد آزاد چو سرو
خویشتن را نتوانست سرافراز کند
(صابر) این آن غزل نغز (غمام) است که گفت
«چون نسیم سحری پرده گل باز کند»
مشت خود را بر مرغان چمن باز کند
ز آنکه شهباز نه تنها هنرش پرواز است
ورنه هر مرغ توانست که پرواز کند
کار هر بوالهوسی نیست دم از عشق زند
ساحر اینجا نتوان دعوی اعجاز کند
خواجه شو، بنده حرص و طمع و آز مباش
ای بسا فتنه که حرص و طمع و آز کند
تا دل از قید تعلق نشد آزاد چو سرو
خویشتن را نتوانست سرافراز کند
(صابر) این آن غزل نغز (غمام) است که گفت
«چون نسیم سحری پرده گل باز کند»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون همدم اغیار منافق نتوان بود
دور از بر یاران موافق نتوان بود
ز نهار ز دیدار بد اندیش بپرهیز
زیرا که بر این منظره شایق نتوان بود
با سیرت بد، فایده ی صورت خوش چیست؟
مانند گل سرخ شقایق نتوان بود
از صدق و صفا هیچ نکوتر عملی نیست
هر چند زمانی است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا می نتوان داشت
هم مسلک یک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسیدند
گفتند که پا بست علایق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئید بیاران
صامت بنشینید که ناطق نتوان بود
دور از بر یاران موافق نتوان بود
ز نهار ز دیدار بد اندیش بپرهیز
زیرا که بر این منظره شایق نتوان بود
با سیرت بد، فایده ی صورت خوش چیست؟
مانند گل سرخ شقایق نتوان بود
از صدق و صفا هیچ نکوتر عملی نیست
هر چند زمانی است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا می نتوان داشت
هم مسلک یک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسیدند
گفتند که پا بست علایق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئید بیاران
صامت بنشینید که ناطق نتوان بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به حکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد
برابر قطرهٔ ناچیز با دریا نخواهد شد
زمین تا آسمان فرق است بین عارف و عامی
که هرگز ذره خورشید جهان آرا نخواهد شد
نشاید گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
ندیدم هیچکس عیب کسی را روبرو گوید
دگر آئینه وش روشندلی پیدا نخواهد شد
اگر اهل دلی، اهل ادب را روی خوش بنما
که بی آئینه نطق طوطیان گویا نخواهد شد
بیفشان دامن از گرد تعلق اندرین صحرا
دراین ره گر چه یکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعی (صابر) که بنشیند به جای خود
حریف هر کسی باشد حریف ما نخواهد شد
برابر قطرهٔ ناچیز با دریا نخواهد شد
زمین تا آسمان فرق است بین عارف و عامی
که هرگز ذره خورشید جهان آرا نخواهد شد
نشاید گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
ندیدم هیچکس عیب کسی را روبرو گوید
دگر آئینه وش روشندلی پیدا نخواهد شد
اگر اهل دلی، اهل ادب را روی خوش بنما
که بی آئینه نطق طوطیان گویا نخواهد شد
بیفشان دامن از گرد تعلق اندرین صحرا
دراین ره گر چه یکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعی (صابر) که بنشیند به جای خود
حریف هر کسی باشد حریف ما نخواهد شد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گر دل آیینه رویت را مجسم میکند
جلوهگاهی از صفای دل فراهم میکند
خوی بد را آنکه رجحان میدهد بر خلق نیک
جنت خود را مبدل بر جهنم میکند
گریهٔ شب خاطرت خندان کند چون روی صبح
باغ را آثار شبنم سبز و خرم میکند
میتوان با پافشاری از هجوم خصم کاست
سد محکم قدرت سیلاب را کم میکند
گر ضعیفی دست یابد بر قوی، نبود شگفت
پای همت، مور را غالب به ضِیغَم میکند
آفتابآسا قوی شو، ورنه، گر مانی ضعیف
چون هلال مه فلک پشت تو را خم میکند
زور بازوی تهمتن بایدت در کارزار
ورنه کی دشمن فرار از نقش رستم میکند
مصرعی برجسته (صابر) از (کلیم) آرم که گفت:
