عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
در مدرسه علم و عمل آموختنی نیست
جز درس نفاق و دغل اندوختنی نیست
گویند که در بزم دل افروخته شمعی است
روشن، که بدیر و حرم افروختنی نیست
این دفتر دانش اگر از سر حقیقت
یک نکته در او هست بگو سوختنی نیست
در خلق بهائم سخن از علم معارف
ایخواجه سپوزی عبث، اسپوختنی نیست
آن علم بیان است که آموختنی بود
این علم عیان است که آموختنی نیست
گر سوزن عیسی بود و رشته مریم
ای شیخ میان من و تو دوختنی نیست
جز درس نفاق و دغل اندوختنی نیست
گویند که در بزم دل افروخته شمعی است
روشن، که بدیر و حرم افروختنی نیست
این دفتر دانش اگر از سر حقیقت
یک نکته در او هست بگو سوختنی نیست
در خلق بهائم سخن از علم معارف
ایخواجه سپوزی عبث، اسپوختنی نیست
آن علم بیان است که آموختنی بود
این علم عیان است که آموختنی نیست
گر سوزن عیسی بود و رشته مریم
ای شیخ میان من و تو دوختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش با یک جام می ساقی خرابم کرده است
نیز آباد از یکی جام شرابم کرده است
در حساب عاقلان از من بود دیوانه تر
پیر دانشمند، اگر عاقل خطابم کرده است
پوستها از سر کشیدستم چو گردون روز حشر
دست قدرت تا چنین لب لبابم کرده است
موج این دریای هستی صد هزاران بار بیش
قطره ام کرده است و باز از نو حبابم کرده است
صد هزاران سبحه و پیمانه از آب و گلم
کرده افزون بار دیگر خاک و آبم کرده است
هدهد جانم که از تخت سلیمان غائبم
صحبت ناجنس را سجن عذابم کرده است
باز سلطانم که در ویرانه جغد آمدم
آتش هجز از غم و حسرت کبابم کرده است
یک کتابی باده ام پیمود پیر میفروش
در حقیقت واقف از سر کتابم کرده است
شاهم و شهزاده، لیکم جادو و افسون دیو
در طلسم افکند وز غفلت بخوابم کرده است
میکنم از نو بنا دیری بکوی میفروش
شیخ و زاهد چون ز مسجد ردبابم کرده است
نیز آباد از یکی جام شرابم کرده است
در حساب عاقلان از من بود دیوانه تر
پیر دانشمند، اگر عاقل خطابم کرده است
پوستها از سر کشیدستم چو گردون روز حشر
دست قدرت تا چنین لب لبابم کرده است
موج این دریای هستی صد هزاران بار بیش
قطره ام کرده است و باز از نو حبابم کرده است
صد هزاران سبحه و پیمانه از آب و گلم
کرده افزون بار دیگر خاک و آبم کرده است
هدهد جانم که از تخت سلیمان غائبم
صحبت ناجنس را سجن عذابم کرده است
باز سلطانم که در ویرانه جغد آمدم
آتش هجز از غم و حسرت کبابم کرده است
یک کتابی باده ام پیمود پیر میفروش
در حقیقت واقف از سر کتابم کرده است
شاهم و شهزاده، لیکم جادو و افسون دیو
در طلسم افکند وز غفلت بخوابم کرده است
میکنم از نو بنا دیری بکوی میفروش
شیخ و زاهد چون ز مسجد ردبابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قسم تو اگر بیش بود کم شدنی نیست
ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست
با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست
بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست
دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟
بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست
اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار
من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست
با صید هوا لوت منه نفس دغا را
کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست
جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان
افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست
باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش
در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست
صبر است علاج دل خود کام که با داغ
دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست
راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز
با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست
با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری
زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست
ور کم بود افزون تر از آن هم شدنی نیست
با دست قضا پنجه مزن خواجه بدین دست
بازو چه کنی رنجه، کمان خم شدنی نیست
دانی که چه مقصود بود بیخردان را؟
بیمایه بزرگی که بعالم شدنی نیست
اندیشه مکن نظم جهان را که در این کار
من کرده ام اندیشه، منظم شدنی نیست
با صید هوا لوت منه نفس دغا را
کاین کلب عقور است معلم شدنی نیست
جز کزره تسلیم اگرت ملک سلیمان
افتد بکف، ایخواجه مسلم شدنی نیست
باطل مکن این عمر خدا داده بتشویش
در حسرت کاری که فراهم شدنی نیست
صبر است علاج دل خود کام که با داغ
دارو شود آن زخم که مرهم شدنی نیست
راز دل و دین حرمت عشق است و ازین راز
با شیخ مگوئید که محرم شدنی نیست
با خوی دد و دیو بزفتی و ستبری
زینسان که تناور شده آدم شدنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ذوق عارف دگر و مشرب عامی دگراست
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تو را آئینه محتاج حلب نیست
که مقصودی بجز خویش از طلب نیست
عجائب نامه عالم توئی تو
که در عالم بجز تو بوالعجب نیست
در این ره گر نیاسائی شب و روز
رسی تا حضرتی کش روز و شب نیست
سبب را کاربند از امر یزدان
اگر چه لطف او جز بی سبب نیست
لبی کی بوسه خواهد زد بر این جام
که در راه طلب جانش بلب نیست
شهیدانرا بجز آب از دم تیغ
گلابی نیز از این بزم طرب نیست
که مقصودی بجز خویش از طلب نیست
عجائب نامه عالم توئی تو
که در عالم بجز تو بوالعجب نیست
در این ره گر نیاسائی شب و روز
رسی تا حضرتی کش روز و شب نیست
سبب را کاربند از امر یزدان
اگر چه لطف او جز بی سبب نیست
لبی کی بوسه خواهد زد بر این جام
که در راه طلب جانش بلب نیست
شهیدانرا بجز آب از دم تیغ
گلابی نیز از این بزم طرب نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ای مغبچه کو ره خرابات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سلیمان را جز این تن اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
که جان را دشمن جانی، چو تن نیست
بود زندان جان، خاکی تن ما
که زندان مور را غیر از لگن نیست
بگیر از خویشتن خود را که در عشق
حجاب خویشتن جز خویشتن نیست
بکن این گور و بردار این کفن را
که این مرده سزای این کفن نیست
نهان در خاک کن ما و منی را
که دزد راه حق جز ما و من نیست
بشور اندیشه ها را از دل خویش
که این دل ها به جز بیت الحزن نیست
سخن افسرده چون جسمیست بی روح
اگر روح خدایی در سخن نیست
دهن بر خاک نه زیرا که جز خاک
رفو از بهر چاک این دهن نیست
تویی را با منی بر خاک ره ریز
که ما را جز تو و من، اهرمن نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
این خرمن هستی که به جز سوختنی نیست
از شعله ی او آتشی افروختنی نیست
یک موج حباب است دو عالم که حجاب است
چون وهم و سراب است به جز سوختنی نیست
این پرده که ار شیشه بود روی پری را
چون پاره شود بار دگر دوختنی نیست
هر نکته که آموختی از سینه فرو شوی
یک نقطه بود علم که آموختنی نیست
خاکی است که روشن شده از تاب مه و مهر
ای تیره دلان سیم و زر اندوختنی نیست
ما بر سر بازار نهادیم دل خویش
لیک این چه متاعی است که بفروختنی نیست
بی روح حقیقت دل افسرده حبیبا
چون سایه ی شمع است که افروختنی نیست
از شعله ی او آتشی افروختنی نیست
یک موج حباب است دو عالم که حجاب است
چون وهم و سراب است به جز سوختنی نیست
این پرده که ار شیشه بود روی پری را
چون پاره شود بار دگر دوختنی نیست
هر نکته که آموختی از سینه فرو شوی
یک نقطه بود علم که آموختنی نیست
خاکی است که روشن شده از تاب مه و مهر
ای تیره دلان سیم و زر اندوختنی نیست
ما بر سر بازار نهادیم دل خویش
لیک این چه متاعی است که بفروختنی نیست
بی روح حقیقت دل افسرده حبیبا
چون سایه ی شمع است که افروختنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فلک از سینه ما دود آهی است
زمین داغ جبین روسیاهی است
چنین گفتند دانایان کزین سوی
بدان سوی فلک پوشیده راهی است
بدعوی نیستی را نام هستی
نهادن از غلط، سخت اشتباهی است
سیه رو گردد از تاب تجلی
زر و سیم دغل، گر مهر و ماهی است
نخواهد برد جان زین برق سوزان
در این گلشن اگر برگ گیاهی است
بخاک افتد چو مهر از تارک چرخ
اگر بر تارکی زرین کلاهی است
خداوندی که گردون را کشد پوست
ز تن، الحق توانا پادشاهی است
نه پنداری گزاف اینرا که قرآن
بدین اسرار روشن تر گواهی است
رهی گر بنده را باشد سوی حق
شکسته ناله و افسرده آهی است
زمین داغ جبین روسیاهی است
چنین گفتند دانایان کزین سوی
بدان سوی فلک پوشیده راهی است
بدعوی نیستی را نام هستی
نهادن از غلط، سخت اشتباهی است
سیه رو گردد از تاب تجلی
زر و سیم دغل، گر مهر و ماهی است
نخواهد برد جان زین برق سوزان
در این گلشن اگر برگ گیاهی است
بخاک افتد چو مهر از تارک چرخ
اگر بر تارکی زرین کلاهی است
خداوندی که گردون را کشد پوست
ز تن، الحق توانا پادشاهی است
نه پنداری گزاف اینرا که قرآن
بدین اسرار روشن تر گواهی است
رهی گر بنده را باشد سوی حق
شکسته ناله و افسرده آهی است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در حجاب خرقه و دستار، مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
در لباس شیخ و زاهد، می پرستی خوشتر است
از می گلگون سفالین کاسه را زرین کنند
عیش و عشرت در زمان تنگدستی خوشتر است
جمع و آسایش در این صد پاره ده رنگ نیست
نیستی گر خوش بود در شکل هستی خوشتر است
تاج رفعت را سر آتش نژادان در خور است
خاکزادان را همان آئین پستی خوشتر است
عاقلان را گر ز تدبیر و تامل چاره نیست
عاشقان را بی مبالاتی و چستی خوشتر است
دوش در دیر مغان مغزاده مستانه گفت
بت پرستی شیخ را از خود پرستی خوشتر است
در میان حال هشیاری و مستی عالمی است
خوش، که هم از خوشیاری هم ز مستی خوشتر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دستار تو ای شیخ که صد حلقه فزون است
اندر خم هر حلقه دو صد دام و فسون است
از ملک سلیمانی و از دانش آصف
دعوی چه کند خواجه بادبو زبون است
از همت مردان مگرش سلسله بندیم
بر پای که این دیدو درون سخت حرون است
هر زاده آدم که شود سخره این دیو
نامردم و دور از خرد و سفله و دون است
بیرون بود از مردمی و مردی و رادی
هر کس که درونش بمثل غیر برون است
ای خواجه در این خانه تو را چار شریکند
غالب شود آنکس که از این چار فزون است
دیو است و ملک نیز سباعند و بهائم
نام و لقب خویش بدان خواجه چون است
اندر خم هر حلقه دو صد دام و فسون است
از ملک سلیمانی و از دانش آصف
دعوی چه کند خواجه بادبو زبون است
از همت مردان مگرش سلسله بندیم
بر پای که این دیدو درون سخت حرون است
هر زاده آدم که شود سخره این دیو
نامردم و دور از خرد و سفله و دون است
بیرون بود از مردمی و مردی و رادی
هر کس که درونش بمثل غیر برون است
ای خواجه در این خانه تو را چار شریکند
غالب شود آنکس که از این چار فزون است
دیو است و ملک نیز سباعند و بهائم
نام و لقب خویش بدان خواجه چون است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
چون باده بجام است همه کار بکام است
چون یار بدام است همه شهر غلام است
از سنگ نپرهیزد آنرا که نه جام است
از ننگ چه بگریزد آنکش که نه نام است
از سوخته پخته مجو اشکی و آهی
دود آرد و آب آنکه هنوز اوترو خام است
ایمرغ دل اندر پی خال و خط خوبان
