عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سازد خموش تا من حسرت فزوده را
گوید شنیده ام سخن ناشنوده را
رنجیده بی گنه ز من آن تند خو و من
دارم صد انفعال، گناه نبوده را
دل جمع کرده از گله ام، بس که پیش او
می بندداضطراب، زبان گشوده را
تا زودتر حکایت شوقم شود تمام
پرسش نمی کند سخن ناشنوده را
میلی، گر امتحان کنی، از خود خجل شوی
آن پر فریب دشمن ناآزموده را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شرمنده‌ام که روی دلی چون نمود و رفت
صد سرزنیش ز ناکسی من شنود و رفت
بهر فریب ساده‌ دلان، مست ناز من
از بزم غیر آمد و خود را نمود و رفت
شد قحط آرزو به دل زود قانعم
با آنکه دیر آمد و یک دم نبود و رفت
تا بار دیگرش نتواند فریب داد
او را گذاشت غیر که برخاست زود و رفت
میلی خیال یار به دل ناگهان گذشت
بازم به دل محبّت دیگر فزود و رفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
حیف خوبان کاین‌چنین میخواره و هر جا روند
پیش خود بر پا و خود را و نصیحت نشنوند
توسن کین گرم می‌رانند و جانها در عنان
همچو صید زخمدار افتان و خیزان می‌دوند
من سگ آن وحشیان خانه‌پرور کز حیا
چون غزال آدمی نادیده، با کس نگروند
مانده بهر التفاتم این‌چنین گرم طلب
شمع را پروانگان جویا نه بهر پرتوند
دشمنان پیکان کین ریزند بر میلی، ولی
غیر ازین تخمی که می‌کارند، هرگز ندروند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای چشم تو همچو فتنه خونریز
چون می نگه تو فتنه‌انگیز
فریاد که از تپیدن دل
در هر نفس آتشم شود تیز
از بیخودی‌ام خوش آنکه باشی
گرم گله نصیحت آمیز
ای آنکه زنی دم از محبّت
از هستی خویشتن بپرهیز
برخیز و به پای دار بنشین
یا از سر کوی یار برخیز
میلی به اجل ترا چه دعوی‌ست
در دامن آن ستمگر آویز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای مایه آزار دل، فکر دل‌زاری بکن
شکرانه آزادگی، یاد از گرفتاری بکن
غمزه‌زنان، جولان‌کنان،‌ با این و با آن همعنان
ز افتادگان چون بگذری، رو در قفا باری بکن
ای قتل مردم کار تو، باقی‌ست چندین جان هنوز
بیکار منشین جان من، تا می‌توان کاری بکن
... آزرده‌دل می‌بینمت
با من گذار این درد دل، ترک دل‌آزاری بکن
در راندن هر بوالهوس، گشتی به بدخویی مثل
چون با ستم خو کرده‌ای، با عاشق زاری بکن
بیماری میلی مگر یابد علاج از تیغ تو
چون می‌توانی، رحمتی برحال بیماری بکن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
زاهدا،‌ به ز تو آن رند شراب‌آلوده
که بود از گنه خویش، حجاب‌آلوده
می‌برد راه به خمخانه عرفان، رندی
که بود مست و نباشد به شراب‌آلوده
ای خوش آن مستی و بی‌باکی و دردآشامی
که نشد در حرم کعبه حجاب‌آلوده
من چه کس باشم و از جرم و گناهم چه حساب
که کند همچو تویی را به عتاب‌آلوده
نتوانم که سر از زانوی غم برگیرم
بس که شرمنده‌ام از دیده خواب‌آلوده
می به یادش خور و اندیشه مکن چون میلی
کز ریا به بود این جوم ثواب‌آلوده
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا
عشق چنین بی‌نصیب، حسن چنین بی‌وفا
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بی‌وفا
مایهٔ نومیدی‌ام، باعث محرومی‌ام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
می‌رمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
بعد هزار اضطراب، چون به رهش می‌روم
می‌گذرد با رقیب، تا نروم از قفا
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
من که ز کشتن چنین گشته‌ام آسوده‌دل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او می‌کند، مدّعیان را گوا
باز به تقریب شرم، می‌فکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
