عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - دروصف زورق
بنگر این زورق رخشنده بر آب روان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان
معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ
لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران
آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن
ناروان گردد تن او از گران باری جان
او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار
عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران
نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد
روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان
راست گویی بیت معمور است در زیر فلک
سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه
سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان
ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار
وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان
مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم
کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان
در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر
با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش می کن در جوار دولت شاه جهان
سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال
روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه
سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است
بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو
دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن
باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب
آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان
معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ
لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران
آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن
ناروان گردد تن او از گران باری جان
او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم
می رود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار
عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران
نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد
روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان
راست گویی بیت معمور است در زیر فلک
سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه
سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان
ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار
وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان
مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم
کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان
در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر
با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش می کن در جوار دولت شاه جهان
سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال
روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه
سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است
بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس
این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در مدح شاه دوندی
ای زمین آستانت آسمان ملک و دین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین
طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک
رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین
بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار
اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین
بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق
سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین
آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب
بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین
جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم
خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین
هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت
جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین
تا شود جاروب این در پیش فراشان تو
بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین
خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت
تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین
حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم
در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)
جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت
حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین
هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب
تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین
اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش
تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین
سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت
پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین
گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر
در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین
اسمان مزدور کار اوست زان زین استین
می رود هر شب درستی مغربی در استان
تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد
صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)
سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست
آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین
ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست
منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)
مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر
عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین
ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک
وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین
گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین
حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه
پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین
خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان
باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین
هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک
از غبار تیر مشک روی مرات یقین
پادشاها بنده از بحر نثار اورده است
دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین
در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان
طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین
رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو
رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین
جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد
جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین
برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد
شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین
آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین
اشکوب اولت (سبع سموات طباق)
نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)
نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند
صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین
گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین
طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک
رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین
بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار
اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین
بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق
سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین
آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب
بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین
جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم
خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین
هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت
جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین
تا شود جاروب این در پیش فراشان تو
بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین
خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت
تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین
حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم
در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)
جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت
حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین
هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب
تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین
اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش
تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین
سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت
پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین
گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر
در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین
اسمان مزدور کار اوست زان زین استین
می رود هر شب درستی مغربی در استان
تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد
صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)
سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست
آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین
ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست
منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)
مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر
عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین
ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک
وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین
گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین
حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه
پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین
خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان
باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین
هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک
از غبار تیر مشک روی مرات یقین
پادشاها بنده از بحر نثار اورده است
دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین
در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان
طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین
رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو
رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین
جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد
جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین
برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد
شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان اویس
طراوتی است جهان را به فر فروردین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین
ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب
چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین
فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان
هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین
حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر
کنار برگ سمن شد بنفشه بالین
مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود
ترانه های دل آویز و صوت های حزین
درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت
چو برج ثور بر اورد زهره و پروین
چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید
خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین
مثل نرگس رعنا بعینه گویی
که در چمن به تماشای لاله و نسرین
گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت
بمانده است در و باز چشم حور العین
نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو
گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین
رسیده خسرو انجم به خانه بهرام
زدند خیمه گل بر منار چوبین
به وصف عارض گل بلبل سخن گو را
معانی کلماتی است نازک و رنگین
سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است
که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین
چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی
اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین
چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز
بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین
نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر
چنین روند لطیفان به باغ روز چنین
ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را
ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین
در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات
بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم
ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز
زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین
ز عین نعل براق مواکبت دل قاف
هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم
چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار
که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین
از ان گذشت که در روزگار احسانت
برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین
به طالع تو مشرف شده است شاه فلک
به طلعت تو منور شده است تاج و نگین
ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت
که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین
به اب تیغ تو میرود به روز کین خود
بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین
اگر سپهر در اید به سایه علمت
بنات پرده نشین فلک شوند بنین
نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک
اگر شمار تو بر پشت او ببند زین
اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد
سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین
زبان سوسن ازاده در حدیث اید
اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین
اگر چه طبع روان من است گوهر بخش
ور چه شعر متین من است سحر مبین
طرب سرای خیال من است پرده غیب
خزینه دار ضمیر من است روح امین
مرا تصور مدحت چنان بود که بود
شکسته پر مگسی را هوای الیین
سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست
که جبرئیل امین راست بر زبان آمین
همیشه تا متولد شود اناث وذکور
همیشه تا مترادف بود شهور وسنین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردیبهشت وفروردین
ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی
خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اویس
به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در مدح سلطان اویس
ای کمان ابرویت را جان من قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خوردی دهان توست در روز سفید
آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده
تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن
ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده
عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم
جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده
در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگان زر گر بستان شده
دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار
در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر
دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده
کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده
از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده
در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته
بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده
مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح
زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده
شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل
جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سایبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
هر دم از دست کفش خود در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده
تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کایسای آسمان از آبشان گردان شده
ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ
خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده
هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش
چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در
در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده
از سر مهر آسمان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
تا شده طیار شاهین در هوای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده
هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فر مود میل جام می
زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده
مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت
آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده
بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان
قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات
باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خوردی دهان توست در روز سفید
آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده
تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن
ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده
عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم
جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده
در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگان زر گر بستان شده
دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار
در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر
دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده
کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده
از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده
در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته
بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده
مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح
زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده
شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل
جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سایبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
هر دم از دست کفش خود در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده
تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کایسای آسمان از آبشان گردان شده
ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ
خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده
هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش
چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در
در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده
از سر مهر آسمان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
تا شده طیار شاهین در هوای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده
هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فر مود میل جام می
زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده
مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت
آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده
بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان
قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات
باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح سلطان اویس
دمید گرد لب جوی خط زنگاری
بیاد و در قدح افکن شراب گلناری
صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل
به یک پیاله مل گشت روی گل ناری
زمان زمان گل است و اوان ساغر می
کی آوری می اگر در زمان گل ناری
بیاد تفرج آیات صنع باری کن
که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟
نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل
نهادهاند و در او میکنند زر کاری
مهندسان هوایی ز نقطه باران
بر آب دایرهها میکشند پرگاری
چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود
ندانمش زه چه پیدا شد این شکمخواری
شب دراز به تحصیل علم حکمت عین
بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری
زرشک چشم ندارد که لاله را بیند
که لاله نیز چرا میکند کله داری؟
اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر
شنو کلام قماری و منطق ساری
فغان ز درد دل سار و ناله سحرش
که هست در دل سار علتی ساری
اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب
چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟
شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاه سالاری
عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ
نمیکند نظرش بر خود است پنداری
نهاد شاخ شجر تختههای بزازی
گشاده باد صبا کلبههای عطاری
ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین
نهاد خال رخ گلرخان فرخاری
نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ
که از محبت گل شد برو هوا تاری
مده به مجلس گل راه چنگ، که گل
عروس پرده نشین است و چنگ بازاری
دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان
بسی است ره زبان آوری به دلداری
ثنای حضرت گل بلبل از چه میگوید؟
ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری
چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد
زبان قمری اگر لاله را شود قاری
معز دولت دین، سایه خدای که هست
به سایه علمش آفتاب ز نهاری
محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس
که ابر را ز درش را تبی است ادراری
شهی که گر بفروشند نعل اسبش را
برای تاج کند مشتری خریداری
جناب همت او آن رفیع مملکت است
که کرد هفت سپهری چهار دیواری
اگر درآورد او ظل چاه را به جوار
ز چاه چشمه خورشید را کند جاری
چو دید رایت او گفت آفتاب بلند
که کار توست جهانگیری و جهانداری
کند مطالعه روزنامه فردا
ضمیر او ز سواد شب خط تاری
ز جام بأسش اگر عقل جرعهای بچشد
به خواب نیز نبیند خیال هشیاری
سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟
اگر چه میکندش دعوی هواداری
کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان
نصیب اوست سیه رویی و نگونساری
ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او
چرا بدوش کشد بار سر به سرباری
زهی به قوت شاهین بازویت کرده
به هر دیار ترازوی عقل طیاری
سریر جاه تو را بالشی کند گردون
به گرد بالش او گر تو سر فرود آری
به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد
نسیم صبح که جان میدهد ز بیماری
اگر نسیم صبا گردی از درت یابد
بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری
برای قدر تو زانکه گنجدش در سر
قبای اطلس گردون کند کله داری
ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب
پناه برده به کوه است و گشته متواری
که در جهان کمری جز به طاعتت بندد
که آن کمر نکند بر میانش زناری
جهان عدل تو باغی است بارور که در او
جز از درخت نبیند کسی گران باری
به روز جلوه نصرت قبای فیروزی
ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری
هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
مگر درم که ز دست تو میکشد خواری
بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی
به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری
اگر شمار درم میکنند پادشهان
تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری
به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو
روا نداشته هرگز که موری آزاری
بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ
رود به باد چو کاه از چه از سبکساری
شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب
همی برد سخنم را چو مشک تاتاری
کواکب سخنم طالعند در آفاق
ولی چو سود که طالع نمیدهد یاری
به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال
دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری
به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد
اگر مسوده شعر من بیفشاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هر آینه خواری
همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر
که روز میکشندش پودی و شبش تاری
سنین عمر تو را باد روز نوروزی
لیال آن همه قدر شهور آزاری
بیاد و در قدح افکن شراب گلناری
صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل
به یک پیاله مل گشت روی گل ناری
زمان زمان گل است و اوان ساغر می
کی آوری می اگر در زمان گل ناری
بیاد تفرج آیات صنع باری کن
که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟
نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل
نهادهاند و در او میکنند زر کاری
مهندسان هوایی ز نقطه باران
بر آب دایرهها میکشند پرگاری
چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود
ندانمش زه چه پیدا شد این شکمخواری
شب دراز به تحصیل علم حکمت عین
بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری
زرشک چشم ندارد که لاله را بیند
که لاله نیز چرا میکند کله داری؟
اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر
شنو کلام قماری و منطق ساری
فغان ز درد دل سار و ناله سحرش
که هست در دل سار علتی ساری
اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب
چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟
شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد
که پیر به ز برای سپاه سالاری
عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ
نمیکند نظرش بر خود است پنداری
نهاد شاخ شجر تختههای بزازی
گشاده باد صبا کلبههای عطاری
ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین
نهاد خال رخ گلرخان فرخاری
نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ
که از محبت گل شد برو هوا تاری
مده به مجلس گل راه چنگ، که گل
عروس پرده نشین است و چنگ بازاری
دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان
بسی است ره زبان آوری به دلداری
ثنای حضرت گل بلبل از چه میگوید؟
ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری
چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد
زبان قمری اگر لاله را شود قاری
معز دولت دین، سایه خدای که هست
به سایه علمش آفتاب ز نهاری
محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس
که ابر را ز درش را تبی است ادراری
شهی که گر بفروشند نعل اسبش را
برای تاج کند مشتری خریداری
جناب همت او آن رفیع مملکت است
که کرد هفت سپهری چهار دیواری
اگر درآورد او ظل چاه را به جوار
ز چاه چشمه خورشید را کند جاری
چو دید رایت او گفت آفتاب بلند
که کار توست جهانگیری و جهانداری
کند مطالعه روزنامه فردا
ضمیر او ز سواد شب خط تاری
ز جام بأسش اگر عقل جرعهای بچشد
به خواب نیز نبیند خیال هشیاری
سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟
اگر چه میکندش دعوی هواداری
کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان
نصیب اوست سیه رویی و نگونساری
ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او
چرا بدوش کشد بار سر به سرباری
زهی به قوت شاهین بازویت کرده
به هر دیار ترازوی عقل طیاری
سریر جاه تو را بالشی کند گردون
به گرد بالش او گر تو سر فرود آری
به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد
نسیم صبح که جان میدهد ز بیماری
اگر نسیم صبا گردی از درت یابد
بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری
برای قدر تو زانکه گنجدش در سر
قبای اطلس گردون کند کله داری
ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب
پناه برده به کوه است و گشته متواری
که در جهان کمری جز به طاعتت بندد
که آن کمر نکند بر میانش زناری
جهان عدل تو باغی است بارور که در او
جز از درخت نبیند کسی گران باری
به روز جلوه نصرت قبای فیروزی
ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری
هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
مگر درم که ز دست تو میکشد خواری
بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی
به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری
اگر شمار درم میکنند پادشهان
تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری
به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو
روا نداشته هرگز که موری آزاری
بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ
رود به باد چو کاه از چه از سبکساری
شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب
همی برد سخنم را چو مشک تاتاری
کواکب سخنم طالعند در آفاق
ولی چو سود که طالع نمیدهد یاری
به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال
دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری
به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد
اگر مسوده شعر من بیفشاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هر آینه خواری
همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر
که روز میکشندش پودی و شبش تاری
سنین عمر تو را باد روز نوروزی
لیال آن همه قدر شهور آزاری
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه دوندی
بهار و نگار و شراب و جوانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه کامگاری
دو ذوقند پیرایه شادمانی
نشاط شراب و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
وگر وصل یاری دهد دست با آن
زهی پادشاهی زهی کامرانی
درین وقت یاری سبک روح باید
که بر گل کند چون صبا جانفشانی
بیاد گل و ارغوان میستاند
ز ساقی گلرخ می ارغوانی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بار جان آورد ارمغانی
کلاه گلست افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و میدان غنیمت
حضورش که یار عزیزست و جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من به باغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همیشه از این بیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
تو را مدتی بود خرم بهاری
برانداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن داری امروز؟
ندیم کدامین گل و گلستانی؟
بدو گفتم آری چنین است و برکس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون میدمد باز بوی بهاری
به سر سبزی و میدهد شادمانی
فلک میرود در پی عذرخواهی
جهان میرود بر سر مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون میکنم سرفرازی
به خاک کف پای بلقیس ثانی
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سپهر کرم شاهوندی که هست او
سزاوار دیهیم و تاج کیانی
سرای جهان را به تدبیر بانو
بنای کرم را به تحقیق بانی
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را پاسبانی
فرود آری از قلعه هفتمیناش
غلامی سیه را بجایش نشانی
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بی سری و زبانی
اساس سرای بزرگی به همت
نهادی وزودش به جایی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را میکند سایه بانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه کامگاری
دو ذوقند پیرایه شادمانی
نشاط شراب و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
وگر وصل یاری دهد دست با آن
زهی پادشاهی زهی کامرانی
درین وقت یاری سبک روح باید
که بر گل کند چون صبا جانفشانی
بیاد گل و ارغوان میستاند
ز ساقی گلرخ می ارغوانی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بار جان آورد ارمغانی
کلاه گلست افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و میدان غنیمت
حضورش که یار عزیزست و جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من به باغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همیشه از این بیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
تو را مدتی بود خرم بهاری
برانداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن داری امروز؟
ندیم کدامین گل و گلستانی؟
بدو گفتم آری چنین است و برکس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون میدمد باز بوی بهاری
به سر سبزی و میدهد شادمانی
فلک میرود در پی عذرخواهی
جهان میرود بر سر مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون میکنم سرفرازی
به خاک کف پای بلقیس ثانی
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سپهر کرم شاهوندی که هست او
سزاوار دیهیم و تاج کیانی
سرای جهان را به تدبیر بانو
بنای کرم را به تحقیق بانی
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را پاسبانی
فرود آری از قلعه هفتمیناش
غلامی سیه را بجایش نشانی
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بی سری و زبانی
اساس سرای بزرگی به همت
نهادی وزودش به جایی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را میکند سایه بانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۶ - بهار
بهاران که خندان شدی نسترن
چو مینا شدی دشت و مینو چمن
هوا فرش ز نگاری افراختی
سمن برگ و بلبل نوا ساختی
چو طفلان نو، دایه روزگار
نشاندی گل و سرو را بر کنار
فسان کردی آغاز بلبل به شب
دمیدی فسون باد در زیر لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشتهای رودی آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه میگفت بلبل به شب؟
که گل خنده میکرد در زیر لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدی
وز آن دل همه بوی جان آمدی
به شادی همه روز و شب دوستان
زدندی می لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هوای زنگار و نشاط شراب
کسی را که حاصل بود هر سه چار
تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتی چراغ
سرا پرده گل زدندی به باغ
بیاراستی بزمشان نای و نوش
به می بودشان چشم و برنای گوش
چو کردندی از باغ عزم شکار
بر آهو شدی کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمدیشان به شست
روان گوزن آمدیشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذیر
هزار آهو از پی همه شیر گیر
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پی کپک رفتی فراز
به پیش عقاب آمدی کبک باز
زسودای بط باز رفتی ز دست
به ابروی کبکان شدی پای بست
ز بسیاری کبک و دراج و غاز
گرفتی به دندان سر انگشت باز
بر ایشان گذشتی سه مه روزگار
بدین شادمانی و عشرت بهار
چو مینا شدی دشت و مینو چمن
هوا فرش ز نگاری افراختی
سمن برگ و بلبل نوا ساختی
چو طفلان نو، دایه روزگار
نشاندی گل و سرو را بر کنار
فسان کردی آغاز بلبل به شب
دمیدی فسون باد در زیر لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشتهای رودی آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه میگفت بلبل به شب؟
که گل خنده میکرد در زیر لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدی
وز آن دل همه بوی جان آمدی
به شادی همه روز و شب دوستان
زدندی می لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هوای زنگار و نشاط شراب
کسی را که حاصل بود هر سه چار
تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتی چراغ
سرا پرده گل زدندی به باغ
بیاراستی بزمشان نای و نوش
به می بودشان چشم و برنای گوش
چو کردندی از باغ عزم شکار
بر آهو شدی کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمدیشان به شست
روان گوزن آمدیشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذیر
هزار آهو از پی همه شیر گیر
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پی کپک رفتی فراز
به پیش عقاب آمدی کبک باز
زسودای بط باز رفتی ز دست
به ابروی کبکان شدی پای بست
ز بسیاری کبک و دراج و غاز
گرفتی به دندان سر انگشت باز
بر ایشان گذشتی سه مه روزگار
بدین شادمانی و عشرت بهار
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۷ - تابستان
چو بنمودی از برج مه مهر چهر
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۸ - پائیز
به وقتی که باد خزان خاستی
رزان را به زیور بیاراستی
هوای مخالف زدی باغ را
شدی زرد و بیمار شاخ از هوا
خزان بر رزان دامن افشاندی
چراغ گل و لاله بنشاندی
زمانی شدی بید بن تیغ بار
دمی باد میبرد دست چنار
ز سوز فراق سمن یافت داغ
