عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۰ - گفتگوی پدر و پسر در بزم
همان شب یکی بزمگه ساخت کوش
برآمد خروشیدن نای و نوش
به روی پسر جام می کرد یاد
به دیدار و رویش همی گشت شاد
اگر چند فرزند را روی زشت
به چشم پدر روی او چون بهشت
چو سرمست گشتند گُردان ز می
به فرزند گفت ای گو نیک پی
چه نیرنگ سازیم با آتبین
کز او تنگدل گشت شاه زمین
چنین داد پاسخ که شاها، تو دل
از این کار غمگین مدار و خجل
من این رنج بردارم از شهریار
از این ناسپاسان برآرم دمار
که ایشان بر آن کوهپایه برند
ندارند راهی کز او بگذرند
یکی راه دارند بر تیغ کوه
که دیو از گذشتن بماند ستوه
به ما چین کشد، تنگ و دشوار راه
نیاید بکار اندر آن جا سپاه
اگر شاه گیتی بفرمایدم
به یاری یکی لشکر آرایدم
برآرم پیاده برآن تیغ کوه
بدارم برآن ره گروها گروه
بدان تا به ما چین نیابند راه
ز بالا درآرم برایشان سپاه
به شمشیر بردارم او را ز جای
همه کوه سر بینی و دست و پای
ز گفتار او شاه چین شاد گشت
دلش گفتی از دشمن آزاد گشت
بدو گفت رای تو آباد باد
دل دشمن از تو بفریاد باد
همان گه به به مرد فرمود شاه
که یک نیمه از ساز و گنج و سپاه
ز اسبان، وز ریدکان سرای
ز خرگاه وز خیمه و چارپای
ز هرچیز کز چین بیاورده ایم
ز گنج بزرگان بیاگنده ایم
به فرزند من بخش یک نیمه زین
که اوی است سالار ماچین و چین
روان است فرمانش بر لشکرم
چه بر دوده و گنج و بر کشورم
بزرگان و به مرد برخاستند
بر او آفرین نو آراستند
نهادند سر بر زمین پیش کوش
همان پیش سالار پولادپوش
همان شب جدا کرد به مرد زود
ز گنج و ز هرگونه چیزی که بود
به کوش دلاور سپرد آن همه
شبان گشت کوش و بزرگان رمه
فرستاد بر راه چین ده سوار
همان شب چو باد دمان، شهریار
بدان تا پیاده و سواری که بود
به لشکرگه آیند مانند دود
برآمد خروشیدن نای و نوش
به روی پسر جام می کرد یاد
به دیدار و رویش همی گشت شاد
اگر چند فرزند را روی زشت
به چشم پدر روی او چون بهشت
چو سرمست گشتند گُردان ز می
به فرزند گفت ای گو نیک پی
چه نیرنگ سازیم با آتبین
کز او تنگدل گشت شاه زمین
چنین داد پاسخ که شاها، تو دل
از این کار غمگین مدار و خجل
من این رنج بردارم از شهریار
از این ناسپاسان برآرم دمار
که ایشان بر آن کوهپایه برند
ندارند راهی کز او بگذرند
یکی راه دارند بر تیغ کوه
که دیو از گذشتن بماند ستوه
به ما چین کشد، تنگ و دشوار راه
نیاید بکار اندر آن جا سپاه
اگر شاه گیتی بفرمایدم
به یاری یکی لشکر آرایدم
برآرم پیاده برآن تیغ کوه
بدارم برآن ره گروها گروه
بدان تا به ما چین نیابند راه
ز بالا درآرم برایشان سپاه
به شمشیر بردارم او را ز جای
همه کوه سر بینی و دست و پای
ز گفتار او شاه چین شاد گشت
دلش گفتی از دشمن آزاد گشت
بدو گفت رای تو آباد باد
دل دشمن از تو بفریاد باد
همان گه به به مرد فرمود شاه
که یک نیمه از ساز و گنج و سپاه
ز اسبان، وز ریدکان سرای
ز خرگاه وز خیمه و چارپای
ز هرچیز کز چین بیاورده ایم
ز گنج بزرگان بیاگنده ایم
به فرزند من بخش یک نیمه زین
که اوی است سالار ماچین و چین
روان است فرمانش بر لشکرم
چه بر دوده و گنج و بر کشورم
بزرگان و به مرد برخاستند
بر او آفرین نو آراستند
نهادند سر بر زمین پیش کوش
همان پیش سالار پولادپوش
همان شب جدا کرد به مرد زود
ز گنج و ز هرگونه چیزی که بود
به کوش دلاور سپرد آن همه
شبان گشت کوش و بزرگان رمه
فرستاد بر راه چین ده سوار
همان شب چو باد دمان، شهریار
بدان تا پیاده و سواری که بود
به لشکرگه آیند مانند دود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۱ - آگاه شدن آتبین از اندیشه ی کوش
از ایرانیان کودکی نیکدل
که خورشید گشتی ز رویش خجل
که با کودکان دگر، آتبین
ببخشیده بُد کوش را پیش از این
از آن کودکی بود پیشش بپای
شنید آن همه بند و نیرنگ و رای
چنان دشمنی بر دلش کرد جوش
که یکسر رمید از دلش مهرِ کوش
ز خویشان بپرسید آن پیش بین
که بودند در لشکر آتبین
همی بود تا مست شد مغز و کوش
برفت و بخفت و شد از کوش هوش
گریزان بشد کودک پاکدل
همه شب همی تاخت در آب و گل
چو در پیش شه آتبین شد ز راه
به رخساره بپسود خاک سیاه
دژم بود خسرو ز سوگ سُوار
ندانست کس بدفتاده ست کار
نه از رفتن کوش کاو را چه بود
نه این راز هرگز ز مردم شنود
چنان کردش آگاه کودک ز راز
که گشت آتبین از در بسته باز
که فرزند دارای چین است کوش
تو ای شاه ایران به من دار گوش
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
یکی لشکر آورد بر تو به کین
چو دانست کآمد مر او را نهیب
فرستاد زی کوش رنگ و فریب
مر او را به دستان سوی خویش برد
نمود آن سبک مایه این دستبرد
که فرزند شه را به زخم درشت
به کین برادرش با او بکشت
سگالش چنین کرد با شاه دوش
مرا دیوچهر ستمکاره کوش
که کوهی دارند ایران سپاه
ز تیزی، سواران نیابند راه
که گردند از آن ره سواران ستوه
پیاده به آید بدان رزم کوه
فرستاد تا لشکر آید ز چین
پیاده ستوده سواری گزین
همی گویدش راه ماچین از اوی
ستانم، کشم سر بسر کین از اوی
چو بشنیدم این، زی تو بشتافتم
از آن بدگهر رو برتافتم
کنون هر چه دانی که بایدتْ کرد
بکُن شهریارا وز آن برمگرد
بپرسید و گفت این پیاده سپاه
کی آید بدین بیشه و رزمگاه
چنین داد پاسخ که شاها، مگر
به بیشه درآید سه روز دگر
که خورشید گشتی ز رویش خجل
که با کودکان دگر، آتبین
ببخشیده بُد کوش را پیش از این
