عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۰ - مالک الملک
دگر آن مالک الملکت بود حق
که بر عبدش مجازاتست مطلق
در آنحال مجازاتست مالک
بهر امری که شد بر عبد سالک
بنهی و امر خود در ترک و طاعات
دهد آن مالک الملک مجازات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بی‌نقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعم‌المعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بی‌گناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمنده‌ام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۸ - الموت
بود گر معنی موتت به نیت
شد آن قمع هواهای طبیعت
بود در اصطلاح قوم مردن
بترک آرزوها جمله کردن
گذشتن از همه لذات و شهوات
نگشتن گرد نفس و مقتضیات
نباشد جز که از نفس پرأفت
هواهائی که بینی در طبیعت
چون میل نفس گردد سوی اسفل
شود مرقلب را جاذب بأنزل
بمیرد از حیات معنوی قلب
شود ز او نور علم و معرفت سلب
بتیه جهل و نادانی شود گم
بود در زمره انعام و بلهم
بمیرد ور که نفس از آرزوها
هم از میل مجاز و خلق و خوها
نماید قلب رو بر عالم قدس
چه او را هم بآن عالم بود انس
محبت باشدش بالطبع و بالاصل
بملک قدس و هم بروی شود وصل
رسد او را حیات و نور ذاتی
که نوبد در ردیف او مماتی
فلاطون داده خود فتوی زیاده
بر این موتت ز «موتوابالاراده»
کزان پس بالطبیعه زنده گردی
در اقلیم بقا پاینده گردی
بود فرموده جعفر موت توبت
که هست از ما سواللهت بنوبت
نه تنها توبه‌ات از سیئات است
که هم از هر چیز حتی از وجود است
نه تنها مردنست از دارناسوت
که هم باید گذشت از ملک لاهوت
نه تنها کن تو ممکن را فراموش
که باید شد هم از واجب کفن‌پوش
پس از مردن مشو بند حیاتش
گذر کن هم ز اسماء و صفاتش
بقاها کایدت بعد از فناها
قلندر شو بمیر از آن بقاها
مراتب راز عشقش زیر پی کن
به پیشت هر چه آید ترک وی کن
غمی جو کز پیش شادی نخواهی
خرابی شو که آبادی نخواهی
چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب
گذشتی از مقامات و مراتب
سراغی از صفی گر در مقامی
شدت بر روی رسان از ما سلامی
که او آواره از کون و مکان شد
نه تنها بیکس و بیخانمان شد
و را هر جا نشست از ضعف راندند
بهر دامی فتار او را رهاندند
نرفت از خود بزنجیرش کشدیند
بقهرش بند هر قیدی بریدند
بمرد او از جمادی و نباتی
دگر از رتبه وصفی و ذاتی
امید از ممکناتش منقطع گشت
غبار و همش از ره مرتفع گشت
نماند او را غم بیگانه و خویش
شد آزاد از خیال مذهب و کیش
چه در کثرت نماند آثار و نامش
یقین بود اینکه وحدت شد مقامش
از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز
یکی خاک فنائی جو بسر ریز
از این موت و مکانها حاصلی نیست
تو را جز لامکانی منزلی نیست
مراد از لامکانی بسی نشانیست
که آخر موت ارباب معانیست
کند خود را و موتش را فراموش
فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش
صفی را خنده آید کز قساوت
کند هر کس باو نوعی عداوت
باقسماش کنند از رتبه زایل
بآزارش شوند از کینه مایل
از آنغافل که با اهل فنا جنگ
بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ
نه دریا پر شود از سنگ اطفال
نه بر خشم آید از غوغای جهال
فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ
زنند این غافلان برجام خود سنگ
صفی کی بر ستوه آید ز کوران
خورد چندار لگدها زین ستوران
نمیی تا خود از خلق و خصالت
نباشد درک حال اهل حالت
نیابی سر اینمعنی که درویش
ندارد چون ز جور خلق تشویش
نگیرد در مقامی نقش و رنگی
نباشد با گروهش صلح و جنگی
نباشد یادش از موجود و معدوم
که تا گردد از آن خورسند و مهمور
چه پروامرده را از ننگ و از نام