از آن جامه زرد پوشید باغ
نبینی که خور پشت چون برکند،
زمین جامه رزد در بر کند
اوان جوانی و فصل بهار
همه رنگ و بوی است و نقش و نگار
خزان است ایام پیری و مرگ
شود روی زرد و برد باد برگ
بهار ار نبودی خزان کی شدی؟
چنین زرد روی رزان کی شدی؟
رخ زرد به را گرفتی غبار
به خون سرخ میکرد دندان انار
ز بی برگی از بس که بر سر چنار
زدی دست دستش فتادی ز کار
بسی آب نالید و بر خود گریست
که زنجیر بر گردن من ز چیست؟
بسم نیست این کاندرین روز چند
هوا کرد خواهد مرا تخته بند؟
بساط رزان بود در زر نهان
چو بزم جهانبخش گیتی ستان
به فصلی چنان شاه پیروز بخت
سر آب جستی و پای درخت
می زرد زرین چو برگ رزان
کشیدندی اندر هوای خزان
نسیم خزانی چو برخاستی
همه بزم مستان بیاراستی
ملک در خزان داشتی نوبهار
درختش برومند و باغش به بار
گزیدی لب یار را بی حجیب
گرفتی ز نخدان سیمین چو سیب
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
ز نخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
رزان را به زیور بیاراستی
هوای مخالف زدی باغ را
شدی زرد و بیمار شاخ از هوا
خزان بر رزان دامن افشاندی
چراغ گل و لاله بنشاندی
زمانی شدی بید بن تیغ بار
دمی باد میبرد دست چنار
ز سوز فراق سمن یافت داغ
از آن جامه زرد پوشید باغ
نبینی که خور پشت چون برکند،
زمین جامه رزد در بر کند
اوان جوانی و فصل بهار
همه رنگ و بوی است و نقش و نگار
خزان است ایام پیری و مرگ
شود روی زرد و برد باد برگ
بهار ار نبودی خزان کی شدی؟
چنین زرد روی رزان کی شدی؟
رخ زرد به را گرفتی غبار
به خون سرخ میکرد دندان انار
ز بی برگی از بس که بر سر چنار
زدی دست دستش فتادی ز کار
بسی آب نالید و بر خود گریست
که زنجیر بر گردن من ز چیست؟
بسم نیست این کاندرین روز چند
هوا کرد خواهد مرا تخته بند؟
بساط رزان بود در زر نهان
چو بزم جهانبخش گیتی ستان
به فصلی چنان شاه پیروز بخت
سر آب جستی و پای درخت
می زرد زرین چو برگ رزان
کشیدندی اندر هوای خزان
نسیم خزانی چو برخاستی
همه بزم مستان بیاراستی
ملک در خزان داشتی نوبهار
درختش برومند و باغش به بار
گزیدی لب یار را بی حجیب
گرفتی ز نخدان سیمین چو سیب
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
ز نخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۹ - زمستان
کجا تاختی خسرو خاروان
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۰ - شب
شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز
هوا نقطهای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
تو گفتی که راه هوا بستهاند
همه بال در بال پیوستهاند
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره میخواستند
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
میافکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
دلی پرده از غم نمیداشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
چو بلبل نمیگشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشهها دل بپرداخته
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
شها از جهان سایهات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمیباشد ای شهریار
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
چو خسرو سخنهای شیرین شنید
ز شیرینیاش لب به دندان گزید
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
همه روزهام یار و مونس توئی
شب تیرهام شمع مجلس توئی
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه میباید ای دوست غیر از وفا
به بازی سخن تلخ میگفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زندهام
به سر در رکاب تو تا زندهام
چنین بیوفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
چو در زندگانی جفا میبرم
من این زندگانی کجا میبرم؟
چو من بیوفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
گهش سایه میماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره میزد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش مینشینی چرا؟
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
می از دست ساقی نمیکرد نوش
به گفتار مطرب نمیداد گوش
نمیداد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمیآمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او میگذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چارهای کن که دورم ز دل
شب تیرهاش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامهای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم
پریشان چو موی بتان طراز
هوا نقطهای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
تو گفتی که راه هوا بستهاند
همه بال در بال پیوستهاند
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره میخواستند
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
میافکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
دلی پرده از غم نمیداشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
چو بلبل نمیگشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشهها دل بپرداخته
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
شها از جهان سایهات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمیباشد ای شهریار
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
چو خسرو سخنهای شیرین شنید
ز شیرینیاش لب به دندان گزید
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
همه روزهام یار و مونس توئی
شب تیرهام شمع مجلس توئی
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه میباید ای دوست غیر از وفا
به بازی سخن تلخ میگفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زندهام
به سر در رکاب تو تا زندهام
چنین بیوفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
چو در زندگانی جفا میبرم
من این زندگانی کجا میبرم؟
چو من بیوفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
گهش سایه میماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره میزد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش مینشینی چرا؟
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
می از دست ساقی نمیکرد نوش
به گفتار مطرب نمیداد گوش
نمیداد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمیآمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او میگذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چارهای کن که دورم ز دل
شب تیرهاش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامهای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - تعزیت خور
دوستان روز وداع است فغان در گیرید
دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانید
وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید
نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید
اختران را تتق اطلس کحلی بدرید
خانههاشان به پلاس سیه اندر گیرید
ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک
بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید
بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید
هر یکی نالهای از پرده دیگر گیرید
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید
دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید
خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید
بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن
هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن
روز عیدست سران تهنیت شاه کنید
همه بر عادت خود روی به درگاه کنید
خادمان شاه به خواب است شما برخیزید
زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست
مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید
قبله مردمی و کعبه حاجات نماند
حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید
حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید
تا قیامت همه فریاد علی الله کنید
ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر
میکند مویگری زهره شما آه کنید
عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید
بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید
دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان
گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان
شهریاراطرف یار فراموش مکن
عهد یاران وفادار فراموش مکن
گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به یکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسیار فراموش مکن
اثر رای جهانگیر مرا یادآور
سعی این دست گهربار فراموش مکن
چار طفلند گرامیتر ازین جان عزیز
آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن
چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام
روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام
امن و آسایش دوران مرا یاد آرید
زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باغ بهار آراید
روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باد خزانی گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید
در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز
رقت دیده گریان مرا یاد آرید
به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید
به دعای سحری جان مرا یاد کنید
حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید
هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید
شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را
بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را
سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ
زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ
دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد
شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ
ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ
جای آن بود که جای تو بود در دیده
این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ
ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر
سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ
تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود
همه را عاقبت کار همین خواهد بود
حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوی عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد
وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد
دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانید
وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید
نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید
اختران را تتق اطلس کحلی بدرید
خانههاشان به پلاس سیه اندر گیرید
ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک
بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید
بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید
هر یکی نالهای از پرده دیگر گیرید
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید
دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید
خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید
بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن
هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن
روز عیدست سران تهنیت شاه کنید
همه بر عادت خود روی به درگاه کنید
خادمان شاه به خواب است شما برخیزید
زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست
مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید
قبله مردمی و کعبه حاجات نماند
حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید
حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید
تا قیامت همه فریاد علی الله کنید
ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر
میکند مویگری زهره شما آه کنید
عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید
بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید
دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان
گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان
شهریاراطرف یار فراموش مکن
عهد یاران وفادار فراموش مکن
گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به یکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسیار فراموش مکن
اثر رای جهانگیر مرا یادآور
سعی این دست گهربار فراموش مکن
چار طفلند گرامیتر ازین جان عزیز
آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن
چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام
روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام
امن و آسایش دوران مرا یاد آرید
زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باغ بهار آراید
روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باد خزانی گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید
در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز
رقت دیده گریان مرا یاد آرید
به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید
به دعای سحری جان مرا یاد کنید
حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید
هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید
شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را
بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را
سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ
زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ
دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد
شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ
ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ
جای آن بود که جای تو بود در دیده
این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ
ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر
سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ
تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود
همه را عاقبت کار همین خواهد بود
حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوی عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد
وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - مدح و ثنای راستین
جام صبوح میدهد نور و صفای صبحدم
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و میرود یکدمهای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله میدهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و میرسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که میکند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمیکند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
میگذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمهاش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمیکند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشهنشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمیگشاید ار زاهد روزهدار را
بر سر کاسههای می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پردهسرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که میزند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه مینهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطهای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینهای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات میکشد باد خزان و میزند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان میخور و زندهمان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینهای ندیدهام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
میرود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافتهاند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهادهام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه میخوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه میزند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمیرسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساختهام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال میکند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمیشود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ میزند بیگنهم ز خود برون
من چه کنم نهادهام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه میروم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسههای سر تیغ تو طعمهای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسهای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبهای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکردهام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد مینگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمیرود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پردهسرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت میکند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و میرود یکدمهای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله میدهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و میرسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که میکند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمیکند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
میگذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمهاش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمیکند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشهنشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمیگشاید ار زاهد روزهدار را
بر سر کاسههای می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پردهسرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که میزند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه مینهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطهای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینهای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات میکشد باد خزان و میزند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان میخور و زندهمان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینهای ندیدهام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
میرود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافتهاند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهادهام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه میخوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه میزند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمیرسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساختهام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال میکند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمیشود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ میزند بیگنهم ز خود برون
من چه کنم نهادهام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه میروم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسههای سر تیغ تو طعمهای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسهای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبهای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکردهام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد مینگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمیرود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پردهسرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت میکند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۳ - قطعه
روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر
قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب
گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط
گاه ز گرد روز معنبر نقاب
کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت
پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب
ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار
خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب
رای تو بر آسمان بارگهی زد که هست
بافته از قطب میخ تافته صبحش طناب
حمله قهر تو ساخت زهره شیران تباه
آتش تیغ تو کرد گرده گردان کباب
در عجبم تا چرا کرد به دوران تو
صدمه باران و باد گنبد گل را خراب
فتنه بیدار را عدل تو در خواب کرد
فتنه نبیند دگر چشم جهان جز به خواب
کرده به زخم زبان سرزنش سرکشان
تیغ جهانگیرت آن هندوی مالک رقاب
خرد کو هست عالم را آب و جد
چو طفلان بیش رایت خوانده ابجد
تو خورشیدی و تختت چرخ چارم
چهارش پایه چار ارکان عالم
قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب
گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط
گاه ز گرد روز معنبر نقاب
کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت
پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب
ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار
خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب
رای تو بر آسمان بارگهی زد که هست
بافته از قطب میخ تافته صبحش طناب
حمله قهر تو ساخت زهره شیران تباه
آتش تیغ تو کرد گرده گردان کباب
در عجبم تا چرا کرد به دوران تو
صدمه باران و باد گنبد گل را خراب
فتنه بیدار را عدل تو در خواب کرد
فتنه نبیند دگر چشم جهان جز به خواب
کرده به زخم زبان سرزنش سرکشان
تیغ جهانگیرت آن هندوی مالک رقاب
خرد کو هست عالم را آب و جد
چو طفلان بیش رایت خوانده ابجد
تو خورشیدی و تختت چرخ چارم
چهارش پایه چار ارکان عالم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۷ - غزل
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند
که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟
چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا
به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن
من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم
چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم
دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،
ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم
همی گفتند و او خاموش میبود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
یکی میگفت: این سودای یارست
دگر میگفت این رنج خمارست
ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند
نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند
صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید
یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش
زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش میمالید کای شاه
ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر
من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون
شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد
در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان
تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم
درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله
که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد
از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست
نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟
بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری
نیاید هیچ کس اندر بر من
نمیبیند برهنه کس تن من
تهی دست و مقلالحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم
درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار
برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ
زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل میبینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری
به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج
بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟
تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این
ملک میکرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب میگفت حاشاک
گهی با سرو رعنا رقص میکرد
گهی بر یاد نرگس باده میخورد
که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست
چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی
چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ
دمی چون شمع پیش باد میمرد
که باد از کوی او بویی همی برد
کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید
لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود
چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه
در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از دیده میراند
روان چون آب بیتی چند میخواند
نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه میداد این غزل ساز
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند
که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟
چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا
به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن
من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم
چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم
دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،
ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم
همی گفتند و او خاموش میبود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
یکی میگفت: این سودای یارست
دگر میگفت این رنج خمارست
ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند
نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند
صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید
یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش
زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش میمالید کای شاه
ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر
من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون
شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد
در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان
تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم
درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله
که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد
از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست
نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟
بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری
نیاید هیچ کس اندر بر من
نمیبیند برهنه کس تن من
تهی دست و مقلالحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم
درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار
برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ
زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل میبینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری
به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج
بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟
تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این
ملک میکرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب میگفت حاشاک
گهی با سرو رعنا رقص میکرد
گهی بر یاد نرگس باده میخورد
که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست
چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی
چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ
دمی چون شمع پیش باد میمرد
که باد از کوی او بویی همی برد
کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید
لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود
چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه
در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از دیده میراند
روان چون آب بیتی چند میخواند
نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه میداد این غزل ساز
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۷ - کشته شدن دیو به دست جمشید
ز قلب لشکر آمد سوی جمشید
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان
به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند
سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو
ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفتهای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه میخوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
چو ابری کاندر آید پیش خورشید
بدو راند از هوا سنگ آسیا را
ملک از خویش رد کرد آن بلا را
دراز آهنگ دیدش قصد پا کرد
به تیغش گرد ران از تن جدا کرد
نهاد آن گرد ران بر گردن اکوان
نگون شد چون به برج شیر کیوان
به تیغ دیگرش از پا درافکند
به زخمی دیگرش از تن سر افکند
سنان را افسری کرد از سر دیو
سراسر شد گریزان لشکر دیو
ملک شکر خدای دادگر کرد
وز آن منزل به پیروزی گذر کرد
به قرب هفتهای ز آن کوه بگذشت
به هشتم خیمه زد بر عرصه دشت
ز گردون خویشتن را بر زمین یافت
در آن صحرا نشان آدمی یافت
زمین پر سبزه و آب روان دید
سرا و قصر و باغ و بوستان دید
به دشت اندر خرامان باز یاران
به کوه اندر تذر و و باز یاران
مقامی دید با امن و سلامت
ملک روزی دو کرد آنجا اقامت
بپرسید از یکی کاین مرز و این بوم
چه میخوانند؟ گفتا: ساحل روم
از اینجا چون گذشتی مرز روم است
ولی بحری عجب خونخوار و شوم است
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۶ - غزل
ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار
گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار
آن سمن رخ به وثاق دل ما میآید
خار این راه منم خار من از ره بردار
صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول
سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار
میبرد باد سحر پی به سر کوی حبیب
ای دل خسته پی باد سحرگه بردار
نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود
آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار
به فراشی صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت
ز خرگه بر ملک نظاره میکرد
چو غنچه در درون دل پاره میکرد
بتان نظاره دیبا و کالا
بت چین فتنه آن قد و بالا
نوایی داد از آن هر مطربی را
قصب بخشید هر شکر لبی را
به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق
ملک جمشید را چون دید بیتاب،
ز مهرویان اجازت خواست مهراب
که امشب سوی خان خود گراییم
اگر عمری بود فردا بیاییم
ملک سرباز پس چون زلف پیچان
جدا گشت از بر خورشید تابان
همین کز طلعت خورشید شد دور
چو سایه بر زمین افتاد چون نور
دمی آهش رسیدی نزد ناهید
گهی اشکش دویدی سوی خورشید
چو مروارید شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعی غلامان
چو شمع از عشق خورشید دل افروز
به سوز و گریه آنشب کرد تا روز
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون
تو گفتی بخت گردون چهره برداشت
و یا از روی گیتی غیر در بست
به پیش خویشتن شمعی بر افروخت
حدیث اندر گرفت و شمع میسوخت
چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع
ز سوزش گریه میافتاد بر شمع
چو شمع از روشنایی اشک میراند
به سوز این قطعه را با شمع میخواند:
گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار
آن سمن رخ به وثاق دل ما میآید
خار این راه منم خار من از ره بردار
صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول
سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار
میبرد باد سحر پی به سر کوی حبیب
ای دل خسته پی باد سحرگه بردار
نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود
آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار
به فراشی صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت
ز خرگه بر ملک نظاره میکرد
چو غنچه در درون دل پاره میکرد
بتان نظاره دیبا و کالا
بت چین فتنه آن قد و بالا
نوایی داد از آن هر مطربی را
قصب بخشید هر شکر لبی را
به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق
ملک جمشید را چون دید بیتاب،
ز مهرویان اجازت خواست مهراب
که امشب سوی خان خود گراییم
اگر عمری بود فردا بیاییم
ملک سرباز پس چون زلف پیچان
جدا گشت از بر خورشید تابان
همین کز طلعت خورشید شد دور
چو سایه بر زمین افتاد چون نور
دمی آهش رسیدی نزد ناهید
گهی اشکش دویدی سوی خورشید
چو مروارید شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعی غلامان
چو شمع از عشق خورشید دل افروز
به سوز و گریه آنشب کرد تا روز
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون
تو گفتی بخت گردون چهره برداشت
و یا از روی گیتی غیر در بست
به پیش خویشتن شمعی بر افروخت
حدیث اندر گرفت و شمع میسوخت
چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع
ز سوزش گریه میافتاد بر شمع
چو شمع از روشنایی اشک میراند
به سوز این قطعه را با شمع میخواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۹ - غزل
چه منزل است که خاکش نسیم جان دارد
هوای روح و شش راحت روان دارد
حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک
که حور بر طرف و ماه در میان دارد
فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل
فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
دل گرفته هوایم درین سرا بستان
کبوتریست که به سرو آشیان دارد
به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم
ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد
گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق
اگر به جای یکی جان هزار جان دارد
برای وصل تو ترک همه جهان گفتم
که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد
بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش
که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد
شکر نیز از زبان میر مشتاق
ادا کرد این غزل بر قول عشاق:
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی
به دست افشان درآمد سرو آزاد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
شراب عشق و نار حسن در سر
قدح در دست و شاهد در برابر
سر خورشید شد گرم از حراره
چو مه جیب قصب را کرد پاره
نشاط و کامرانی کرد خورشید
بر ایشان زر فشانی کرد جمشید
غنی گشت ارغنون ساز از نواها
بپوشید از قصب شکر قباها
نشاط انگیز را گفت: «ای شکر خیز
تو نیز آغاز کن شعری دلاویز
از آن شعری که وصف الحال باشد
نه زان قولی که قیل و قال باشد
حدیثی کان بیارد آشنایی
ببخشد جان و دل را روشنایی
نشاط انگیز گوش عود برتافت
گهر در جامه ابریشمین بافت
نبات از پسته شیرین روان کرد
به روی چنگ بر فندق فشان کرد
به چنگ این مطلع موزون در آموخت
رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت:
هوای روح و شش راحت روان دارد
حدیقه ای ز بهشت ست و منزلی ز فلک
که حور بر طرف و ماه در میان دارد
فراغ دل به چنین منزلست کاین منزل
فروغی از رخ آن ماه دلستان دارد
دل گرفته هوایم درین سرا بستان
کبوتریست که به سرو آشیان دارد
به هر کنار و به هر گوشه ای که می نگرم
ز آب دیده ما چشمه ای روان دارد
گمان مبر که کسی جان برد ز منزل عشق
اگر به جای یکی جان هزار جان دارد
برای وصل تو ترک همه جهان گفتم
که هر که وصل تو دارد، همه جهان دارد
بجو نشان دل من ز تیر غمزه خویش
که تیر غمزه تو از دلم نشان دارد
شکر نیز از زبان میر مشتاق
ادا کرد این غزل بر قول عشاق:
گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی
روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا می کند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
دامن افشان، ای گل خندان، چمان شو در چمن
تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت بلبل بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آیینه آیین کو کند خدمت به روی
به دست افشان درآمد سرو آزاد
ز مرغان چمن برخاست فریاد
شراب عشق و نار حسن در سر
قدح در دست و شاهد در برابر
سر خورشید شد گرم از حراره
چو مه جیب قصب را کرد پاره
نشاط و کامرانی کرد خورشید
بر ایشان زر فشانی کرد جمشید
غنی گشت ارغنون ساز از نواها
بپوشید از قصب شکر قباها
نشاط انگیز را گفت: «ای شکر خیز
تو نیز آغاز کن شعری دلاویز
از آن شعری که وصف الحال باشد
نه زان قولی که قیل و قال باشد
حدیثی کان بیارد آشنایی
ببخشد جان و دل را روشنایی
نشاط انگیز گوش عود برتافت
گهر در جامه ابریشمین بافت
نبات از پسته شیرین روان کرد
به روی چنگ بر فندق فشان کرد
به چنگ این مطلع موزون در آموخت
رخ خورشید از آن مطلع بر افروخت: