عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۳ - وقایع روز یازدهم و بردن اهل بیت عصمت را به قتلگاه و چگونگی آن مصیبت جانکاه
سپهدار کفر اندر آمد به دشت
به هرسوی آن سوی پهنه، یکسر بگشت
ز یاران خود هر کجا کشته دید
یکایک یه یکسوی میدان کشید
بشوییدشان زآب و پوشاند برد
نه برخاک بردست آتش سپرد
ولیکن تن شاه و یاران اوی
بماندند برخاک بی شستشوی
بدی آب غسلش همان خون پاک
کفن نعل اسبان و کفور، خاک
پس آنگاه گفتا به بند ستم
ببستند بازوی اهل حرم
نمودند پس ساربانان قطار
شترهای بی پوشش و بی مهار
که سازند آن بیکسان را سوار
چو زینگونه دخت علی (ع) دیدکار
بفرمود با مردم کفر کیش
که یکسر بمانید بر جای خویش
به نزدیک ما کس نیارد گذار
که ما خود نماییم خود را سوار
وگرنه بگویم شما را تمام
نهنگ زمین اندر آرد به کام
چو من بردباری به یکسو، نهم
به گردون گردنده، فرمان دهم
ببارد شما را به سر، سنگها
گریزد روانتان به فرسنگها
نماند کس از لشگر بد نژاد
نه پر کلاهی بجنبد ز باد
سپه زین سخن سست نیرو شدند
به یکسوی از بیم بانو شدند
به دست خود آن بانوی داغدار
نمود آن ستم دیدگان را سوار
چو خود ماند، تنها به زاری گریست
به هر سوی لختی به غم بنگریست
همانا به یاد آمدش آن زمان
که از یثرب آمد به کوفه روان
برادر نهش در چپ و راست بود
زآل علی (ع) هر که می خواست بود
دوان در برش جمله چون خیل تاش
به گردون رسانده غو دور باش
کنون مانده تنها و بی غمگسار
گرفتار آن مردم دیو سار
شگفت آیدم از شکیبش بسی
ندارد چنین بردباری کسی
وزان پس خود و خواهرش اشکبار
به بی پرده محمل نشستند زار
امام زمان، سید الساجدین (ع)
به گردون نهاده غل آهنین
برهنه سر آن شاخ عرشی درخت
به زیر شتر، هر دو پابسته سخت
حرم مانده در چنگ دشمن ذلیل
که از کوس برخاست بانگ رحیل
به عمدا ببردند آن دم سپاه
مر آن بیدلان را سوی قتلگاه
چو دیدند آن کشته گان را نگون
فکندند خود را ز پشت هیون
دویدند هر یک سوی کشته ای
به خاک و به خون اندر آغشته ای
کشیدند هر یک به قسمی نوا
که شد همچونی، پر نوا نینوا
ز شیون چنان خاک شد پر ز شور
که از یاد شد نام شور و نشور
جهان بین زینب (س) به ناگه بدید
تنی چاک چاک و دلش بر تپید
غریوان به نزدیک آن کشته تاخت
چو نیکو نگه کرد شه را شناخت
که بر روی افتاده اندر کوی
به تن نیستش کهنه ای بیا نوی
به زاری بگفت: این حسین (ع) من است
که او را به خون خفته زاینسان تن است
نه او نیست ور هست پس کو سرش؟
چه آمد به پیغمبری افسرش؟
بگفت این و بنشست برروی خاک
به بر درکشید آن تن چاک چاک
سپس کرد رو سوی یثرب به درد
چنین با نیا شکوه آغاز کرد
به هرسوی آن سوی پهنه، یکسر بگشت
ز یاران خود هر کجا کشته دید
یکایک یه یکسوی میدان کشید
بشوییدشان زآب و پوشاند برد
نه برخاک بردست آتش سپرد
ولیکن تن شاه و یاران اوی
بماندند برخاک بی شستشوی
بدی آب غسلش همان خون پاک
کفن نعل اسبان و کفور، خاک
پس آنگاه گفتا به بند ستم
ببستند بازوی اهل حرم
نمودند پس ساربانان قطار
شترهای بی پوشش و بی مهار
که سازند آن بیکسان را سوار
چو زینگونه دخت علی (ع) دیدکار
بفرمود با مردم کفر کیش
که یکسر بمانید بر جای خویش
به نزدیک ما کس نیارد گذار
که ما خود نماییم خود را سوار
وگرنه بگویم شما را تمام
نهنگ زمین اندر آرد به کام
چو من بردباری به یکسو، نهم
به گردون گردنده، فرمان دهم
ببارد شما را به سر، سنگها
گریزد روانتان به فرسنگها
نماند کس از لشگر بد نژاد
نه پر کلاهی بجنبد ز باد
سپه زین سخن سست نیرو شدند
به یکسوی از بیم بانو شدند
به دست خود آن بانوی داغدار
نمود آن ستم دیدگان را سوار
چو خود ماند، تنها به زاری گریست
به هر سوی لختی به غم بنگریست
همانا به یاد آمدش آن زمان
که از یثرب آمد به کوفه روان
برادر نهش در چپ و راست بود
زآل علی (ع) هر که می خواست بود
دوان در برش جمله چون خیل تاش
به گردون رسانده غو دور باش
کنون مانده تنها و بی غمگسار
گرفتار آن مردم دیو سار
شگفت آیدم از شکیبش بسی
ندارد چنین بردباری کسی
وزان پس خود و خواهرش اشکبار
به بی پرده محمل نشستند زار
امام زمان، سید الساجدین (ع)
به گردون نهاده غل آهنین
برهنه سر آن شاخ عرشی درخت
به زیر شتر، هر دو پابسته سخت
حرم مانده در چنگ دشمن ذلیل
که از کوس برخاست بانگ رحیل
به عمدا ببردند آن دم سپاه
مر آن بیدلان را سوی قتلگاه
چو دیدند آن کشته گان را نگون
فکندند خود را ز پشت هیون
دویدند هر یک سوی کشته ای
به خاک و به خون اندر آغشته ای
کشیدند هر یک به قسمی نوا
که شد همچونی، پر نوا نینوا
ز شیون چنان خاک شد پر ز شور
که از یاد شد نام شور و نشور
جهان بین زینب (س) به ناگه بدید
تنی چاک چاک و دلش بر تپید
غریوان به نزدیک آن کشته تاخت
چو نیکو نگه کرد شه را شناخت
که بر روی افتاده اندر کوی
به تن نیستش کهنه ای بیا نوی
به زاری بگفت: این حسین (ع) من است
که او را به خون خفته زاینسان تن است
نه او نیست ور هست پس کو سرش؟
چه آمد به پیغمبری افسرش؟
بگفت این و بنشست برروی خاک
به بر درکشید آن تن چاک چاک
سپس کرد رو سوی یثرب به درد
چنین با نیا شکوه آغاز کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۴ - نوحه گری حضرت زینب (س) در قتلگاه
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۵ - زبان حال علیا مکرمه جناب سکینه خاتون(س)بر روی نعش پدر بزرگوارش
در این بود بانو که آمد ز راه
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
سکینه، گل باغ آغوش شاه
بگفتا: که ای عمه این کشته کیست؟
که از زخم، جسمش پدیدار نیست
بفرمود: کاین پیکر باب توست
که گریان براو چشم بی خواب توست
سکینه چو بر آرزو یافت دست
بیامد برش با دو زانو نشست
همان شاخ پرگل به بر درکشید
چوبلبل فغان از جگر برکشید
بگفتا: که ای باب غمخوار من
یکی بشنو این ناله ی زار من
پس از تو که دیگر پناهم دهد؟
شکیب از غم عمر کاهم دهد؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدامان خود برنشاند مرا؟
امیدم تو بودی نهفتی چو چهر
که دیگر کشد بر سرم دست مهر؟
چو رخ تافتی ازمن ای سرجدا
که گیرد به دامان خود، سر، مرا؟
چو کردی گرامی تو خوارم مکن
به درد اسیری دچارم مکن
یکی دیده بگشا زهم ای پدر
برهنه سر دخت و خواهر نگر
کدامین ستمگر رگ گردنت
برید و، ز خون کرد رنگین تنت؟
که بر دل ز یزدان نیاورد بیم
مرا کرد در خردسالی یتیم
چو لختی چنین گفت خاموش شد
به روی تن باب بیهوش شد
زمانی چو بگذشت آمد به هوش
چو مرغان بی آشیان زد خروش
که بین نیلی از سیلی غم رخم
بسی گفتم آخر بگو پاسخم
ز بس تازیانه ز کین دشمنم
زده برسر و روی و روشن تنم
توگویی یکی نیلگون پیرهن
بپوشیدم از سوگ تو در بدن
ز افغان آن بانوی تنگدل
گرستند آن مردم سنگدل
گروهی جدا خواستندش ز شاه
نمی شد جدا بانوی بی پناه
زدندش بسی تازیانه به بر
که ناچار برداشت دست از پدر
درآن دم به بالین سالار شاه
برفت ام کلثوم با اشک و آه
ببوسید آن جسم صد پاره را
ز خونش بیالود رخساره را
همی گفت زار ای بریده دو دست
علمدار سالار روز الست
تو رفتی به میدان که آب آوری
و یا بخت خواهر به خواب آوری
تو را تا بدی دست شمشیر زن
که بردی گمان اسیری به من؟
که دست بلندت ز پیکر برید؟
که بر ما سیه کرد روز سپید
که این آسمان یلی را نگون
ز پشت هیون کرد در خاک و خون؟
چه آمد بدان دست و بازوی تو؟
همان حیدری چنگ و نیروی تو
یکی دیده بگشا در این دشت کین
سر خواهران را برهنه ببین
ز سویی دگر بانوی کاخ دین
پسر کشته لیلای اندوهگین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۷ - مویه گری مادرقاسم و عروسش در بالین آن شهید مظلوم
یکی گفتی ای سرو بستان من
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۸ - زبان حال علیا مکرمه، سکینه خاتون درماتم علی اصغر
بدان بال و پر بسته مرغ حرم
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
علی اصغر آماج تیر ستم
که برخاک افتاده درآفتاب
ز گوری که از بهر وی کنده باب
برون آمد آمن در یکتا زکان
مگر از پی باره ی مشرکان
دوید و چو گوهر زخاکش ربود
همی لب بر آن نای چاکش بسود
بزد بوسه بر لعل بی آب او
همان نرگس رفته در خواب او
همی گفت: کای ناز دار پدر
سپرده روان درکنار پدر
تو را بود گهواره آغوش من
تنت بود زینب برو دوش من
که از من نمودت بدین گونه دور؟
که بی تو شود جایم آغوش گور؟
الا ای نوآموز مرغ چمن
نداری نوا از چه رو همچو من؟
مگر شد گلوگاهت آماج تیر
کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟
چه سان بر پریدی توزین آسیان؟
که بد دست تو بسته ی پرنیان؟
تو از وی به قنداقه ای بسته دست
شگفتا از این بند، دستت نخست
نداری دگر زاری از بهر شیر
مگر شیر خوردی ز پستان تیر
ز بی آبی ات نیست دیگر گله
که سیرابی از ناوک حرمله
به میدان تو نه اسب کین تاختی
نه بردشمنی تیری انداختی
چرا کشته گشتی به تیر ستم؟
بگریم از این درد تا زنده ام
دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ
که بشکفت چون گل زباد خدنگ
دریغا از آن نرگس نیم مست
که بر وی ز باد اجل پرده بست
ز افغان آن مرغ باغ امام
برآمد فغان ز آل خیرالانام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۹ - تسلی دادن علیا مکرمه زینب خاتون
درآن دم نگه کرد بانوی دین
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۱ - به خانه بردن خولی
گرفتند با آن اسیران سپاه
به نزدیکی کوفه، آرامگاه
سر شاه را خولی نابکار
گرفت و سوی کوفه شد رهسپار
بدش خانه، فرسنگی از کوفه دور
همی تاخت تا خانه ی خود ستور
دو زن داشت آن مرد کافر نژاد
یکی بد نهاد و یکی پاکزاد
که بودی به آل علی دوستدار
ز حالش بد آگاه آن نابکار
ستم گستر از بیم آن پاکجان
سوی مطبخ خانه شد در نهان
سرشاه را در تنوری نهفت
به خاکستر آیینه را کرد جفت
از آن پس بیامد به آرامگاه
بدو گفت زن کاندربین خیمه گاه
کجا بودی و پیشت آمد چه سود؟
بگفتا: بجز رنج سودی نبود
کسی سر ز فرمان دارای شام
کشید و کشیدیم ازو انتقام
زن آورد نان و خورش، خورد مرد
به بستر سپس دیده بر خواب کرد
چو رفت ازشب تیره نیمی فزون
ز مشکوی خود آمد آن زن برون
که شوید به آب روان روی و دست
ز بهر پرستش، زن حقپرست
بدو تافت نوری ز سوی تنور
چو بر موسی از سینه ی کوه طور
به چشم آمدش آن زن پارسا
همه خانه روشن ز نور خدا
به دیوار زد پشت و از پا نشست
ز حیرت بمالید بردیده دست
به مطبخ بسی مرغ موینده دید
ز خون، سرخ منقار و پرها سپید
ازآن نور و مرغان شد اندر شگفت
شتابان بدان سوی ره برگرفت
بدید انکه مطبخ چو باغ بهشت
شده پر ز حوران مینو سرشت
به نیلی حصار فلک، سبز نور
چو آتش زبانه کشد از تنور
زحیرت همی گفت حق را درود
به ناگاه آمد ز گردون فرود
یکی سبز هودج، در آن چار، زن
سیه پوش چون طره ی خویشتن
به هر سویشان حوریان، اشک ریز
ز پرویزن غم به سر، خاک بیز
از آن چار، یک زن چو دریای نور
خروشان روان گشت سوی تنور
برانگیخت آن بانوی پر فتوح
در آن خانه از اشک، طوفان نوح
شد از چشم گریان آن داغدار
زنو سر فارالتنور- آشکار
چو لختی به سر بر زده و ریخت آب
ز بیننده بروی چون آفتاب
برآورد گریان ز خاک تنور
بریده سری همچو تابنده هور
ببوسید و بر سینه بنهاد و گفت
که ای جان مادر به درد تو جفت
از آنکس که سر دور کردت ز تن
ستاند جهان آفرین داد من
سرت را که بد زیب آغوش من
همیشه بدش جای بر دوش من
چو دیدم به خاک تنور اندراست
چو آیینه محتاج خاکستر است
ندارم من از عرش دادار، دست
که تا دشمنان تو هر کس که هست
فرستد به دوزخ خداوند پاک
بسوزاند از آتش تابناک
ز افغان آن بانوی مویه گر
گرستند آن بانوان دگر
بسی مویه کردند و بگریستند
زن، اندر تحیر که خود کیستند
چو آن سوگواری ازایشان بدید
غمین گشت و از سینه آهی کشید
شنیدند چون بانگ او بانوان
نهادند سر را در آن خاکدان
ز مطبخ سوی چرخ رفتند زود
به سوی تنور آمد آن زن چو دود
برآورد آن گوهر پاک را
سترد از سرو روی او خاک را
چو زان پیشتر شاه را دیده بود
به دل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد، وی را شناخت
زدل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد وی راشناخت
زدل نعره ی و احسینا فراخت
چنان زد به سردست، کز هوش رفت
توگفتی که از پیکرش توش رفت
درآن بیهشی دید شیر خدا
نشسته است با سرور انبیا
به نزدیک ایشان حسین (ع) و حسن(ع)
به هم هر چهارند گرم سخن
بترسید برخود زن از کار شوی
به ناگه شهنشه برو کرد روی
بفرمود: ای زن مدار ایچ باک
زکردار شویت که یزدان پاک
نگیرد تو را بر بدی های جفت
که رازی بر او نباشد نهفت
زن از گفته ی شاه شد بی هراس
بگفتا: که ای شاه یزدان شناس
که بودند این چار زن کاین زمان
برفتند از این خانه، زی آسمان؟
بفرمود: بد مریم خوش سرشت
دگر آسیه جفت فرعون زشت
سه دیگر خدیجه (س) چهارم بتول (س)
که بد بهر فرزند فرخ ملول
پس ازگفت شه آمد آن زن به هوش
بزد همچو رعد بهاران خروش
بیاورد کافور و مشک و گلاب
یکی غالیه دان و، جامی پر آب
بداد آن سر پاک را شتشوی
سپس کرد، زان غالیه مشکبوی
زدش شانه بر موی و سودش عبیر
بپیچد بر جامه ای از حریر
بیاورد و آن را به جایی نهاد
بیامد به بالین آن بد نهاد
بگفتش چو بیدار کردش زخواب
که بادا تو را خانه ی دین خراب
سر پور پیغمبر خویشتن
کنی دور با خنجر کین زتن
به مهمانی آری و اندر تنور
دهی جای ای کافر پر غرور
یکی سوی گردون فرادار گوش
شنو از سروشان فغان و خروش
همه آفرینش پر از ماتم است
نظام جهان سر بسر درهم است
بگفت این و بنمود چادر به سر
ز خانه سوی کوچه شد رهسپر
بدو گفت خولی پر از ترس و بیم
که از زن مکن کودکانم یتیم
زن از گفت او بر خروشید زار
بگفتا: که ای مرد بد روزگار
نباشد تو را کودک تیره رای
به از کودکان رسول خدای
بگفت این و شد از برش ناپدید
درآن خانه دیگر کس او را ندید
به نزدیکی کوفه، آرامگاه
سر شاه را خولی نابکار
گرفت و سوی کوفه شد رهسپار
بدش خانه، فرسنگی از کوفه دور
همی تاخت تا خانه ی خود ستور
دو زن داشت آن مرد کافر نژاد
یکی بد نهاد و یکی پاکزاد
که بودی به آل علی دوستدار
ز حالش بد آگاه آن نابکار
ستم گستر از بیم آن پاکجان
سوی مطبخ خانه شد در نهان
سرشاه را در تنوری نهفت
به خاکستر آیینه را کرد جفت
از آن پس بیامد به آرامگاه
بدو گفت زن کاندربین خیمه گاه
کجا بودی و پیشت آمد چه سود؟
بگفتا: بجز رنج سودی نبود
کسی سر ز فرمان دارای شام
کشید و کشیدیم ازو انتقام
زن آورد نان و خورش، خورد مرد
به بستر سپس دیده بر خواب کرد
چو رفت ازشب تیره نیمی فزون
ز مشکوی خود آمد آن زن برون
که شوید به آب روان روی و دست
ز بهر پرستش، زن حقپرست
بدو تافت نوری ز سوی تنور
چو بر موسی از سینه ی کوه طور
به چشم آمدش آن زن پارسا
همه خانه روشن ز نور خدا
به دیوار زد پشت و از پا نشست
ز حیرت بمالید بردیده دست
به مطبخ بسی مرغ موینده دید
ز خون، سرخ منقار و پرها سپید
ازآن نور و مرغان شد اندر شگفت
شتابان بدان سوی ره برگرفت
بدید انکه مطبخ چو باغ بهشت
شده پر ز حوران مینو سرشت
به نیلی حصار فلک، سبز نور
چو آتش زبانه کشد از تنور
زحیرت همی گفت حق را درود
به ناگاه آمد ز گردون فرود
یکی سبز هودج، در آن چار، زن
سیه پوش چون طره ی خویشتن
به هر سویشان حوریان، اشک ریز
ز پرویزن غم به سر، خاک بیز
از آن چار، یک زن چو دریای نور
خروشان روان گشت سوی تنور
برانگیخت آن بانوی پر فتوح
در آن خانه از اشک، طوفان نوح
شد از چشم گریان آن داغدار
زنو سر فارالتنور- آشکار
چو لختی به سر بر زده و ریخت آب
ز بیننده بروی چون آفتاب
برآورد گریان ز خاک تنور
بریده سری همچو تابنده هور
ببوسید و بر سینه بنهاد و گفت
که ای جان مادر به درد تو جفت
از آنکس که سر دور کردت ز تن
ستاند جهان آفرین داد من
سرت را که بد زیب آغوش من
همیشه بدش جای بر دوش من
چو دیدم به خاک تنور اندراست
چو آیینه محتاج خاکستر است
ندارم من از عرش دادار، دست
که تا دشمنان تو هر کس که هست
فرستد به دوزخ خداوند پاک
بسوزاند از آتش تابناک
ز افغان آن بانوی مویه گر
گرستند آن بانوان دگر
بسی مویه کردند و بگریستند
زن، اندر تحیر که خود کیستند
چو آن سوگواری ازایشان بدید
غمین گشت و از سینه آهی کشید
شنیدند چون بانگ او بانوان
نهادند سر را در آن خاکدان
ز مطبخ سوی چرخ رفتند زود
به سوی تنور آمد آن زن چو دود
برآورد آن گوهر پاک را
سترد از سرو روی او خاک را
چو زان پیشتر شاه را دیده بود
به دل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد، وی را شناخت
زدل مهر آنشاه بگزیده بود
چو لختی نگه کرد وی راشناخت
زدل نعره ی و احسینا فراخت
چنان زد به سردست، کز هوش رفت
توگفتی که از پیکرش توش رفت
درآن بیهشی دید شیر خدا
نشسته است با سرور انبیا
به نزدیک ایشان حسین (ع) و حسن(ع)
به هم هر چهارند گرم سخن
بترسید برخود زن از کار شوی
به ناگه شهنشه برو کرد روی
بفرمود: ای زن مدار ایچ باک
زکردار شویت که یزدان پاک
نگیرد تو را بر بدی های جفت
که رازی بر او نباشد نهفت
زن از گفته ی شاه شد بی هراس
بگفتا: که ای شاه یزدان شناس
که بودند این چار زن کاین زمان
برفتند از این خانه، زی آسمان؟
بفرمود: بد مریم خوش سرشت
دگر آسیه جفت فرعون زشت
سه دیگر خدیجه (س) چهارم بتول (س)
که بد بهر فرزند فرخ ملول
پس ازگفت شه آمد آن زن به هوش
بزد همچو رعد بهاران خروش
بیاورد کافور و مشک و گلاب
یکی غالیه دان و، جامی پر آب
بداد آن سر پاک را شتشوی
سپس کرد، زان غالیه مشکبوی
زدش شانه بر موی و سودش عبیر
بپیچد بر جامه ای از حریر
بیاورد و آن را به جایی نهاد
بیامد به بالین آن بد نهاد
بگفتش چو بیدار کردش زخواب
که بادا تو را خانه ی دین خراب
سر پور پیغمبر خویشتن
کنی دور با خنجر کین زتن
به مهمانی آری و اندر تنور
دهی جای ای کافر پر غرور
یکی سوی گردون فرادار گوش
شنو از سروشان فغان و خروش
همه آفرینش پر از ماتم است
نظام جهان سر بسر درهم است
بگفت این و بنمود چادر به سر
ز خانه سوی کوچه شد رهسپر
بدو گفت خولی پر از ترس و بیم
که از زن مکن کودکانم یتیم
زن از گفت او بر خروشید زار
بگفتا: که ای مرد بد روزگار
نباشد تو را کودک تیره رای
به از کودکان رسول خدای
بگفت این و شد از برش ناپدید
درآن خانه دیگر کس او را ندید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۳ - بردن اهل بیت طهارت را از کربلاو چگونگی آن
همانا که فرزند آن شهریار
که بد سالیان شاه درآن دیار
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
بر هودج زینب(س) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
چو ناموی پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
که بد سالیان شاه درآن دیار
دگر باره آهنگ آنجا کند
که بر تختگاه نیا، جا کند
به همراه وی بانوان حرم
که بودند درکوفه بس محترم
همه کوفیانش پذیره شوند
ابا نای و سنج و تبیره شوند
پی دیدن روی سالار نو
ز هر برزن و کوی بر پاست غو
زن و مرد کوفه به شادی درند
تماشای شه را به بام و درند
دریغا که این نوجوان شهریار
علیل است و بیمار و غمگین و زار
ز اسباب شاهی بود بی نوا
نه خرگاه دارد نه تاج و لوا
نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه
جهان گشته از دود آهش سیاه
حریمش برهنه سر و سوگوار
ز دنبال او بر شترها سوار
فرادار گوش ار تو راهست تاب
که درکوفه آمد چه سان آن جناب
سحرگه چو بنشست عریان بدن
به نیلی عماری عروس ختن
سر شاه را خولی خیره سر
بیاورد زی لشگر بد گهر
ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه
به نیزه زدند آن بد اختر سپاه
حرم را سپس بر شترها سوار
نمودند بی پوشش و بی مهار
به زنجیربسته شهنشاه دین
به گردن نهاده غل و آهنین
همه کودکان شه تاجور
به یک رشته بسته چو عقد گهر
بر هودج زینب(س) داغدار
به نیزه سر حجت کردگار
بر چشم لیلی سر نوجوان
چو خورشید بد جلوه گر بر سنان
بر محمل ام کلثوم زار
به نیزه سر ساقی نامدار
به جلوه برمحمل نو عروس
سرتازه داماد شه ای فسوس
بردیده ی دختر شهریار
به نیزه سر کودک شیرخوار
بدینسان بر هر یک از بانوان
سری جلوه گر بود اندر سنان
برهنه سر بانوان از حجاب
ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب
به پیش اندر، آن فوج خنیاگران
پس و پشت آنها سپاه گران
زهر سوی ره، با نی و رود و دف
کشیده زنان سیه کار صف
جهان پرشد از بانگ شیپور و نای
شگفتا چه سان ماند گردون به پای
بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه
سوی کوفه شادان سپردند راه
وزان سوی، این گفته ابن زیاد
که تا مردم کوفه ی پر فساد
یکایک به راهش گذارند روی
ببندند آیین به بازار و کوی
زن و مرد از خانه بیرون شوند
پذیره شدن را به هامون شوند
به پیمان که کس برنگیرد سلیح
که ترسم به کین باز گردد مریح
هم از بیم یاران دارای دین
ده و دو هزار از دلیران کین
فرستاد تا راه بازار و کوی
بگیرند برمردم فتنه جوی
زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست
که گفتی مگر شور محشر به پاست
همه بام و در پرشد از مرد و زن
یکی پای کوب و یکی دست زن
زهر جا سرودی به پا خاستی
تو گفتی مگر عید ترساستی
به ناگه برآمد غو برق و کوس
بشد گرد تا گنبد آبنوس
پدیدار شد از ره کربلا
یکی کاروان بسته بار از، بلا
سرآهنگ آن کاروان بر سنان
سری نام یزدانش، ورد زبان
قلاووز سر بر افراشته
بر آن کاروان دیده بگماشته
ز دنبال او بر سنان چند سر
که از رویشان خیره گشتی نظر
چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر
به پای یکایک، همی سود چهر
شترها بسی بی مهار و جهاز
برآنها حریم رسول حجاز
برهنه بسی دختر مه جبین
ز آرزم هشته به رخ آستین
زبانگ دف و چنگ رامشگران
تو گفتی شود گوش گردون گران
زحال غم انگیز آن کاروان
برآمد غو ماتم از کوفیان
دل سنگ ایشان برآمد ز جای
گرستند برآن ستم، های های
چنان شد که از آن سپاه ستم
برآمد پس شادی آوای غم
بر محمل دخت شیر خدای
یکی شیون ازکوفیان شد به پای
چو ناموی پروردگار این بدید
شد آثار خشم از جبینش پدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۷ - خطبه ی حضرت ام کلثوم علیه السلام و مخاطبه اش با کوفیان
بمویید یک لخت و آنگاه گفت
که ای کوفیان مرگتان باد جفت
حسین علی (ع) رانمودید خوار
خود و یاورانش بکشتید زار
بریدید سراز تنش تشنه کام
به غارت ببردید مالش تمام
نمودید اهل حریمش اسیر
همان کودکان و را دستگیر
رسد برشما پستی و نیستی
کز این ننگتان هیچ غم نیستی
الا هیچ دانید ای قوم زشت
که بهر شما دست هاتان چه کشت؟
چه بار بزرگ از گنه بسته اید
چه زشتی که بر خویش پیوسته اید
فکندید از کین چه تن ها به خاک
چه دل ها که شد از شما دردناک
چو اطفال با ناز پرورده گان
که شد ازشما خوار چون برده گان
شهی را که از مردم روزگار
بدی مه پس از شاه رفرف سوار
بکشتید و بر وی نبخشید کس
تو گفتی که دل ها ز سنگ است و بس
بدانید ای مردم نابکار
که باشند خیل خدا رستگار
کسانی که شیطان بود شاهشان
به سوی زیان می رود راهشان
حسین (ع) را بکشتید ای مردمان
به سنگ و به تیر و به تیغ و سنان
در این کارتان طعن بر مادر است
همان آتش پر شرر کیفر است
به خون گروهی گشودید دست
که بر دوستی شان خدا عهد بست
شما را کنم آگه ای قوم دون
کز آتش نیایید هرگز برون
زگفتار بانو سراسر به درد
گرستند و هرکس به خود مویه کرد
گشودند از هم زنان موی ها
شخودند از درد و غم روی ها
به سرها همی خاک غم ریختند
به گردون فغان ها برانگیختند
وزآن پس علی (ع) شاه اهل سجود
بفرمود با کوفیان عنود
که ای کوفیان مرگتان باد جفت
حسین علی (ع) رانمودید خوار
خود و یاورانش بکشتید زار
بریدید سراز تنش تشنه کام
به غارت ببردید مالش تمام
نمودید اهل حریمش اسیر
همان کودکان و را دستگیر
رسد برشما پستی و نیستی
کز این ننگتان هیچ غم نیستی
الا هیچ دانید ای قوم زشت
که بهر شما دست هاتان چه کشت؟
چه بار بزرگ از گنه بسته اید
چه زشتی که بر خویش پیوسته اید
فکندید از کین چه تن ها به خاک
چه دل ها که شد از شما دردناک
چو اطفال با ناز پرورده گان
که شد ازشما خوار چون برده گان
شهی را که از مردم روزگار
بدی مه پس از شاه رفرف سوار
بکشتید و بر وی نبخشید کس
تو گفتی که دل ها ز سنگ است و بس
بدانید ای مردم نابکار
که باشند خیل خدا رستگار
کسانی که شیطان بود شاهشان
به سوی زیان می رود راهشان
حسین (ع) را بکشتید ای مردمان
به سنگ و به تیر و به تیغ و سنان
در این کارتان طعن بر مادر است
همان آتش پر شرر کیفر است
به خون گروهی گشودید دست
که بر دوستی شان خدا عهد بست
شما را کنم آگه ای قوم دون
کز آتش نیایید هرگز برون
زگفتار بانو سراسر به درد
گرستند و هرکس به خود مویه کرد
گشودند از هم زنان موی ها
شخودند از درد و غم روی ها
به سرها همی خاک غم ریختند
به گردون فغان ها برانگیختند
وزآن پس علی (ع) شاه اهل سجود
بفرمود با کوفیان عنود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۹ - درکیفیت ورود اسیران کربلا به شهر کوفه به روایت مسلم گچکار رحمه الله
