عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی به سر ما هوس شرب مدام است
زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است
هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است که با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز که هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا که تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است که دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت
امنی که بود در کنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردکشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است
مه در شب تاریک عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا چند سخن از عقل، از عشق دلا دم زن
زنهار، دم از دانش اندر بر ما،‌ کم زن
افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی
شیدای رخ یاریم،‌ با ما ز جنون دم زن
ز اسرار نهان عشق، یک نکته بگو با ما
دم از نفس قدسی، بر قالب آدم زن
سودای سرو سامان، با عشق نمی سازد
رو،‌ خانه هستی را بنیان کن و برهم زن
درویشی کوی دوست بر محتشمی بگزین
در عین گدایی پای بر دستگه جم زن
بر قصد عدوی نفس، کش نخوت فرعونی است
روزی چو کلیم ای دل، بی واهمه بر یم زن
این کارگه خاکی، بر همت ما تنگ است
خرگاه عزیمت را، بیرون ز دو عالم زن
سرگشته در آن وادی، خشکیده لبی چند است
باری تو قدم آنجا، با دیده پرنم زن
در عرصه جانبازی، منصور صفت پانه
بردار بلا خود را، با خاطر خرّم زن
در شش جهت این کاخ، تا چند دو دل بودن
تکبیر چهارم را، چون زاده ادهم زن
آیین کرم افسر، منسوخ شد از گیتی
باری تو دم همت ز ارواح مکرم زن
اگر سری است با گلت، به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طره آن نگار را، بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت، به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه یار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو،‌به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنج و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۳
بلندی یافت کوه از پای در دامن کشیدن‌ها
به سنگ آمد سر سیلاب، از بی‌جا دویدن‌ها
من از بی‌قدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمی‌گردد از این بالا گُزیدن‌ها
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کس در سر کار عشق دلگیر نشد
از لذت عاشقی کسی سیر نشد
دیدیم بسی پیر که او گشت جوان
دیدیم بسی جوان که او پیر نشد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۰ - صفت جوهری
گوهر دارد چو دیده دُر بار
با جوهریان بُوَد مرا کار
گردید ز شرم لعل ایشان
یاقوت هزار رنگ در کان
مرجان بر آن لبان پر شور
باشد چو چراغ روز بی نور
ازخجلت آن دهان و دندان
شد درّ و صدف چو لعل و مرجان
از دیدنشان چو اهل وسواس
شد سخت قمار، باخت الماس
از بس که فروغ شان زیاد است
پیوسته متاع شان کساد است
خورشید نگشته مشتری یاب
در حالت بیع کرم شب تاب
حیرت زده راست اشک خون بار
چون عین الهّر به دین زنّار
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۷ - صفت دلاک
دلاک که صاحب سر ماست
کام دل درد پرور ماست
در کف، تیغش، که هست سوزان
باشد چو فتیله ی فروزان
بنموده به چشم مرد آگاه
چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه
با مرد و زن زمانه صافست