از آن کودکی بود پیشش بپای
شنید آن همه بند و نیرنگ و رای
چنان دشمنی بر دلش کرد جوش
که یکسر رمید از دلش مهرِ کوش
ز خویشان بپرسید آن پیش بین
که بودند در لشکر آتبین
همی بود تا مست شد مغز و کوش
برفت و بخفت و شد از کوش هوش
گریزان بشد کودک پاکدل
همه شب همی تاخت در آب و گل
چو در پیش شه آتبین شد ز راه
به رخساره بپسود خاک سیاه
دژم بود خسرو ز سوگ سُوار
ندانست کس بدفتاده ست کار
نه از رفتن کوش کاو را چه بود
نه این راز هرگز ز مردم شنود
چنان کردش آگاه کودک ز راز
که گشت آتبین از در بسته باز
که فرزند دارای چین است کوش
تو ای شاه ایران به من دار گوش
ز کارش چو آگاه شد شاه چین
یکی لشکر آورد بر تو به کین
چو دانست کآمد مر او را نهیب
فرستاد زی کوش رنگ و فریب
مر او را به دستان سوی خویش برد
نمود آن سبک مایه این دستبرد
که فرزند شه را به زخم درشت
به کین برادرش با او بکشت
سگالش چنین کرد با شاه دوش
مرا دیوچهر ستمکاره کوش
که کوهی دارند ایران سپاه
ز تیزی، سواران نیابند راه
که گردند از آن ره سواران ستوه
پیاده به آید بدان رزم کوه
فرستاد تا لشکر آید ز چین
پیاده ستوده سواری گزین
همی گویدش راه ماچین از اوی
ستانم، کشم سر بسر کین از اوی
چو بشنیدم این، زی تو بشتافتم
از آن بدگهر رو برتافتم
کنون هر چه دانی که بایدتْ کرد
بکُن شهریارا وز آن برمگرد
بپرسید و گفت این پیاده سپاه
کی آید بدین بیشه و رزمگاه
چنین داد پاسخ که شاها، مگر
به بیشه درآید سه روز دگر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۲ - آماده شدن آتبین برای جنگ با کوش
همان گه بفرمود تا زآن گروه
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
تنی صد شدند از بر تیغ کوه
همی راه دشمن نگهداشتند
خروش از بر چرخ بگذاشتند
همان شب یکی کنده فرمود شاه
کشیدند بیل و تبرها به راه
بر آن ره یکی کنده کردند ژرف
درازا و بالا و پهنا شگرف
بنه بر سر کُه کشیدند نیز
جز از خیمه دیگر نماندند چیز
سوی کوه دیدند پر میوه دار
سراسر همه چشمه و مرغزار
به مژده سوی آتبین آمدند
همی زآسمان بر زمین آمدند
که این کوه سرتاسر آب و گیاست
به گیتی چنین جایگاهی کجاست
چنین داد پاسخ که گر کوش دوش
رها کرد ما را و شد سوی کوش
نکرد آفریننده ما را یله
ز یزدان نداریم هرگز گله
نبسته ست هرگز دری بر کسی
که نشگاد درها بر او بر بسی
چنین جای را کی تواند ستد
مگر بخت بد بر من آرد لگد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۳ - کوش در برابر آتبین
سر ماه چون ماهِ نو شد پدید
همه دامن کوه لشکر کشید
بیاورد کوش از یلان شش هزار
دلیران و گردان خنجر گزار
همی گشت بر کوه تا چون کند
که بر آتبین بر شبیخون کند
به کابل زناگه به کنده رسید
چو دید آن شگفتی دلش برپرید
ز کردار شاه آتبین خیره ماند
بزد شیف و شبرنگ را پیش راند
چنین گفت کای شاه برگشته بخت
رسیده به جان تیغ و شد کار سخت
ز کنده چه سود و ز کوه بلند
که از آسمان بر تو آید گزند
زمانه روان را چو بر بایدت
ز بالین دیبا چه سود آیدت
از آن نوشدارو چه یابی تو سود
چو جانت زمانه بخواهد ربود
شما را زمانه فزون از سه روز
نمانده ست، شاها، تو رخ بر فروز
چو پیش من آید پیاده سپاه
کنم اندر این کنده صد جای راه
بینبارم این را به خاک و به سنگ
ز تیغم شود کوه یاقوت رنگ
ز خون سوارانْت ای شهریار
کنم لعل رنگ این همه کوهسار
نمانم که ماند کسی تندرست
ز پای اندر آرم تو را از نخست
چو بشنید گفتار کوش آتبین
بخندید و خیره بماند اندر این
همه دامن کوه لشکر کشید
بیاورد کوش از یلان شش هزار
دلیران و گردان خنجر گزار
همی گشت بر کوه تا چون کند
که بر آتبین بر شبیخون کند
به کابل زناگه به کنده رسید
چو دید آن شگفتی دلش برپرید
ز کردار شاه آتبین خیره ماند
بزد شیف و شبرنگ را پیش راند
چنین گفت کای شاه برگشته بخت
رسیده به جان تیغ و شد کار سخت
ز کنده چه سود و ز کوه بلند
که از آسمان بر تو آید گزند
زمانه روان را چو بر بایدت
ز بالین دیبا چه سود آیدت
از آن نوشدارو چه یابی تو سود
چو جانت زمانه بخواهد ربود
شما را زمانه فزون از سه روز
نمانده ست، شاها، تو رخ بر فروز
چو پیش من آید پیاده سپاه
کنم اندر این کنده صد جای راه
بینبارم این را به خاک و به سنگ
ز تیغم شود کوه یاقوت رنگ
ز خون سوارانْت ای شهریار
کنم لعل رنگ این همه کوهسار
نمانم که ماند کسی تندرست
ز پای اندر آرم تو را از نخست
چو بشنید گفتار کوش آتبین
بخندید و خیره بماند اندر این
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۵ - پاسخ کوش به آتبین
بدو گفت کوش ای سبک مایه مرد
به گرد در پادشاهی مگرد
تو تا من نبودم چو روباه لنگ
نبودت شب و روز جایی درنگ
همه روز با بیم بگذاشتی
شب از جای دوشینه برداشتی
نبودت خورش سال و مه جز شکار
خور و خواب در بیشه و کوهسار
چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ
که تو بیشه برداشتی همچو گرگ
چو من برکشیدم سر و سفت و یال
شدی شاه چین را بدان بی همال
که از بیشه در دشت و رود آمدی
برِ خسروِ چین فرود آمدی
دوباره شکستم سپاه پدر
توانگرت کردم به سیم و به زر
شدی بی نیاز از همه گونه چیز
برادر بکشتم ز بهر تو نیز
چو آگاه گشتم ز کار پدر
پدر بهتر از دایه ی بدگهر
مرا دایه بودی و پروردگار
گرامی ولیکن نه چون شهریار
چو پاداش خواهی بدین دایگی
چو پر مایه گشتی ز بی مایگی
چو نیواسب کشتم در این کارزار
از او به نباشد همانا سُوار
به گرد در پادشاهی مگرد
تو تا من نبودم چو روباه لنگ
نبودت شب و روز جایی درنگ
همه روز با بیم بگذاشتی
شب از جای دوشینه برداشتی
نبودت خورش سال و مه جز شکار
خور و خواب در بیشه و کوهسار
چه بود ار مرا نیز کردی بزرگ
که تو بیشه برداشتی همچو گرگ
چو من برکشیدم سر و سفت و یال
شدی شاه چین را بدان بی همال
که از بیشه در دشت و رود آمدی
برِ خسروِ چین فرود آمدی
دوباره شکستم سپاه پدر
توانگرت کردم به سیم و به زر
شدی بی نیاز از همه گونه چیز
برادر بکشتم ز بهر تو نیز
چو آگاه گشتم ز کار پدر
پدر بهتر از دایه ی بدگهر
مرا دایه بودی و پروردگار
گرامی ولیکن نه چون شهریار
چو پاداش خواهی بدین دایگی
چو پر مایه گشتی ز بی مایگی
چو نیواسب کشتم در این کارزار
از او به نباشد همانا سُوار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۷ - پاسخ کوش
....................................
....................................
بدین سان که داری دلی گشته ریش
یکی تیر کرد او برون را بپیش
زمانی بگردیم و بازی کنیم
بدین دشتِ کین اسب تازی کنیم
ببینیم تا چون برآید نبرد
زمانه کرا اندر آرد به گرد
اگر تو کِشی کین فرزند خویش
وگر من کنم جان بدخواه ریش
شود کار یکرویه زین کارزار
اگر تو شوی شاد، اگر شهریار
....................................
بدین سان که داری دلی گشته ریش
یکی تیر کرد او برون را بپیش
زمانی بگردیم و بازی کنیم
بدین دشتِ کین اسب تازی کنیم
ببینیم تا چون برآید نبرد
زمانه کرا اندر آرد به گرد
اگر تو کِشی کین فرزند خویش
وگر من کنم جان بدخواه ریش
شود کار یکرویه زین کارزار
اگر تو شوی شاد، اگر شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۸ - آهنگ جنگ
بدو آتبین گفت دادی تو داد
از این بیش گفتار دیگر مباد
سپه باز گردان تو ایدر بپای
که با تو بکوشم به زور خدای
بفرمود تا بازپس شد سپاه
سوی لشکر خویشتن رفت شاه
بپوشید خفتان و ساز نبرد
دل لشکر از رنج او شد بدرد
سپاه از عنانش برآویختند
خروش از دل و جان برانگیختند
که شاها، مخور با سپه زینهار
بمان تا کند دیگری کارزار
که پرگست، اگر بر تو آید گزند
بمانیم بیچاره و مستمند
برآرد ز خرد و بزرگ او دمار
نیابیم از او کس به جان زینهار
به پاسخ چنین گفت شیر دلیر
که از گرگ، هرگز نترسید شیر
شما در مدارید از این کار ننگ
که من دیده ام رزم مردان جنگ
بکوشم بدان سان که دارم توان
دل شیر دارم تن خسروان
به نیروی یزدان بر آرم دمار
از این دیو چهره در این کارزار
از این بیش گفتار دیگر مباد
سپه باز گردان تو ایدر بپای
که با تو بکوشم به زور خدای
بفرمود تا بازپس شد سپاه
سوی لشکر خویشتن رفت شاه
بپوشید خفتان و ساز نبرد
دل لشکر از رنج او شد بدرد
سپاه از عنانش برآویختند
خروش از دل و جان برانگیختند
که شاها، مخور با سپه زینهار
بمان تا کند دیگری کارزار
که پرگست، اگر بر تو آید گزند
بمانیم بیچاره و مستمند
برآرد ز خرد و بزرگ او دمار
نیابیم از او کس به جان زینهار
به پاسخ چنین گفت شیر دلیر
که از گرگ، هرگز نترسید شیر
شما در مدارید از این کار ننگ
که من دیده ام رزم مردان جنگ
بکوشم بدان سان که دارم توان
دل شیر دارم تن خسروان
به نیروی یزدان بر آرم دمار
از این دیو چهره در این کارزار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷۹ - جنگ آتبین و کوش و پیروزی آتبین
بگفت این و شد تا به نزدیک کوش
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
بر او حمله آورد چون شیر زوش
چنان هردوان بر هم آویختند
کز اسبان همی خون و خوی ریختند
گهی این برآن و گهی آن بر این
گهی آن به تندی، گهی این به کین
نهیب از چنان زخم دو کینه ور
گهی بر سر آمد گهی بر سپر
شکستند نیزه، کشیدند تیغ
گهی در نبرد و گهی در گریغ
گمانش چنان بود بر آتبین
که با او برابر نیاید به کین
نخست از سر زین چو شیر ژیان
به یک دست تیغ و کمر بر میان
چو فرّ کیان دید و زور گوان
هنر دید از آن مایه ی خسروان
هنر بیشتر کوشش افزون نمود
بدو اندر آمد بکردار دود
فرو هشت تیغ و سپر پیش کرد
بزد تیغ کوش از سرش خود برد
بر او حمله آورد پس آتبین
کشیده چو الماس شمشیر کین
ز بالا چو تیغ اندر آمد درشت
به یک زخم مربارگی را بکشت
به یک زخم برگستوان با سرش
بیفگند وز آن خیره شد لشکرش
پس آهنگ او کرد با تیغ تیز
بترسید و برداشت راه گریز
از آن سو تگ آورد سوی سپاه
که بپسود پایش ز خاک سیاه
پذیره شدندش سواران چین
رهانید جان از بدِ آتبین
دگر باره بر پشت باره نشست
بیامد برآورد زه را به شست
ببارید بر آتبین بر خدنگ
جهان بر دل لشکرش کرد تنگ
چو دید آتبین آن دلیری ز کوش
بر آورد چون ابر تندر خروش
به تیر آتبین آن زمان دست برد
نمود آن هنرمند را دستبرد
نخستین خدنگش رها شد ز شست
به پیشانی بارگی درنشست
خروشید و زد کوش را بر زمین
به زخم دگر دست برد آتبین
به بازو درآمدش زخم درشت
چو شد خسته زو کوش بنمود پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۰ - گریختن کوش
گریزان شد از بیم جان زی سپاه
همی تاخت او تا برِ اسب شاه
سپاهش دگر باره بشتافتند
مر او را چنان خسته دریافتند
بر اسبش نشاندند بردند تیز
چنان لشکری زآتبین در گریز
ببستند پس خستگیهاش سخت
بدو هر کسی گفت کای نیکبخت
ز تو کار دشمن به جایی رسید
که گر مرغ گردد نشاید پرید
گرفتار در زیر کوهی بلند
همی هر زمان بیم جان و گزند
به جانت چرا کرد باید خطر
بمان تا بیاید سپاه پدر
چو لشکر بیاید به یک کارزار
برآریم از این ناسپاسان دمار
چو جان را همی کوشد این بدگهر
تو در کار او رنج چندین مبر
همان شب شود کار ایشان پدید
که لشکر ز چین سوی خسرو رسید
نماند یکی زنده زایران سپاه
به فرّ تو پیدا شود کام شاه
وزآن روی چون آتبین گشت باز
در اندیشه بود آن شب دیرباز
وز این روی شد کوش پیش پدر
ز ناورد کرد آگهش در بدر
دژم گشت و گفت آتبین جادو است
ز پاکی و پرمایگی یک سو است
نبایست با او نبرد آزمود
کز او بهر ما نیست جز تیره دود
بمان تا فراز آید از چین سپاه
چو آید، شود کار دشمن تباه
شب آمد پراگنده گشتند و کوش
بخفت و برآسود و آمد بهوش
همی تاخت او تا برِ اسب شاه
سپاهش دگر باره بشتافتند
مر او را چنان خسته دریافتند
بر اسبش نشاندند بردند تیز
چنان لشکری زآتبین در گریز
ببستند پس خستگیهاش سخت
بدو هر کسی گفت کای نیکبخت
ز تو کار دشمن به جایی رسید
که گر مرغ گردد نشاید پرید
گرفتار در زیر کوهی بلند
همی هر زمان بیم جان و گزند
به جانت چرا کرد باید خطر
بمان تا بیاید سپاه پدر
چو لشکر بیاید به یک کارزار
برآریم از این ناسپاسان دمار
چو جان را همی کوشد این بدگهر
تو در کار او رنج چندین مبر
همان شب شود کار ایشان پدید
که لشکر ز چین سوی خسرو رسید
نماند یکی زنده زایران سپاه
به فرّ تو پیدا شود کام شاه
وزآن روی چون آتبین گشت باز
در اندیشه بود آن شب دیرباز
وز این روی شد کوش پیش پدر
ز ناورد کرد آگهش در بدر
دژم گشت و گفت آتبین جادو است
ز پاکی و پرمایگی یک سو است
نبایست با او نبرد آزمود
کز او بهر ما نیست جز تیره دود
بمان تا فراز آید از چین سپاه
چو آید، شود کار دشمن تباه
شب آمد پراگنده گشتند و کوش
بخفت و برآسود و آمد بهوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۱ - آمدن سپاه از چین و تدبیر آتبین
ستاره چو گشت از هوا ناپدید
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۲ - جنگ در کوه و پیروزی آتبین
چو هور از بر کوه زیور نهاد
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۴ - نامه ی آتبین به نزدیک بهک، شاه ماچین
دبیر خردمند را پیش خواند
وز این در سخنها فراوان براند
به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار
کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان
ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز
مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد
ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند
چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز
چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان
ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز
ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین
که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت
گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند
نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر
که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید
ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز
تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده
بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد
چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار
که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد
شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود
کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین
همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم
چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام
من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون
به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم
از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او
که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان
که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست
نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس
تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه
برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار
ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر
ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر
کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت
سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس
که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود
چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان
به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد
برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او
بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد
فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
وز این در سخنها فراوان براند
به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار
کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان
ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز
مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد
ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند
چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز
چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان
ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز
ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین
که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت
گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند
نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر
که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید
ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز
تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده
بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد
چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار
که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد
شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود
کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین
همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم
چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام
من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون
به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم
از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او
که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان
که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست
نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس
تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه
برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار
ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر
ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر
کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت
سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس
که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود
چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان
به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد
برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او
بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد
فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۵ - نامه ی بهک شاه ماچین به نزدیک آتبین و پاسخ وی
بفرمود تا پیشش آمد دبیر
جوانی خردپرور تیزویر
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
به نام خداوند خورشید و ماه
شب تیره از ماه روشن کند
زمین را ز خورشید جوشن کند
بهار آرد از مغز سرما برون
جهانی بیاراید از کاف و نون
رسید و بدانستم این داستان
که گفتی تو ای مایه ی راستان
دژم گشتم از روزگار دژم
که بارد بر این تخمه چندین ستم
که دارد خود از چرخ گردون وفا
که دارد چنان تخمه را بینوا
ولیکن کس از رازش آگاه نیست
به کارش مرا و تو را راه نیست
سرانجام باید که نیکو شود
تن شاه ایران بنیرو شود
شود چرخ گردنده با او به مهر
برآرد دمار از تن دیوچهر
و دیگر که جستی ز چاکر پناه
پناه تو بادا خداوند ماه
مرا کشور و لشکر آراسته ست
همه گنج و خانه پر از خواسته ست
به بخت تو هستم، نگویم که نیست
که این خانه، وآن خانه هر دو یکی ست
از اسبان تازی و خفتان و تیغ
ز تو شهریارا ندارم دریغ
ولیکن از آن جای نااستوار
مرا ایمنی نیست از روزگار
به رنجم ز ضحّاکیان ماه و سال
مرا روز و شب شاه چین بدسگال
چو آگاه گردد که هستی برم
برآرد دمار از زهمه لشکرم
یکی لشکر آرد که خورشید پاک
به ماچین دژم گردد از تیره خاک
نه کوشیدنم روی با آن سپاه
نه کردن توانم تو را زو پناه
مرا بیم جان باشد از تیغ کوش
گران گر نیایدت بشنو به هوش
جوانمردی از مایه ی راستی ست
دروغ فزونی همه کاستی ست
برِ راستی روشنایی بوَد
درستی سرِ پارسایی بوَد
اگر راست باشی و باشی درست
چنان دان که هر دو جهان آنِ توست
کنون من تو را ره نمایم نهان
به اندرز جمشید شاه جهان
دو ماچین یکی ایدروی ترست
به ماچینِ من باید آمد نخست
پس آن گاه یک ماهه راه اندر آب
به کشتی بباید شدن با شتاب
یکی کوه بینی سرِ ماه، ژرف
درازا و پهنا و بالا شگرف
ز دریا نی تن شده در هوا
به فرمان یزدان فرمانروا
درازای فرسنگش آید دویست
درازا و پهناش هر دو یکی است
بدان کوه هشتاد شهر گزین
که هر یک نکوتر ز ما چین و چین
بر آن شهرها بر چهاران هزار
ده آید پر از باغ و پر میوه دار
یکی شهریار است بر کوه و شهر
ز گیتی همه کامرانیش بهر
هشیوار شاهی و طیهور نام
رسانیده بخت بلندش به کام
ز یزدان پرستی چنان است شاه
که گویی نکرده ست هرگز گناه
بدان کوه یک جای راه است و بس
که نتوان بر آن راه رفتن دو کس
یکی سخت دربند چون چاه ژرف
همه ساله آگنده بینی ز برف
اگر هر چه در روی گیتی سپاه
نهد سر بدان نامبردار شاه
به در، مردشان بازدارد ز کوه
نترسند، نه جنگ آورند با گروه
چنین است و زین خوبتر کشور است
ز ریگ بیابان فزون لشکر است
برادر نخفت ارمرا سال و ماه
چنان نامور خسرو نیکخواه
تو را گر بود نزد آن شاه رای
همه هرچه باید من آرم بجای
بسازم، فرستم به دریا کنار
تو آهنگ دریا کن ای شهریار
چو نزدیک دریا رسی، هم زمان
سپاهم سوی تو رسد بی گمان
فرستم تنی چند با تو به راه
کنم نامه ای نزد طیهور شاه
ز کار تو اگاه گردانمش
به یزدان و دوزخ بترسانمش
چو آن جا رسیدی، شدی بی گزند
چه ضحاک جادو، چه دیو نژند
اگر مرغ پرّان شود پیلگوش
وگر کوش گردد همایون سروش
نیابد به فرسنگ آن کوه راه
تو به دان کنون ای سرافراز شاه
پزشک ارچه داننده ی نرم و خشک
ز بیمار بهتر نداند پزشک
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
یکی را فرستاد با او به هم
که از آتبین بر رسد بیش و کم
به دریا اگر هیچ رای آورد
نیاید، سخنها بجای آورد
بسازد همه هر چه آید بکار
فرستد به نزدیک دریا کنار
فرستادگان برگرفتند راه
به ده روزه رفتند نزدیک شاه
ز پاسخ دل آتبین گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بدو گفت رو شاه خود را بگوی
که ما را همین است امروز روی
تو از کشتی و هر چه باید بساز
به دریا فرست ای شه سرفراز
که من با سپاه اینک آیم همی
فزون از دو هفته نپایم همی
فرستاده برگشت و برداشت راه
بی آزار بر کوه بنشست شاه
نه فرمود جنگ و نه انداخت سنگ
برابر همی کرد دشمن درنگ
چو یک ماه دیگر برآمد بر این
دژم گشت از آن کوه سالار چین
جوانی خردپرور تیزویر
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
به نام خداوند خورشید و ماه
شب تیره از ماه روشن کند
زمین را ز خورشید جوشن کند
بهار آرد از مغز سرما برون
جهانی بیاراید از کاف و نون
رسید و بدانستم این داستان
که گفتی تو ای مایه ی راستان
دژم گشتم از روزگار دژم
که بارد بر این تخمه چندین ستم
که دارد خود از چرخ گردون وفا
که دارد چنان تخمه را بینوا
ولیکن کس از رازش آگاه نیست
به کارش مرا و تو را راه نیست
سرانجام باید که نیکو شود
تن شاه ایران بنیرو شود
شود چرخ گردنده با او به مهر
برآرد دمار از تن دیوچهر
و دیگر که جستی ز چاکر پناه
پناه تو بادا خداوند ماه
مرا کشور و لشکر آراسته ست
همه گنج و خانه پر از خواسته ست
به بخت تو هستم، نگویم که نیست
که این خانه، وآن خانه هر دو یکی ست
از اسبان تازی و خفتان و تیغ
ز تو شهریارا ندارم دریغ
ولیکن از آن جای نااستوار
مرا ایمنی نیست از روزگار
به رنجم ز ضحّاکیان ماه و سال
مرا روز و شب شاه چین بدسگال
چو آگاه گردد که هستی برم
برآرد دمار از زهمه لشکرم
یکی لشکر آرد که خورشید پاک
به ماچین دژم گردد از تیره خاک
نه کوشیدنم روی با آن سپاه
نه کردن توانم تو را زو پناه
مرا بیم جان باشد از تیغ کوش
گران گر نیایدت بشنو به هوش
جوانمردی از مایه ی راستی ست
دروغ فزونی همه کاستی ست
برِ راستی روشنایی بوَد
درستی سرِ پارسایی بوَد
اگر راست باشی و باشی درست
چنان دان که هر دو جهان آنِ توست
کنون من تو را ره نمایم نهان
به اندرز جمشید شاه جهان
دو ماچین یکی ایدروی ترست
به ماچینِ من باید آمد نخست
پس آن گاه یک ماهه راه اندر آب
به کشتی بباید شدن با شتاب
یکی کوه بینی سرِ ماه، ژرف
درازا و پهنا و بالا شگرف
ز دریا نی تن شده در هوا
به فرمان یزدان فرمانروا
درازای فرسنگش آید دویست
درازا و پهناش هر دو یکی است
بدان کوه هشتاد شهر گزین
که هر یک نکوتر ز ما چین و چین
بر آن شهرها بر چهاران هزار
ده آید پر از باغ و پر میوه دار
یکی شهریار است بر کوه و شهر
ز گیتی همه کامرانیش بهر
هشیوار شاهی و طیهور نام
رسانیده بخت بلندش به کام
ز یزدان پرستی چنان است شاه
که گویی نکرده ست هرگز گناه
بدان کوه یک جای راه است و بس
که نتوان بر آن راه رفتن دو کس
یکی سخت دربند چون چاه ژرف
همه ساله آگنده بینی ز برف
اگر هر چه در روی گیتی سپاه
نهد سر بدان نامبردار شاه
به در، مردشان بازدارد ز کوه
نترسند، نه جنگ آورند با گروه
چنین است و زین خوبتر کشور است
ز ریگ بیابان فزون لشکر است
برادر نخفت ارمرا سال و ماه
چنان نامور خسرو نیکخواه
تو را گر بود نزد آن شاه رای
همه هرچه باید من آرم بجای
بسازم، فرستم به دریا کنار
تو آهنگ دریا کن ای شهریار
چو نزدیک دریا رسی، هم زمان
سپاهم سوی تو رسد بی گمان
فرستم تنی چند با تو به راه
کنم نامه ای نزد طیهور شاه
ز کار تو اگاه گردانمش
به یزدان و دوزخ بترسانمش
چو آن جا رسیدی، شدی بی گزند
چه ضحاک جادو، چه دیو نژند
اگر مرغ پرّان شود پیلگوش
وگر کوش گردد همایون سروش
نیابد به فرسنگ آن کوه راه
تو به دان کنون ای سرافراز شاه
پزشک ارچه داننده ی نرم و خشک
ز بیمار بهتر نداند پزشک
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
یکی را فرستاد با او به هم
که از آتبین بر رسد بیش و کم
به دریا اگر هیچ رای آورد
نیاید، سخنها بجای آورد
بسازد همه هر چه آید بکار
فرستد به نزدیک دریا کنار
فرستادگان برگرفتند راه
به ده روزه رفتند نزدیک شاه
ز پاسخ دل آتبین گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بدو گفت رو شاه خود را بگوی
که ما را همین است امروز روی
تو از کشتی و هر چه باید بساز
به دریا فرست ای شه سرفراز
که من با سپاه اینک آیم همی
فزون از دو هفته نپایم همی
فرستاده برگشت و برداشت راه
بی آزار بر کوه بنشست شاه
نه فرمود جنگ و نه انداخت سنگ
برابر همی کرد دشمن درنگ
چو یک ماه دیگر برآمد بر این
دژم گشت از آن کوه سالار چین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۶ - رای زدن به مرد با شاه چین
یکی روز به مرد دستور گفت
که با جان شاه آفرین باد جفت
بدین جای بی کار بودن چه سود
که بود آن که با کوه رزم آزمود
گر از بیم، دشمن نیاید به زیر
تو را دل نیاید از این بیشه سیر
ز دشمن زمین کردی امروز پاک
بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
ز کارش مگر خسرو آگاه نیست
که جز راه ماچین ورا راه نیست
اگر سوی ماچین شود بی درنگ
مر او را به یک نامه آرم بچنگ
فرستد مر او را بهک نزد شاه
وگرنه فرستیم بر وی سپاه
بهک را و ایرانیان را به بند
بیارند نزدیک شاه بلند
براند بر آن همگنان کام خویش
برافرازد از سرکشان نام خویش
چنین پاسخش داد سالار چین
که سوگند دارم به داد و به دین
که از آتبین برنگردم به جنگ
جز آنگه که او را بیارم بچنگ
بخواهم از او کین نیواسب گُرد
خردمند، سوگند نشمرد خُرد
به سوگند هرگز که یازید دست
جز آن کاو به تیر زمانه بخست
بترتر ز سوگند، پتیاره نیست
چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست
بدو گفت به مرد کای شهریار
به گفتار بنده کنون گوش دار
تو از کین نیواسب پرداختی
ز فرزندِ دشمن چو کین آختی
وگر بازگردی از ایدر به جای
نه از رزم دشمنت برگشت رای
دگر باره آهنگ دشمن توان
که داری جوانی و نوشه روان
چو دشمن به کوه است و ما بر زمین
چه شاید بدو کردن ای شاه چین
ولیکن که فرزند شاه جهان
چنان آرزو دارد اندر نهان
که آید که بیند یکی تخت شاه
دلش خرّمی یابد از بخت شاه
که با جان شاه آفرین باد جفت
بدین جای بی کار بودن چه سود
که بود آن که با کوه رزم آزمود
گر از بیم، دشمن نیاید به زیر
تو را دل نیاید از این بیشه سیر
ز دشمن زمین کردی امروز پاک
بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
ز کارش مگر خسرو آگاه نیست
که جز راه ماچین ورا راه نیست
اگر سوی ماچین شود بی درنگ
مر او را به یک نامه آرم بچنگ
فرستد مر او را بهک نزد شاه
وگرنه فرستیم بر وی سپاه
بهک را و ایرانیان را به بند
بیارند نزدیک شاه بلند
براند بر آن همگنان کام خویش
برافرازد از سرکشان نام خویش
چنین پاسخش داد سالار چین
که سوگند دارم به داد و به دین
که از آتبین برنگردم به جنگ
جز آنگه که او را بیارم بچنگ
بخواهم از او کین نیواسب گُرد
خردمند، سوگند نشمرد خُرد
به سوگند هرگز که یازید دست
جز آن کاو به تیر زمانه بخست
بترتر ز سوگند، پتیاره نیست
چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست
بدو گفت به مرد کای شهریار
به گفتار بنده کنون گوش دار
تو از کین نیواسب پرداختی
ز فرزندِ دشمن چو کین آختی
وگر بازگردی از ایدر به جای
نه از رزم دشمنت برگشت رای
دگر باره آهنگ دشمن توان
که داری جوانی و نوشه روان
چو دشمن به کوه است و ما بر زمین
چه شاید بدو کردن ای شاه چین
ولیکن که فرزند شاه جهان
چنان آرزو دارد اندر نهان
که آید که بیند یکی تخت شاه
دلش خرّمی یابد از بخت شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۷ - بازگشت شاه چین و رفتن آتبین به نزد طیهور
بدانست سالار چین کان سخُن
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
چنان است کافگند آن مرد بُن
بفرمود تا برنهادند بار
سوی چین کشیدند از مرغزار
شد از رفتنش آتبین شادمان
تو گفتی سرآمد مر او را غمان
فرستاد لختی سواران ز پس
بجستند بیشه، ندیدند کس
بر آن کوه یک هفته کرد او درنگ
نیامد دلش سیر از آن خاره سنگ
به شبگیر هشتم بنه برگرفت
فرود آمد از کوه و ره برگرفت
همی رفت تا پیش دریا کنار
سراپرده زد بر لب جویبار
سپاه بهک دید و کشتی و ساز
ز ماچین همان گه رسیده فراز
بسی گونه گون هدیه و خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
کسانی که دانند در آب راه
تنی ده فرستاد نزدیک شاه
نبشته به طیهور شه نامه ای
به دست سرافراز خودکامه ای
از آن، آتبین سخت شادی نمود
بدان نامدار آفرین برفزود
یکی هفته دیگر به دریا کنار
درنگ امدش تا بر آراست کار
به هشتم به کشتی نشستند شاد
روان گشت کشتی بکردار باد
شب و روز یک ماه کشتی چو تیر
به دریا همی راند ملّاح پیر
ز عقرب چو بنمود رخساره ماه
جزیره پدید آمد و دید شاه
فرو داشت کشتی به یک منزلی
شد آشفته مردم ز خیره دلی
بماندند از آن کوه و دیا شگفت
همی هر کس اندیشه ای درگرفت
همی آتبین گفت کای کردگار
توانا و دانا و پروردگار
ز دریا تو آری چنین کُه برون
نهان داری آتش به سنگ اندرون
سراسر شگفت است کردار تو
جهانی همه خیره از کار تو
وز آن جا یکی نامزد کرد شاه
فرستاد ..................................
یکی نامه فرمود خسرو درست
چو پیش بهک کرده بود از نخست
به دست فرستاده ی خویش داد
بشد تا بر شاه ماچین چو باد
ز کار خودش یکسر آگاه کرد
گله هرچه کردش ز بدخواه کرد
رسیدند نزدیک دربند شاد
نگهبانِ دربند آواز داد
که این نامداران که اند و چه اند؟
بدین آمدن نزد ما برچه اند؟
فرسته ی بهک پاسخ آورد باز
که ای نامور مهتر سرفراز
ز ماچین رسولیم نزدیک شاه
اگر رای بینی کنون راه خواه
همان گه سواری فرستاد مرد
به طیهور، وز کارش آگاه کرد
فرستاد طیهور مردی بزرگ
به دربند با صد سوار سترگ
بیامد، به دربندشان راه داد
همان راهشان تا درِ شاه داد
فرستادگان چون بدیدند تخت
همی هرکسی آفرین خواند سخت
بدادند پس نامه هر دو بدوی
سوی ترجمان کرد طیهور روی
بفرمود تا نامه برخواندند
ز هر گونه ای داستان راندند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۸ - پیام طیهور به آتبین
چو آگه شد از نامه ی آتبین
تو گفتی ببسته ست پایش زمین
دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر
کنارش شد از دیدگان پر ز دُر
همی گفت لبها پر از باد سر
که با نیکمردان زمانه چه کرد!
دریغا که آن پاکدینان پیش
گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!
