عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه سیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لمن یقصر اللسان عن حمده
والصلواه علی عبده الرسول من عنده
و علی وصی النبی و ولی عهده
و الساده من ولده القاده من بعده
اما بعد: بر ضمیر منبر ارباب یقین پوشیده و پنهان نیست و در کتب اخبار و سیر مذکور و مضبوط است و رسایل ارباب فضایل شاهد و مشهود که بعد از غروب آفتاب رسالت، آرای علمای امت در مسئله امامت مختلف شد و ترجیح عقاید نصب و خفض مقصور ضمایر و مقصود خواطر گشت و تا حال که یک هزار و دویست و سی و دو است کمتر اتفاق افتاده که خصمی از اهل شقاق را در باب نبوت حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحیه و الثناء مجال انکاری و زبان گفتاری باشد و دراین باب بایراد جوابی وتالیف کتابی حاجت افتد.
لهذا هر یک از علمای راشدین و حکمای متقدمین که فصلی در علم دین نگاشته اند و متون صحایف بفنون ظرایف مشحون داشته، در تحقیق این مسئله طریق ایجاز و اقتصار پیش گرفته، روشنی روز و تابش مهر جهان افروز را که خود روشن تر از هر دلیل وموجب ایضاح هر سبیل است محتاج بدلیل اظهر و ایضاحی دیگر ندانسته اند و شاید در آن عهد و زمان عیار طبایع و افهام و بازار علوم و آداب بدین حد فاسد و کاسد نبوده که مدعیان ذوق سلیم را فرق مابین کتاب خالق وکلام خلایق ممکن و مقدور نباشد ومعجز مبین در مصحف متین به برهان شهود شاهد و مشهود نبینند و لکن در این عهد و ایام بمرور شهور اعوام رسوم علوم واسباب آداب بکلی مهمل و مندرس مانده و فهم مدرک با وهم مهلک مشتبه وملتبس شده، علم معانی را دور جوانی گذشته است و فن بدیع را فصل ربیع منقضی گشته. نه از رسم بیان اسمی در میان است، نه از قواعد حکمت و کلام حرفی در زبان. چهره فصاحت هر قدر جلوه صباحت کند موقع قبولی نخواهد یافت و شاهد عبارت هر چند حلیه بلاغت پوشد مورد التفاتی نخواهد گشت و جائی که ذوق طبایع مردم زمانه از درک صنایع ظاهر بقاصر آید، ظاهر است که در فهم معجزات تنزیل و کشف بواطن تفسیر تاویل چگونه خواهد بود و هر که لطف عبارت نداند حسن اشارت چه داند؟
پس در شرح دلایل معجزات و اثبات نبوت سید کاینات صلی الله علیه و آله مزید نبیین و تفصیلی ضرور است که هم کاشف استار حقایق و اسرار باشد و هم نزدیک بفهم مردم روزگار، تا صورت استقامت این طریقت بر وجه حقیقت بر مرآت ضمیر عارف و عامی در بادی نظر ظاهر و جلوه گر گردد و هیچ کس را از مسلمان و کافر و مصدق و منکر، بیم خطره وشبهتی و راه دعوی و حجتی نماند. حق جل و علا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله را از سایر پیغمبران بایتان معجزه باقیه مخصوصه ممتاز کرده و مصحف پاک را در عالم خاک چون شمع در جمع و مهر بر سپهر بطرزی لامع و ساطع نموده که پرتو نور و جلوه ظهور آن در دیده هیچ ناظر و صفحه هیچ خاطر پوشیده و پنهان نمیتواند بود و تا آخر این عهد وزمان این معجزه مبین در ساحت زمین خواهد ماند و بر خلق جهان اتمام حجت و ایضاح محجت خواهد کرد و این نکتة مقرر است که اگر دیده اعمی چهره بیضا نبیند یا سمع اصم سجع نغم نیابد یا مشام مزکوم از عرف مشموم محروم ماند؛ نه از نقص نور شمس و آهنگ چنگ و نافه مشک است، بل بواسطه علتی در آلات حواس و قوی است که موجب حرمان گردد و چاره و درمان خواهد. ولی از گردش های زمانه دور نیست که بالمثل ضریری عدیم البصر بر انکار شمس و قمر حجت کند و بوهم گمراه خویش طریق جدل پیش گیرد و اباطیل چند که مایة تمسخر و ریشخند است در حضرت ناقدان بصیر و ناظران خبیر عرض دهد و بر اثبات وجود مهر و ماه گواه خواهد. چنان که در همین اوقات یک نفر پادری انگلیس هنری مارتن نام که با دین مبین اسلام حقدی تمام داشت بقصد مکر و دستان از ممالک انگلستان بدارالملک فارس نقل و تحویلی کرده چندی در صحبت علمای آن دیار بسر برد و اظهار میل بشریعت اسلام را بهانه ساخته، برسم استدعا و استفاده، زاهدی ساده را بر این داشت که شرحی بر اثبات نبوت خاصه مرقوم دارد و حقیقت طریقه اسلامیه را بر او مدلل و معلوم سازد تا در شعار ملت اسلام در آید و از باطل بحق گراید، زاهد مزبور نیز باقتضای زاهد التزام جهدی نموده دفتری پریشان از اخبار قدما و اقوال علما جمع کرد که حالی وصمت تفریق را آماده بود و خصم منافق کار خود را با مراددل موافق دیده، بیک بار پرده از روی کار برگرفت و بذل کید و کد در باب بحث و رد نموده و شرحی بر خلاف قاعده و ضابطه از اساطیر جدل و مغالطه پرداخت و در ممالک اسلام سایر و منتشر ساخت و هیچ یک از علماء اعلام ترهات او را در خور التفات و حرف ناصواب را قابل رد و جواب ندیده، صمت و سکوت را اصلح و انسب دانستند تا حقیقت این ماجرا بواسطه پیشکاران پیشگاه در پایه تخت خدیو فیروزبخت، خسرو دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان عقل و عدل، آفتاب فضل و بذل، ابر نیسان بر و احسان سد طوفان کفر و کفران تاج و هاج شوکت و دولت، بحر مواج نعمت ونقمت، سایه رحمت و رافت اله شاهنشاه اسلام پناه فتحعلی شاه که تاابد تخت و بختش پاینده باد و عمر و ملکش فزاینده، معروض شد. غیرت دینداری و با همت شهریاری قرین گشته بر حسیب امر واشارت همایون، تکلیف تحقیق این مسئله بر کافه افاضل و زمره ارباب فضایل رفت و قرعه این فال بنام حکیم عهد و وحید عصر و دانای جهان و بینای نهان، استاد حکمت ربانی، ارشاد طاعت یزدانی تاج الحاج محمد رضای همدانی افتاد که هم منطق قول فصل بود و هم مجمع فرع و اصل و هم صارم بحث و جدل و هم عارف ملل و نحل. ولیت شعری بای نطق و لسان و ای بنان و بیان اخکی و اکتب نبذا و جزء امن کماله و خصاله و فضله و افضاله و هی مما لاتدرکها اللخط و لا یجمعها اللفظ و لاتدج فی العباره و لا تشرح بالاشاره تجل عن التمثیل و یزید علی التفصیل و لا ادری کیف اصنع واحتال فی هذه الحال الا انی افنع بقلیل عن قلیل و اقتدی بحکم ماقبل مالایدرک کله لایترک کله اقول عارفا فاحد نفسی معترفا به قصوری و عجزی انه عالم العلوم و سماءالنجوم و شمس الفلسفه و نفس المعرفه و معجزه الدهر و استاد الکل و منقبه الفضل و معراج العقل و منهاج العدل ومقیاس الفواید، انفاسه کالنفس اذا تصفت و القلب اذا تانس و الروح اذا تقدس و الصبح اذا تنفس. والاخلاق یحیکیها الصبح لو لایتبعه الروح والورد لو لا تخدشه الریاح و المسک لولا یعرضه السواد و الدر لولا یدرکه النفاد
والهمم کانها الژبحرالخضم والسیل العرم لبحر فی انقلابه والسیل فی اضطرابه و لشمایل کانها طلایع الشمس فی مطلع الفجر و مخایل البدر فی لیله القدر لولا برحت الشمس عن بیت الشرف و ععری البدر عن و سمه الکلف. والعمری لیس ماکتبت بالغا بوصف کنهه لایقا لعز وجهه بل هو ضرب من ضروب المثل و شان من شئون الکسل، اشبه صفاته بشیء ثم انزه ذاته عنه و ما زلت مترد دافی رائی، متحیرا فی امری، متقلبا بین التشبیه و التنزیه التجنیس و التقدیس.
لولا خشیت لقلت لیس کمثله
فی قدره الابداعع و الایجاد
کلا ولن تلقی عیون الدهر ما
لم فی الازال و الاباد
و هل یحری و یلق ان اقول البدر عبد من عباده، والشمس قدح من زناده، والمشتری مشتری لسعادته، والمریخ به ارادته، والزهره فی مجالسه، والرجل جذوه من مقابسه، والعطارد تلمیذ من تلامذته، مستعلی فی ملازمته، والسماء سمعه من سموه، والسماک اثر من علوه، والارض تربه من اقدامه، والریح هزه من احکامه، والنار شعله من حراره عتبه، والماء رشحه من غزاره طبعه، والخلد ریاض من رحمته، والنور بیاض من عزته، والعقل من اطوار تجرده، والروح من آثار تفقده، والقلب دار حفاظه، والنطق صب الفاظه، والعلم حاله من حالاته، والدین لازم من لوازم ذاته، کلا و یابی العقل ان یکون ما قلت حریا لشرح مدحه وافیا بوصف وصفه.
و کیف یحکی عن مشاهد القدس و معاهد الانس. مبتلی بمظالم النفس فی مظایق الحس و لم لا ملکت عنانی و سرحت بنانی و سعیت مع ضیق المجال فی الامرر المحال حتی هتکت عرض طبعی و اظهرت عقلی ففی کل ماقلت و کتبت و شرحت و اطنبت لم تیفق لی شیء احبه قریبا من شرح محامد اوصافه و مکارم اخلاقه و کلما طولت و فصلت ما کنت الاکمن لایعرف عیبنه عن رشده و یکشف سره بیده و یبالغ فی افضاح نفسه و ایضاح نقصه، اتوب الیک یا مولای مما تقصر عن مدایحک البیان
فان ترحم و تغفر لی فمالی و غیری بعد ما جاء الامان
و ان تک تاخذ العاصی فهذالسانی و البراعه و البیان
و من یهوی الوقوف والاطلاع بکمال فضل مولانا الجلیل وعلو مقامه فلینظر الی نتایج طبعه و نسایج اقلامنه و قد کفاه ادام الله بقائه فی کمال فطنته و جلال قدرته ما اورده فی طی صحیفتین شریفتین بکاد ان یکونا للدین بمنزله العینین و یقوما للدهر مقام النیرین یثبت فیهما النبوه الخاصه و العامه بالدلایل العقلیه التامه واآیات المرویه المرئیه فی الکتب السماویه والاخبار الصادقه الثابته فی الصحف السابقه.
منهما ما سطرها اولا بامرالسطان فی نقص اساطیر القسیس و محو اباطیل الابلیس، حاجا علی الخصم بمساوی حججه، سادا علیه فرجه و مخرجه، رادا الیه نباله، راشفا علیه نصاله فسود وجه المنکر بتسویدها و اکدالزامه بتاکیدها و تشیدها و امسی القسیس کانه من رجوم تهوی النجوم فیتبعها شهاب ثاقب من سماء ذات کواکب او ثعلب عدل عن مسلکه و جره الاجل ای مهلکه فاجترا الی الضرغام فی الآجام و لم یعرف حد نفسه حتی توارته الثری فی رمسه.
ای روبهک چرا نه نشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دئی سزای خویش
و بالجمله رساله اولین که غیرت رسایل اولین و آخرین بود بر وجهی که از آسیب نقص هر حاسد و بغض هر معاند، مصون و مأمون باشد سمت اکمال و اتمام یافت و چون قبل از اتمام آن پادری ملعون در قعر سقر ماوا و مقر گزیده بود بواسطه سفرای ملت عیسوی چون رعب شوکت خسروی در اقطار بلاد کفر سایر گشته، ارکان شرک و شقاق را در تزلزل آورد و عجز علمای نصاری از جرح و قدح ان ظاهر و آشکار شد و خاطر وحی مظاهر شاهنشاه اسلام پناه را که حافظ دین اله و حارس ملک یقین و حافظ شرع سیدالمرسلین است، شوق و میل کامل بتتمیم ذیل این مسائل حاصل آمد و بتکلیف کلک حکیم عهد اشارت راند که به نحوی که خط محور و بطلان بر لوح رسایل منکران کشد ، رقم اثبات و احکامی بر صفحه عقاید اهل اسلام زند چنان که بر رد کتاب پادری جوابی یا صواب گفته است و غبار کید و کین از ریاض دین مبین رفته؛ کتابی دیگر در شرح دلایل اعجاز و اثبات نوبت خاص مرقوم دارد.
پس بار دیگر عالم علوم آداب را رونق عهد شباب باز آمد وگلشن فضل و بلاغت را حسن و طراوت افزود، طبع فصاحت، رسم سماحت تازه کرد، سحاب حکمت، باران رحمت ببارید، شعله طور جلوه ظهور گرفت، پنجه موسی لمعه بیضا نمود، مریم منطق عیسی مصدق آورد و جبرئیل امین معجزات مبین در رساند، خامة استاد روزگار حدت ضرب ذوالفقار آشکار ساخته، آتشی تازه در خرمن کفر و عناد در انداخت و به ترقیم کتاب مجدد پرداخت که هم تتمیم رساله سابقه است و هم تحقیق عقاید صادقه. شعر:
لله در صحیفه تهدی الوری
سبل الهدی و مسالک الارشاد
سجدت نفوس القادسات لذکرها
فی معرض الانشاء والانشاد
عقلت ملائکه السماء بذیلها
لقضاء کل مهمه و مراد
خرت لها مهج اهرامس سجدا
و تخشعت کتخشع العباد
لوشاهدت صحف الفضایل فضلها
شهدت بفی محضر الاشهاد
نسخت بها نسخ الصایف کلها
حاشای غیر صحفه السجاد
کم من مسیح مرضع فی حجرها
متکلم فی ساعه المیلاد
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی تسلسل کالعقود انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
کالما صفوا غیر ان ورائها
نار تذیب جوانح الحساد
تذکی زنادالدین و التقوی کما
تطفی شرا الکفر والالحاد
ذوقت با مطار الفضایل بعد ما
شرفت برشح انامل الاستاد
و چون اشتهار و انتشار این رسایل و مسائل در بلاد ثغور اصلح و اصوب بود و بنکایت اعدای دین مبین اقرب و انسب، مواکب دانای جهان باشارت دارای مهان چون نور وجود در قوس عروج و شمس سماء در طی بروج از ملک عراق بثغر آذربایجان تشریف قدوم بخشید و در حضرت نیابت سلطنت که مربع دین و مشرع شرع و مکمن دولت و مامن ملت است چون نقطه رأس در خانه شمس و درخت طوبی در روضه خلد، بسط ظل افاضت و بذل نور افادت فرمود تا مبانی کتاب ثانی که ثانی ترکیب مثانی است بیمن همت و فرط جهد ملک زاده ولی عهد که یاور ملک و داور عهد و امان زمان وپناه جهان و نیروی ظفر و بازوی خطر و غایت عنایت باری و آیت شمایل شهریاری است. البدر الشاهد و الشمس الجاهد و اللیث الصایل و الغیث الهاطل، ناصرالاسلام، منصور الاعلام، شاهرالاسیاف، مشهور الاعطاف، ناظرالجود و المعدله، منظور الملک و المملکه معهودالوفا، مفقودالجفا، منشورالندی، مقهورالعدی، الغازی فی سبیل الله عباس میرزا لازال للدین حامیا و للکفر ما حیا وللملک حارسا و للخلق سائسا سمت اتمام و اختتام پذیرفت وصیت این نام نیک چون دور دولت مدید تا آخر عهد و زمان در بسیط زمین و بساط جهان ماند و این بنده که بر حسب امر والا بتحریر فهرست کتاب و ترتیب فصول و ابواب مأمور بود ملخص مطالب را بموجب تفصیل معین و مشخص نموده در سلک کلک کشید و الله المستعان و هو نعم الوکیل
والسلام
الحمد لمن یقصر اللسان عن حمده
والصلواه علی عبده الرسول من عنده
و علی وصی النبی و ولی عهده
و الساده من ولده القاده من بعده
اما بعد: بر ضمیر منبر ارباب یقین پوشیده و پنهان نیست و در کتب اخبار و سیر مذکور و مضبوط است و رسایل ارباب فضایل شاهد و مشهود که بعد از غروب آفتاب رسالت، آرای علمای امت در مسئله امامت مختلف شد و ترجیح عقاید نصب و خفض مقصور ضمایر و مقصود خواطر گشت و تا حال که یک هزار و دویست و سی و دو است کمتر اتفاق افتاده که خصمی از اهل شقاق را در باب نبوت حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحیه و الثناء مجال انکاری و زبان گفتاری باشد و دراین باب بایراد جوابی وتالیف کتابی حاجت افتد.
لهذا هر یک از علمای راشدین و حکمای متقدمین که فصلی در علم دین نگاشته اند و متون صحایف بفنون ظرایف مشحون داشته، در تحقیق این مسئله طریق ایجاز و اقتصار پیش گرفته، روشنی روز و تابش مهر جهان افروز را که خود روشن تر از هر دلیل وموجب ایضاح هر سبیل است محتاج بدلیل اظهر و ایضاحی دیگر ندانسته اند و شاید در آن عهد و زمان عیار طبایع و افهام و بازار علوم و آداب بدین حد فاسد و کاسد نبوده که مدعیان ذوق سلیم را فرق مابین کتاب خالق وکلام خلایق ممکن و مقدور نباشد ومعجز مبین در مصحف متین به برهان شهود شاهد و مشهود نبینند و لکن در این عهد و ایام بمرور شهور اعوام رسوم علوم واسباب آداب بکلی مهمل و مندرس مانده و فهم مدرک با وهم مهلک مشتبه وملتبس شده، علم معانی را دور جوانی گذشته است و فن بدیع را فصل ربیع منقضی گشته. نه از رسم بیان اسمی در میان است، نه از قواعد حکمت و کلام حرفی در زبان. چهره فصاحت هر قدر جلوه صباحت کند موقع قبولی نخواهد یافت و شاهد عبارت هر چند حلیه بلاغت پوشد مورد التفاتی نخواهد گشت و جائی که ذوق طبایع مردم زمانه از درک صنایع ظاهر بقاصر آید، ظاهر است که در فهم معجزات تنزیل و کشف بواطن تفسیر تاویل چگونه خواهد بود و هر که لطف عبارت نداند حسن اشارت چه داند؟
پس در شرح دلایل معجزات و اثبات نبوت سید کاینات صلی الله علیه و آله مزید نبیین و تفصیلی ضرور است که هم کاشف استار حقایق و اسرار باشد و هم نزدیک بفهم مردم روزگار، تا صورت استقامت این طریقت بر وجه حقیقت بر مرآت ضمیر عارف و عامی در بادی نظر ظاهر و جلوه گر گردد و هیچ کس را از مسلمان و کافر و مصدق و منکر، بیم خطره وشبهتی و راه دعوی و حجتی نماند. حق جل و علا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله را از سایر پیغمبران بایتان معجزه باقیه مخصوصه ممتاز کرده و مصحف پاک را در عالم خاک چون شمع در جمع و مهر بر سپهر بطرزی لامع و ساطع نموده که پرتو نور و جلوه ظهور آن در دیده هیچ ناظر و صفحه هیچ خاطر پوشیده و پنهان نمیتواند بود و تا آخر این عهد وزمان این معجزه مبین در ساحت زمین خواهد ماند و بر خلق جهان اتمام حجت و ایضاح محجت خواهد کرد و این نکتة مقرر است که اگر دیده اعمی چهره بیضا نبیند یا سمع اصم سجع نغم نیابد یا مشام مزکوم از عرف مشموم محروم ماند؛ نه از نقص نور شمس و آهنگ چنگ و نافه مشک است، بل بواسطه علتی در آلات حواس و قوی است که موجب حرمان گردد و چاره و درمان خواهد. ولی از گردش های زمانه دور نیست که بالمثل ضریری عدیم البصر بر انکار شمس و قمر حجت کند و بوهم گمراه خویش طریق جدل پیش گیرد و اباطیل چند که مایة تمسخر و ریشخند است در حضرت ناقدان بصیر و ناظران خبیر عرض دهد و بر اثبات وجود مهر و ماه گواه خواهد. چنان که در همین اوقات یک نفر پادری انگلیس هنری مارتن نام که با دین مبین اسلام حقدی تمام داشت بقصد مکر و دستان از ممالک انگلستان بدارالملک فارس نقل و تحویلی کرده چندی در صحبت علمای آن دیار بسر برد و اظهار میل بشریعت اسلام را بهانه ساخته، برسم استدعا و استفاده، زاهدی ساده را بر این داشت که شرحی بر اثبات نبوت خاصه مرقوم دارد و حقیقت طریقه اسلامیه را بر او مدلل و معلوم سازد تا در شعار ملت اسلام در آید و از باطل بحق گراید، زاهد مزبور نیز باقتضای زاهد التزام جهدی نموده دفتری پریشان از اخبار قدما و اقوال علما جمع کرد که حالی وصمت تفریق را آماده بود و خصم منافق کار خود را با مراددل موافق دیده، بیک بار پرده از روی کار برگرفت و بذل کید و کد در باب بحث و رد نموده و شرحی بر خلاف قاعده و ضابطه از اساطیر جدل و مغالطه پرداخت و در ممالک اسلام سایر و منتشر ساخت و هیچ یک از علماء اعلام ترهات او را در خور التفات و حرف ناصواب را قابل رد و جواب ندیده، صمت و سکوت را اصلح و انسب دانستند تا حقیقت این ماجرا بواسطه پیشکاران پیشگاه در پایه تخت خدیو فیروزبخت، خسرو دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان عقل و عدل، آفتاب فضل و بذل، ابر نیسان بر و احسان سد طوفان کفر و کفران تاج و هاج شوکت و دولت، بحر مواج نعمت ونقمت، سایه رحمت و رافت اله شاهنشاه اسلام پناه فتحعلی شاه که تاابد تخت و بختش پاینده باد و عمر و ملکش فزاینده، معروض شد. غیرت دینداری و با همت شهریاری قرین گشته بر حسیب امر واشارت همایون، تکلیف تحقیق این مسئله بر کافه افاضل و زمره ارباب فضایل رفت و قرعه این فال بنام حکیم عهد و وحید عصر و دانای جهان و بینای نهان، استاد حکمت ربانی، ارشاد طاعت یزدانی تاج الحاج محمد رضای همدانی افتاد که هم منطق قول فصل بود و هم مجمع فرع و اصل و هم صارم بحث و جدل و هم عارف ملل و نحل. ولیت شعری بای نطق و لسان و ای بنان و بیان اخکی و اکتب نبذا و جزء امن کماله و خصاله و فضله و افضاله و هی مما لاتدرکها اللخط و لا یجمعها اللفظ و لاتدج فی العباره و لا تشرح بالاشاره تجل عن التمثیل و یزید علی التفصیل و لا ادری کیف اصنع واحتال فی هذه الحال الا انی افنع بقلیل عن قلیل و اقتدی بحکم ماقبل مالایدرک کله لایترک کله اقول عارفا فاحد نفسی معترفا به قصوری و عجزی انه عالم العلوم و سماءالنجوم و شمس الفلسفه و نفس المعرفه و معجزه الدهر و استاد الکل و منقبه الفضل و معراج العقل و منهاج العدل ومقیاس الفواید، انفاسه کالنفس اذا تصفت و القلب اذا تانس و الروح اذا تقدس و الصبح اذا تنفس. والاخلاق یحیکیها الصبح لو لایتبعه الروح والورد لو لا تخدشه الریاح و المسک لولا یعرضه السواد و الدر لولا یدرکه النفاد
والهمم کانها الژبحرالخضم والسیل العرم لبحر فی انقلابه والسیل فی اضطرابه و لشمایل کانها طلایع الشمس فی مطلع الفجر و مخایل البدر فی لیله القدر لولا برحت الشمس عن بیت الشرف و ععری البدر عن و سمه الکلف. والعمری لیس ماکتبت بالغا بوصف کنهه لایقا لعز وجهه بل هو ضرب من ضروب المثل و شان من شئون الکسل، اشبه صفاته بشیء ثم انزه ذاته عنه و ما زلت مترد دافی رائی، متحیرا فی امری، متقلبا بین التشبیه و التنزیه التجنیس و التقدیس.
لولا خشیت لقلت لیس کمثله
فی قدره الابداعع و الایجاد
کلا ولن تلقی عیون الدهر ما
لم فی الازال و الاباد
و هل یحری و یلق ان اقول البدر عبد من عباده، والشمس قدح من زناده، والمشتری مشتری لسعادته، والمریخ به ارادته، والزهره فی مجالسه، والرجل جذوه من مقابسه، والعطارد تلمیذ من تلامذته، مستعلی فی ملازمته، والسماء سمعه من سموه، والسماک اثر من علوه، والارض تربه من اقدامه، والریح هزه من احکامه، والنار شعله من حراره عتبه، والماء رشحه من غزاره طبعه، والخلد ریاض من رحمته، والنور بیاض من عزته، والعقل من اطوار تجرده، والروح من آثار تفقده، والقلب دار حفاظه، والنطق صب الفاظه، والعلم حاله من حالاته، والدین لازم من لوازم ذاته، کلا و یابی العقل ان یکون ما قلت حریا لشرح مدحه وافیا بوصف وصفه.
و کیف یحکی عن مشاهد القدس و معاهد الانس. مبتلی بمظالم النفس فی مظایق الحس و لم لا ملکت عنانی و سرحت بنانی و سعیت مع ضیق المجال فی الامرر المحال حتی هتکت عرض طبعی و اظهرت عقلی ففی کل ماقلت و کتبت و شرحت و اطنبت لم تیفق لی شیء احبه قریبا من شرح محامد اوصافه و مکارم اخلاقه و کلما طولت و فصلت ما کنت الاکمن لایعرف عیبنه عن رشده و یکشف سره بیده و یبالغ فی افضاح نفسه و ایضاح نقصه، اتوب الیک یا مولای مما تقصر عن مدایحک البیان
فان ترحم و تغفر لی فمالی و غیری بعد ما جاء الامان
و ان تک تاخذ العاصی فهذالسانی و البراعه و البیان
و من یهوی الوقوف والاطلاع بکمال فضل مولانا الجلیل وعلو مقامه فلینظر الی نتایج طبعه و نسایج اقلامنه و قد کفاه ادام الله بقائه فی کمال فطنته و جلال قدرته ما اورده فی طی صحیفتین شریفتین بکاد ان یکونا للدین بمنزله العینین و یقوما للدهر مقام النیرین یثبت فیهما النبوه الخاصه و العامه بالدلایل العقلیه التامه واآیات المرویه المرئیه فی الکتب السماویه والاخبار الصادقه الثابته فی الصحف السابقه.
منهما ما سطرها اولا بامرالسطان فی نقص اساطیر القسیس و محو اباطیل الابلیس، حاجا علی الخصم بمساوی حججه، سادا علیه فرجه و مخرجه، رادا الیه نباله، راشفا علیه نصاله فسود وجه المنکر بتسویدها و اکدالزامه بتاکیدها و تشیدها و امسی القسیس کانه من رجوم تهوی النجوم فیتبعها شهاب ثاقب من سماء ذات کواکب او ثعلب عدل عن مسلکه و جره الاجل ای مهلکه فاجترا الی الضرغام فی الآجام و لم یعرف حد نفسه حتی توارته الثری فی رمسه.
ای روبهک چرا نه نشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دئی سزای خویش
و بالجمله رساله اولین که غیرت رسایل اولین و آخرین بود بر وجهی که از آسیب نقص هر حاسد و بغض هر معاند، مصون و مأمون باشد سمت اکمال و اتمام یافت و چون قبل از اتمام آن پادری ملعون در قعر سقر ماوا و مقر گزیده بود بواسطه سفرای ملت عیسوی چون رعب شوکت خسروی در اقطار بلاد کفر سایر گشته، ارکان شرک و شقاق را در تزلزل آورد و عجز علمای نصاری از جرح و قدح ان ظاهر و آشکار شد و خاطر وحی مظاهر شاهنشاه اسلام پناه را که حافظ دین اله و حارس ملک یقین و حافظ شرع سیدالمرسلین است، شوق و میل کامل بتتمیم ذیل این مسائل حاصل آمد و بتکلیف کلک حکیم عهد اشارت راند که به نحوی که خط محور و بطلان بر لوح رسایل منکران کشد ، رقم اثبات و احکامی بر صفحه عقاید اهل اسلام زند چنان که بر رد کتاب پادری جوابی یا صواب گفته است و غبار کید و کین از ریاض دین مبین رفته؛ کتابی دیگر در شرح دلایل اعجاز و اثبات نوبت خاص مرقوم دارد.
پس بار دیگر عالم علوم آداب را رونق عهد شباب باز آمد وگلشن فضل و بلاغت را حسن و طراوت افزود، طبع فصاحت، رسم سماحت تازه کرد، سحاب حکمت، باران رحمت ببارید، شعله طور جلوه ظهور گرفت، پنجه موسی لمعه بیضا نمود، مریم منطق عیسی مصدق آورد و جبرئیل امین معجزات مبین در رساند، خامة استاد روزگار حدت ضرب ذوالفقار آشکار ساخته، آتشی تازه در خرمن کفر و عناد در انداخت و به ترقیم کتاب مجدد پرداخت که هم تتمیم رساله سابقه است و هم تحقیق عقاید صادقه. شعر:
لله در صحیفه تهدی الوری
سبل الهدی و مسالک الارشاد
سجدت نفوس القادسات لذکرها
فی معرض الانشاء والانشاد
عقلت ملائکه السماء بذیلها
لقضاء کل مهمه و مراد
خرت لها مهج اهرامس سجدا
و تخشعت کتخشع العباد
لوشاهدت صحف الفضایل فضلها
شهدت بفی محضر الاشهاد
نسخت بها نسخ الصایف کلها
حاشای غیر صحفه السجاد
کم من مسیح مرضع فی حجرها
متکلم فی ساعه المیلاد
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی تسلسل کالعقود انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
کالما صفوا غیر ان ورائها
نار تذیب جوانح الحساد
تذکی زنادالدین و التقوی کما
تطفی شرا الکفر والالحاد
ذوقت با مطار الفضایل بعد ما
شرفت برشح انامل الاستاد
و چون اشتهار و انتشار این رسایل و مسائل در بلاد ثغور اصلح و اصوب بود و بنکایت اعدای دین مبین اقرب و انسب، مواکب دانای جهان باشارت دارای مهان چون نور وجود در قوس عروج و شمس سماء در طی بروج از ملک عراق بثغر آذربایجان تشریف قدوم بخشید و در حضرت نیابت سلطنت که مربع دین و مشرع شرع و مکمن دولت و مامن ملت است چون نقطه رأس در خانه شمس و درخت طوبی در روضه خلد، بسط ظل افاضت و بذل نور افادت فرمود تا مبانی کتاب ثانی که ثانی ترکیب مثانی است بیمن همت و فرط جهد ملک زاده ولی عهد که یاور ملک و داور عهد و امان زمان وپناه جهان و نیروی ظفر و بازوی خطر و غایت عنایت باری و آیت شمایل شهریاری است. البدر الشاهد و الشمس الجاهد و اللیث الصایل و الغیث الهاطل، ناصرالاسلام، منصور الاعلام، شاهرالاسیاف، مشهور الاعطاف، ناظرالجود و المعدله، منظور الملک و المملکه معهودالوفا، مفقودالجفا، منشورالندی، مقهورالعدی، الغازی فی سبیل الله عباس میرزا لازال للدین حامیا و للکفر ما حیا وللملک حارسا و للخلق سائسا سمت اتمام و اختتام پذیرفت وصیت این نام نیک چون دور دولت مدید تا آخر عهد و زمان در بسیط زمین و بساط جهان ماند و این بنده که بر حسب امر والا بتحریر فهرست کتاب و ترتیب فصول و ابواب مأمور بود ملخص مطالب را بموجب تفصیل معین و مشخص نموده در سلک کلک کشید و الله المستعان و هو نعم الوکیل
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
خطاب به آقا سیدمحمد مجتهد
قطرات اثینه انسکبت کالمرن من العیون و فقرات ادعیه انبعثت من القلب المحزون، تهدی الی حضره مولی الاعظم العلامه الافخم، صدر المجتهدین فخر المتبحرین، زینت الفضایل، الفاضل الباذل، السید السند، عالم معالم الاسلام، عارف قواعد الاحکام، محقق شرایع الدین، لمعه لوامع الیقین، تذکره الفضلاء ذخیره العلماء – سالک مسالک الایمان، مدرک مدارک القرآن، علم الهدی، عروه المله والدین، نصیر الاسلام والمسلمین، صانه الله سبحانه عن مصائب الزمان و نوائب الحدثان،
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۱ - در بیان معرفت علم
ای گرامی گوهر عالی نسب
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۴ - در بیان قبض و بسط میفرماید
در محبت چون زدی گام نخست
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - ایضا له
ندارد شش جهت چون این مثمن
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
که باشد هفت چرخش زیر دامن
ملایک چون کبوتر بر رواقش
ثریا کوزه نرگس بطاقش
صفای هشت خلد از وی عیانست
که هر رنگش ز پا جنت نشانست
ندیدم گرچه گردیدم ز آفاق
چنین هشتی که باشد در جهان طاق
همای میمنت در آستانش
نیارد یاد هرگز زآشیانش
چنان کائینه گرد رنگ از آب
صفایش صبح را افکنده در تاب
بهر گنجی ازو گنج سعادت
بجامش داده خور دست ارادت
شهنشاه جهانبخش جوانبخت
بفرق فرقدانش پایه تخت
بشوکت ثانی صاحبقرانست
جهان نازان که او شاه جهانست
در امر او نفاذ حکم تقدیر
بفرمانش نبرد طفل از شیر
بتخت پادشاهی راه حق پوی
حقیقت بین و حق اندیش و حق گوی
چنان اسلام ازو قوت نصیبست
که در هندوستان هندو غریبست
غریق رحمت او دور و نزدیک
غلام همت او ترک و تاجیک
اگر دریاست تر از همت اوست
و گر کان خسته دل از غیرت اوست
همیشه باد درگاهش فلک سای
سران در آستانش در سرپای
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چیست عالم جلوه گاه حسن دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
صورت یاربخواب امد و در گوشم گفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
که بخفتن نتوان در معانی را سفت
خیز اندر پی مطلوب درآ از سر درد
در طلب روز مخور شب همه شب نیز مخفت
نقش اغیار برون کن ز درون دل خود
تا که با یار همیشه بودت گفت و شنفت
عاقبت دیده جان باز کند بررخ دوست
هر دلی کو بغم و درد مدام آمد جفت
جان و دل ساز فدا گر هوس دیدارست
زانکه اینجا بکسی رو ننمایند بمفت
توئی تست حجاب تو اگر رفت توئی
یار بینی که عیانست ز پیدا و نهفت
رودر آئینه دل گفت نماییم دگر
زین سخن جان اسیری چو گل تازه شکفت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ره روانی که راه حق پویند
از خدا جز خدا نمی جویند
واله آن جمال و رخسارند
عاشق حسن آن پری رویند
صورت او بدیده بنگارند
نقش غیرش ز لوح دل شویند
راز اورا بگوش او شنوند
هرچه گویند هم بدو گویند
روز و شب بیقرار و آرامند
همه در جست و جوی دلجویند
گر بصورت ز آدمی زادند
هم ملک سیرت و خدا خویند
طیلسان فنا چو می پوشند
فارغ از دلق کهنه و نویند
قطب دور و محیط دایره اند
همچو پرگار گرد خود پویند
ای اسیری نگر بعین یقین
کین همه نقش صورت اویند
از خدا جز خدا نمی جویند
واله آن جمال و رخسارند
عاشق حسن آن پری رویند
صورت او بدیده بنگارند
نقش غیرش ز لوح دل شویند
راز اورا بگوش او شنوند
هرچه گویند هم بدو گویند
روز و شب بیقرار و آرامند
همه در جست و جوی دلجویند
گر بصورت ز آدمی زادند
هم ملک سیرت و خدا خویند
طیلسان فنا چو می پوشند
فارغ از دلق کهنه و نویند
قطب دور و محیط دایره اند
همچو پرگار گرد خود پویند
ای اسیری نگر بعین یقین
کین همه نقش صورت اویند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دل بکوی نیستی چون خاک پست و خوار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
با دشمن و با دوستان یکسر گل بی خار باش
گر عاشقی یکرنگ شو، از نام و شهرت درگذر
در عشق ثابت کن قدم، جویای ننگ و عارباش
بگذار حظ نفس را، روپاکبازی پیشه کن
شو مونس یاد خدا، فارغ ز خلد و نار باش
در راه جست و جوی او سر بر خط فرمان بنه
یکدم میاسا در طلب، سرگشته چون پرگارباش
از فکر دنیا و ز دین در راه عشقش درگذر
ز اغیار دل را پاک کن، جویای وصل یار باش
خواهی برآیی بر فلک، گردی مجرد چون ملک
ترسا صفت در دیر دین رو طالب زنار باش
هستی و پندارخودی، کن غرقه در بحر فنا
در کوی عشق و بیخودی از ما و من بیزار باش
گر عاشق دل زنده معشوق را جوینده
گفتار را یکسو فکن، اندر پی کردار باش
از دست جور رهزنان بگزین کرانه زین میان
شو چو اسیری درامان، بایار یار غار باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
همه صورت همه معنی همه حسنی و جمال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
همه حشمت همه رفعت همگی جاه و جلال
همه لطفی و ملاحت همه احسان و کرم
همه اخلاق جمیل و همه اطوار کمال
همه قربت همه وحدت همگی کشف و شهود
همه دانش همه بینش همه وجد و همه حال
همگی سکر و فنائی همه تمکین و بقا
همه انوار تجلی همگی ذوق وصال
همه عشقی همه عاشق همه معشوق و ناز
همگی عشوه و جلوه همه غنجی و دلال
همه کانی همه گوهر همه دری و صدف
همه دریای محیط و همگی آب زلال
همه قیدی و اسیری همه اطلاق و عنا
همه اسرار حقیقت نه خیالات محال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
من درون درد درمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
در حجاب کفر ایمان یافتم
سالها رفتم براه جست و جو
تا فراق و وصل یکسان یافتم
در نقاب جمله ذرات کون
حسن او پیدا و پنهان یافتم
آنکه بیرون از دل و جان جستمش
عاقبت هم در دل و جان یافتم
هرچه دارد نقش هستی در جهان
در لباس جمله جانان یافتم
تاکه گشتم محو مطلق در فنا
در سلوک راه پایان یافتم
در بدر گردیدم و جستم خبر
زین گدائی بوی سلطان یافتم
حق به نقش ما و تو دارد ظهور
مظهر واجب چو امکان یافتم
من اسیری در بقا بعدالفنا
مظهر کل بحر عمان یافتم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
ز خلوتخانه وحدت چو بنهادی قدم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
دوصد موج حدوث آمد ز دریای قدم بیرون
رخت آئینه می جستی که بیند حسن خود کلی
ازآن از مخزن حرمت دل آمد محترم بیرون
زهی قدرت که انفاس لب جان پرورت دارد
که گلهای وجود آورد از باغ عدم بیرون
بحکمت از درون خانه نابود لطف تو
دو عالم با لباس بود آرد دم بدم بیرون
هوای روی جان افروز و سودای سرزلفت
رود عمر و نخواهد رفت هرگز از سرم بیرون
سپاه عقل می جوید امان برجان که بگریزد
چو شاه عشق می آرد بملک دل علم بیرون
صفات و ذات را هر دم بود یک مظهر جامع
گهی اندر عرب ظاهر گه آید از عجم بیرون
کسی کو نوربخش آمد همو شد مظهر ذاتت
که اوصاف کمال او بود از کیف و کم بیرون
اسیری دل نثار آورد جان دید از تعجب گفت
عجب دریست این کامد ز دریای کرم بیرون
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۱
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۰ - ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی
و از ایشان بود ابوعلی شقیق بن ابراهیم البلخی از پیران خراسان بود و او را زبانی بود اندر توکّل و استاد حاتم اصمّ بود.
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد، خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر. گفت اگر چنین است که تو همی گوئی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد، شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت.
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند، بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن، غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را، و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد، ما را بی برگی نباشد، او را بیداری افتاد، گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است، خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد.
حاتم اصمّ گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علیّ بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود، او را بیاوردند و بزدند، مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد، گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند، شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود، چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غائب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی، گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است، سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود، شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت.
حاتم اصمّ گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی، گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان.
و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن.
و سبب توبۀ وی آن بود که وی توانگرزاده بود و به تجارة بیرون شد بترکستان اندر حالت جوانی در بت خانۀ شد، خادمی را دید در آن بت خانه سر و موی روی باز کرده بود و جامۀ سرخ پوشیده ارغوانی شقیق خادم را گفت تو را آفریدگاری است زنده و عالم او را پرستنده و تو بتی را میپرستی که از او نه خیر آید و نه شر. گفت اگر چنین است که تو همی گوئی قادر نیست کی تو را روزی دهد بشهر تو تا تو اینجا نبایستی آمد، شقیق را از آن بیداری افتاد و طریق زهد پیش گرفت.
و گویند سبب توبۀ او آن بود که قحطی افتاد و مردمان اندوهگین بودند، بنده ای را دید که بازی همی کرد گفت یا غلام چیست این نشاط و مردمان چنین اندوهگن، غلام گفت مرا از آنچه که خواجۀ مرا دیهی است خاص او را، و چندانک او را باید از آنجا ارتفاع یابد، ما را بی برگی نباشد، او را بیداری افتاد، گفت اگر او را خداوندی است کی دیهی دارد این غلام بدان خداوند خویش چنان می نازد و درویش است، خداوند من توانگر است انده روزی بردن هیچ معنی ندارد.
حاتم اصمّ گوید شقیق توانگر بود و جوانمرد و با جوانان رفتی و علیّ بن عیسی بن ماهان امیر بلخ بود و سگ شکاری دوست داشتی سگی گم شد او را گفتند که نزدیک مردی است و آن مرد همسایۀ شقیق بود، او را بیاوردند و بزدند، مرد بسرای شقیق شد و پناه بوی برد شقیق بنزدیک امیر شد، گفت دست از این بدارید کی سگ من دارم و تا سه روز دیگر سگ باز آورم مرد را رها کردند، شقیق بازگشت اندوهگن از آنچه گفته بود، چون سه روز بگذشت مردی از بلخ غائب بود باز آمد سگی یافته بود قلاده بر گردن وی، گفت بهدیه نزد شقیق برم که او مردی جوانمرد است، سگ نزدیک شقیق آورد و نگریست سگ امیر بود، شاد شد و سگ بنزدیک امیر برد و از آن ضمان بیرون آمد و بیداری ویرا بدیدار آمد و توبه کرد و راه زهد گرفت.
حاتم اصمّ گوید با شقیق بودیم اندر مصاف بجنگ ترکان و روزی صعب بود و هیچ چیز نتوانست دیدن مگر سر کسی می افتاد و نیزها و شمشیرها می شکست و پاره پاره همی شد شقیق مرا گفت خویشتن را همی چون بینی یا حاتم امروز مگر پنداری که دوش است که با زن خفته بودی، گفتم نه گفت بخدای کی من تن خویشتن را هم چنان می پندارم که دوش تو بودی با زن اندر بستر و اندر پیش هر دو صف بخفت و سپر بالین کرد و اندر خواب شد چنانک آواز خواب او بشنیدم شقیق گفت خواهی کی مرد بشناسی اندر نگر تا بوعدۀ خدای ایمن تر بود یا بوعدۀ مردمان.
و هم او گوید که پرهیز مرد بسه چیز بتوان دانست بگرفتن و منع کردن و سخن گفتن.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۳ - ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی
و از ایشان بود ابوسلیمان عبدالرحمن بن عطیّة الدارانی از دیهی از دیه های دمشق بود وفات او اندر سنۀ خمس عشر و مأتین بود.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.
احمدبن ابی الحَواری گوید کی از ابوسلیمان شنیدم که گفت هرکه اندر روز نیکوئی کند اندر شب مکافات یابد و هرکه اندر شب نیکوئی کند اندر روز مکافات یابد و هر که به صدق از شهوتی دست بدارد خدای تعالی شهوة از دلش ببرد و خدای کریمتر از آنست که از شهوتی برای او دست بداری آن دلرا دیگر باره بدان شهوة عذاب کند.
هم از وی روایت کند کی هرگاه که دوستی دنیا اندر دلی قرار گرفت دوستی آخرة از آن دل برفت.
از جنید همی آید که از ابوسلیمان شنیدم که بسیار بود که چیزی اندر دلم افتد از نکتۀ قوم بچند روز فرا نپذیرم الاّ بدو گواه عدل از کتاب و سنّت.
و ابوسلیمان گفت فاضل ترین کارها خلاف نفس است و هرچیزی را علامتی است و علامت خذلان دست بداشتن گریستن است.
ابوسلیمان گوید هر چیزی را زنگاری است و زنگار دل سیر بخوردن است.
هم او گوید کی هرچه ترا از خدای باز دارد از اهل و مال و فرزند شوم بود.
ابوسلیمان گوید شبی سرد اندر محراب بودم و از سرما آرامم نبود و من یکدست پنهان کردم از سرما و دیگر دست فرا بیرون کرده، اندر خواب شدم هاتفی مرا آواز داد که یا باسلیمان آنچه روزی این دست بود کی بیرون کرده بود به وی دادیم اگر آن دست دیگر بیرون بودی روزی خویش بیافتی، سوگند خوردم که هرگز نیز دعا نکنم مگر دو دست بیرون کرده بسرما و گرما.
ابوسلیمان گوید وقتی خفته ماندم و وِرد من خوانده نیامد. حوری دیدم مرا گفت همی خسبی و پانصد سالست تا مرا می پرورند از بهر تو درین پرده ها. احمدبن ابی الحواری گوید روزی بنزدیک ابوسلیمان شدم و وی همی گریست گفتم چرا می گرئی گفت یا احمد چرا نگریم شب تاریک شد و چشمها بخفت و دوست بدوست رسید، و اهل محبّت بپای ایستادند و اشک چشم ایشان میرود و اندر محرابها همی چکد، جلیل سبحانه جبرئیل را ندا میکند که یا جبرئیل من می بینم آنرا که از سخن من لذّة همی یابند و بذکر من براحت همی باشند، من مطّلعم بخلوتهای ایشان و نالۀ ایشان همی شنوم و گریستن ایشان همی بینم یا جبرئیل چرا آواز ندهی کی این گریستن چیست هرگز دیدی دوستی کی دوستان خویش را عذاب کند یا اندر کرم من سزد که ایشانرا بحضرت آرم تا مرا خدمت کنند آنگاه ایشانرا عذاب کنم، سوگند یاد کنم بعزّت خویش کی چون روز قیامت بود حجاب از چشم ایشان بردارم تا بمن می نگرند بیچون و بی چگونه.