عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
چرا به کار جهان روز و شب به تدبیری
مکن تلاش مگر بی خبر ز تقدیری
ز بار پیری وغم خم شود قدت چون نخل
کنون اگر چه به قامت چو سرو کشمیری
تو ای جوان دل پیر شکسته را مشکن
که خودبهم چوزنی مژه بنگری پیری
تو را چه حد که بگیری به این وآن تقصیر
مگر خبر نیی ازخود که غرق تقصیری
اگر زمانه خرابت کند مشوغمگین
که چون خراب شوی مستحق تعمیری
توخودبمیر از آن پیش کت بمیرانند
چنین چومیری در عالم بقا میری
مثال زیبق صافی فنا شواندر خد
فنا اگر شوی اینگونه اصل اکسیری
بگوبه یار نگفتم جفا مکن بنگر
که خودز زلف به کیفر اسیر زنجیری
بگوبه چشم وی از من مزن ز مژگان تیر
توخودمگر نه زابرو به زیر شمشیری
کمان کج است وبه دشمن از اوزیان نرسد
بلای خصم شوی گر به راستی تیری
گرت هواست که چون من شوی بلند اقبال
چو مورباش ضعیف ار به صولت شیری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
چشمت خدای داده که صاحب نظری شوی
هم گوش وهوش تاکه زعالم خبر شوی
از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان
از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی
دست وترنج را همه بری به روی هم
در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی
خواهی اگر که یار عمارت کندتو را
باید چنان خراب که زیر وزبر شوی
خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار
بایدمطیع امر قضا وقدر شوی
کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود
تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی
گویند شاه طالب در وگهر بود
کوشش نما که معدن در وگهر شوی
آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو
از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی
مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد
هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی
باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک
خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی
بازت کنند زنده وجانی دگر دهند
جان را چو بسپری وز عالم به درشوی
روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت
بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی
خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند
باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی
بلند اقبال : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در وصف حال افراسیاب بیگ فراشباشی مشیر الملک
کیست کز من رود بر باشی
گوید از همه هنر ناشی
تو نداری تمیز اینکه به رنگ
نخودی را شناسی از ماشی
نه تفاوت نهی به مشک ازپشک
نه به فیروزه فرقی ازکاشی
تو مپندار اینکه با هر کس
می توانی نمود او باشی
تو کجا ما کجا هزاران فرق
دادر انشا ز شغل فراشی
چه فروزی چراغ بر دم باد
چه نمائی بر آب نقاشی
اف به کیش تو ای سگ نانی
تف به ریش تو ای کل آشی
چه عجب گر که آسمانت کرد
نایب اندر فسا ز نباشی
چرخ دون پرور از تودون تر را
کرده برتر ز میرنجاشی
مشو از بازی فلک مغرور
که گهی ظلمت آور گه نور
آسمان این کند که می بینی
کس ندیدم بدین بد آئینی
می کندکه گدای را سلطان
می دهدگه به شاه مسکینی
چون توئی را گهی دهد منصب
چون منی را بر توتا بینی
گر به بالا نشینیت فخر است
من ندارم غمی ز پائینی
تو به بالا نشستی از خفت
من به پائین شدم ز سنگینی
خواهی ار صدق مدعای مرا
به ترازو نگر که تا بینی
ورنه آنجا که من نشینم صدر
نیست یارا ترا که بنشینی
من بدآنجا که پشت پا زده ام
تو بسائی به خاک ره بینی
کی تواند که دم زند از حسن
زنگی مطبخی بر چینی
اگر از نه سپهر درگذری
که دنی زاده ای و بی پدری
زیر این آسمان پر انجم
در طمع چون تو دیده کم مردم
به نظر هر چه آیدت بلعی
اژدهائی نه افعی وکژدم
چون تو سگ کس ندیده روباهی
کهکشد پشت خود خز وقائم
گاه آری قیاس مروارید
گاه پوشی لباس ابریشم
همه دانند جو فروشی تو
چه نمائی به این وآن گندم
توهمانی که درب دروازده
بود کارت کشیدن هیزم
به خرت خواستم دهم نسبت
دیدم از خر توراست کمتر دم
تا نبینی مرا به بد یا خوب
تا نبینم ترا زسر تا سم
جسم و چشم توکاش می گردید
این یکی کور وآن دگر یک گم
خاک گورت مگر که سیر کند
کی ترا سیر لطف میر کند
گر چو ماهی در آب خواهی شد
زآتش من کباب خواهی شد
بهر دام تو شست خواهم گشت
گر چو ماهی در آب خواهی شد
من چو سلیم توچون گلین خانه
آخر از منخراب خواهی شد
من چو تفتیده کوره ام کز من
آهن ار باشی آب خواهی شد
رستمی میکنم بعون الله
گرتو افراسیاب خواهی شد
از تو بی شک شه ارشود آگه
زیر تیغ وطناب خواهی شد
آید ار پای گفتگو به میان
عاجز اندر جواب خواهی شد
گشته ای رفته رفته عالیجاه
بین که عالی جناب خواهی شد
نه توچون مبرزی اگر جوئی
برتری منجلاب خواهی شد
پا مکن از گلیم خویش دراز
صعوه با باز کی کند پرواز
بدمکن در جهان که گاه درو
نبردگندم آن که کارد جو
این نصیحت مراست از استاد
به توگفتم به گوش جان بشنو
گر سلیمان شوی ور اسکندر
ور شوی کیقباد وکیخسرو
روزی از اندک است اگر بسیار
کاسه گر خالی است اگر مملو
شیر و شکر بنوی ار یا خون
کهنه در بر بپوشی ار یا نو
مسکن ار روم سازی ار بلغار
وطن ار هند گیری ار جوجو
عاقبت مرد بایدت ناچار
ناگهت صبح عمر گردد شو
نفعت آندم چه نفی لن یا لا
سودت آنگه چه شرط آن یا لو
همره خویشتن به جز کفنی
نبری پس به نکوئی بگرو
گفتمت لیک گفته دانشمند
بر سیه دل چه سود خواندن پند
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴ - بهاریه
بهار آمد و رفت فصل خزان
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۵ - شگفتن گل در گلشن
پس از فرودین آمد اردیبهشت
گلستان ز گل گشت رشک بهشت
به امر خدا گل به گلشن شکفت
چوگل در چمن روح در تن شکفت
به تخت زمرد شه گل نشست
در باغ را باغبان سخت بست
که هر کس نباید بر شه رود
کز اسرار شه شاید آگاه شود
بلی کس اگر محرم شاه شد
چه باک ار ز راز شه آگاه شد
چو در پیش گل گشت سوسن کنیز
کنیزش بنفشه شد از شوق نیز
چو بر سرو حکم غلامی بداد
به یک پا برش چون غلام ایستاد
به نرگس که از درد بیمار بود
به دردش دمادم پرستار بود
به گلزار زن خیمه در نوبهار
در آنجا مکان گیر همچون هزار
مشودرشبستان دگر منزوی
بباید که سوی گلستان روی
بهار وگلستان شراب ونگار
خوش است ار میسر شود این چهار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۹ - در شرح حال خود گوید
به فردوس استاد منشاد باد
ز ابجد الی ضظغم داد یار
پس از آن مرا فارسی خان نمود
کلام عرب پس به درسم فزود
چو از صرف و ازنحو گشتم خبر
بدیدم بهحالم ندارد ثمر
چواز فقه ومنطق شدم مستفیض
ندیدم شفائی به حال مریض
ز اعداد ورمل ونجوم وحساب
ندیدم به احوال خودفتح باب
بنستم از این علم ها هیچ طرف
به باطل همه عمر من گشت صرف
چو از علم عشق آگهم کرد دوست
بدیدم که علمی اگر هست اوست
در آنجا همه بحث از وحدت است
نه از ارث اموات و از قسمت است
چوآگاه گردیدم از علم عشق
بس اسرار را دیدم ازعلم عشق
غرض اینکه علم ار بود عاشقی است
کسیرا که این علم نبود شقی است
اگر علم خواهی بخوان علم عشق
بیا تا نمایم بیان علم عشق
در آنجا همه مبحث از دلبر است
که غائب زچشم و چو جان در بر است
در او وصفها باشد از روی دوست
پریشان سخنها ز گیسوی دوست
حکایت ز وصل است واز اشتیاق
شکایت ز بخت است ودرد فراق
در آنجا سخن نیست از کفر ودین
نه از دوزخ ونه زخلد برین
نه از نیک وزشت وحلال وحرام
نه ازدیر و کعبه نه از ننگ ونام
همه باب و فصل وی از وحدت است
عدد یک بودهر چه درکثرت است
کسی دارد ار روی دل با یکی
شده است آگه از علم عشق اندکی
شود بیخود از علم عشق آنچنان
که خود را نبیند دیگر درمیان
کنداحوالی دور از چشم او
رود علت کوری از چشم او
به عالم نبیند به جز روی دوست
به هر سوکند روهمی بیند اوست
ولی هر که دم زد ز اسرار عشق
شود همچو منصور بردار عشق
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۱ - فی التنبیه
ببین صنع صانع دراعضای خود
به حیرت شواز فرق تا پای خود
به یکپاره پیه بنهاده نور
که چشم تو بیند ز نزدیک ودور
به رفتن تو را پای رفتار داد
به گفتن تو رانطق وگفتا رداد
مرا حیرت آید که یک چشمه آب
گهی سرکه بیرون دهد گه گلاب
به سر پنجه های توناخن نهاد
که آسان توانی گره را گشاد
چه رگها به جسم تو انداخته
به کشت وجود توجو ساخته
تو را یک زبان داده است ودو گوش
که دوبشنو وگو یک از روی هوش
به عالم چه چیز است کاندر تونیست
تو خودمی ندانی سرشتت زچیست
زحکمت به اعضا نهاد استخوان
که تا سخت گرددبدنها از آن
تو را داددندان که تا نان خوری
همت داده نان تا به دندان خوری
خدائی که دندان دهد نان دهد
چرا آرد پس کس به انبان نهد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۸ - حکایت
خری باخری گفت در زیر بار
که آسودگی نیست در روزگار
به ما صاحب ار می دهدکاه وجو
ببین جان زما می ستاند گرو
گر ازخسته حالی به کندی رویم
زندمان همی تا به تندی رویم
چنین پشت ما ریش از بار اوست
اگر ما بمیریم از آزار اوست
مرا وتو را عاقبت می کشد
ز بس آب و هیزم به ما می کشد
جوابش بگفتا بروتا رویم
من وتو کی از رنج فارغ شویم
بباید همی رنج و زحمت کشید
خدا بهر این کارمان آفرید
کسی را چه قدرت به چون وچرا
بخواه از خدا سبزه زار چرا
بکن شکر کانسان نگردیده ایم
به بیرحمی آن سان نگردیده ایم
اگر پشت ریشیم از بار خلق
نداریم دستی به آزار خلق
نداریم خوف از سؤال وجواب
نداریم پروای روز حساب
یکی را خوش آید ز صوت هزار
یکی را سرو آرد بانگ سار
نه از آن خوش اید مرا نه از این
که دارم دلی زار و اندوهگین
مرا ناله نی خوش آید به گوش
که یکباره از سر برد عقل وهوش
حکایت ز یاران همدم کند
مرا بی خبر از دوعالم کند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۰ - در اسرار
هر آن نعمتی را که بینی به دهر
چه تلخ وچه شیرین چه شکر چه زهر
ز آب وزمین جمله پیدا شده
که آسایش خلق دنیا شده
ز آب وزمین نعمت آماده شد
برای تو پیش توبنهاده شد
به عالم نمی بوداگر سبزه زار
چه می خورد حیوان دراین روزگار
زمینی که بر روی آن نیست آب
نمی گردد از آن کسی کامیاب
اگر آب باران بدوگشت بار
شود آن زمین تازه وسبزه زار
زمینی که آبش نگردد معین
چو آبی است کو را نباشد زمین
زمینی اگر آب باشد بر او
دهد حاصل وفیض یابی از او
به چشم سروسر نگه کن ببین
که سری است پنهان در آب وزمین
توگوئی در اواسم اعظم بود
کز او راحت خلق عالم نبود
بیابی از این سر اگر آگهی
نگردد نصیب دلت گمرهی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۳ - در عزای شهیدکرببلا شاه لب تشنه سیدالشهدا
زنگ عصیان ز گریه بزدائید
قهوه تلخ صرف فرمائید
ساعتی گر کشید زحمت وزجر
نیست بهر ملازمان بی اجر
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۷ - در فرق کمال ومال
مرا با کمالی بگفت ازملال
بود حرف تشبیه کاف کمال
بگفتم دهدنشئه چون می کمال
کم از می بود مستیش کی کمال
به کسب کمال آنکه کوشد خوش است
شراب حلال ار بنوشد خوش است
ز شه حکمآید چودر ضبط مال
شودضبط مال تو بی قیل و قال
کمال تو هر جا تو را همره است
نه دزدش بردضابطش نه شه است
نخواهدگماری به اوپاسبان
نه حاجت که اورا نمائی نهان
کمالی کز آفات باشد بری
نگرددکس او را چرا مشتری
چوالماس باشد به قیمت کمال
بودمال مانند ظرف سفال
خریدند صدکوزه از کوزه گر
نگردید پیدا یک الماس خر
جواهر شناس است الماس خواه
که تا سازدش زینت تاج شاه
خریدار الماس بسیار نیست
نپندار کورا خریدار نیست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۵ - نکته
یکی ریخت گندم به خاک زمین
بشدآبیارش به صبح و پسین
خویدی بشد سبز وپس خوشه کرد
خزان ناگهان آمد وگشت زرد
گرفتند داس از برای حصاد
بشدجمع و زوخرمنی اوفتاد
چوکوبنده خرمن آمد به کشت
نکوبیده یک خوشه بر جا نهشت
همی باد آمد به امر خدا
بشدکاه وگندم پس ازهم جدا
پس آن گندم افتاد در آسیا
شد از گردش سنگ چون توتیا
عجین گشت با آب وپس شد خمیر
شد ازمشت از بسکه بالا وزیر
از آن پس بشدجای او درتنور
بشد پخته ز آتش ز نزدیک ودور
برون از تنور آمد وگشت نان
غدای کسان گشت وگردید جان
عوالم که طی کرده گندم نگر
ز اسرار روی جهان شوخبر
بشد دانه گندم آخر چو جان
یقین برتر انسان بگردد از آن
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱ - نصایح
حمد بی حد و ثنای بی عدد
هست شایان خداوند احد
آنکه از امر کن ازجود وکرم
عالمی را کردموجو از عدم
آنکه می باشد به هر شیئی قدیر
نه شریکی هست او را نه نظیر
آسمان را بی ستون بر پای داشت
کس نمی داند که چون برجای داشت
خاک وباد وآب وآتش آفرید
نقشها زاین چار بس خوش آفرید
از ضمیر موری آگاه است او
زیر سنگ ار در بن چاه است او
در هوا مرغی هویدا می کند
روزی ماهی به دریا می کند
برگ تر از چوب خشک آرد پدید
وز پی شام سیه صبح سفید
جانور از نطفه از نی شکر دهد
ز ابر باران ازصدف گوهر دهد
لطف او خاص است و بر هر بنده ای
می دهد روزی به هر جنبده ای
آسمان را و زمین را مالک است
هر چه باشد غیر وجهش هالک است
عقل حیران است در ذاتش که چیست
هر چه هست او هست جز او هیچ نیست
او بودخلاق هر بالا و پست
بود وهست از پیش و بعد هر چه هست
هر سر مویم شودگر صد زبان
عاجزم از شکر یک احسان آن
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۱ - فی التنبیه
مپندار جسم تو چون خاک شد
زلوح جهان اسم تو پاک شد
مپندار چون رفتی از اینجهان
نمانددگر از تونام ونشان
تو را پایه هر جاست برتر شود
توراجا به گلگشت دیگر شود
نگوئی چومردی فنا میشوی
که لابودی و باز لا میشوی
خدا را بسی عالم است ای پسر
که هریک زهر یک بود خوبتر
در آنها دهد سیر بر بندگان
چو ازرفتگان وچوز آیندگان
نه بشنیده گوشم دوچشمم بدید
که شدکرمکی پشه از جا پرید
چو آنکرم شد پشه زامر خدا
شد از عالم آب سوی هوا
مخواه اندرین گفته از من دلیل
که بسیار میباشد از این قبیل
توهم عالمی داشتی در شکم
که میبود قوت توآن دم زدم
کنون اندرین عالمت گشته جا
ببین تا برندت از اینجا کجا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۲ - در نصیحت
دلا حاجت خود بردوست بر
که مأیوسی آرد زجای دگر
روا نیست حاجت به کس بردنت
که باشد نکوتر از او مردنت
طمع را چه خوش باشدار سر بری
اگر نان نباشد به خوان خون خوری
بکن فرش از خاک اگر فرش نیست
کسی کو نشد فرشش از خاک کیست
نباشد اگر مرکب تندرو
که پا هست بی زحمتکاه وجو
نداری اگر سیم وزر نیست بیم
ز رخ ساز زر اشک خود گیر سیم
پی خوردن آبت ار کاسه نیست
تو را داده یزدان دوکف بهر چیست
گرت شانه نبود چه اندوه از آن
که انگشت از شانه دارد نشان
چراغ ار نباشد به شبهای تار
مخورغم که باشد چنین درمزار
نداری اگر خانه زر نگار
توانی به ویرانه گیری قرار
به بر گر نداری بتی مه جبین
برو با غم و درد شو همنشین
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۳ - در نترسیدن از مرگ
مشو هرگز از مردن اندیشناک
که هست از پی زندگانی هلاک
کسی جان نبرده است ازچنگ مرگ
نکرده است کس فتح در جنگ مرگ
هر آنکس که زائیده شد میرد او
خدا هم دهد جان وهم گیرد او
بود مردنی زندگی را ز پی
ولی کس نداند چه وقت است وکی
شود زنده لابد به خواری هلاک
عجین جسم اوگردد آخر به خاک
به مردن همه خلق آماده اند
بر مرگ جان در کف استاده اند
رود هر دم از عمر آدم دمی
که جا گردد او را دگر عالمی
بمیریم در هر دم وغافلیم
همه غرق وگوئیم در ساحلیم
بسی فتنه بود ار نبد مردنی
نبدهیچ درد ار نبد خوردنی
چو شد اختر بخت کس در وبال
به اوگو بمیر و شوآسوده حال
بودمردن اولیتر از زندگی
که کردن بر بندگان بندگی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۷ - در ترک علایق جسمانی
پیرهن باری گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۱ - در تسلیم و رضا درمصائب روزگار
چونیک وبد آید برت درجهان
نه زاین شو غمین ونه دلشاد از آن
که میباشد این حالت کودکان
پی مشتی از خارک وگردکان
به عالم چه شادی چه غم بگذرد
بدونیک و عدل وستم بگذرد
نباشد به کار جهان اعتبار
ندیدم قراری بودبرقرار
بودهر فرازی نشیبش ز پی
گه اردیبهشت آید وگاه دی
نه یکسان بودگردش روزگار
که گاهی خزان است وگاهی بهار
گهی شب گهی روز روشن شود
گهی فرودین گاه بهمن شود
گهی ماه بدر است وگاهی هلال
کندگه شرف کوکب و گه وبال
گهی شمس می افتداندر کسوف
گهی میشود تیره ماه از خسوف
عروسی بود گاه وگه ماتم است
گهی هست شادی وگاهی غم است
ز تقدیر یزدان همه کارهاست
خوش آنکو به تقدیر یزدان رضاست