به ناگه برآمد زکوفه خروش
نوای دف و چنگم آمد به گوش
ز بانگ نی و کوس و مرد و سمند
تو گفتی بتوفید چرخ بلند
پرستنده زان پور ابن زیاد
بدانجا ستاده دهلی پرعناد
بپرسیدمش کاین هیاهوی چیست؟
خود امروز عیدی دراین شهر نیست
بگفتا: یکی بر خلاف امیر
برانگیخت غوغا و شد دستگیر
سرش را کنون با سر یار چند
بیارند و خلقش پذیره شوند
بگفتم: چه بد نام وی ای غلام؟
بگفتا حسین علی (ع) داشت نام
چو گفت این دلم گشت از غم دونیم
نیارستم اما زدن دم، زبیم
چو او رفت بررخ زدم هر دو، دست
به سختی که درچشمم آتش بجست
بشستم ز گچ، دست و با آه و درد
شدم سوی دروازه بس رهنورد
بدیدم درآنجا شده انجمن
ز بهر تماشا بسی مرد و زن
به ناگه اسیران آل رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول (س)
رسیدند یکسر زغم در خروش
به محمل همه لیک، بی روی پوش
به پیش اندران سیدالساجدین
نهاده به گردن غل آهنین
دو پایش به زیر شتر بسته سخت
روان خونش از ساق ها، لخت، لخت
به ناگاه برخاست بانگی دگر
که شد گوش گردون از آن بانگ، کر
بدیدم چو نزدیک تر شد سپاه
به نوک سنان هیجده سر چو ماه
سری برسنان درجلو جلوه گر
که مانند بودی به خیرالبشر
ز نورش خجل چهره ی آفتاب
ز ریشش پدیدار رنگ خضاب
از آن سر که بودی چو بدر تمام
پر از نور شد برزن و کوی و بام
به ناگاه (س) برآورد سر
فتادش برآن ریش پر خون، نظر
شکیبایی ازکف ربودش عنان
بزد سر بر آن چوب محمل چنان
که از زیر هودج روان گشت خون
بدانسان که شد خاک از آن لعلگون
سپس گفت: کای ماه برج جلال
غروب آمدت زود بعد از کمال
دراندیشه نگذشت هرگز مرا
که بینم چنین دورت از تن، سرا
بگفته است زید ابن ارقم که من
بدم خفته در غرفه ی خویشتن
که بگذشت بر نیزه ها جلوه گر
از آنجا بسی سر چو قرص قمر
به نیزه سر خسرو ارجمند
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که کردار اصحاب کهف و رقیم
شگفت است ز آیات حی قدیم
بگفتم: که کار تو ای شهریار
عجب تر نماید ز یاران غار
بریده سر و ایزدی نامه خوان
که دیده است؟ تا بوده دور زمان
کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
نوای دف و چنگم آمد به گوش
ز بانگ نی و کوس و مرد و سمند
تو گفتی بتوفید چرخ بلند
پرستنده زان پور ابن زیاد
بدانجا ستاده دهلی پرعناد
بپرسیدمش کاین هیاهوی چیست؟
خود امروز عیدی دراین شهر نیست
بگفتا: یکی بر خلاف امیر
برانگیخت غوغا و شد دستگیر
سرش را کنون با سر یار چند
بیارند و خلقش پذیره شوند
بگفتم: چه بد نام وی ای غلام؟
بگفتا حسین علی (ع) داشت نام
چو گفت این دلم گشت از غم دونیم
نیارستم اما زدن دم، زبیم
چو او رفت بررخ زدم هر دو، دست
به سختی که درچشمم آتش بجست
بشستم ز گچ، دست و با آه و درد
شدم سوی دروازه بس رهنورد
بدیدم درآنجا شده انجمن
ز بهر تماشا بسی مرد و زن
به ناگه اسیران آل رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول (س)
رسیدند یکسر زغم در خروش
به محمل همه لیک، بی روی پوش
به پیش اندران سیدالساجدین
نهاده به گردن غل آهنین
دو پایش به زیر شتر بسته سخت
روان خونش از ساق ها، لخت، لخت
به ناگاه برخاست بانگی دگر
که شد گوش گردون از آن بانگ، کر
بدیدم چو نزدیک تر شد سپاه
به نوک سنان هیجده سر چو ماه
سری برسنان درجلو جلوه گر
که مانند بودی به خیرالبشر
ز نورش خجل چهره ی آفتاب
ز ریشش پدیدار رنگ خضاب
از آن سر که بودی چو بدر تمام
پر از نور شد برزن و کوی و بام
به ناگاه (س) برآورد سر
فتادش برآن ریش پر خون، نظر
شکیبایی ازکف ربودش عنان
بزد سر بر آن چوب محمل چنان
که از زیر هودج روان گشت خون
بدانسان که شد خاک از آن لعلگون
سپس گفت: کای ماه برج جلال
غروب آمدت زود بعد از کمال
دراندیشه نگذشت هرگز مرا
که بینم چنین دورت از تن، سرا
بگفته است زید ابن ارقم که من
بدم خفته در غرفه ی خویشتن
که بگذشت بر نیزه ها جلوه گر
از آنجا بسی سر چو قرص قمر
به نیزه سر خسرو ارجمند
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که کردار اصحاب کهف و رقیم
شگفت است ز آیات حی قدیم
بگفتم: که کار تو ای شهریار
عجب تر نماید ز یاران غار
بریده سر و ایزدی نامه خوان
که دیده است؟ تا بوده دور زمان
کنون بشنو از من که پور زیاد
چه بد کرد با آل خیرالعباد
سپیده دمان سر برهنه چو مهر
خرامید در بارگاه سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۰ - حاضر نمودن ابن زیاد بد بنیاد اهل بیت پیغمبر
نشست از بر تخت آن زشت کیش
سران را زهر دوده بنشاند پیش
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (ع) را بخواست
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون برده گان فرنگ
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
حسین (ع) رانیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (ع) را هلاک
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(ع) نامش و پایمال بلاست
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
سران را زهر دوده بنشاند پیش
ز هر دسته ای نیز قومی فزون
ستاده به پا از درون و برون
سرشاه را دریکی طشت زر
نهادند در پیش آن بد گهر
چو آن انجمن گشت زانگونه راست
اسیران آل علی (ع) را بخواست
ببستند شان در یکی پالهنگ
ببردند چون برده گان فرنگ
چو دید آنچنان بانوی راستین
بپوشید رخساره با آستین
میان کنیزان به کنجی نشست
بدیدش ولی مرد شیطان پرست
بگفتا: که این پر منش زن که بود؟
که بر ما نیاورد رای درود
چو نامش بگفتند و او را شناخت
پی سرزنش، زشت آوا فراخت
بگفتا: بدان پاک یزدان درود
که از کارتان پرده برداشت، زود
همه هیچ شد ریو و رنگ شما
برستند مردم ز ننگ شما
دل بانو از گفتش آمد به جوش
ز جای اندر آمد بگفتا: خموش
ستایش بدان پاک داور رواست
که بر پاکی ما، کلامش گواست
نیای مرا داد پیغمبری
ز بد داشت اولاد او را بری
گنهکار رسوا شود در جهان
دروغ است سرمایه ی گمرهان
تویی آن، نه ماییم ای بد گهر
که از خشم یزدان نداری خبر
دگر باره گفتش بد اندیش مرد
که دیدی خدا با شما خود چه کرد؟
برادرت و یاران او را به سر
چه آمد زپاداش از دادگر؟
بفرمود بانو که ازکردگار
ندیدم به جز نیکویی هیچ کار
خدا از نخست اینچنین داشت خواست
که ما کشته گردیم بر راه راست
حسین (ع) رانیا داده بود آگهی
کز این کشتن او را رسد فرهی
برادرم دانسته بهر بلا
بیامد بزد خیمه درکربلا
سر و مال و فرزند و خویش و تبار
فدا کرده در راه پروردگار
تو را نیز این راه باشد و به پیش
به زودی روی سوی بنگاه خویش
چو یزدان به پیش آورد داوری
بیندیش، تا خود چه عذر آوری
برآشفت چون گفت بانو شنفت
شدش خشم، باکین دیرینه جفت
به دژخیم گفتا: که با تیغ تیز
نشان برسر نطع و خونش بریز
چو دیدند این، خردسالان شاه
هم آوا کشیدند، افغان و آه
گرفتند با مویه پیرامنش
زهر سوی چسبیده بر دامنش
ازایشان چو عمر و حریث این بدید
دل سنگش از غم ز جا بر دمید
بگفتا: کسی بر زنان ای امیر
نگیرد به ویژه زنان اسیر
تو دانی که این را چه آمد به سر
ز مرگ برادر ز داغ پسر
بپذیرفت ازو گمره پر ستیز
به دژخیم گفتا که خونش مریز
دگر باره بی شرمی آغاز کرد
به آزار بانو سخن، ساز کرد
بگفتا: خداوند یزدان پاک
چو بنمود پور علی (ع) را هلاک
چنان دان که شد کام هایم روا
همه درد دیرینه ام شد دوا
رها گشتم از بیم آشوب او
که شاهی طلب بود و آشوب جو
دگرباره آن بانوی سرفراز
به پاسخ بدو گفت: کمتر بناز
که کشتی شهی را که پیغمبرش
چو جان داشتی روز و شب دربرش
دراین کارت ار بود داروی درد
بدا روزگار تو ناپاک مرد
یکی درد از این کار اندوختی
کز آن خویش را تا ابد سوختی
بد اختر بپیچید از گفت اوی
ز بانو پر از خشم برتافت روی
نگه کرد بر پور شاه انام
بگفتا: که این ناتوان را چه نام؟
بگفتند: پور شه کربلاست
علی(ع) نامش و پایمال بلاست
بگفتا: که در کربلا آن پسر
شنیدم که شد کشته پیش پدر
بگفتند: او خود علی اکبر است
که درروی و خو همچو پیغمبر است
برآورد سر، گفت شاه زمن
که آری بدان شاه مهتر زمن
به یزدان که فردا ز بدخواه او
خداوند دین است پیکار جو
چو بشنید گفتار زین العباد
دلش پر ز خشم آمد ابن زیاد
بگفتا: که باشد هنوزت به تن
توانی که گویی بدینسان سخن
هنوز این سخن ها نشد باورت
هوای برگی است خود در سرت
به دژخیم پس گفت آن بدگهر
که بردار از این جسم بیمار، سر
چو گفتار او بانوی دین شنید
تن ناتوانش به بر در کشید
بگفتا: مگر نیست سیری تو را
ز خونریزی آل پیغمبرا
بسی ناروا خون آل رسول
روان کردی و نیست جانت ملول
بخواهی اگر ریختن خون او
نبخشی براین جان محزون او
زنان را بکش پیش از این ناتوان
که محرم نداریم جز این جوان
بشد نرم از زاری اش سنگدل
گذشت ازسر خون آن تنگدل
یکی چوب بودش به دست آن پلید
جز این چاره ی خشم خود را ندید
که برزد به دندان و لب شاه را
بیازرد دل های آگاه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۱ - بی ادبی نمودن ابن زیاد بد
چه دندان و لب؟ آنکه خیرالبشر
بدان بوسه می داد شام و سحر
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
لبی کان زیان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (ع) راواین کشته ی پاک را
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (ص)
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (ص) را نیارم به درد
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
درآن خانه آل علی (ع) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
گزیدند برگرد دخت بتول (س)
به ویرانه، جا کودکان رسول
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بو و بستر، زخاک
سرشک سوان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
ز زندان مغرب چو کرد آفتاب
سوی کوی و بازار مشرق شتاب
بدان بوسه می داد شام و سحر
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
لبی کان زیان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (ع) راواین کشته ی پاک را
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (ص)
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (ص) را نیارم به درد
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
درآن خانه آل علی (ع) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
گزیدند برگرد دخت بتول (س)
به ویرانه، جا کودکان رسول
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بو و بستر، زخاک
سرشک سوان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
ز زندان مغرب چو کرد آفتاب
سوی کوی و بازار مشرق شتاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۸ - جا دادن اسیران آل پیغمبر
در آن دم یکی گفت با آن سپاه
که نصر حرامی یل رزمخواه
سپاهی برآراسته بی شمار
همه نوجوانان دشمن شکار
که گردد شبانگه چوگیتی سیاه
شبیخون زند بر شما با سپاه
بگیرد اسیران و سرها تمام
بخواهد از این قوم، خون امام
بیفتاد در آن سپه همهمه
سران را دل آمد پر از واهمه
نشستند با یکدیگر رایزن
بگفتند: اگر شد درست این سخن
ندارند مردان ما تاب جنگ
تن مرد خسته، پی باره لنگ
به ویژه ز اعجاز این پاک سر
سراسر پشیمان شده زین سفر
سر نیزه ای گر برآید ز گرد
نماند به جا زین سپه پنچ مرد
در انجام، اینگونه دادند رای
که شب را در آن دیر گیرند جای
چو این رای شد بر همه استوار
نمودند آل علی (ع) را سوار
برفتند نزدیک آن کهنه دیر
سوی دیر شد شمر دون، گرمسیر
چو دیدند این مردمان آن مقام
یکی مرد راهب برآمد به بام
برآورد آوا بگفت: ای سو را
شما را بدین دیر باشد چه کار؟
بگفتا بر او شمردن کاین سپاه
در این دیر جویند امشب پناه
بگفتا بدو پیرمرد کشیش
کیانند و باشد شما را چه کیش؟
بگفتا: که هست از یزید این سپاه
که امروز باشد در اسلام، شاه
بد او را یکی دشمن اندر عراق
به جنگش نمودیم ما اتفاق
بکشتیم او را به شمشیر و تیر
نمودیم پس اهل او را اسیر
سرش را کنون با عیالش تمام
برند این اسیران و سرها به در
سپاهی به ما کرده امشب کمین
همه با سنان و سلیح گزین
که سازند بر ما شبیخون مگر
برند این اسیران و سرها به در
نداریم چون پای با آن سپاه
تو ما را در این دیر می ده پناه
بگفتا بدو پیر روشن روان
که با خود بیندیش ای پهلوان
چنین لشگر اندر چنین جای تنگ
چگونه توان کرد امشب درنگ؟
همان به که آرید دراین حصار