هم دسته ی تیغ و هم غلافست
چشم آنکه بر آن جمال بگشاد
بنشست بزیر تیغ او، شاد
از وی نشود دلش مکدّر
آن شوخ اگر به برّدش سر
چون غنچه ی نو شکفنه چیده
خندد به رخش سر بریده
آن قوم که محو آن جمالند
از دیدن جور بی ملالند
انگشت کنی به چشم ایشان
مقراض صفت شوند خندان
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۴ - صفت مَدارِس
دیدم چو صفای این مدارس
افتاد رهم سویِ مدارس
آنجا که همیشه باد آباد
سوی فقها گذارم افتاد
دیدم که دُر کلام می سُفت
وعظی پی خاص و عام می گفت
کز عشوه ی نو خطان چون ماه
از راه مرو میفت در چاه
چون سطرِ کتاب چند ازین سور
در تن باشد رکت صف مور
مشغولی خَطّ نفس صرعست
اِنکشت زیاد دست شرعست
کامی که بُوَد ز زن بجوئید
ار خوش پسران سخن نگویید
آن سو نکنید زین ره آهنگ
اندیشه کنید ازین ره تنگ
این دختر رز که گل نگار است
در حکم زنان حیض دار است
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
معشوقِ قمار سخت بد خوست
با خلق چو کعبتین شش روست
حرفی که ز کذبش آب و تابست
چون طایر آشیان خرابست
در هیچ ضمیر مسکنش نیست
در کاخ دلی نشیمنش نیست
زین وعظ چو مستفید گشتم
رندانه از آن مکان گذشتم
فیض دگرم نصیب گردید
علم ادبم ادیب گردید
آخوند دُر کلام می سفت
فصلی ز حدیث وصل می گفت
گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست
آن از متعلقات فَعلَست
این عشق خزان بار و برگست
یا آنکه کنایه ای ز مرگست
دارم دلکی ز مرگ مشعوف
چون، محکومُ علیه، محذوف
حسرت که لبم نموده پاره
از بوسه ی اوست استعاره
نتوان به کنایه کرد تصریح
این گریه من بسست ترشیح
یکبار ندیده ام درین تیه
ماهی چو رخش بچشم تشبیه
بی دوست ز دوزخم نشانه
جامع ... است در میانه
من تشنه کلام تست چون آب
ایجاز مکن بوقت اطناب
سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است
این حرف نگفتنی نگفته است
بویی که درین سخن ز راز است
چون نصب قرینه ی مجاز است
جان من و درد دوست با هم
گردیده یکی چو حرف مدغم
بر دل که شد است محو جانان
هجران و وصال هست یکسان
باکیم ز روز هجر و شب نِی
بی تغییرم چو اسم مَبنِی
در عشق ز ناز و عشوه ی او
دانم پس از این چه می دهد رو
آینده مضارعیست مجزوم
بر من چو گذشته هست معلوم
ز آن روز که دوستیست کارم
با خلق ز بس که سازگارم
باشد از من بنای تألیف
همچون مصدر بوقت تصریف
چون دل، دادِ سخنوری داد
سوی متکلمین شدم شاد
گاهی تصریح و گه به تعریض
گفتند سخن ز جبر و تفویض
من هم رفتم ازین فسانه
چون حد وسط در آن میانه
در مجلسشان دلم گُهر سُفت
با تفویضی سخن چنین گفت
نیکو نبود فتادن ای خام
زین بس، رفتن، ز آن سوی بام
ما بسته ی عشق یار خویشیم
مجبور به اختیار خویشیم
زان قوم چو آمدم به خود باز
با منطقیان شدم سخن ساز
چون دُر که سفر کند ز عمّان
افتاد گذار من به میزان
جُستند چو از سر عنایت
از منطق عاشقان حکایت
گفتم حرفی که دل شمارد
هر چند نتیجه ای ندارد
صُغرای آن طفلِ سرو قامت
باشد کبرای آن قیامت
این هر دو به نزد صاحب دید
آشوب جهان نتیجه بخشید
هر چند که دیده ها دَویده
زین سان شکلی دگر ندیده
از عاشق آن نگار جانی
دور است قیاس اقترانی
دل پروانه است و یار شمعست
این دوری ما ز منع جمع است
نتوان به شب فراق آن ماه
خالی بودن ز اشک و از آه
بحث از منطق چو گشت کوتاه
افتاد به باغ حکمتم راه
رفتیم در آن مکان خرسند
با مشّایی سراسری چند
گفتیم سخن نهان و پیدا
از جسم و ز صورت و هیولی
از جوهر فرد کرد چون یاد
سرِّ دهنش بیادم افتاد
چون حرف ز خط جوهری گفت
دل از غم آن میان بر آشفت
گفتم آن به، که نفس مرتاض
دایم کند از جواهر اعراض
زین پس زشتست اگر کنی سر
یک حرف ازین مقوله دیگر
گفتا که دل تو بی ملال است
گفتم "خامش! خلا! محال است"
گفتا که ملال را چه حالست
و آن چیست که نام او ملال است
گفتم چیست شرح این اسم
از قسمت لاتناهی جسم
ره پیش ز کوشش کم تست
این باب فراز سلّم تست
چون حق کلام یافت احقاق
برخورد به من حکیم اشراق
گردید فتیله ی زبانش
روشن چون شمع از بیانش
سر زد زایش صباح اظهار
از نور نخست و نور انوار
گفتم باشد چو شام دیجور
از جهل تو این تعدّد نور
آن لحظه که صبح علم خندید
این جمله یکی شود چو خورشید
هستی از جهل طبع، واهی
با این همه نور در سیاهی
افتاد چو یافت بحث "تقریر"
راهم به مدرّسین تفسیر
گفتم ز برای اهل عرفان
علمی نبود چو علم قرآن
ارباب دل این طریق پویند
زین باب دوای درد جویند
وین رقّاصان، نام صوفی
یا نقطویند یا حروفی
مردان نکنند چون زنان رقص
رقص است ز مرد سر به سر نقص
این قوم ز رقص اختراعی
هستند مؤنث سماعی
بر درگهِ عدل شامل او
از ضعف بود همیشه نیرو
زان سوره ی نَمل را به قرآن
موری بگرفت از سلیمان
هر حرف که با زر است توأم
بر هر سخنی بود مقدم
گردد به تو این حدیث آسان
از اسم سُوَر بلوح قرآن
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱
نزدیک شد که زلزله ی صدمت فنا
اجزای کوه را کند از یکدگر جدا
رسمی درین حدود مجوی از بقا که هست
قصر بقا ازان سوی دروازه ی فنا
تریاک معرفت مطلب تا جدا نه ای
زین پنج افعی تن و آن چار اژدها
تا آدم ترا به سوی گندم است میل
نیزت خلاص نبود ازین کهنه آسیا
بر عرش کی شوی؟زبرای دوام عمر
تا از پی حیات مدد خواهی از هوا
زین بوته ی پراز خبث و غش گریز ازانک
خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا
حاصل ترا زنیل فلک، روی زردی است
خس در کنار داری ازین رو چو کهربا
هم پای دل مبند در این تنگ در، قفس
هم دست جان بشوی ازین آبگون وطا
کی پا فشرده اند عزیزان درین مقام
کی دست کرده اند بزرگان در این ابا
نقش جهان چه می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا
با مردم اختلاط مکن از برای آنک
در آب کم مخالطت، افزون بود صفا
وانگه برون خرام زمانی از آنکه آب
لؤلؤ کجا شود چه بود بروی اسم ما
بیگانه شو زخویش ازیرا که جز بدو
این بحر بی کران نتوان کرد آشنا
بی ما و بی شما همه آفاق امن بود
پرشر و شور و فتنه شد از ما و از شما
پیش از اجل اگر بمری، مرگ، راحت است
ور مرگ، زنده یابدت، آنگه بود عنا
تا تو، توی و، من منم، ای بس که در جهان
باشیم من زتو، تو زمن، در عذابها
مستی خوشی است، از آنکه من، از من جدا کند
ورنه خرد به بی خردی کی دهد رضا؟
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۳
هرکه را غیبتی از خویش میسر گردد
در مقام ملکش خانه مقرر گردد
جان صافی تو، زآلایش تن، تیره شده ست
هرچه روشن بود، از خاک مکدر گردد
پری و دیوتو، حرص و غضب غالب توست
زین دو، مگذار یکی را، که دلاور گردد
هرچه ملک است بده همچو سلیمان برباد
تات جمع پری و دیو، مسخر گردد
گنج در رنج نهادند و طرب در غم، از انک
نطفه، اندر ظلمات است که جانور گردد
تا کسی تلخی و ترشی نچشد، خون نخورد،
همچو آن دانه ی انگور کجا سر گردد؟
سختی کار به راحت بردت، کاندرنرد
مهره ساکن شود آنگه که مششدر گردد
در سرت سروری و، خار طلب در پانی
زحمت خار کشد خوشه که سرور گردد
بایدت با همه رنج و طلب، استعدادی
ورنه هرسنگ، زخورشید کجا زر گردد
آستین وار، ترا اشک گهر، گیرد دست
کاستین، زاشک تو چون دامن تو تر گردد
آبروی از مدد گریه ی خویش افزاید
چشم آن مرد که با چشمه برابر گردد
جوهری، کمی وبیشی زدگر کس مطلب
کان مضاف است که او کهتر و مهتر گردد
حلقه، زان کوفته و تافته آمد، که زخلق
دستگیری طلبد، خارج هر در گردد
چشمی از راه صفا و دل مردم سازی
نه چو گوشی تو که او بسته ی زیور گردد
به زرو سیم جهان، مرد توانگر نشود
مرد آن است که بی این دو، توانگر گردد
رو، مپر بیش به بال و پر هرکس، زیراک
گم کند مور ره خانه که با پر گردد
از خمار مل و خارگل اگر نندیشی
دلت از دردسر و پای تو مضطر گردد
زود بی جان و پریشان و سیه روی شود
هرکه گرد گل و مل، چون خط دلبر گردد
گل، به حق تو که در حق تو، چون خار شود
مل، به جان تو که در جان تو، آذر گردد
یک نفس دان نسق کار جهان، زانکه جهان
چون نفس از تو به هر دم زدنی، در گردد
به یقین حالت تو برتو بگردد روزی
ور نگردد، فلک از حالت خود برگردد
عمر در قصر کنی صرف، چو عمرت باد است
به دمی قصر تو، چون عمر مبتر گردد
هرچه بنیاد وی از باد بود همچو حباب
به یکی لحظه خراب از کف صرصر گردد
در خور آتش سوزنده بود همچو خمیر
گل آن خانه که از ظلم مخمر گردد
خوش بود دولت دنیا و جوانی آن را
که شبی آمن ازین پیر فسونگر گردد
مردم از جای بلند ار به فضیلت برسند
مؤذن از مأذنه باید که پیمبر گردد
عامه ی خلق جهان عشوه فروشند و خرند
مردم از صحبت خر، بر صفت خر گردد
قامت قمری بی بال، زبس بارگناه
بیم آن است که چون طوق کبوتر گردد
چون حروف هجی ارچند پراکنده شده ست
روز آن است که مجموع چو دفتر گردد
هست دنیاش میسر غم عقباش گرفت
این هم از لطف خدا بود که میسر گردد
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۷
روزی چو آه خویش، سوی سدره برپرم
با آنکه منتهاست، هم از سدره بگذرم
خاکی است این جهان که به بادی معلق است
بس خاکسارم، ار به جهان سردرآورم
گردون اشهب است مرا بار گیر خاص
در خاک اگر مراغه کنم، کمتر از خرم
این چرخ وسمه رنگ به کردار آینه است
زن باشم ار به وسمه و آیینه بنگرم
گردون خراس کهنه ومن، با خران، به طبع
گر گرد این خراس بگردم، برابرم
در قرص سال خورده این سفره ی کبود
گر من طمع کنم، زسگ زرد، کمترم
قرصش خوری است آتش و من گرچه چون تنور
ناری است معده ام نشود قرص او خورم
فر همای فضلم و بازی نمی کنم
با آنکه قد خمیده چو طوق کبوترم
هرچند روشنان فلک مشتی ارزنند
من طوطیم نه گرسنه قمری که در پرم
از راه لفظ اگرچه شکرخای طوطیم
لکن زدست غم، نه شکر، زهر می خورم
بیدار همچو اخترو، روشن دلم ولیک
پیوسته در هبوط و وبال است اخترم
بی مثل و روشن و به دمی مرده زنده کن
گویی نه آدمی صفتم، صبح محشرم
سیمرغ بی نظیر شود هریکی زقدر
برطایران قدسی اگر بال گسترم
گر بر زمین زمهر دلم ذره یی فتد
از قعر چاه ظلمت سایه ی برون برم
در بحر جایز است تیم که همچو ریگ
لب خشک شد زآتش طبع خوش ترم
همچون کمرنبد به زر غیرم احتیاج
من آهنم به گوهر ذاتی توانگرم
دستم تهی و پاک و، تنم عوروسر کش است
زان پایدار همچو چنار و صنوبرم
از آسمان حربا چیزی نیایدم
وزجرم ماه ابرص و خورشید اعورم
آزاده ام چو سرو و مرا سروری رسد
زیرا که بنده زاده ی دستور اکبرم
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به باغ مردمی خاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۶