طعنهٔ مردم بسی، می‌شنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافته‌ام از ادا
می‌رسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
حال دل پر ملال، می‌کنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بی‌گناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیل‌اللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
ذکر سراپرده‌اش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
طبع تو چون می‌نهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، می‌شود پیر خرد را عصا
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
چون به کلید سخا، گنج‌گشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
باشد اگر فی‌المثل، جود تو روزی‌رسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهن‌ربا
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
من به زبان‌آوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
جام می خوشگوار، لعل می‌آلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرش‌سا
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
من که چنین گشته‌ام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
تا شده‌ای مشتری،‌ گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بی‌قلم ابتدا
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بی‌ابتدا، اوّل بی‌انتها
میرزا قلی میلی مشهدی : ترکیبات
در هجو جهانگیر گیلانی که امیرالامراء خان احمد میرزا بود،گفته
زهی علم شده در عالم ستمکاری
چو مار دم زده مشتاق مردم‌آزاری
ز کردگار به دست تو روز حشر آید
به جای نامهٔ اعمال، خطّ بیزاری
مناز اگر دو سه روزی بلندپایه شدی
که پایهٔ تو بود مایهٔ نگونساری
غرور در تو فرستاده چوب قیلقه‌ای
که سر به سجدهٔ ایزد فرو نمی‌آری
سر ترا ز سر دار تا نیاویزند
عجب اگر نهی از سر خیال جبّاری
ازین که پشت به دشمن دهد چه آزارش
سپاهیی که تو باشی سپاهسالارش
خوش آن زمان که سرآید ترا نقاره و بوق
به زیر چوب رسانی نفیر برعیّوق
کند عزیمت درگاه خالق آن ساعت
هزار قافلهٔ شکر از دل مخلوق
کنی شکوفه هر آبی که خورده‌ای چو درخت
کنون اگرچه ز جُلاّب می‌زنی آروق
چنان به یکدگرت سخت بعد ازان بندند
که در تن تو رسنها نهان شود چو عروق
ز دست سرزنش خلق، سر بدر نکنی
چو لاک‌پشت ترا چون کنند در صندوق
لباس خوب تو صندوق ازبدی باشد
به جای گِردْ گریبانت، اوحدی باشد
ایا چو زال کهنسال دهرْ پر نیرنگ
به ریو و رنگ چو روبه، دو رنگ همچو پلنگ
گهی پیام و گهی نامه می‌فرستادی
که خیز و جانب گیلان کن از عراق آهنگ
ز شومی طمع خام، آمدم آخر
به مجلس تو، چه مجلس؟ کلیسیای فرنگ
کشیدم آینه‌ای تحفه از صحیفهٔ نظم (کذا)
که صفحه‌اش ز دم عیسوی گرفتی زنگ
به بازگشتنم آهنگ شد پس از عمری
که با تو بود مرا چنگ اختلاط، آهنگ
شب وداع به صد وعده‌ام ز ره بردی
که تا صباح رضا ساختی مرا به درنگ
بهانه ساخته جنگ سپاه شاه، از شهر
صباح ناشده جستی برون چو تیر خدنگ
تو کردی آن به من و با تو کردم اینها من
که با کسی نکنی آنچه کرده‌ای با من
نه از تو خلق تسلّیّ و نه خدا خشنود
تو خود بگو که مکافات این چه خواهد بود
به ریش زرد و بناگوش زرد و چهرهٔ زرد
به سر نهی ز سرناز چون کلاه کبود،
تو خانه‌سوز نشانی دهی ز گوگردی
که در گرفته سرش از جهان برآرد دود
درین که هجو تو گفتم تو نیز می‌دانی
که من محقّم و سرتا به پا گناه تو بود
وگرنه با همه حقّ نمک، نبایستی
میان ما و تو اینجا رسید گفت ‌وشنود
ز شست تیر برون رفته و ز دست عنان
کنون ز کرده پشیمان شدن ندارد سود
گریختیّ و ترا مبلغی کفایت شد
تو زان معامله خشنود و من بدین خشنود
قلم به هجر توام نیزه‌ای‌ست تیز زبان
زبان به قتل توام خنجری‌ست خون‌آلود
بسی مگیر ازین چند روزه عمر حساب
که هست مایهٔ چندین هزارساله عذاب
کجا به شومی رو نسبت است با بومت
هزار بوم خراب است از رخ شومت
به ظلم، خرمن زر جمع کرده‌ای، غافل
که برق خرمن عمر است آه مظلومت
ترا ز آتش غم درگداز می‌خواهم
که همچو شمع کند رفته‌رفته معدومت
فکنده است ترا در جهنّمی امساک
که آب و نان به مذاق است زهر و زقّومت
به ناکسی نبود هیچ‌کس برابر تو
ز سگ تو کمتر و کمتر ز سگ برادر تو
جماع داده و دیوانه خیز و پر شروشین
سگ تری نجس‌العین کور، میر حسین
به چشم احوال او نیست نقطهٔ مردم
بدین مگر بتوان گفت چشم او را عین
بیاضش اینکه ندارد چو عین یک نقطه
سوادش اینکه ندانسته عین را از عین
درو ز کج‌نظری عکس نیزه گرافتد
به‌سان حلقه نهد سر به هم سُنَین و بُنَین
سزای کردهٔ او در کنار او کردم
که واجب آمده در دین، ادا به موعد دین
زهی به مرتبه‌ای کوردل که خصم تواند
حسین ابن علیّ و علیّ ابن حسین
ز کعبتین دو چشم تو، ته نما دو یک است
به سنگ تفرقه‌اش لیک احتیاج تک است
تو همچو مردم چشم کریه منظر خویش
چنان کجی که نه‌ای راست با برادر خویش
ز وضع دختر دوشیزه می‌توانی کرد
قیاس عفّت همشیره‌های دیگر خویش
ترا گمان بکارت بود ز خواهر خود
به جای دور مرو، پرس هم ز نوکر خویش
همیشه تا دو نماید ترا یکی ناچار
برادر تو دو بیند ترا، تو او را چار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ناکامی من همه ز خودکامی توست
این سوختنم تمام از خامی توست
مگذار که از عشق تو رسوا گردم
رسوایی من موجب بدنامی توست
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیکان نگار را دل ما هدف است
صد گوهر عافیت مرا در صدف است
الحق به کسی که دایمش بینی شاد
گر رحم نیاوری، حقت بر طرف است
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۰
ز خلف وعده نه‌ای منفعل، چو می‌دانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار نبود
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶ - از قصیده‌ای در مدح جلال الدّین اکبر
چه احتیاج سوال است خلق عهد ترا
که هر گدا شده قارون ز کثرت زر و مال
ولی تو با طلب سایلان خوشی چندان
که بر سبیل خوشامد کنند از تو سوال
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۴۴
کاشکی افزون شود هر لحظه استغنای او
تا ز سر بیرون کنند اهل هوس سودای او
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۹
مرد خدا نمی شود، گرچه زن از کنار خود
بر در مسجد افکند، طفل حرام زاده را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۲
مگر چاه زنخدانت نمایان گشت در صحرا
که بر دور تو می بینم کبوترهای چاهی را
گدای عشق باش و ز ابر رحمت سایه پرور شو
که بر باد است رفعت، سایبان پادشاهی را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
غیر افسردگی از زینت دنیا مطلب
گرمی جامه پشمینه ز دیبا مطلب
نیست با وسوسه داران تعلق آرام
تن آسوده ز طوفانی دریا مطلب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
همچو شبنم با گل و سوسن مخواب
شب نشینی کن درین گلشن مخواب
ای که از تاریکی دل چون شبی
گر هوس داری دل روشن، مخواب
فوج اختر، دشمن جان تواند
روبروی لشکر دشمن مخواب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
به مردم قرض دادن بینوایی ست
ز مردم حق طلب کردن گدایی ست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو طبع داد خدا، گومده به ما فرزند
دو بیت خوب، به از صدهزار فرزند است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دنیا و آخرت چو ترازو فتاده است
یک سو اگر کم است، دگر سو زیاده است
در مجلسی که دست به هم داد رقص جام
خون حیا به گردن مینای باده است