عبارات مورد جستجو در ۶۶۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر بدایت پادشاهی بهرامشاه
مثَل ابتدای دولت شاه
بود چون یوسف و برادر و چاه
بود از آغاز رنج و غم خوردن
عاقبت گنج بود و بر خوردن
آن فکندن به چاه بهر الم
وآن بها کردنش به هژده درم
قیمتش هژده قلب یا کم و بیش
و او ز هژده هزار عالم بیش
هر درم زو چو عالمی آراست
بود هژده هزار عالم راست
گرچه ز اخوان هوان رسید او را
کار محنت به جان رسید او را
آخرالامر عالم و شه شد
بر سپهر شرف خور و مه شد
گرچه بودند شاه و مهتر او
نه گدایان شدند بر درِ او
نه فکندند در مغاک او را
نه کلاه آمد آن هلاک او را
چاه دانست اگر همی اخوان
نه همه چاه یوسف آمد آن
مال مارست چون گدای دهد
چاه جاهست چون خدای دهد
نه زلیخا ز چهرهٔ نیکوش
به غلامی خرید و شد هندوش
پیرزن را به سوی دیدهٔ او
خواجه آمد درم خریدهٔ او
نه عزیزش چو وقت جاه آمد
بنده پنداشت پادشاه آمد
این عطا چیست، کارِ کارگشای
وین شرف چیست، لطف بار خدای
لطف حق گر به خاک پیوندد
آدم آنجا رود کمر بندد
سرِ آتش چو بادسار شود
آبِ ابلیس خاکسار شود
نه پیامبر که رخ به یثرب داد
لشکر آورد و مکه را بگشاد
نه چو ره رفتنش نیاز آمد
منهزم رفت و شاه باز آمد
بی‌زیان بازگشت سوی مکان
خود ز سیر آفتاب را چه زیان
سوی هم شهریانش از زن و مرد
تا عزیزش نکرد جلوه نکرد
آسمان از سفر نمود جلال
قمر اندر سفر گرفت کمال
آب ریزد زمانه گر خواهد
کاب روی فرشتگان کاهد
از شمر در سفر چو برگردد
چون شرنگ ار چه بد شکر گردد
بیخ شاخی که لطف حق پرورد
کی ز دور زمانه گیرد گرد
بلبلی را که چرخ کرد عزیز
قفس ریش دشمنش پر تیز
نه فریدون گاو‌پرورده
کرد شیر گرسنه را برده
نه به کاوه به سعی یک دو کیا
بستد از بیوراسب ملک نیا
بدهد بهر مصلحت خسرو
خویشی کهنه را به دولت نو
نه سکندر برِ معادا را
کشت دارای ابن دارا را
کس مبیناد تا به رستاخیز
آنچه شیرویه کرد با پرویز
عزّ شاهی به خصم خویش بماند
هرکه من عزّ بزّ برِ خود خواند
ملک میراثیان نماننده است
ملک شمشیر ملک پاینده است
از شهان مر وراست در عالم
ملک میراث و ملک تیغ به هم
روی او بخت از آن به کرمان کرد
تا عدو را غذای کرمان کرد
آمده سوی شهر و از مردیش
بوده داد و دهش ره‌آوردیش
گر چو شب رفت چون نهار آمد
ور چو دی رفت چون بهار آمد
تا سوی شهر خویش باز نشد
دیدهٔ ملک و دینش باز نشد
شاه با رأفت آشنا باشد
متهوّر چه پادشا باشد
متهوّر تباه دارد ملک
وز تهوّر سپاه دارد ملک
در تهوّر کسی فلاح ندید
روی آرامش و صلاح ندید
کشوری را دو پادشا فرهست
در یکی تن یکی دل از دوبهست
یک جهان پشه را کُشد بر جای
روزگار از دو پیل پهلوسای
یک جهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه‌ای را که دواست کدبانو
این مثل خانه راست خود گفته
به دو کدبانوست نارفته
گرت باید شکسته سر ز زمین
به یکی هرّه بر دو کرّه‌نشین
پیش او خصم را سراب شمر
یا چو سیماب و آفتاب شمر
هر سر از وی که تاج‌خواه آمد
همچو شمع آتشین کلاه آمد
لعل کان را ز سنگ کین داند
مرد دون را ز مرد دین داند
نیک داند زمانه ناخوش و خوش
ناقد چوب و عود دان آتش
او بداند که شمع ملّت کیست
او شناسد که اصل دولت کیست
شیطان را شناسد از سلطان
غیث را باز داند از طوفان
پیش ازین گرچه مردپرور بود
نام بهرام نحس اصغر بود
شه چو همنام گشت با بهرام
سعد اکبر نهاد چرخش نام
پر گهر زان جمال چون خورشید
دامنِ بخت و آستینِ امید
عالم پیر زو جوان گشته
دین و دولت بدو عیان گشته
بهم آورد ز اصل و از پیگار
ملک میراث و تیغ حیدروار
هرکه دریا ز تف غبار کند
ماهی از تابه کی شکار کند
ملک بگذاشت از خداوندی
جان نگهداشت از خردمندی
جان نگهداشتن ز ملک بهست
دُرِ دریا ز چوب فلک بهست
آرزو بود ملک را دل و داد
آرزو در کنار ملک نهاد
دین و ملک او بهم فراز آورد
جامهٔ شرع را طراز آورد
این تجمل چو شه تحمل کرد
خاک را مال و آب را مُل کرد
همچو مه در محاق و با اعزاز
شاه رفت و شهنشه آمد باز
ملک او ملک روم و چین باشد
من چو فالی زدم چنین باشد
چاکرش ارسلان و بگ باشد
ورنه بر درگهش دو سگ باشد
کینش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ
روح رفته فتوح نامانده
جسمها مرده روح نامانده
ملکش از بهر عدل و دین باشد
شه که حق پرورد چنین باشد
ای شهنشه ز روی استحقاق
از پی ملکت همه آفاق
چون تویی را همی نشاند چرخ
تا بدانی که نیک داند چرخ
بر سرش برنهاد افسر ملک
زانکه دانست کیست در خور ملک
داد مردیش چتر و ملک و نگین
از تو پرسم نکو نکرده‌ست این
چون گرفت او به تیغ ملک چو خور
بخت گفتش ز تخت خود بر خور
از پی عدل و فضل شاهانه
گور با شیر گشت همخانه
بال شاهین چو حال مرد بجشک
گنج شک خالی آمد از گنجشک
ملک در ظل چتر او از ناز
کرده خوش چاردست و پای دراز
عدل از او با جمال و با آبست
ظلم ازو رفته در شکر خوابست
تخت چون دید روی شه خه گفت
بخت ربّی و ربّک اللّٰه گفت
چون بدید اهبت جوانمردیش
ظفر آمد به خدمت مردیش
هفت و پنج و چهار از اکرامش
با سه حرفند از اوّل نامش
لاجرم زین سه دین و بخشش و جاه
چون سه حرفست بر دو عالم شاه
همه اطفال چرخ را مادام
چون دو حرفست از کرانهٔ نام
جود دنیا و بخل دین دارد
بر دو گیتی شرف بدین دارد
در وفا و سخا به جان و به مال
نه بقا بددلش کند نه زوال
با بهشتست خلق او انباز
زان نترسد همی ز مرگ و نیاز
کف او چون به بخشش آرد رای
تو جهان‌بخش و بر جهان بخشای
گفت در بذله از پی بذلش
ضاعف‌اللّٰه ملکه عدلش
شمس کان روی خوب دیده چو ماه
گفت پس لا اله الّا اللّٰه
آسیا گر ز خلق او پوید
در زمان ز آسیا گیا روید
به جهان داده زرّ کانی را
صدقهٔ جان و زندگانی را
تا که بگزید مر ورا یزدان
خشم چون آسیاست سرگردان
هست خصمش ز بیم او مدهوش
آسیاوار با فغان و خروش
هست خالی ز عیب و نقص و فضول
ملک محمود و خاندان رسول
این ز کعبه بتان برون انداخت
آن ز بت سومنات را پرداخت
کعبه و سومنات چون افلاک
شد ز محمود وز محمّد پاک
از دو یک میر بی‌خرد باشد
در نیامی دو تیغ بد باشد
هست شمشیر منفرد چون شیر
شیر و شمشیر چیست شاه دلیر
پادشا خویش آتش و دریاست
خاک و خویشی او چو باد هواست
با دو شه ملک و دین سقیم بود
مادر ملک از آن عقیم بود
بیشتر زین مکش عنان فساد
که چنین است ملک را میعاد
شه چو بر تخت ملک خویش نشست
دست او پای ظلم را بشکست
ملک با پادشاه فرّخ رای
می‌کشد دامن شرف در پای
قدح مهر شاه بر کفِِ او
لشکر فتح و نصر در صف او
زین قبل نوش می‌کند شب و روز
شربت مهر شاه دین افروز
شکر او شکر اهل روی زمین
عرف او ظرف و حسن حورالعین
فتنه و ظلم را کند در خواب
ملک آباد را چو مستِ خراب
فتنه در خواب شد ز صولت او
عدل بیدار شد ز دولت او
عدل او جان‌فزا و غم کاهست
فضل او همچو عمر جان خواهست
فرّ و نام قدر ز طلعت اوست
فخر و عار قضا ز خلعت اوست
کند املا برای جان و تنش
لعبت دیده نسخت سخنش
در سخن لفظ او چو سحرِ حلال
در جهان جود او چو عذب زلال
پیش رایش گران رویست قدر
پیش حکمش تهی‌دویست حذر
میوهٔ شاخ جود او هموار
به همه جا رسیده طوبی‌وار
زاید از خلق او چو گل ز نسیم
دست چون چشم نرگس از زر و سیم
هرکجا خلق شاه ما باشد
یاد مشک خطا خطا باشد
چون بقای بهشت پاینده‌ست
نعمتش هم چنو فزاینده‌ست
پای آنکس که ماند بر درِ او
تاج منّت نهاد بر سرِ او
هرکه در کار او پناه گرفت
دست بر چرخ کرد و ماه گرفت
نسبت از وی گرفت خلد خلود
خلد گشت از وجود او موجود
جان و جن ظلمت است با حالش
رمل و نمل اندکست با مالش
سر رباید ز دشمنان در رزم
تاج بخشد به دوستان در بزم
بندیده ز دست و خمّ کمند
نه زر او نه جان دشمن بند
مال در جود چون سحاب دهد
شوره را همچو گُلبن آب دهد
نیست اندر سفر به بحر و به بر
چون دل و صیتش ایچ پای آور
عادلی عیسی از وی آموزد
عدل او چشم ظلم را دوزد
گنج را چشم زخم شد بذلش
ظلم را گوشمال شد عدلش
نیست با جودش از پی مقدار
سیم بازار گرد را بازار
هست خواهنده خواه بخشش شاه
نه چو شاهان عصر خواسته خواه
میر کز حرص و ظلم دارد تیر
خوان مر او را تو مور و مار نه میر
جود و عدلی که در شه خوش خوست
بازوی ملک را قوی نیروست
ز امن او زیر پردهٔ تسکین
محتلم گشته فتنهٔ عنّین
الفـ عدل او ز لوح صواب
اِلف داده میان آتش و آب
عدل او در سرای نفس و نفس
آفت جغد و کرکس آمد و بس
که چو آمد همای شاه پدید
جغد غزنی به چین و روم پرید