ز گیتی بریده شد آن تخم پاک
جهان گشت بر دست دیوان هلاک
بزرگان پراگنده گشتند نیز
نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز
فرستاده ی آتبین را بخواند
بپرسید و در پیشگاهش نشاند
که با من بگو تا چگونه ست کار
کجا پیش رفتی تو از شهریار
ز دربند گفتا به یک روزه راه
مرا پیش خسرو فرستاد شاه
به دستور فرمود تا نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که شاه جهان شادباد و درست
سوی خانه ی خویشتن راه جست
همه پیش توست آنچه دارم ز گنج
وگر جان گزینی ندارم به رنج
چو اندر رسیدی تو را باک نیست
به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست
مرا پادشاهی همه پیش توست
دل و جان من مرهم ریش توست
روان است فرمانت بر لشکرم
چو لشکر ز فرمانت من نگذرم
همی باش چندان که خواهی به کام
شب و روز با شادکامی و جام
چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت
جهان پاک گردد چو جمشید گفت
چو گردد تو را کار گیتی بکام
از ایدر به شادی به شاهی خرام
فرستادگان را بسی داد زر
چه اسب و قبا و کلاه و کمر
فرستادگان بهک را بخواند
بخوبی گُسی کرد و کشتی براند
وز آن پس دو فرزند خود را بخواند
مر آن هر دو را با سپه برنشاند
پذیره فرستادشان نزد شاه
همی رفت چون موج دریا سپاه
فرستاده چون نزد خسرو رسید
به نامه چنان مردمیها بدید
از آن نیکویی شادمان شد به دل
ولیکن ز طیهور گشت او خجل
تو گفتی ببسته ست پایش زمین
دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر
کنارش شد از دیدگان پر ز دُر
همی گفت لبها پر از باد سر
که با نیکمردان زمانه چه کرد!
دریغا که آن پاکدینان پیش
گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!
ز گیتی بریده شد آن تخم پاک
جهان گشت بر دست دیوان هلاک
بزرگان پراگنده گشتند نیز
نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز
فرستاده ی آتبین را بخواند
بپرسید و در پیشگاهش نشاند
که با من بگو تا چگونه ست کار
کجا پیش رفتی تو از شهریار
ز دربند گفتا به یک روزه راه
مرا پیش خسرو فرستاد شاه
به دستور فرمود تا نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که شاه جهان شادباد و درست
سوی خانه ی خویشتن راه جست
همه پیش توست آنچه دارم ز گنج
وگر جان گزینی ندارم به رنج
چو اندر رسیدی تو را باک نیست
به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست
مرا پادشاهی همه پیش توست
دل و جان من مرهم ریش توست
روان است فرمانت بر لشکرم
چو لشکر ز فرمانت من نگذرم
همی باش چندان که خواهی به کام
شب و روز با شادکامی و جام
چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت
جهان پاک گردد چو جمشید گفت
چو گردد تو را کار گیتی بکام
از ایدر به شادی به شاهی خرام
فرستادگان را بسی داد زر
چه اسب و قبا و کلاه و کمر
فرستادگان بهک را بخواند
بخوبی گُسی کرد و کشتی براند
وز آن پس دو فرزند خود را بخواند
مر آن هر دو را با سپه برنشاند
پذیره فرستادشان نزد شاه
همی رفت چون موج دریا سپاه
فرستاده چون نزد خسرو رسید
به نامه چنان مردمیها بدید
از آن نیکویی شادمان شد به دل
ولیکن ز طیهور گشت او خجل
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۹ - دیدار آتبین و طیهور
ز دریا چو بر خشک شد شهریار
سراسر سپه دید دریا کنار
دو فرزند طیهور با آن سپاه
پیاده شد و آفرین با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند بر باره ی راهوار
چو شه را ز دربند بگذاشتند
ز شادی همه نعره برداشتند
به یک روز بر سر کشیدند راه
ز دشواری راه و سنگ سیاه
بدان باژبان چیز بسیار داد
درم داد و دیبا و دینار داد
چو ره بر سر آورد رنجور شاه
پدید آمد از دور طیهور شاه
رسیدند نزدیک یکدیگران
پیاده شدند از کران تا کران
بپرسید طیهور از آتبین
لب شاه طیهور پر آفرین
همی گفت فرخنده این روزگار
که دیدیم روی تو ای شهریار
سوی خان خویش آمدی شادمان
به کام تو بادا دل بدگمان
بدو آتبین گفت کای نیکنام
دلم شد به دیدار تو شادکام
ز یزدان همه ساله این خواستم
که اکنون بدو دل بیاراستم
برفتند از آن جایگه چند روز
همه راه پر لاله ی دلفروز
به هر منزلی ساخته خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه راه رامشگر و رود و می
ز بهر جهانجوی فرخنده پی
سراسر سپه دید دریا کنار
دو فرزند طیهور با آن سپاه
پیاده شد و آفرین با سپاه
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند بر باره ی راهوار
چو شه را ز دربند بگذاشتند
ز شادی همه نعره برداشتند
به یک روز بر سر کشیدند راه
ز دشواری راه و سنگ سیاه
بدان باژبان چیز بسیار داد
درم داد و دیبا و دینار داد
چو ره بر سر آورد رنجور شاه
پدید آمد از دور طیهور شاه
رسیدند نزدیک یکدیگران
پیاده شدند از کران تا کران
بپرسید طیهور از آتبین
لب شاه طیهور پر آفرین
همی گفت فرخنده این روزگار
که دیدیم روی تو ای شهریار
سوی خان خویش آمدی شادمان
به کام تو بادا دل بدگمان
بدو آتبین گفت کای نیکنام
دلم شد به دیدار تو شادکام
ز یزدان همه ساله این خواستم
که اکنون بدو دل بیاراستم
برفتند از آن جایگه چند روز
همه راه پر لاله ی دلفروز
به هر منزلی ساخته خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه راه رامشگر و رود و می
ز بهر جهانجوی فرخنده پی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۴ - زنهار دادن طیهور آتبین را
به طیهور گفت آتبین از میان
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۶ - گفتار اندر رسیدن شاه چین به خمدان و آرایش کردن شهر
کنون بازگردم به گفتار کوش
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان