عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آن چه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بستهٔ من عقده گشایی
هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم
من که در کوچهٔ او ره ندهندم به گدایی
ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی
بستهٔ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی
که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی
کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی
شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی
شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی
برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی
برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی
یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده ی او چون دل من پاک بودی کاشکی
قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی
تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی
سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی
غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی
که لعلش گوهرافشان، سنبلش عنبر فشانستی
چسان خورشید رویت را مه تابان توان گفتن
که از روی تو تا ماه از زمین تا آسمانستی
حرامم باد دلجویی پیکانش اگر نالم
ز زخم ناوکی کز شست آن ابرو کمانستی
غمش گفتم نهان در سینه دارم ساده‌لوحی بین
که این سر در جهان فاش است و پندارم نهانستی
در این بستان به پای هر صنوبر جویی از چشمم
روان از حسرت بالای آن سرو روانستی
بیا شیرین زبانی بین که همچون نیشکر خامه
شکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی
ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس
که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی
همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان
تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی
تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم
به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی
شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم
دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی
گرهی اگر چه هرگز نگشوده‌ام طمع بین
که ز زلف یار دارم هوس گره‌گشایی
همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس
همه کام او برآید اگر از درش درآیی
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی
می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
نسیمی به دل می‌خورد روح‌پرور
نسیمی دلاویز چون بوی دلبر
نسیمی چو انفاس عیسی مقدس
نسیمی چو دامان مریم مطهر
نسیمی همه نفخهٔ مشک سارا
نسیمی همه نشاهٔ خمر احمر
نسیمی در آن نگهت مهر پنهان
نسیمی در آن لذت وصل مضمر
نسیمی از آن جیب جان دامن دل
پر از عنبر اشهب و مشک اذفر
چه باد است حیرانم این باد دلکش
که عطر عبیر آرد و بوی عنبر
نسیم بهار است گویا که خیزد
ز روی گل تازه و سنبل تر
نسیمی است شب‌ها به گلشن غنوده
ز گل کرده بالین و از سبزه بستر
بر اندام او سوده ریحان و سنبل
در آغوش او بوده نسرین و عنبر
غلط کردم از طرف بستان نیاید
نسیمی چنین جان‌فزا و معطر
نسیم ریاض جنان است گویی
که رضوان به دست صبا داده مجمر
نسیم بهشت است و دارد نشان‌ها
ز تفریح تسنیم و ترویح کوثر
که از روی غلمان گشوده است برقع
که از فرق حوران ربوده است معجر
ز گیسوی حوران و زلفین غلمان
بدین سان وزد مشکبیز و معنبر
خطا گفتم از باغ جنت نیاید
نسیمی چنان دلکش و روح‌پرور
نسیمی است از باغ الطاف صاحب
نکو ذات و نیک‌اختر و نیک‌محضر
چراغ دل روشن اهل معنی
فروغ شبستان اهل دل آذر
محیط فضایل که دریای فکرش
کران تا کران است لبریز گوهر
سپهر معالی که بر اوج قدرش
هزاران چو مهر است تابنده اختر
مدار مناقب جهان مکارم
که افلاک عز و شرف راست محور
مراد افاضل ملاذ اماثل
که بر تارک سروران است افسر
جوادی که در کف جودش ز خواری
چو خیری بود زرد رخسارهٔ زر
کریمی که بر درگهش ز اهل حاجت
نبینی تهی دست جز حلقهٔ در
زهی پیش یاجوج شهوت کشیده
دل پاکت از زهد سد سکندر
از آن در حریم طواف تو پوید
که کسب سعادت کند سعد اکبر
شب و روز گردند آبای علوی
به صد شوق در گرد این چار مادر
که شاید پدید آید اما نیاید
از ایشان نظیر تو فرزند دیگر
به معنای مشکل سرانگشت فکرت
کند آنچه با مه بنان پیمبر
به گفتار ناراست تیغ زبانت
کند آنچه با کفر، شمشیر حیدر
صور جملهٔ کاینات و تو معنی
عرض جمله حادثات و تو جوهر
جهان با نهیب تو دریا و طوفان
زمین با وقار تو کشتی و لنگر
کلام تو با راح و ریحان مقابل
بیان تو با آب حیوان برابر
فنون هنر فکرتت را مسلم
جهان سخن خامه‌ات را مسخر
ز کلک بنان تو هر لحظه گردد
نگاری ممثل مثالی مصور
که صورتگر چین ندیده‌است هرگز
به آن حسن تمثال و آن لطف پیکر
لالی منظوم نظم تو هر یک
درخشنده نجمی است از زهره ازهر
که در وادی عشق گمگشتگان را
سوی کعبهٔ کوی یار است رهبر
گلی می‌دمد هر دم از باغ طبعت
به نکهت چو شمامهٔ مشک و عنبر
بری می‌رسد هر دم از شاخ فکرت
به لذت چو وصل بتان سمنبر
وفا پیشه یارا خداوندگارا
یکی سوی این بنده از لطف بنگر
ز رحمت یکی جانب من نظر کن
که چرخم چسان بی تو دارد به چنبر
تنم ز اه و جان ز اشک شد در فراقت
چو از باد خاک و چو از آب آذر
تو در غربت ای مهر تابان و بی تو
شب و روز من گشته از هم سیه‌تر