«زخم ما، خون گریه از بیداد مرحم میکند»
جلوهگاهی از صفای دل فراهم میکند
خوی بد را آنکه رجحان میدهد بر خلق نیک
جنت خود را مبدل بر جهنم میکند
گریهٔ شب خاطرت خندان کند چون روی صبح
باغ را آثار شبنم سبز و خرم میکند
میتوان با پافشاری از هجوم خصم کاست
سد محکم قدرت سیلاب را کم میکند
گر ضعیفی دست یابد بر قوی، نبود شگفت
پای همت، مور را غالب به ضِیغَم میکند
آفتابآسا قوی شو، ورنه، گر مانی ضعیف
چون هلال مه فلک پشت تو را خم میکند
زور بازوی تهمتن بایدت در کارزار
ورنه کی دشمن فرار از نقش رستم میکند
مصرعی برجسته (صابر) از (کلیم) آرم که گفت:
«زخم ما، خون گریه از بیداد مرحم میکند»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
عاشق صادق ای جوان، بند هوس نمیشود
طایر قدس آشیان، صید مگس نمیشود
چند اسیر این و آن؟ دل به یکی ده ای جوان!
چون همه کس در این جهان بهر تو کس نمیشود
داشت کسی که عاطفت، نیست انیس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نمیشود
بوالهوسی و بوالهوس، هست چو طایر و قفس
خواهی اگر زنی نفس، کنج قفس نمیشود
عقل ضعیف و ناتوان، نیست چو عشق کاردان
نه خر لنگ را که آن همچو فَرَس نمیشود
چون من (صابر) ای صنم، با تو کسی که زد قدم
کیست که همچو صبحدم، تازهنفس نمیشود
طایر قدس آشیان، صید مگس نمیشود
چند اسیر این و آن؟ دل به یکی ده ای جوان!
چون همه کس در این جهان بهر تو کس نمیشود
داشت کسی که عاطفت، نیست انیس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نمیشود
بوالهوسی و بوالهوس، هست چو طایر و قفس
خواهی اگر زنی نفس، کنج قفس نمیشود
عقل ضعیف و ناتوان، نیست چو عشق کاردان
نه خر لنگ را که آن همچو فَرَس نمیشود
چون من (صابر) ای صنم، با تو کسی که زد قدم
کیست که همچو صبحدم، تازهنفس نمیشود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دلا یکدم برآور ناله ای مانند چنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
صلح در هر جا نهد پا، میرود جنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان
در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ
میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان
روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان
هر که را گفتم که با من رو می روم است این
عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان
گر نمیخواند این غزل (صابر) میان انجمن
خلق میگفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از میان
نفس، کم کم رهزن دینت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد یک چنگ یک چنگ از میان
گر تو در غفلت نباشی، کی شوی مغلوب نفس؟
میش غافل را برد گرگ قوی چنگ از میان
در گلستانیکه یک گل لاله وش باشد دورنگ
میرود حیثیت گلهای یک رنگ از میان
روی یار ار طالبی، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته میبرد آئینه را زنگ از میان
هر که را گفتم که با من رو می روم است این
عاقبت دیدم برآمد زنگی زنگ از میان
گر نمیخواند این غزل (صابر) میان انجمن
خلق میگفتند: دیگر رفته فرهنگ از میان
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
اگر فکر دل زاری نکردی
بعمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
بعمر خویشتن، کاری نکردی
تو را از روز آزادی چه حاصل؟
که رحمی بر گرفتاری نکردی
نچینی گل ز باغ زندگانی
گر از پائی برون، خاری نکردی
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاری نکردی
شدی مغرور روز روشنی چند
دگر فکر شب تاری نکردی
ز مردم هرگز آزادی نبینی
اگر بر مردم، آزاری نکردی
بود حال تو پیدا نزد (صابر)
به ظاهر گرچه اظهاری نکردی
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۱
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۸