بفکرش کی رسد تعریف و دشنام
دمی از خود بمیر آنگه توقف
نما درحال ارباب تصوف
بمیر از خود دمی وانگه نظر کن
در اینعالم یکی سیر دگر کن
به بین تا چیست سر موت احمر
که آن باشد خلاف نفس ابتر
نبی گوید جهاد اکبر اینست
که راجع بر جهاد مشرکین است
خود این راموت جامع گفته صوفی
در این بستر براحت خفته صوفی
هر آن مرد از هوای نفس گمراه
حیات ازمعرفت یابد بدلخواه
بمیرد از جهالت پس شود وی
بنور علم و عرفان هر نفس حی
«او من کان میتا» در عبارت
«فاحییناه» زین آمد اشارت
که باید مرد از نفس و هواها
شدن پس زنده بر نور و نواها
بمیری گر یکی زین زندگانی
که داری پس بحق باقی بمانی
ره مردن طلب کن گر فقیری
مدد جو اول از روشن ضمیری
نگردد بسته نفس از هیچ‌بندی
مگر از حبل عشق آری کمندی
بطاعتها که داری در تعبد
ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد
صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار
نگردد خسته زینها نفس غدار
کند بل همرهی در جمله اعمال
که پنداری تو را یار است و هم حال
مگر که آری بکف دامان یاری
شوی در راه عشق او غباری
بدست او دهی دستی به پیمان
به پیش حکم او برخیزی از جان
رود سوی نشست از این قبولیت
پیاپی زانوی نفس جهولت
تو گوئی نفس برفی در سبد بود
هلاکش نزد خورشد اسد بود
از آنرو حمل هر باری بعادت
نماید غیرتمکین واردات
بآسانی بهر طاعت دهد دل
بجز تمکین کش آید سخت مشکل
از آن گوید محقق نفس و ابلیس
یکی بودند اندر کبر و تلبیس
ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد
باظهار منیت ابتدا کرد
کسی کورا طبیعت گشت غالب
نگردد جز باهل طبع راغب
از آن نفس تو جز اماره نبود
کت از میل طبیعت چاره نبود
اگر گاهی کنی ترک مرادش
برآید آه تشویش از نهادش
وگر لوامه باشد در اقامت
کند خود را ز فعل بد ملامت
وگر یکجا نمائی ترک میلش
فتد آتش بخرمنها و خیلش
ولی این بس تو را دشوار باشد
مگر عون الهت یار باشد
که تا نفس تو گردد مطمئنه
شود فارغ ز تلوین و مظنه
غرض باشد گر از پیری افاضت
بود به نفس را از هر ریاضت
چه تمکین واردات خیزداز عشق
خضوع آید هوا بگریزد از عشق
چو عشق آمد حریف صد سوار است
از و نفس موسوس خوار و زار است
چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود
که عشق از فتنها دارالامان بود
نماند عشق برجا حرف و نقلی
نشان از قبح نفس وحسن عقلی
چو عشق آمد وداع کفر و دین است
کجا داند که آن دزد این امین است
نه تنها سوخت نازش ما و من را
که سوزد روح و نفس و قلب و تن را
بسوزد نفس و نارد در مظنه
که این امار بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه
ولی بیعشق پای نفس باز است
ز هر سو بر تو دست او دراز است
اگر مردی بمیرانش باقسام
مراین خود موت جامع باشدش نام
از اینرو جامع‌اند را اصطلاح است
که نفس ار مرد حالت بر صلاح است
ز موت نفس هر موتی شود سهل
که بس ترکیبها او راست در جهل
اگر شد موت احمر حاصل تو
دگر موتی نباشد مشکل تو
مراد از موت احمر موت نفس است
حیات روح و عقل از فوت نفس است
اگر نفسی بمیرد حسن بخت است
از آن پس جوع و عریانی نه سخت است
بود مر موت ابیض جوع درویش
رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش
شود زین موت وجه قلبش ابیض
بحق چون کار قوتش شد مفوض
رسد پس فطنتی او را بباطن
حیاتی آیدش بر قلب فاطن
نه هر کس را نشاند حق بر این خوان
شکم جز مرد را نبود بفرمان
نباشد میل حیوان جز بخوردن
خورد کی آنکه دارد دل بمردن
بود آنموت اخضر بی‌مناعت
که پوشی کهنه ثوبی از قناعت
گذاری جامه نو را باطفال
سپاری این تجملها بجهال
نیرزد جامه‌ات گر قدر کاهی
چه باک او را اگر پوشیده شاهی
خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست
چو لیلی کافتابش در میان است
بود ایذای خلقت موت اسود
صفی این موت را دیده است بیحد
ز خلق از هیچ آزاری نرنجید
که در آزار خود خلقی نسنجید
سخنهائی که آن بس دلشکن بود
شنیدم لیک دانستم ز من بود
ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر
شد آن دلدار با من مهربانتر
عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق
رسد بیرون بتی اندازد از دلق
دغلهائی که باشد فرقه فرقه
نهان از هر جهت در زیر خرقه
بود مر نفس قدسی را علایق
ز وصل یار و الطافش عوایق
مرا از خلق خستها شرف شد
که از راهم موانع برطرف شد
بهر روزی مرا بود انتظاری
که بر دل آیدم از خلق خاری
شبم دلدار می‌گفت آن سخنها
که بشنیدی بیان کن ز انجمنها
نپنداری که بود آنها ز خلقت
منت گفتم چه بود آلوده دلقت
مگر تا واقف از سالوس باشی
مبادا با ریا مأنوس باشی
مدار این غم که کج یار است گفتند
خلایق هر چه امر ماست گفتند
بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش
بدور از طعم شیرین و ترش باش
بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن
بتکذیب آنچه دید خاک پی کن
بمان این نیک و بدها جمله برزیر
بموت خویشتن گو چار تکبیر
که آن خود کاشف از موت سیاهست
فنای ذات عارف در الهست
سوادالوجه فی‌الدارین این است
سیه‌روئی در این صورت یقین است
ز دامان تو خیز گرد امکان
نه‌بینی جز حق اندر عین ایمان
شود چون با تو محبوبت هم آغوش
زیادت ما سوا گردد فراموش
چو خواهد بر تو او جور خلایق
ز جان برجور خلقان باش شایق
به پشت سرفکن کون و مکان را
خود و خلق و زمین و آسمانرا
تو حسن موت اگر داری مسلم
بمیر از غیر حق و الله اعلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۹ - المیزان
صفی شاد که بهر با تمیزان
قلم گیرد پی تحقیق میزان
وی آنچیزیست کانسانرا توسل
بآن باشد بتمییز و تعقل
شناسد زاو ارادت جدیده
دگر اقوال محمود سدیده
دگر افعال مستحسن باشهاد
کز آن بدهد تمیز آن ز اضداد
بخوانند اهل دل آنرا عدالت
که ظل وحدتست آن در اصالت
همان ظل کو ز وحدت معتدل شد
بسه علم ار که دانی مشتمل شد
یکی باشد شریعت پس طریقت
سیم علم است در سر حقیقت
احدیت گرت در جمع و فرق است
بسیر این سه علمت دل چو برق است
احدیت نیابد تا تحقق
عدالت در تو کی گیرد تعلق
بود بر اهل ظاهر شر ع میزان
دگر بر اهل باطن عقل فطان
خود آن عقل است از اندیشه برتر
بنور قدس در معنی منور
دگر میزان خاصان علم راهست
بخاص الخاص میزان عدل شاهست
بآن میزان دهند اندر حقیقت
تمیز وحدت از احکام کثرت
بودجه عدل کز افراط و تفریط
بود موضوع و از تبدیل و تخلیط
نگردد با تعین حق ممازج
بود در عین ربط از جمله خارج
تعیین را بعین اختلافات
نباشد هیچ با قدسش منافات
دهد هم در طریقت شخص عادل
بآن میزان تمیز راه و منزل
هر آن منزل که در ره یا مقام است
چو آید پیش او داند کدام است
نگردد مشتبه بر وی مقامی
شناسد گر پرد مرغی زبامی
در اخلاص ار بود عیبی کند درک
در اعمال ار بود نقصی کند ترک
در اخلاص ار بود تفریط و افراط
بود در فحص حدش سخت محتاط
بپوید ره بوجه استقامت
صراط عدل نبود بی‌علامت
رود در جبر و تفویض او بمابین
که در فعل است امر بین مرین
بآن میزان غرض مرد طریقت
دهد تمییز هر صاف از کدورت
تمیز هر کمالی از نقایص
دگر تمییز هر قلبی ز خالص
دگر تمییز هر ترکی زد رویش
که این از رستگی بد یاز تشویش
گذشت اوست‌لله یا بدلخواه
بمنزل رفت یا افتاد در راه
ز دنیا رسته در طی مسالک
و یا چون نیست او را گشته تارک
دگر تمییز عشق از میل و مقصود
دگر تمییز مقبولت ز مردود
دگر تمییز در نقص و کمالت
دگر تمییز حد اعدالست
بدینسان در همه افعال و احوال
بود واجب تمیز آن بهر حال
دگر اندر ظواهر حکم شارع
بود میزان باحکام و شرایع
ز امر و نهی کاندر هر مقام است
بشرعت وان حلالست این حرامست
کدامین پاک بر طاهر و مرید است
کدام اندر یقین رجس و پلید است
بود پس شرع میزان در شریعت
که چون فرموده شارع منع و رخصت
شود در شرع میزانت مقابل
یکی اندر تمیز حق و باطل
تمیز حق و باطل شرع و نقل است
تمیز حسن و قبح از حکم عقل است
ز باطن محکم است احکام ظاهر
چه این صورت زمعنی گشته صادر
تخلف گر کنی از حکم صورت
بسا گردد غلط ره در طریقت
صراط از ظهر اول گر کنی فرض
بود تا بطن آخر طول بیعرض
ندارد در مقامی اعوجاجی
تو گر معوج روی ناقص مزاجی
بجائی ترک صورت هم کمال است
کس آر آگه ز سر اعتدال است
ز بهر کامل ار بر ضد صورت
کند حکمی همان شرع است و ملت
چو ز احکام حقیقت اوست واقف
چنان کز حکم شرع اندر مواقف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۰ - حکایت ابراهیم خاص علیه‌الرحمه
شهی کونامش ابراهیم خاص است
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوام‌الناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعت‌دان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که می‌بودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزده‌ئی او
بتکمیل معانی زاده‌ئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۲ - النجباء
نجیبانند در عالم چهل تن
باصلاح امور ناس ذی فن
حقوق خلق را دارند ارسال
نمایند از خلایق حمل اثقال
جز اینشان نیست کاری و اشتغالی
بدیگر کارشان نبود مجالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۵ - النفس و مرا تبها و شئوناتها و علاماتها و دقایق حالاتها
تو را نفس از شناسی بس شریفست
بخاری جوهری پاک و لطیف است
حیات و حس و قوت راست حامل
برفتار ارادی باز شامل
حکیمان جمله وجدانیش دانند
در انسان روح حیوانیش دانند
میان قلب و جسم عنصری او
بود خود واسطه‌گر پی بری او
ز قلبت فیلسوف از سر سابق
بنفس ناطقه گردید ناطق
بیان نفس اندر آیه نور
اگر داری تذکر گشت مذکور
شئونش در معانی مختلف شد
بهر جائی بوصفی متصف شد
گهی اماره گه لوامه گردید
دگرهم ملهمه شد بی زتردید
دگر شد در مقامی مطمئنه
دگر راضیه دور از هر مظنه
رجوع جمله بر معنای واحد
شد ار چه مختلف باشد موارد
بهر جائیست او را خاصه اسمی
ظهورش هر کجا نوعی و قسمی
شناسایی او بر جمله واجب
بود و این معرفت اصل است و غالب
هر آن نشاخت نفس خویشتن را
شناسد هم نه رب ذوالمنن را
تعلق نفس را حق بر بدن داد
بتدبیر بدن تا نفس تن داد
نبود از آن تعلق کی مجرد
شدی در ظلمت هیکل مقید
بود تامیل او سوی طبیعت
و را اماره گویند اهل وحدت
بشهوات و بلذاتست امرش
حواس و حس و اعضا مست خمرش
کشد مر قلب را از اوج علوی
بدنیا و جهات دون سفلی
پس او مأوای اقسام شرور است
محل و منبع ذنب و قصور است
خلاف میل او پس فرض عیش است
که بر جلب مرادش شور و شین است
جهاد نفس امری بس عظیم است
هر آن جوید نبردش را همیم است
در این میدان نیاید جز شجاعی
بترک میل او جوید دفاعی
بباید حیدری با ذوالفقارش
که قهراً‌ گیرد از کف اختیارش
حریفش غیر حیدر پیشه نیست
کش از دریای خصم اندیشه نیست
جهاد نفس و ترکش در مرادات
بود آن اصل خیرات و عبادات
گرت باشد بحال نفس سیری
گذارد او کجا طاعت و خیری
میان عبدو و رب اعظم حجاب اوست
تو را اسباب هجران و عذاب اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۶ - النفس الاماره و رئوسها
چو شیطانی تو را اماره نفس است
که او را در نمایش هفت رأس است
یکی شهوت دگر کبر و غضب دان
ریا و حرض و بخل است و حسد دان