کنون بی تو دارم سیه روزگاری
چو روی گنه کار، در روز محشر
به دل کامها پیش ازین بود و زانها
یکی برنیاورده چرخ ستمگر
کنونم مرادی جز این نیست در دل
کنونم هوائی جز این نیست در سر
که امروز تا از می زندگانی
نمی‌هست در این سفالینه ساغر
چو مینا به بزم تو آیم دمادم
چو ساغر به روی تو خندم مکرر
بیا خود علی رغم چرخ جفا جو
برآر آرزوی من ای مهرپرور
به گردون بی‌مهر مگذار کارم
که جورش بود بی‌حد و کینه بی‌مر
ز غربت به سوی وطن شو روانه
به خود رحم فرما به ما رحمت آور
خوش آن بزم کانجا نشینیم با هم
نهان از حریفان خفاش منظر
تو بر صدر محفل برازنده مولا
منت در مقابل کمر بسته چاکر
تو محفل فروز از ضمیر منیرت
منت مستنیر از ضمیر منور
بخوانیم با هم غزل‌های رنگین
تو از شعر هاتف من از نظم آذر
بسوزیم داغی به دل آسمان را
بدوزیم چشم حسودان اختر
مرا دسترس نیست باری خوش آن کس
که این دولتش هست گاهی میسر
در این کار کوشم به جان لیک چتوان
که نتوان خلاف قضای مقدر
هنر پرورا زین اقاویل باطل
که الحق نیازی بود بس محقر
نه مقصود من بود مدحت نگاری
که مدح تو بر ناید از کلک و دفتر
تو را نیست حاجت به مداحی آری
بس اخلاق نیکو تو را مدح گستر
ولی بود ازین نظم قصدم که دلها
ز زنگ نفاق است از بس مکدر
نگویند عاجز ز نظم است هاتف
گروهی که خود گاه نظمند مضطر
نیم عاجز از نظم اشعار رنگین
تو دانی گر آنان ندارند باور
عروسان ابکار در پرده دارم
همه غرق پیرایه از پای تا سر
ولیکن چه لازم که دختر دهد کس
به بی‌مهر داماد بی‌مهر شوهر
نباشد چو داماد شایسته آن به
که در خانهٔ خود شود پیر دختر
در ایجاز کوشم که نزدیک دانا
سخن خویش بود مختصر خوشتر اخصر
الا تا قمر فربه و لاغر آید
ز نزدیکی و دوری مهر انور
محب تو نزد تو بادا و فربه
عدوی تو دور از تو بادا و لاغر
تو را جاودان عمر و جاویدان عزت
مدامت خدا ناصر و بخت یاور
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۵
عزیزم بهر آزارم نهانی
مرس برداشت از کلبی معلم
چنین دانست کاین را من ندانم
الم یعلم بان الله یعلم
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۷
صبح و شامی و ماه‌رخساری
با دو زلف و دو رخ دو خال آنگاه
روزی و از قفا شبی و ز پی
اختری با دو تیره ابر و دو ماه
دو ز اهل حبش چهار از روم
پنج از زنگبارشان همراه
دو گهر یک شبه دو لؤلؤ را
گر تو نه نه شماری ای آگاه
بعد وضع نهم نخواهد ماند
بی‌شک و شبه دانه‌ای ز سیاه
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۹
تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی
علی‌الصباح روان شو به جستجوی صباحی
سراغ منزل آن یار مهربان چو گرفتی
چو صبح خرم و خندان شتاب سوی صباحی
گرت هواست که در بر رخ تو زود گشاید
طفیل روی صبیحی برو به کوی صباحی
پس از سلام به کنجی نشین و بهر تحیت
نخست صبحک الله بخوان به روی صباحی
اگر به یاد غریبان این دیار برآید
حدیثی از لب شیرین و بذله گوی صباحی
بگو که هاتف محنت نصیب غمزده تا کی
شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی
به جان رسیده ز رنج خمار دوری و خواهد
صبوحی از می انفاس مشکبوی صباحی
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳
گرامی‌ترین یاری از دوستان
که روشن روان است و صاحب نظر
به تزویج محبوبه‌ای میل کرد
که سترش عفاف است و زیبش هنر
چو با یکدیگر خوش درآمیختند
دو دلبند مانند شیر و شکر
به هاتف خرد بهر تاریخ گفت
بگو خیر بینند از یکدیکر
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۱
میرزا صادق که پیش قامتش
سرو باشد چون نهال کوتهی
آنکه از نورالهی روی اوست
آگهی بخش دل هر آگهی
کوکب بخت بلند بی‌زوال
پیش پا بگذاشتش روشن رهی
بست عقد ازدواج و اتصال
با درخشان مهری و تابان مهی
چون به شادی و نشاط آن هر دو یار
همنشین گشتند در خلوت‌گهی
عقل با هاتف پی تاریخ آن
گفت مهری مجتمع شد با مهی
رشحه : رشحه
رباعی
ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب
وز خجلت دندانت گهر غرق در آب
چشم و دل من به یاد دندان و لبت
این در خوشاب ریزد آن لعل مذاب
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب
یا به افسون کرده پنهان در دل شب آفتاب
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است
شوم فدای تو، احوال چشم تو چون است
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت
غم از آن دارم که محروم از سر کوی تو رفت
گلشن خلدش شود گر جا، نیاساید دگر
رشحهٔ مسکین که محروم از سر کوی تو رفت
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
دل رفت و ز خون دیده ما را
پیداست به رخ از آن علامت
رشحه : رشحه
مطلع یک غزل
جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می‌برد
غمزه‌ات جان می‌رباید عشوه‌ات دل می‌برد
اضطرابم زیر تیغش نی ز بیم کشتن است
شوق تیغ اوست تاب از جان بسمل می‌برد
رشحه : رشحه
از یک غزل
می‌تپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز
تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد
می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر
سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد
جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه
کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد
شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را
از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد