عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۰
چرب و شیرین، نغز و رنگین دل پذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ که بر من نیش ماری
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۸ - صفت سرّاج
سرّاج کزو بود خروشم
باشد به کفش عنان هوشم
از دیدن آن نگار شیرین
چون مورچه پر برآورد زین
آن آیه ی صنع لایزالی
صد زین، به نگاه کرده خالی
او راست ز بسکه ناز و تمکین
هرگز نرود به خانه ی زین
مشکل که به خانه ی من آید
وین عقده ی من ز دل گشاید
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۱
تا توانی زکس امید مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زانکه از پیش شمع، پروانه
روشنایی امید داشت و بسوخت
با عدو هیچ صلح مکن
که بجز جنگ و کینه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۴
کوزهٔ دولاب را ماند همی
هرکه زیر چرخ دولابی بود
کز پس اوج و بلندی، حاصلش
سر نگونساری و بی‌آبی بود
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
چون آینه با خلق صفایی دارم
زین روی به هر در آشنایی دارم
چون شانه گرم کار شود بسته چو موی
از هر طرفی گره گشایی دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
فلک سرگشته تر گردد که با ما
ندارد هرگز آهنگ مدارا
چو بختم باژگون افتد که چون خویش
به دوران داردم پیوسته دروا
نه ازتوحید آسودم نه از شرک
نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا
ز مستوری چه لافم یا ز مستی
نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی
مرا کیشی برون از کفر و دین به
نه مسلم رهبرم باید نه ترسا
خدا را ناید از بیدل صبوری
دلی باید که تا پاید شکیبا
به صد جهد آخر از سودای عشقش
شدم چون حسن او در پرده رسوا
به کیش عشقم این زشت است باری
که بر دوزم نظر زان روی زیبا
نبندم دیده از دیدار خورشید
روا نبود که وامانم ز حربا
سراپا در منش بین تا بدانی
تهی از خود پرم از وی سراپا
صفایی من کیم کز عشق سرکش
خرد را گشت مشت خودسری را
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هشیار خرد خراب از دختر رز
بیدار به خواب از دختر رز
صحرای نشاط خرم از سایه ی تاک
دریای ریا سراب از دختر رز
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۸۱- منت ایزد را که خالی گشت و پاک
منت ایزد را که خالی گشت و پاک
کفش اصفاهان ز ریگ شیره‌ای
از اجاق کامرانی در کرند
سرنگون گردید دیگ شیره‌ای
از نهیب ترک تاز خیل مرگ
در هزیمت شد چریک شیره‌ای
بهر وارث یک جهان نفرین و لعن
ماند بر جا مرده ریگ شیره‌ای
بخت کیهان جاودان بیدار باد
تا به خواب مرگ دیگ شیره‌ای
نامزد شد هر غذائی خاص را
پای تا سر دیگ دیگ شیره‌ای
اول و ثانی به حکم اتحاد
در جحیم آمد شریک شیره‌ای
سال مرگش را صفائی زد رقم
چاک آمد... خیک شیره‌ای
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - (قصیده آفاق وانفس)
نیست پوشیده بر اهل خرد و استبصار
زانکه(الناس لباس) است کلام اخیار
ای که از اطعمه سیری زپی البسه رو
که تن از رخت عزیز است و شکم پرور خوار
خور شست و کنش و پوشش و ارباب تمیز
نیستشان هیچ ازین گونه گزیری ناچار
خلعتی دوخته ام برقد اشعار چنان
که نه پوشیده و نه کهنه شود لیل و نهار
درزیش درزی معنی و خرداستاد است
رنگرز دست خیالست و تفکر قصار
شستن رخت مرا چرخ حصین چون صابون
ابر لیفست و بپرداخت کدنیه(کُدَنگَه) اشجار
گوش کن تا که به دوشت کنم این جامه ی نو
برکن از خویشتن آن جامه ی پار و پیرار
هست در البسه هر چیز که در آفاقست
برضمیر تو کنم چند نظیرش اظهار
آسمان خرگه و زیلوست زمین، خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مهِ پر انوار