بیهوده مرو دانه مپندار که دام است
گر خون دل ما بخوری باد حلالت
لیک از کف اغیار مخور می که حرام است
چون خط غلامی بتو داده است حبیبت
گر لطف کنی ور نه کنی باز غلام است
چون یار بدام است همه شهر غلام است
از سنگ نپرهیزد آنرا که نه جام است
از ننگ چه بگریزد آنکش که نه نام است
از سوخته پخته مجو اشکی و آهی
دود آرد و آب آنکه هنوز اوترو خام است
ایمرغ دل اندر پی خال و خط خوبان
بیهوده مرو دانه مپندار که دام است
گر خون دل ما بخوری باد حلالت
لیک از کف اغیار مخور می که حرام است
چون خط غلامی بتو داده است حبیبت
گر لطف کنی ور نه کنی باز غلام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
افسانه بد مستی ما دوش سمر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
هم شحنه و هم شیخ از این قصه خبر شد
از حالت پیری و جوانی سخنی نغز
سر بسته بگویم که شبی بود و سحر شد
یکدانه از این خرمن مائی و توئی بود
آن خوشه گندم که همه خوف و خطر شد
گویند که اکسیر بود خاک در دوست
ما چهره برین خاک نهادیم که زر شد
خواهی که بدانی مثل عارف و عاشق
یک نی تهی از خویش و یکی پر ز شکر شد
این را سخن آمد بمذاق همه شیرین
آن از همه وارسته و بی بیم و حذر شد
چون تاک ز خود گم شد و در خاک نهان گشت
یک دانه دو صد شاخ بر آورد و شجر شد
از ابر فرود آمد و در بحر فرو ریخت
یک قطره باران که درخشنده گهر شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
در ازل باده کشان چون گل پیمانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
ماند یک قبضه، از آن سبحه صد دانه زدند
دل دیوانه عشاق چو شد خانه راز
قفلی از عقل و خرد بر در این خانه زدند
سخت حیرانم از این قصه که صاحب نظران
تهمت عقل چرا بر من دیوانه زدند
دم ز اسرار حقیقت چو نشایست زدن
پرده ای بر سخن از قصه و افسانه زدند
یک نوا بود گهی از لب منصور و گه از
نخله طور و گه از استن حنانه زدند
گه ز سیمرغ و گه از قاف سرودند سخن
گاهی از شمع مثل، گاه ز پروانه ردند
این همه بعد مسافت ز ازل تا بابد
یک قدم بود که با همت مردانه زدند
مسند خواجگی از دست نهادند ز شوق
پشت پا بر سر و بر افسر شاهانه زدند
دولت پیر مغان بود که نوبت گه او
گاه در کعبه گهی بر در میخانه زدند
کاروانهای عجب با دف و ناقوس طلب
جرس از ساحت چین تا در فرغانه زدند
خیمه سلطنتش را که نگنجید بعرش
در فضای دلی آشفته و ویرانه زدند
گاه از آن چهره مثلها برخ لاله و گل
گاه از آن طره سخنها بلب شانه زدند
بخیال لب میگون تو در بزم طرب
چه سخنهای عجب کز لب پیمانه زدند
رمزی از زلف تو و نکته ای از خال تو بود
این مثلها که گه از دام و گه از دانه زدند
این سخنها که غریب است بگوش دو جهان
ناله ها بود که عشاق غریبانه زدند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
شیخ و زاهد را خمیر از سبحه صد دانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود
طینت میخوارگان نیز از گل پیمانه بود
در ره سعی و طلب عقل نخستین کز ازل
زد قدم در کوی عشقش، یک دل دیوانه بود
از ازل چندین همه بعد مسافت تا ابد
پی سپار یک قدم از همت مردانه بود
از زبان شمع روشن شد که در بزم شهود
نقش سیمرغ تجلی بر پر پروانه بود
نه فلک چون نه صدف در دیده گوهر شناس
شد عیان لیکن درونش جای یک در دانه بود
مردم چشم جهان و چشم مردم در جهان
عین انسان شد که همه گنج است و همه ویرانه بود
محرم راز اندران گیسو که با چندین زبان
با حریفان دم نزد از پیچ و تابش، شانه بود
خورده بود از خون دل آبی نهالش کان ستون
روز و شب اندر فراق روی او حنانه بود
دارم این یک بیت از رندی که یک گردون خرد
بودش اندر سر ولی در دیده ها، دیوانه بود
هر چه میگفتند مردم هر چه میگفتیم ما
یک قدم چون پیش بنهادم همه افسانه بود