عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۶
آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت
زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت
آواز تو بسته نیست لیکن دو سه روز
طعم شکر از لب تو در حلق گرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
این چه غوغاست که در چنگ و ربابست امشب
وین چه مستی است که در جام شرابست امشب
باده بی پرده بده ساقی مستان و مترس
محتسب نیز چو مامست و خرابست امشب
مستی ای نرگس جادو و بکف سیخ مژه
بر سر سیخ تو دلهای کبابست امشب
نعمت وصل بکف شکوه هجران بر لب
این شب قدر یا روز حسابست امشب
من بتعجیل سر و جان به نثار آوردم
بهر قتل دگرانت چه شتابست امشب
باده ی از خم اغیار فکندی بقدح
خون عشاق از این درد چو ابست امشب
مطرب از پرده عشاق نوا سر کن راست
کاز مخالف دل ما در تب و تابست امشب
این چه بحر استت که مستغرق او را بنظر
هفت دریا چو یکی موج سرابست امشب
نبرم منت ساقی نکشم زنج خمار
زآن لب لعل بکامم می نابست امشب
شاهد مست و می و مطرب و چنگ آشفته
باز پیرانه سرت عهد شبابست امشب
می خور و مدح علی گوی و برافشان سرودست
فتنه را تا که دمی دیده بخوابست امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دوستان دلبر بدست افتاد دستی برزنید
زآن می کهنه بیارید و زنو ساغر زنید
دست افشان پای کوبان بذله سنج و نغمه خوان
چشم بگشائید و قفل آهنین بر در زنید
جان سپند آسا زشادی بر سر آتش نهید
وز شرار شوق شعله در دل مجمر زنید
مطربان دفها بکف آرید با ضرب اصول
چنگ اندر چنگ نای و بربط و مزمر زنید
از برای استراق سمع گر آید رقیب
از شهاب ثاقب آهش بجان آذر زنید
گر بگردد گرد خانه نیمشب میر عسس
سنگها از توبه بشکسته اش بر سر زنید
از نوای کوس شادی گوش گردون کر کنید
تیر آه آتشین دردیده اختر زنید
کشور دل را چراغان کرده از انوار دوست
خطبه ها خوانده بنامش سکه ها برزر زنید
صحن مسجد را زآب باده شست و شو کنید
شیخ را آتش بزرق و خرقه و دفتر زنید
حلقه زلفش بجای حلقه کعبه بدست
در دل شب صبح جویان حلقه ای بر در زنید
یعنی ازکون و مکان یکسر بگردانید رو
همچو آدم تکیه بر خاک در حیدر زنید
هان و هان این موهبت را ما و تو در خور نه ایم
بوسه ای بر خاک سلیمان و در قنبر زنید
تا نیفتد دیگ سودای غم عشقش زجوشن
آتش آشفته را پیوسته دامن برزنید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
ببانگ بربط و چنگ وچغانه و دف و نی
اگر شراب ننوشی کجا خوری می و کی
نوای عشق زهر بند بند من برخاست
چه حرف بود که نائی دمید دم درنی
هزار جان بدعا خواهم از خدا هر شب
که تا نثار بپایت کنیم پی در پی
هزار معدن یاقوت پرورد بصدف
گر از گلوی صراحی چکد بعمان می
اگر بساط نشاطت زعشق در دل هست
چه غم اگر بجهان شد بساط عمرت طی
سحر بمیکده پیر مغان صلا در داد
که هر که باده نخورد بمرد وای بوی
مخوان تو قصه زجمشید و کی شراب بیار
چو هست جام جمت گو مباش ملکت کی
شرابخانه مهر علی ولی ازل
که هردو کون بود بی وجود اولاشی
بریز باده تو ساقی بجام آشفته
که هر که خورد زآب خضر بماند حی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۷
دوشم اسباب طرب جمله مهیا بودی
شاهد و نقل و می و عیش مهنا بودی
چنگ و نی ناله کنان بربط و دف در افغان
خنده ساغر و هم گریه مینا بودی
مطربان هر طرفی نغمه سرا چون داود
همه خوش لحن تر از بلبل شیدا بودی
کرده از صوت حسن محو اثر باربدی
در مزامیر چه استاد نکیسا بودی
شاهدان رقص کنان دست زنان پاکوبان
همه غلمان بهشتی همه حورا بودی
شمع آن نور که در طور تجلی میکرد
ساحت انجمنش سینه سینا بودی
میر مجلس که یکی مغبچه ترسائی
که بلب معجزه بخشای مسیحا بودی
اژدر گیسوی او سحر خور و جادوکش
دربناگوش جمالش ید و بیضا بودی
می در آن بزم نه ساغر نه سبو خمخانه
محفل از موج قدح غیرت دریا بودی
وه چه می آتش سیاله طلای محلولی
کان یاقوت کزو قوت روانها بودی
تا فشاند بسر مجلسیان شب شاباش
دامن چرخ پر از لؤلؤ لالا بودی
راست خواهی بمثل بود بهشت دنیا
زآنکه آن جنت موعود هم آنجا بودی
هر حریفی بظریفی شده سرگرم طرب
لیک آشفته در آن واقعه تنها بودی
جنگ از چنگ همی سرزد و رجمر خمار
دوست دشمن شده محفل صف هیجا بودی
پرنیان پوش بتی ساده و ساده زحریر
فرش کویش همه از اطلس و دیبا بودی
ترک چشمش بخورد خون سیاوش چون می
مژه اش چاک زن پهلوی دارا بودی
قامت معتدلش غیرت سرو کشمر
غمزه متصلش آفت دلها بودی
زابرو و زلف و رخ آن لعبتک فرخاری
صاحب کعبه و محراب و کلیسا بودی
نوش بادا همه دشنام شد و حلقه گسیخت
عیش دوران بنگر کش چه تقاضا بودی
ساقی دور بمستان می زهر آگین داد
ورنه این نشئه کجا درخور صهبا بودی
نازم آن باده که پیمود مغ باده فروش
بحریفان که از این لوث مبرا بودی
وه چه باده می توحید ولای حیدر
که شعاع قدحش آتش سینا بودی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل به یک زمزمه، چون آینه، پرداز گرفت
شمع ما روشنی از شعله ی آواز گرفت
چه عجب گر نشناسند حریفان آهنگ
نغمه بر چهره ی خود پرده ی اعجاز گرفت
می کند همچو حنا گل به کف دست خزان
هر کجا شاهد ما پرده ز رخ باز گرفت
نیک و بد هر چه بود، شهرت خود می خواهد
عیب ما دست زد و دامن غماز گرفت
مکش آزار که از قید تو ای شوخ، سلیم
نه چنان جسته که او را بتوان باز گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ساقی ما که بسی چشم و دل از پی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - تعریف امینای مطرب
امینا طوطی بلبل ترانه
که باشد بر زبان ها گفتگویش
ز آواز خوشش دف رفته از هوش
ازان آبی زند هردم به رویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ ششم هفت چنگ است
ای کز دهنت غنچه به تنگ آمده است
گل پیش تو ساقیا برنگ آمده است
از رشته نور در کف چنگی تو
هفت اختر چرخ هفت چنگ آمده است
هفت اختر چرخ هفت چنگ آمده است
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
چرگر که ز زخمه زخم بر چنگ زند
پیداست که از بهر چه آهنگ زند
در پرده ناخوشی خوشی پنهان ست
گازر نه ز خشم جامه بر سنگ زند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۶ - قطعه
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان
کز فلک پروین برآید همچو سیمین شفترنگ
از دل و پشت مبارز، می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان، خسرو آید یک ترنگ
هند چون دریای خون شد، چین چو دریا بار او
زین قیل روید بچین، بر شبه مردم استرنگ
مرکبی کش نیست جز آئین، خود دادن نشان
خاصه آن گاهی که بر زین برکشندش تنگ تنگ
گشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتی و تیر
کشی از طاوس و گور و جستن از خرگوش و رنگ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۷ - صفت باربد در بزم خسرو
درآمد باربد اول به آواز
نواهای عجایب کرد آغاز
به عشاق آن نوا را کرد آهنگ
که زهره بر زمین زد زآسمان چنگ
ز بربط ناله ها زان گونه می خواست
که می شد پرده عشاق زان راست
ز مستی رفته بود از پرده بیرون
همی زد دم به دم راهی به قانون
چو از نوروز گفتی در بهاران
تو گفتی هست بلبل صد هزاران
چو بنمودی نوایی از سر درد
شکستی توبه صد ساله مرد
گهی کز جان نوایی ساز دادی
ز سوزش عود بر آتش فتادی
گهی کز دل سرودی بر کشیدی
ز مردم آه بر گردون رسیدی
گهی کز ارغنون آواز می داد
نی از دستش همی آمد به فریاد
زنی زان خاطرش ناشاد بودی
که در گوشش سخنها باد بودی
به مجلس دم به دم بر حسب مقدور
بدادی گوشمال عود و طنبور
جهان کو مست چشم ناز او بود
پر از آوازه آواز او بود
چو آوازی به سازی کردی آغاز
شدی از حیرتش بلبل ز آواز
چو کردی نغمه اش با چنگ آهنگ
زدی چنگ از خوشی در دامنش چنگ
اگر با نی بنالیدی زمانی
بسوزانیدی از ناله جهانی
به طنبور ار دم خود باز دادی
به طفلی چون مسیح آواز دادی
اگر با نی حدیثی بازگفتی
نی اندر دم هزاران راز گفتی
اگر با دف زدی دستی که بخروش
گرفتی در زمان دف پیش او گوش
نگشتی از کمانچه یک نفس خوش
نیفتادی به او تا در کشاکش
رباب این حال ازو هم چونکه دیدی
به همپایی او دستی کشیدی
گهی کز سوز دل بنواختی عود
ز هر نغمه نمودی لحن داوود
گهی کز زخمه ای می کرد برداشت
به هر یک زخمه خسرو ناله ای داشت
به هر نغمه که می کرد از سر سوز
شبی می کرد با آن نغمه اش روز
گهی با عود می بودی هم آهنگ
گهی دستی زدی بر دامن چنگ
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۰ - صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شیرین در پرده
چو بر زد نور خورشید از فلک سر
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۵ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
ز قول شاه کرد این نغمه آهنگ
که زهره از فلک زد بر زمین چنگ
سه تایی زد ز بربط این چنین زار
که شد چنگ دو تا زان نغمه افگار
چو اندر پرده بنمود این عمل را
به آوازی حزین خواند این غزل را
که ای دلبر به امیدی که داری
کامید ناامیدی را برآری
مکن زین بیش با من تندخویی
که اینها نیک نبود در نکویی
نمای از مهر چون آیینه ام رو
و زین بیشم مکش در پا چو گیسو
گشا کار دلم زان زلف مشکین
که بر عمر اعتمادی نیست چندین
گره در کار مفکن زین زیاده
که خوبان را بود ابرو گشاده
ز هجران بیش ازین در کاسه ام آش
مکن، فرصت غنیمت دان و خوش باش
بباید داوریها در نوشتن
که نیک و بد همه خواهد گذشتن
مباش امروز غافل از دل من
که بر کس نیست فردا حال روشن
بیا امروز با فردام مگدار
که خواهد بود فرداهای بسیار
بیا امروز تا تنها نباشیم
که پر فردا بود که ما نباشیم
تو را امروز تا فردا بود کی
که هر فرداش فردایی ست در پی
مجو از گردش دوران وفایی
که دوران نیستش چندان بقایی
خیال دی و فردا چیست؟ مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
در آنجا دم مزن از بیش و از کم
که نبود هر دو عالم غیر یک دم
بیا این دم مرا از وصل بنواز
دمم را با دمی دیگر مینداز
میفکن در دل من خون ازین بیش
دلم را زنده گردان از دم خویش
چو دیگی پخته سازد دور ایام
نباید کرد دیگ پخته را خام
چو داری لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
بکن بر خویش سختی جهان سست
که خوش گفته ست این، آن رهرو چست
که زین دنیا گرت گردد میسر
برو مقصود خود بردار و بگدر
نبودی در جهان گر وصل جانان
نیرزیدی جهان اندیشه آن
چو گفت این باربد از قول پرویز
نکیسا را ز شیرین نغمه شد تیز
به پا بر جست و دست خوش برافشاند
به آوازی حزین این شعر برخواند
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
از بس که زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۶ - مسمط ذوقافیتین
چند سازی فصل گل در ساحت مشکوی کوی
خیز و کن در باغ ای ماه هلال ابروی روی
در کنار جوی جا با قامت دلجوی جوی
کز شمیم مو دهی بر سنبل شب بوی بوی
وز نعیم روبری از سوری شبرنگ رنگ
مقدم گل چونکه بر عالم فرح افزود زود
سوختن باید ورا در موکب مسعود عود
خواهی ار یابی تو در این جشن جان آسود سود
در گلستان آی و برزن بر فراز رود رود
زین چمن بشتاب و بنما آشنا بر چنگ چنگ
حالیا کز نو نموده باغ را آباد باد
به که از پیمانه گیرم تا خط بغداد داد
مادر دهر این چنین روزی کجا آزاد زاد
کز دو جانب می برد در سایه شمشاد شاد
ساقی از رخساره هوش و مطرب از آهنگ هنگ
گشت دل را گر چه زلفت ای نکو اندام دام
یا که صبحم شد ز گیسوی تو خون آشام شام
باز هم بر خیز و ده آغاز تا انجام جام
روی بنما تا بری یکباره از اصنام نام
پرده بگشا تا نمائی عرصه بر ارتنگ تنگ
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای چنگ، سرافگنده چو هر ممتحنی
در پای کشان زلف چو محبوب منی
گر حلق تراست خشک، پس در چه فنی؟
هم خشک زبانی تو و هم تر سخنی