سر شهوت شود ببریده ز اقلال
در آنچه اشتراک او راست در حال
پس اندرا کل و شرب و خواب و خلوت
بود تقلیل آن بر نفس کلفت
دگر رأس غضب از حلم مقطوع
شود هم از تواضع کبر ممنوع
حسد را سر ز تیغ اعتقادات
شود ببریده گر باشد جهادت
که ملک از حق و خلق او را عبیدند
بقدر حق خود ز او مستفیدند
بوداعطا و منع او بحکمت
باستحقاق خلق و قابلیت
بهر کس هر چه را داند صلاحش
دهد در عین خسران یا فلاحش
تو را هم داده جان و قوت و قوت
بآن قدری که لایق بود و قسمت
نداری قسمت از تخت و کلاهی
بآن کو دارد این نبود گناهی
شوی گر مبتلا بر درد و رنجی
بود خوار اردهندت مال و گنجی
بعالم گر دهندت میکنی پشت
که باید در عوض برندت انگشت
بهر چیزی که بخشندت کنی خشم
که باید دربهایش داد یک چشم
چرا پس حق نعمتهای مشهور
نباشد مر تو را یک لحظه منظور
زنداز حقد و حسرت سینه‌ات جوش
ز یادت حق منعم شد فراموش
ز هر خلق بدت جان در عذاب است
بخاصه از حسد در رنج و تاب است
تو را گویم در این معنی مثالی
گرت باشد بتی صاحب جمالی
اگر بینی که دررنجست و آزار
و یا در بند جباری گرفتار
به بین حالت ز تصویرش چسانست
تو را روح از خصال بد چنانست
ز جمله باز بدتر حال حاسد
بود خوی جسد رأس مفاسد
دنی‌تر هیچ خلقی از حسد نیست
جز این تفسیر حبل من مسد نیست
حسد را سر باین شمشیر باری
توان ببرید گر خود مرد کاری
سر آن بخل و حرصت را قناعت
نماید قطع گر داری شجاعت
دگر چشمی که بینی هر بخیل است
حریض و هر حریصی بس ذلیل است
در اندازد همیشه نفس خود را
در اشغالی که شاید دیو و دد را
بدنیا و امور پست مرتد
بمدح و ذم و رنج و خواری و کد
مشقتها کشد در رنج و تحصیل
تمام عمر خود با طول و تفصیل
نماید فوت از خودد رزق مقسوم
که عندالله مقرر بود و معلوم
بمیرد پس بصد افسوس و حسرت
رسد مالش بغیری بی‌مشقت
نبودش از تعقب یکلحظه حالی
بمرد و برد از آن وزر و وبالی
سری کان بر تن نفس از ریا رست
شود ز اخلاص قطع ار نبود آن سست
بود انواع خیراتت ز اخلاص
که نبود در خیالت عام یا خاص
شوداخلاص حاصل از محبت
که جز یارت رود از یاد و نیت
کجا ماند یادت ما سوائی
که تا آید در اعمالت ریائی
هر آنطاعت ز عشق مستقیم است
برون از علت امید و بیم است
چو بیخوف و رجا شد هست خالص
نباشد از رهی مغشوش و ناقص
محبت پس یقین اصل اصولست
خود این تحقیق ارباب وصولست
نبندد دست چیزی نفس دون را
بجز حب دانی ارتو این فسون را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۷ - تدقیق فی‌النفس
چو دانستی رؤس هفتگانه
کنون بشنو هم از هر یک نشانه
چو آمد دزد در کاشانه تو
شود پنهان ز اهل خانه تو
شوند اهل سرا چون جمله در خواب
برد ره بر حریر و زر و سنجاب
نیاید ور بدست او نفیسی
شود قانع باشیاءء خسیسی
نفایس چیست اخلاق و معارف
خسایس زان پس اعمال مرادف
چو نفس اندر سرای سینه تو
کمیت گیرد پی نقدینه تو
برد گرد نقد اخلاق و عقاید
عملها جمله مغشوش است و فاسد
و گر برگشت از مخزن تهی دست
زبونی کو بود نقدینه چون هست
باین معنی که ز اعمال ارزیان کرد
تدارک از معارف می‌توان کرد
تو پنداری که در فعلت گنه نیست
هوای نفس دون را در تو ره نیست
بزهد و قدس و تقوی بی‌نظیری
ندانی در چه اغلالی اسیری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۸ - علامت النفس بالفساد
نشانی گویمت تا باز دانی
که نفست چون برد از ره نهانی
ببزمی مردمی ار دیدی خطا گفت
سؤالی را جوابی ناروا گفت
کمربندی بجد در انفعالش
فزائی تا توانی بر ملالش
تو می‌گفتی شفیقم بر خلایق
بطبعم صلح کل آمد موافق
چه شد کز عهد خود بیگانه گشتی
عدو بردت ز ره دیوانه گشتی
خود این بود از غرور و خشم و شهوت
نمود نفس و اظهار منیت
نپنداری که بحث علم و دین بود
ره عقلت زد آن کت در کمین بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۹ - التنبیه
یکی هیچ اندرین سیر و جهادت
ز اخلاص علی نامد بیادت
جواب سائلی شایسته فمرود
باو بیندانشی‌ گفت این خطا بود
ز بهر آنکه از مردم خسارت
بر او ناید بپاداش جسارت
دگر از بهر آن کورا بحالی
نباشد افتضاح و انفعالی
فتوت کرد و گفتش راست گفتی
حق این بود آنچه حق می‌خواست گفتی
بظاهر نفی خویش و مدح او کرد
خلاف نفس و ترک آرزو کرد
بدست نفس کی هرگز عنان داد
خیوسویش فکند آن یک امان داد
اگر مردی امان ده نی خجالت
تفقد کن نه اظهار اصالت
که من از خاندان عز و شأنم
کریم و دلنواز و مهربانم
بیمراث از علی دارم فتوت
ز مردان یادگارم در مروت
علی گر جود بر درویش می‌کرد
نه بهر حظ نفس خویش می‌کرد
اگر خوشنود از خود در عطا بود
کجا از حق سزایش هل اتی بود
خود آن مردان که صاحب سیر بودند
بخلقان رهنمای خیر بودند
بخق ایثارشان بود از فنائی
نه از خود بینی و عجب و ریائی
بود حکم شریعت جود و ایثار
دگر حکم طریقت ترک پندار
از آن نفس تو راضی بر سخا شد
که فرعونی از آن بذل و عطا شد
نشاطی آیدش زان بذل و اکرام
چو اظهار خدائی باشدش کام
و گر نه بس خسیس و بس بخیل است
ز ایثاری که الله شد علیل است
سخای الله از عجز و نیاز است
سخای للهوا مکر و مجاز است
ببزم اهل ذکرت می‌برد نفس
بغیبت پرده‌ات را تا درد نفس
که ما رفتیم و دیدیم از تمیزی
ز عارف هم نفهمیدیم چیزی
بود این غیبتی بر لفظ معقول
از و سر بسته تکذیبی است معمول
تو از خود گو بعمری غیر تقلید
چه فهمیدی که فهمی ز اهل توحید
همه عمرت بخوردن رفت و خفتن
دگر بر لهو و لعب و یاوه گفتن
چه میزانی بدستت بود خالص
که کامل را شناسی زان زناقص
خود این حرفت هم از تقلید و وهمست
یکی گفت این فضولش بر تو سهمست
گرت نور فتوت بود و انصاف
نگفتی حرفی از تقلید و اجحاف
کمند اینگونه نفست محکم انداخت
ز بهر غسل بردت دریم انداخت
بجای آنکه کوشی در علاجش
بطعن اولیا گفتی مزاجش
نشستی کور در جمع ستوران
سخن گفتی بمیل و طبع کوران
که ما رندیم کز مستی دوغی
نیفتادیم در دام دروغی
فرو گر میشدی در خویش یکدم
ندیدی از خود احمق‌تر بعالم
بزیر خصم خفتن افتخار است
ولی پند عزیزان بر تو عار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۰ - علامه ترک الشهوه للمجاهد
دگر گویم علامتها در این باب
که تا باشد نشانی بهر اصحاب
زخوردنها تو را تا هست لذت
بتن باشد هنوز آن رأس شهوت
ز تقلیل ار که هم بی‌اضطرابست
مشو غافل که این ثعبان بخوابست
کند بعد از ریاضتها رجوع او
جهان را لقمه سازد ز جوع او
مکن یکجو بتقلیل اعتمادی
مگر باشد برون از هر مرادی
بود نیک ار نیابد بعد تقلیل
بمیل و مدعایی هیچ تبدیل
اگر باشد مراد و مدعایش
از آن تقلیل افزوده هوایش
مهی کم خورده تا عمری خورد بیش
نه عبدالبطن مرتاض است و درویش
نگیرد خود بعمری مرد سالک
ز نعمتهای افزون غیر اندک
دهد باقی بایتام و مساکین
نخواد هیچ هم پاداش و تحسین
بود عادت بوقت لایموتش
جوی هرگز نیفزاید بقوتش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۱ - علامه ترک الغضب للمجاهد
سر خشم و غصب ببریده کی شد
بوقتی کت امید از خلق طی شد
چو خشمت از خلاف هر مراد است
امید ارشد مرادت هم بیاد است
امیدار شد دگر چون و چرا نیست
کجا باشد غضب چون مدعا نیست
زد ار است لگد ناری غضب هیچ
نداری چون امید از وی ادب هیچ
بشیئی تا هنوز امید و چشم است
بجای رأس غضب باقی و خشم است
مشو ایمن که هست افسرده مارت
بجنبش تیره سازد روزگارت
بدم از حلم گر جنبد فسونش
بکش چون شد زبون در بحر خونش
ز جا مگذار تا جنبد دگر بار
توقع یعنی از مخلوق بردار