عرصهٔ خلد شد دل از دادش
نافهٔ مشک شد گل از بادش
از پی عدل چون به خشم آید
دلش اندر میان چشم آید
که شد از عدل شاه شاه تبار
گرگ با میش دوستگانی خوار
خلق او مایهٔ ظریفانست
عدل او دایهٔ ضعیفانست
ره برافکنده همچو معصومان
عدل او بر دعای مظلومان
ابر ملکی که عدل بار شود
تیرماهِ جهان بهار شود
کشوری را که عدل عام ندید
بوم در بومش ایچ بام ندید
شرع را دست یاری او دادست
ملک را پای داری او دادست
گر فریب فناش نفریبد
ملک از داد هیچ نشکیبد
هرکه انصاف ازو جدا باشد
دد بُوَد دد نه پارسا باشد
عدل شه پاسبان ملکت اوست
بذل او قهرمان دولت اوست
عدل بی‌بذل شاخ بی‌ثمرست
بذل بی‌عدل پای را تبرست
بر زبانی که ذکر شاه بُوَد
میوهٔ ملک را چو ماه بُوَد
از بهاء شه همایون پی
خاک غزنین شدست روغن خوی
شد جهان تا شد او جهانبانش
چون نهانخانهٔ دل و جانش
در نهانخانهٔ روان و دلش
از پی فرّ و کلّ و زیب گلش
لوح محفوظ را مکان شد این
بیت معمور را نشان شد این
هست شاه از برای مستان را
دل فراخان تنگ دستان را
چون ازو عدل و بی‌غمی نبود
خود چه سلطان که آدمی نبود
عدل وقتی که شمع افروزد
گرگ را گوسفندی آموزد
باز وقتی که جور و زور کند
دیدهٔ شیر گور کور کند
ایزد از بنده راستی درخواست
دولت راست راستکان راست
پادشاهی که راست رَو نبود
زرع باشد ولی درو نبود
عدل این شه چو رفت در صف جنگ
تیغ را سبز جامه کرد از رنگ
از شرف یافتست چون حیوان
چوب منبر ز خطبهٔ او جان
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او به جای شهاب
چون ز فتراک برگشاد کمند
دشمنان ماند از فَزَع دربند
از پی کسب بخشش و جاهش
بوسه آلود چرخ شد راهش
ملکان را ز بهر زیب و فرش
بوسه جایی شدست ره گذرش
شد ز بوس شهان بدرْ مثال
خاکِ درگاه او هلال هلال
ابر و دریا غلام کفّ ویند
زو وفاقش همیشه راست پیند
کان و دریا برش بود درویش
بخشش او ز هر دو باشد بیش
از پی رفعت و کمال جلال
وز پی زینت جمال جلال
بوسه چین آفتاب در ره او
خاک روب آسمان ز درگه او
چرخ اوّل زمین آخر او
جان باطن شعار ظاهر او
از پی رتبت قبول و ردش
در برو بر درند نیک و بدش
چون شود ملک پاس سر کند او
چون بیفتد زمانه برکند او
سعی او بازوی دلیرانست
سهم از پوزبند شیرانست
در خطا دیر گیر و زود گذار
در عطا سخت مهر و سست مهار
مأمنش مسکن صبیح و دمیم
خاطرش ناقد کریم و لئیم
همره عزم او مسدّد رای
باعث حزم او مشیّد جای
شنوا کرد گوش جذر اصم
از صلیل و صریر تیغ و قلم
همه عالم ورا شده بنده
مرده گردد ز جودِ او زنده
گلبن عقل شاه در تدبیر
چون شکوفه‌ست در جوانی پیر
آفتاب از جمال او خجلست
زردی رخ گوای درد دلست
خود ندیدند بر سرِ گاهی
سال پیمودگان چنو شاهی
سرِ دندانش را چو شد خندان
بنده شد دهرش از بُن دندان
ملک بر روی خطبهٔ شهِ داد
ظلم را سه طلاق باین داد
اینت دولت که دولتش دارد
که همی خدمتش بنگذارد
حبّذا زان جمال دهر آرای
مرحبا زان سپهر قلعه‌گشای
خاصه وقتی که در مصاف بُوَد
پای او بر دماغ قاف بُوَد
زیر ران تیغ دست خنجر گوش
اشهب تیز سیر پیکان کوش
بتوان زد ز پشت او نخچیر
که به تگ زو برد همه تشویر
دست و پایش چو صبح کز شب تار
بدمد گاه روز وقت بهار
مرکبش هیأت فلک دارد
که بر اعداش خاک می‌بارد
گوی‌زن بادپای آهن‌سم
از سران سران به پای و به دم
دشمن‌و دوست را چو نحس‌و چو سعد
شنه و شانه را چو گرد و چو رعد
گرچه کشتی ز آب دارد سُر
اسب او کشتیست هامون بُر
کشتی از آب ساخته مفرش
اسب او کشتیست دریاکش
سوی پست از فراز همچو قدر
سوی بالا ز شیب همچو شرر
سم او همچو سهم کشتی‌دار
کوه را با زمین کند هموار
پای او دست مرگ را ماند
که کسی زو گریخت نتواند
دارد از دیده مهره بازی خو
چشم بد دور زان دو چشم نکو
گر به پرّ و به فرّ همای بُوَد
پرش او به دست و پای بُوَد
کم نبود از مبارزی در جوش
که سپر پشت بود و خنجر گوش
گاه تگ از جهان برآرد گرد
بر زر جعفری کند ناورد
سرش از قبلهٔ هوا دلشاد
دمش از قُبلهٔ زمین آزاد
پشت هامون کند چو روی کشف
روی گردون کند چو پشت صدف
تخت ملکست و مسند شاهی
کوه ازو پر پشیزهٔ ماهی
نکند وقت حمله‌اندیشی
سایهٔ او برو همی پیشی
مانده از چابکیش در دوران
کاربندان آسمان حیران
سوی پستی رونده همچو رمال
سوی بالا دونده همچو خیال
دیدهٔ دل درو نکو نرسد
سایل او هم اندرو نرسد
سوی آن بحر موج کشتی رو
سفر راه کهکشان به دو جو
من درو دیده‌ام که از پی سود
تا ابد هم چنانش خواهد بود
این چنین مرکبی چو چرخ انگار
تا برویست شهریار سوار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در بیداری از خواب غفلت گوید
بنه ای عدل تو بقای جهان
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روح‌افزای
عدل مشاطّه‌ایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
در عدل پادشاه و صفت آن
عدل کن زانکه در ولایت دل
دَرِ پیغمبری زند عادل
در شبانی چو عدل کرد کلیم
داد پیغمبریش اله کریم
تا شبانی نکرد بر حیوان
کی شبان گشت بر سرِ انسان
عدل در دست آنکه دادگرست
ناوک مرگ را قوی سپرست
مرگ را هیچ ناید از عادل
زانکه دارد ز عدل عادل دل
شاه پُر دل ستیزه کار بود
شاه بد دل همیشه خوار بود
شاه عادل میان نیک و بدست
تیز و ظالم هلاک خلق و خودست
بر میانه بود شه عادل
نبود شیرخو نه اشتر دل
ملک را شاه ظالم پُر دل
به ز سلطان عاجز عادل
داد کس شاه عاجز با داد
نتواند ستد نه یارد داد
شاه جایر ز ملک و دین تنهاست
جان به انصاف طبع در تنهاست
دل شه چون ز عجز خونابه‌ست
او نه شاهست نقش گرمابه‌ست
عدل شه نعمت خداوندست
جور او پای خلق را بندست
شاه عادل چو کشتی نوحست
که ازو امن و راحت روحست
شاه جایر چو موج طوفانست
زو خرابی خانه و جانست
باشد اندر خراب و آبادان
عدل شه غیث و جور شه طوفان
طالب شاه عادلست جهان
تو نیت خوب کن جهان بستان
هرکه دارد به داد و دین عالَم
به خدا ار بود ز مَهدی کم
کو نه مهدی به سست عهدی شد
او بدین و به داد مَهدی شد
تو بری شو ز جور و بدعهدی
کافرم گر نخوانمت مَهدی
فرّ انصاف و زیب شید یکیست
بیخ بیداد و شاخ بید یکیست
ساختن راست شید بر گردون
سوختن راست بید بر هامون
با ستم سور مملکت شوریست
بی‌الفـ نقش داوری دوریست
پادشاه مسلّط و مغرور
از خدای و ز خلق باشد دور
از خدای و اجل بی‌آگاهی
ایمن از ناوک سحرگاهی
ای بسا تاج و تخت مرجومان
لخت لخت از دعای مظلومان
ای بسا رایت عدو شکنان
سرنگون از دعای پیرزنان
ای بسا تیرهای گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران
ای بسا نیزه‌های جبّاران
پار پار از دعای غم خواران
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان
ای بسا بادگیر و طارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم
ای بسا رفته ملک پر هنران
زار زار از دعای بی‌پدران
آنچه یک پیرزن کند به سحر
نکند صد هزار تیر و تبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح اصحاب دیوان و ارباب قلم و مشایخ کثّرهم‌اللّٰه
پس از این خواجه خواجگان دگر
زَین دیوان و شمسهٔ لشکر
خواجگانی به علم و دانش چیر
کلکشان با مثابت شمشیر
همه نقّاش معنی از خامه
دُرّ و زر دَرج کرده در نامه
از رخ و خامهٔ نگار نگار
صدر دیوان ز هریک چو بهار
درجشان همچو دُرجشان دُربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رویشان مرگ را کند پس دست
بویشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جای دین پر حُر
نفسشان چون صدف شکم پر دُر
از پی سرو جویبار صواب
دیده‌ها کرده همچو ابر پر آب
همچو عیسی ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوی
کلکشان همچو علک معده قوی
چون براهیم قابل سعدند
چون سماعیل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سینه‌شان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گیر
تنشان عنکبوت کرگس گیر
خصم را تا کنند آبی‌وار
همه بر پُردلند همچو انار
مال ایشان به نزد ایشان خاک
قال ایشان چو حال ایشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سیم
حصر آن گشته پیششان چو سلیم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرین شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زینت دیوان
برمیده ز کلکشان دیوان
در بناشان نگر تو کلک روان
که عطا می‌دهد به خلق روان
مهر و ماه از لقایشان خیره
نور و نار از بهایشان تیره
