عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دوست میگفتم ترا زاول نه آن می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند
غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است
یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم
خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس
دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
کرده های من سرگشته بالواح هوس
نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند
سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش
سیه آن دم که باین بخت سیاهم زادند
چاک کردند زبان، خاک فشاندند بچشم
لیک پنهان نظری جانب دل بگشادند
کام دل جستم و کردند براتیم دلی
سوی درگاه شهم باز حوالت دادند
اینک این فرق من و خاک در شاه نشاط
مخزن مارو گل و خار قرین افتادند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
عشق است کاگهان را غافل همی پسندد
هر جا که عاقلی هست جاهل همی پسندد
فرزانه ای چو بیند دیوانه میکند باز
دیوانگان خود را عاقل همی پسندد
بازار عقل از آنسوست این صید گاه عشق است
صیاد صید خود را غافل همی پسندد
هر جا که مشکلی هست آسان همی کند لیک
آسان چو دید کاری مشکل همی پسندد
دهقان بباغ گل را خواهد بخرمی لیک
تا در میان خارش منزلی همی پسندد
تا از نشاط گفتم از غم همی پسندد
ما تن بپروریدیم او دل همی پسندد
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
از کثرت جیش خصم جستند سراغ
گفتیم به بخت شه نه ژاژ است و نه لاغ
بسیاری کوکب است در موکب صبح
انبوهی ظلمت است یا نور چراغ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای دیدن خوک پیش دیدار تو خوب
با چهره تو بوزنه محبوب قلوب
از روی تو خوی تو بسی زشت تر است
با زشتی خوی تو زهی روی تو خوب
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
گوژ از پی خیر مستراحی آراست
کش گند بخاست از زمین تا جوزاست
آنکس که ز خیر او چنین خیزد گند
بنگر که زشر او چه خواهد برخاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
با جوز عروس حجله بستند و سریر
جوزی چو پنیر دارد آن ماه منیر
بر خوانچه تعزیت بسی دید ستم
بر خوان عروسی نبود جوز و پنیر
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
پرورده بنفشه‌ای که این موی منست
آورده شمیم جان که این بوی منست
آراسته جنتی که این روی منست
افروخته دوزخی که این خوی منست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
مرا از شریعت بود سرفرازی
تو دایم چراغ طبیعت فروزی
بسوزی اگر با شریعت نسازی
و گر با طبیعت بسازی بسوزی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد دگر به صلح و در فتنه باز کرد
صلحی به مصلحت پی جنگ دراز کرد
شد عمر و سرگرانی او برطرف نشد
بر من به قدر مرتبه عشق ناز کرد
خود را به کام دشمن خود دید آن که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد
چشم طمع بدوز که از در قسمت کسان
هرکس گشود دیده به حسرت فراز کرد
صد معجز از کرامت لعل تو دیده ام
از تو نمی توان به خطا احتراز کرد
هرجای بینم از تو سزای پرستشی
در کعبه می توان به همه سو نماز کرد
صوت من از ترانه ناهید برگذشت
شدی بلند مطرب حسن تو ساز کرد
طبل وجود عیش «نظیری » به هم نزد
کوتاه دید مرحله خواب دراز کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
مشنو استغفار من کز اهل ایمان نیستم
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی
نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی
چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش
تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد
که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد
چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی
تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت
ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی
«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید
ز بستان دردی هجران نشاط اندوزتر باشی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
نی باده عز و جاه مستم دارد
نی فاقه و فقر زیردستم دارد
چندان که شکستگی بود با من نیست
کی دست سپهر بر شکستم دارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸
دوست دشمن، مدعی داور، وفا تقصیر ما
چیست غیر از جان سپاری در رهش تدبیر ما
ازکمند حسن تدبیر رهائی چون کنم
چشم گوزچی، چه زنخ، زلف سیه زنجیر ما
ما که آن دیوار کوتاهیم کاندر ملک عشق
گر بخواهد نی سواری می کند تسخیر ما
با همه کفر عیان اکنون به دینداری خویش
واثقم واثق که زاهد می کند تکفیر ما
پنجه افکندیم تا غالب که و مغلوب کیست
حسن عالم سوز او یا عشق عالم گیر ما
بر سر او پا نهی وز ننگ بر ما نگذری
هست اگر این است با خاک رهت توفیر ما
در خراب آباد گیتی ایمن از ویرانیم
زانکه ساقی از خرابی می کند تعمیر ما
در رهش از ما و دل بیکاره تر دانی که کیست
گریه بی حاصل ما آه بی تاثیر ما
شیخ و قاضی سرزدند از ملت اسلام عشق
تا چه خواهد کرد با جهال امت پیر ما
در دل سنگش خدنگ آهم آخر کار کرد
با همه سستی گذشت از سنگ خارا تیر ما
کار ما جز با زره مویان سپر انداختن
نگذرد یغما ز ابر ار بگذرد شمشیر ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
گرنه فدای آن سری ور نه به پای آن تنی
دل نه که سنگ پهلوئی سر نه که بار گردنی
قبله دیر و مسجدی، کعبه زهد و زاهدی
غارت دین و دانشی، فتنه کوی و برزنی
بر به صلاح دشمنان، طره و ابروی و مژه
در به مصاف دوستان، تیر و کمان و جوشنی
صدق و ارادت مرا این دو گواه عدل بس
کز همه با تو دوستم و از همه ام تو دشمنی
بر رخ تست مرد و زن فتنه کزان خط و ذقن
رهزن صد منیژه و چاه هزار بیژنی
راست به قدو زلف و خط، صاف به چهر و کتف و لب
کشمر و چین وتبتی، خلخ و مصر و ارمنی
از مژه و ابروی بتان بر سر و تیغ و خنجرم
لیک ترا چه کت بپا در نخلیده سوزنی
یغما از مجاهدت کی کشی آستین او
بیهده بر در طلب دست هزار دامنی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
ز آن خط سبزم سرشک سرخ پناه است
سیم سپید از برای روز سیاه است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۶ - صفت کلّه پز
گر حرف ز کلّه پز کنم سر
گردد به دهانم آب کوثر
با چهره ی چون چراغ رنگین
باشد چو فتیله جامه چرکین
تابان چو چراغ شام دیجور
با جامه ی چرب و روی پر نور
چون پای نهد کسی بدان کو
سرها فرُش است در ره او
چون کلّه که میکشد بر سیخ
سر بر خط اوست کودک و شیخ
از حیرت عارض نکویش
از خاک نشستگان کویش
چون پاچه به دیگ، پیر و برنا
نشناخته اند، دست از پا
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲
میان شده و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالانست
ندیم شده برک بر علم نوشت این بیت
که بر دقایق معنیش بس دلالاتست
(گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه)
(سفید کردن نوعی از محالاتست)