خلایق را بجا هل باش تنها
که تنها را غضب نبود به تنها
میان خلق باش و منفرد باش
چو گشتی منفرد با کیست پرخاش
اگر وقتی خورد پایت بسنگی
نداری از چه با آن سنگ جنگی
خلایق را مدان جز سنگ و چوبی
که تا آئی بخشم از زشت و خوبی
از آن صوفی بچیزی نیست خشمش
که ناید جز خدا چیزی بچشمش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۲ - علامه دفع التکبر
نشانی از تواضع وز تکبر
تو را گویم هم ار داری تدبر
تواضع کان ز بهر مال و جاهست
خلاف امر و تعظیم الهست
دگر اقسام آن بسیار باشد
یکی از عجب و استکبار باشد
تواضع باشدش عین تکبر
کند بر کبر و خود بینی تفاخر
دگر از احتیاج و افتقار است
دگر از ضعف نفس و اضطرار است
دگر باشد بعنوان تملق
دگر باشد باظهار تخلق
در اغلب از ره امید و بیم است
بنادر جائی از طبع کریم است
تواضع نیست کز دلخواه باشد
خضوع مرد ره‌لله باشد
تواضع گر نمائی با غرض تو
که هم خواهی تواضع در عوض تو
خضوع از مردمت باشد توقع
برنجی گر بجا نامد تواضع
دلیل است اینکه آن رأس تکبر
بجا باشد نه قطع اندر تصور
تواضع ور ز خلقت در نظر نیست
بتن آندیو را ازکبر سر نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۳ - علامه ترک الحسد
بود پاک از حسد آنگاه دلقت
که وحشت باشد از اجماع خلقت
ملول از صحبت شاه و وزیری
گریزان از غنی و از فقیری
نباشد چشم نفع و دفعت از کس
بهر چیزی تو را باشد خدا بس
بجز حق نافعی و دافعی نیست
عطا و منع او را مانعی نیست
تو را کی یابد این معنی تحقق
بوقتی کز کسان بری تعلق
بغیری گو رسد از خلق چیزی
که پیش تو نیرزد بر پشیزی
تو افکندی ربود ار غیر بد نیست
در اینحال احتمالی از حسد نیست
تو را باید که ترک از جود باشد
مگر کان ترکت از مقصود باشد
در آنهم هست هست آثار و نشانی
که فهمند اهل معنی در زمانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۴ - علامه ترک الحرص للمجاهد
دگر آنسر که از حرص است و از آز
نشانی گویمت در قطع آن باز
تو را گفتیم کز تیغ قناعت
شود قطع آن گرت هست این صناعت
نشانش این بود کاشیاء موجود
که آن از قدر لازم بیشتر بود
دهی بر مستحقان بی مناعت
کنی بر آنچه می‌کردی قناعت
بدانی کین تو را هست امتحانی
نباشد هیچ از آنت امتنانی
و گر یک حبه شد بروی زیارت
بگردد رفته رفته عیش و عادت
رسد جائی که اقلیمش کم آید
بهم این اژدها را کی فم آید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۵ - علامه دفع البخل للمجاهد
نشانی بود این در ترک آزت
دگر از بخل گویم نکته بازت
بترکش گر ترا پای ثبات است
بر احوال بخیلان التفات است
که مالی جمع کرد او با دو صد رنج
بمرد و برد وزرا و دیگری گنج
گر آید پیش فکرت گاهگاهی
که جمع مال را نبود گناهی
توئی درویش نی اهل و عیالت
کشی رنج ار نباشد ملک و مالت
شوی محتاج و بی‌دمساز مانی
ز ذکر و فکر یکجا باز مانی
بمال اجرای دین حق توان کرد
نه بهر هر کسی دنیا زیان کرد
غرض گر آیدت اینها بخاطر
هنوز استت بجای از بخل آن سر
اگر با حق شوی در ملک‌الله
ندارد بتسگی و خستگی راه
در آنجا نیست غیر از نور و نعمت
همه فتح است و فوز و بسط و وسعت
وگر بگذشته باشی زین خطرها
نباید نفس دستی زین نظرها
نکوتر امتحانی گویمت باز
ز نفش بخل خاطر شویمت باز
توانی گر دهی مال و نوائی
فزون یا کم بشخصی در خفائی
که او نشناسد آن معطی تو بودی
بود گر چه محبی یا عنودی
نیاری در نظر حب و عنادش
باو پنهان کنی جود از ودادش
ور از دستت بر آید در غیابش
کنی فارغ ز رنج و اضطرابش
بدون اطلاع او و غیری
دریغ از وی نداری هیچ خیری
اگر باشی چنین صوفی نشانی
گذشته نفست از هر امتحانی
اگر باشی چنین فارغ ز خلقی
مطهر دوده و پاکیزه دلقی