مهتران سخن سوار دلیر
کلکشان یار گشته با شمشیر
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بیان حق قاهر
عالم از نور رایشان انور
عقلشان با بیانشان در خور
از خطا کلکشان همیشه مصون
کس نگوید که این چه یا آن چون
در جهان معاملت هریک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هریکی ازین اعیان
از دو صد جزو یک ورق نتوان
زانکه هریک ز راه علم و عمل
یار عقلند و حق‌گزار امل
وجنت آن یکی خزینهٔ نور
روی و رای یکی هزینهٔ حور
کلک این علک‌وار می‌خاید
هر حوادث که چرخ بنماید
روی آن همچو برق می‌خندد
دست این پای فتنه می‌بندد
ملک این حاکی یدِ موسی
کلک آن معجز دَمِ عیسی
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هریک ز آبنوس حصار
سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح
نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جوید عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رایشان آگاه
کز خیانت بجملگی دورند
هم امینند و هم نه مغرورند
جز به فرمان یکی نفس نزنند
مرد کارند جملگی نه زنند
پاک و خالی همه از خیانت دل
علم دو جهان بجملگی حاصل
از شهنشاه راد نیکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدایگان تشریف
نام و نان یافته وضیع و شریف
هم به اسب و ستام و زرّ و درم
هیچ را هیچ چیز نبود کم
شاه از این خواجگان مرّفه و شاد
ملک از این خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شیر اعداش سخرهٔ روباه
گرگ با میش در بیابان جفت
عدل بیدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش ای به عدل شاهنشاه
زین همه خواجگان نیکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زین صفت همه منظور
عالم آسوده از فریب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی‌خو باد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است
هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان
چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است
از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش
زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست
قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی
خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار
زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست
موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟
گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است
عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر
پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است
*‌
*‌
ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو
پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است
دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم
این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است
گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت
زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است
با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار
پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است
بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی
ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است
فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی
از ره‌ شفقت که‌ ایران سخت زار و مضطر است
این همان ملک است کاندر باستان بینی در او
داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است
وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف
کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است
این‌ همه‌ جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس
شاه‌ عادل کشورش معمور و گنجش بی‌مر است
خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند
شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است
رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان
زان که زیر سایهٔ او جنت جان‌پرور است
جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار
زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است
گرد میدان وغا را توتیای دیده کن
گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است
گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین
زان که ‌آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است
صلح ‌اگرخواهی ‌به ‌ساز و برگ ‌لشگر کوش ‌از آنک
بیش ‌ترسد دشمن‌ از تیغی که بیشش جوهر است
ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان
ملک بی‌لشگر همانا قصر بی‌بام و در است
از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست
شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است
مقتدر شو تا ز صاحب‌قدرتان ایمن شوی
شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
فقر در آزادگی به از غنا در بندگی
گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است
از خدا غافل مشو یک ‌لحظه در هر کارکرد
چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است
تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی
هرکه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است
از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار
هرچه ‌سعی ‌افزون‌نمایی ‌عقده‌اش‌ محکم‌تر است
نیست‌ از رشک‌ و حسد سوزنده‌تر چیزی از آنک
خفته‌ خوش‌ محسود و حاسد در میان ‌آذر است
قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست
پادشاه بی‌طمع مالک‌رقاب کشور است
مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک
مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است
خویش‌ را فربه‌ مکن از خوردن و خفتن که شیر
زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است
تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست
معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است
مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست
جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است
راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن
کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است
اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز
کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است
در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان
تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است
قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی
شه که‌ زر بخشی کند حکمش‌ روا همچون زر است
نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد
هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است
دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان
لطف شه بر خلق شیرین‌تر ز قند و شکر است
هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند
گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است
خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت
کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است
دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار
زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است
چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش
مه که بیدار است شب‌ها بر کواکب مهتر است
تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم
کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است
دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست
هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است
دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی
ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است
آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است
مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است
سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است
مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است
چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست
پادشاه چون زور گوید داوری با داور است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا
راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است
سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار
شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است
جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار
آری آری صیقل آئینه از خاکستر است
چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار
چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است
فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک
زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است
کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک
پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است
هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش
کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است
جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران
بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است
در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز
ملک بی‌فرهنگ و بی آ‌ئین درختی بی‌بر است
رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست
اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است
در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک
پیر دانشور به از برنای نادانشور است
با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز
چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است
ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای
خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است
خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید
زان‌که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است
منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت
خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است
لاله‌گون بادا به باغ ملک‌، چهر بخت تو
تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است
فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار
فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است
خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال
خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - به شکرانه توشیح قانون اساسی
بگذشت اردی‌بهشت و آمد خرداد
خیز که باید قدح گرفت و قدح داد
اول خرداد ماه و وقت گل سرخ
وقت گل سرخ و اول مه خرداد
آمد خرداد ماه با گل سوری
داد بباید کنون به عیش و طرب داد
بر گل ‌سوری خوش‌ است بادهٔ سوری
وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد
گل شکفد بامداد از بر گلبن
چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد
صبح دوم کافتاب خندد بر کوه
بر سر یک شاخ‌، گل بخندد هفتاد
باد به شبگیر چون زند ره بستان
تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد
چون سر زلفین دلبری که ز جورش
رفته بر و بوم عمر من همه بر باد
جور پسندند خوبرویان بر من
فریاد از جور خوبروبان فریاد
ای ز جفایت شده خراب دل من
هم به وفا روزی این خراب کن آباد
بیداد اکنون‌نه‌درخور است که گشتست
گیتی از عدل شاه پر دهش و داد
ملک یکی خانه‌ایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرف بنائی نهاد پادشه راد
پادشه دادگر مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت
فتنه فرو شد چو او ز مام جهان زاد
فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش
دست بکش پیش تخت شاه در استاد
خرم‌و شاداست‌بخت‌شاه که گشته‌است
کشور از او خرم و رعیت از او شاد
ار جو کازاین بنای فرخ قانون
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - سپید رود
هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین‌ جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گون‌زده چون جنگیان به‌خود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گل‌های سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که‌نقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که‌ همه تن قداست و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفه‌بدان فر و آن جمال
وان کاخ‌های تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند
فرشی کش از بنفشه وسبزه‌ است تاروپود
آن‌بیشه‌هاکه‌دست طبیعت به‌خاره سنگ
گل‌ها نشانده بی‌ مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن‌یک نهاده‌چشم‌، غریوان به‌راه جفت
این‌ یک ببسته گوش و لب‌ از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخ‌های نارنج اندر میان میغ
چون پاره‌های اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به‌ یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به‌ رود خروشان به‌وقت آنک
دربا پی پذیره‌اش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به‌ یک لحظه در ربود
داند که آفتاب‌، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن‌ رو همی خروشد و سیلی زند به‌ خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان‌ جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
این‌خود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زنده‌رود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به‌ دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - صفاهان
ای رخ میمونت آفتاب صفاهان
وی به وجود تو آب و تاب صفاهان
باز شد از قید ظلم‌، گردن مظلوم
تا تو شدی مالک الرقاب صفاهان
کرد صفاهان ز عدل پرسش و حق داد
ز آیه لاتقنطوا، جواب صفاهان
دید صفاهان همی به طالع بیدار
آنچه نیامد همی به خواب صفاهان
مقدم آبادی آفرین «‌نصیری‌»
گشت نصیر دل خراب صفاهان
همت سردار جنگ و غیرت احرار
بر رخ اشرار بست باب صفاهان
بر رجب دزد، راه بسته و بگشاد
راه ذهاب و ره ایاب صفاهان
بر سر جعفر قلی کشید سپاهی
کشن و غریونده چون سحاب صفاهان
لشکر دزدان غمی شدند و بجستند
چون ز نسیم خزان‌، ذباب صفاهان
از اثر خون خاک خوردهٔ اشرار
رنگ طبرخون گرفت، آفتاب صفاهان
زبن سپس از بسکه خون دزد بریزد
نکهت خون آید از گلاب صفاهان
وز اثر این سیاست‌، از پس زردی
سرخ شود رنگ شیخ و شاب صفاهان
ای هنری میر بختیار، که شد یار
فر تو با بخت کامیاب صفاهان
مردم ایران ز شرق و غرب ببردند
رشگ‌، بر این حسن انتخاب صفاهان
رو که خوش از عهدهٔ حساب بر آیی
چون ز تو خواهد خدا حساب صفاهان
رو که اثرهای مستطاب نماید
در تو دعاهای مستجاب صفاهان
نعمت دنیات هست‌، کوش که یابی
عاقبتی نیک از احتساب صفاهان
عاقبت نیک‌، غیر نام نکو چیست‌؟
نام نکو جوی از جناب صفاهان
تا به تو منسوب گشت‌، فخر نمایند
اهل صفاهان ز انتساب صفاهان
روی بهار از فراق روی تو گشته است
زردتر از آبی خوشاب صفاهان
لیک به حکم حکیم و لطف تو شاید
سرخ شود رویش از شراب صفاهان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - شه نادان
زبن شه نادان‌، امید ملکرانی داشتن
هست چون از دزد، چشم پاسبانی داشتن
کذب‌و جبن‌و احتکار و خست و رشوه‌خوری
هیچ ناید راست با تاج کیانی داشتن
هیچ نتوان بی‌فر سیروس و برز داربوش
فر دارایی و برز خسروانی داشتن
هست امید خیر ازین گندم‌نمای جوفروش
چون به نالایق زمین‌، گندم‌فشانی داشتن
کی سزد از ارتجاعی‌زاده‌، قانون‌پروری
کی سزد از گرگ امید شبانی داشتن
گرگ‌زاده‌ عاقبت گرگ‌ است ‌و بی‌شک ‌از خریست
گوسفند از گرگ چشم مهربانی داشتن
شاه تن‌پرور به تخت اندر بدان ماند درست
ماده گاوی زین و برگ از زر کانی داشتن
بود در عهد کیان رسمی که باید شهریار
بر عدو هر سال قهر قهرمانی داشتن
پادشاهی را که بر روی زمین شمشیر نیست
بی‌نصیب است از نصیب آسمانی داشتن
شاه آن باشد که با شمشیر گیرد ملک را
پادشاهی نیست ملک رایگانی داشتن
ملک چون بی‌زحمت آید بگذرد بی‌دردسر
تاج بی‌زحمت چه باشد؟ سرگرانی داشتن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنت‌خوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانه‌پرست بوده‌ای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*‌
*‌
ای شاه‌؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک‌، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد انده‌و غم‌به‌خود خریدی‌،‌لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «‌بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من‌، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دل‌ها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - قطعهٔ کابوسیه
عدل کن عدل که گفتند حکیمان جهان
مملکت بی‌مدد عدل نماند بر جای
پادشاهان جهان را سه فضیلت یار است
یا یکی زین سه بودشان به عمل راهنمای
اول آن پادشهی پاکدلی دادگری
دین‌پژوهی که به‌هرکار بترسد ز خدای
یاکریمی که بیندیشد از آوازهٔ زشت
بر اسان شرف و فضل شود ملک‌آرای
یا خردمندی صاحب‌نظری کاندر وقت
بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای
وآن‌تبه کارکه‌شد زین سه فضیلت محروم
نره دیویست هوسناک و ددی مردم‌خای
نز خدا خوفی و نه بیم زوال شرفی
نه چراغ خردی بر سر ره کرده بپای
مختصرعقل غریزیش هم ازنشأهٔ عجب
رفته وجهل مرکب شده ازسرتا پای
بیوفا، خام‌طمع‌، مال‌ربا، تنگ‌نظر
ترشرو، زشت‌ادا، تلخ‌سخن‌، هرزه‌درای
در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر و جوان
وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای
نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند
نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای
همچو سنگی‌است گران گشته‌فرود از برکوه
می‌دود نعره‌زنان تا که بیفتد از پای
هرچه پیش آیدش آزرده و نابودکند
نه توان داشتش از ره‌، نه توان گفت بپای
کشوری را که به نکبت فتد از طالع شوم
زین یکی غول برو افتد و بفشارد نای
همچو آن‌خفته که کابوس بر او چیره شود
ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۹ - شاه دل‌ آگاه
قصهٔ شاهان جهان بیش و کم
نیست به جز قصه جور و ستم
قاعده س عدل به دوران ما
هست پدیدار ز سلطان ما
عامل فرمانش به بحر و به بر
نیست به جز ورد دعای سحر
شد که نخواهد ز رعیت درم
شاه رعیت بود او لاجرم
هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است
از قبل شه نه‌، که از عامل است
چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو
شاکرش از باب حلب تا به مرو
جور نکرده است به کمتر کسی
هم به عدو کینه نتوزد بسی
گرچه عدویی نبود شاه را
شاه دل‌افروز دل‌آگاه را
شه که به ملت سپرد اختیار
از دل ملت بزداید غبار
شاه که مسئول بد و خوب نیست
بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟
آه که با این‌همه احوال زار
کاش که مسئول بُد این شهریار
کاش که با ملت خود راه داشت
برتن خود رنج شهی می گماشت
پادشهی درخور احمد شه است
درخور احمد شه کارآگه است
خسرو خسرو فر خسرو نژاد
پادشه عادل هشیار راد
گفتم از این در سخنی چند نغز
تا شنود خسرو بیدار مغز
تا که بسنجد چو خردپروران
نیکی خود با بدی دیگران
شکر کند ایزد دادار را
توشه دهد قلب هشیوار را
جانب ملت نگرد تیز تیز
گوید با خصم که خونش مریز
دور نهد خستگی و بیم را
برشکند پنجهٔ دژخیم را
رایت اسلام بگیرد به‌دست
بر سپه کفر برآرد شکست
تا به عدو جمله دلیری کنیم
بار دگر جنبش شیری کنیم
پند همین است خموش ای‌قلم
جوی دل پند نیوش ای قلم
ملک‌الشعرای بهار : چهارپاره‌ها
کسری و دهقان
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعه‌ای
که در آن بود مردم بسیار
*‌
*
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین می کاشت
که به فصل بهارسبزشود
*
*‌
گفت کسری به پیرمرد حریص
که چرا حرص می‌زنی چندین‌؟
پای‌های تو بر لب گور است
تو کنون جوز می کنی به زمین‌؟
*‌
*‌
جوزه ده سال عمر می‌خواهد
که قوی گردد و به‌بار آید
توکه بعد از دو روز خواهی مرد!
گردکان کشتنت چکار آید؟‌!
*‌
*‌
مرد دهقان به شاه کسری گفت
مردم از کاشتن زبان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند
*‌
*
‌گفت انوشیروان به دهقان زه
زین حدیث خوشی که کردی یاد
چون چنین گشت شاه‌، گنجورش
بدره‌ای زر به مرد دهقان داد
*
*
‌گفت دهقان مرا کنون سخنیست
بو که افتد پسند و مستحسن
هیچ دهقان ز جوزبن در عمر
برنچیده است زودتر از من‌!
*
*
‌گفت کسری‌: زهازه ای دهقان
زبن دوباره حدیث تازه و تر!
هان به پاداش این سخن بستان
از خزینه دو بدرهٔ دیگر!...
*‌
*‌
کشور آباد می‌شود چون شاه
با رعایا کند به مهر سلوک
خانه یغما شود ز جهل رییس
ملک وبران شود ز جور ملوک
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
سردار به شه گفت سپاهی از من
امضای اوامر و نواهی از من
عزل‌از من و نصب از من و دربار ازتو
تخت ازتو و تاج از تو و شاهی از من
ملک‌الشعرای بهار : آیینۀ عبرت
بخش سوم - از کریم خان زند تا مشروطه
اندرین فترت برآمد رایت سالار زند
مملکت را کرد مستخلص پس از پیکار چند
بود سلطانی کریم و شهریاری هوشمند
دوحهٔ نیکی نشاند و ریشهٔ زشتی بکند
پایگاه ملک را بنهاد بر چرخ بلند
خسروان را شاید از رفتار او گیرند پند
بس که بد راد و فروتن‌، شه نخواندی خویش را
خود وکیل زیردستان نام راندی خویش را
کشور اندر عهد او آسایش و آرام یافت
زیردستان را به نیکی کام داد و کام یافت
چون حسن شاه قجر مازندران را رام یافت
خان زند از او شکستی سخت بدفرجام یافت
حیله‌ها انگیخت چون خود را به بند و دام یافت
تا که کار دشمن از تدبیر او انجام یافت
خود سر قاجار سر ببریده بود زان دار و گیر
نیز فرزند و کسانش زان میان گشتند اسیر
الغرض با زیردستان گشت چندان سازگار
کان نتاند مهربان مادر به طفل شیرخوار
شب شدی بر بام و افکندی نظر بر هر کنار
گر نشان عیش جستی شکر کردی بیشمار
ور نشان بانگ و رامش کم شنیدی شهریار
ناسزا گفتی بسی بر پاسبانان دیار
تا چه کردستید با مردم ز زشتی و بدی
کامشب از آنان نیاید بانگ عیش و بیخودی
خود شبی بزمی بپا کرد از زنان ماهرو
دید یک تن زان میان افکنده چین اندر برو
کفت این از چیست‌؟ گفت ای شهریارکامجو
کرده با من چند گه سبزی فروشی دل نکو
نیز من امشب قرار وصل دادستم بدو
چون حدیث او به پایان رفت‌، شاه نیکخو
گفت کان زن را همان دم با می و اسباب نوش
چاکران بردند اندر خانهٔ سبزی‌فروش
با چنین آبادی ملک و خوشی و کر و فر
با خودآرائی و آرایش نبود او را نظر
جامه‌ای از پنبه بودش هر دو رویه آستر
وآن هم آرنجش همیشه پینه‌دار و نیمه‌در
لیک گاه جود و بخشش داشت در پیش نظر
سنگ را همتای گوهر خاک همسنگ زر
هم ازین‌ احسان و جود آنگه که رخ بر خاک سود
در درون مخزنش جز هفت بدره زر نبود
باری اندر ملک داری درّ عدل و داد سفت
هم به نام نیک‌، تخت و تاج را بدرود گفت
جانشینان ورا شد جهل و استبداد جفت
طالع بیدارشان از جهل و استبداد خفت
صرصر بیدولتی‌شان خرمن آمال رفت
پس گل قاجاریان ازگلشن عزت شکفت
لیک نام زند را بنمود درگیتی بلند
پهلوان شیردل لطفعلی خان میر زند
بر در شیراز با خلقی گران میر دلیر
تاخت بر لشکرگه آقا محمد خان چو شیر
مهتر قاجار مردی کرد و باز استاد دیر
زین ثبات و پردلی شد بر امیر زند چیر
جنگ‌ها کردند تا شد روزگار از جنگ سیر
پهلوان زند آمد عاقبت زین جنگ زیر
گشت صیت دولت آقا محمد خان بلند
کرد گیتی دولت پیشینیان را ریشخند
اوست اندر پادشاهی مغز و اینان جمله پوست
یک تن ازاینان اگر شایان تحسین است اوست
بی‌دورنگی بد، به ‌دشمن ‌دشمن ‌و با دوست‌ د‌وست
آفرین بر شهریاری کاینش طبع و اینش خوست
گاه کوشش راست گفتی ساخته از سنگ روست
گاه تدبیر آنچه گفتی خلق گفتندی نکوست
از پس مرگ خدیو زند از شیراز تاخت
شد سوی مازندران و نوبت شاهی نواخت
فرقهٔ قاجار از جان بندهٔ درگه شدند
مردم کوه پتشخوارش ز جان همره شدند
الغرض نیمی ز ایران بندگان شه شدند
دشمنان خانگی چون زین خبر آگه شدند
جنگجویی را همه تن سوی میدانگه شدند
لیک در میدان آن شیر ژیان روبه شدند
بر خوانین و رجال زند یک یک چیره شد
روز بدخواهان ز نور رای پاکش تیره شد
باری او را بود در شاهی دو خوی ناپسند
خست بسیار و بی‌انصافی بالابلند
نیمهٔ مردان کرمان را به خواری چشم کند
دخترانشان را به ذل بردگی اندر فکند
پس بکندش چشم و آوردش به ری بسته به‌بند
راند حکمی زشت بر لطفعلی خان. شاه زند
در ری آن شهزادهٔ آزاده را بر دارکرد
خویش را نزد جوانمردان گیتی خوار کرد!
میرزا شهرخ که بود اندر خراسان حکمران
پور نادر شه بد و بودش جواهرها نهان
بود نابینا و شد تسلیم خاقان جهان
وز شکنجه مرد مسکین‌، اینت خصمی بی‌امان
شد به رزم روسیان زآن‌ پس سوی تفلیس‌، خان
گنجه و تفلیس بستد شد سوی شوشی روان
وز خراسان گنج‌های نادرش آمد به‌ دست
نیز از تاراج گرجستان فراوان طرف بست
اندر اردوگاه پیرامون شوشی نیمشب
کرد از دو خادم دیرینه خربوزه طلب
بهرش آوردند و شه بنمود بر آنان غضب
کفت ازین خربوزه خوردستید بی‌شرط ادب
بامدادان چشم‌هاتان برکنم تا زان سبب
عبرت افزایید زیرا عبرت افزاید تعب
وان دواش از بیم جان کشتند نزدیک سحر
خست و بی‌رحمی آری این‌چنین بخشد ثمر!
شد سپس فتحعلی شه اندر ایران پادشا
بود سلطانی رحیم و شهریاری با حیا
لطف‌ها فرمود بر فتحعلی خان صبا
شعر و صنعت یافت از تشویق او قدر و بها
هم در آن ایام جنگ روس و ایران شد بپا
انگلیسان وعده‌ها کردند بی‌شرط وفا
چند منصب‌دار در افواج ایران داشتند
جنگ چون پیش آمد آن اشخاص را برداشتند
بست ناپلیون با فتحعلی عهد وداد
زان بریتانی به بیم افتاد و برگشت از عناد
بست با قیصر، علی‌رغم بناپارت اتحاد
کرد اندر بارهٔ قفقاز وگرجستان فساد
نیز با فتحعلی شه دم زد از صلح و سداد
زان میان فتحعلی شه کرد بر وی اعتماد
شد در آن هنگام ناپلیون اول از میان
گشت ایران زان سپس جولانگه بیگانگان
روس با ما جنگ کرد و در گلستان عهد بست
لیک ناگه عهدهای بسته را در هم شکست
حمله بر تبریز کرد و داد جنگی تازه دست
عاقبت در ترکمان‌چایی ز نو پیمان ببست
وآن قرار جابرانه همچنان برجای هست
چند شهر از ما گرفت و نام ما را کرد پست
لیک شد قیصر ضمین کز بعد مرگ پادشاه
خسروی عباس و آلش را بود بی‌اشتباه
شاه‌عباس از پس آن عهد و پیمان خوار شد
نایب شه بود لیکن راندهٔ دربار شد
متهم شد در شکست روس و بی‌مقدار شد
در خراسان رفت و آنجا زاندهان بیمار شد
خاک طوس از آن قد بالنده برخوردار شد
شاه هم در اصفهان از زندگی بیزار شد
از پس فتحعلی شه‌، شه‌محمد شاه کشت
مر علی‌شه را ز شاهی دست و دل کوتاه گشت
جانشین بد شه محمد زادهٔ عباس شاه
زانکه عهد روس و ایران بد بر این معنی گواه
لیک فرزندان شه بودند اندر اشتباه
هریکی خود را شهی خواندند با خیل و سپاه
ظل سلطان شد علی‌شاه و به‌ری برشد به گاه
جانشین بیرون از آذربایجان شد کینه‌خواه
همره قائم مقام آمد سوی ری با شتاب
کشت تسلیم برادرزاده‌، شاه نیم‌خواب
زادگان شاه ماضی هر یکی شاهی بدند
هر یکی در ملک چون شیر دژآکاهی بدند
لیک با تهدید قیصر جمله روباهی بدند
مر محمد شاه را خدام همراهی بدند
تابع استاره کشته ارچه خود ماهی بدند
در بر قائم مقامش عبد درگاهی بدند
فخر ایران و فراهان خواجه بوالقاسم وزیر
آنکه کلکش وحشیان رارام کردی با صفیر
خواجه‌بوالقاسم به کار روس و ایران دست داشت
در منظم کردن ایران بسی همت گماشت
در فن انشا ز نو تخمی به باغ فضل کاشت
شعر را نیکو سرود و نامه را نیکو نگاشت
در امور ملک رایات اولی‌الامری فراشت
زان سبب افکار دربار شه از وی روی کاشت
در نگارستان به ناحق کشته شد قائم‌مقام
حاجی میرزا آقاسی آن جاه و مقام را یافت
میرزا آقاسی اندر فتح اقلیم هرات
جنب‌ و جوشی کرد لیکن پیش آمد مشکلات
ساخت بهر خود ضیاع وافر از ملک و قنات
دست و پایی کرد تا شه را پدید آمد وفات
ناصرالدین‌شه بری رخ کرد چون شد شاه مات
بود همراهش وزیری داهی و عالی صفات
میر نام آور تقی خان آن وزیر بی‌نظیر
کش اتابک شد لقب زان‌پس که بد میرکبیر
چون که ناپلیون به‌سوری «‌سن هلن‌» شد رهسپار
بسته شد اندر اروپا عهدهای استوار
یافت لوی هجدهم بر مسند شاهی قرار
اختلافات اروپا ختم شد یک روزگار
وز دگر سو جنبش علمی به عالم یافت بار
لیک ایران بود غرق خواب جهل و اضطرار
درکناری اوفتاده سست و غافل زین امور
انگلیس و روس بر وی چیره از نزدیک و دور
مردم هشیار دنیا در خیال سروری
روز و شب مستغرق تدبیر و حیلت گستری
گرم نشر صنعت و علم و رعیت‌پروری
بهر کالای وطن در جستجوی مشتری
در نهان ستوار کرده پایهٔ جنگ‌آوری
لیک ایران زندگانی را شمرده سرسری
گه فریب روس خورده گه فریب انگریز
تاگذشت آن فرصت عالی به کجدار و مریز
ناصرالدین شه جوانی بود نادانسته کار
مهد علیا مادرش درکارها دایر مدار
مردم دربار هر یک ناکسی مردم‌شکار
بود تنها صدر اعظم در پی اصلاح کار
فکرتش آن بود تا با روسیان آید کنار
وز هری آرد به کف تا غزنی و تا قندهار
روس و ایران متحد در آسیا جولان کنند
انگلیسان رابرون از خاک هندستان کنند
اندرین فکرت وزیر شه میان را تنگ بست
ریشهّ بیداد کند وگردن رشوت شکست
دزد و جاسوس‌ و سخن‌چین ز احتسابش گشت‌ پست
جمع و خرج ملک را تنظیم داد آن حق‌پرست
سخت بگرفت اقتدارات پراکنده به دست
لیک غافل بود کاو را در پی است آن پیل مست
پیل هندستان بلی دنبال کرد آن شیر را
تا به کاشان سرخ کرد از خون او شمشیر را
مادر شه با دگر درباریان شوربخت
همره بیگانگان کشتند وکوشیدند سخت
شاه را دادند بیم از انتقال تاج و تخت
چاه چربک خورد و بنهاد اره بر پای درخت
خواجه‌شدخلوت گزین‌،و‌ آخر به کاشان برد رخت
شد دل دانشوران اندر فراقش لخت لخت
پس به امر شاه دژخیمی پی اهلاک او
رفت و درکرمابهٔ فین ریخت خون پاک او
از پس مرگش در ایران فکر نام و ننگ مرد
خون اوگفتی که نقش عزت از ایران سترد
ماند ایران در شمر همباز کشورهای خرد
انگلیس و روس از آن‌ ساعت در ایران دست برد
قدرت همسایگان یکسان گلوی ما فشرد
گشت برپا فتنهٔ ایلات ترک و لر و کرد
مرکزیت رفت و هر سو والی و شهزاده‌ای
برده اقطاعی و مردم را به غارت داده‌ای
ما و ژاپن همسفر بودیم اندر آسیا
او سوی مقصد شد و در نیمه‌ره ماندیم ما
ملک آلمان را منظم ساخت بیزمارک از وفا
خورد ناپلیون سوم زو شکست اندر وغا
پهنهٔ آمریک شد میدان هر زورآزما
هرکسی کرد از برای خود به‌نوعی دست و پا
کار علم و اختراع اندر جهان بالاکرفت
غیر ایرانی که درگنج قناعت جا گرفت
جنبش ملی بمرد اندر دل ایرانیان
فکر بسط و ارتقاء عسکری رفت از میان
بود ایران امن و دولت خفته اندر پرنیان
چون کسی کاو خسبد اندر بیشهٔ شیر ژیان
علم تاریخ و ادب راگشت بازاری عیان
هم اصول و حکمت و فقه و معانی و بیان
فقه را بس شافعی و بوحنیفه شد پدید
وز ادب بس جاحظ و بس انوری گردن کشید
خودکرفتم شافعی و بوحنیفه زنده کشت
یا سخن چون روزگار انوری ارزنده گشت
چیست حاصل گرنه بیخ فقر و ذلت کنده گشت
بخت کشور شد سیه‌چون ‌رخت لشکر ژنده گشت
شه که در معنی بر شاهان عالم بنده کشت
معنویت نیست در ملکش وگر پاینده گشت
خود تناسب شرط باشد در جهات همسری
واین تناسب از میان گم شد به عهد ناصری
گر تناسب را بگیریم از ملوک غزنوی
ناصرالدین شه به مشرق بوده سلطانی قوی
صاحب تدبیر و عزم و رای و طبع مستوی
جمع در وی جمله آداب و صفات خسروی
کشورش ز امن و رفاه و علم و صنعت محتوی
در قضایا کرده از فکر عمومی پیروی
ور قیاس از عهد بیزمارک وگلادستون کنیم
از سر انصاف باید مدح را وارون کنیم
این شنیدم کز پس سی سال شاهی گفت شاه
کای دریغا از چه روکردم اتابک را تباه
باد بر زخمش پس از سی سال خو‌رد و کرد آه
وز حدیث بی‌وزیریک گشت خستو بر گناه
یافت کز بیزمارک‌، زی پاریس برد آلمان سپاه
وانگلستان از وزیران‌، زد به مرز هند راه
لیک در ای‌ران وزیران قصد جان هم کنند
هر به روزی چند سور ملک را ماتم کنند
شد فراهانی تباه وگشت اتابک ناپدید
بر سپهسالار هم از مفسدان آفت رسید
دیر شد هنگام اصلاحات و شد مویش سپید
کشت از درباریان سفله یکسر ناامید
در سیاست چاره‌ای جز روز طی کردن ندید
دست از مرو و هرات و خیوه و اترک کشید
محنت نادانی درباریان کردش زبون
ساخت بهر رفع حاجت جامع دارالفنون
در مسیل مسکنت بغنود و چندی برگذشت
سر ز جا برداشت آن‌ساعت که ‌آب از سرگذشت
قسمتی از روزش اندر حاجت کشورگذشت
باقی اوقات او در زین و در بستر گذشت
وز پی گردش یکی سوی اروپا برگذشت
ماندش از پنجاه ساله خسروی این سرگذشت
تا به شه عبدالعظیمش راند دژخیم قضا
وز قضا گشت اندر آنجا کشته تیر رضا
مرگش آغاز غمان دورهٔ قاجار شد
واز قضا تاریخ مرگش هم «‌غم بسیار» شد
شه مظفر اندکی از ملک برخوردار شد
زانکه او هم ز اول شاهنشهی بیمار شد
انقلاب فکری اندر عهد او برکار شد
جلسه‌ها ایجاد گشت و فکرها بیدار شد
اختر سعد دموکراسی ز مغرب بردمید
پرتو آن اختر از مغرب سوی مشرق رسید
از فرنگ آمد به ایران طرفه‌های رنگ‌رنگ
شاه را مجذوب کرد آوازهٔ شهر فرنگ
زی فرنگستان سه کرت شاه ایران راند خنگ
خواست تا ایران شو‌د همچون فرنگستان قشنگ
زان سبب کرد از اجانب قرض‌هایی بیدرنگ
شد خریداری از آن زر اندکی توپ و تفنگ
مابقی صرف هوس‌های شه و دربار شد
وانهمه وام گران بر دوش ایران بار شد
تلگراف اندر زمان ناصرالدین شد درست
پس مظفر شاه گمرک را نمود اصلاح و پست
مردم از بلژیک آورد و به کار انداخت چست
با اتابک داد او کار صدارت را نخست
پس امین‌الدوله را آورد و ز او اصلاح جست
لیک با دربار فاسد کی شود کاری درست
باز اتابک آمد و رفت و بتر شدکارها
چون که عین‌الدوله آمد بسته شد بازارها
کر و فری کرد عین‌الدوله اندر کار ملک
لیک از آن پیچیده تر شد عقده دشوار ملک
کی به زور هایهو رونق پذیرد کار ملک
کی شود ادبار ملک اصلاح از دربار ملک
شاه خود بیمار و مانده بی‌دوا بیمار ملک
رشوت و تزویر و دزدی رایج بازار ملک
این‌چنین ملکی پریشان مانده دور از قافله
کی شود اصلاح با صوم و صلاه نافله
رفته رفته شد ز عین‌الدوله دل‌ها پرگزند
در مجالس گفتگوها شت برضدش بلند
کرد عین‌الدوله جمعی را ز دانایان به بند
چند تن را درکلات و اردبیل اندر فکند
تاجران هم رنجه از لَت خوردن تجار قند
زین سبب بازارها شد بسته زین آزار چند
مسجد جامع پر از غوغا و پرهنگامه شد
بر در مسجد سپه بر قصد جان عامه شد
سیدی شد کشته وز غوغاییان فریاد خاست
مرد و زن از بارگاه شه‌مظفر دادخواست
لیک عین‌الدوله اندرکار خود استاد راست
گفت بایدکاقتدار پشه را از باد کاست
پادشه گفتش که دربار شهنشه داد جاست
مرجع خلقست اگر هفتاد اگر هشتاد پاست
گفت عین‌الدوله با سلطان که الملک عقیم
عاقبت رفتند مردم سوی شه عبدالعظیم
سیّد آزاده عبدالّه که بود از بهبهان
همچنین سید محمد عالم بسیاردان
با دگر دانشوران و فاضلان و عالمان
جملگی گشتند سوی مسجد جامع روان
گشت در ری انقلابی آشکار اندر زمان
هرج و مرج افتاد در بازار و برزن ناگهان
کرد نصرالسلطنه با مردم بازار جنگ
بر در مسجد به مردم کرد شلیک تفنگ
هیئت روحانیان رفتند از ری سوی قم
تاکه از این ملک فرمایند هجرت کلهم
صدر اعظم کرد بامردم ز هر سو اشتلم
لیک گفتش جنبش ملی که‌، هان ای خواجه قم‌!
طبل آزادی کشید آواز چون رویینه خم
خلق باز آمد ز شه عبدالعظیم و شهر قم
گشت صادر دستخط شه در اصلاح امور
از قضا «‌عدل مظفر» گشت تاریخ صدور
کشت عین‌الدوله از کار صدارت برکنار
از پس او شد مشیرالدوله را آغاز کار
داد بر مشروطه فرمان خسرو والاتبار
منتخب شد مجلس شوری در اول روزگار
یافت قانون اساسی در ولایت انتشار
انجمن‌ها گشت برپا در همه شهر و دیار
اندر آن هنگام فرمان یافت شاه دادگر
تاج و تخت ملک را بگذاشت از بهر پسر
اینهمه آثار شاهان خسروا، افسانه نیست
شاه را شاها، گزیر از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر خور هر مست و هر دیوانه نیست
مجلس‌افروزی‌ز شمع‌است آری از پروانه نیست
اینک اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانه‌ای چون خانهٔ تو خسروا ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آبادکن این خانه را
واندک اندک دورکن از خانه‌ات بیگانه را
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در صفت گوی بازی سلطان و مهمان شدنش بخانه یکی از فرزندان
ای فعل تو ستوده و گفتارهات راست
دایم ترا بفضل و بآزادگی هواست
از کوشش تو شاه، بهر جای هیبتست
وز بخشش تو میر بهر خانه یی نواست
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست
چوگان زدی بشادی با بندگان خویش
چوگان زدن ز خلق جهان مر ترا سزاست
گوی ترا ستاره نیایش کندهمی
گوید که قدر و منزلت و مرتبت تراست
من خواهمی که چون تو بمیدان شتابمی
کانجای جای مرتبت و عز و کبریاست
گر اختیار مابود آنجای جای ماست
آنجایگاه بودن ما نه بدست ماست
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره، به جز مر ترا کراست
این جاه و این شرف ز تو گوی ترا فزود
تو آگهی که این سخن بنده است راست
پیدا بود که گوی ترا تا کجاست قدر
پیدا بود که گوی ترا تا کجا بهاست
گویی بخدمت تو بدین جایگه رسید
گو را بر آسمان سخن افتاد و نام خاست
گرماکه بندگان تو باشیم بگذریم
از آسمان بمنزلت و مرتبت رواست
آنکس که بنده تو شد ای شاه بنده نیست
آنکس که بنده تو شد ای شاه پادشاست
ای میزبان لشکر سلطان و آن خویش
امروز میزبان چو تو اندر جهان کجاست
مهمان تو به خوان تو برحق گمان برد
گوید که از خدای مرا این شرف عطاست
چون بنگرد بزرگی بیند بدست چپ
چون بنگرد سعادت بیند بدست راست
تا این سمای روی گشاده نه چون زمی است
تا این زمین باز کشیده نه چون سماست
اندر جهان تو باش او پدر میزبان خلق
کاین عادت از ملوک جهان خاصه شماست
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در صفت شراب خوردن سلطان محمدبن محمود غزنوی
خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
سرو خرامنده بپای ایستاد
با طرب و خرمی و فال نیک
شاه قدح بستد و برکف نهاد
شادی و می خوردن شه را سزد
شاد خور ای شه که میت نوش باد
از تو به می خوردن یابند زر
وز تو به هشیاری یابند داد
خلق بیکباره ز تو شاکرند
زان دل بخشنده وزان دست راد
شیر دلی و پسر شیر دل
خسروی و خسرو خسرو نژاد
هر شه کورا خلفی چون تو ماند
نام و نشانش بجهان ماند یاد
چون تو که باشد بجهان اندرون
چون تو ملکزاده زمادر نزاد
سیر نگردد همی از تو دو چشم
خلق ندیدست ملک زین نهاد
روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد
تا تو بشاهی ننشستی شها
خرمی از تو بجهان ایستاد
جز تو ملک بر ننشیند به ملک
جز تو ملک بودن با دست باد
دیدن تو در دل هر بنده ای
از طرب و شادی صد در گشاد
شاد زیادی زتن و جان خویش
وانکه بتو شاد، بشادی زیاد
بر در تو صد ملک و صد وزیر
به ز منوچهر و به از کیقباد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح خواجه ابوعلی حسنک میکال نیشابوری
از باغ باد بوی گل آورد بامداد
وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد
گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من
آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود
خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه راد
دستور شهریار که اندر سپاه او
صد شاه و خسروست چو کسری و کیقباد
این شهریار تا ابد الدهر زنده باد
وین خواجه جاودانه بدین شهریار شاد
شادند و بیغمند همه مردمان بدو
چندانکه ممکنست بشادی همی زیاد
رادست شاه وخواجه همان راه برگرفت
با شاه بس موافق و اندر خور اوفتاد
این راد مرد را بکه خواهم قیاس کرد
کاندر جهان بفضل ز مادر چنو نزاد
از عدل و داد به چه شناسی درینجهان
آراسته ست مجلس خواجه بعدل و داد
شرم و تواضعست مر او را ز حد بدر
آری چنین بود چو خرد باشد اوستاد
ما را همی نشاند و شاهان ترک را
آنجا ز بهر فخر بسر باید ایستاد
ایمن شداز بد و بهمه کامها رسید
آنکس که پای خویش بدین خانه در نهاد
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد
این نوبهار خرم و این روزگار خوش
بر خسرو جهان و بر او بر خجسته باد
بدخواه اونژند و سر افکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در وزارت یافتن وخلعت پوشیدن خواجه ابو علی حسنک وزیر گوید
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر
کار جهان بدست یکی کاردان سپرد
تا زو جهان همه چو خورنق شد وسدیر
چون او نبوده اند، اگر چند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر
چونانکه چون ملک، ملکی نیست در جهان
همچون وزیر او به جهان نیست یک وزیر
هشیار در مشاورت شه بود از آنک
اندر خور مشاورت شه بود مشیر
شهریست پر بشارت ازین کار و هر کسی
سازد همی ز جان وزدل هدیه بشیر
این بود ملک را به جهان وقتی آرزو
وین بود خلق را همه همواره در ضمیر
اکنون جهان چنان شوداز عدل و داد او
کاهو بره مکد مثل از ماده شیر شیر
گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر
آن روزگار شد که همی بود روز وشب
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر
گر کدخدای شاه جهان خواجه بوعلیست
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر
بیرون کند ز پنجه گردنکشان جهان
ندهد به زادگان عمل مردم حقیر
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیر خیر
کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود
اکنون شود به رای و بتدبیر او چو تیر
آن کز در چه است فرو افکند بچاه
وان کز در سریر نشاندش بر سریر
ای روبهان کلته به خس در خزید هین
کامد ز مرغزار ولایت درنده شیر
یک چند شادکام چریدند شیروار
امروز گرم باید خورد و غم و زحیر
حقور بحق رسید و جهان بآرزو رسید
وامید خلق کرد وفا ایزد قدیر
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته! منت همی پذیر
از چند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر تراگزیر
مقدار تو بزرگ شداز خواجه بزرگ
چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر
دایم به خواجه چشم بزرگان قریر باد
چشم کسی که شاد نباشد بدو ضریر
ای دولت خجسته ازو روی بر متاب
ای بالش وزارت با او قرار گیر
طعنی دگر در او نتواند زدن عدو
جز آنکه ژاژ خاید و گوید که نیست پیر
ابلیس پیر بود بیندیش تا چه کرد
بگزید بر بهشت برین آتش سعیر
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه بهر دو سخت مصیب آمدو بصیر
زان فضل و مردمی که خدای اندرو نهاد
تیری رسیده نیست جهان رابه پشت تیر
تا از گذشتن شب و روز و شمار سال
موی سیه چو قیر، شود بر مثال شیر
تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز
آن زرکند زبرگ رزان، وین ز گل حریر
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر
این خلعت وزارت و این اعتماد شاه
فرخنده باد و باد مر او را خدا نصیر