عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آن روز که آدم به تراب اندودی
از آینه بر چهره حجاب اندودی
پنهان نه ای از دیده بهر روی که هست
بیهوده گلی بر آفتاب اندودی
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۱
گردنده گردون ز نقحبه بار است
آسوده کیهان ز نقحبه زار است
در گوهر آن پیدا و پنهان
از جبهه این عنف آشکار است
بانگ نی اش را پست و بلند است
ذوق می اش را رنج و خمار است
خود زاد از این دو زنقحبه ناصح
ذم بس کز اینان او یادگار است
چون خاک دارون خونخوار خصلت
چون چرخ گردون زینهار خوار است
در عابد انگیز سلاخی آمیز
از این عبادت بهتر چه کار است؟
تا رخش گردون در تک، جز این گاو
کشنید تاخر قاطر سوار است
ریش و دهانش گوئی به هم در
سوراخ....ون است موی زهار است
کی رفت باری از پیش کاری
تا این پس انداز خود پیشکار است
تا او گرامی در مرز سمنان
ما را کمین دل آشوب خار است
از کوزه دل بر کاسه چشم
خم های خونم زین... ون تغار است
در مرز سمنان با پاس خسرو
در طاس مور است در کیسه مار است
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۲
تنگ است برگ رامش، تلخ است زندگانی
آنرا که پیشکار است درویش سیستانی
اوقات چیز خوردن، هوش است و بادپائی
هنگام کار کردن خوابست و سرگرانی
از تخت میهمان را، رخت افکند به تخته
او را اگر سپارند آداب میزبانی
چون جا به خدمت جمع در قهوه خانه جوید
خیزد میانه ما تفریق جاودانی
گر پوید از پی نان با صد هزار مردن
گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی
نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری
جاوید بر نگردد چون مدت جوانی
در پوی او سرشته گه کاری زمینی
بر روی او نوشته ادبار آسمانی
با فرط این لطافت، با شرط آن کثافت
از ما همه تلطف، وز وی لطیفه رانی
با این درنگ سنگین گر ساز سیر سازد
تا چاشتگاه محشر لنگ است کاروانی
از راز طوطی و زاغ هر که آگه است داند
با این کلاغ چاره ما را هم آشیانی
یزدان ذبیح خود را قوچی فدا نیاید
این گرگ میش خود را بخشد اگر شبانی
در خورد و خفت پیوست از فرق تا قدم تاب
در کار و کرد گه گاه پا تا به سر توانی
رفتن به گاه پویه، جهد جهود در تیه
گفتن به وقت پوزش هذیان زندخوانی
حاج جبل خصوصا هادی که بود و باشد
سرخیل... ون فراخان این اول است و ثانی
ز ابر سیاه رویش، وز رعد های و هویش
بارد به روی زردم باران ارغوانی
گاه سخن سرودن از پوز ضرته صوتش
هم ان ان است و فس فس فرمایش زبانی
از وحشت ملاقات گردد پذیره گرگ
گر پیش بز فرستند او را به ارمغانی
چهر سیاه فامش قد دراز شکلش
...ونی است عاری از گوشت...یری است استخوانی
این....یر استخوانی بادش به... ون بی گوشت
تا نرخ حکه باز است ده قر به یک قرانی
هرکو فرستد او را دنبال ساز رامش
دیگر به خواب بیند اسباب شادمانی
بودم بسی جوانان فرمان پذیر و چالاک
پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه
بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بی تیپ و توپ و سرهنگ بی کین و کاوش و چنگ
بر ما زمانه شد تنگ، ز اقبال خسروانی
آن حشمت مسلم، گردون نوشت درهم
وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی
چون بخت گشت وارون، اختر چمد دگرگون
خدمت خیانت افتد، سود آورد زیانی
دولت فتاد در پای، درویش ماند در دست
او نیز کاش می رفت، بر باد ناگهانی
بر باد به سر خر، در آب باد آذر
چز شاخ ریخت بر خاک گل های بوستانی
سردار رنج و رامش از یار دان نه اغیار
تسلیم و صبر و شکر است درمان ناتوانی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰ - به یکی از دوستان نگاشته
بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست، بال فرشته و اهریمن بسته داشت، و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد. پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آئین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم، شنید و رسید دانست و دید، فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای.
گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آئین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری. گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست؟ یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام؟ آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته. می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم، استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست، و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پائی یارد گشود.دو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت، به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشید.شعر:
آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست
تا ترا بیند به دست دیگری ندهد لگام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱ - به محمد علی خطر فرزند خود نگاشته
خطر امسال از این مرگ های بی هنگام و کارهای نافرجام رنج فرسود تیماری های جانکاه آمدی و بار اندیش بارهای نادلخواه، خسته مشو و دل شکسته مزی. فرزندی اسمعیل که امروز شما را پدر است و پیدا و پنهان زن و مرد بارکش و بی درد را روزبین و کارنگر. از کارگزاری ها و بردباری های تو کما بیش آگاهی یافت، و نزد یاران و پیش من بر گوهر دانائی تو و خرسندی خویش گواهی داد. بارها نوشت خطر را ستایش سرائی و دلجوئی باید سزاوار اسب و شال است و شایسته پر و بال. در کارش نظری خوشتر از این باید کرد و بدین رود خجسته که نرم و درشت نیازموده و تلخ و شیرین نچشیده بی پایمرد و دستیار، کار پیران دانا کند و بار جوانان توانا کشد. بار خدا را سپاس ها سزد، در اندیشه نواختی شایان و در خور و فزایشی روشن و پیدا باش، در طهران تفنگی به هزار کوشش و جویائی و جوشش و پویائی جست و بر هنجاری که زی و آئین ماست، ساز و برگی برآن آراست.
شنیدم می خواهد آرایش دوش تو سازد، کدام مهربانی و نوازش برتر از این تواند بود که مرد دلخواه و ستوده خویشتن از خود جدا خواهد و بر دیگری اگر همه خود برادر باشد روا بیند. اکنون که او تا این پایه و مایه با تو مهربان است و پدرسار خواسته بر دست و آفرین بر زبان مراهم در نوازش و دلجوئی تو از هیچ در دریغی نخواهد خاست و بهر چه باید و شاید افسوسی نخواهد رفت. هان تا در کار زندگی و چاره پراکندگی ساز تن آسائی نیاری و سپاس این بخشش که مایه سرافرازی و گشایش کارهاست فرونگذاری. پس از بار خدای پاس او دار و سپاس او گذار، شعر:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
کارها همه در هستی و نیستی من به وی بازگذار است و بهرنام که خواند و بر هر هنجار که راند بر همگان خداوند گار. در کوچکی و بندگی و فرمان پذیری و پرستندگی احمد نیز هر چه فزون کوشی کم است، مبادا خود را کسی دانی و بخود رائی دیگ هوسی نهی که پخته ها همه خام خواهد شد و دانه ها همه دام. همه روزه نامه و پیامت در راه خوشتر که مرا چشم بر گذرگاه است. از «تبت» و «توحید» چه گویم از «آبگیر کلاغو» و «باغ هنر» چه جویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۸ - به سرکار اجل امجد والا نگاشته
جان و تنم برخی تن و جانت باد، بارنامه سرکار والا که آورده روان پروران و پرورده سخن گستران با گفت گهر سفتش زیر و بالا بود، دامان و کنارم شرم دریا دریا گوهر ارزنده و رشک گردون گردون اختر تابنده ساخت. سر بختیاری بر چرخ برین، چهر سپاس داری بر خاک زمین سودم. نوید نواخت و ریزش که بارها در ری داده شد و در شهر و شمیران پیدا و پنهان پیمان نهاده نو فرموده اند و جان نیازمند را به چشمداشتی تازه گرو کرده روی امید از شکفتگی خرمی بخشای بوستان افتاد، بستگان را پیام انجام کام و دوستان را نوید پرداخت وام فرستادم ولی به فرمان آزمون پیدا و روشن همی بینم که از این پخته جز خامی و از این کام جز ناکامی نخواهم دید. هرگز از آسمان سازش و از روزگار نوازش ندیدم که این دویمین بار باشد رادروان سرکاری کاش از این اندیشه دشوار انجام آسوده و آزاد می زیست و این مستمند را که در شصت سال از هیچ در گشایش و بخشایش نبوده به سگالش و پندار هم آباد نمی خواست، شعر:
دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم
رشته بر پا نیست حاجت مرغ دست آموز را
نوشته های پارسی نگار را بنده زاده دستان در کار نگارش است، و هر بامدادش در انجام نگارندگی و چابکدستی از من سفارش، بخواست بار خدا تا آغاز نوروز بی امید پاداش نیاز بزم پیروز خواهم داشت.
سرکار شاهزاده آزاده سیف الدوله فرخ سیر را از درود دلخواه سرکاری آگاه ساختم، پایه مهر و مایه پیوند و داستان سیب ترشی از راز نیاز نامه سرکارش چشم سپار و گوش گذار خداوندی خواهد گشت، سه ماه افزون همی رفت تا انباز بالین و بسترم و فرسوده رنج و تیماری جان شکر، شعر:
بس که شبها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کاین منم یا توده خاکستر است
خامی های نگارش و سردی های گزارش را اگر پرده داری و آمرزگاری فرمایند شاید با آنکه در خورد آن پایه گردون سایه کاری از من بنده ساخته نیست و باری پرداخته، همچنان خواستارم و امیدوار که همواره از پیشگاه آسمان فرگاهم به آرایش بارنامه های خدیوانه و فرمایش کارهای در خور فر فزایش بخشند، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۲ - به احمد صفائی فرزند خود نوشته
شاخه های سفارش که کشت و کار دمید و پسته و انار و هسته را در باغ نگارش کاشته بودم همه از گران خیزیها و سست آویزی های تو خرزهره و کبست رست و شرنگ و تریاک آور، شعر:
این مرتبه را دنگی و شوری باید
من گویم و خود تو نشنوی شوردنگی
کاش از آن پیش که هنگام درخت کاری سپری گردد و مرغ امید ما از آسیب بند و گزند سیاه دستی های تو کوب آزمای خسته بالی و شکسته پری، رهی را آگهی می دادی تا انجام این کار و فرجام این کرد از مردی خواهم، و درمان این رنج از خداوند دردی جویم. باری با آنکه سودی شگرف در پای رفت و زیانی ژرف دست افکند همچنان از تو سپاس اندیشم و نیز شرمنده بخت خویش که زودم از آن خوی زشت و نهاد اهریمن سرشت آگاه کردی تا شاه نشین از پا گاه و زفتی از آماه و پاداش از بادافراه بازدانستم و راه از چاه و گل از گیاه و درست از تباه دریافتم، کنونت که سرشت این است و سرنوشت چنین خار و گلت یک رنگ است و پشیز و گهریک سنگ، سود خود در زیان دوستان دانی و بهار دمن در خزان بوستان.
خواهشمندم ازین پس به نامه و پیامم روز تباه نخواهی و به سرد سرائی های تیتالم که ناخنه چشم و هزارپای گوش است رامش سال و ماه نبری، کمندت باب این نخجیر و مرغت مرد این انجیر نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۴ - بدوستی نگاشته
با خامه که نوآموزان دبستانش به قیچی تراشند و به جای دوده مشکفام سوده دیگ و زدوده پاتیل درآمه پاشند چه نامه توان نگاشت، و به دست آویز نگارش و گزارش چه بنوره و کدام بنیاد توان کرد. دریغ این دیبای زرافشان که چون من از پیکر بی اندام و دیدار ناخوب در چشم غوغا و دیده آشوب روسیاه آمد و برجای آنکه به فر پذیرش دارای کلاه و تخت گردد، تخته کلاه افتاد. خدا را پرده داری کن و از دیده نزدیک و دور و نگاه بینا و کورش نهان دار تا هم تو انگشت نمای این و آن نگردی و هم من تیر بیغاره دوست و دشمن را نشان نیابم. باری تا باز کی و کجا دیده تاری به چهر مهر افروزت روشن آریم و نبرد تیر و کیوان را از آن گیسوی زره گر و ابروی زره در تیغ و جوشن سازیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته
خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.
سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز، اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالائی و چهره آرائی را آماده. شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند. جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوائی آگاه باشد به مهمان خواستند. یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است. گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت. سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت، بیت:
جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی
سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۳ - این نامه خطاب به دوستی است و مشتمل بر خوابی که نویسنده دیده
شب دوشینم به خواب اندر با سرکار سردار دیدار افتاد، و بی هیچ پرده هنجار گفت و گزار آمد. دانستم آن زنده جاوید مرده است و از بنگاه اهریمن رخت به فرگاه سروش برده بوسه بر دستش زدم و پرسش پوشیده ها را شستن گرفتم. نخستین گفتم داستان زن خواستن آمد و به دیدارش بر چه مایه رامش انجمن آراستن، گفت این فرمان ویژه زیست و فزود است و ... زاد و رود، ریش گاوان از این زبان سود جویند و کون خران از این بد افتاد بهبود. سورش سوک رنج است و تابش درد درد، چون چنین شد آن به از پی چندان زیبائی نپویند و بالای موزونش را انداز چندین دلارائی نخواهند. گلی را که غنچه سار از پای تا سر پوشیده باید چه دلبندی و از ماهی که چشم سیاهش گاهی به غمزه نگاهی نزیبد کدام خرسندی؟ همان مایه که دیدارش دل نخراشد و گفتارش جان نکاهد رامشی خسروانی است و آرامشی جاودانی. پرهیزش از بیگانه ناگزیر است و پیوند با خوی دلپذیرش ناچار، اگر هنری نیز از کارهای زنانه داشته باشد گوهرش را پیرایه خواهد بود و شوهرش را سرمایه، نباشد چیزی کم نیست و از پیوندش جای رم نه، مصرع: خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
گفتم تا چه حد پایه زیبائی چهر باید و دارائی مهر؟ فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان، اگر سر موئی دلارائی روی و تن آسائی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد، و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت. جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی. هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید. اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بائره سرنگون خواهم آویخت.
از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانائی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی. دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر، که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست. بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده، باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی.
باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد، و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود، من پیش از آنکه گمان سنجد، ترسناک آمدم، و از یاوه درائی های رفته خاک خوردم.دیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم، مصرع: شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی. تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار، بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی. اگر جز این شماری آری و کاری گزاری، آشنائی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنائی بر باد. هر چه جز این پند فراموش کن، و زبان از گفت ناپسند خاموش. خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱ - به میرزا حسن مطرب نگاشته
تاکنون سه چهار بار، بار اندیش دیدار سرکاری آمده ام، و هر بار بی بهره و ناکام باز شده. چون دست مهر گریبان گیراست و پای دلبستگی در زنجیر، هم باز به بوی خجسته دیدار گرامی سرور پای از سر خواهم ساخت و پیشگاه مینو فرگاه را چار اسبه پی سپر خواهم زیست. اگر فر فیروزی بزم سرکاری دست داد و دمی دو پایگاه ستادن را نشستی خواست، بارخدا را سپاس اندیش و ستایش گزار خواهم بود، و چنانچه باز هم به دستور گذشته ناکامی رست و ترکجوش هوس خامی آورد هم به فرمان درویشی بر گردن آسمان و اختر بسته ساز گله و زبان را به یاوه درائی های زنانه گسسته لگام ویله نخواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۸ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
سرکار حاجی را از همه چیز رستگانیم و بی همه چیز از بستگان، روز گذشته شامگه راهنمای راستین رازگشای راستان استادی شباهنگم مژده داد که پیش پوی جویندگان و پیش جوی پویندگان با همه بی نشانی از تو نامی بر زبان رانده و از در مهربانی نه اندیشه کاری با خویشتن خوانده. اختر بختم از این خوش نوید با همه مهر سوزی و تیره روزی تاب رخشندگی افزود، و مشت خاکم بدین فرخ امید با همه نیستی آب چشمه زندگی پرداخت. اگر اندیشه این بنده به خواست بار خدا بر خواست بار خدا پیشی نجست و نیروی مرگ پولاد پنجه بر بازوی آبگینه گوهر جان دستی پیشی نیافت، روز آدینه که نوبت آزادی است همراه بزرگ استاد خویش یا خود تنها سیم سیاه جان و خاک تباه تن را به فر زمین بوس فرگاه درویشانه شرم توده کیمیا و داغ سوده توتیا خواهم ساخت. چون خانه تاریک است و هنگام دریافت همایون دیدار نزدیک، دراز درائی را که جز زیان رامش و انگیز تیمار سودی نیست بر کران مانده، اگر رازی و نیازی هست هم در بزم بار دل به زبان بی زبانی راز خواهد گشود و باز خواهد نمود. مصرع: من چگویم یک رگم هشیار نیست. جاودان جان را از آن در دیری و دوری مباد، و دیده و گوش را از آن گفت شیوا و روی زیبا کری و کور.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۴ - نامه ای است از کسی به کسی، کلک یغمائی مترجم آن است
قبله گاها:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
کسی ز چون و چرا دم نمی تواند زد
که کارگاه حوادث ورای چون و چراست
ای عزیز آخر دیدی که بوستان بی سر خر و انجمن خالی از خطر نیست. با وجود این همه مردم مختلف اللحیه همانا محفلت را تکیه بکتاش باید گفت. من اینکه پی سپر و خود را از این مخاطرات بیرون خواهم افکند اگر چه حمل بر بدعهدی خواهی کرد و این حرمت را به بیوفائی نسبت خواهی داد. الفراق ممالا یطاق من سنن المرسلین، رفتم تا کی و کجا به شرف حضور حضرت که وام دل بود و او کام جان دید روزی شود. یا عزیز این چه اوضاع است که در هر مجلس و محفلت شهود می افتد، این ایوان بزم است یا میدان رزم، اگر میدان رزم است ما مردم میدان نیستیم و اگر ایوان بزم، این همه اصحاب رزم کیستند، غرض من زیاده تاب درنگ نداشتم آسیمه سر روی به صحرا گذاشتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۲ - به دوستی نگارش رفت
دلم می خواهد این نامه به آئین زمانه نگارش افتد و روزگار پریشان خود را به کیش و کردار ایشان گزارش کنم. جانم خاک رهت باد و روانم گرد گذرگاهت، کجائی، چه جائی چه می دهی و چه می ستانی چه می زنی و چه می خوانی؟ بختت مهربان است یا سرگران، همرهان یار دلند یا بار دل، از خواجه و شیخ چه اندوخته ای و از این و آن چه آموخته ای، مردم را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ. بدان فرگاه که چرخش خاک درگاه است و اختر میخ خرگاه، چونانکه روزگار رفته راهی داری یا داستان بیماری های دروغ دیر بسته خاک گذرگاه است و کاوش باز است و دست چالش دراز. آن دشمن دستان دست بهرام بازو دوست گردیده یا همچنان ساز اندیش نیرو است و در پهنه پرخاش رزم آورد . آن کارهای دیگر ناگفته گویاست بر چه روش و سبک است و کدام منش و رنگ، بدان خدای که مرا بندگی داد و ترا خداوندی، اندوه و خرسندی، خواری و ارجمندی، کاهش و فزایش، بی تابی و آسایش، بلندی و پستی، هشیاری و مستی، هر چه هست بی کاست و فزود نگارش و همراه هر که دانی و توانی به بنده خاکسار خویش فرست، که سراپای تن و جانم دیده و از چشمداشت سفید است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۳ - به میرزا اسمعیل هنر نوشته
در دست دوستی دیرینه پیمان و پیشینه پیوند از تو به همشیره زاده نگارشی سخته و شیوا و گزارشی پخته و زیبا، نی نی خرم شاخی گل آگین از خس و خار پیراسته و فرخ کافی زر آذین به هزاران بوی و بهار آراسته، شعر:
چرخی و همه اختر رخشنده به خرمن
گنجی و همه گوهر ارزنده به خروار
دیدم:
بنامیزد جز آن کلک سخن ساخت
زیک نی تنگ ها شکر که پرداخت
به پیکر کارنامه زندگانی
به گوهر بارنامه آسمانی
لب عیسی روان پرورده او
فروزان چهر جان از پرده او
فزاید زو چرا تاب جوانی
اگر خود نیست چشمه زندگانی
اگر من سالار انجمن بودم و تو نویسنده و پیشکار من، از نوا و نواختی شاهانه دلت می جستم و آن پیکر و بالا را بدان خسروانی پرند که چرخ بلندش با هزاران دیده در کارگاه آفریشن رساتر تافته ندیدو بافته نیافت پیرایه می بستم. آوخ و افسوس از آن دل و دست و خامه و شست که پندارهای آلودگی ساز و اندیشه های آسودگی سوزش از کار آفریدن و شمار پروریدن باز داشت، و با تریاک و برش که جز تندی خوی و زردی روی و کاهش کی و سستی پی، سیری از کار و کرد و بیزاری از زن و مرد، گوشه گیری و خاموشی، بی پروائی و فراموشی، سبک ساری و گرانجانی، تلخ گوئی و بدگمانی، گریز از دور و نزدیک،هراس از ترک و تازیک، بی بخشی از رنگ و آب، ناکامی از خورد و خواب، لغزش دست و پای، خراش سینه و نای، تلواس پخته و خام، خشکی مغز و کامش سود و بهبودی نیست انباز و دمساز کرد. بدان خدای که چنگ فرهنگ با فر دراز دستی از دامان دریافتش بلند کوتاه است و با دانست و شناختش هوش گران سنگ سبک مایه تراز پر کاه، که در این کار بدفرجام و ساز ناخوش سرانجام، جز زیان دید و دانش و خزان بود و بینش گریز همسایه و همبر و پرهیز همبام و همدر، پریشانی ساز و سامان، بی بهری دست و دامان، خزان بار و برگ و آویز درد و مرگ و دیگر رنج های توان شکار و شکنجه های روان سپار چیزی نخواهی دید، و برتو از این اخگر دوزخ تاب و آذرخانه سوز که دود از دودمان درویش سمنانی و دل ریش بیابانکی انگیخت، جز جان من که فروغ دیده و چراغ دوده و آب جگر و تاب تنی، دل کس نخواهد سوخت.
زنهار از این شیره تلخ گوار که آب زهر آمیز مرگش به جام است و دانه رنج آویز دردش در دام، دست و کام فروشوی و چشم از چیزی که سودای رسته هستی را مایه کاستی و زیان است و آب بهار رامش را آتش تموز وباد خزان، فرا پوش. اگرت ناگزر نوش داروئی هوش پرور باید و گمارشی تیمار شکر، خمی از جوش می سر مست یا مینا و سبوئی دو دربست باده از هر مایه آلایش پاک و ساده، گل روی و مشک بوی، یاقوت گوهر، بیجاده پیکر، درد زدای و بی درد، خوب گوار و خوش خورد، جنگ پرداز و آشتی آورد، کهن سال و دهقان پرورد، از پارس یا کرمان فراهم فرمای، کم کم بدین رام شو و دم دم از آن رم کن، نم نم بدین افزای و شب شب از آن کم ساز، این باران خاشه پرداز آن گرد است و این درمان چاره ساز آن درد. خداوند یاسا و آئین از آمیزمی و آویز وی فرمان بازداشت و پرهیز فرستاد ولی پاس تن و نگهداشت جان را نیز سفارش فرمود چندان که رنج جان پرداخته گردد و کار تندرستی و توان ساخته تیاق داران این فرخ کیش را که به داد و دانش از ما بیشند و در راه و روش از همه پیش، شگفت نشمارند و گرفت نیارند، بیت:
تازه کن پیوستگی آن کهنه پیمان تاک را
بگسل این پیوند نو پیوسته تریاک را
آبی از خم خانه کن بس پشته ها اندوه را
تابی از می سوختن بس دشت ها خاشاک را
آورده تاک و پرورده خم را نیز در این یاسا که ما را پیشه و پیش نهاده اند و شما را آئین و کیش داده، کمینه هشت بازداشت و پرهیز است و فرو گذاشت و کوتاهی در پاس هر یک از آنها تن و جان و هوش و خرد را صد هزار خستن و آزار و بستن و آویز.
نخست چونانکه بار خدای و پاک پیمبر در بارنامه آسمانی ویاساق زندگانی راز گشوده اند و راه نموده، بیت:
از کمند کهکشان برنای بیند پالهنگ
یک سر موی ار ز فرمان آسمان گردن کشد
دویم باده بد و خام و بی اندازه و هنگام پیمودن، و بر بوی مستی گوهر هستی در پای پستی فرسودن، بیت:
چه می کز وی همی اندیشه تن بیم جان خیزد
نه رامش دردسر تیمار تن رنج روان خیزد
سیم با بودن کاری کردنی و بردن باری بردنی که برنده آن بار و کننده آن کار را، بیت:
زنا بردن همی بار پشیمانی گران گردد
زنا کردن همی سود تن آسانی زیان خیزد
چهارم با تنک پایه خسان و سبک سایه کسان شادکامی را کار آب کردن و آب کار نیک نامی بردن، شعر:
زنهار دیگ مهر فرومایگان مپز
زیرا که پخته هوست خامی آورد
زیبا کند نشست تو او را نشان زشت
پیوند او ترا همه بدنامی آورد
پنجم به بزمی اندر که بیگانه یا آشنا بی فرمان پای یارد گذاشت و دربانش دست فرا پیش نتواند داشت، مینا و ساغر نهادن و ساز رامش و بگماز دادن، شعر:
زود یا دیر آب رفته ز جوی
نه شگفت ار به جوی باز آید
ور برفت آبروی رای مبند
که دگر ره بروی باز آید
ششم چندان گماشتن و کوده انباشتن که بی پای و سرمست افتد و از دست رود، بلند از پست نشناسد و شکر از کبست نداند، چه کرد یا چه گفت و بر چه پای ایستاد یا بر کدام پهلو خفت، بامدادان راه هر خانه پوید و بخشایش ناهنجاری های شبانه جوید، شعر:
پوزش روز گواه است که شب زان یله مست
چه نکوهیده روش ها که به هشیاران رفت
سال ها لا به از این سوی سزد گردانند
نیم شب تا چه بر آن خفته زبیداران رفت
هفتم بی پرهیز ننگ و نام و پروای ستایش و دشنام از گاهواره تا گور خوردن و به تر دامنی های پیوست و خشک مغزی های یک دست، خود را خوار خشک و تر کردن، شعر:
کاسه پر کیسه تهی ساز فره سامان کم
روز شب چاشت پسین هفته و مه بی گه و گاه
هوش در پا شب آدینه چو روز شنبه
جام بر دست مه روزه چو فروردین ماه
هشتم با آنکه پاک یزدان یرلیغ بازداشت فرستاد و راد پیمبر فرمان پرهیز راند، پیشوایانش آتش خرمن زندگی خواندند، و روندگان خار گذرگاه بندگی، پاکان پلشتش ستوده اند و نیکان زشتش نموده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
نخستین نامه که سراینده سروای ساز و سامان بود و نماینده دربای پیدا و نهان. دیده ودل را دید و دانستی دانش آورد و بینش انگیز، گوش گزار و هوش سپار آورد. راستی احمد اگر در کارها بدین سختی سست نهاد است و زود سیری و گوشه گیری را بدین سستی سخت ستاد، بختی نیک بختی در گل خواهد خفت و دست دوستکامی بر دل خواهد ماند، بار دیگرش نیکوخواهی ازین آغاز زشت انجام که پیش آورده و کیش گرفته آگاهی بخش، اگر راه از چاه دید و فرگاه از پاگاه، گناهش درگذار و در کار تباهش ازین وارونه پوئی نگاهی کن. چنانچه گوش اندرز پذیرش گران و بر هنجار کوران و کران زیست، بازوی دست بالای خود را که فزایش اندیش این کاسته کالاست به دستور دیرین دارای پست و بلند آور و به دستی که دانی و توانی سایه خداوندی برخوار و ارجمند افکن، فرد:
سرنهم آنچه مرا ورهمه خود چشم من است
به یکی تخم فروشی و به دیوار زنی
در گفت و نگاشت و افکند وداشت و ساخت و سوخت و درید و دوخت و ستد وداد و بست و گشاد، هر چه اندیشی گوارای جان و تن است و پذیرای هوش و من، خطر را نیز از در پرورش های پدرانه سر رشته کاری سپار و دوش تاب و توشش را بدان دست که پای تواند داشت باری نه. سالی پنج تومان از سر دسترنج که درمان رنجش کند و شکسته بند شکنج گردد، بی کم و کاست باوی بازرسان و نوشته رسید دریاب. بارها در راه و رفتار و کار و کردار بهر در و از هر رهگذر آنچه آموخته بودم و خود به فرمان آزمایش اندوخته نگاشته ام و ترا بدان داشته، کمی آویزه گوش افتاد، و بسیاری فراموش گشت. مرا که پند بزرگان از در نابخردی و خامی با همه دیرینه روزی ها باد است، اگر جوانی جهان ناسپرده اندرز من از یاد برد جای رنجش و بیغاره نخواهد بود. زالی خرسوار با خداوند رخش نیارد تاخت و گوهر بی بهره از هستی هستی بخش نتواند شد.
این روزها پندی چند از داور دادگستر انوشیروان که آموزگاری و آگاهی نیک بختان دانش پژوه را بر افسری به سنگ پنجاه من زر سرخ آکنده به گوهرهای رنگین نگاشته بودند، و فراز اورنگ آسمان سنگش فرا داشته دیدم. اینک نگار آورده، تو هرکرا گوش گیرا و هوش پذیرا باشد فرستادم. چون پند کار آگهان است و پسند شاهنشهان، امیدوارم از دل و جان در پذیرفته، هنجار خود را بر آن بنیاد سازی و سپنجی لانه و جاوید خانه دو کیهان را بدین فر خجسته روش آباد داری، در پهلوی نخست نوشته بود:
پهلوی نخست: از راه آسیب های گزند آمیز برخیزید. کارها به هنگام خود انجام دهید، در پیش و پس کارها بنگرید. به کاری که درشوید راه برون شد پاس کنید، به هرزه مردم را مرنجانید. از همه کس خشنودی بجویید. به مردم آزاری خودستائی مکنید. همه کس را دل نگاهدارید. کم آزاری و بردباری را پیشه نهاد کنید.
پهلوی دویم: در کارها کنکاش کنید. آزموده را به ناآزموده مدهید، خواسته را برخی کیش و آئین سازید، خود را در جوانی نیک نام کنید. خویشتن را به راست گفتاری و درست کرداری آوازه نمائید. توانگری خواهید، هست و بود کنید.بر سوخته و ریخته و شکسته و گسیخته دریغ مخورید. در خانه مردم فرمان مدهید.
پهلوی سیم: نان خود را بر خوان خویشتن خورید، به کسان زشت و ناهموار مگوئید با کودکان و نادانان کنکاش مکنید. زنان پیرو بیگانه را در خانه مگذارید. از ریو و رنگ زنان اندیشه مند باشید. خویشتن را گرفتار زنان مسازید. از دزدان پروا و پرهیز روا دانید. از همسایه بد دوری کنید.
پهلوی چهارم: از آمیز بدگوهران دامن در کشید. در فرگاه پادشاهان گستاخی مسگالید. با فرومایه و پست گوهر و نامرد رنج مبرید. در زمین مردم تخم و درخت مکارید. از نوکیسه وام مخواهید. با نازادگان سست بنیاد خویشی و پیوند مجوئید. با بی شرمان خاست و نشست مکنید. از مردم پرده در پاس پیمان و دوستداری مجوئید، دوستی با خام کاران پخته خوار زشت شناسید.
پهلوی پنجم: آنان را که از بیغاره و نکوهش پروا نیست از خود برانید. با آنکه نیکی نشناسد پیوند پیوستگی در گسلانید. از چیز مردم کام آز و هوس درشوئید. مردان جنگی را به دست خود خون مریزید. بی گناهان را از گزند خویش آسوده دارید. پیران و بی دلان را با خود به جنگ مبرید. به خواسته و تندرستی پشت گرم مباشید. پیران و آزموده مردم را خوار مسازید.