ابر کرباس و شفق خَسَقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار
لوح سجاده و مسواک قلم میزر عرش
صندلی کرسی و فرشست فراش از آثار
صوف گرما بُوَد و جنس حصیری سرما
رخت زردست خزان، جامه ی سبزست بهار
شش جهت چاک پس و پیشت و جیب و دامن
و آستین هردو که آنست ترا دست افزار
چون ترا پنج حواسست کزان داری خط
پنج وصله است ز تو جامه چنان برخوردار
هفت کویست گریبان ترا زان هفت است
عدد ارض و سماوات و نجوم سیار
چار عنصر ز من ار زانکه بپرسی هریک
با تو گویم که بمانی عجبم در گفتار
نوع والا که وِرا بادِ صبا می خوانند
بادت آن آتش والای بَرَنک گلنار
اطلس ماویت آبست روان، وین دریاب
مَلِه ی خاک که آنست لباس ابرار
برش جامه قضا و قدرش کز گردون
اجل و حادثه بُبریدن و زخم، ای هشیار
پوشش ماتم و سورست دو کون ای سرور
ور سؤالت ز سه روحست بدان این اسرار
روحی ابریشم و روحیست دگر پنبه ز وصف
سوّمین روح بود پشم، بگفتم یکبار
مَبدأَت پنبه به تحقیق و معادست کفن
تن و جان تو درین کار،که این پود آن تار
جسم رختست جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار
صفت روز و شبت نیز شب اندر روزست
نقش دوزیت در اثواب کواکب انگار
زیر و بالا نه دوتا کارگهش نساج است
عالم سفلی و علویت بدان زاستحضار
وصف تشریح زسرتا قدمت بنمودم
هم در آن خواب اگر، زانکه به عقلی بیدار
جنتت جامه پاکست و عذابت دوزخ
هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی برتن زار
باز جلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چوشبابت پندار
کهلی آنروز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفیدست که استغفار
صورت دیو پلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریرست نبرد احرار
مغربت چیست دواج شب تار و مشرق
جیب خرقه است سر از جیب خرافات برآر
خشم و قهر و غضبت جوشن و جیه است و زره
شهوتت جامه خوابست و لباست شب تار
پیشوازست زن و مرد قبا وانچه درو
چاک پس هست مخنث بود و بی هنجار
اطلس است امردو ابیاری سبزست بخط
پوسیتن صاحب ریشست و در آن هم اطوار
در خور ریش سفیدست چو شیخان کامو
وان سیه بره سیه ریش بخاطر میدار
قندس آنست که او ریش کندرنک مدام
چند نیرنک چو روباه کنی ای طرار؟
داری اخلاق پسندیده قماشات نفیس
گر بدانی چه قماشی نکنی استکبار
خانه ای را که درو هست مقامت شب و روز
هم درین جامه بگویم صفت او هموار
سربا مست گریبان یقه با مقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار
حد آن و ربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چاک درو روزن دار
آستین شاه نشینها که برون میدارند
چارسو خشتک و ایزاره فراویز انگار
جفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود
بخیها جمله در آن باب مثال مسمار
کس ازین جنس نفیسی ننمودست انفس
گرچه گفتند در آفاق و در انفس بسیار
هر که او وصله معنی برد از جامه من
علم دزدی او باد عیان روز شمار
بلباس دگر این طرز حدیثم بشنو
دستبردی چو نمودم بجهان زین اشعار
سرور جمله اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار
جبه برد که او جنه برد آمده است
پشت گرمی وی از پینه زروی پندار
بابرک گفت که دوزم عسلی تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار
از پی حرب عدوی تو زره بافدابر
آسمان جبه وانجم همه بر وی مسمار
مه سپر مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماکست و سها نیزه گذار
ابرمانند عروسیست سپیدش چادر
انکه از برق پدید آمده سرخی ازار
شسته کرباس که پرداخته در می پیچند
کاغذی دان که زقر طاس به پیچد طومار
