عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - آلفته
بُد اندر حدود چغاخور، لُری
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
لری غولدنگی، چغاله خوری
بدش، بختیاریوش، آلفتهنام
وز آلفتگی بخت یارش مدام
ز نادانی و خست و عشق پیل
مثل بود در بین ایل جلیل
زنی داشت کدبانو و خوشمزه
ز جمله جهان عاشق خربزه
ولی دایم از دست شوهر بهرنج
چو گنجینه از دست مار شکنج
خدا داده بودش از آن شوی نیز
نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز
یکی سال، فالیز لر شد خراب
که آلفته آن را نداد ایچ آب
درآمد پس تیر، مرداد ماه
ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه
زن لر بدوگفت با حال زار
چه سازیم امسال بیسبز بار
ز تو سر زد ای ابله خر، بزه
که امسال ماندیم بیخربزه
خود این سرزنش کار آلفته ساخت
مر او را بهٔکبار آشفته ساخت
زخاکچغاخورچغکوارجست
پیاده سوی اصفهان رخت بست
به خودگفت تاکم کنم قهر زن
روم خربزه آرم از بهر زن
به گرگاب رفت و دو روزی بماند
وز آنجا بهسوی چغاخور براند
یکی بار خربوزه همراه داشت
ز بار گران ناله و آه داشت
به تدبیر خود را سبک بارکرد
به هر دهقدم یکدو خربوزه خورد
نگهداشت خربوزهٔ خوب را
درشت و گرانسنگ و مرغوب را
که گر دین و ایمان من میرود
وگر جان شیرین ز تن میرود
من این آخرین هدیه را پیش زن
برم تا بدانند طفلان من
کهآلفته را هستغیرتبسی
ندارد چو آلفته غیرت کسی
چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه
هوا گشت تفتیده در گرمگاه
اگرچه برونسو سبکبار بود
ولیک از درونسو پر آزار بود
ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت
ولیکن شکم داغ خربوزه داشت
ازین حال آلفته بیتاب شد
ز تاب حرارت دلش آب شد
نگه کرد خربوزهای دید تر
خوشاندام و زرّین چو بالشت زر
برآورد چاقو ولی یکه خورد
نهیبزن اندر دلش سکه خورد
به خود گفت: آلفته غیرتنمای
به نزدیک مردم حمیتنمای
سر و همسرانت همه نامجوی
نگهدار نزدیکشان آبروی
پس آنگاه فکری به مغز آمدش
که ارمان خربوزه آسان شدش
بهخودگفت یاران سفر می کنند
ازین راه دایم گذر می کنند
ازین خربزه من ببرّم کمی
به پهنای دینار یا درهمی
کز اینجای چون مردمان بگذرند
بر این خوردن خربزه بنگرند
بگویند از اینجا گذشتست خان
شود آبرویم فزون زین نشان
سپس حملهورگشت بر خربزه
بخورد آنچه را یافت زان خوشمزه
بینداخت آن پوستهای دراز
بر آن مانده از مغز بسیار باز
چوآن خورد لختی توقف نمود
ازبن کاو شدهخانبهخود پفنمود!
شکمبارهٔ پر هوا و هوس
بدین رای نستوده ننموده بس
به خود گفت آن را به دندان زنم
که گوبند خان چاکری داشت هم
درافتاد بر پوستها چون هژبر
به دندان زد آن پوستهای سطبر
چو از گوشت آن پوستها شد تهی
بیفکند و شد چند گامی رهی
به خود گفت خان اسب هم داشته
که از خربزه پوست نگذاشته
چو این نور الهامش از مغز تافت
از آن پوستهاکس نشانی نیافت
مگر دل ندادش کزان بگذرد
وزان پوستها رنج و زحمت برد
پس آنگه بپا خاست چون نرّهشیر
که پوید سوی خانه و زن، دلیر
نگه کرد و آن تخم خربوزه دید
ز رنگ خوش آن دلش بردمید
به خود گفت هر چیز در عالمست
ز بهر نشاط بنیآدمست
من این نقشهایی که بستم همه
نبودند جز یافه و دمدمه
چهحاصل که این تخم مانم بجای
که گویند خان هشته آنجای پای
ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟
چه خانی بیاید چه خانی رود
چو دلرا بهجاروب اندیشه رفت
همی خورد آن تخم و با خویش گفت
همان به که گویند از این دهکده
«نه خانی اویده نه خانی رده»
چو ازکف برون شد مهار هومن
رهایی نیابد ازو هیچ کس
سوارش اگر دشمن است ار که دوست
برد تا بدان جا که دلخواه اوست
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۸ - دزدان خر
ملکالشعرای بهار : مسمطات
امان از من و تو
هیچ دانی که چه کردیم به مادر من و تو
یا چه کردیم بهم، جان برادر من و تو
سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو
رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول، ما و تو بهم رنگ زدیم
وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم
گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی
یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی
اعتدالی شده مخلص، تو دموکرات شدی
الغرض من چو تو لات و تو چو من مات شدی
باز هم بر سر جنگیم، امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش
هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش
تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش
چشم او به نشده گشت خراب ابرویش
خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر
جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر
نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر
بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر
ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله
بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله
خر به چاله ننهد پای مکرر بالله
زین خریتها ویران شده کشور بالله
ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش
قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش
چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش
پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش
با خودی همچو پلنگیم، امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از پی مام وطن خوب عروسی کردیم
بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم
با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم
الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم
لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
حالت ما و تو امروز چنین است بهار
روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار
ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار
روش و سیرت وکردار گر این است بهار
تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
یا چه کردیم بهم، جان برادر من و تو
سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو
رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول، ما و تو بهم رنگ زدیم
وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم
گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی
یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی
اعتدالی شده مخلص، تو دموکرات شدی
الغرض من چو تو لات و تو چو من مات شدی
باز هم بر سر جنگیم، امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش
هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش
تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش
چشم او به نشده گشت خراب ابرویش
خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر
جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر
نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر
بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر
ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله
بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله
خر به چاله ننهد پای مکرر بالله
زین خریتها ویران شده کشور بالله
ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش
قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش
چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش
پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش
با خودی همچو پلنگیم، امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از پی مام وطن خوب عروسی کردیم
بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم
با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم
الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم
لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
حالت ما و تو امروز چنین است بهار
روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار
ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار
روش و سیرت وکردار گر این است بهار
تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از اوضاع خراسان
اندرین شهر پدید آمده مادامی چند
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
بسته بر پای دل خستهٔ ما، دامی چند
گشته ایام به کام دل ناکامی چند
بعد از این ما و سر زلف گلاندامی چند
فتنه در شهر فزونست، به ماکاری نیست
رایت امن نگونست، به ماکاری نیست
ما چه دانیم که دشمن به گناباد چه کرد
یا عدو در رجز فتنه و بیداد چه کرد
طبس از دزد و دغل ناله و بیداد چه کرد
ما برآنیم که آن لعبت نوشاد چه کرد
ما و آن خانم خوشلهجهٔ اسرائیلی
به جهنم شرف دولتی و فامیلی
سر ظهر است، دهن خشک وکسالت بسیار
کارها ماند به عصر ای بت شیرینگفتار
ای پسر سفره بینداز که شد وقت ناهار
راستی عصر بنا بود سواری و شکار
احتمالست که امروز بیاید خانم
نظر لطف به یاران بگشاید خانم
حالیا وقت نداریم به دیدار و سلام
آنچه راپورت رسیده است بماند تا شام
وقت لاتار مغازه است بود صبر حرام
زود باشید، که تنهاست در آنجا مادام
برویم آنجا تا چند بلیطی بخریم
آبجو نیز در آنجا دو سه بطری بخوریم
آن کراوات که من بستم با آن صافی
نپسندیدش مادام ز بیانصافی
هرچه اصرار نمودم ز مزخرف بافی
هیچ نشنید و مرا هست همین غم کافی
که چرا بر من، بدبین شده مادام قشنگ
من چه کم دارم آخر ز جوانان فرنگ
چون فکل از ستمت سینه فگارم خانم
چون کراوات گره خورده به کارم خانم
با نگاه تو کجا چشم به مردم دارم
گر همه شهر بدانندکه من دم دارم
فخرم اینست که دم دارم و در دام توام
دشمن نوع خود و عاشق بدنام توام
من چه دانم که خراسان چه و این شور و شرش
یا چه شد حالت سرحد و چه آمد به سرش
آنکه شد محو تو، ازخویش نباشد خبرش
گر رعیت ز میان رفت، به گور پدرش
من تورا دیدم و از غیر تو پوشیدم چشم
با سر زلف تو باشد دو جهان پیشم پشم
ای بت سنگدل، ای خانم زیبای ملوس
سخت زببندهٔ آغوشی و شایستهٔ بوس
تا تویی دربر من نیست مرا جای فسوس
انگلیس ار فکند شورش و گر آید روس
تو یقین دان که مرا یک سر مویی غم نیست
گر به ایران نشود، جای دگر، جا کم نیست
نوبهارا! چقدر خیره و رک حرف زنی
سخت بد مسلک و غوغاگر و شورش فکنی
تا به کی موی دماغ من و امثال منی
چند اندر پی اصلاح امور وطنی
گر وطن در دم نزع است برادر! به تو چه
توکه غمخوار وطن نیستی، آخر به تو چه
ملکالشعرای بهار : ترجیعات
از زبان محمدعلی شاه مخلوع
با بنده فلک چرا به جنگ است
سبحان الله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تبریز
آقا و ولی عهد و با چیز
شه هرمز بود و بنده پرویز
و اینک شدهام ز دیده خونریز
کاین چرخ چرا چنین دورنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تهران
مولا و خدایگان و سلطان
بستم همه را به توپ غران
گفتم که کسی نماند از ایشان
دیدم روز دگر که جنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتیم که خلق حرف مفتند
آخر دیدیم دم کلفتند
خیلی گفتیم وکم شنفتند
یک جنبش سخت کرده گفتند
بسمالله ره سوی فرنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتیم که ما ز گندگانیم
زحمت ز خدا به بندگانیم
سوی ادسا شوندگانیم
غم نیست که از روندگانیم
بنشستن ما به خانه ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
سوی ادسا شدیم هی هی
مجنونآسا شدیم هی هی
بیبرگ و نوا شدیم هی هی
یکباره فنا شدیم هی هی
آن دل که به ما بسوخت سنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
اندر ادسا قزی جمیله
آمد چون لیلی ازقبیله
مجنون شدمش بلا وسیله
بگذاشت به گوش من فتیله
گفتم که نه وقت لاس و دنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بدبختی ما نگر که خانم
ناداد دگر به دست ما دم
یک روز و دو روز بود و شد گم
با خودگفتیم خسروا قم
کن عزم سفرکه وقت تنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بر یاد نگار عیسوی کیش
کردیم سفر به ملک اطریش
درویشانه گذشتم از خویش
کز عشق، شهان شوند درویش
دیدم ره دور و پای لنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
خانم ز نظر برفت باری
مقصود سفر برفت باری
وقتم به هدر برفت باری
چون عشق ز سر برفت باری
گفتم که نه موقع درنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
دیدیم به شهر قال و قیل است
صحبت زنگار بیبدیل است
وز ما سخنان بس طویل است
گفتیم که نام ما خلیل است
گفتیم که کار ما شلنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
با خود گفتیم ممدلی هی
وقت سفر است یا علی هی
برخیز و برو مگر شلی هی
خود را آماده کن ولی هی
بپا که زمانه تیز چنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
آنکس که تو راست میهماندار
بسیار رفیق تو است بسیار
از توپ و تفنگ و جیش جرار
همره کندت، مترس زنهار
بشتاب که وقت نام و ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه ز شهر «ماربنباد»
رفتیم به بادکوبه دلشاد
صاحبخانه نوید میداد
میگفت برو به استرآباد
گفتیم که ممدلی زرنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتم قلی اف بیا بیا زود
آماده بکن یکی پاراخود
نامرد به قیمتش بیفزود
من نیز قبول کردم از جود
گفتم که نه وقت چنگ چنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه به رسم میهمانها
رفتیم به ایل ترکمانها
دادیم نویدها به آنها
گفتیم که ای عزیز جانها
از غم دل ما به رنگ رنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتم سخنان به مکر و فنها
پختم همه را از آن سخنها
خوش داد نتیجه ما و منها
این نقشه نه خوب گشت تنها
هرنقشه که می کشم قشنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
من ممدلی گریز پایم
با دولت روس آشنایم
تهران تو کجا و من کجایم
خواهم که به جانب تو آیم
کز عشق تو کلهام دبنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
ای ترکمنان نیکمنظر
ریزید به شهر و قلعه یکسر
چاپید هرآنچه اسب و استر
زآغوش پدر کشید دختر
کاین مایهٔ پیشرفت جنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه دو اسبه با دل شاد
رفتیم به شهر استرآباد
کردیم علم چماق بیداد
گفتیم که هرکه پیشکش داد
ایمن زگلولهٔ تفنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
«ارشد» که چو ما نشد هراسان
شد عازم شاهرود و سمنان
از سوی دگر رشید سلطان
شد از ره راست سوی تهران
گفتیم که وقت دنگ وفنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
خود گرچه ز شوق تیز بودیم
در وحشت وترس نیز بودیم
هردم به سرگریز بودیم
هر لحظه بجست و خیز بودیم
گفتی که به راه ما پلنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند که کارها شلوغ است
وین کهنه چراغ بیفروغ است
سرمایهٔ ارتجاع دوغ است
گفتیم که جملگی دروغ است
گفتیم که جملگی جفنگ است
سبحانالله اینچه رنگ است
گفتندکه کشته شد رشیدت
گفتند که پاره شد امیدت
گفتند وعید شد نویدت
گفتند سیاه شد سفیدت
دیدم سر من ز غصه منگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند که خصم کینهخواه است
بدخواه به راه و نیمه راه است
قصد همگی به قتل شاه است
دیدیم.که روز ما سیاه است
وآئینهٔ ما قرین زنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتندکه ارشدت جدو شد
وان میر مکرمت کتو شد
اردوی منظمت چپو شد
هنگام بدو بدو بدو شد
بگریز که جعبه بیفشنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند جناب حکمفرما
زحمت چکسوز دگر بفرما
برگرد کجا که بودی آنجا
دیدم زین بیش جنگ و دعوا
حقا که برای بنده ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بنمود زمانه هرزه پوئی
وین گردون کرد تیرهروئی
افکند مرا به مردهشوئی
گفتیم مگر که جنگجوئی
چون عشق نگار شوخ و شنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
امروز ز بخت در گله استم
درگیر شکنجه و تله استم
درکار فرار و ولوله استم
گر بنده امیر قافله استم
این قافله تا به حشر لنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
سبحان الله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تبریز
آقا و ولی عهد و با چیز
شه هرمز بود و بنده پرویز
و اینک شدهام ز دیده خونریز
کاین چرخ چرا چنین دورنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بودم روزی به شهر تهران
مولا و خدایگان و سلطان
بستم همه را به توپ غران
گفتم که کسی نماند از ایشان
دیدم روز دگر که جنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتیم که خلق حرف مفتند
آخر دیدیم دم کلفتند
خیلی گفتیم وکم شنفتند
یک جنبش سخت کرده گفتند
بسمالله ره سوی فرنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتیم که ما ز گندگانیم
زحمت ز خدا به بندگانیم
سوی ادسا شوندگانیم
غم نیست که از روندگانیم
بنشستن ما به خانه ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
سوی ادسا شدیم هی هی
مجنونآسا شدیم هی هی
بیبرگ و نوا شدیم هی هی
یکباره فنا شدیم هی هی
آن دل که به ما بسوخت سنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
اندر ادسا قزی جمیله
آمد چون لیلی ازقبیله
مجنون شدمش بلا وسیله
بگذاشت به گوش من فتیله
گفتم که نه وقت لاس و دنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بدبختی ما نگر که خانم
ناداد دگر به دست ما دم
یک روز و دو روز بود و شد گم
با خودگفتیم خسروا قم
کن عزم سفرکه وقت تنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بر یاد نگار عیسوی کیش
کردیم سفر به ملک اطریش
درویشانه گذشتم از خویش
کز عشق، شهان شوند درویش
دیدم ره دور و پای لنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
خانم ز نظر برفت باری
مقصود سفر برفت باری
وقتم به هدر برفت باری
چون عشق ز سر برفت باری
گفتم که نه موقع درنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
دیدیم به شهر قال و قیل است
صحبت زنگار بیبدیل است
وز ما سخنان بس طویل است
گفتیم که نام ما خلیل است
گفتیم که کار ما شلنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
با خود گفتیم ممدلی هی
وقت سفر است یا علی هی
برخیز و برو مگر شلی هی
خود را آماده کن ولی هی
بپا که زمانه تیز چنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
آنکس که تو راست میهماندار
بسیار رفیق تو است بسیار
از توپ و تفنگ و جیش جرار
همره کندت، مترس زنهار
بشتاب که وقت نام و ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه ز شهر «ماربنباد»
رفتیم به بادکوبه دلشاد
صاحبخانه نوید میداد
میگفت برو به استرآباد
گفتیم که ممدلی زرنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتم قلی اف بیا بیا زود
آماده بکن یکی پاراخود
نامرد به قیمتش بیفزود
من نیز قبول کردم از جود
گفتم که نه وقت چنگ چنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه به رسم میهمانها
رفتیم به ایل ترکمانها
دادیم نویدها به آنها
گفتیم که ای عزیز جانها
از غم دل ما به رنگ رنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتم سخنان به مکر و فنها
پختم همه را از آن سخنها
خوش داد نتیجه ما و منها
این نقشه نه خوب گشت تنها
هرنقشه که می کشم قشنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
من ممدلی گریز پایم
با دولت روس آشنایم
تهران تو کجا و من کجایم
خواهم که به جانب تو آیم
کز عشق تو کلهام دبنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
ای ترکمنان نیکمنظر
ریزید به شهر و قلعه یکسر
چاپید هرآنچه اسب و استر
زآغوش پدر کشید دختر
کاین مایهٔ پیشرفت جنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
وانگاه دو اسبه با دل شاد
رفتیم به شهر استرآباد
کردیم علم چماق بیداد
گفتیم که هرکه پیشکش داد
ایمن زگلولهٔ تفنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
«ارشد» که چو ما نشد هراسان
شد عازم شاهرود و سمنان
از سوی دگر رشید سلطان
شد از ره راست سوی تهران
گفتیم که وقت دنگ وفنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
خود گرچه ز شوق تیز بودیم
در وحشت وترس نیز بودیم
هردم به سرگریز بودیم
هر لحظه بجست و خیز بودیم
گفتی که به راه ما پلنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند که کارها شلوغ است
وین کهنه چراغ بیفروغ است
سرمایهٔ ارتجاع دوغ است
گفتیم که جملگی دروغ است
گفتیم که جملگی جفنگ است
سبحانالله اینچه رنگ است
گفتندکه کشته شد رشیدت
گفتند که پاره شد امیدت
گفتند وعید شد نویدت
گفتند سیاه شد سفیدت
دیدم سر من ز غصه منگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند که خصم کینهخواه است
بدخواه به راه و نیمه راه است
قصد همگی به قتل شاه است
دیدیم.که روز ما سیاه است
وآئینهٔ ما قرین زنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتندکه ارشدت جدو شد
وان میر مکرمت کتو شد
اردوی منظمت چپو شد
هنگام بدو بدو بدو شد
بگریز که جعبه بیفشنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
گفتند جناب حکمفرما
زحمت چکسوز دگر بفرما
برگرد کجا که بودی آنجا
دیدم زین بیش جنگ و دعوا
حقا که برای بنده ننگ است
سبحانالله این چه رنگ است
بنمود زمانه هرزه پوئی
وین گردون کرد تیرهروئی
افکند مرا به مردهشوئی
گفتیم مگر که جنگجوئی
چون عشق نگار شوخ و شنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
امروز ز بخت در گله استم
درگیر شکنجه و تله استم
درکار فرار و ولوله استم
گر بنده امیر قافله استم
این قافله تا به حشر لنگ است
سبحانالله این چه رنگ است
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - پس از ورود به خاک بجنورد
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل مرادف
هرکه او یار محترم دارد
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
دگر اندر جهان چه غم دارد
خوبرویان شهر را دیدم
هرکه چیزی ز حسن کم دارد
لیک شکر خدا که دلبر من
خوبی از فرق تا قدم دارد
بهر عشاق دامهای بلا
زیر آن زلف خم بخم دارد
هست تیر نظر حرام بر او
صفت آهوی حرم دارد
گشت رام «بهار» آهویی
که ز خلق زمانه رم دارد
شام خوردیم و تخت خوابیدیم
می قوی بود سخت خوابیدیم
تازه خوابم ربوده در بستر
غرشی خواب من ببرد از سر
جستم از خواب و دیده برکردم
سوی دلدار خود نظر کردم
دیدم آن رشک لعبت چینی
خرّ و خرّی فکنده در بینی
نرم نرمک دو دست یازیدم
بالشش زیر سر طرازیدم
سر او را به مهر کردم راست
بوسهاینیز حق زحمت خواست
باز خفتیم دست در آغوش
که برآمد ز کام خفته خروش
خرخری همچوکوس اسکندر
یا نفیر جهاز در بندر
باز گفتم ز قوّت باده است
یا سر نوش لب کج افتاده است
نرم نرمک سرش برآوردم
بالشش زیر سر عوض کردم
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
دست برداشتم ز گردن او
تن خود دورکردم از تن او
کردم آن راکه بود از استادی
تا تنفس کند به آزادی
خسته گشتم ز چند لحظه عمل
سر نهادم به بالش مخمل
ناشده گرم خواب، چشم حقیر
باز برشد زکام خفته نفیر
جستم از خواب وکردمش بیدار
گفتم آرام باش وگیر قرار
ای سیهچشم! خروپف تا چند
نخره کوته که شد سپیده بلند
گفت لختی زکام بودم من
شب دوشینه کم غنودم من
پر و پایی نداشت گفتارش
خفت و تا صبحدم همین کارش
من بخفتم به حجره دیگر
گفتم این قطعه را به خواب اندر:
زن که دربینیش نم و ورمست
زشت باشد اگر چه محترمست
تنگ خفتن چه سود با جبریل
در بُن گوش، صور اسرافیل
شب چو در این اطاق گردآلود
میجهیدم ز خواب زودا زود
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
راستی جای پرهیاهوئیست
وز پی دفع خواب داروئیست
در دم در قلاوزی بدپوز
هردو ساعت عوضشود شب و روز
با قلاور مبال باید رفت
با شتر در جوال باید رفت
ور قلاور نداد رخصت ربست
حال زبر جامه، دانی چیست
هست عیشی منظم و عالی
جای بعضی ز دوستان خالی
اندرین حال بهر دفع ملال
به سوی شاعری کشید خیال
سه قصیده سرودهام اینجا
طبع را آزمودهام اینجا
غزل و قطعه گفتهام بسیار
که رسیده است شعرها به هزار
نیز اندرزهای آذرپاد
که به از آن کسی ندارد یاد
به گزارش ز «پهلوینامه»
سر بسرگفتهام به یک چامه
دیدم این شعرها پراکنده است
دفترم از نظیرش آکنده است
به که خامه به نظم چست کنم
دفتر تازهای درست کنم
یادم آمد که با «سنائی» من
گفتهامپیشاز این به خواب سخن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند
بود مردی ز هر هنر عاری
روزکی چند کرده نجّاری
نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا
پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک دید و پتک و تبر
نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را بهدست بنا داد
ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول
زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگتر ز سم خیاط
نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو
چون در آن پیشه دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش
هیچ یک را به سر نبرد تمام
دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام
گشت ریشش دو موی و پیزی سست
مزد او لیک همچو روز نخست
خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید
گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست
بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب
بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار
رفت آنجا به گوشهای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید
پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم
پیش نجّار گفت بنّایم
طاقبند وگلویی آرایم
گفت من درزیم به آهنگر
گفت آهنگرم به مرد دگر
تا که ابزارکار سازد راست
زان فقیران به وام چیزی خواست
اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی بهچند روز اندوخت
چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی
تا که روزی قضای بیبرکت
دادش ازکنج انزوا حرکت
بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوهخانه گذشت
سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری
اوستادان دیه و برزگران
پیش چای و چپق، خوران و چران
چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه یشان به یاد افتاد
آنیکی نزد خویش جایش کرد
ویندگر میهمان به چایش کرد
گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری؟
گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است
گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر
چون همی شد سوالها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر
گشتفضل حکیم صاحب، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش
لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش
همه دانست کاوست هیچ مدان
عاقبت رفت و مرد در همدان
آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند
یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان
نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ
یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است
خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه
چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
روزکی چند کرده نجّاری
نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا
پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک دید و پتک و تبر
نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را بهدست بنا داد
ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول
زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگتر ز سم خیاط
نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو
چون در آن پیشه دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش
هیچ یک را به سر نبرد تمام
دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام
گشت ریشش دو موی و پیزی سست
مزد او لیک همچو روز نخست
خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید
گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست
بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب
بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار
رفت آنجا به گوشهای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید
پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم
پیش نجّار گفت بنّایم
طاقبند وگلویی آرایم
گفت من درزیم به آهنگر
گفت آهنگرم به مرد دگر
تا که ابزارکار سازد راست
زان فقیران به وام چیزی خواست
اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی بهچند روز اندوخت
چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی
تا که روزی قضای بیبرکت
دادش ازکنج انزوا حرکت
بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوهخانه گذشت
سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری
اوستادان دیه و برزگران
پیش چای و چپق، خوران و چران
چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه یشان به یاد افتاد
آنیکی نزد خویش جایش کرد
ویندگر میهمان به چایش کرد
گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری؟
گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است
گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر
چون همی شد سوالها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر
گشتفضل حکیم صاحب، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش
لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش
همه دانست کاوست هیچ مدان
عاقبت رفت و مرد در همدان
آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند
یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان
نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ
یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است
خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه
چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
غبار هستی ما پرده دار سیلاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است
دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق
حصار عافیت این محیط، گرداب است
چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است
که شاخ گل به نظر آستین قصاب است
عیار آتش روی ترا چه می داند؟
هنوز دیده آیینه در شکرخواب است
اگر ز غیبت ما در حضور می افتند
حضور خاطر ما در حضور احباب است
ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟
که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است
به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت
که طاق نسیان امروز طاق محراب است
سر مشاهده عیب خود اگر داری
کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟
چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟
سخن شناس درین روزگار نایاب است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۶۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۲
مدار جان من از بهر جان ما روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۴
زینسان که از هر موی خود زنجیر صد دل می کنی
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۸
عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران
ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو
بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران
گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را
من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران
جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟
با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران
گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟
باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟
بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر
مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران
بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن
چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران
گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر
سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران
تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو
مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران
تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین
شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران
خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان
گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس
خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور
من تلخ کام از لب شیرین یار بوس
گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم
بر پای او چو دامن او صد هزار بوس
رخ بر بساط خاک نهم تا بمن رسد
از پای اسبت ای شه چابک سوار بوس
در ملک پنج نوبه زنم گرمرا شود
یکره میسر از دو لب تو سه چار بوس
آنکس که عاشقانرا در زیر لب نهان
دشنام می دهد ندهد آشکار بوس
بوسی بلابه میخوهم ازتو که خوش بود
از غم زده تضرع واز غمگسار بوس
در باغ بهر سبزه که مانند خط تست
خواهد دهان گل زلب جویبار بوس
نا خواسته ببوسه کرم کن که خوش بود
بی التماس بخشش وبی انتظار بوس
چون از لب تو نیست گر آن آب زندگیست
چون از دهان مرده نیاید بکار بوس
بر جای کاسه برسر خوان وصال خود
خواهم که بهر من بنهی بر قطار بوس
روزی که میهمانی عشاق خود کنی
هریک برآستانت زنند ای نگار بوس
هرچند سیف را بود ای محتشم بحسن
دریوزه از لبان تو درویش وار بوس
لب بر دهان نهی نبود در حساب وصل
یا عقد دوستی نبود در شمار بوس
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - شکوه از موی