عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۴
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گنجی ست راز عشق، که دل ها خراب اوست
پیمانه لفظ و معنی رنگین، شراب اوست
دنبال شوخ چشم غزالی فتاده ام
چون آهوی رمیده، دلم در شتاب اوست
دستم اگر به طرف عنانش نمی رسد
خوناب اشک حسرت من، تا رکاب اوست
نوش از حدیث تلخ لبش جوش می زند
خون در دلم ز غنچهٔ رنگین عتاب اوست
آتش طبیعتی رگ جانم گرفته است
چون شمع، سوزم، از نگه شعله تاب اوست
کام حزین خسته به یک نوشخند داد
جان مست بادهٔ لب حاضر جواب اوست
پیمانه لفظ و معنی رنگین، شراب اوست
دنبال شوخ چشم غزالی فتاده ام
چون آهوی رمیده، دلم در شتاب اوست
دستم اگر به طرف عنانش نمی رسد
خوناب اشک حسرت من، تا رکاب اوست
نوش از حدیث تلخ لبش جوش می زند
خون در دلم ز غنچهٔ رنگین عتاب اوست
آتش طبیعتی رگ جانم گرفته است
چون شمع، سوزم، از نگه شعله تاب اوست
کام حزین خسته به یک نوشخند داد
جان مست بادهٔ لب حاضر جواب اوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
در صیدگاه ناز تو بسمل به خون تپد
در خون تپد ولیک نه چون دل به خون تپد
در شیشه خانهٔ دل هر کس، پری رخی ست
از عشقت ای فرشته شمایل، به خون تپد
در راه عشق کز دم تیغ است تیزتر
باید چنان تپید که منزل به خون تپد
دارند زیرکان به خیال تو زندگی
صیدی که شد ز یاد تو غافل، به خون تپد
ترسم ز گریهٔ من دیوانه، لاله سان
در موج خیز بادیه محمل به خون تپد
این جان که داده ای به حزین آنچنان مکن
کز آرزوی خنجر قاتل به خون تپد
در خون تپد ولیک نه چون دل به خون تپد
در شیشه خانهٔ دل هر کس، پری رخی ست
از عشقت ای فرشته شمایل، به خون تپد
در راه عشق کز دم تیغ است تیزتر
باید چنان تپید که منزل به خون تپد
دارند زیرکان به خیال تو زندگی
صیدی که شد ز یاد تو غافل، به خون تپد
ترسم ز گریهٔ من دیوانه، لاله سان
در موج خیز بادیه محمل به خون تپد
این جان که داده ای به حزین آنچنان مکن
کز آرزوی خنجر قاتل به خون تپد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
من شعله ام، به پیرهنم هر که خار کرد
در جیب من شکفته تر از گل، بهار کرد
هر خون که کرد چرخ چو مینا به کام من
بیرون ز دل به گریهٔ بی اختیار کرد
غافل زدیم آهی و از ما دلت گرفت
ز آیینه بی خبر نفس ما غبار کرد
در خون کشیم دامن رنگ شکسته را
راز درون پردهٔ دل آشکار کرد
گرد سر خیال تو گردم که از وفا
آسوده دیده و دلم از انتظار کرد
چون کبک مست، خنده به گلزار می زدم
افسرده ام فسردگی روزگار کرد
زین چشم تر حزین چمن آرای کیستی؟
ابر بهار را مژه ات شرمسار کرد
در جیب من شکفته تر از گل، بهار کرد
هر خون که کرد چرخ چو مینا به کام من
بیرون ز دل به گریهٔ بی اختیار کرد
غافل زدیم آهی و از ما دلت گرفت
ز آیینه بی خبر نفس ما غبار کرد
در خون کشیم دامن رنگ شکسته را
راز درون پردهٔ دل آشکار کرد
گرد سر خیال تو گردم که از وفا
آسوده دیده و دلم از انتظار کرد
چون کبک مست، خنده به گلزار می زدم
افسرده ام فسردگی روزگار کرد
زین چشم تر حزین چمن آرای کیستی؟
ابر بهار را مژه ات شرمسار کرد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۶
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۱
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ز تأثیر محبت سوخت در دل کینه عاشق را
ز آه آتشین گرم است لب تا سینه عاشق را
به ما سرتاسر هرهفته می خوردن شکون دارد
نمیباشد تفاوت شنبه و آدینه عاشق را
نیاز و ناز را چون شیر و شکر در زبان دارد
بود با جان برابر قاصد دیرینه عاشق را
ز شوخی تنگ در بر عکس جانان را کشد هر دم
نمیباشد رقیبی بدتر از آیینه عاشق را
برای زیب تن قصاب بر بالای قربانی
بود بهتر ز اطلس خرقه پشمینه عاشق را
ز آه آتشین گرم است لب تا سینه عاشق را
به ما سرتاسر هرهفته می خوردن شکون دارد
نمیباشد تفاوت شنبه و آدینه عاشق را
نیاز و ناز را چون شیر و شکر در زبان دارد
بود با جان برابر قاصد دیرینه عاشق را
ز شوخی تنگ در بر عکس جانان را کشد هر دم
نمیباشد رقیبی بدتر از آیینه عاشق را
برای زیب تن قصاب بر بالای قربانی
بود بهتر ز اطلس خرقه پشمینه عاشق را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰ - این نامة را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: میخورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان میبینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو تاب زلف دهی از بنفشه تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
چنین که روی جهانی بسوی خود کردی
عجب که سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی، غم عار دارد از دل من
بناز جغد درین منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب بسرچشمه سراب رود
دعای صحت تو هر زمان بجای نفس
بسوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد که بر زمین آید
بچرخ بسکه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می کشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله زتب گرم گشته ای و کلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
چنین که روی جهانی بسوی خود کردی
عجب که سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی، غم عار دارد از دل من
بناز جغد درین منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب بسرچشمه سراب رود
دعای صحت تو هر زمان بجای نفس
بسوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد که بر زمین آید
بچرخ بسکه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می کشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله زتب گرم گشته ای و کلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
خیال چشم تو در خاطرم گذر نکند
که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند
شکسته پای تراز من شدست کینه من
که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
بشکوه ات چو رسد قصه مختصر نکند
هوای کوی تو دارند جان و دل اما
که پیش می رود ار گریه راه سر نکند
بپا نمی رودم خاری از ره عشقت
که همچو رشته گوهر ز سر گذر نکند
نمی رسد بمیان طره دلاویزت
که تا زپیچ و خمی کسر از آن کمر نکند
لب کلیم سخن سنج نیست گاه خمار
ز هم جدا نشود تا زباده تر نکند
که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند
شکسته پای تراز من شدست کینه من
که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
بشکوه ات چو رسد قصه مختصر نکند
هوای کوی تو دارند جان و دل اما
که پیش می رود ار گریه راه سر نکند
بپا نمی رودم خاری از ره عشقت
که همچو رشته گوهر ز سر گذر نکند
نمی رسد بمیان طره دلاویزت
که تا زپیچ و خمی کسر از آن کمر نکند
لب کلیم سخن سنج نیست گاه خمار
ز هم جدا نشود تا زباده تر نکند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوش آن عیدی که اول دیده بر روی تو اندازم
ز ماه نو نظر بر طاق ابروی تو اندازم
چو باد افتان و خیزان هر طرف سرگشته آنم
که گردم خاک و خود را بر سر کوی تو اندازم
چه حاصل زانکه آیم بگذرم هر ساعت از پیشت
چو نتوانم که از حیرت نظر سوی تو اندازم
چو ماه نو شد از غم پهلویم، در اشتیاق آن
که خود را در نماز عید پهلوی تو اندازم
ز دود دل سیه شد نامه شاهی، نه از خطت
چو خود سوزم، چه تهمت بر خم موی تو اندازم
ز ماه نو نظر بر طاق ابروی تو اندازم
چو باد افتان و خیزان هر طرف سرگشته آنم
که گردم خاک و خود را بر سر کوی تو اندازم
چه حاصل زانکه آیم بگذرم هر ساعت از پیشت
چو نتوانم که از حیرت نظر سوی تو اندازم
چو ماه نو شد از غم پهلویم، در اشتیاق آن
که خود را در نماز عید پهلوی تو اندازم
ز دود دل سیه شد نامه شاهی، نه از خطت
چو خود سوزم، چه تهمت بر خم موی تو اندازم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
امیدوارم از آنمه که مهربان گردد
اگر حقیقت حال منش عیان گردد
چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش
ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
ز تاب لاله سیراب آتش افروزش
گلاب دیده من آب ارغوان گردد
گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد
تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
بآستینش چو دستم نمیرسد آن به
بزیر پاش سرم خاک آستان گردد
ز کوی وی نه گزیری مرا که بلبل مست
نیارد آنکه نه بر طرف گلستان گردد
بسوزم از غم و پروانه وار دم نزنم
بسان شمع گرم جمله سر زبان گردد
بیا که خط تو منشور حسن را طغراست
مثال فائده مند از پی نشان گردد
بگاه وصف لبت از دهان ابن یمین
ز بس لطیف که آید سخن روان گردد
اگر حقیقت حال منش عیان گردد
چو بگذرد بدلم یاد رشته گهرش
ز شوق آن تن زارم چو ریسمان گردد
ز تاب لاله سیراب آتش افروزش
گلاب دیده من آب ارغوان گردد
گهی که شعر سیه در حریر ساده کشد
تنم ضعیفتر از تار پرنیان گردد
بآستینش چو دستم نمیرسد آن به
بزیر پاش سرم خاک آستان گردد
ز کوی وی نه گزیری مرا که بلبل مست
نیارد آنکه نه بر طرف گلستان گردد
بسوزم از غم و پروانه وار دم نزنم
بسان شمع گرم جمله سر زبان گردد
بیا که خط تو منشور حسن را طغراست
مثال فائده مند از پی نشان گردد
بگاه وصف لبت از دهان ابن یمین
ز بس لطیف که آید سخن روان گردد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣٠
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۳