اسیران و سرها و خود هوشیار
به پای همین دیر بر پشت زین
بمانید آماده ی جنگ و کین
که از هر طرف حمله آرد سپاه
شما هم برایشان ببندید راه
پسندید شمر آنچه از وی شنفت
بیامد به نزدیک یاران بگفت
اسیران آل علی (ع) را ببرد
درآن دیر بر دست راهب سپرد
سرشاه دین را به صندوق، در
به یک خانه بنهاد و بر بست در
پرستنده بیمار را با حرم
نشانید در حجره ای، محترم
بیاورد از بهرشان نان و آب
خود آمد از بستر خواب خویش
چو یک لخت بگذشت از شب، کشیش
برون آمد از بستر خواب خویش
بدان حجره کانجا سرشاه بود
نهانی از آن خفته گان رخ نمود
که بیند زمانی برآن پاک سر
یکی روشنی آمدش در نظر
چو نیکو نگه کرد زان حجره بود
هراسان بیامد بدان سوی زود
در حجره بد بسته، مرد ایستاد
سبک دیده بر روزن در نهاد
چه گویم در آن حجره راهب چه دید؟
که هرگز نیاید به گفت و شنید
ز صندوق، نوری بدید آشکار
که می تافت تا عرش پروردگار
همه سقف آن حجره، بشکافته
در آن پرتو نور حق تافته
دل و هوش از آن مرد، بیگانه شد
سراپای او محو آن خانه شد
به ناگه یکی تخت دیدی ز نور
به گردش به پرواز غلمان و حور
همی گفت یک تن که هان راه، راه
که حوا رسد اندر این بارگاه
دگر ساره و هاجر و آسیه
دگر مریم اندر لباس سیه
دگر یک صفورای دخت شعیب
دگر مادر یوسف پاک جیب
از آن بانگ ترسا بلرزید سخت
بیامد فرود اندر آن خانه لخت
زنی چند از آن تخت بر خاستند
به آه و فغان مویه آراستند
ببردند یک یک به سوز و گداز
بدان پاک صندوق و آن سر،نماز
به ناگه بزد نعره بر وی سروش
که چشم خود ای مرد ترسا بپوش
که اینک سر بانوان، فاطمه (س)
رسد با زنان رسولان، همه
از آن بانگ شد خاک، پر زلزله
بیفتاد در عرشیان غلغله
مسیحی از آن نعره از پا فتاد
همش پرده بر چشم بینا فتاد
ولیکن دو گوشش شنیدی که زار
زنی نوحه می کرد بر شهریار
همی گفت: ای نوگل گلشنم
چراغ دو بیننده ی روشنم
ایا کشته ی تشنه در نزد رود
ز من بر تو بادا سلام و درود
فدای تو ای سرشود مادرت
که وقت شهادت نبد بر سرت
که ببریده زینسان گلوی تو را؟
زخون لاله گون کرده روی تو را؟
بخواهم من از دشمنان خون تو
کنم شاد این جان محزون تو
چو آن ناله ی زار ترسا شنید
تو گفتی ز تن مرغ جانش پرید
زمانی بدان گونه بیهوش بود
که گفتی تنش خالی از توش بود
چو یک لخت بگذشت و آمده به هوش
از آن خانه نشنید دیگر خروش
از آن مویه گر انجمن کس ندید
بلرزید از بیم چون شاخ بید
شد از دیده بررخ همی اشک ریز
درحجره بشکست و صندوق، نیز
بریده سرشاه دین را نخست
به مشک و گلاب و به کافور شست
بیاورد آن را به جای نماز
نهاد و نشست از برش با نیاز
بدیدی برآن روی چون آفتاب
به زاری همی ریخت از دیده آب
بدوگفت: کای سر، سر کیستی؟
همانا مسیحی، و گر نیستی
چرا محرمان حریم سپهر
به سوگ تو دارند پرآب، چهر
سروشان عرشت ببوسند خاک
زنان رسل در غمت سینه چاک
نه ای گر تو عیسی به بزم غمت
چرا داشت مریم به پا ماتمت؟
گمانم تو آنی که پروردگار
به انجیل گشتت ستایش نگار
به آنکس که دادت چنین آبروی
تو با من یکی نام خود را بگوی
به گفتن درآمد سر شهریار
بدوگفت: کای راهب هوشیار
منم آنکه دشمن نمود از قفا
سر تاجدارم ز پیکر جدا
منم آنکه کشتند اهریمنان
مرا تشنه با تیغ و تیر و سنان
من آنم که دشمن پس از کشتنم
زکین سود با سم اسبان تنم
بدوگفت راهب که فرمای نام
هم از جد و بابت بگو هم زمام
شهش گفت: نامم حسین (ع) و نیا
بود مصطفی (ص) خاتم انبیا
پدر حیدر (ع) و هاشمی گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
به هر دو جهانم خدا کرده شاه
به یثرب زمینم بود تختگاه
چو آن پیرمرد آن سخن ها شنید
بزد دست و زنار را بر درید
کشید از جگر ناله ی دردناک
بگریید و برسر فرو ریخت خاک
در آن دیر بودند هفتاد مرد
مریدان و شاگرد آن راد مرد
نمودند برگرد پیر انجمن
پژوهش نمودند زان موتمن
بدیشان بگفت آنچه که شب بدید
دگر آن سخن ها که از شه شنید
بریدند زنار آن مردمان
کشیدند در ماتم شه فغان
برفتند با وی بر شاه دین
پناه جهان سیدالساجدین
فتادند در پای آن شهریار
نمودند اسلام و دین اختیار
بگفتند پس کای شهنشاه دین
بده اذن پیکار با مشرکین
که امشب بر ایشان شبیخون زنیم
به راهت همه جامه درخون زنیم
شهنشاه فرمود: منما شتاب
که زود است گردیم ما کامیاب
برآرد خداوند از ایشان دمار
دهد جا درآتش به روز شمار
سحرگه چو برخاست بانگ خروش
برفتند از آن دیر با صد فسوس
شنیدم بدینگونه از ناقلان
کز آنجا برفتند زی عسقلان
که نصر حرامی یل رزمخواه
سپاهی برآراسته بی شمار
همه نوجوانان دشمن شکار
که گردد شبانگه چوگیتی سیاه
شبیخون زند بر شما با سپاه
بگیرد اسیران و سرها تمام
بخواهد از این قوم، خون امام
بیفتاد در آن سپه همهمه
سران را دل آمد پر از واهمه
نشستند با یکدیگر رایزن
بگفتند: اگر شد درست این سخن
ندارند مردان ما تاب جنگ
تن مرد خسته، پی باره لنگ
به ویژه ز اعجاز این پاک سر
سراسر پشیمان شده زین سفر
سر نیزه ای گر برآید ز گرد
نماند به جا زین سپه پنچ مرد
در انجام، اینگونه دادند رای
که شب را در آن دیر گیرند جای
چو این رای شد بر همه استوار
نمودند آل علی (ع) را سوار
برفتند نزدیک آن کهنه دیر
سوی دیر شد شمر دون، گرمسیر
چو دیدند این مردمان آن مقام
یکی مرد راهب برآمد به بام
برآورد آوا بگفت: ای سو را
شما را بدین دیر باشد چه کار؟
بگفتا بر او شمردن کاین سپاه
در این دیر جویند امشب پناه
بگفتا بدو پیرمرد کشیش
کیانند و باشد شما را چه کیش؟
بگفتا: که هست از یزید این سپاه
که امروز باشد در اسلام، شاه
بد او را یکی دشمن اندر عراق
به جنگش نمودیم ما اتفاق
بکشتیم او را به شمشیر و تیر
نمودیم پس اهل او را اسیر
سرش را کنون با عیالش تمام
برند این اسیران و سرها به در
سپاهی به ما کرده امشب کمین
همه با سنان و سلیح گزین
که سازند بر ما شبیخون مگر
برند این اسیران و سرها به در
نداریم چون پای با آن سپاه
تو ما را در این دیر می ده پناه
بگفتا بدو پیر روشن روان
که با خود بیندیش ای پهلوان
چنین لشگر اندر چنین جای تنگ
چگونه توان کرد امشب درنگ؟
همان به که آرید دراین حصار
اسیران و سرها و خود هوشیار
به پای همین دیر بر پشت زین
بمانید آماده ی جنگ و کین
که از هر طرف حمله آرد سپاه
شما هم برایشان ببندید راه
پسندید شمر آنچه از وی شنفت
بیامد به نزدیک یاران بگفت
اسیران آل علی (ع) را ببرد
درآن دیر بر دست راهب سپرد
سرشاه دین را به صندوق، در
به یک خانه بنهاد و بر بست در
پرستنده بیمار را با حرم
نشانید در حجره ای، محترم
بیاورد از بهرشان نان و آب
خود آمد از بستر خواب خویش
چو یک لخت بگذشت از شب، کشیش
برون آمد از بستر خواب خویش
بدان حجره کانجا سرشاه بود
نهانی از آن خفته گان رخ نمود
که بیند زمانی برآن پاک سر
یکی روشنی آمدش در نظر
چو نیکو نگه کرد زان حجره بود
هراسان بیامد بدان سوی زود
در حجره بد بسته، مرد ایستاد
سبک دیده بر روزن در نهاد
چه گویم در آن حجره راهب چه دید؟
که هرگز نیاید به گفت و شنید
ز صندوق، نوری بدید آشکار
که می تافت تا عرش پروردگار
همه سقف آن حجره، بشکافته
در آن پرتو نور حق تافته
دل و هوش از آن مرد، بیگانه شد
سراپای او محو آن خانه شد
به ناگه یکی تخت دیدی ز نور
به گردش به پرواز غلمان و حور
همی گفت یک تن که هان راه، راه
که حوا رسد اندر این بارگاه
دگر ساره و هاجر و آسیه
دگر مریم اندر لباس سیه
دگر یک صفورای دخت شعیب
دگر مادر یوسف پاک جیب
از آن بانگ ترسا بلرزید سخت
بیامد فرود اندر آن خانه لخت
زنی چند از آن تخت بر خاستند
به آه و فغان مویه آراستند
ببردند یک یک به سوز و گداز
بدان پاک صندوق و آن سر،نماز
به ناگه بزد نعره بر وی سروش
که چشم خود ای مرد ترسا بپوش
که اینک سر بانوان، فاطمه (س)
رسد با زنان رسولان، همه
از آن بانگ شد خاک، پر زلزله
بیفتاد در عرشیان غلغله
مسیحی از آن نعره از پا فتاد
همش پرده بر چشم بینا فتاد
ولیکن دو گوشش شنیدی که زار
زنی نوحه می کرد بر شهریار
همی گفت: ای نوگل گلشنم
چراغ دو بیننده ی روشنم
ایا کشته ی تشنه در نزد رود
ز من بر تو بادا سلام و درود
فدای تو ای سرشود مادرت
که وقت شهادت نبد بر سرت
که ببریده زینسان گلوی تو را؟
زخون لاله گون کرده روی تو را؟
بخواهم من از دشمنان خون تو
کنم شاد این جان محزون تو
چو آن ناله ی زار ترسا شنید
تو گفتی ز تن مرغ جانش پرید
زمانی بدان گونه بیهوش بود
که گفتی تنش خالی از توش بود
چو یک لخت بگذشت و آمده به هوش
از آن خانه نشنید دیگر خروش
از آن مویه گر انجمن کس ندید
بلرزید از بیم چون شاخ بید
شد از دیده بررخ همی اشک ریز
درحجره بشکست و صندوق، نیز
بریده سرشاه دین را نخست
به مشک و گلاب و به کافور شست
بیاورد آن را به جای نماز
نهاد و نشست از برش با نیاز
بدیدی برآن روی چون آفتاب
به زاری همی ریخت از دیده آب
بدوگفت: کای سر، سر کیستی؟
همانا مسیحی، و گر نیستی
چرا محرمان حریم سپهر
به سوگ تو دارند پرآب، چهر
سروشان عرشت ببوسند خاک
زنان رسل در غمت سینه چاک
نه ای گر تو عیسی به بزم غمت
چرا داشت مریم به پا ماتمت؟
گمانم تو آنی که پروردگار
به انجیل گشتت ستایش نگار
به آنکس که دادت چنین آبروی
تو با من یکی نام خود را بگوی
به گفتن درآمد سر شهریار
بدوگفت: کای راهب هوشیار
منم آنکه دشمن نمود از قفا
سر تاجدارم ز پیکر جدا
منم آنکه کشتند اهریمنان
مرا تشنه با تیغ و تیر و سنان
من آنم که دشمن پس از کشتنم
زکین سود با سم اسبان تنم
بدوگفت راهب که فرمای نام
هم از جد و بابت بگو هم زمام
شهش گفت: نامم حسین (ع) و نیا
بود مصطفی (ص) خاتم انبیا
پدر حیدر (ع) و هاشمی گوهرم
برادر حسن (ع) فاطمه (س) مادرم
به هر دو جهانم خدا کرده شاه
به یثرب زمینم بود تختگاه
چو آن پیرمرد آن سخن ها شنید
بزد دست و زنار را بر درید
کشید از جگر ناله ی دردناک
بگریید و برسر فرو ریخت خاک
در آن دیر بودند هفتاد مرد
مریدان و شاگرد آن راد مرد
نمودند برگرد پیر انجمن
پژوهش نمودند زان موتمن
بدیشان بگفت آنچه که شب بدید
دگر آن سخن ها که از شه شنید
بریدند زنار آن مردمان
کشیدند در ماتم شه فغان
برفتند با وی بر شاه دین
پناه جهان سیدالساجدین
فتادند در پای آن شهریار
نمودند اسلام و دین اختیار
بگفتند پس کای شهنشاه دین
بده اذن پیکار با مشرکین
که امشب بر ایشان شبیخون زنیم
به راهت همه جامه درخون زنیم
شهنشاه فرمود: منما شتاب
که زود است گردیم ما کامیاب
برآرد خداوند از ایشان دمار
دهد جا درآتش به روز شمار
سحرگه چو برخاست بانگ خروش
برفتند از آن دیر با صد فسوس
شنیدم بدینگونه از ناقلان
کز آنجا برفتند زی عسقلان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸۹ - ورود آل محمد (ص) و آله و سلم به عسقلان
بدی عسقلان را یکی مرزبان
که یعقوب بد نام آن بد گمان
مر این بدگهر بود در کربلا
به رزم خداوند اهل ولا
به مردم چنین گفت آن زشت خوی
که آیینه بندند بازار و کوی
نوازند رامشگران رود و دف
تماشاچیان پای کوبند و کف
چو آل پیمبر بدان زشت بوم
رسیدند همچون اسیران روم
زهر سو شدند انجمن مرد و زن
به همراه رامشگران چنگ زن
یکی مرد بازارگان نیک کام
که خود بد ضریر خزاعیش نام
در آن تازگی کرده آنجا مکان
چو دید آنچنان شادی از مردمان
ز مردی بپرسید کای نیک یار
مگر روز عیدی است در این دیار؟
بگفتا: گمانم که باشی غریب
کز این شادمانی نداری نصیب
بگفتا: بلی نیستم زین دیار
بگفتش: تو هم رو به شادی بیار
که شخصی برآویخت با شاه شام
همی خواست گردد به مردم امام
فرستاد لشگر عبیدزیاد
بکشتند او را و، طی شد فساد
کنون اهل او رابدینجا اسیر
بیارند و مردم به فرمان میر
سپه را به شادی پذیره شوند
که دل های بدخواه تیره شوند
بپرسید از او مرد بازارگان
که بد دشمن شاه از مشرکان
و یا بد مسلمان و از اهل دین
بگفتا بدو مرد پاسخ چنین
که آن مرد بد سبط خیرالانام
حسین علی (ع) داشت فرخنده نام
چو بشنید این، زد به هر دو دست
که آوخ که پشت پیمبر شکست
بیفتاد برخاک و می گفت زار
دریغا، ز خیرالبشر یادگار
پس آنگاه برجست و آمد دوان
به نزدیک آن غمزده کاروان
چو افتاد آنگونه چشم ضریر
برآن شاه بیمار و خیل اسیر
خروشان به خاک سیه برنشست
زغم زد همی برسر و سینه دست
بدو گفت آن ناتوان شهریار
که گویا نه ای مردم این دیار
که این قوم شادند و تو در غمی
نشسته به خاکی و در ماتمی
بگفتا: بلی ای جهان را پناه
من امروز اینجا رسیدم ز راه
بدی کور ای کاش بیننده ام
نمی آفرید آفریننده ام
که بینم شما را چنین سوگوار
برهنه سر و بر شترها سوار