موج در صوف مربع نگرای اهل تمیز
دل بدریا فکن وزر ببهایش بشمار
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حدِ خویش شناسد ابصار
ایکه بامیرزی و چکمه برک حاجت نیست
پیشتر پازگلیم خودت آخر مگذار
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار
نخوت شرب بوالا که زپر مکس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار
خصم میخک نکند فرق زکمخاورنه
کارگاهیست مرا از همه جنسی دربار
نیش شاخی که بقیقاج بود دانی چیست
گلستانی که به بندند بگردش انهار
صاحبی را که زکتان هوس کیسه است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار
زوده نرم ستان از جهت پیراهن
کانچه در زیر بود نرم به از استظهار
متکا درکله با صندلی اینمعنی گفت
که توئی بغچه کش وتکیه بمن دارد یار
صندلی داد جوابش که توئی آلت طیش
صندلی و قتلی چند نهی شرمی دار
جامه حبر و دروگوی زمرواریدست
راست چون بحر کز و خاسته در شهوار
تانهم بالش زین گرد قطیفه چو صدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار
گر غرض معنی دستار بکسمه است ترا
نو خطان پیش که بندند چو کسمه دستار
نرمدستی که بهجرانش شب اندر روزم
تافته روزمن و مانده بعشقش افکار
چادر آن صنم ابرست و قصاره رعدش
آتش برق نمودست زگلگون شلوار
خط الوانست بدستارچه یزدی لیک
یزد یانرا بخط سبز کشد دل بسیار
ایکه پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
انکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر
نقش والای لطیف قلغی گربیند
قالبک زن سز نقش نخواند در کار
گر سقرلاط ترا هست و نمد میپوشی
سردیست این بنمدمال چه عیبست و عوار
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار
رخت ابیاری و مثقالی و تابستانی
ساده در زیر و خط آورده ببالا پندار
فکرکتان چه کنی چون بزمستان برسی
پوستین را چه کنی غم چو رسد فصل بهار
مریم ای یا رنه رشتست یکی شیرین باف
بسر خود بخر ارهست گزی صد دینار
قفسه هر که بمدفون علادینی دید
مرغ مدفون بقفس یافته ای خوب شعار
التفات ار بمجرح نکند دارائی
پادشاهیست چودارا زگدا دارد عار
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده بروی دلدار
نازکت چار شب اولیست که بالا افکن
چون درشتست و قوی میرسدت زان آزار
در نماز آر بسجاده شطرنجی رخ
تابری دست بطاعت زصغار و زکبار
از سر مردم شهری هوس پوشی رفت
تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار
گرد آن پرده گلگون چو مشلشل دیدم
آمدم یاداران زلف و زان رنگ و عذار
ایکه یکتائیت از زیر دو توئی بمی است
اینچنین زیر و بمی برد زما صبر و قرار
حبذا بخت نهالی که نهالی چون تو
خیزدش هر سحری تازه و خرم زکنار
گلهایی که بر آن بالش زردوز افتاد
همچنانست که بر تخته دیبا دینار
گر سربسته والا بگشاید خاتون
بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار
جبه سان گر به بر آن سروقبا پوش آرم
فرجی یابم و از بخت شوم برخوردار
اطلس قرمزی ارآل بود طغرایش
شرب بادال نگر مهر برو با خوددار
اطلس یزدی و کاشی و ختائی دیدم
مثل شاه وامیرست و سپاهی دربار
جامه سرخ نگر بر قد آن سرو ملیح
ای که باور نکنی (فی الشجر الاخضرنار)
کافرار دامک شلوارزر افشان بیند
جای آنست که دردم بگشاید زنار
این همه نقش بدیدار در آرایشها
نظر آنکو نکند نقش بود بر دیوار
نه بخود در حرکت آلت آغا پنبه است
در پس پرده یکی هست چو بینی درکار
رختهایی که تو بینی همه با دوست نکوست
جامها را چو محل گر نبود در بریار
تا جهانست کم از مفرش اصحاب مباد
سی و یک چیز ز افضال خدالیل و نهار
صوفک و خاصک و تن جامه و بیت و برتنک
گلی و گلفتن و سالوو روسی انصار
ارمک وقطنی و عین البقر و رومی باف
مله میلک ولالائی بی حد و شمار
صوف سته عشری قبرسی و تفصیله
کستمانی حلبی حبر و غزی بسیار
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار
در لباس این سخنان گفت نظام قاری
که او زکرم هم تو بپوش ای ستار
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۴ - در آگاهی یافتن لشکر موئینه از محاصره کتان
وشق بکیش چو این قصه گفت گرمانه
زخشم بر تن وی موی گشت چون خنجر
بطیره گفت کتان کرده است این خنکی
منش زهم بدرم تا شود هباوهدر
که باشد او بجهان باردلت انبانی
که دستمال زن و مرد هر دو شد یکسر
کسی کجاست بگوید بآن چنان تن سست
کری نهاده برو پیش هر کسی شده تر
که ای کتان زچه در پوستین موئینه
زسردی افتی آخر برو حصیر مدر
نمانده تاب مراو را وزین نمط بابرد
شویم دست و یقه سال و ماه باصرصر
زکیش ماست که پرتیرترکش جوزاست
زآس ماست که شد آسمان بمه انور
سزد زوصله مازیب و زینت شاهان
که هست صندلی و تختمان مکان و مقر
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور
دریم رخت حریر و لباس خاراشان
بضرب نیره قندس بحرب زیر و زبر
یکی دواند بکامو که زود بشتابی
چه گر به شانه کنی مو چه گر کلت بر سر
ز آستین نمد نیز برتراشیدند
یکی کلاه که جاسوسشان بود به خبر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - سلمان ساوجی فرماید
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
در جواب او
بر چتر مرغ قبه زر تا مجال یافت
قاف قطیفه شهپر او زیر بال یافت
خوش وقت آن سجیف که او بر کنار رخت
با حرب و شرب و اطلس و صوف اتصال یافت
میکرد سرکشی ببرک شده زان جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت
تا گشت خاک مقدم زیلوچه بوریا
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت
سوزن بدرز روسی و والا و بیت کرد؟
عمری بسر دوید و بآخر محال یافت
در گلستان شمیم کلی و جگن دلم
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر جامه بود لایق چیزی بدوختن
کتان بدرز بخیه وکاسر شلال یافت
(قاری) که خو بجبه کرباس خود گرفت
از صوف عاریت طلبیدن ملال یافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - مولانای رومی فرماید
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۵
گر چه سلطانست در جمع رخوت
جامه قلبست چون شد دامنش
این معما هر که چون بند قبا
میگشاید میدهم پیراهنش
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۰
زنا که وصله کرباس زردک
فتاد از یقچه رختی بدستم
بدو گفتم که دیبا یا کتانی
(که از بوی دلاویز تو مستم)
بگفتا پاره کرباس بودم
ولی با اطلس و کمخا نشستم
(کمال همنشین در من اثر کرد)
(و گرنه آن قماشم من که هستم)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۳
قدک صوف از سجیف خوش نگردد
تو صندل باف خود ضایع مگردان
بکامو یقه قاقم چنانست
که دوزی وصله بر کاسر زکتان
نظام قاری : مثنویات
شمارهٔ ۲
در البسه رانده ام سخن را
شسته همه جامه کهن را
(گازر که بکار خود تمامست)
(بهتر زنسیج باف خامست)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۵
خادم که دراز خان بمجلس بگشاد
بودم غم جامه چون برم کاسه نهاد
آخر ز برای آش رختم شد چرب
(همسایه بدخدای کس را مدهاد)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۶
دستار که آن بیعلم زر باشد
چون ریشه سر درونش ابتر باشد
گیرم که کلاهش افسر خور باشد
(آنرا چه کند زر چونه بر سر باشد)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
باریش بزرگ گفت دستاری سر
در زینت و تمکین ز توام من برتر
بر کرد زجیب فکر سر ریش و چه گفت
(بر بسته دگر باشد و بر رسته دگر)