و گر زین امتحان نائی برون راست
مشو ایمن که رأس بخل برجاست
هنوز آن مرده دارد جنبجوئی
اگر خیزد تو در کامش فروئی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۶ - علامه دفع‌الریاء للمجاهد
دگر بشنو علامات ریا را
که بری سر ز اخلاص اژدها را
بکف معیاری ار نبود تو را خاص
ریا را کی توان دانست ز اخلاص
نشانی گویم ار باشد بکارت
که تا منزل نیفتد هیچ بارت
ز نفس ار بری آنسر کز ریا رست
دگر میدان که دولت دولت تست
اگر دلق تو گردید از ریا پاک
دگر در ره مدار از نفس دون باک
که او را نیست دیگر دست و پائی
همه زورش بتن بود از ریائی
یکی بنگر که فاعل غیر حق نیست
صباحت خوش جز از رب الفلق نیست
تمام خلق محتاج و فقیرند
تو را کی در شدائد دستگیرند
یکی بنگر که یک عیب ار که خلقت
ببینند از جفا در ند دلقت
بستارالعیوبی دل توان داشت
که یک عمری عیوبت را نهان داشت
بعلام الغیوبی جان توان داد
که عمری پرده پوشید و امان داد
غرض دانی ز خلق ار حاصلی نیست
تو را با خلق این روی و ریا چیست
خیال از خلق و خود یکباره بردار
دل از بیچارگی و چاره بردار
اگر جنبی ز جا جنبده نیست
بجز حق هر چه بینی زنده نیست
همه بادند خلق و نقش حمام
تو بهر صید بادی هشته دام
چو فارغ گردی از شید و ریا تو
نداری هیچ بر کف جز هوا تو
عمل را کن ز بهرد وست خالص
نباشد لایق او فعل ناقص
نه ناقص بلکه بس معیوب و مغشوش
که برداری ز رویش گر که سرپوش
گریزی و زنی بس بر سر از خبط
بصندوق آنچه عمری کرده ضبط
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۷ - علامه اخری لدفع الریاء
تو را گویم علمتهای مجموع
ریارا کی شود سر تا که مقطوع
ز مدح و ذم شوی وقتی که آزاد
نجنبد کوه عزمت هیچ ازین باد
مساوی آیدت تکذیب و تعریف
بود باید بیادت ذم و توصیف
ز بادی شد پریشان خار و خاشاک
ز طوفانها نجنبد توده خاک
بلرزد کاهی از بادی نه الوند
بود مرد ریائی قدر او چند
که گوشش بر قبول ورد خلق است
باین کند و غل و را پا و حلق است
مگر مدحش کجا در انجمن شد
کمالاتش قبول مرد و زن شد
زیاد و کم بسی گوید بتوصیف
ز خلقان تا کنندش خلق تعریف
بدی گر گفته باشندش ز جائی
پی دفعش فزاید بر ریائی
مگر ذمش بدل گردد بتحسین
کند هر سو طلب یاری سخن چین
که گویندش بمجلسها حکایت
کرامتها کنند از وی روایت
بذکر و ورد و طاعاتست دایم
بود شب در قیام و روز صائم
فلانکس شد مریدش یافت منصب
نیازی هر که بردش یافت مطلب
دعایش بس مجرب درمهمات
در انکارش بسی دیدند آفات
از آن غافل که بعد از رنج افزون
نصیب از نیل خلقش نیست جز خون
از آن غافل که این خلق مکدر
دو صد بارند از وی بینواتر
گذشته عمر و بادش برده خرمن
نه جز ریگش بجای زر بدامن
غرض تا در خیال مدح و ذمی
بتن زان مرده مارت هست سمی
پی تحصیل تریاقی کن اقدام
مهل کز کف رود اوقات و ایام
ثنای خلق معیار ریا دان
فسردنها ز دم اژدها دان
گر افشردی و او را جنبجو نیست
دگر میدان که روحی اندرو نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۸ - علامت اخری لدفع الریاء
ازین بهتر تو را گویم نشانی
که باشد در ریا نیک امتحانی
نظر کن در خیال فاطن خود
بیایی چیزی ار در باطن خود
که نتوانی نمود اظهار آن را
بگیر از جزء و کل معیار آنرا
بقدر آن ریا میدان که باقیست
اگر جیزی نباشد دان ریانیست
اگر چیزی در آن نبود مخالف
ز کشفش هم نباشد مرد خائف
ابائی نیست گر نبود خلافی
چه باک از امتحانت گر تو صافی
اگر پاکی بریز انبان خود را
عیان کن شیوه پنهان خود را
دغلهائی که داری نه بیکسو
دوروئیها که هستت کن بیکرو
چو دیدی نیست دیگر هیچ چیزی
که ترس زان اگر بیند عزیزی
ز تشویش ریا جانت خلاص است
چنین خالص شدن خاص خواص است