عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بی قرار امروز آن سیمین بدن دارد مرا
خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا
تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام
در میان طوطیان شیرین سخن دارد مرا
آدمی را میوه فردوس می سازد جوان
تازه و تر یاد آن سیب ذقن دارد مرا
بود همچون پسته از نعمت لبالب خانه ام
تنگ روزی آرزوی آن دهن دارد مرا
خط مشکینش مرا با چشم او کرد آشنا
تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا
از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا
در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا
کاکل مشکین پریشان کرده در بزمم رسید
بر سر خود نامه‌ای بر هم زدن دارد مرا
می رود هر جا چو شمع و خانه روشن می کند
مضطرب پروانه یی در انجمن دارد مرا
سیدا خطش جواب بوسه تا آورده است
مهر خاموشی به لب او در دهن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹ - قطعه از غزل
خسرو گیتی ستان سبحانقلی خان شاه عصر
خاک پای او جواهر سرمه چشم تر است
کوکب طالع شد از ذات شریفش نامدار
بر زمینش آفتاب افتاده چون خشت زر است
کوکب است این یا طلوع شمس یا بدر منیر
یا سپهر پر کواکب یا فروزان اختر است
قرص خورشید است یا مه پاره یی برج شرف
ربع مسکون است یا آئینه اسکندر است
خاتم جمشید یا مهر سلیمان است این
یا نگین شاه با عدل رعیت‌پرور است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
از رفیق رهنما طبع گدا آسوده است
بر کف دست طمع کینان عصا آسوده است
خاکساران را بود بی اعتباری اعتبار
از شکست خویش رنگ بوریا آسوده است
گرمی دوزخ چه خواهد کرد با آتش نفس
از هجوم شعله کام اژدها آسوده است
با سبکروحان گر آن جانان ندارند التفات
برگ کاه از جذبه آهن ربا آسوده است
روزیی صاحب توکل می رسد از آسمان
از تردد سنگ زیر آسیا آسوده است
از هلاک سرکشان پروا نباشد تاج را
از شکست استخوان طبع هما آسوده است
علت ناصور از مرهم ندارد بهره یی
از علاج چشم کوران توتیا آسوده است
خواب آسایش بود در دیده دزدان حرام
پهلوی شبرو ز فکر متکا آسوده است
آسیا از دانه انجیر می سازد حذر
خاطر دیوانه از ارض و سما آسوده است
استخوان خشک بی تشویش کی آید به دست
از پی روزی مگو طبع هما آسوده است
سیدا مرد هنرمند از تردد فارغ است
دست اگر در کار مشغول است پا آسوده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
از ملامت خانه ام آرامگاه گل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چمن از رنگ و بو چون شد تهی بلبل فنا گردد
سرایی را که جود از وی رود ماتم سرا گردد
به احسان می توان تسخیر کردن خصم بد خو را
سگ بیگانه چون بیند مروت آشنا گردد
پر پروانه گردد بال عنقا خود نمایی را
نهال شعله از گردنکشی محو هوا گردد
تهیدستی به اهل عزت آخر آورد خواری
چو نی شکر شود از مغز خالی بوریا گردد
شود حرص ز دولت مانده افزون در علمداری
چو بیماری که صحت یافت صاحب اشتها گردد
اگر دیوار را امروز با خود متکا سازی
در تعظیم چون محراب بر روی تو وا گردد
جبین چون گل اگر صیقل دهی از چین ناکامی
به هر منزل کنی آرام باغ دلگشا گردد
چراغم روغن گل می کند سیلاب کلفت را
نمک در چشم داغم هر که ریزد توتیا گردد
سبک بنیادم و از سایه بر خود پشتبان دارم
گل تصویر را دیوار کاغذ متکا گردد
پر تیرت اگر بر استخوانم سایه اندازد
شود سبز و عصای شهپر بال هما گردد
فلک از بهر روزی آنقدر سرگشته ام دارد
اگر بر سر نهم دستار سنگ آسیا گردد
نباشد سیدا بر آستان ناله محرومی
به این در هر که آرد التجا حاجت روا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود
آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
دل قمری سرو قد رعنای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دامن گلستانش تا مرا به چنگ آمد
پیرهن بر اعضایم همچو غنچه تنگ آمد
جلوه چون تذرو باغ جامه چون پر طاووس
چهره چون گل رعنا با هزار رنگ آمد
بسته بر کمر ترکش تیغ شعله و آتش
بر سر من آن سرکش از برای جنگ آمد
در محیط سودایش کشتی دل افگندم
شد حباب او گرداب موج او نهنگ آمد
خط نامسلمانش داد عقل و دین بر باد
بهر غارت روی لشکر فرنگ آمد
برشکست بزم من آسمان فلاخن شد
بر دهان مینایم جای پنبه سنگ آمد
گل بسر هوس کردم خارم از بدن گل کرد
مرهم آرزو بردم ناخن پلنگ آمد
سیدا شده فرهاد بر هلاک خود راضی
تیشه بس که شد دلگیر بیستون به تنگ آمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
بس که چون شبنم سری دارد به عریانی تنم
همچو گل پیچیده بر گرد کمر پیراهنم
رحم می آید بر احوال سپندم شعله را
برق را دست تعدی کوته است از خرمنم
دستم از بی اعتباری پای خواب آلوده است
پایم از بی قوتی سیلی خورد از دامنم
سرو گلشن آستین افشانده آه من است
طوق قمری فوطه زاری بود در گردنم
تیره بختم با من افتاده کس را کار نیست
نردبان دود آه پشت بام گلخنم
گر چه چون سروم درین گلشن لباسی داده اند
تا به زانو آمده از نارسایی دامنم
در کمند وحدتم از کثرت ایمن گشته ام
نقطه پرگار و همم در حصار آهنم
از لباس عاریت یارب خلاصی ده مرا
بند در چاک گریبان است دست و گردنم
کلبه من سیدا رنجیده است از ماهتاب
بگذرد پوشیده چشم خود چراغ از مسکنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بر درت همچون کمان پشت دو تا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲ - قطعه
فلک رتبه سبحانقلی خان که باشد
گدای درش قیصر روم و خاقان
بخارا ز یمن قدوم شریفش
زند خاک در چشم هندوصفاهان
ز بهر جلوس وی ایستاد گیتی
بنا کرد تختی چو تخت سلیمان
ز ابروی خوبان بود متکایش
بود پایه او سر تاجداران
فلک از فرازش فتادست بر خاک
زمین از گران سنگیش گشته حیران
شکسته کمر کوه قاف از وقارش
کشیدست پای خجالت به دامان
به تاریخ اتمام او سیدا گفت
محل جلوس شهنشاه دوران
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای سرمه صید کشته چشم سیاه تو
باشد کمند گردن آهو نگاه تو
سیلی زند خرام تو موج سراب را
صیاد را فریب دهد جلوه گاه تو
از دست برد شبنم آفت منزه است
چون برگ غنچه دامن عصمت پناه تو
عمریست همچو چشم گدا کوچه باغها
ایستاده اند منتظر گرد راه تو
طفلان بی پدر هوس تاج زر کنند
دل بسته است غنچه بطرف کلاه تو
از بس که انتظار هلاکم چو سیدا
چشمم شدست جوهر تیغ نگاه تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
شوخ نقاشی که رنگم می کند تسخیر او
بوی خون بلبل آید از گل تصویر او
شوخ نقاشی که خون می ریزد از تحریر او
می پرد رنگ از رخم از دیدن تصویر او
در بیابانی که من طرح شکار افگنده ام
از سواد سایه اش رم می کند نخچیر او
کوهکن را کرد عشق آشکار آخر هلاک
عاقبت دریای خون گردید جوی شیر او
سر بریدن خامه را راه سخن واکردن است
عرضحال خویش گویم در ته شمشیر او
در تلاش زلف او خوبان به هم پیچیده اند
حلقه گوش پریرویان بود زنجیر او
سیدا از بس که دارم اشتیاق ناوکش
سبز میگردد به مغز استخوانم تیر او
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - بهاریات
اول به نام آنکه مبراست از مکان
خلاق وحش و طیر و خداوند انس و جان
آن صانعی که شاهد اویند هر وجود
آن قادری که در صفت اوست هر زبان
پیر فلک همیشه بود در سراغ او
بر کف گرفته است عصایی ز کهکشان
خورشید همچو ذره ز هر روزن اوفتد
تا از کدام خانه بیاید ازو نشان
بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال
منت نهم ز نعمت رسول خدا به جان
پیغمبری که در شب معراج جبرئیل
تا پای عرش بوسه زنان رفته در عنان
بر آستان او طبقات زمین غبار
یک پرده یی ز پرده سرایش نه آسمان
مهر نبوتی که به دوش شریف اوست
روز جزا به امت عاصی است پشتبان
یاران او که چارستون شریعتند
از هر یکی بنای خلافت گرفتشان
یارب به حرمت خلفا و صحابه ها
داری مرا ز آفت ایام در امان
می خواهم از وحوش زمانی سخن کنم
دفع ملال تا شود از طبع مردمان
روزی من غریب در ایام نوبهار
از کنج خانه جانب صحرا شدم روان
دیدم نشسته بر در سوراخ موشکی
می کرد خود به خود صفت خویش را بیان
دارم درون خانه ز انواع خوردنی
از ارزن و جواری و ماش و برنج و نان
بقال کرده است مهیا برای من
امروز هر متاع که چیدست بر دکان
هر کس که یافتست تولد به سال موش
گردد چو من به هوش و ادا فهم و نکته دان
گاهی که از غضب به زمین رخنه ها کنم
از جان سنگ نعره برآید که الامان
اجداد من به میرشان تکیه می کنند
امروز در برابر من کیست در جهان
در وصف خویش بود که ناگاه گربه یی
خود را رساند همچو بلاهای آسمان
زد سیلیی که در ته پایش فتاد موش
گفتا تویی که آمده ده پشت پهلوان
ای بی ادب تو شرم نداری ز روی من
اجداد تو شدند همه پیش من کلان
آبای عالی تو بود کور شب پرک
ابنای سافل تو هم از جنس سفلگان
پر کرده یی ز خاک به هر جا که رفته یی
ای خانه های خلق ز دست تو خاکدان
دندان ز نیست کار تو هر جا که دانه است
هستی همیشه دشمن انبار مردمان
روز جزاست کشتیی نوح از تو دادخواه
آب عذاب را تو درو کرده یی روان
موسی ئیان به عهد نبی موش گشته اند
باشد تو را مناسبتی با جهود کان
بر من بو بین و نیک تماشا بکن مرا
یعنی ز شیر صورت من می دهد نشان
پرنده یی که بگذرد از پیش چشم من
او را به جنگ خویش درآرم همان زمان
بر پشت من رسانده نبی دست خویش را
زان رو مرا عزیز شمارند امتان
از بس که در میانه مردم مسکر مم
جایم همیشه هست به پهلوی میهمان
ناگه ز گربه این سخنان را شنید سگ
فریاد کرد و گفت که ای همدم زنان
مانند دود دیده درایست کار تو
از در برون کنند درایی ز تابدان
در خانه یی که یک نفسی نیست خوردنی
بر بامها برآمده گردی فغان کنان
طفلان و اقربای تو ای دزد کاسه لیس
آموختند دربدری را ز مادران
گاهی که نان سوخته یی بهر من دهند
از پیش من گرفته گریزی به نردبان
از خانه یی که پرچه نانی به من رسد
شب تا به روز بر در اویم نگاهبان
بر هر دری که می روم و حلقه می زنم
آن خانه احتیاج ندارد به پاسبان
نشنیده یی که جد من اصحاب کهف را
رفتست همچو گرد به دنبال کاروان
با آنکه هست مرتبه عالی مرا
دارم من شکسته قناعت به استخوان
بر گوسفند چون خبر استخوان رسید
افتاد آتش غضب او را به مغز جان
آن دم لب و دهان ز چرا ساختن بوست
خود را به یک دوخیز رسانید در میان
گفت ای پلید شوم نفس حد خود شناس
بر استخوان من مرسان این همه زبان
کار تو خون خوریست به سلاخ خانه ها
اینجا شدی گریخته از دست سگ کشان
پیوسته کار تو جدل و جنگ با گداست
بر آستان تو ناله کنان او عصار زنان
بیداریی شب تو بود تا دم سحر
سازد محل فیض تو را خوب سرگران
هر روز وقت صبح شبان می برد مرا
گاهی به سوی دشت گهی سوی بوستان
قربان کنم برای خدا جان خویش را
باشد ز من صواب سراسر به حاجیان
قصاب را ز خون منش تیغ سرخ روست
باشد قناره اش چو خیابان ارغوان
سیمین برای کباب دل و گرده منند
پیوسته است روغن من شأن دیگدان
چون این مباحثت به بیابان فسانه شد
خود را رساند گرگ بدیشان دوان دوان
با گوسفند گفت دل و گرده تو چیست
چون است روده های تو ریزم به یک زمان
گاهی به زیر پشته نهان گردی از گله
سازد به صاحب تو مرا کشتنی شبان
دایم دهان به روغن تو چرب می کنم
خود گو به پیش جنگ حریفان تو را چه جان
من کهنه گرگ حضرت یعقوب دیده ام
پر خون شده ز تهمت یوسف مرا دهان
احوال من چو شمع به هر بزم روشن است
در پیش خلق نیست مرا حاجت بیان
در خواب خویش هر که ببیند شبی مرا
گردد ز یمن من همه روز شادمان
گاو زمین چو در نظرم جلوه گر شود
سازم به یک اشاره جدا ران او ز ران
در گوش گاو باد رسانید این خبر
فریاد کرد و گفت چه گفتی بگو همان
هر جا که دیده یی تو مرا کشته دو شاخ
باور نمی کنی بکن امروز امتحان
گرگی و لیک قطره باران ندیده یی
نشنیده است گوش تو آوازه سگان
گه صلح می کنی تو به چوپان و گاه جنگ
گرگ آشتیست کار تو پیوسته با شبان
شب تا به روز دوخته ام چشم بر زمین
از من نگشته هیچ کس آزرده در جهان
گاهی به گرد خرمن دهقان شوم به چرخ
گاهی به خلق شیر دهم همچو مادران
اجداد من به آدم و حوا برابر است
یعنی مراست گاو زمین از برادران
اشتر شنید و گفت که گوساله هنوز
بیرون نکرده یی سر خود را ز کاهدان
آبای تو به هیچ قطاری نبوده اند
آورده یی به زور تو خود را در این میان
یک ره به پشت و پهلوی خود هم نگاه کن
از خاطر تو رفته مگر چوب گاوران
بر گردنت زنند چو دزد ابری دو شاخ
از کاهدان برند سوی دشت کشکشان
بر من یکی نگاه کن و صنع حق ببین
چون آفریده است مرا خالق جهان
دادست شیر من شتر صالح نبی
در روزگار نسبت من می دهد به آن
پیوسته خار می خورم و بار می کشم
هرگز نگشته خاطرم از ساربان گران
هر جا که بوده ام به دو زانو نشسته ام
در بر کشیده جامه مله چو صوفیان
از اشتران ویس و قرن یک شتر منم
گردیده ام بر آن سر خاک از مجاوران
آواز گیره دار شتر چون بلند شد
در حال سنگ پشت بیامد تپان تپان
در پشت چار آئینه در پیش رو سپر
بر دست سنگ و بر زده دامان چو حجریان
از سنگ رفته رفته چو آتش زبانه زد
آغاز گفتگوی بگفت ای سبک عنان
کنجاره دیده یی مگر امشب به خواب خویش
یا گاو کشته یی به خیال جواز ران
در عمر خویش مثل تو لعبت ندیده ام
کوتاه عقل و پای دراز و شکم کلان
در زیر بار ناله کنان خواب می روی
خیزی ز جای همچو ضعیفان پا گران
دندان تو سراسر اگر بشکنم سزاست
هرگز تو را کسی نزده سنگ بر دهان
معلوم شد به دهر شتر دل تو بوده یی
باشد همیشه چشم تو بر دست ساربان
در زیر بار منت کس نیستم فقیر
دارم مدام شکر خداوند بر زبان
از فاقه روز و شب به شکم سنگ بسته ام
دانند خلق در بغلم هست تاه نان
در گوشه یی نشسته ام و خاک می خورم
بگذشته ام به چله نشینی ز زاهدان
روزی که آفتاب به گرمی شود علم
آن روز احتیاج ندارم به سایبان
بر گوش خارپشت چو این ماجرا رسید
هر موی گشت بر تن او نیش خونفشان
چون مور نرم نرم قدم را به ره نهاد
پهلوی سنگ پشت نشست و بگفت هان
بر گرد خویش معرکه یی جمع کرده یی
داری به پشت صندلیی همچو قصه خوان
الجوب وار در ته صندوق جا شوی
عیار کاسه پشت تو را از مصاحبان
صحرائیان ز کاسه چوبین توبه تنگ
اسقاطیان کاسه گران از تو در فغان
هرگز ندیده ام به برت جامه درست
دامان تو همان و گریبان تو همان
از دیدن تو صحبت این قوم شد خنک
ای بد نمای خیز و برو زود از میان
من عمر خود به خار کشی صرف کرده ام
زان وجه گرم روی نمایم به مردمان
پیراهنی به سوزن خود بخیه کرده ام
دارم به دوش جامه شالی چو حاجیان
باشد همیشه در شب مهتاب خواب من
بالین و بسترم همه خارا و پرنیان
آهنگ خارپشت چو روباه گوش کرد
از شدتی که داشت روان گشت دم زنان
فریاد کرد و گفت مرا دور دیده یی
امروز همچو خار برآورده یی زبان
داری به خود غرور چو پیران خارکش
آتش زنم که دود برآید تو را ز جان
از جنبش تو در حرکت بته های خار
پیوسته خورد و ریزه من از تو در گمان
گر بینی و تو کنده به دستت دهم رواست
تا پیش خلق سر نه برآری به این و آن
من مدتیست خانه درین دشت کرده ام
نگشاده ام به هیچ کس از خویش داستان
پهلو به آفتاب زند پوستین من
دارند آرزوی من پیر تا جوان
شبهای دی به واسطه پوست می کشم
تا صبح همچو مغز در آغوش دلبران
آری خدای راست به هر پوست دوستی
هست این مثل چو گنج در ایام شایگان
گاهی که رو به روی شود دشمن مرا
یابم ز روی عقل خود از دست او امان
خرگوش سر به خواب فراغت نهاده بود
بیدار گشت و گفت به روباه آن زمان
یک ذره عقل و هوش اگر داشتی به سر
هرگز ز خانه پا ننهادی بر آستان
شبها روی چو دزد به سوی محله ها
چشمان خود چراغ کنی بهر ماکیان
بسیار زنده زنده تو را پوست کنده اند
افکنده اند مرده تو پهلوی سکان
با هر کسی فقیر میسر نمی شوم
جان می دهند در طلبم مردم کلان
مالند اگر به پیکر خود روغن مرا
بی شک و شبهه دفع کند درد استخوان
گاهی که من به آدمیان خوی می کنم
پیوسته عمر خویش کنم صرف این مکان
خرگوش چون حکایت خود را تمام کرد
میمون شنید و پهلویش آمد نفس زنان
گفت ای درازگوش چرا لاف می زنی
از آدمیگری نه تو را نام و نشان
چون موش دم بریده بمانی به چشم من
یا بچه بزی که بود هر طرف دوان
زین داشتی به پشت تو را می شدم سوار
هستی به پیش من تو هم از جمله خران
بگشا ز خواب چشم و سر خود بلند کن
بر دست و پای من نظر خویش را بمان
یعنی که نیست صورت من کم ز آدمی
اما کشیده ام قدم خود از آن میان
نشو و نمای من شده در کوهسار هند
اصل من از فرنگ و مرا نام کاردان
هر جا که بیشه ایست درو سیر می کنم
هستم به گرد و گوشه او همچو باغبان
از میوه های پهلوی خود پهن کرده ام
گاهی ز ترش و گاه ز شیرین و ناردان
آهو رسید و گشت باو روبرو و گفت
کم دیده ایم آدم دمدار در جهان
آدم کسی به صورت آدم نمی شود
بی مغز اعتبار کجا دارد استخوان
گاهی که سوی شهر تو را اوفتد گذر
گردی تو پای کار به ارباب لولیان
در پیش خلق مسخره گی پیشه می کنی
طفلان به کوچه ها ز قفای تو کف زنان
گه نی نواز و گاه شبانی گهی گدا
گاهی عصا به دست شوی از یساولان
در دهر اگر چه صورت من نیست آدمی
لیکن مراست صورت نیکو چو دلبران
چشمم بود ز غمزه لیلی برنده تر
دیوانه منند چو مجنون پریوشان
گردد ز بوی مشک معطر دماغها
بر هر طرف که روی نهم همچو نو خطان
گاهی که همچو باد شوم در دوندگی
برق ستیزه خوی نیابد ز من نشان
زین گفتگو پلنگ درآمد به جست و خیز
خود را رساند در پی آهو همان زمان
گفت ای گریز پای ز چنگم کجا روی
با من مساز جلوه گری همچو دختران
ناف تو را به کام حریفان بریده اند
باشند خانواده من از تو کامران
گر بر سر تو سایه کلخاد اوفتد
در زیر پای خواب روی همچو ماکیان
یعنی که من به خون تو امروز تشنه ام
از راه تشنگی به لب من رسیده جان
از قهر اگر به خاک زنم چنگ خویش را
چنگ و غبار تیره کند روی آسمان
از سیلی ام کبود بود روی فیل چرخ
عکس دم من است که گویند کهکشان
آشفته گشت فیل و روان شد سوی پلنگ
دندان بیکدگر زده همچون مبارزان
دم خاره کرده آمد و خواباند گوش را
خرطوم بر زمین زد و گفت ای الا چه بان
از ناخن پلنگ چه نقصان به پای فیل
تاج و خروس را چه غم از نول ماکیان
تندی مکن که جرم تو بسیار دیده ام
چون تخته پوست در ته پای قلندران
گوئی که هیچ کس نبود در برابرم
در هر کناره هست مرا چون تو چاکران
در روز جنگ زیر علم پاستون کنم
باشم بر آستان در فتح پشتبان
تخت روان کنایه ز رفتار من بود
دوشم رواج یافته از مقدم شهان
چون تیغ آبدار سراپای جوهرم
دندان من رواست که سازند زر نشان
بر پشت من نهند اگر کوه قاف را
مانند برگ کاه نیاید مرا گران
خرطوم من چو گرز بود وقت گیر و دار
هر موی من به تندی و تیزی بود سنان
عمرم هزار سال بود در میان خلق
کم نیست زندگانیم از عمر جاودان
بزرگتری ز من نبود در میان قوم
امروز ژنده فیل مرا گفته می توان
کرک این سخن ز فیل شنید و قدم نهاد
سر تا به پای چین و گره کرده ابروان
در پشت و پهلویش خله یی زد به شاخ و گفت
ای تنگ چشم حرف مگو این همه کلان
از فیلمات حادثه غافل نشسته یی
داری تو اعتماد به عمر سبک عنان
خرطوم نیست آن که به او فخر می کنی
انداخته به بینیت ایام ریسمان
خود گو بر استخوان تو گر بود جوهری
تابع نمی شدی تو به هندوستانیان
خرطوم تو به پهلوی دندان تو بود
از فاقه همچو پوست که چسبد به استخوان
خط می کشی به بینی خود کوچه های شهر
از پشت و پهلوی تو غلامان سوادخوان
خرطوم تو به دیده صحرائیان بود
بر بام کاهدان که گذارند ناودان
از بس که نیست بر دم و خرطومت امتیاز
حیران شوم کدام طرف باشدت دهان
وقتیست این زمان که سر شاخ خویش را
گلگون کنم ز خون تو چون شاخ ارغوان
روز مصاف سینه خود می کنم سپر
گردند روبروی ز پشتم دلاوران
خواهم که حمله در صف پیر و جوان کنم
در دل مرا نه بیم ز تیر و نه از کمان
شاخم به هر دیار کند کار شاخ مار
پیوسته بر خورند ازو اهل کاروان
خاصیت غریب به شاخم نوشته اند
هر کس نگاه داشت گریزند جنیان
شیر از کمین برآمد و آمد به کرک گفت
ای شاخ ناشکسته بکش پای از میان
با هر که مانده شاخ به شاخ ایستاده یی
از بس که در کنار بیابان شدی کلان
ای سخت روی و سست قدم چابکی مکن
هستی تو پیش یک قدم از گاو پاده بان
طفلان از زبان تو پرهیز می کنند
باشی تو در میانه این قوم بد زبان
اجداد من به شیر خدا دست داده اند
از چنگ من وگرنه که می یافتی امان
هرگز شکاریی دیگری را نخورده ام
یک ره به خون مرده نیالوده ام دهان
در بیشه ای که می روم و می کنم قرار
بیرون ز قحط سال شوند اهل آن مکان
با هر که بنگرم جگرش آب می شود
از مور کمترند به چشمم بهاوران
در فکر دانه مورچه یی بود در گذر
آمد به شیر گفت که ای رستم زمان
از اتفاق مورچگان غافلی مگر
ورنه چرا حقیر شماری و ناتوان
خوراک اهل بیت من است از نتاج تو
دایم پر است خانه ام از شیر بچگان
طفلان شیر مست من امروز شیر گیر
خویشان ناتوان منند از تو کامران
موری شنیده یی که سلیمان وقت را
بر عهد خود به ران ملخ کرده میهمان
این رتبه شد میسر او از شکستگی
ور نه چه حد مورچه ای لشکر گران
چون از زبان مورچه این حرف شد بلند
تسلیم کرده کرده رسیدند وحشیان
گفتند عذرها ز ته دل به یکدگر
افتاد پای آشتی اندر آن میان
این نسخه سیدا بدو سه روز شد تمام
از روزگار حضرت عبدالعزیز خان
تاریخ از هزار و نود یک گذشته بود
از هجرت رسول شه آخرالزمان
ای خورد و ای بزرگ که در ایام مانده اید
افتد به سهو در نظر این طرفه داستان
گر زنده مانده ام به دعا یادم آورید
ور رفته ام به فاتحه سازید شادمان
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال
دلم را برده سرو جامه زیبی
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خم‌گشته را مرگ خبر می‌کند
محمل گل را خزان زیر و زبر می‌کند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر می‌کند
قافله‌سالار ما عزم سفر می‌کند
قافله شب گذشت صبح اثر می‌کند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بی‌دست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر می‌کند
نیست تو را ذره‌ای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بی‌ادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر می‌کند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزنده‌ای
نی به کسی چاکری نی به خدا بنده‌ای
کی تو در این روزگار باقی و پاینده‌ای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زنده‌ای
عمر به مانند باد از تو گذر می‌کند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر می‌کند
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - اسبیات
اسپی دارم که دم علم می سازد
زین را ز پشت بر شکم می سازد
بوداست مگر به اسپ شطرنج یکی
از دور پیاده دیده رم می سازد