کجا کسی که چو او را صبوح دست دهد
یکی قدح به من پیر نیم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ی بلی سازد
می روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پیاله برخیزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقی دوشین، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، می پرست شو زیرا
زمانه داد مرد پی پرست دهد
بشوی دست زنان کسان به آب قدح
که ماهی از پی یک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوری؟زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
در این طریق، سبکبار و تندرست، بهی
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمی توانی بود
بسنده باید کردن بدانچه دست دهد
سراج قمری : از ترکیبات
شمارهٔ ۲
کسی کاو عقل دور اندیش دارد
همیشه می به نزد خویش دارد
بجز خون رزان مرهم نجوید
کسی کاو دل زگردون ریش دارد
سرمن، خاک آن، کاین راه ورزد
دلم قربان آن، کاین کیش دارد
حدیث عقل کمترگو، که از عقل
حدیث باده، لذت بیش دارد
در این کژدم صفت طاس نگون سر
که در هر دل، زغم صد نیش دارد
بود سودای فاسد، گرکسی را
غم عقل صلاح اندیش دارد
سبک باید که مردم کار راند
که روزی بس گران در پیش دارد
زتو گر زشت و گر خوبت سرشتند
همان آید که دی برتو نوشتند
نباتی چو خط تو بستان ندارد
مذاق لبت شکرستان ندارد
همه«آنی»و ملک خوبی تو داری
تو این داری و جز تو، کس«آن»ندارد
چو گردون نیی، زانکه کین تو پیدا
چو روز است و، او مهر پنهان ندارد
خضر همچو خضرای دمنه بود خوار
اگر از لبت آب حیوان ندارد
بران آب حیوانت، شوق سکندر
چو ظلمات زلف تو، پایان ندارد
چو دل، جانت ندهم، که حاجت نداری
که تو جان محضی و، جان، جان ندارد
چو خاموش باشی، برد ظن همه کس
که دندان چون گوهرت، کان ندارد
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۱
تا توانی زکس امید مدار
زانکه کس لهو را به غم نفروخت
زانکه از پیش شمع، پروانه
روشنایی امید داشت و بسوخت
با عدو هیچ صلح مکن
که بجز جنگ و کینه نتوان توخت
باد با خاک جنگ کرد و بجست
پنبه با موم صلح کرد و بسوخت
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۳
مرگ به زین زندگی، کاین زندگی
هر دمی در محنتی می‌افکند
این یکی از فاقه تیری می‌خورد
وان دگر در ملک تیغی می‌زند
آن، ز بهر نان زمین را می‌دَرَد
وین پی زر سنگ را می‌بشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی می‌تند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزه‌های دانه را برمی‌چِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی می‌کَنَد
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۵
جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزه‌گران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱
قرآن که بهین کلام خوانند آن را
جا جای، نه بر دوام خوانند آن را
در خطّ پیاله آیتی هست ز لطف
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۵
امروز که رونق جوانی من است
می خواهم ازان که شادمانی من است
عیبش مکنید، اگر چه تلخ است، خوش است
تلخ است ازان که زندگانی من است
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
از بهر من ار به خلد جایی سازند
ور نیز به دوزخ وطنی پردازند،
من فارغ از آنم، که اگر دانندم
از دوزخ و جنتم برون اندازند