پهلوی ششم: در همه کاری پیران را گرامی دارید. از پادشاهان پیوسته و هراسان باشید. دشمن را اگر همه خرد باشد بزرگ شمارید. پایه و مایه خود و مردم را نیکو پاس کنید. با خداوند جایگاه و بزرگی کینه کوش مباشید. از پادشاهان و سخن سنجان و زنان ترسناک باشید. بر هیچکس رشک و افسوس مخورید. زشت و ناپسند مردم را پیدا مسازید. از مرگ زنان اندوهگین مباشید.
پهلوی هفتم: کار زمستان را در تابستان راست دارید. زن به روزگار جوانی خواهید. کار امروز را به فردا میندازید. دارو به هنگام تندرستی خورید. کارها بهوش و دانش کنید. در پیری زن جوان مخواهید. از خداوند رنج و پریشانی شمار کار خود گیرید. با مردم در همه کاری نیکوئی کنید. گندم و جو و مانند آنرا به بویه گران فروشی در بند مدارید.
پهلوی هشتم: خویشتن را در هرمنش خوش دارید.پرجوئی را پیرایه و سرمایه مسازید، تا روزگار هستی شیرین گذرد. چشم و زبان و شکم و پوشیدنی های خود را از ناشایست و ناروا پاس دارید. زیان بهنگام را از سود بی هنگام بهتر دانید. جائی که آهستگی و نرمی باید تندی و درشتی مکنید. سایه مهتران را سنگین و بزرگ دارید. در جنگ ها راه آشتی بازمانید، نانهاده برمگیرید. ناشمرده به کار نبرید.
پهلوی نهم: تا درخت نو بر ننشانید درخت کهن برمکنید. پای به اندازه گلیم دراز کنید. چشم و دست از آنچه نباید درکشید. نادان و مست و دیوانه را پند مگوئید. زن آزرم سوز زبان دراز را در خانه مگذارید. هر چه شما را ناپسند آید بر دیگران روا مدانید.
پهلوی دهم: بر کردار سرد و گفتار رنجش آویز سرافرازی مجوئید.با نابخردان تنک مایه اندرز مسرائید. سپاس مهتری را بر کهتران بخشایش آرید. تنها دست به خوان و خورش مبرید. زیردستان را خوش و خرم دارید. در جوانی از روزگار پیری براندیشید. کار هنگام پیری در روزگار جوانی راست دارید. دل ناتوانان را به بازوی نواخت نیرو بخشید. ناخوانده به مهمان کسان در مشوید. پرورش و رنج پدر و مادر را بزرگ و گرامی شناسید. به راست و دروغ سوگند مخورید. آن جهان را بدین جهان مفروشید.
میرزا کوچک خوشنویس اصفهانی این پندها را بر پارچه پرندی دلپذیر و دیده شکر نگارش کرده بود چون خوشنویان را بیشتر آن دید و دانش نیست که چاق و لاغر و سنگ و گوهر از یکدیگرف نیک و زیبا، باز شناسند، پاره و لختی از آن زیر و بالا شده خواهد بود، آنچه هست فراگیر.روشن و پیدا بر تخته دل نگار.همواره بهر کاری در شدن خواهی از در بینش نگاهی کن و ستوده دوست ودشمن و آزاده و آسوده هر دو جهان باش. در این سخنان نیز راه کاست و فزود باز است و دست زشت و زیبا دراز. سبک ساری که گوش از این گوهر شاهان گران دارد و هوش راز نیوش بر کران خواهد، همه هستی در بلندی و پستی، زهر بجای شکر خواهد خورد و سنگ بر جای گهر خواهد اندوخت، فرد:
سپردم بزنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
شاهزاده آزاده سیف الدوله که با منش از دیر باز مهری بی گزاف است و پیمانی بی شکست، سرکار والا اسدالله میرزا را نگارشی خوب گزارش و سفارشی جان گوارش فرستاد، بازرسان هر چه کرد و فرمود زودم آگاهی بخش که دیده در راه و از چشمداشت سفید است. شوال در تختگاه ری نگاشته شد، کمترین بنده یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۹
قبله من روز قربان قرب قربی دست داد و خواست پاک یزدانم با خلان این خطه نشست انگیخت. گوئی ذوالجناح از میدان آمد یا عبیدالله در ایوان شد. زن و مرد پیرامن گرفت و جفت و فردم در دامن آویخت. این راه آورد سفر خواست و آن در بایست حضر جست. یکی زنبیل در یوزه کشیده و دیگری آجیل هر روزه طلبید.پسر از بختی و باره گفت و دختر از گل و گوشواره، خانه از بار یاران عام جوش آمد و غلبات طلب سطوات ادب فراموش فرمود. از کف بی زرچه برگ و ساز آید و از مرغ بی پر کدام پرواز؟ الزام روسیاهی کردم واقدام عذرخواهی.معذرت سودی نداد و مغدرت بهبودی، آشتی ساز مصاف آورد و صفا سامان خلاف گرفت،بیت:
جزآنکه به مغلوبه شوم کشته چه تدبیر
صف بسته سپاه مژه و من تن تنها
سرانجام مردی که از منسوبان است و این رمه را چوپان همه را پیمان اسعاف امل بست و مرغ جان مسکین به هزار لیت و لعل از چنگ ایشان رست. پس از حرمان مامول و فقدان مسوول این شنعت بی بند و باری زد، و آن لعنت عیال آزاری سرود. وهمچنین بر خیانت ما دقت ها گرفتند و بر حسرت خود رقت ها نمودند، روزی دو از سوز دل لب ها آبله ها داشت و جان ها به حکایت حرمان گله ها، اندک اندک به قنبرک بازی و چنبرک سازی قلع مواد مغایرت کردم و قطع فساد منافرت، ترک جفا کردند و برگ صفا ساز آوردند، مصرع: حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