بگفتا بدو شاه کای نیکنام
ز تو بوی یاری رسد برمشام
خروشان بزد دست بر سر ضریر
بگفتا که ای شاه گردون سریر
من اندر جهان زنده تا بوده ام
پرستنده ای از شما بوده ام
بفرما به من آنچه فرمان تو راست
که امر تو برجسم و جانم رواست
بگفتش گرفتار زنجیر غم
که داری گرایدون به همره درم
ببر نزد این بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار
بدوده که بخشد به یاران خویش
که از ما برانند یک لخت پیش
بود کان تماشاییان شریر
روند از میان زنان اسیر
به دنبال سرها بگیرند راه
بر این بیکسان کمتر افتد نگاه
برفت و بکرد آنچه فرموده بود
بیامد دمان تا برشاه زود
که گر خدمتی هست فرمای باز
بفرمود: کاین بانوان حجاز
ندارد در بر لباسی کز آن
بپوشند خود را ز نامحرمان
گرت هست از جامه چیزی به بار
برو بهر این بی پناهان بیار
برفت و بیاورد آن نیکنام
سراپای رختی ز بهر امام
به هریک از آن بیکسان، مرد راه
بدانسان که بایست پوشش بداد
که ناگه ز دنبال برخاست غو
گروهی روان شمرشان پیشرو
همی بد گهر نعره بر می کشید
که دشمن بشد کشته، شادی کنید
ضریر خزاعی چو زینسان بدید
شکیب از دلش رفت و بر وی دوید
گرفتش عنان سخت پس ناگهان
بیفکند بر رویش آب دهان
بدوگفت: کای از نژاد حرام
پلید و تبهکار از باب و مام
نداری مگر هیچ شرم از خدا
که سازی سر پور زهرا (س) جدا؟
حریم نبی را به بازارها
کشانی، کنی هر دم آزارها
ابا اینچنین زشتی ای مرد دون
کشی نعره ی شادمانی کنون؟
تفو باد بر این دو موی پلید
که بر روی بی آبرویت دمید
نماید به هر دو سرا داورت
چو چشم دلت کور چشم سرت
چو دشنام بسیار شمر پلید
بدانگونه زان مرد برنا شنید
به یاران خود کرد ناپاک روی
که گیرند اطراف این یاوه گوی
زنیدش به چوب و به مشت و به سنگ
نمایید خاکش ز خون لاله رنگ
به فرمان شمر آن گروه شریر
گرفتند پیرامن آن دلیر
زدندش همی تا ازو رفت توش
بیفتاد و برخاک بسپرد هوش
گمانشان که یکباره مرده ست مرد
بهشتند او را درآنجای، فرد
چو نیمی ز شب رفت آمد به هوش
به هر سوی لختی فرا داد گوش
چو نشنید از هیچ سوبانگ کس
بجنبید برخویش و برزد نفس
به دست و به زانو روان گشت تفت
همی تا به یک بقعه اندر برفت
در آنجا یکی انجمن دید مرد
همه زار و گریان و نالان به درد
نشسته همه با گریبان چاک
به جای کله هشته بر فرق، خاک
از ایشان بپرسید کای مردمان
شما را چه آمد بسر از زمان
همه اهل این شهر خندان و شاد
درغم به روی شما چون گشاد
مرا بس شگفت آید از کارتان
از آن خنده وین گریه ی زارتان
بگفتند تو دوست یا دشمنی
سروشی و یا زشت اهریمنی
اگر دشمنی رو سر خویش گیر
چو یاران ره خرمی پیش گیر
اگر دوستی ناله سرکن چو ما
به سوک شهنشاه ارض و سما
بگفتا که دشمن نیم دوستم
که دشمن دریده به تن پوستم
بگفت آنچه آن روزش آمد به سر
ز بد خواه آل نبی سر بسر
چو آگاه گشتند از حال وی
بگفتند کای مرد فرخنده پی
چو تو ما ز یاران پیغمبریم
غلامان شیر خدا حیدریم
بود گریه ی ما بدان شهسوار
که باشد سرش بر سنان استوار
چو بشنید این مویه پرداز شد
به ایشان دران سوک انباز شد
دگر روز کاین مهر گردون مسیر
روان شد به گردون سپاه شریر
پی کوچ رایت بیفراختند
از آنجا سوی بعلبک تاختند
همه اهل آن مرز پیر و جوان
زن و مرد با زیب زیور روان
که یعقوب بد نام آن بد گمان
مر این بدگهر بود در کربلا
به رزم خداوند اهل ولا
به مردم چنین گفت آن زشت خوی
که آیینه بندند بازار و کوی
نوازند رامشگران رود و دف
تماشاچیان پای کوبند و کف
چو آل پیمبر بدان زشت بوم
رسیدند همچون اسیران روم
زهر سو شدند انجمن مرد و زن
به همراه رامشگران چنگ زن
یکی مرد بازارگان نیک کام
که خود بد ضریر خزاعیش نام
در آن تازگی کرده آنجا مکان
چو دید آنچنان شادی از مردمان
ز مردی بپرسید کای نیک یار
مگر روز عیدی است در این دیار؟
بگفتا: گمانم که باشی غریب
کز این شادمانی نداری نصیب
بگفتا: بلی نیستم زین دیار
بگفتش: تو هم رو به شادی بیار
که شخصی برآویخت با شاه شام
همی خواست گردد به مردم امام
فرستاد لشگر عبیدزیاد
بکشتند او را و، طی شد فساد
کنون اهل او رابدینجا اسیر
بیارند و مردم به فرمان میر
سپه را به شادی پذیره شوند
که دل های بدخواه تیره شوند
بپرسید از او مرد بازارگان
که بد دشمن شاه از مشرکان
و یا بد مسلمان و از اهل دین
بگفتا بدو مرد پاسخ چنین
که آن مرد بد سبط خیرالانام
حسین علی (ع) داشت فرخنده نام
چو بشنید این، زد به هر دو دست
که آوخ که پشت پیمبر شکست
بیفتاد برخاک و می گفت زار
دریغا، ز خیرالبشر یادگار
پس آنگاه برجست و آمد دوان
به نزدیک آن غمزده کاروان
چو افتاد آنگونه چشم ضریر
برآن شاه بیمار و خیل اسیر
خروشان به خاک سیه برنشست
زغم زد همی برسر و سینه دست
بدو گفت آن ناتوان شهریار
که گویا نه ای مردم این دیار
که این قوم شادند و تو در غمی
نشسته به خاکی و در ماتمی
بگفتا: بلی ای جهان را پناه
من امروز اینجا رسیدم ز راه
بدی کور ای کاش بیننده ام
نمی آفرید آفریننده ام
که بینم شما را چنین سوگوار
برهنه سر و بر شترها سوار
بگفتا بدو شاه کای نیکنام
ز تو بوی یاری رسد برمشام
خروشان بزد دست بر سر ضریر
بگفتا که ای شاه گردون سریر
من اندر جهان زنده تا بوده ام
پرستنده ای از شما بوده ام
بفرما به من آنچه فرمان تو راست
که امر تو برجسم و جانم رواست
بگفتش گرفتار زنجیر غم
که داری گرایدون به همره درم
ببر نزد این بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار
بدوده که بخشد به یاران خویش
که از ما برانند یک لخت پیش
بود کان تماشاییان شریر
روند از میان زنان اسیر
به دنبال سرها بگیرند راه
بر این بیکسان کمتر افتد نگاه
برفت و بکرد آنچه فرموده بود
بیامد دمان تا برشاه زود
که گر خدمتی هست فرمای باز
بفرمود: کاین بانوان حجاز
ندارد در بر لباسی کز آن
بپوشند خود را ز نامحرمان
گرت هست از جامه چیزی به بار
برو بهر این بی پناهان بیار
برفت و بیاورد آن نیکنام
سراپای رختی ز بهر امام
به هریک از آن بیکسان، مرد راه
بدانسان که بایست پوشش بداد
که ناگه ز دنبال برخاست غو
گروهی روان شمرشان پیشرو
همی بد گهر نعره بر می کشید
که دشمن بشد کشته، شادی کنید
ضریر خزاعی چو زینسان بدید
شکیب از دلش رفت و بر وی دوید
گرفتش عنان سخت پس ناگهان
بیفکند بر رویش آب دهان
بدوگفت: کای از نژاد حرام
پلید و تبهکار از باب و مام
نداری مگر هیچ شرم از خدا
که سازی سر پور زهرا (س) جدا؟
حریم نبی را به بازارها
کشانی، کنی هر دم آزارها
ابا اینچنین زشتی ای مرد دون
کشی نعره ی شادمانی کنون؟
تفو باد بر این دو موی پلید
که بر روی بی آبرویت دمید
نماید به هر دو سرا داورت
چو چشم دلت کور چشم سرت
چو دشنام بسیار شمر پلید
بدانگونه زان مرد برنا شنید
به یاران خود کرد ناپاک روی
که گیرند اطراف این یاوه گوی
زنیدش به چوب و به مشت و به سنگ
نمایید خاکش ز خون لاله رنگ
به فرمان شمر آن گروه شریر
گرفتند پیرامن آن دلیر
زدندش همی تا ازو رفت توش
بیفتاد و برخاک بسپرد هوش
گمانشان که یکباره مرده ست مرد
بهشتند او را درآنجای، فرد
چو نیمی ز شب رفت آمد به هوش
به هر سوی لختی فرا داد گوش
چو نشنید از هیچ سوبانگ کس
بجنبید برخویش و برزد نفس
به دست و به زانو روان گشت تفت
همی تا به یک بقعه اندر برفت
در آنجا یکی انجمن دید مرد
همه زار و گریان و نالان به درد
نشسته همه با گریبان چاک
به جای کله هشته بر فرق، خاک
از ایشان بپرسید کای مردمان
شما را چه آمد بسر از زمان
همه اهل این شهر خندان و شاد
درغم به روی شما چون گشاد
مرا بس شگفت آید از کارتان
از آن خنده وین گریه ی زارتان
بگفتند تو دوست یا دشمنی
سروشی و یا زشت اهریمنی
اگر دشمنی رو سر خویش گیر
چو یاران ره خرمی پیش گیر
اگر دوستی ناله سرکن چو ما
به سوک شهنشاه ارض و سما
بگفتا که دشمن نیم دوستم
که دشمن دریده به تن پوستم
بگفت آنچه آن روزش آمد به سر
ز بد خواه آل نبی سر بسر
چو آگاه گشتند از حال وی
بگفتند کای مرد فرخنده پی
چو تو ما ز یاران پیغمبریم
غلامان شیر خدا حیدریم
بود گریه ی ما بدان شهسوار
که باشد سرش بر سنان استوار
چو بشنید این مویه پرداز شد
به ایشان دران سوک انباز شد
دگر روز کاین مهر گردون مسیر
روان شد به گردون سپاه شریر
پی کوچ رایت بیفراختند
از آنجا سوی بعلبک تاختند
همه اهل آن مرز پیر و جوان
زن و مرد با زیب زیور روان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۰ - ورود اهل بیت به بعلبک
ز بهر پذیره برون تاختند
غو شادمانی بر افراختند
علم ها برافراشته رنگ رنگ
برآورده آوای طنبور و چنگ
چو آن قوم را ام کلثوم دید
نوای دف و نای ایشان شنید
بگفت ای جهان داور بی نیاز
تواین انجمن را پراکنده ساز
ابر کشتشان آفتی برگمار
بر ایشان بکن آب ها ناگوار
کسی را برانگیز از تیغ کین
برانداز این قوم را از زمین
شه ناتوان نیز اشعار چند
بخواند ایدر آنجا به بانگ بلند
همی گفت تا چند این روزگار
به نیکان بود سر به سر کارزار
ندانم که از گشت چرخ بلند
همی تا کجا بود باید به بند
کشانند ما را بر اشتر سوار
برهنه سر و دوش بر هر دیار
ایا امت زشت کار پلید
به پیغمبر خویش کافر شدید
تفو برشما باد و کردارتان
که دلتنگ شد احمد (ص) از کارتان
گشودند آن مردم زشت بار
به پا شد یکی دیر در آن دیار
سرشاه را بر سنان بلند
به دیوار آن صومعه بر زدند
یکی مرد راهب درآن کهنه دیر
بدش جای و پیوسته جویای خیر
چو شب آمد و گشت گیتی سیاه
سرخود برون کرد از خانقاه
سر پاک شه را برآن نیزه دید
که از وی همی نور بر می دمید
پر از نور روی هوا رنگ رنگ
به پا گشته هر سو غریو و غرنگ
شده باز در های هفت آسمان
سروشان به دیدار آن سرو چمان
بسودند پیشش زمین ادب
به تسبیح و تهلیل بگشوده لب
همی تا سحر مرد یزدان پرست
ز دیدار شه دیده را بر نبست
چو از پرده ی شب عیان گشت مهر
زمین گشت تابان و روشن سپهر
مسیحی برون آمد از جای خویش
ندانستی از غم سر و پای خویش
زلشگر بپرسید کاین سر ز کیست
شما را ز ببریدنش کام چیست
بگفتند کاین سبط پیغمبر است
که او را پدر نامور حیدراست
در افتاد با داور ما یزید
نمودیم اندر عراقش شهید
سرش را بریم این زمان سوی شام
که یابیم از شاه خود جاه و نام
مسیحی چو گفتار ایشان شنفت
بیامد به سالار لشگر بگفت
که با این سرم هست یک لخت کار
دمی نیز او را به من می سپار
برم تا بیابم ازو خواسته
شود کار دنیایم آراسته
برم اندرین خانه اش یک زمان
بیارم سپارم ترا بی زیان
بدو پاسخ آورده بوده عنید
که این پاک سر را ز بهر یزید
گرت هست زر رو بیاور بیام
که از سیم و زر میتوان یافت کام
چو بشنید این راهب هوشیار
بیاورد زر سره ده هزار
بدو داد و سر را گرفت او به دست
بیامد به جای پرستش نشست
نخستین بشستش به مشک و گلاب
روان کرد به رخ ز بیننده آب
سپس روی خود بر رخ او بسود
بران روی و مو خواند لختی درود
به زاری بگفت ای بریده سرا
پسر دختر پاک پیغمبرا
دریغا نبودم که در راه تو
شوم کشته از تیغ بدخواه تو
ولیکن تو ای خسرو بی سپاه
مرا باش نزد نیایت گواه
که دادم گواهی که پیغمبر است
ورا جانشین باب تو حیدر است
چو لختی چنین گفت سر را ببرد
به دست سپاه بد اختر سپرد
بداد آن سر پاک و خود سوی کوه
برفت آن پرستنده دور از گروه
درآنجا بگریید برشاه، زار
همی تا به فردوس شد رهسپار
وزان سو سپهدار آن زر زرد
به سر کردگان سپه پخش کرد
چو نیکو نظر کرد آن بد سگال
شده آن زر ناب یکسر سفال
نوشته برآن، بازگشت بدان
به آتش بود جای خود را بدان
بگفتا بدارید این را به راز
که این مردم از ما نکردند باز
از آنجا براندند یک لخت پیش
تن از بیم لرزان دل از درد ریش
به ناگه یکی هاتف از آسمان
برآورد آوا که ای مردمان
امید شفاعت نباید دگر
بدارید فردا ز خیرالبشر
کسانی که کشتند فرزند او
همه دوده ی پاک و پیوند او
نکردند بیم از خداوند خویش
گرفتند یکسر ره کفر، پیش
روان باد نفرین پروردگار
به آل زیاد تبه روزگار
که کشتند فرزند پیغمبرا
خداشان بسوزد به دیگر سرا
ازان بانگ یکسر نمودند بیم
شد از هول دلهای لشگر دونیم
شتابان نهادند سر سوی شام
نکردند جایی تن آسان مقام
غو شادمانی بر افراختند
علم ها برافراشته رنگ رنگ
برآورده آوای طنبور و چنگ
چو آن قوم را ام کلثوم دید
نوای دف و نای ایشان شنید
بگفت ای جهان داور بی نیاز
تواین انجمن را پراکنده ساز
ابر کشتشان آفتی برگمار
بر ایشان بکن آب ها ناگوار
کسی را برانگیز از تیغ کین
برانداز این قوم را از زمین
شه ناتوان نیز اشعار چند
بخواند ایدر آنجا به بانگ بلند
همی گفت تا چند این روزگار
به نیکان بود سر به سر کارزار
ندانم که از گشت چرخ بلند
همی تا کجا بود باید به بند
کشانند ما را بر اشتر سوار
برهنه سر و دوش بر هر دیار
ایا امت زشت کار پلید
به پیغمبر خویش کافر شدید
تفو برشما باد و کردارتان
که دلتنگ شد احمد (ص) از کارتان
گشودند آن مردم زشت بار
به پا شد یکی دیر در آن دیار
سرشاه را بر سنان بلند
به دیوار آن صومعه بر زدند
یکی مرد راهب درآن کهنه دیر
بدش جای و پیوسته جویای خیر
چو شب آمد و گشت گیتی سیاه
سرخود برون کرد از خانقاه
سر پاک شه را برآن نیزه دید
که از وی همی نور بر می دمید
پر از نور روی هوا رنگ رنگ
به پا گشته هر سو غریو و غرنگ
شده باز در های هفت آسمان
سروشان به دیدار آن سرو چمان
بسودند پیشش زمین ادب
به تسبیح و تهلیل بگشوده لب
همی تا سحر مرد یزدان پرست
ز دیدار شه دیده را بر نبست
چو از پرده ی شب عیان گشت مهر
زمین گشت تابان و روشن سپهر
مسیحی برون آمد از جای خویش
ندانستی از غم سر و پای خویش
زلشگر بپرسید کاین سر ز کیست
شما را ز ببریدنش کام چیست
بگفتند کاین سبط پیغمبر است
که او را پدر نامور حیدراست
در افتاد با داور ما یزید
نمودیم اندر عراقش شهید
سرش را بریم این زمان سوی شام
که یابیم از شاه خود جاه و نام
مسیحی چو گفتار ایشان شنفت
بیامد به سالار لشگر بگفت
که با این سرم هست یک لخت کار
دمی نیز او را به من می سپار
برم تا بیابم ازو خواسته
شود کار دنیایم آراسته
برم اندرین خانه اش یک زمان
بیارم سپارم ترا بی زیان
بدو پاسخ آورده بوده عنید
که این پاک سر را ز بهر یزید
گرت هست زر رو بیاور بیام
که از سیم و زر میتوان یافت کام
چو بشنید این راهب هوشیار
بیاورد زر سره ده هزار
بدو داد و سر را گرفت او به دست
بیامد به جای پرستش نشست
نخستین بشستش به مشک و گلاب
روان کرد به رخ ز بیننده آب
سپس روی خود بر رخ او بسود
بران روی و مو خواند لختی درود
به زاری بگفت ای بریده سرا
پسر دختر پاک پیغمبرا
دریغا نبودم که در راه تو
شوم کشته از تیغ بدخواه تو
ولیکن تو ای خسرو بی سپاه
مرا باش نزد نیایت گواه
که دادم گواهی که پیغمبر است
ورا جانشین باب تو حیدر است
چو لختی چنین گفت سر را ببرد
به دست سپاه بد اختر سپرد
بداد آن سر پاک و خود سوی کوه
برفت آن پرستنده دور از گروه
درآنجا بگریید برشاه، زار
همی تا به فردوس شد رهسپار
وزان سو سپهدار آن زر زرد
به سر کردگان سپه پخش کرد
چو نیکو نظر کرد آن بد سگال
شده آن زر ناب یکسر سفال
نوشته برآن، بازگشت بدان
به آتش بود جای خود را بدان
بگفتا بدارید این را به راز
که این مردم از ما نکردند باز
از آنجا براندند یک لخت پیش
تن از بیم لرزان دل از درد ریش
به ناگه یکی هاتف از آسمان
برآورد آوا که ای مردمان
امید شفاعت نباید دگر
بدارید فردا ز خیرالبشر
کسانی که کشتند فرزند او
همه دوده ی پاک و پیوند او
نکردند بیم از خداوند خویش
گرفتند یکسر ره کفر، پیش
روان باد نفرین پروردگار
به آل زیاد تبه روزگار
که کشتند فرزند پیغمبرا
خداشان بسوزد به دیگر سرا
ازان بانگ یکسر نمودند بیم
شد از هول دلهای لشگر دونیم
شتابان نهادند سر سوی شام
نکردند جایی تن آسان مقام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۱ - در ذکر اعجازی که از سر مطهر امام(ع)درراه شام بظهور رسیده بروایت ابن لهیعه
ز کوفه همی تا به شهر دمشق
شگفتی بسی از سر شاه عشق
عیان شد به هر منزل و هر دیار
دراین نامه گفتم یکی از هزار
چه بسیار جا کز محبان شاه
ندادند بر لشگر کفر راه
ببستند در، بر سیاه شریر
براندند از خویش با تیغ و تیر
من آن جمله را کوته انداختم
به پیوستن آن نپرداختم
شنو این یک اعجاز را از امام
کز آن پس بگوییم ازشهر شام
چنین گفته پور لهیعه که من
بدم روزی اندر حرم دور زن
بدیدم یکی مردک تیره رنگ
ابر پرده ی خانه یازیده چنگ
همی گفتی ای دادگر داورا
ببخشا گناه فزون مرا
اگر چند دانم که چونین گناه
نه درخورد بخشایش است ای اله
نگیرم ازین آستان من سرا
اگر چند دانم نبخشی مرا
بدو گفتم ای مرد کوتاه کن
بترس از خدا شرمی از این سخن
ز بخشایش حق مشو ناامید
دهد تا امیدی به آتش نوید
اگر بنده دارد گنه بی شمار
خدا مهربان است و آمرزگار
مرا گفت آن مرد با اشک و آه
که من خویش دانم چه کردم گناه
از اینجا به یکسو بیا تا که من
بگویم تو را از بد خویشتن
چو رفتیم از آنجا به کنجی فراز
چنین پرده بگرفت از روی راز
که من زان گروهم که در راه شام
برفتیم با آل خبر الانام
من و چند تن زان سپه نابکار
که بودیم پنجاه تن نیزه دار
سر پاک شه را نگهبان بدیم
شب و روز مست و غزلخوان بدیم
به شب می نمودیم سر را نهان
به صندوقی و خویش برگرد آن
نشستیم درشادی و درطرب
همی باده خوردیم تا نیم شب
ز شب ها شبی من نخوردم شراب
چو گشتند آنقوم مست و خراب
بدیدم دری ز آسمان باز شد
همه روی گیتی پرآواز شد
همی دم به دم آن صدا می فزود
تو گفتی مگر غرش رعد بود
بشد درهوا روشنی ها پدید
تو گفتی مگر برق ها می جهید
به ناگاه آوای مرد و سمند
به گوش آمدم از سپهر بلند
بدیدم خروشان سپاه ملک
به سوی زمین آمدند از فلک
مکاییل برآن سپه پیشرو
به ناگه دگرباره برخاست غو
یکی گفت اینک رسول امین
رسد از بلند آسمان بر زمین
به همراه او آدم و جبرییل
ذبیح است و نوح و مسیح و خلیل
چو کروبیان و رسولان پاک
به سوی سمک آمدند از سماک
در افتاد در توده ی خاک جوش
ز خیل ملایک برآمد خروش
ز صندوق در بسته روح المین
برآورد پر خون سرشاه دین
ببوسید و بر سینه اش بر نهاد
تزلزل بر افلاک در اوفتاد
همه قدسیان و رسولان پاک
فشاندند برسر زغم تیره خاک
بدادند بوسه بدان پاک سر
رسولان و افلاکیان مویه گر
وز آنان فزون شاه بطحا دیار
ببوسیدش از دیده ها اشکبار
همی زار گفت ای جگر بند من
نهال برومند، فرزند من
به دامانم ای پور، شمر پلید
سر از پیکر چاک چاکت برید
بر دیده ی من بزد بر سنان
سر پر ز خونت بداختر سنان
سپس گفت با ناله ی دردناک
به افلا کیان و رسولان پاک
که بینید ای پاک جان، انجمن
چه کردند امت به فرزند من
خروشان و جوشان چو دریای نیل
چنین گفت با مصطفی (ص) جبرییل
که دستوری ام بخش ای شهریار
که گیرم هم اکنون زمین را مهار
به یک جنبش آنرا کنم باژگون
نماند تنی زنده زین قوم دون
بدانسان که کردم ازین پیشتر
همه امت لوط زیر و زبر
بگفتا بدین کیفرم نیست رای
نهم کار ایشان به دیگر سرای
نمود آن زمان شهریار حجاز
بدان پاک سر با ملایک نماز
درآندم به سوی زمین از فلک
بیامد گروه دگر از ملک
به دست اندر دشت ها آتشین
بگفتند با شاه دنیا و دین
که فرموده ما را چنین کردگار
که سوزیم پنجه تن نیزه دار
ترا چیست فرمان، بفرمود من
نگویم بر امر یزدان سخن
ببارید فرمان داور به جای
سروشان بفرموده ی رهنمای
یکی آتش از خنجر افروختند
تن آن پلیدان همه سوختند
یکی از سروشان به من حمله کرد
بماندم من از بیم برجای سرد
بجستم ز دارای دوران امان
به من گفت آن شاه آخر زمان
برو بر تو نفرین پروردگار
پس از مرگ بادت به دوزخ قرار
من از بیم جان اوفتادم ز پای
پس از لختی آمد چو هوشم به جای
ندیدم زیاران به جا هیچکس
یکی توده خاکستر آنجا و بس
ابا این گنه کامد از من پدید
نباشم ز رحمت چسان ناامید
چو اهل حریم شهنشاه عشق
رسیدند نزدیک شهر دمشق
بپیمود زجر بن قیس از سپاه
به درگاه پور معاویه راه
شگفتی بسی از سر شاه عشق
عیان شد به هر منزل و هر دیار
دراین نامه گفتم یکی از هزار
چه بسیار جا کز محبان شاه
ندادند بر لشگر کفر راه
ببستند در، بر سیاه شریر
براندند از خویش با تیغ و تیر
من آن جمله را کوته انداختم
به پیوستن آن نپرداختم
شنو این یک اعجاز را از امام
کز آن پس بگوییم ازشهر شام
چنین گفته پور لهیعه که من
بدم روزی اندر حرم دور زن
بدیدم یکی مردک تیره رنگ
ابر پرده ی خانه یازیده چنگ
همی گفتی ای دادگر داورا
ببخشا گناه فزون مرا
اگر چند دانم که چونین گناه
نه درخورد بخشایش است ای اله
نگیرم ازین آستان من سرا
اگر چند دانم نبخشی مرا
بدو گفتم ای مرد کوتاه کن
بترس از خدا شرمی از این سخن
ز بخشایش حق مشو ناامید
دهد تا امیدی به آتش نوید
اگر بنده دارد گنه بی شمار
خدا مهربان است و آمرزگار
مرا گفت آن مرد با اشک و آه
که من خویش دانم چه کردم گناه
از اینجا به یکسو بیا تا که من
بگویم تو را از بد خویشتن
چو رفتیم از آنجا به کنجی فراز
چنین پرده بگرفت از روی راز
که من زان گروهم که در راه شام
برفتیم با آل خبر الانام
من و چند تن زان سپه نابکار
که بودیم پنجاه تن نیزه دار
سر پاک شه را نگهبان بدیم
شب و روز مست و غزلخوان بدیم
به شب می نمودیم سر را نهان
به صندوقی و خویش برگرد آن
نشستیم درشادی و درطرب
همی باده خوردیم تا نیم شب
ز شب ها شبی من نخوردم شراب
چو گشتند آنقوم مست و خراب
بدیدم دری ز آسمان باز شد
همه روی گیتی پرآواز شد
همی دم به دم آن صدا می فزود
تو گفتی مگر غرش رعد بود
بشد درهوا روشنی ها پدید
تو گفتی مگر برق ها می جهید
به ناگاه آوای مرد و سمند
به گوش آمدم از سپهر بلند
بدیدم خروشان سپاه ملک
به سوی زمین آمدند از فلک
مکاییل برآن سپه پیشرو
به ناگه دگرباره برخاست غو
یکی گفت اینک رسول امین
رسد از بلند آسمان بر زمین
به همراه او آدم و جبرییل
ذبیح است و نوح و مسیح و خلیل
چو کروبیان و رسولان پاک
به سوی سمک آمدند از سماک
در افتاد در توده ی خاک جوش
ز خیل ملایک برآمد خروش
ز صندوق در بسته روح المین
برآورد پر خون سرشاه دین
ببوسید و بر سینه اش بر نهاد
تزلزل بر افلاک در اوفتاد
همه قدسیان و رسولان پاک
فشاندند برسر زغم تیره خاک
بدادند بوسه بدان پاک سر
رسولان و افلاکیان مویه گر
وز آنان فزون شاه بطحا دیار
ببوسیدش از دیده ها اشکبار
همی زار گفت ای جگر بند من
نهال برومند، فرزند من
به دامانم ای پور، شمر پلید
سر از پیکر چاک چاکت برید
بر دیده ی من بزد بر سنان
سر پر ز خونت بداختر سنان
سپس گفت با ناله ی دردناک
به افلا کیان و رسولان پاک
که بینید ای پاک جان، انجمن
چه کردند امت به فرزند من
خروشان و جوشان چو دریای نیل
چنین گفت با مصطفی (ص) جبرییل
که دستوری ام بخش ای شهریار
که گیرم هم اکنون زمین را مهار
به یک جنبش آنرا کنم باژگون
نماند تنی زنده زین قوم دون
بدانسان که کردم ازین پیشتر
همه امت لوط زیر و زبر
بگفتا بدین کیفرم نیست رای
نهم کار ایشان به دیگر سرای
نمود آن زمان شهریار حجاز
بدان پاک سر با ملایک نماز
درآندم به سوی زمین از فلک
بیامد گروه دگر از ملک
به دست اندر دشت ها آتشین
بگفتند با شاه دنیا و دین
که فرموده ما را چنین کردگار
که سوزیم پنجه تن نیزه دار
ترا چیست فرمان، بفرمود من
نگویم بر امر یزدان سخن
ببارید فرمان داور به جای
سروشان بفرموده ی رهنمای
یکی آتش از خنجر افروختند
تن آن پلیدان همه سوختند
یکی از سروشان به من حمله کرد
بماندم من از بیم برجای سرد
بجستم ز دارای دوران امان
به من گفت آن شاه آخر زمان
برو بر تو نفرین پروردگار
پس از مرگ بادت به دوزخ قرار
من از بیم جان اوفتادم ز پای
پس از لختی آمد چو هوشم به جای
ندیدم زیاران به جا هیچکس
یکی توده خاکستر آنجا و بس
ابا این گنه کامد از من پدید
نباشم ز رحمت چسان ناامید
چو اهل حریم شهنشاه عشق
رسیدند نزدیک شهر دمشق
بپیمود زجر بن قیس از سپاه
به درگاه پور معاویه راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۲ - رسیدن اسیران کربلا به نزدیکی شهر شام
به گاهی که دژخیم بر گاه بود
به مجلس در آمد بدادش درود
بدو گفت: اهریمن کینه خو
خبر تا چه آورده ای بازگو
بگفتا دلت شاد باد ای امیر
که شد دشمنت کشته و دستگیر
سر پور زهرا (س) و فرزند او
دگر شانزده سر ز پیوند او
ز یاران جان باز او شصت سر
ابر نیزه داریم در این سفر
اسیران و سرهای پر خاک و خون
بدین شهر نزدیک آمد کنون
به فرمان فرزند مرجانه ما
کشیدیم لشگر چو در نینوا
به پور علی(ع) ره به بستیم تنگ
نپذرفت بیعت درافکند جنگ
دهم روز ماه محرم که مهر
برآمد در این طارم نیل چهر
به رزمش نهادیم ما نیز روی
بکشتیم او را و یاران اوی
کنون جمله با پیکر چاک چاک
غریقند در لجه ی خون و خاک
زیارت کندشان همی در تراب
به منقار کرکس به مخلب عقاب
خورند آب از خون ایشان طیور
به سر سایه اندازد از چرخ هور
چو بشنید گفتار او را شریر
فریبنده افکند سر را به زیر
زمانی خمش بود و برداشت سر
چنین گفت اهریمن حیله گر
که گر من به جای عبید زیاد
بدم سر نمی زد ز من این فساد
حسین (ع) را بکشت او چنین بیگناه
که سازد خدا روی زشتش سیاه
چو پور حکم عبد رحمن چنین
شنید از یزید بد اندیش دین
به تازی زبان خواند اشعار چند
که کشتند آن سرور ارجمند
که نزدیکتر بود آن شه به ما
ز فرزند مرجانه ی بی حیا
عبیدالله آن شوم بی ننگ و نام
که باشد نژادش ز تخم حرام
سمیه که بد مادر مادرش
زناکار بود و پلید اخترش
ازو زاد مرجانه و زان پلید
چنین پور ناپاک آمد پدید
که سبط رسول امین را بکشت
خداوند دنیا و دین را بکشت
به شمشیر کین کرد آن پر جفا
زمین خالی ازتوده ی مصطفی
ولیکن ز نسل سمیه زمین
بود پر دریغا ز کاری چنین
فرا گوش او برد سر اهرمن
بدو گفت پنهان از آن انجمن
که اکنون چه جای چنین گفتگو ست
زتو این سخن نزد ما کی نکوست
به مجلس در آمد بدادش درود
بدو گفت: اهریمن کینه خو
خبر تا چه آورده ای بازگو
بگفتا دلت شاد باد ای امیر
که شد دشمنت کشته و دستگیر
سر پور زهرا (س) و فرزند او
دگر شانزده سر ز پیوند او
ز یاران جان باز او شصت سر
ابر نیزه داریم در این سفر
اسیران و سرهای پر خاک و خون
بدین شهر نزدیک آمد کنون
به فرمان فرزند مرجانه ما
کشیدیم لشگر چو در نینوا
به پور علی(ع) ره به بستیم تنگ
نپذرفت بیعت درافکند جنگ
دهم روز ماه محرم که مهر
برآمد در این طارم نیل چهر
به رزمش نهادیم ما نیز روی
بکشتیم او را و یاران اوی
کنون جمله با پیکر چاک چاک
غریقند در لجه ی خون و خاک
زیارت کندشان همی در تراب
به منقار کرکس به مخلب عقاب
خورند آب از خون ایشان طیور
به سر سایه اندازد از چرخ هور
چو بشنید گفتار او را شریر
فریبنده افکند سر را به زیر
زمانی خمش بود و برداشت سر
چنین گفت اهریمن حیله گر
که گر من به جای عبید زیاد
بدم سر نمی زد ز من این فساد
حسین (ع) را بکشت او چنین بیگناه
که سازد خدا روی زشتش سیاه
چو پور حکم عبد رحمن چنین
شنید از یزید بد اندیش دین
به تازی زبان خواند اشعار چند
که کشتند آن سرور ارجمند
که نزدیکتر بود آن شه به ما
ز فرزند مرجانه ی بی حیا
عبیدالله آن شوم بی ننگ و نام
که باشد نژادش ز تخم حرام
سمیه که بد مادر مادرش
زناکار بود و پلید اخترش
ازو زاد مرجانه و زان پلید
چنین پور ناپاک آمد پدید
که سبط رسول امین را بکشت
خداوند دنیا و دین را بکشت
به شمشیر کین کرد آن پر جفا
زمین خالی ازتوده ی مصطفی
ولیکن ز نسل سمیه زمین
بود پر دریغا ز کاری چنین
فرا گوش او برد سر اهرمن
بدو گفت پنهان از آن انجمن
که اکنون چه جای چنین گفتگو ست
زتو این سخن نزد ما کی نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۴ - درچگونگی ورود اهل بیت پیغمبر به شهر دمشق و روایت سهل بن سعد ساعدی
بدان پیر مرد ستوده تبار
ز اصحاب پیغمبر تاجدار
چنین گوید آن پیر روشن ضمیر
که بد خاکش از آب رحمت خمیر
که بودم من آنروز در شهر شام
نموده به بازارگانی مقام
ز حجره به بازار گشتم روان
برفتی مرا کاش از تن روان
ندیدم به بازار راه عبور
زبس مردمان جمله درعیش و سور
زن و مرد بسته به کف ها نگار
به هم تهنیت گو به دل شاد خوار
ز هر گوشه بر پاست آوای ساز
بگفتم مگر عیدی آمد فراز
گروهی بدیدم ستاده خموش
ندارند چون دیگران بانگ و جوش
از آن ها پژوهش نمودم یکی
از ایشان به پیش آمدم اندکی
بگفتا همانا غریبی،که نیست
ترا آگهی کاین طرب بهر چیست
چو بشناختم مرد بگریست زار
بگفتا شگفتا دراین روزگار
نریزد چرا آسمان سیل خون
زمین از چه رو می نگردد نگون
چرا روی گیتی نگردد سیاه
به سوک شه آسمان بارگاه
ز گفتار او شد دلم پر شتاب
بگفتم به من گوی روشن جواب
کدامین شه و ماتم او کدام
بگفتا جگر بند خیرالانام
که کردند او را به امر یزید
ابا یاورانش به کوفه شهید
سرش را کنون بر سنان استوار
بیارند امروز در این دیار
زن و مرد از آنروی باشند شاد
که آن نخل ایمان ز پا اوفتاد
ز گفتار او عقل من خیره شد
جهان بر جهان بین من تیره شد
بگفتم ز دروازه ها از کدام
درآرند سرهای ایشان به شام
ز ساعات گفتا درآرند شان
بجستم از آن سوی لختی نشان
بدانسوی گشتم دمان همچو گرد
ابا چرخ در زیر لب در نبرد
همی رفتم افتان و خیزان به راه
جهان گشته در پیش چشمم سیاه
ز دروازه رفتم برون چون به دشت
از انبوه مردم سرم خیره گشت
علم ها برافراخته رنگ رنگ
به گردون شده ناله ی رود چنگ
سپاهی بدیدم ز اندازه بیش
وز ایشان سواری همی راند پیش
سراپاش پوشیده در رخت جنگ
یک نیزه ی شست بازش به چنگ
یکی سر بر آن نیزه بد جلوه گر
که بد زیب آغوش خیرالبشر
سری همچو خورشید پرتو فشان
از او تافته نور تا کهکشان
جدا از زمین گشته یک نیزه دار
چو خورشید رخشان به روز شمار
ز دیدار آن سر رسول خدای
به یاد آمدم اوفتادم ز پای
گرستم زمانی بر او زار زار
بران گل شدم نغمه گر چون هزار
به پاس ادب زان سر تابناک
بسودم به پیشانی خویش خاک
بگفتم که ای خسرو سر جدا
بدی کاش اینجا رسول خدا
بدیدی که امت سرت را چسان
ز شهری به شهری برند ارمغان
ابر نیزه درکوی و بازارها
برند و نمایند آزارها
خطا گفتم ای شه نبی بود و دید
جفاها کزین قوم بر تو رسید
کنون با سرت نیز پوید به راه
بپوشید تن در پرند سیاه
علی (ع) بریمینش حسن (ع) بریسار
سروشان به گرد اندرش بیشمار
رخانش ز زخم طپانچه کبود
بگوید همی در غمت رود رود
من این بینم ار کس نبیند همی
که مادر به مرگم نشیند همی
چو لختی بدینسان بدم مویه گر
مرا ناگهان آمد اندر نظر
زن و کودکی چند اشتر سوار
که روح الامینشان بدی پرده دار
زن و کودکی چند زآل رسول
پدر شان علی (ع) مام فرخ بتول (س)
بدی دختری برهمه پیشرو
به هودج چو بر آسمان ماه نو
به گردون زدی آتش از سوز آه
بجستی همی از پیمبر پناه
چو مرغ خوش الحان همی گفت زار
که بنگربه ما ای شه تاجدار
ببین کامد ای داور رهنما
چه از بد سگالان امت به ما
سرور دلت را ایا تاجور
بریدند لب تشنه از پشت سر
شد از آتش به خرگاهش افروخته
سرا پرده ی شاهی اش سوخته
کنون اهل بیت ترا خوار و زار
که بودند ناموس پروردگار
کشانند در شهرها بی حجاب
ز بهر دل دشمن بوتراب
چو دیدم من آن بانوی مویه گر
برفتم که از وی بگیرم خبر
به من بر خروشید از روی خشم
که شرمی کن ای مرد، بربند چشم
مگر نیست شرمت ز خیرالبشر
که گستاخ آری به دختش نظر
فرشته ندیده مرا بی نقاب
مسلمان مگر نیستی رخ بتاب
شنیدم چو از دخت شاه آن سخن
ز هیبت بلرزید اندام من
به پوزش بدو گفتم ای شاه زاد
مرا دیده از روی تو کور باد
منم یکتن از بندگان شما
به جان از پرستندگان شما
مرا نام سهل است و سعد است باب
ز یاران پیغمبر کامیاب
ازان آمدم سویت ای سرفراز
که گویی مرا نام فرخنده باز
دگر خدمتی هست فرمان دهی
که از جان به جا آورد این رهی
بگفتا سکینه منم دخت شاه
کز اینگونه گردیده ام بی پناه
تو رو نزد آن بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار
بگو کز زنانش برد دور تر
وگر نشنود می دهش سیم زر
برفتم بدادم بدان زشتمرد
به رشوت یکی مشت دینار زرد
چو زر دید پذرفت گفتار من
به یکسو ببرد آن سر از انجمن
تماشاییان تاختند از پی اش
سرشاه لرزان به نوک نی اش
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که بشنیدی اش مردم هوشمند
یکی مرد ترسای نیکو سیر
به من آشنا گشته در آن سفر
ز اصحاب پیغمبر تاجدار
چنین گوید آن پیر روشن ضمیر
که بد خاکش از آب رحمت خمیر
که بودم من آنروز در شهر شام
نموده به بازارگانی مقام
ز حجره به بازار گشتم روان
برفتی مرا کاش از تن روان
ندیدم به بازار راه عبور
زبس مردمان جمله درعیش و سور
زن و مرد بسته به کف ها نگار
به هم تهنیت گو به دل شاد خوار
ز هر گوشه بر پاست آوای ساز
بگفتم مگر عیدی آمد فراز
گروهی بدیدم ستاده خموش
ندارند چون دیگران بانگ و جوش
از آن ها پژوهش نمودم یکی
از ایشان به پیش آمدم اندکی
بگفتا همانا غریبی،که نیست
ترا آگهی کاین طرب بهر چیست
چو بشناختم مرد بگریست زار
بگفتا شگفتا دراین روزگار
نریزد چرا آسمان سیل خون
زمین از چه رو می نگردد نگون
چرا روی گیتی نگردد سیاه
به سوک شه آسمان بارگاه
ز گفتار او شد دلم پر شتاب
بگفتم به من گوی روشن جواب
کدامین شه و ماتم او کدام
بگفتا جگر بند خیرالانام
که کردند او را به امر یزید
ابا یاورانش به کوفه شهید
سرش را کنون بر سنان استوار
بیارند امروز در این دیار
زن و مرد از آنروی باشند شاد
که آن نخل ایمان ز پا اوفتاد
ز گفتار او عقل من خیره شد
جهان بر جهان بین من تیره شد
بگفتم ز دروازه ها از کدام
درآرند سرهای ایشان به شام
ز ساعات گفتا درآرند شان
بجستم از آن سوی لختی نشان
بدانسوی گشتم دمان همچو گرد
ابا چرخ در زیر لب در نبرد
همی رفتم افتان و خیزان به راه
جهان گشته در پیش چشمم سیاه
ز دروازه رفتم برون چون به دشت
از انبوه مردم سرم خیره گشت
علم ها برافراخته رنگ رنگ
به گردون شده ناله ی رود چنگ
سپاهی بدیدم ز اندازه بیش
وز ایشان سواری همی راند پیش
سراپاش پوشیده در رخت جنگ
یک نیزه ی شست بازش به چنگ
یکی سر بر آن نیزه بد جلوه گر
که بد زیب آغوش خیرالبشر
سری همچو خورشید پرتو فشان
از او تافته نور تا کهکشان
جدا از زمین گشته یک نیزه دار
چو خورشید رخشان به روز شمار
ز دیدار آن سر رسول خدای
به یاد آمدم اوفتادم ز پای
گرستم زمانی بر او زار زار
بران گل شدم نغمه گر چون هزار
به پاس ادب زان سر تابناک
بسودم به پیشانی خویش خاک
بگفتم که ای خسرو سر جدا
بدی کاش اینجا رسول خدا
بدیدی که امت سرت را چسان
ز شهری به شهری برند ارمغان
ابر نیزه درکوی و بازارها
برند و نمایند آزارها
خطا گفتم ای شه نبی بود و دید
جفاها کزین قوم بر تو رسید
کنون با سرت نیز پوید به راه
بپوشید تن در پرند سیاه
علی (ع) بریمینش حسن (ع) بریسار
سروشان به گرد اندرش بیشمار
رخانش ز زخم طپانچه کبود
بگوید همی در غمت رود رود
من این بینم ار کس نبیند همی
که مادر به مرگم نشیند همی
چو لختی بدینسان بدم مویه گر
مرا ناگهان آمد اندر نظر
زن و کودکی چند اشتر سوار
که روح الامینشان بدی پرده دار
زن و کودکی چند زآل رسول
پدر شان علی (ع) مام فرخ بتول (س)
بدی دختری برهمه پیشرو
به هودج چو بر آسمان ماه نو
به گردون زدی آتش از سوز آه
بجستی همی از پیمبر پناه
چو مرغ خوش الحان همی گفت زار
که بنگربه ما ای شه تاجدار
ببین کامد ای داور رهنما
چه از بد سگالان امت به ما
سرور دلت را ایا تاجور
بریدند لب تشنه از پشت سر
شد از آتش به خرگاهش افروخته
سرا پرده ی شاهی اش سوخته
کنون اهل بیت ترا خوار و زار
که بودند ناموس پروردگار
کشانند در شهرها بی حجاب
ز بهر دل دشمن بوتراب
چو دیدم من آن بانوی مویه گر
برفتم که از وی بگیرم خبر
به من بر خروشید از روی خشم
که شرمی کن ای مرد، بربند چشم
مگر نیست شرمت ز خیرالبشر
که گستاخ آری به دختش نظر
فرشته ندیده مرا بی نقاب
مسلمان مگر نیستی رخ بتاب
شنیدم چو از دخت شاه آن سخن
ز هیبت بلرزید اندام من
به پوزش بدو گفتم ای شاه زاد
مرا دیده از روی تو کور باد
منم یکتن از بندگان شما
به جان از پرستندگان شما
مرا نام سهل است و سعد است باب
ز یاران پیغمبر کامیاب
ازان آمدم سویت ای سرفراز
که گویی مرا نام فرخنده باز
دگر خدمتی هست فرمان دهی
که از جان به جا آورد این رهی
بگفتا سکینه منم دخت شاه
کز اینگونه گردیده ام بی پناه
تو رو نزد آن بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار
بگو کز زنانش برد دور تر
وگر نشنود می دهش سیم زر
برفتم بدادم بدان زشتمرد
به رشوت یکی مشت دینار زرد
چو زر دید پذرفت گفتار من
به یکسو ببرد آن سر از انجمن
تماشاییان تاختند از پی اش
سرشاه لرزان به نوک نی اش
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که بشنیدی اش مردم هوشمند
یکی مرد ترسای نیکو سیر
به من آشنا گشته در آن سفر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۷ - جا دادن یزید پلید
نیارم بگویم چه ویرانه ای
چه پرسوک جایی و غمخانه ای
ستم ها که برآل احمد(ص) گذشت
دران تنگ ویرانه از حد گذشت
نه فرشی دران خانه نه بستری
نه سقفی دران مانده و نه دری
نبود اندر آن خانه جز درد و داغ
نه نان و نه آب و نه فرش و چراغ
رقیه درآن غم فزا خانه مرد
به سوی پدر از جهان رخت برد
ایا چرخ ویرانه، ویران شوی
چه آن خانه بی طاق و ایوان شوی
به ویرانه جا دادی آن شاه را
کزو داری این هفت خرگاه را
نهاد آن خداوند برخشت سر
که از کاخ او مهر، یک خشت زر
بسود آن شهنشاه برخاک چهر
که بر درگهش خاکساری سپهر
چو بگذشت آن شب به آل رسول
که کردند در آن خرابه نزول
نمود از بر طاس وارونه خور
چو آن سرکه بنهند در طشت زر
پی شادی از قتل سلطان عشق
یکی مجلس آراست شاه دمشق
ز دیبا بگسترد فرش سرای
دو رویه نگه داشت مردم به پای
زر آگین یکی تاج گوهر نگار
به سر برنهاد آن تبه روزگار
به ایوان یکی تخت گوهر نشان
نهادند و خود رفت دامن کشان
نشست از برتخت زر پر غرور
نشسته سران نیز نزدیک و دور
بزرگ یهودان و بطریق روم
نشسته به کرسی درآن بزم شوم
غلامان برش دست ها برکمر
زنانش پس پرده ها درنظر
ز یکسو فکنده بساط شراب
ز یکسوی خنیاگران با رباب
نشسته حریفان شطرنج باز
اباوی قمار دغل کرده ساز
بفرمود کارند در بارگاه
اسیران و سرهای شاه و سپاه
اسیران پیغمبر سرفراز
چنان عقد گوهر بهم بسته باز
به یک ریسمان روزبانشان کشان
بیاورد در بزم آن بدنشان
امام امم بسته بازو به بند
نموده ابر نیزه سرها بلند
نخستین درون آمد آن نیزه دار
که برنیزه بودش سر شهریار
بشیر ابن مالک یکی نام داشت
که شمرش بدان زشترویی گماشت
درودی فرستاد و گفت ای امیر
پر از سیم و زرکن مرا بارگیر
که من کشتم آن سید پر هنر
کزو به نبد کس ز مام و پدر
بزرگی چو او ناید اندر جهان
نداده خبر نیز کار آگهان
بر آشفت از مدح او آن پلید
جبین ازسر خشم درهم کشید
بگفت ار چنین بود این راد مرد
چرا پس سرش برگرفتی به درد
بگفتا چو دیدم در آن کام تو
بکشتمش تا یابم انعام تو
بگفتا بران کاو چنین کس بکشت
نباشد روا غیر زخم درشت
سپس گفت دژخیم را تا به پای
کشیدش برون از میان سرای
به خنجر دو نیمش بکرد از میان
روانش سوی دوزخ آمد روان
چو آن بد گهر جا به دوزخ گرفت
مرآن سنگ دل کرد کاری شگفت
بگفتا که آرند طشتی ز زر
در آن برنهادند آن پاک سر
چو بردند آن طشت را در برش
ازان نور شد خیره چشم و سرش
بپوشید آنرا به لختی حریر
پس آنگه برآورد چون دد، نفیر
بگفتا چو بودی نیاکان من
بدندی در این جانفزا انجمن
شدی روشن ازکار من چشمشان
به شادی بدل آمدی خشمشان
که گویند دستت مریزد یزید
که خون های ما باز جستی شدید
نبودم ز آل امیه اگر
بهشتم شود خون ایشان هدر
من از آل احمد (ص) همی خون خویش
بجستم که در بدر آمد به پیش
بنی هاشم از بهر ملک و شهی
فکندند در پیش مردم رهی
نه جبریلی آمد نه از آسمان
خبر داشت از بهر این مردمان
پس آنگه عصایی که دردست داشت
چو نمرود بر جنگ یزدان فراشت
چه پرسوک جایی و غمخانه ای
ستم ها که برآل احمد(ص) گذشت
دران تنگ ویرانه از حد گذشت
نه فرشی دران خانه نه بستری
نه سقفی دران مانده و نه دری
نبود اندر آن خانه جز درد و داغ
نه نان و نه آب و نه فرش و چراغ
رقیه درآن غم فزا خانه مرد
به سوی پدر از جهان رخت برد
ایا چرخ ویرانه، ویران شوی
چه آن خانه بی طاق و ایوان شوی
به ویرانه جا دادی آن شاه را
کزو داری این هفت خرگاه را
نهاد آن خداوند برخشت سر
که از کاخ او مهر، یک خشت زر
بسود آن شهنشاه برخاک چهر
که بر درگهش خاکساری سپهر
چو بگذشت آن شب به آل رسول
که کردند در آن خرابه نزول
نمود از بر طاس وارونه خور
چو آن سرکه بنهند در طشت زر
پی شادی از قتل سلطان عشق
یکی مجلس آراست شاه دمشق
ز دیبا بگسترد فرش سرای
دو رویه نگه داشت مردم به پای
زر آگین یکی تاج گوهر نگار
به سر برنهاد آن تبه روزگار
به ایوان یکی تخت گوهر نشان
نهادند و خود رفت دامن کشان
نشست از برتخت زر پر غرور
نشسته سران نیز نزدیک و دور
بزرگ یهودان و بطریق روم
نشسته به کرسی درآن بزم شوم
غلامان برش دست ها برکمر
زنانش پس پرده ها درنظر
ز یکسو فکنده بساط شراب
ز یکسوی خنیاگران با رباب
نشسته حریفان شطرنج باز
اباوی قمار دغل کرده ساز
بفرمود کارند در بارگاه
اسیران و سرهای شاه و سپاه
اسیران پیغمبر سرفراز
چنان عقد گوهر بهم بسته باز
به یک ریسمان روزبانشان کشان
بیاورد در بزم آن بدنشان
امام امم بسته بازو به بند
نموده ابر نیزه سرها بلند
نخستین درون آمد آن نیزه دار
که برنیزه بودش سر شهریار
بشیر ابن مالک یکی نام داشت
که شمرش بدان زشترویی گماشت
درودی فرستاد و گفت ای امیر
پر از سیم و زرکن مرا بارگیر
که من کشتم آن سید پر هنر
کزو به نبد کس ز مام و پدر
بزرگی چو او ناید اندر جهان
نداده خبر نیز کار آگهان
بر آشفت از مدح او آن پلید
جبین ازسر خشم درهم کشید
بگفت ار چنین بود این راد مرد
چرا پس سرش برگرفتی به درد
بگفتا چو دیدم در آن کام تو
بکشتمش تا یابم انعام تو
بگفتا بران کاو چنین کس بکشت
نباشد روا غیر زخم درشت
سپس گفت دژخیم را تا به پای
کشیدش برون از میان سرای
به خنجر دو نیمش بکرد از میان
روانش سوی دوزخ آمد روان
چو آن بد گهر جا به دوزخ گرفت
مرآن سنگ دل کرد کاری شگفت
بگفتا که آرند طشتی ز زر
در آن برنهادند آن پاک سر
چو بردند آن طشت را در برش
ازان نور شد خیره چشم و سرش
بپوشید آنرا به لختی حریر
پس آنگه برآورد چون دد، نفیر
بگفتا چو بودی نیاکان من
بدندی در این جانفزا انجمن
شدی روشن ازکار من چشمشان
به شادی بدل آمدی خشمشان
که گویند دستت مریزد یزید
که خون های ما باز جستی شدید
نبودم ز آل امیه اگر
بهشتم شود خون ایشان هدر
من از آل احمد (ص) همی خون خویش
بجستم که در بدر آمد به پیش
بنی هاشم از بهر ملک و شهی
فکندند در پیش مردم رهی
نه جبریلی آمد نه از آسمان
خبر داشت از بهر این مردمان
پس آنگه عصایی که دردست داشت
چو نمرود بر جنگ یزدان فراشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۴ - گفتگوی یزید با حضرت امام زین العابدین(ع)و امر به قتل آن جناب
بفرمود باشد علی (ع) نام من
پدرم آن شه کشته دور از وطن
بداختر بگفتا که پور حسین (ع)
علی (ع) آنکه زو بد سرور حسین (ع)
شنیدم که یزدانش درکربلا
بکشت و رها شد ز رنج و بلا
بفرمود او بود مهتر زمن
که شد کشته از تیغ زشت اهرمن
خدا قاتلش را به روز شمار
به دوزخ نماید ز آتش مهار
برآشفت اهریمن کینه ساز
بگفتا دگر باره با سر فراز
که باب تو ای کودک ناتوان
چرا کرد کین کهن را جوان
به ما ناسزا گفت در هر کجا
نیاورد آیین خویشی به جا
همیخواست گردد در اسلام، شاه
کند خاندان امیه تباه
خدا را سپاسم که بر آرزو
نشد کامران و خود آمد برو
بگفتا بدو پور شاه شهید
که برخویش چندین مبال ای یزید
برآنان بود شاهی دین روا
کز ایشان شد این دین و آیین به پا
زما گشت آغاز این کیش فاش
که آورد از پیش حق مصطفاش
در این خاندان بوده پیغمبری
سپهداری و دانش و سروری
به بدر و احد جنگ احزاب هم
نیای مرا بود درکف علم
نیای تو خود رایت کفرداشت
که بر جنگ اسلامیان میفراشت
عجب نیست گر چون نیاکان خویش
گرفتی دره کفر اکنون به پیش
اگر دانی از شومی این گناه
چه کیفر تو را میرسد از اله
ز وحشت نهی سرسوی کوهسار
کنی گریه برخویش پیوسته زار
ز گفتار آن پادشاه زمن
پر از خشم آمد دل اهرمن
به دژخیم گفتا که این را ببر
تن ناتوانش سبک کن ز سر
دوان گشت دژخیم تیغش به دست
سوی آن شهنشاه یزدان پرست
چو دیدند اینگونه آن بی کسان
گرفتند پیراهنش حلقه سان
یکی گفتی ای وای سالار ما
نگهبان و یار و پرستار ما
یکی گفت جز وی نداریم کس
خدایا در این غم به فریاد رس
یکی گفتی از نسل خیرالبشر
به جانیست مردی جزاین یک پسر
اگر بایدش کشت ما را نخست
بکش تاکنی کین احمد (ص) درست
وزان بانوان ام کلثوم زار
به دامان شه چنگ زد استوار
بگفتا که ای پور هند پلید
که از عم احمد (ص) جگر می مکید
بکن دست کوتاه از این پسر
که جز وی نداریم محرم به سر
نه ماییم فرزند خیر الورا
که بستوده یزدان به پاکی ورا
کجا می پذیرد خداوند فرد
که ماییم بی محرم ای زشت مرد
به یثرب سپس کرد روی نیاز
به زاری بگفت ای خدیو حجاز
بکشتند امت حسین (ع) تو را
روان تن و نور عین تو را
کنون این ستمدیده بیمار ما
که باشد به غربت پرستار ما
همی خواهد او را یزید از ستم
کشد زار در پیش چشم حرم
یکی سر برآور به ما در نگر
ببین تا پس از تو چه آمد به سر
بد اختر چو گفتار بانو شنید
بترسید و دست از شه دین کشید
به دژخیم گفتا نگهدار دست
که افغان این زن دلم را بخست
به برخواند پس شاه را آن پلید
به سوهان خود آن بندها را برید
چو برداشت از شیر حق سلسله
بگفتش مرا تنگ شد حوصله
زگفتار تو ور نه برکشتنت
نفرمودمی، بد مباد از منت
به پور زیاد تبه روزگار
بسی باد نفرین ز پروردگار
که او با شما سخت بیداد کرد
وزین خاندان او برآورد گرد
وزینگونه بسیار با شه بگفت
سخن های جانکاه پاسخ شنفت
زگفتار شه مغز او خیره شد
یکی بیم برخاطرش چیره شد
بگفتا که امروز آید به پای
دگر روز بینیم تا چیست رای
برآرم همه آرزوی تو را
نمانم دژم پیش روی تو را
بگفت این و برخاست از آن انجمن
روان شد به ویرانه شاه زمن
نشستند آل رسول امین
به خاک سیه زار و اندوهگین
شهی را به ویرانه شد خاک فرش
که بدخاکی ازمقدمش زیب عرش
بماندند آنجای تا چند روز
نپرسید از حالشان کینه توز
زگرمای روز و ز سرمای شب
تن ناز پرورده گان درتعب
ز بس خور بتابید بر رویشان
شده پوست از روی نیکویشان
یکی روز اهریمن کینه ساز
به مسجد روان گشت بهر نماز
شه ناتوان را به همره ببرد
که سازد به چشم بزرگانش خرد
به فرمان او هر که بد روشناس
برفتند در جایگاه سپاس
پدرم آن شه کشته دور از وطن
بداختر بگفتا که پور حسین (ع)
علی (ع) آنکه زو بد سرور حسین (ع)
شنیدم که یزدانش درکربلا
بکشت و رها شد ز رنج و بلا
بفرمود او بود مهتر زمن
که شد کشته از تیغ زشت اهرمن
خدا قاتلش را به روز شمار
به دوزخ نماید ز آتش مهار
برآشفت اهریمن کینه ساز
بگفتا دگر باره با سر فراز
که باب تو ای کودک ناتوان
چرا کرد کین کهن را جوان
به ما ناسزا گفت در هر کجا
نیاورد آیین خویشی به جا
همیخواست گردد در اسلام، شاه
کند خاندان امیه تباه
خدا را سپاسم که بر آرزو
نشد کامران و خود آمد برو
بگفتا بدو پور شاه شهید
که برخویش چندین مبال ای یزید
برآنان بود شاهی دین روا
کز ایشان شد این دین و آیین به پا
زما گشت آغاز این کیش فاش
که آورد از پیش حق مصطفاش
در این خاندان بوده پیغمبری
سپهداری و دانش و سروری
به بدر و احد جنگ احزاب هم
نیای مرا بود درکف علم
نیای تو خود رایت کفرداشت
که بر جنگ اسلامیان میفراشت
عجب نیست گر چون نیاکان خویش
گرفتی دره کفر اکنون به پیش
اگر دانی از شومی این گناه
چه کیفر تو را میرسد از اله
ز وحشت نهی سرسوی کوهسار
کنی گریه برخویش پیوسته زار
ز گفتار آن پادشاه زمن
پر از خشم آمد دل اهرمن
به دژخیم گفتا که این را ببر
تن ناتوانش سبک کن ز سر
دوان گشت دژخیم تیغش به دست
سوی آن شهنشاه یزدان پرست
چو دیدند اینگونه آن بی کسان
گرفتند پیراهنش حلقه سان
یکی گفتی ای وای سالار ما
نگهبان و یار و پرستار ما
یکی گفت جز وی نداریم کس
خدایا در این غم به فریاد رس
یکی گفتی از نسل خیرالبشر
به جانیست مردی جزاین یک پسر
اگر بایدش کشت ما را نخست
بکش تاکنی کین احمد (ص) درست
وزان بانوان ام کلثوم زار
به دامان شه چنگ زد استوار
بگفتا که ای پور هند پلید
که از عم احمد (ص) جگر می مکید
بکن دست کوتاه از این پسر
که جز وی نداریم محرم به سر
نه ماییم فرزند خیر الورا
که بستوده یزدان به پاکی ورا
کجا می پذیرد خداوند فرد
که ماییم بی محرم ای زشت مرد
به یثرب سپس کرد روی نیاز
به زاری بگفت ای خدیو حجاز
بکشتند امت حسین (ع) تو را
روان تن و نور عین تو را
کنون این ستمدیده بیمار ما
که باشد به غربت پرستار ما
همی خواهد او را یزید از ستم
کشد زار در پیش چشم حرم
یکی سر برآور به ما در نگر
ببین تا پس از تو چه آمد به سر
بد اختر چو گفتار بانو شنید
بترسید و دست از شه دین کشید
به دژخیم گفتا نگهدار دست
که افغان این زن دلم را بخست
به برخواند پس شاه را آن پلید
به سوهان خود آن بندها را برید
چو برداشت از شیر حق سلسله
بگفتش مرا تنگ شد حوصله
زگفتار تو ور نه برکشتنت
نفرمودمی، بد مباد از منت
به پور زیاد تبه روزگار
بسی باد نفرین ز پروردگار
که او با شما سخت بیداد کرد
وزین خاندان او برآورد گرد
وزینگونه بسیار با شه بگفت
سخن های جانکاه پاسخ شنفت
زگفتار شه مغز او خیره شد
یکی بیم برخاطرش چیره شد
بگفتا که امروز آید به پای
دگر روز بینیم تا چیست رای
برآرم همه آرزوی تو را
نمانم دژم پیش روی تو را
بگفت این و برخاست از آن انجمن
روان شد به ویرانه شاه زمن
نشستند آل رسول امین
به خاک سیه زار و اندوهگین
شهی را به ویرانه شد خاک فرش
که بدخاکی ازمقدمش زیب عرش
بماندند آنجای تا چند روز
نپرسید از حالشان کینه توز
زگرمای روز و ز سرمای شب
تن ناز پرورده گان درتعب
ز بس خور بتابید بر رویشان
شده پوست از روی نیکویشان
یکی روز اهریمن کینه ساز
به مسجد روان گشت بهر نماز
شه ناتوان را به همره ببرد
که سازد به چشم بزرگانش خرد
به فرمان او هر که بد روشناس
برفتند در جایگاه سپاس