عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است
درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست
گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور
این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است
یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای
ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است
جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو
جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است
نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود
خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است
نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن
هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
کرمی کن بیا و خوش بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
یک نفس نزد همدمی بنشین
رند مست خوشی به دست آور
جام می نوش با جمی بنشین
در خرابات عشق مستانه
شاد برخیز و بی غمی بنشین
ذوق از زاهدان نخواهی یافت
با چنین طایفه کمی بنشین
با دل ریش پیش درویشی
به تمنای مرهمی بنشین
حاصل عمر ما دمی باشد
دم به دم در بیا دمی بنشین
نعمت الله اگر کسی جوید
پیش رند مکرمی بنشین
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۱
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۹
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۲
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۶
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت مرید
لب چو بگشاد پیر فرزانه
سایه بیرون گریخت از خانه
پیر را گفتم از سرِ تحقیق
ای ترا ملک دین جدیر و حقیق
من که با تو دمی بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن یک دم
عمر بی دوستان نه عمر بُود
عمر بییار عمر غمر بُوَد
عمر با دوستی که او یکتاست
یک دمی را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روی تو در ارم باشد
دل ز تایید تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقیقت و حدق
نیست یک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حریر پوش شود
وز تو نیها شکر فروش شود
از تو باید کلید قفل وفا
سرِ صندوق صدق و دستِ صفا
از تو بیهوش جفت هوش آمد
که هیولی برهنه پوش آمد
مردم از نیک نیکخو گردد
باز چون بد بُوَد چنو گردد
سایه بیرون گریخت از خانه
پیر را گفتم از سرِ تحقیق
ای ترا ملک دین جدیر و حقیق
من که با تو دمی بگفتم غم
به همه عمر ندهم آن یک دم
عمر بی دوستان نه عمر بُود
عمر بییار عمر غمر بُوَد
عمر با دوستی که او یکتاست
یک دمی را هزار ساله بهاست
دل ز بند تو خوش بُوَد به عذاب
چه عجب کز نمک خوش است کباب
جان ز روی تو در ارم باشد
دل ز تایید تو خرم باشد
چون تو در مرکز حقیقت و حدق
نیست یک پادشا به مقعد صدق
از تو صحرا حریر پوش شود
وز تو نیها شکر فروش شود
از تو باید کلید قفل وفا
سرِ صندوق صدق و دستِ صفا
از تو بیهوش جفت هوش آمد
که هیولی برهنه پوش آمد
مردم از نیک نیکخو گردد
باز چون بد بُوَد چنو گردد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در محبّت و دوستی خالص
دوستی دوست را مهمان شد
دوست حاضر نبُد پشیمان شد
گفت زن را که کدخدایت کو
زن ورا گفت گفتنی بر گو
گفت پیش آر کیسهٔ زر و سیم
زن بیاورد و کرد زر تسلیم
مرد بگشاد کیسهٔ دینار
برگرفت آنقدر که بود به کار
مابقی آنچه بود زن را داد
به در آمد ز خانه خرّم و شاد
چون شبانگاه شوی باز آمد
زن برِ شوی خود فراز آمد
گفت با شوی خویش وصفالحال
شاد شد مرد و غم گرفت زوال
جمله بود آن نهاده صد دینار
بیست برداشت مرد و رفت به کار
به فدا کرد زر هرآنچه بماند
مستحق را ز رنج و غم برهاند
گفت درویش را دهم دینار
که مرا شاد کرد نیکو یار
بیحضور من این چنین سره مرد
مال من زانِ خویش فرق نکرد
جمله درویش را دهم مالم
از چنین دوستی چرا نالم
هست شکرانهای کنون در خورد
زانکه در مال من تصرّف کرد
دوستان ای پسر چنین بودند
کز مراعات هم نیاسودند
مال و جان دوست را فدا کردند
راحت دوستان غذی کردند
تو به دانگی درم که دوست برد
سینهات همچو مار پوست درد
دور ایّام و تاب دادن پوست
گر به زر خوب شد نباشد دوست
چون کنی خیره دوستی دعوی
همه گفتار هرزه بیمعنی
دوست کز کاس و کاسه دور بود
از سپاس و سپاسه دور بود
با بد و نیک وقت داد و ستد
نکند هیچ نیک هرگز بد
دوست را گر ز هم بدرّی پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
یار بد دشمنست رویا روی
تو ازین یار زود دست بشوی
یار بد همچو تیغ دیداریست
نرم و تیزست و روشن و تاریست
مرد را رهزنی یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
هر کرا در بطانه یار بدست
دانکه در صحن خانه مار بدست
یار بد را مکن به خشم بتر
نکند شیشه کس رفو به تبر
شاخ بیبرگ و میوه خار بُوَد
بار بیدفع و نفع مار بُوَد
مر ترا آن رفیق و یار آید
کت به نیک و به بد به کار آید
دوستانی که بیدریغ بوند
دوست را همچو تیغ و میغ بوند
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بُوَد یاری
دوست حاضر نبُد پشیمان شد
گفت زن را که کدخدایت کو
زن ورا گفت گفتنی بر گو
گفت پیش آر کیسهٔ زر و سیم
زن بیاورد و کرد زر تسلیم
مرد بگشاد کیسهٔ دینار
برگرفت آنقدر که بود به کار
مابقی آنچه بود زن را داد
به در آمد ز خانه خرّم و شاد
چون شبانگاه شوی باز آمد
زن برِ شوی خود فراز آمد
گفت با شوی خویش وصفالحال
شاد شد مرد و غم گرفت زوال
جمله بود آن نهاده صد دینار
بیست برداشت مرد و رفت به کار
به فدا کرد زر هرآنچه بماند
مستحق را ز رنج و غم برهاند
گفت درویش را دهم دینار
که مرا شاد کرد نیکو یار
بیحضور من این چنین سره مرد
مال من زانِ خویش فرق نکرد
جمله درویش را دهم مالم
از چنین دوستی چرا نالم
هست شکرانهای کنون در خورد
زانکه در مال من تصرّف کرد
دوستان ای پسر چنین بودند
کز مراعات هم نیاسودند
مال و جان دوست را فدا کردند
راحت دوستان غذی کردند
تو به دانگی درم که دوست برد
سینهات همچو مار پوست درد
دور ایّام و تاب دادن پوست
گر به زر خوب شد نباشد دوست
چون کنی خیره دوستی دعوی
همه گفتار هرزه بیمعنی
دوست کز کاس و کاسه دور بود
از سپاس و سپاسه دور بود
با بد و نیک وقت داد و ستد
نکند هیچ نیک هرگز بد
دوست را گر ز هم بدرّی پوست
گر کند آه او نباشد دوست
ور بگویی به دوست برجه هین
گویدت تا کجا بگو بنشین
یار بد دشمنست رویا روی
تو ازین یار زود دست بشوی
یار بد همچو تیغ دیداریست
نرم و تیزست و روشن و تاریست
مرد را رهزنی یقین باشد
هر قرینی که دونِ دین باشد
هر کرا در بطانه یار بدست
دانکه در صحن خانه مار بدست
یار بد را مکن به خشم بتر
نکند شیشه کس رفو به تبر
شاخ بیبرگ و میوه خار بُوَد
بار بیدفع و نفع مار بُوَد
مر ترا آن رفیق و یار آید
کت به نیک و به بد به کار آید
دوستانی که بیدریغ بوند
دوست را همچو تیغ و میغ بوند
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بُوَد یاری
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت
آن شنیدی که پیر با همراه
گفت چون شد ز همرهیش آگاه
از سر و سینه بهر صحبت یار
پای سازم به ره چو مور و چو مار
گر تو کار سفر همی سازی
تو ز من خواه و گیر جان بازی
همرهت باشم و ز دزد و هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس
بس عجب نبود ار چنین باشم
گر کنم با سگی قرین باشم
بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
خود ز یاران نباشد ایچ محال
کین سگی کرد سیصد و نه سال
خفته اصحاب کهف و سگ بیدار
پاس همراه داشت بر درِ غار
راه چون مار و غار دارد ساز
یار در غار مار دارد باز
مصطفی را به دفع هر مکری
یار بایست همچو بوبکری
آب را گر نه آتشستی یار
خاک فعلستی و هوا آثار
گفت چون شد ز همرهیش آگاه
از سر و سینه بهر صحبت یار
پای سازم به ره چو مور و چو مار
گر تو کار سفر همی سازی
تو ز من خواه و گیر جان بازی
همرهت باشم و ز دزد و هراس
کم ز سگ مر ترا ندارم پاس
بس عجب نبود ار چنین باشم
گر کنم با سگی قرین باشم
بندم از جد و جهد و عشق و طلب
بر گریبان روز دامن شب
خود ز یاران نباشد ایچ محال
کین سگی کرد سیصد و نه سال
خفته اصحاب کهف و سگ بیدار
پاس همراه داشت بر درِ غار
راه چون مار و غار دارد ساز
یار در غار مار دارد باز
مصطفی را به دفع هر مکری
یار بایست همچو بوبکری
آب را گر نه آتشستی یار
خاک فعلستی و هوا آثار
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانهای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانهای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالکالاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفتهاند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایهای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بیشر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویرانکن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر
یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود
جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوشخرام
در میان شاعران شرق، سرتاسر نبود
درسخنهای دری چابک تر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان، یک سخن گستر نبود
سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده
سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
بیست ساله شاعری، با چشمهای پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود
خانهای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب
آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود
مادرم تدبیر منزل را نکو میداشت پاس
پاسداری در جهانم، بهتر از مادر نبود
اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود
شعر میگفتیم و می گشتیم و میبودیم خوش
بزم ما گهگاه بی مَهروی و خنیاگر نبود
حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک
صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود
دشمنیها اینچنین پر حدت و وحشت نبود
دوستیها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود
اولا عرض فکلها، اینقدر وسعت نداشت
ثانیا فکر جوانان، اینقدر لاغر نبود
گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا
زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود
تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب
ور کسی میگفت زشتی، خلق را باور نبود
علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری
ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود
زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست
یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود
بیوفایی و دورویی و نفاق و ناکسی
در لباس عقل و دانش، زیب هر پیکر نبود
عشوه و تفتین و غمازی و شوخیهای زشت
در لوای شوخچشمی نقل هر محضر نبود
بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر
وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود
بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز
کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود
شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بیرغبت به شور و شر نبود
در صف طلاب بودم، در صف کتاب نیز
در صف احرار همچون من یکی صفدر نبود
در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا
وین همیدانم به خوبی کان مرا درخور نبود
روزنامه گر شدم، با سائسان همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود
گرچه بود از کفر کافر ماجرایی طبع دور
گامهای انقلابی لیک، بی کیفر نبود
در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی
طرد کردندم به ری، زیرا کسم یاور نبود
رهزنان پارسی، در کوهسار لاسگرد
رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود
سوی ری راندم به خواری از دربند خوار
کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود
مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه، زن
منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود
معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد
لیک چون دزدان لباس ژندهشان در بر نبود
هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن
کم توان فرقت یاران دانشور نبود
روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش
کاسمان را کینهٔ دیرینه، اندر سر نبود
نوبهاری ساختم ز اندیشههای تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود
درخور اخلاق امت، درخور اصلاح قوم
لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود
از خدا بیگانهام خواندند اندر مرز طوس
از خدا بیگانگان، اما به پیغمبر نبود
سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو
کانچنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود
هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار
لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود
زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شکرین کلکی که چون او هیچ نیشکر نبود
اینچنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید
شکوهام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود
دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند
زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود
رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس
تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود
در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه
ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود
دشمنان رو به آیین غدرها کردند، لیک
غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود
محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل
لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود
از پس یک سال و اندی رنج، کاندر ملک ری
قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود
لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من
سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود
اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای
وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود
دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک
پهلویم یکچند جز بر پهلوی بستر نبود
با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان
جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود
مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد
از سپهسالار دونهمت جز این درخور نبود
سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر
در نظر چیزیم ناخوشتر ازین منظر نبود
زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند
آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود
سوی بجنوردم فکند آنگاه، یرلیغ دگر
کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود
مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر
مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود
گر بمنفی جانب فردوس میرفتم ز طوس
در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود
مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود
گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود
جز فساد و خبث طینت، در جماعات اقل
جز غرور و خبط و غفلت، در صف اکثر نبود
راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد
اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود
اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست
کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود
نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن
کاندرین میخانهام، جز زهر در ساغر نبود
استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت
کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود
در امید نوگل اصلاح، صوتم پست گشت
کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود
لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت
شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود
در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند
در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود
دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود
افعیانی آدمیوش، مردمی افعیپرست
وه که اندر دست من گرزی کرانپیکر نبود
زهر اغفال است در دندان ماران ریا
چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود
هر که رخ برتافت از این بوسههای زهردار
نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود
کوفتم سر زافعیان، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعیپرستان مانع من گر نبود
کشور دارا نبد هرگز چنین بیپاسبان
خانهٔ نوشیروان، هرگز چنین بیدر نبود
شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک
خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود
زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود
گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود
این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت
دوش ما را بود بزمی خوش، کز آن خوشتر نبود
جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوشخرام
در میان شاعران شرق، سرتاسر نبود
درسخنهای دری چابک تر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان، یک سخن گستر نبود
سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده
سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
بیست ساله شاعری، با چشمهای پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود
خانهای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب
آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود
مادرم تدبیر منزل را نکو میداشت پاس
پاسداری در جهانم، بهتر از مادر نبود
اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود
شعر میگفتیم و می گشتیم و میبودیم خوش
بزم ما گهگاه بی مَهروی و خنیاگر نبود
حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک
صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود
دشمنیها اینچنین پر حدت و وحشت نبود
دوستیها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود
اولا عرض فکلها، اینقدر وسعت نداشت
ثانیا فکر جوانان، اینقدر لاغر نبود
گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا
زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود
تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب
ور کسی میگفت زشتی، خلق را باور نبود
علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری
ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود
زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست
یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود
بیوفایی و دورویی و نفاق و ناکسی
در لباس عقل و دانش، زیب هر پیکر نبود
عشوه و تفتین و غمازی و شوخیهای زشت
در لوای شوخچشمی نقل هر محضر نبود
بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر
وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود
بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز
کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود
شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بیرغبت به شور و شر نبود
در صف طلاب بودم، در صف کتاب نیز
در صف احرار همچون من یکی صفدر نبود
در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا
وین همیدانم به خوبی کان مرا درخور نبود
روزنامه گر شدم، با سائسان همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود
گرچه بود از کفر کافر ماجرایی طبع دور
گامهای انقلابی لیک، بی کیفر نبود
در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی
طرد کردندم به ری، زیرا کسم یاور نبود
رهزنان پارسی، در کوهسار لاسگرد
رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود
سوی ری راندم به خواری از دربند خوار
کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود
مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه، زن
منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود
معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد
لیک چون دزدان لباس ژندهشان در بر نبود
هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن
کم توان فرقت یاران دانشور نبود
روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش
کاسمان را کینهٔ دیرینه، اندر سر نبود
نوبهاری ساختم ز اندیشههای تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود
درخور اخلاق امت، درخور اصلاح قوم
لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود
از خدا بیگانهام خواندند اندر مرز طوس
از خدا بیگانگان، اما به پیغمبر نبود
سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو
کانچنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود
هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار
لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود
زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شکرین کلکی که چون او هیچ نیشکر نبود
اینچنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید
شکوهام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود
دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند
زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود
رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس
تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود
در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه
ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود
دشمنان رو به آیین غدرها کردند، لیک
غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود
محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل
لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود
از پس یک سال و اندی رنج، کاندر ملک ری
قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود
لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من
سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود
اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای
وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود
دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک
پهلویم یکچند جز بر پهلوی بستر نبود
با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان
جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود
مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد
از سپهسالار دونهمت جز این درخور نبود
سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر
در نظر چیزیم ناخوشتر ازین منظر نبود
زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند
آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود
سوی بجنوردم فکند آنگاه، یرلیغ دگر
کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود
مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر
مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود
گر بمنفی جانب فردوس میرفتم ز طوس
در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود
مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود
گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود
جز فساد و خبث طینت، در جماعات اقل
جز غرور و خبط و غفلت، در صف اکثر نبود
راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد
اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود
اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست
کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود
نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن
کاندرین میخانهام، جز زهر در ساغر نبود
استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت
کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود
در امید نوگل اصلاح، صوتم پست گشت
کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود
لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت
شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود
در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند
در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود
دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود
افعیانی آدمیوش، مردمی افعیپرست
وه که اندر دست من گرزی کرانپیکر نبود
زهر اغفال است در دندان ماران ریا
چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود
هر که رخ برتافت از این بوسههای زهردار
نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود
کوفتم سر زافعیان، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعیپرستان مانع من گر نبود
کشور دارا نبد هرگز چنین بیپاسبان
خانهٔ نوشیروان، هرگز چنین بیدر نبود
شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک
خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود
زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود
گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود
این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت
دوش ما را بود بزمی خوش، کز آن خوشتر نبود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - علی جان
نامهات آورد اسکدار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان
یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان
لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان
در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان
من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان
گرچه کنون حزب و مزب و عاطفه مرده است
لیک بدان دارم افتخار علی جان
بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان
بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان
با سپه روس، گشتهایم مقابل
بیمدد عون و دستیار علی جان
خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان
نفی بلد دیدهایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان
هرکه بهجای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
شاد شد از وی دل بهار علی جان
یافتم این بنده گرچه از پس ده سال
در نظرت قدر و اعتبار علی جان
لیک تو بودی مرا ز ساعت اول
خوبترین یار و دوستار علی جان
در نظر من سه اصل قوت دارد
عاطفه و مسلک و شعار علی جان
من به تو با این دو دیده بودم از اول
نیستم از دیده شرمسار علی جان
گرچه کنون حزب و مزب و عاطفه مرده است
لیک بدان دارم افتخار علی جان
بودم و بودیم در مقابل روسان
همچویکی آهنین حصار علی جان
بودیم از پشت میزهای جراید
رزم کنان تا به پای دار علی جان
با سپه روس، گشتهایم مقابل
بیمدد عون و دستیار علی جان
خارجیان را ز ملک خویش براندیم
با قلمی همچو ذوالفقار علی جان
نفی بلد دیدهایم و حبس مکرر
تهمت خصمان نابکار علی جان
هرکه بهجای من و تو بودی کردی
روزی صد بار انتحار علی جان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۵ - دامنه البرز
باد صبح ازکوهسار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
یاد یار غمگسار آید همی
یارگوبی سوی شهر آید زکوه
دوست گویی از شکار آید همی
بامدادان در هوای گرم ری
بوی لطف نوبهارآید همی
قلهٔ البرز در چشمان من
چون یکی زببانگار آید همی
بر فراز فرق، سیمین چادرش
لعبتی سیمین عذار آید همی
باز چون تابد بر او زرین فروغ
چون درخشی زرنگار آید همی
در نشیبش سبز وادیها ز دور
دیده را شادی گوار آید همی
راست گویی سوی دشت از کوهسار
لشگری نیزه گذار آید همی
خیل در خیل و درفش اندر درفش
این پیاده وآن سوار آید همی
کوشکها هر جای محصور از درخت
چون حصاری استوار آید همی
گردشان اشجار چون جیشی که تنگ
گرد برگرد حصار آید همی
یا تناور کشتیئی در سخت موج
کشپسازکوشش قرار آید همی
آبشار ازگوشهٔ وادی به چشم
چونیکی سیمینه تار آید همی
ور برو نزدیک تازی در نظرت
همچو پولادین منار آید همی
گویی از بالا خروشان زی نشیب
اژدهایی دیوسار آید همی
آسمان باشد به لون و در صفت
آسمانی آبدار آید همی
گرنه چرخست از چهاش قوس قزح
از گریبان آشکار آید همی
وز چه همچون کهکشان در وی پدید
اختران بیشمار آید همی
سبزه اندر سبزه یا بیپر نسیم
گرت زی بالاگذار آید همی
چشمه اندر چشمه بینی پرفروغ
چونت ره زی جویبار آید همی
چون ز بالا بنگری سوی نشیب
در سر از هولت دوار آید همی
بویهای تازه همراه صبا
ازکران مرغزار آید همی
بانگ کبک آید ز بالای کمر
بانگ قمری از چنار آید همی
هر سحرگاهان خروشان جغد زار
روح را انده گسار آید همی
در میان دشت ز انبوه هوام
زیر زیر و زار زار آید همی
جرد گوبی نزد مام زنجره
از برای خواستار آید همی
هر زمان بادی قوی با تود بن
در جدال و گیر و دار آید همی
چون بر ایوب نبی زرین ملخ
تودها بر ما نثار آید همی
مارچوبه در بن سنگ سیاه
چون یکی خمیده مار آید همی
شاخ آلوی سیاه اندر مثل
همچو ماری بالدار آید همی
سیب زرد و اندر او رگهای سرخ
همچو روی بادهخوار آید همی
شاخ امرود خمیده پیش باد
خاضع و پوزش گزار آید همی
*
*
گرچه بسیارند یارانت ولیک
یار کمتر چون بهار آید همی
صادق و مردانه و بیدار مغز
یار باید تا به کار آید همی
یار آن باشد که روز بستگی
بهر یاران بیقرار آید همی
ورنه هنگام گشایش مرد را
هر دمی هفتاد یار آید همی
در فزون یاری چو تخمی کاشتی
روز بییاری به بار آید همی
وه که ایدون دوستاری شد گزاف
چشم ازین غم اشکبار آید همی
آنکه اندر راه او دادی دو چشم
گر تو را سویش گذار آید همی
راست پنداری که از دیدار تو
در دو چشمش نوک خار آید همی
تا زرت در دست و زورت در تن است
آسمانت دوستار آید همی
چون زرت بگسست زورت هم نماند
دوستان را از تو عار آید همی
برخی آنم که در درماندگی
دوستان را دستیار آید همی
من بر آن عهدم که با تو عهد من
تا قیامت استوار آید همی
گر دهم جان در رهت اندر دلم
حاش لله گر غبار آید همی
و در استغنا زنم عیبم مکن
کافتخار از افتقار آید همی
من ز بهر نام بگذشتم ز نان
کاحتشام از اشتهار آید همی
مرد را ندهد ز یک منظور بیش
آنکه نامش روزگار آید همی
کامیابی نیست جز در یک امل
باید این بر زرنگار آید همی
چاپلوس وکربز و دورو نیم
زین عیوبم انضجار آید همی
یار صد روی و مزور مرد را
هر به روزی صدهزار آید همی
لیک از ین یاران به روز بیکسی
ناکسم گر هیچ کار آید همی
فخرم این بس کز زبان و کلک من
نکتههای شاهوار آید همی
دوستداران را به نطق و نظم و نثر
فکرتم خدمتگزار آید همی
بد سگالان را به او بار روان
خامهٔ من اژدهار آید همی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قول و غزل
ادیبالممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
سوی بنده قند و عسل میفرستد
طمعدار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعمالبدل میفرستد
به قوس از برایم غزل میسراید
به جد از برایم حمل میفرستد
به شیرینی کام تریاکخواران
شکرها زقول وغزل میفرستد
غذا میفرستد دوا میفرستد
عسل میفرستد مثل میفرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل میفرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل میفرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمتسطور و جمل میفرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سویجنگبین الملل میفرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت بهجاه و محل میفرستد
به جاه تو قدر و علو میفزاید
به جاه عدویت خلل میفرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل میفرستد
همیناستحسنش کهدرحضرتتو
نه مسروق ونی منتحل میفرستد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - بهترین دوست کتابست
رنج و زحمت طلبی، باش معاشر با خلق
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
حشر با خلق بلی رحمت و رنج آرد بار
خواهی از دغدغه و رنج فراغت یابی
ترک صحبت کن و در خانه نشین صوفیوار
باش مأنوس به یاری که نپرسد ز تو چیز
هم نگوید به تو چیزی که نپرسی ناچار
گر سخن خواهی با تو سخن آرد به میان
ور خمش باشی خاموش نشیند به کنار
هرچه زو خواهی آرد به برت از هر باب
هرچه زو پرسی پاسخ دهدت در هر کار
نه سخن سازد و نز خلق نماید غیبت
نه خبر پرسد و نی کشف نماید اسرار
تا تو در خوابی او نیز بماند خفته
تا تو بیداری او نیز بماند بیدار
آنچنان محرم و یکدل که نباید ببرش
نه تعارف، نه تکلف، نه تحفظ، نه وقار
با تو در خانه بود تا تویی اندر خانه
هم به گلزار بود تا تو اندرگلزار
ور به زندان فکنندت به مثل آنجا نیز
مونس روز غم تست و انیس شب تار
لیک در صحبت مخلوق تو را ترک کند
هست عذرشکهبهٔک دل نسزد عشق دویار
او حکیمست و فقیه است و طبیبست و ادیب
کیمیاوی و رباضی، فلکی و معمار
واعظ و زاهد و صنعتگر و نقاش و خطیب
حاسب و کاتب و خطاط و سپاهی و سوار
داند اسرار نباتات و علاج حیوان
که بود اهل گل و اهل مل و اهل شکار
گر ز جغرافی پرسی به تو بنماید راست
عرض و طول و جهت و مردم هر شهر و دیار
گر ز تاریخ بپرسی بنماید تاریخ
ور ز اشعار بپرسی بسراید اشعار
نکنی گر سخنی از سخنانش را فهم
بر تو تکرار کند گر تو بخواهی صد بار
همه خط داند از چینی و از سنسکریت
پهلوی و گرگ و مصری و خط مسمار
ور ز انساب ملل خواهی گوید به تو باز
ز آریایی و ز سامی و ز حامی و تتار
اینچنین دوست کتابست از او روی متاب
این چنین یار کتابست ازو دست مدار
به چنین شاهد زیبا به بطالت منگر
بشنو از من به کس او را به امانت مسپار
ور امانت بسپردیش ازو چشم بپوش
دیگری خواه ز بازار و به جایش بگذار
لله الحمد که در خانهٔ ما حرفی نیست
که بهار است و کتابست و کتابست و بهار
با چنین حال شدم حبس، ز من عبرت گیر
ای که با خلقی محشوربه لیل وبه نهار
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - گله از قوامالسلطنه
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشندل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
گنجی نهان ز مهر تو در سینه داشتم
با دوستان خواجه مرا بود دوستی
وز دشمنان خواجه به دل کینه داشتم
در شادی و مصیبت و در عزل و در عمل
با خواجه حشر شنبه و آدینه داشتم
روشندل و موافق و یکروی و راستگوی
در محضر تو صورت آئینه داشتم
از دشمنان خواجه کشیدم جفا، ولی
با دوستان خواجه حسابی نداشتم
تنها برای خدمت و غمخواری تو بود
گر رغبتی به شرکت کابینه داشتم
خوردی فریب حاسد و دیوانه و سفیه
کز هر سه برخلاف تو پیشینه داشتم
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - بهشت بیاحباب - در سویس هنگام معالجه گفته است