عبارات مورد جستجو در ۸۹۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا گوید
باد نوروزی شمیم عطر جان میآورد
در چمن از مشک چین صد کاروان میآورد
رستم عید از برای چشم کاووس بهار
نوشدارو از دل دیو خزان میآورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع
فتحنامهٔ سلم دی از خاوران میآورد
بهر دفع بیور اسب دی گلستان کاوه را
ازگل سوری درفش کاویان میآورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید
از هلاک اشکبوس مهرگان میآورد
بهر ناوررد فرامرز خریف اینک سپهر
ازکمان بهمنی تیر وکمان میآورد
یا پیامکشتن دارای دی را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران میآورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت
دستگیر از نیزهٔ آتشفشان میآورد
یا نوید قتل کرم هفتواد دی نستیم
در چمن چون اردشیر بابکان میآورد
یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک
گیو فروردین به خواری موکشان میآورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد
نقش ها از پرده در سلک عیان میآورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رویینتن ز راه هفتخوان میآورد
خندهٔ گل راست باعث گریهٔ ابر ای شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران میآورد
نفسنامی خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست
صنعها بین تا ز هر حرفت چسان میآورد
گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن
در سمن دیبا و درگل پرنیان میآورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند
ازگُل خیری به بازار جهان میآورد
از سنان لالهکاه از بید برگ برگ بید
صنعت پولادسازی در میان میآورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ
مهر را در چادر کحلی نهان میآورد
ساقی ما تا شراب ارغوان میآورد
بزم را آزرم گلگشت جنان میآورد
جام کیخسرو پر از خون سیاووشان کند
در دل الماس یاقوت روان میآورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر
طبع رمزی زین سخن را در بیان میآورد
خود نمیدانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تاثیریکه عمر جاودان میآورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام
دست ساقی مایهٔ روح روان میآورد
دستافشانپایکوبانهروشاقی سادهروی
رو به سوی درگه پیر مغان میآورد
خلق را جشنی دگرگونستگویا نوبهار
از شمیم عطر گلشان شادمان میآورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان میآورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن
آنکه کیوان را به درگه پاسبان میآورد
آن شهنشاهی که هرشام و سحر ازروی شوق
سجده بر خاک رهش هفت آسمان میآورد
.آنکه یک رشح کف او آشکارا صدهزار
گنج باد آورد و گنج شایگان می آورد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش کامکار وکامران میآورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبیل آزمون و امتحان میآورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهانسوزش چهکرد
آنچه بر سرکشت را برق یمان میآوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم کرد آسمان
نام دستان را که اندر داستان میآورد
رفعت کاخ جلالش در سه ایوان دماغ
کاردانان یقین را در گمان میآورد
نصرت و فیروزی و فتح و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان میآورد
حسرت دستگهربارش مزاج ابر را
با خواص ذاتی طبع دخان میآورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان میآورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا
تاب ناورد سوار سیستان میآورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید
کیگزندی بر تن شیر ژیان میآورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست
کی خلل بر خاطر پیل دمان میآورد
نیگرفتم از در طوسست آسیب ازکجا
بر تن و بازوی سام پهلوان میآورد
کهترین کریاس دار بارگاه حشتمتش
از جلالت پا به فرق فرقدان میآورد
گردش گردون به گردش کی رسد هر گه او
در جهان رخش عزیمت را جهان میآورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم
چون به هیجا دست بر گرز گران میآورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب
هرکجاکافاق نامش بر زبان میآورد
ای شهنشاهی که از تاثیر دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشیان میآورد
گر ز فرمانت فلک گردنکشد برگردنش
دست دوران یالهنگ ازککشان میآورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان میآورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان میآورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک
از دم عیسی روحالله نشان میآورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان میآورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هرچهویی اینچنین او آنچنان میآهررد
آسمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایهای
آشکارا هرچه از سود و زیان میآورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید
زان سبب آسودهات از هر قران میآورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر
مژدهها از جانب بخت جوان میآورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن
کز در معنی نثارت هر زمان میآررد
گرچه نظمش نیست نظمی کش توانستی شنعد
زانکه طبعش آسمان و ریسمان میآورد
لیک چون هموار در مدح تو میراند سخن
روزگارش هر دو عالم رایگان میآورد
روح پاک افضلالدینش به دست نیکباد
تهنیت هر دم ز خاک شیروان میآورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و سالیان میآوررد
در چمن از مشک چین صد کاروان میآورد
رستم عید از برای چشم کاووس بهار
نوشدارو از دل دیو خزان میآورد
با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع
فتحنامهٔ سلم دی از خاوران میآورد
بهر دفع بیور اسب دی گلستان کاوه را
ازگل سوری درفش کاویان میآورد
رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید
از هلاک اشکبوس مهرگان میآورد
بهر ناوررد فرامرز خریف اینک سپهر
ازکمان بهمنی تیر وکمان میآورد
یا پیامکشتن دارای دی را باد صبح
در بر اسکندر صاحبقران میآورد
یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت
دستگیر از نیزهٔ آتشفشان میآورد
یا نوید قتل کرم هفتواد دی نستیم
در چمن چون اردشیر بابکان میآورد
یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک
گیو فروردین به خواری موکشان میآورد
نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد
نقش ها از پرده در سلک عیان میآورد
خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک
همچو رویینتن ز راه هفتخوان میآورد
خندهٔ گل راست باعث گریهٔ ابر ای شگفت
کاشک چشم او خواص زعفران میآورد
نفسنامی خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست
صنعها بین تا ز هر حرفت چسان میآورد
گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن
در سمن دیبا و درگل پرنیان میآورد
گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند
ازگُل خیری به بازار جهان میآورد
از سنان لالهکاه از بید برگ برگ بید
صنعت پولادسازی در میان میآورد
مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ
مهر را در چادر کحلی نهان میآورد
ساقی ما تا شراب ارغوان میآورد
بزم را آزرم گلگشت جنان میآورد
جام کیخسرو پر از خون سیاووشان کند
در دل الماس یاقوت روان میآورد
قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر
طبع رمزی زین سخن را در بیان میآورد
خود نمیدانست اسکندر مگر کاندر شراب
هست تاثیریکه عمر جاودان میآورد
از دل صاف صراحی در تن تابنده جام
دست ساقی مایهٔ روح روان میآورد
دستافشانپایکوبانهروشاقی سادهروی
رو به سوی درگه پیر مغان میآورد
خلق را جشنی دگرگونستگویا نوبهار
از شمیم عطر گلشان شادمان میآورد
یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق
از نزول موکب شاه جهان میآورد
قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن
آنکه کیوان را به درگه پاسبان میآورد
آن شهنشاهی که هرشام و سحر ازروی شوق
سجده بر خاک رهش هفت آسمان میآورد
.آنکه یک رشح کف او آشکارا صدهزار
گنج باد آورد و گنج شایگان می آورد
هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد
روزگارش کامکار وکامران میآورد
هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا
بر سبیل آزمون و امتحان میآورد
هیچ دانی با عدو تیغ جهانسوزش چهکرد
آنچه بر سرکشت را برق یمان میآوررد
تا به دیوان جهان نامش رقم کرد آسمان
نام دستان را که اندر داستان میآورد
رفعت کاخ جلالش در سه ایوان دماغ
کاردانان یقین را در گمان میآورد
نصرت و فیروزی و فتح و ظفر را روزگار
با رکاب شرکت او همعنان میآورد
حسرت دستگهربارش مزاج ابر را
با خواص ذاتی طبع دخان میآورد
فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست
بر شکوه افسر شاه اردوان میآورد
خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا
تاب ناورد سوار سیستان میآورد
مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید
کیگزندی بر تن شیر ژیان میآورد
یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست
کی خلل بر خاطر پیل دمان میآورد
نیگرفتم از در طوسست آسیب ازکجا
بر تن و بازوی سام پهلوان میآورد
کهترین کریاس دار بارگاه حشتمتش
از جلالت پا به فرق فرقدان میآورد
گردش گردون به گردش کی رسد هر گه او
در جهان رخش عزیمت را جهان میآورد
لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم
چون به هیجا دست بر گرز گران میآورد
دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب
هرکجاکافاق نامش بر زبان میآورد
ای شهنشاهی که از تاثیر دولت روزگار
صعوه را از چنگل باز آشیان میآورد
گر ز فرمانت فلک گردنکشد برگردنش
دست دوران یالهنگ ازککشان میآورد
روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب
با کفت طفل عطا را توأمان میآورد
نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را
لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان میآورد
معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک
از دم عیسی روحالله نشان میآورد
موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه
از ظهور معجز کلک و بنان میآورد
مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
هرچهویی اینچنین او آنچنان میآهررد
آسمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایهای
آشکارا هرچه از سود و زیان میآورد
چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید
زان سبب آسودهات از هر قران میآورد
شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر
مژدهها از جانب بخت جوان میآورد
سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن
کز در معنی نثارت هر زمان میآررد
گرچه نظمش نیست نظمی کش توانستی شنعد
زانکه طبعش آسمان و ریسمان میآورد
لیک چون هموار در مدح تو میراند سخن
روزگارش هر دو عالم رایگان میآورد
روح پاک افضلالدینش به دست نیکباد
تهنیت هر دم ز خاک شیروان میآورد
روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد
تا که دوران روز و ماه و سالیان میآوررد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانمگذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاهکیوانفر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین کبود کهن پشته برکشم کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همیکشم خنجر
اگرچهکرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدانکز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانمکه از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی کز قرب شمع بزمافروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیمکه به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنینکه ورا داغکین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش رساند همی به خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیستچشمهو جاریاز آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشیکند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش گوییست گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم کند کردگار یاریبخش
به هر چه عزم کند روزگار فرمانبر
ز ابر دستش رشحیست ابر فروردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین کشور
زمانه چیست که از امر او بتابد روی
ستاره کیست که از حکم او بپیچد سر
به گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که کینه توزد چون روزگار کینگستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را بهگاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه بهگیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان میبگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان میبسپرد نشیب و زبر
بهگرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به گردش آید و بر وی کند سریع گذر
ز چابکی که ورا هست خلق پندارند
که قطبسان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه کسی راست در عروج براق
که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنانکه خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
که دور ماندم از ایوان شاهکیوانفر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین کبود کهن پشته برکشم کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همیکشم خنجر
اگرچهکرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدانکز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانمکه از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی کز قرب شمع بزمافروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیمکه به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنینکه ورا داغکین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش رساند همی به خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیستچشمهو جاریاز آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشیکند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش گوییست گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم کند کردگار یاریبخش
به هر چه عزم کند روزگار فرمانبر
ز ابر دستش رشحیست ابر فروردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین کشور
زمانه چیست که از امر او بتابد روی
ستاره کیست که از حکم او بپیچد سر
به گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که کینه توزد چون روزگار کینگستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را بهگاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه بهگیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان میبگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان میبسپرد نشیب و زبر
بهگرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به گردش آید و بر وی کند سریع گذر
ز چابکی که ورا هست خلق پندارند
که قطبسان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه کسی راست در عروج براق
که چشم عقلش کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنانکه خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارکباد هر عیدی بهخسرو خاصه نوروزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمینلب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان سپس گفت که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوسلقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسی نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان مینپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او میترسم
کهگرش وصفکنم ناطقهامگردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نانریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست پنهان چو خرد لیک عیانست کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحهفشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستیکه نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان گفت گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی که کنیزان ویند
فخرها میکند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختمکنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چهبهچشمسر و چهوهمو چهفکر و چهخیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمینلب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان سپس گفت که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوسلقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه خصال
بسکه با ستر و عفافست بسی نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان مینپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او میترسم
کهگرش وصفکنم ناطقهامگردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نانریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست پنهان چو خرد لیک عیانست کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحهفشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستیکه نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان گفت گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی که کنیزان ویند
فخرها میکند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختمکنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چهبهچشمسر و چهوهمو چهفکر و چهخیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۶
رضیالدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۳
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان
طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
با شهیدان شهادت که غم راز لبم
زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد
دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود
دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
من و آن غمزه که چون تیغ برآرد ز میان
طایر بتکده و مرغ حرم نشناسد
شرم باد از صنمی، برهمنی را که اگر
در حرم دیده گشاید به صنم، نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
با شهیدان شهادت که غم راز لبم
زخم ما مرهم و الماس به هم نشناسد
دل عرفی بود آسوده ز هر بود و نبود
دو جهانی که وجود است، عدم نشناسد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گر خدا یار دلنواز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
به نوازش مرا نیاز نداد
آن که خوی پلنگ داد مرا
دل و طبع زمانه ساز نداد
دردم افزود روز کوته وصل
که سزای شب دراز نداد
چون به خود دوست داری ام که فلک
یک نشیب مرا فراز نداد
سیم قلب حیات از خِسّت
چرخ دانم گرفت و باز نداد
تا به نازم کُشد در آخر کار
اولم چون به چشم باز نداد
بس که عرفی به زرق شهرت داشت
قلب او را کسی گداز نداد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چند به هر مرده و بیمار بگریم
وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ گذشتند حریفان به تغافل
تا من به تماشای گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان
فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نیام اینچه معاشست
کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔکوریست
او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست
تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید
کز سعی چنین یک دو عرقوار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن
بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل
این چاره که فرمود که ناچار بگریم
وقتست به خود گریم و بسیار بگریم
زبن باغ گذشتند حریفان به تغافل
تا من به تماشای گل و خار بگریم
بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان
فریاد به پیش که من زار بگریم
دل آب نشد یک عرق از درد جدایی
یارب من بی شرم چه مقدار بگریم
شمع ستم ایجاد نیام اینچه معاشست
کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم
ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔکوریست
او در بر و من درغم دیدار بگریم
تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد
چون ابر چه مقدار به کهسار بگریم
چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست
تا در غم وا کردن زنار بگریم
ای محمل فرصت دم آشوب وداعست
آهسته که سر در قدم یار بگریم
تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن
چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم
بر خاک درش منفعلم بازگذارید
کز سعی چنین یک دو عرقوار بگریم
شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت
می نیست درین میکده بگذار بگریم
ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن
بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم
هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل
این چاره که فرمود که ناچار بگریم
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۳
زن گفت: الرزق علی الله. راست میگویی. و در خانه قدری کنجد و برنج هست، بامداد طعامی بسازم و شش هفت کس را ازان لهنه ای حاصل آید. هرکرا خواهی بخوان. دیگر روز آن کنجد را بخته کرد، در آفتاب بنهاد و شوی را گفت:مرغان را میران تا این خشک شود، و خود بکار دیگر پرداخت. مرد را خواب در ربود. سگی بدان دهان دراز کرد. زن بدید، کراهیت داشت که ازا ن خوردنی ساختی. ببازار برد و آن را با کنجد با پوست صاعا بصاع بفروخت. و من در بازار شاهد حال بودم. مردی گفت: این زن بموجبی میفروشد کنجد بخته کرده بکنجد با پوست.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۳ - بزمآرایی لشکر به شکار
چون ز بهر نشاط نوروزی
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل به عیش کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر به روی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
قرصها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل رخ
چون به عزم شکار بیرون رفت
لشکر بیشمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر به سر عبیرآمیز
باد او دم به دم نشاطانگیز
سنبل و سوسنش هم خوشرنگ
لالهاش آبدار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغزاری تمام سبزهٔ تر
سبزهاش خط عنبرین مویان
لالهاش عارض نکورویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنهها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
پنجه میزد ولی به سینهٔ ریش
گور از بس که دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر به خواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوای هر پرندهای که پرید
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
شد چمن پر بساط فیروزی
غنچه و گل به عیش کوشیدند
جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
دهن تنگ غنچه خندان شد
ژاله در وی فتاد و دندان شد
نرگس تر به روی لاله فتاد
چشم مخمور بر پیاله فتاد
غنچه از روی گل نقاب انداخت
بلبلان را در اضطراب انداخت
لاله از کوه آشکارا شد
لعل از سنگ خاره پیدا شد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود
خنجری در میان زنگ نمود
لالهٔ آتش چو در تنور افروخت
قرصها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد
شانه شد بهر طرهٔ شمشاد
از می شوق مست شد بلبل
چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت
چون سطرلاب سبز بر هم تافت
در چنین وقت و ساعتی فرخ
آن سهی سرو قامت گل رخ
چون به عزم شکار بیرون رفت
لشکر بیشمار بیرون رفت
بود نزدیک شهر صحرایی
دور دوری، گشاده پهنایی
خاک او سر به سر عبیرآمیز
باد او دم به دم نشاطانگیز
سنبل و سوسنش هم خوشرنگ
لالهاش آبدار و آتش رنگ
صورت وحش و طیر او زیبا
همه دلکش چو نقش بر دیبا
سبز مرغان او ز سبزی پَر
مرغزاری تمام سبزهٔ تر
سبزهاش خط عنبرین مویان
لالهاش عارض نکورویان
شاه چون خیمه زد در آن صحرا
گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشیان را تمام گرد کنند
کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صید صف بستند
رخنهها را ز هر طرف بستند
چابکان تیغ را علم کردند
صید را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند
گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ
داغها را فتیله گشت خدنگ
از برای گریختن نخجیر
پر برآورد، لیک از پر تیر
شیر هر دم ز خشم و کینهٔ خویش
پنجه میزد ولی به سینهٔ ریش
گور از بس که دید فتنه و شور
دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گریه چشم پر نم داشت
بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست
چشم خود را دیگر به خواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب
ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوای هر پرندهای که پرید
ترکی از ناوکش به سیخ کشید
هر غزالی که از زمین برجست
چابکی در کمند پایش بست
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
ای داور زمانه که از وصف رای تو
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفتهام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایلبگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مردهشو نه گورکنم نه کفننویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزهدوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسهفروشم نه کاسهلیس
نه کیسهبر نه راهنشین نه قلندرم
نه مرد تیغسازم و نه گُرد تیغباز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانهبین نه ماسهکشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضهخوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرینسخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژهزن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بینشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمهای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چرخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهلوار دشمن جان منند ازآنک
مدحتگر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمیرسد امروز اشقرم
معروف برّ و بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روحپرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فیالمثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشهاند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان بری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بینهایت و با دخل بینشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
خاطر شدست مطلع خورشید انورم
از وصف خلق و رای تو تا گفتهام حدیث
مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال
لیکن به شرط آنکه دهدگوش داورم
اکنون دو هفته است که دار ملک فارس
بی آفتاب عون تو از ذره کمترم
نه والی ولایت و نه عامل عمل
نه خازن خزینه نه سردار لشکرم
نه میر و نه وزیر و نه سالار و نه سپاه
نه ایلخان نه ایلبگی نه کلانترم
نه میر بهبهان و نه خان برازجان
نه قاید زیاره و نه شیخ بندرم
نه ضابط کوار و نه بگلربگیّ لار
نه دزدگیر معبر و نه دزد معبرم
نه کدخدا نه شحنه نه پاکار و نه عسس
نه محتسب نه شیخ نه مفتی نه داورم
نه صاحب ضیاعم و نه مالک عقار
نه برزگر نه راعی گوساله و خرم
نواب نیستم که دهندم به صدر جای
بوّاب هم نیم که نشانند بر درم
نه مردهشو نه گورکنم نه کفننویس
نه ذکرخوان مرده نه دزد کفن برم
نه تاجر خسیسم و نه فاجر خبیث
نه غرچهٔ لئیم و نه قوّاد منکرم
بقّال نیستم که نمایم ز بقل سود
نقال هم نیم که از آن نقل برخورم
نه شعرباف شهر نه صباغ مملکت
نه موزهدوز ملک نه دباغ کشورم
نه کاسه گر نه کاسهفروشم نه کاسهلیس
نه کیسهبر نه راهنشین نه قلندرم
نه مرد تیغسازم و نه گُرد تیغباز
نه مهتر قبیله و نه میر عسکرم
نه شانهبین نه ماسهکشم من نه فالگیر
نه سیمیانگارم و نه کیمیاگرم
رمال نیستم که به قانون ابجدی
از نوک خامه نقطهٔ اعداد بشمرم
نه قاضیم که درگه تقسیم ارث شوی
بینی مساهم پسر و دخت و همسرم
نه واعظم که بینی به هر فریب خلق
تحت الحنک فکنده به بالای منبرم
نه مفتیم که همچو حروف قسم ز کبر
یابی به صدر بزم بزرگان مصدرم
هم روضهخوان نیم که پی کسب سیم و زر
فتح یزید و شمر روان بینی از برم
منت خدای را که ز یمن قبول تو
با هیچ فن به صاحب هر فن برابرم
قناد نیستم ولی اندر مذاق خلق
شیرینسخن به است ز قند مکرّرم
عطار نیستم ولی اندر مشام روح
مشکین مداد به بود از مشک اذفرم
فصّاد نیستم ولی ای ششتری قلم
در سفک خون خصم تو ماند به نشترم
ضراب نیستم ولی از پاکی عیار
نقد سخن گواژهزن زر جعفرم
نساج نیستم ولی آمد هزار بار
خوشتر نسیج نظم ز دیباب ششترم
معمار نیستم که گذارم زگِل اساس
کز قدر خود مؤسس افلاک دیگرم
سلاخ نه ولیک عدو را چو گوسفند
در مسلح ستیزه به تن پوست بردرم
صباغ نه ولی چو ثیاب از خم خیال
هردم هزار معنی رنگین برآورم
استاد شعرباف مخوان مر مراکه من
استاد شعرباف شعور مصوّرم
با این همه صناعت و با این همه کمال
در پارس بینشان چو به شب مهر انورم
گر در دیار فارس غریبم عجب مدار
کاندر درون رشتهٔ خرمهره گوهرم
ای داور زمانه ز رفتار اهل فارس
چون بدسگال جاه تو دایم در آذرم
یک تن مرا نگفت که چونی درین دیار
تا بر رخش به دیدهٔ امید بنگرم
یک تن مرا نخواند شبی بر بخوان خویش
از بیم آن گمان که ز خوان لقمهای خورم
جز چند تن که بر سر این ملک افسرند
گر شیخ و شاب را نکنم قدح کافرم
زان چند تن هم ارچه بود خاطرم ملول
لیکن به آنکه راه مکافات نسپرم
حاشاکه سرکشم ز خط حکمشان برون
ور جای تاج تیغ گذارند بر سرم
فردا بر آستان شهنشه ز دستشان
دست هجا ز جیب شکایت برآورم
زین چند تن گذشته کشم خنجر زبان
وآتش کشد زبانه چون دوزخ ز خنجرم
با حنجری چنان که کشد شعله بر سپهر
پروا نبینی از زره و خود و مغفرم
آخر نه من به دیدهٔ این ملک مردمم
آخر نه من به تارک این شهر افسرم
یارب چه روی داده که اینک به چشمشان
از خار خوارتر شده از خاک کمترم
اینان تمام قطره و من بحر قلزمم
اینان تمام ذرّه و من مهر خاورم
اینان ز تیرگی ظلماتند و من کنون
چون چشمهٔ حیات به ظلمات اندرم
قرن دگر نماند از ایشان نشان و من
نام و نشان بماند تا روز محشرم
بودی دو هفت سال به کرمان و خاوران
صیت جلال برشده از چرخ اخضرم
اکون دو هفته نیست که در دار ملک فارس
پنهان ز چشم خلق چوگوگرد احمرم
این شهر قوم لوط و من ایدون چو جبرئیل
زیر و زبر همی کنم آن را به شهپرم
بوجهلوار دشمن جان منند ازآنک
مدحتگر پیمبر و آل پیمبرم
با رأفت تو باک ندارم زکینشان
کاینان تمام مار سیه من فسونگرم
شاهین اگر شوند نیارند از هراس
کردن نظر به سایهٔ بال کبوترم
ور شیر نر شوند نیارند از نهیب
کردن گذر به جانب روباه لاغرم
ایران به شعر من کند امروز افتخار
در پارس چون گدا بر مشتی توانگرم
آنان که گرد اشقرمنشان به فرق تاج
درگردشان نمیرسد امروز اشقرم
معروف برّ و بحر جهانم به نظم و نثر
اینک گواه من سخن روحپرورم
کشتی فضلمی به محیط سخنوری
از عزم بادبانم و از حزم لنگرم
گر فیالمثل ز من به تو آرند داوری
حالی مرا طلب که نپایند در برم
آری تویی به جاه سلیمان روزگار
اینان چو پشهاند و من آن تند صرصرم
ایدون دو مدعاست مرا از جناب تو
کز شوق آن دو رقص کند جان به پیکرم
یا خدمتی خجسته بفرمای مر مرا
کز رشک خون خورند حسودان ابترم
یا همتی که با دل مجموع و جان شاد
بگذارم این عیال و ازین شهر بگذرم
پویم پی تظلم این ظالمان بری
تا داد دل دهد ملک دادگسترم
باده ستور چون کنم و چارده عیال
کآرد هجوم هر شب و هر روز بر سرم
با خرج بینهایت و با دخل بینشان
مطعون هر کسانم و مردود هر درم
اکنون کنم دعای تو تا در دعای تو
خرم مگر شود دل بیمار در برم
عمرت چنان دراز که گوید سپهر پیر
خود نامه درنوشت خداوند اکبرم
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۳
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۲
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۰
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقش خود
مکن دریغ ز من ساقیا شراب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بسکه شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بسکه نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
از آنکه ز آتش خود، گشته ام کباب امشب
ز بسکه شعله زند در دل من، آتش شوق
ز آتش دل خویشم در التهاب امشب
به خواب دیده ام آن چشم نیم خوابش دوش
گمان مبر که رود دیده ام به خواب امشب
ز دست نرگس مستش برفت دل، از کف
نگر به حال دلم از ره ثواب امشب
شد آنکه بادهٔ پنهان کشیدمی همه عمر
بده به بانگ نی و نغمهٔ رباب امشب
ز بسکه نقش مخالف ز دوستان دیدم
بر آن شدم که زنم نقش خود بر آب امشب
شود خراب چو این خانه لاجرم روزی
ز سیل باده بهل تا شود خراب امشب
دلم که داشت قرار اندر آن دو زلف چو شب
بود چو گوی بچوگان در اضطراب امشب
صبوحی دل مده از دست، محکمش میدار
که چشم یار، بود بر سر عتاب امشب
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
نقطه خال تو
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و، من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت العنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است
عشق آنست که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است