و اما قصه زندگانی و غصه کامرانی به فر عنایت یزدان و عز توجه حضرت، گندم یا جو لقمه نانی هست و کهنه یا نو خرقه و طیلسانی. وامی ندارند کاری است ونه ایشان را با کس شماری. هرگز جز فراغ فرزندان آدم دل مرادی نپخت و خاطر الابستن به مردی و رستن از هر گرم و سردی، بست و گشادی نخواست. بار خدا را سپاس که خود را به شما بسته ایم و جز ارواح مکرم از هم گنان گسسته، وقت است که پای قناعت در دامان سلامت کشیم و به کنج فقر اندر، خالی از هر ماخولیا اقامت ورزیم مگر خسران ماضی را جبرانی خیزد و دوری که شتابش چاره نساخت درنگش درمان کند. شعر:
این هم سفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیشتر افتم
مرحوم جنت مکان حاجی را با من نظرها بود و همایون انظارش را اثرها، از در معنی تربیت ها کرد و تقویت ها فرمود. این مایه نقصان که بینی از کم کاری های ماست، نه غم خواری های او، مصرع: هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
سالکی سست هنجارم و طالبی منقطع رفتار، بر رخ جمادی عراده است، از آن در گل مانده ام و کشتی در خشک رانده به طناب توجه از خطر برکش و اگر نیاری به یاری چاره دیگر کن. جناب فلان را مملوک آن خلق و خویم و مفتون آن رنگ و بوی.حضرتش را به جان بنده ایم و خیالش را از دل پرستنده. کیسه انعامی بدان سان که پیمان رفت به مهرش در جیب وبغل پرورم و چون جامه کعبه نفی حرمتش خلاف و خلل دانم، مصرع: مهر مهریست که چون نقش حجرمی نرود.
الیفان دایره ارواح را صف تا صدروسها تا بدر عرض نیازی از این خاکسار اقامت کن و اگر ترک جداگانه ذریعت را ایرادی سازند به عذرهای زیبا غرامت کش، صدور احکام و رجوع خدمت موقوف به لطف سرکار است، مختارند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۵ - به دوستی نگاشته
مژده بازگشت سرکار از کشت امیر کلا ودشت پازدار که به خرمن ها بهار است و به خروارها نگار، آویزه گوش و پیرایه هوش آمد. با آنکه نوبت شام بود و دراین پهنه پهناور که همه راه بر بند چادر است و کمند آخور، جستجو تنگ و بی هنگام، چست برجستم و تنگ کمر بسته، جستن را دو اسبه آماده شدم، و جستن را بر یک پای دو، اندکی ایستاده تا پاسی از شب برفت پی سپار نشیب و فراز بودم، و پیاده بر نرم و درشت دشت و بیابان در کارتک و تاز به هرکس رسیدم پرسیدم، جز ندانم و راهنمائی نیز نتوانم پاسخی در گوش نیامد و هیچ پای مردم دستگیر ایندل یاوه کوش و جان بیهوده جوش نیفتاد خسته و ناتوان مانده و نیم جان ناگزر در کاشانه ازکاشان که هرگز بدان نرسیده بودم و خداوند خانه را نیز ندیده رخت بنهادم و کمر بگشادم. بامدادان به دستور شام گذشته و اندیشه کامی که بود گام در تک نهادم و پای شتاب برگشادم، بهر خانه راهی کردم و در هر چادر نگاهی، مصرع: دیدم همه هست آنچه می باید نیست.
تا نزدیک پیشین چونان که روز پیشین، راه رفتم و به پای گسسته پی خاره و خار سفتم. چه سود که هم چنان با همه جویائی باد به چنگ است و پای به سنگ، از کوشش من کاری ساخته نیست و باری پرداخته نه، خوشتر آنکه پای هرزه درای در دامن کشم، و بندپای فرسای جدائی را چون روزگار گذشته گردن نهم. تا کی بار خدا این گسسته پیوند را پیوستگی خواهد و جان خسته روان را از بند گزند و گرفتاری رستگی بخشد. اگر درکوی مینو بزم سرکار والا سیف الدوله به دستور آن سال ها ساز دیدار آرند و راز گفت و گزار، انجمن آمیزش را روشی در خور خواهد رست و دل های درد فرسود به رامش و آرامش پرورش دیگر خواهد زاد، مصرع: هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶۶ - به دوستی نوشته
سه هفته رفت تا همی از پی دو هفته ماهی که سال سالم در درگاه بزمش راهی و بر دیدار جان پرورش بار نگاهی نیست، در پهنه سنگلاخ دامان فراخ شمیران بی پای و سر پویانم، و هر شب آرامش ناشکیب دل را در آمیزش یاری دیگر جویان. بی پرده ما هم به هزار پرده در است و صد هزارش پرده دار بر در. از این دوندگی ها چه سود و پراکندگی ها جز رنج خویش و شکنج مردم چه خواهد گشود. اینک خار در پای و پای در گل و باد در دست و دست بر دل راه اندیش نیاورانم و به دستور روزگار گذشته انجمن گردون بارگاه پادشاهی را نیاز آوران، بیت:
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک