عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۳ - مناجات
ای سخنت نقل سر خوان عقل
خاک درت توشه انبان عقل
محو تو ابصار به دور و شموس
ظل تو انوار عقول و نفوس
پی سپر از نور خورت شبهه ها
نور بر از خاک درت جبهه ها
چرخ یکی گردش پرگار تست
نور خور از سایه دیوار تست
مزرع ابداع قنات از تو یافت
جوی وجود آب حیات از تو یافت
جز تو به افلاک که این زاد داد
خاک عدم جز تو که بر باد داد
جز تو به خاک اینهمه عزت که داد
خاک جهان را نم هستی که داد
جمله جهان پیش تو مشتی گلند
حق توئی و جمله دگر باطلند
چشم سر عقل که بیننده کرد
قطب فلک را که نشیننده کرد
ظل زمین موی سیاهش که داد
زلف ز شب روی زماهش که داد
درنگه حسن که ناز آفرید
زلف شب غم که دراز آفرید
مرکز افلاک ثبات تز تو یافت
دفتر تقدیر برات از تو یافت
دیده ز تو تابش شیدی گرفت
خاک زتو نور جلیدی گرفت
از تو پر از نور جبین خرد
وز تو شده طور یقین خرد
تازه ز باران تو بستان عقل
پاک به تأئید تو دامان عقل
جسم زتو دیده جان روشنش
آب طبیعت زتو در گلشنش
گشته ولود از تو چمن دی عقیم
از تو فلک سایر و مرکز مقیم
ورنکنی گردش گردون قبول
چرخ شود ساکن و مرکز عجول
از تو توانگر دل پیر خرد
وز تو همه نور ضمیر خرد
وهم به حکم تو رئیس قوا
عقل غریزی زتو شد مقتدا
آب رخ جوی قنات زتو
نور در آئینه طاعت زتو
جوی کمال از تو پر آب شرف
در شرف راز تو انسان صدف
یاد غمت خورده ز اندیشه باج
خواسته سودای تو از سر خراج
دامن هستی ز تو پر در شده
جیب دل از درد غمت پر شده
از تو جهان یافت قوام وجود
پخته زتو خام نظام وجود
جوهر جان گوهر ذات از تو یافت
مرغ خرد صبح نجات از تو یافت
آتش تو جزیه گرفت از جگر
داد به شام تو جنایت سحر
گل که اقالیم گلستان گرفت
در ره تو شغل مغیلان گرفت
خور که رعیت ز کواکب گزید
غاشیه بر سفت غلامی کشید
سفت هیولی چه که عقل نخست
غاشیه گردان غلامی تست
هر که در این طارم اخضر رسید
خاک رهت سرمه خورشید دید
هرکه در این عرش برین راه یافت
داغ تو بر ناصیه ماه یافت
این سگ درگاه تو اشراق نام
کز غم تو وام گرفت احترام
مهر فلک شد که سماک تو شد
این جهان گشت که خاک تو شد
ناصیه اش آرای به داغ قبول
تا من ازین قصه به طبع عجول
مژده برم طالع خود را به گاه
وز سر تختش بربایم کلاه
میرداماد : مشرق‌الانوار
بخش ۱۱ - سبب نظم این دفتر
من که در این باغ چو مرغ سحر
ساز کنم زمزمه ای از هنر
بلبل فضلم ز هنر باغ من
ناصیه معرفت از داغ من
زمزمه زینت گوش خرد
باج ستاننده ز هوش خرد
شاهد معنی که دلم جای اوست
هوش خرد بنده و مولای اوست
بیست مرا سال ز دور قمر
لیک به دانش ز خرد پیرتر
خواجه فضل و ملک دانشم
تکیه گه از عقل و خرد بالشم
فکرت من صاحب شرع هنر
خاطر من دفتر سر قدر
جان مرا کو به هنر تازه روست
طبع خوش از طوق نمایان اوست
فکر مرا کو ملک دانش است
دست طبایع رهی خواهش است
گر ملکان جاه چو بدر مینر
عاریه گرند ز تاج و سریر
تاج من از علم الهی کنم
تخت من از حکمت شاهی کنم
خاتم توقیع کنم همتم
مملکت از هندسه و هیأتم
مسندم از معرفت بی زوال
مائده ام فقه و حدیث و رجال
دفتر تفسیر و اصول آورم
لشکری از خیل فحول آورم
باره علوم عربیات من
خامه فنون ادبیات من
فطرت عالی و صفای نهاد
هر دو دل و طبع مرا خانه زاد
عقل که آراست چو تقریر خویش
دعوی هر علم به تحریر خویش
در هممه دعواش محور منم
در همه رؤیاش معبر منم
فکر که صاحب رصد دانش است
هم ز در طبع منش خواهش است
ناطقه کز قول سخن پادشاست
هم ز درم نطق به دریوزه خواست
دیده تحقیق ز من روشن است
سلطنت فضل ز طبع من است
عقل که دریوزه به شاهی دهد
نیز براین قول گواهی دهد
من چو کهن باده فلک چون کدو
من چو می ناب و جهان چون سبو
این علم فضل که افراختم
صد یک زان نیست که من تاختم
بود بلندم چو فلک مدرکی
حادثه نگذاشت از آن صد یکی
عمر مرا در چمن عنفوان
خون به تن افسرد به باد خزان
شخص مرا شد به گه انتما
نامیه معزول ز شغل نما
طبع مرا بد و زمان بهار
حادثه کردش ز خزان دلفگار
نیست چو پرگار جوانی درست
کلک مراهم شده پرگارسست
تاجر غم مفلس شادی منم
خود دل عاشق به رادی منم
آنکه بود طفل طرب زو عدیم
طالع عنین شد و بخت عقیم
هر دو شریکان وثاق منند
خوشه امید مرا خرمنند
بخت مرا حادثه مسکن شده
وز خلف عیش سترون شده
باغ مرا بود درخت هنر
روز خزان حادثه بروی تبر
بود ز فکرم چمنی خوش نسیم
لیک شد از تیشه غم نیم نیم
حقه فکرم همه در عدن
داشت که دزدید جهانش زمن
گوهری آراستم از طبع خویش
دزد حوادث بربودش ز پیش
زین نمطم چون خرد آمد بهوش
گفت خرد خواجه دل را به گوش
مانده اگر گوهری از کان فکر
یا خزفی در ته دکان فکر
گر غضب آری نکنی محکمش
دزد حوادث ببرد یکدمش
فکر در ایام جوانی خوش است
با سخن بکر شود هم نشست
بکر که باشد چو عروس بهار
پیر نیارد که کشد در کنار
طبع ترا نوبت شغل مصاف
گو منشین بیهده در اعتکاف
همت تو معتکف خانه بس
گنج ترا از دل ویرانه بس
راز نئی بهر چه باشی نهان
عیش نئی چون نئی اندر میان
خیز و دل ما چو چمن تازه کن
گنبد گردنده پر آوازه کن
دل که شنید این سخن از پیر عقل
حکم عمل داد به تدبیر عقل
گفت زهر علم کنی نسختی
کش رسداز هر قلمی ضربتی
چونکه نهم بر سر هر نسخه تاج
از کتب قوم ستاند خراج
صاف کنم باده علم از شبه
حال کنم بر شک و شبهه تبه
درد زمان نیز کنم صرف شعر
گاه زبان تر کنم از حرف شعر
در بر دانش فکنم طفل وقت
نیز به اشعار دهم ثقل وقت
واهب جان ار کند از فضل خاص
ذمه ام از وام حوادث خلاص
نقد عطای کرم ذوالمنن
گو برهاند ز گرو فکر من
خواجه توفیق ز دکان خویش
آورد اسباب سخن گر به پیش
آن گهر از کان دل آورم برون
در همه فن کز گهر اید فزون
در صدف هر فنی آن در نهم
کش به زیارت برود در زیم
نکته که تابان کنم از نور عقل
طوف کند گرد درش طور عقل
نسخه که سازم ز زر وسیم علم
ملک خرد باشد و اقلیم علم
وین خلف خاطر و نوزاد غیب
کآمده از صلب قلم پاک جیب
از قلم فیض رقم کردمش
مشرق الانوار علم کردمش
تاکه درخشنده بود ماه وهور
تا نبود سایه درخشان چو نور
نور خرد مشرق انوار باد
سایه او مخزن اسرار باد
گلشن اشراق ازو تازه باد
هر دو جهان ز وی پر آوازه باد
یاربش از آینه احترام
جلوه دهی در نظر خاص و عام
چون فلک از خامه کوکب نگار
پر کنی اش ز انجم معنی کنار
همچو مه از مشگ تر شب فروز
زلف شبش بخشی و سیمای روز
میرداماد : اخوانیات
سؤال میرداماد از شیخ بهایی
از میرداماد به شیخ بهایی:
ای پیر ره حقیقت ای کان سخا
در مشکل این حرف جوابی فرما
گویند خدا بود و دیگر هیچ نبود
چون هیچ نبود پس کجا بود خدا
پاسخ شیخ بهایی:
ای صاحب این مسئله بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنا
جان در تن تو بگو کجا دارد جا
میرداماد : اخوانیات
حکیم رکنا و میرداماد
از حکیم رکنا به میرداماد:
در طرز سخن تورا بیانی دگر است
القصه زبان تو زبانی دگر است
از قلزم دانش تو ای بحر عمیق
هر قطره هیولای جهانی دگر است
پاسخ میرداماد:
در قالب نظم از تو جانی دگر است
در تن ز خیال تو روانی دگر است
در محور آسمان استعدادست
هر نقطه محیط آسمانی دگر است
میرداماد : دیوان اشراق
مثنوی
در جواب مولوی که گفته:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
می‌فرماید:
ای که گفتی پای چوبین شد دلیل
ورنه بودی فخر رازی بی دلیل
فخر رازی نیست جز مرد شکوک
گر تو مردی ازنصیر الدین بکوک
هست در تحقیق برهان اوستاد
داده خاک خرمن شبهت به باد
فرق ناکرده میان عقل و وهم
طعنه بر برهان مزن ای کج به فهم
در کتاب حق الولالباب بین
وان تدبر را که کرده است آفرین
چیست آن جز مسلک عقل مصون
گر نداری هستی از لایعقلون
خار شبهت نیست جزدر راه وهم
در خرد بد ظن مشو ای کور فهم
از هیولا وهم ها را پا کج است
کج نظر پندارد این ره اعوج است
ز آهن تثبیت فیاض مبین
پای استدلال کردم آهنین
پای برهان آهنین خواهی به راه
از صراط المستقیم ما بخواه
پای استدلال خواهی آهنین
نحن ثبتناه فی الافق المبین
کرده ام از ابر خالص ده قبس
تا که شد عقل مضاعف مقتبس
عقل و روح وجان به هم بگداختم
تا کتاب ده قبس پرداختم
نسخه کردش فیض فیاض حکیم
تاشفا یابد از و عقل سقیم
در کتاب ده قبس بین صبح و شام
عالم انوار عقلی و السلام
گرنه موش وهم در انبار ماست
گندم تحصیل چل ساله کجاست
دفع شر موش وهم از هوش کن
پس در انبار عقل از گوش کن
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲
شستند به می خرقه ی آلوده ی ما را
کردند منزه ز دغل دوده ی ما را
بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم
بر باد فنا داد فلک سوده ی ما را
بود از کرم پیر خرابات اگر داد
صد‌ گونه عطا خدمت بیهوده ی ما را
ای شیخ مبر وقت خود از وعده ی معدوم
در میکده بین نعمت موجوده ی ما را
رفتیم تهی دست به میخانه که کردند
پیموده‌تر این ساغر بیموده ی ما را
افزود به ما پیر مغان زاهد اگر کاست
هرگز نتوان کاستن افزوده ی ما را
می‌گفت صفی بر در میخانه که از عشق
معمار ازل ریخته شالوده ی ما را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل طلبکار وصال ار ز تو در کوی تو بود
غافل از حال خود و بیخبر از خوی تو بود
دل عجب نیست که سر گشته بچوگان تو گشت
داشت یاد اینکه بمیدان ازل گوی تو بود
عشق بست ارکه دو عالم همه راگردون و دست
در کمندش اثر از قوت بازوی تو بود
ساغر آنکس که بمیخانه زمینای تو زد
مست و مبهوت مدام از می و مینوی تو بود
حاصل کون و مکان نیست بجز عشق تو هیچ
چون یکی کون و مکان پرتوی از روی تو بود
پیشتر ز آنکه شد از غلغله عشق تو پر
اندر این گنبد پیروزه هیاهوی تو بود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
هزار دور از سپهر چون بگذرد گه شود
که تا یک آدم بدهر صفیعلی شه شود
چرا نه بینی که چون میان کل بشر
یکی بدین وزن و سنگ عیان بنا گه شود
ز سیصد و شصت شب شبی بود لیل قدر
یک از همه اختران در آسمان مه شود
چه غم از خلق مجاز ورا به نشناختند
که چشم دنیا طلب زدیدن اکمه شود
هوای دنیا کجا بجا هلد معرفت
بسا که عقل زکی در این ره ابله شود
نه آدم است آنکه او ندارد از دل خبر
دل آن بود کز کدر چون خور منزه شود
در آزمون خلقتی نبود به ز آگهی
دلی که از آدم است ز آدم آگه شود
هزار دل در صفا یکی نشد آینه
که در وی از مردمی ظهور‌الله شود
خمش که در راه عشق زبان درازی خطاست
زبان معنی طلب ز گفت کوته شود
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم
نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم
می‌خورد از روزگار نیش پیاپی
باز طمع زو کند بنوش دمادم
هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش
هیچ نیابی که کرده بیش تراکم
ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ
عیش ندیدی که بود قاصد ماتم
جمع کنی مالها بعمر و نبینی
بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم
جمع تو کردی برنج و خورد براحت
آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم
هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی
بهر من اسباب زندگیست فراهم
هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست
حاصل هستی عمل چو گشت مجسم
هیچ ندانی که آدمی بحقیقت
چیست که بر ماسوا سر است و مقدم
رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی
بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم
بر اثر خود بوند انجم و افلاک
بر قدم خود روند اشهب و ادهم
اینهمه باشد ولی شگفت‌تر از نقش
فکرت نقاش بین و حکمت اسلم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
گر عناصر سرگران کردند با من نوبتی
ترک تن گویم کز ایشانم نباشد منتی
روضه کو خاک آدم را به باد از دانه داد
شایم آتش را گرش آبی نهم یا عزتی
گفت دانائی چه سنگی قدرش از لعلست بیش
گفتم آن کش مهر قدر افزا بتابد ساعتی
فقر و شاهی هر دو در بازار عشق افسانه است
چیست رطل آنجا که دریا را نباشد قیمتی
کیش عشق از آن گزیدم تاکرام الکاتبین
در قلم نارند نامم را به جرم و طاعتی
بندگیرا بر خداوندی نیاری سر فرود
آوری بر کف اگر دامان عالی همتی
بی‌نشانی یک نشانست ار که داری خوی عشق
نیست عاشق آنکی آید در نشان و نسبتی
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱
دلا دیدی که در درماندگی ها
نبودت ملجائی جز آل طاها
ز پا صد بار افتادی و دستت
علی بگرفت و اولادش بهرجا
یکی بر بند بار از ملک هستی
یکی بردار بند از نطق گویا
بشهری رو کز او روزیست اعیان
ز بحری کو کز او موجی است اسما
بپرس از غیبیان اسرار ایجاد
بجو از ماهیان احوال دریا
که با معلول ربطش چیست علت
که بی ما را چه نسبت بود با ما
چه آبی بود آن آبی که فرمود
جعلنا کل شئی حی من الما
اگر مقصود این آب است و آتش
حیات ما نبود از آب تنها
نمود ایجاد ما از چاره عنصر
ز اصل و امتزاج هفت آبا
صفی آمد بمیدان معارف
تو هم بگشای گوش از بهر اصغا
کنم تفسیر آب آفرینش
که چون جاری شد اندر جوی اشیا
بود آن آب اصل فاطمیت
که از وی آدم و عالم شد احیا
نبود ار او مقید را بمطلق
نبد ربطی اگر دانی معما
نه احمد با علی گشتی پسر عم
نه ممکن می‌شد از واجب هویدا
نبوت مر مقید راست مأخذ
ولایت مر مجرد راست مبدا
وجود مطلقی را با مقید
یکی بایست ربطی در تقاضا
علی گنجینه اسرار مطلق
محمد مظهر اسماء حسنی
علی مطلق زهر اسم و زهر رسم
ز احمد گشت اسم و رسم برپا
میانشان واسطه نفس بتولی
که بر تقیید و اطلاقست دارا
علی از حرف و تعریفست بیرون
ز احمد حرف و تعرفیست انشا
بکابین بتول آن هشت نهری
که آمد چار پنهان چار پیدا
چهار انهار جاری در بهشت است
چهار دیگر اندر دار دنیا
چنین گفتند بهر فهم خلقان
وگرنه بود مطلب غیر از اینها
ز من بشنو کنون تفسیر هر یک
گرت باشد دل و جانی مزکی
غنیمت دان و دریاب آنچه گویم
که شد خاص صفی و عرفان مولا
خوری بعد از صفی افسوس و اندوه
که دیگر نشنوی از کس تو معنی
کنون بشنو که پیر عشقم از غیب
سخنها می‌کند بر نطق القا
چو شد مواج بحر لایزالی
که گردد کنز مخفی آشکارا
تجلی کرد بر ذات خود از خود
نمایان گشت در مرآت اسما
بچشم عشق در آئینه ذات
نمود آن حسن ذاتی را تماشا
محسن خود تبارک گفت و احسنت
ستودش بسکه نیکو و دید و زیبا
به آن نطقی در خود بود خاموش
تکلم کرد و با خود گشت گویا
که ای در حسن و نیکویی و خوبی
حبیب من چه پنهان و چه پیدا
سرا خالیست از بیگانه با یار
تکلم کن که گویائی و دانا
میانت بستم ای انسان کامل
بیانت دادم ای سلطان بطحا
منم طلسم و گنجم احمد
تو خود اسمی و خود عین مسمی
من آن ذاتم که بیرون ز هر شرط
نه مطلق نه مقید نه معلا
توئی آن مظهر بی اسم مطلق
که مشروطی بشرط لا الا
ببستم عقد مهر خویش با تو
که هر شیئت شود زان عقد شیدا
کنم خلقی و زان عهد مبارک
نهم در هر سر از عشق تو سودا
بکابین محبت هر چه مار است
در این مخزن کنم بذلی تو یکجا
کنم درها رحمت را همه باز
ترا در دوره انا فتحا
نمائیم رایتت را ظل ممدود
که باشد ماسوی را جمله سکنا
بشوئیم هر چه خواهی رخت عصیان
به‌ آب رحمتت بهر تسلی
خود آیم با لباس مرتضائی
به همراه تو از خلوت بصحرا
شوم یار تو در کل نوائب
کنم صافت ره از خاشاک اعدا
تمام آفرینش را تصدق
کنم در حسنت اندر عقد زهرا
از آن الطافت بیچون و چگونه
عرق ننشسته از شرمش بسیما
بنطق آمد ز تعلیم خدائی
که ای ذاتت زهر وصفی مبرا
نه کس زاد از تو نه زادی تو از کس
برای از زوج و ترکیبی و آرا
مبرائی ز عنوان و عوارض
معرائی زتولید وتقاضا
ز وصل و نسل موضوئی و مطلق
ز جفت مثل بیرونی و بالا
به هست خویش دیمومی و دائم
بذات خویش قیومی و برپا
نه با قدس تو زیبد زن نه فرزند
نه در بود توأم شاید نه اما
زهر عیبی و هر نقصی مقدس
زهر حمدی وهر نعتی معرا
منم در ظل ذاتت عبد مملوک
کلمال رب نداند عبداصلا
مرا اندیشه لا و نعم نیست
بعبد آن کن که می‌زیبد ز مولی
زهی حسن و زهی عقل و زهی شرم
چین کردش بذات خود شناسا
سخن ز اصل حیات ما سوی بود
که با زهرا چه نسبت دارد اینجا
به آب احیای نفس ما خلق کرد
کنون بر ضبط معنی شو مهیا
خود انهار وجودی این چهارند
که موجودات را هستند مبنی
یکی تعبیر از ذات وجود است
که از شرست و بی‌شرطی مبرا
هوبت خواند او رامرد عارف
مر این در اصطلاح ماست مجری
وجود ثانوی در حد شرط است
که از احمد شود تعبیر و ز اسما
بتعبیر دگر باشد نبوت
بتعبیر دگر عقل دلا را
بود این رتبه رایکروی بر ذات
که خوانندش ولایت اهل ایما
روا باشد مرا ور اشرط اطلاق
بود ثابت بوصفش معنی لا
احد خوانند گاهش اهل تحقیق
بیک تعبیر دیگر نقطه با
بود اینجا مقام لی مع الله
علی را اندر این وادیست مأوا
ز من باز از مقام واحدیت
یکی بشنو گرت ذوقیست احلی
وجود اینجا بود بر شرط تقیید
که تعبیر از رسالت شد در اخفا
از اینجا ز آیت خیرالنسائی
معین گشت ماهیات اشیا
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ز اعراض و جواهر جای برجا
مراد از چار جو این چار رتبه است
که شد مهر بتول پاک عذرا
ز فیض او بهم گشتند مربوط
وجودی چندی چون عقد ثریا
میان حسن و عشق او بود لال
که عالم گشت از او پرشور و سودا
یکی تاویل دیگر بشنو از من
که گویم با تو بی فکر و مدارا
ز جوی زنجبیل و نهر کوثر
ز کافور ز تسنیم مصفا
که بد کابین آن نور مطهر
که شد مهر بتول آن در بیضا
بود تسنیم آیات نبوت
که امکان را نمود اوست مبنی
ز کوثر قصد ما باشد ولایت
که اشیاء را بود سر سویدا
مراد از زنجبیل آن جذب عشقست
کزان هر جز و بر کل است پویا
اگر گرمی نبود از عشق برتن
بهم کی مختلط می‌گشت اعضا
ز کافورم غرض سکن مزاج است
که تسکین زان برودت یافت اجزا
نبود ار این برودت گرمی عشق
جهان را سوخت یکدم بی‌محابا
ازین گرمی و سردی یافت تعدیل
مزاج ممکنات از دون و والا
ظهور آن چهار اندر طبیعت
بود این باد و خاک و آتش و ما
نشان از چار عنصر چیست در تن
دم و بلغم دگر سودا و صفرا
غرض شد ز آب اکرام بتولی
تمام انفس و آفاق احیا
ز جذب جلوه خیرالنسا بود
قبول صورت ار کردی هیولا
کشیدم پرده گر اسرار دانی
ز سر فاطمه‌، ام ابیها
نبود ار جذبه او آمدی کی
دل آدم بجوش از مهر حوا
بر این لب تشنگان بحر عصیان
همه ابر عطای اوست سقا
الا ای مصطفی را یار و همدم
الا ای مرتضا را کفو یکتا
بفرق حیدری تاج ولایت
بدوش مصطفی تشریف عظمی
بجودی ما سوی را اصل و مایه
بفضلی بوالبشر را ام و آبا
معین انبیائی در توسل
دلیل اولیائی در تولا
بامداد تو شد هر مشکلی حل
ز اکرام تو هر دردی مداوا
بود نامت کلید قفل حاجات
بود صدقت شفیع حشر کبری
نمایشهای ذاتی را تو مرآت
تجلیهای باری ار تو مجلی
ز لغزش ذیل پاکت حصن مریم
زاعداد ذکر نامت حرز عیسی
کند در کعبه تسبیح تو مسلم
برد در دیر تعظیم تو ترسا
دلت گنجینه عشق الهی
رخت مرآت حسن حقتعالی
حقایق را حواست لوح محفوظ
معانی ار بیانت کلک اعلی
دعای مستجابت حکم سرمد
ولای مستطابت خیر عقبی
دری از باغ توحید تو جنت
بری از نخل احسان تو طوبی
برایت اتصال امر ثانی
بعزمت اتکال عقل اولی
ولایت کرد آدم را مکرم
نوایت ساخت عالم را مکفی
ز هر چیزی بود مدح تو اقدم
ز هر فضلی بود مهر تو اولی
قضای حق بمهر تست جاری
بحکم حق رضای تست امضا
شد از ضوئت مخلع چرخ اطلس
شد از نقشست مرصع تل غبرا
شدند ارواح از بود تو موجود
شدند اشباح از وجود تو پیدا
بهر کامی بقدر قابلیت
فتاد آب حیاتت بس گوارا
زهر نقصی تو معصوم و تو عاصم
ز هر نوری تو اجلائی تو ابهی
تجلی کرد بر موسی بن لاوی
حق از نور علی در طور سینا
دگر ره خواست سیر ذات اقدس
شد او یعنی ز دیدار تو جویا
بر او آمد جواب لن ترانی
مکن یعنی فزونی در تمنا
تو موسائی و در حد خود اکرم
نه سلمانی و نه این دورمنا
خود این دوران نه دور کشف ذاتیست
مکن بازا سراغ از قاف عنقا
چه فضل از آنکه حیدر یار احمد
چه قدر از آنکه هارون پشت موسی
شود تا جان سبطی از غم آزاد
شود تا فضل سبطین تو افشا
یکی روی ترا چشم خدابین
یکی فعل ترا دست توانا
بآن دستی مشاکل را تو حلال
بآن چشمی حقایق را تو بینا
بآن چشمت بپوش از عیب ما چشم
که ستاری و غفاری و اتقی
بآن دستت بگیر افتاده را دست
که بی‌دستیم و بی‌حالیم و بی‌پا
اگر بخشی مرا جرمم محقق
اگر پوشی‌ مرا عیبم هویدا
یکی جرم من و ظل تو امروز
یکی دست من و ذیل تو فردا
دو صد بارم رهاندی از مهالک
رهان بازم نگردی خسته از اعطا
اگر دستم بگیری در شدائد
عجب نبود تو بینائی من اعمی
تو مقصودی ز الفاظ و عبارات
نه این نظم مسجع یا مقفا
مکرر شد در این نظم ار قوافی
مکرر بود هم لطف تو با ما
مکرر دادی از خوفم رهائی
مکرر دارم از عفوت تمنا
نباشد حرفی از نعت تو خارج
قوافی گر الف باشد و گر یا
خداوندا بزهر او به سبطین
بسجاد باولاد و به ابنا
همه عیبم به ستاری بپوشان
همه جرمم به غفاری ببخشا
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۲
بر باد داد زلف مجعد را
در بند کرد عقل مجرد را
گر پی بری بلعل روان بخشش
باور کنی حیات موبد را
دارد دهان و لیک نشان از وی
یابد کسی که هیچ کند خود را
هستش میان ز هستی گر یکمو
جوئی کناره یابی آن حد را
دو طره‌اش بعین پریشانی
یکتاکند خیال مردد را
در پیرهن لطافت اندامش
باشد گواه روح مجسد را
زاهد بخواب بیند اگر رویش
بتخانه کرد خواهد معبد را
دو چشم او بفتنه گری ماند
مستان جنگجوی معربد را
برده بطبع گوهر یاقوتش
رنگ عقیق و رونق بسد را
دانی که خون ماست بجوش از چه
بینی اگر لطافت آن خد را
خیزد قیامت ار که بر افرازد
آن سرو قامت از طرفی قد را
روشن علامتی است رخش در زلف
بر غیبت و ظهور محمد را
قائم که حق ز دور نخستین کرد
دائر بوی ولایت احمد را
ظاهر بوحدتست اصلی شد
هر دوره تجلی ممتد را
یکتا بر حد تست نه آن یکتا
کاول بود هزار وده و صد را
آن واحدی کش اول و ثانی نیست
بل ثانی است اول بیعد را
ثانی نه آنکه بعد نخست آید
نبود نخست دوره سرمد را
هرگز جز او نبوده مدیری خوش
تا هست دور چرخ محدد را
هرگز نبوده جز ز خط سبزش
آرایش این رواق ز برجد را
بر طی و نشر نیست جز او حاکم
سطح زمان و کون ممدد را
بر قبض و بسط نیست جز او حاکم
عصر وجود و ملک مخلد را
در ساحت تصرف و تقدیرش
نبود تفاوت اقرب و ابعد را
نبود اگر ولایت ارشادش
روح‌الامین کند گم مرصد را
دور جهان بسلطنتش قائم
تا کی کند قیام مجدد را
تجدید در ظهور بود ورنه
تکرار نیست جلوه او احد را
روزیکه کس نبود شهادت گو
می‌داد حق بیاد وی اشهد را
تا آرد او بیاد بنی آدم
بر عهد خود لطیفه اعهد را
آن عهد بر قرار بود هر دور
تا مظهر اوست مالک ذوالید را
ابلیس ترک سجده آدم کرد
نشناخت زو چو خام امجد را
ز آنرو که بسته بوده بیا جو جان
اندیشه سکندریش سد را
دیو و دد آدمی نشود هر چند
آدم کند بقدرت حق دد را
از کلک صنع بر ورق هستی
بنگاشت نقش مقبل و مرتد را
اندر سرای کرد بجا تعیین
بئر عمیق و کاخ مشید را
آید بسی شکال که اندر اصل
علت جه بود اصل وافسد را
در مکتب حقایق چون او گفت
تشدید سخت گوی و بکش مدرا
شاگرد را چه جرم کشید اومد
یا سخت گفت حرف مشدد را
در پیش آفتاب به بینائی
نتوان گشود دیده مرمد را
در اصل چون صفا و کدورت بود
آئینه و سفال معقد را
جرم سفال چیست که ننماید
آئینه وار ابیض و اسود را
موی ار نداشتند چو لحیانی
تقصیر چیست کوسج و امرد را
خوب و بد از مهیت اشیاء شد
ره نیست آنکه خوب کند بد را
ماهیت مظنه بود بی‌شک
غیر از یقین شناسی گر حد را
بر قدر قابلیت در قسمت
داد او وجود اشقی و اسعد را
وضع جهان بوجه تناسب شد
بر جای پا نبود محل ید را
این جمله هست وهیچ نداند کس
جز ذات حق حقیقت و مقصد را
رمزیست در نهاد بنی آدم
کز وی توان شناختن ایزد را
آن قوه گر نبود کجا می‌کرد
بر عبد امر و نهی موکد را
دادت نشان بگنج وجود خود
تا وا رهی ز جوع و نهی کد را
جز این بعقل ناید کز حکمت
ایجاد کرد اشرف و انکدا را
گر فلسفی در این ره برهان گفت
نشناخته زموزه معضد را
آنجا که ره بغیر تحیر نیست
عقل افکند چگونه مسند را
نه عقل حاکم است نه علم اینجا
نه از جنین شناخت توان جد را
آگه نه زان توان بخبر گشتن
چند ار بهم نهند مجلد را
سقف از مطر پناه بود نه از مرگ
چون در رسد معبد و معتد را
عارف شناخت لیک بدان چشمی
کز عشق او ندیده دگر خود را
نامد خبر که حال صفی چون نشد
زان پس که یافت شاهد و مشهد را
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۰
مطلق الذاتی که او دارنده اشیاستی
هشتی اشیاء از آن یکتای بی‌همتاستی
لا بشرط اندر وجود و مطلق از اشیاء بذات
در مراتب گر چه عین جمله اشیاستی
مطلق از اطلاق و تقیید است و پاک از چند و چون
نی بشرط شیی قائم نی بشرط لاستی
وحدت و کثرت دو وصفند آن بجمع و آن بفرق
ناشی‌ از ذاتی که جمع و فرق را داراستی
وحدت ذاتش تجلی کرد و شد کثرت پدید
باز پیدا زین کثیر آن واحد یکتاستی
عارفان گویندگان ذات قدیم لابشرط
که نه جزو است و نه کل اندر مثل دریاستی
بحر لاحدی برون از کم و کیف و مد و جزر
نی فزون گشتی ز شیئی نی بشیئی کاستی
بحر اول را که ذاتست آن بترتیب وجود
نیست جز یک موج و آن یک حضرت اسماستی
چیست اسماء آن مسمائی که لفظ و حرف و صوت
ره ندارد در وی و بیرون ز شرح ماستی
احمدیت این بود عقلش اگر خوانی رواست
شرط شیئی ولا بشیئی هر دو را مبناستی
موج ثانی عالم ایعان شد از بحر وجود
خوانی از علم ار که غیب مطلقش برجاستی
خواند اعیان را دو اعیان ثابته موجوده باز
پیش عارف این معانی ثابت و مجراستی
عین ثابت عالم علم است و فیض منبسط
عین موجود آنکه اشیاء را بجمع آراستی
موج سیم عالم جبروت اعلی شد بنام
کز مثال مطلق و غیب مضاف انشاستی
آن چهارم موج ملکوت آمد از امرش تمام
عالم ارواح اگر داری بیاد آنجاستی
موج پنجم عالم خلق است در تنظیم ملک
که شهود مطلقش خوانند و این پیداستی
جمله افلاک و عناصر از ثریا ثری
عالم ملک است و باقی هر چه زین اجزاستی
موج اعظم جامع این جمله از غیب و شهود
حضرت انسان کامل مظهر والاستی
موجها یعنی وجود ممکنات از جزء و کل
موج این بحرند و عرض و فرش ازو برپاستی
جمله اشیاء راست در فیض وجود او واسطه
هم دلیل خلق زین پستی ابر بالاستی
رتبه‌ها در حد خود هر یک بفیضی مستفیض
این بود قوس نزول ار عاقل و داناستی
خالق اینجمله اشیاء موجد این ممکنات
ذات بی‌مثل آنوجود مطلق اعلاستی
بعد ترتیب نزولی حاضر قوس صعود
باش نیک ار رخش ادراکت فلک پیماستی
کن تعلق کامدی از نطفه چون تا ملک عقل
بازگشت زین سفر تا جنه‌‌الماواستی
رخت بستی چون ز دار جسم و ره بردی بجان
قوم گویندت طریقت منزل اولاستی
خدمت پیر است گردانی طریقت کز نخست
در سلوکت رهنما تا منزل اخراستی
گردد این منزل تعینهای جسمانی ضعیف
زانکه صورت ماند دروی دل سوی معناستی
منزل ثانی ترا باشد مقام معرفت
کان بود ملکوت و آنجا علام عقباستی
کشف ار واحت چو شد گشتی بکلی منقطع
زین شئونات شهودی کت در او سکناستی
شد حقیقت نام جبروتت که سیم منزل است
روح کلی را ضعیف اینجا تعینهاستی
منزل توحد اگر داری یقین اعیان ماست
کاندر انجا نام کثرت از میان برخاستی
عین ذات سالک اینجا ماند و باقی گشت محو
جمع وحدت بی‌مجال از هر چه جز الاستی
منزل ما بعد از این باشد فنای فی‌الصفات
عالم اسماست آن گفتیم و بس زیباستی
فانی فی‌ال شیخ داند سر اسماء صفات
شیخ خود دریای علم علم الاسماءستی
چون گذشت از عالم اسماء فنای فی‌اله است
ذات پاک ذوالجلال اینجا و باقی لاستی
برطرف گردید اینجا گرد وصف اعتبار
این بود قوس صعود ارعارف بیناستی
خلعتی پوشد در اینجا سالک از دیبای قدس
باز راجع سوی فرق از جمع او ادناستی
این بقای بالله است و فرق بعد از جمع ما
حاصلش ارشاد خلق این رجعت عظماستی
آتش دیگر بدل دارم ز جذب عشق دوست
کز شراری مغز عرفانم پر از سوداستی
بشنو اسرار قلندر را مقام دیگر است
دان فنا بعد از بقا در اصطلاح ماستی
باقی الله باشد مظهر اسم ملک
وین قلند مالک الملک است و نقطه باستی
باقی الله نبی و نقطه با مرتضی است
نقطه در با صامت و از نقطه با گویاستی
هست بالاتر مقامی گوش عشقی کو کز آن
شرح سازم گر چه شرح آن نه حد ماستی
شد قلندر صاحب آن رتبه عالی بنام
قوم را در این بیان اجماع و هم فتواستی
ما سوی اندر قلندر غرق و او سرکش زکون
جمله از وی هست و او از جمله مستثناستی
مطلق او از خلق و هستیهای خلق از وی چنانک
نقطه از حرفست و مطلق حرفرا مبداستی
جمله اجزای حروفست از وجود نقطه پر
حرفها را نقطه دارا از الف تایاستی
وصف وترکیب و تعین حد و تعیین و رسوم
نقطه را نبود که او ثابت بشرط لاستی
از اناالمعنی الذی هم لایقع اسم علیه
شد مدلل کز دو کون او برتر و اعلاستی
وصف در یارا نگوید کس بعرض و طول و عمق
هر چه تا خواهی تو بحر و هر چه بینی ماءستی
گر تو گوئی در تعین واحد مطلق کجاست
نشاه گو با من کجا در هستی صهباستی
نیست شیئی خارج از وی هستیش باشد گواه
آدمی آخر تو چون خارج ز کرمناستی
عالم اکبر توئی در خود فروشو تا تمام
کشف گردد کز چه برپا آینهمه غوغاستی
آزری شوبت شکن بر نفس بتگر زن تبر
تا بتی بینی که بتها را چنین آراستی
موسئی شو دیده ور تا بنگری کز فوق و تحت
نو در نور است و عالم ساحت سیناستی
عیسئی شو پاک دم تا نیک بینی هر چه هست
بی‌دم و بی‌منت رح‌القدس احیاستی
احمدی شو عشق جو تا دانی این معنی که شاه
با همه درسر و با شخص تو در جهراستی
یعنی او را نیست جر و سر ترا این وصفهاست
هر کجا رفتی تو او آنجا و او بیجاستی
گوش کن اشیاء چه می‌گویند در دست قبول
تا نه پنداری بتسبیحش حصا تنهاستی
گر ز خود غافل نباشی‌ جمله ذرات وجود
رجعتی دارند و هر جز وی بکل پویاستی
چشم دل بگشا که بینی از جواهر تا عرض
رو باور دارند و او هر دلی شیداستی
تابش خور لعلها را داد رنگ ارغوان
در دل کهسارها دلال آن مجلاستی
خنده گل باغها را ساخت مالامال خویش
خرم از آن خنده خوش کز خارو کز خاراستی
باغ در باغست و جان در جهان بهشت اندر بهشت
هر کجا در خاطرت آنسرو مه سیماستی
عالمت جنّت شود گر ترک تن گوئی بچشم
هر سرابی کوثری هر خاربن طوباستی
دوزخت فردوس شد گر نفی خودخواهی بعین
هر پلاسی حلّه هر کرمکی حوراستی
دل بیاری ده که بی‌عونش نجنبد دل ز جای
نه زبادی دان که جنباننده در اعضاستی
هستی خرد محو هستی کن که هستیها از اوست
رفت چون هست ذبابی هستی عنقاستی
گر ترا با اوست دل مغاره و میدان یکست
ور توئی با توتوئی در شهر و در صحراستی
تا یکی سرگرم حرفی تابکی پابند لفظ
مادح پروانه و ز شمع بی‌پرواستی
بوالعجب نقلی است تو در مدح کالای کسان
وانگهان در دست دزدت جبه و کالاستی
صفدران شیر خو کندند مغز شیر و ببر
تو شجیع قصه خوان از حیزر و هیجاستی
رهروان رفتند تا مقصود تو حیران آنک
عارج از تن یا ز روح آن سید بطحاستی
لب ببند از گفتگو بر زن تبر بشکن طلسم
سر مخار از جستجو کو هر دمت جویاستی
چار طبع و هفت نجمت دشمنان خونیند
چندنازی کامهاتست آن واین آباستی
دل ز مهر این و آن بر کن که جز حق هر چه هست
فانیست و هر که فانی دوست شد رسواستی
دوست گیر آنرا که خلق عالم از بهر تو کرد
سخت از یاری گریزان روی با اعداستی
نطقه بودی عقل کردت از حضیضت داد اوج
محشری امروز دیدی محشری فرداستی
خلق او فرمود رزق او داد و رحمت او نمود
عیب او پوشد گناه او بخشد او داراستی
اوست قادر اوست قائم اوست قیوم اوست حی
او لطیف است او خبیر او مجلأ و منجاستی
او ترا آورد از کتم عدم بیرون و داد
خلعت ایجاد و گفت این اشرف اشیاستی
حاجت از او خواه چشم از غیر او پوش و مباش
کمتر از موری که او در صخره صماستی
دولت باقی طلب بر شیی فانی دل مبند
در ولایت حب شاه اولیا اولاستی
آن ولایت را که حق بر ما سوی بنموده فرض
بیعت تسلیم در دست شه والاستی
طاعت حق در حقیقت عشق شاه اولیاست
بی‌تولای علی کی ممکنی برپاستی
واقف از اسرار موجودات بود آنکس که گفت
دفتر ایجاد را نام علی طغراستی
ذات حق را جز بنور ذات حق نتوان شناخت
ثابت این معنی بنورانیت مولاستی
طلعت رحمتعلی شاه است مرآت ظهور
این صفی داند که چشم فکرتش بیناستی
ختم شد اینجا سخن در یاب اگر داری تو هوش
ذهن عارف تند و طبع نکته‌دان غراستی
حرف را بگذار و سر نقطه را آور بدست
حرفها قطره است و نقطه بحر گوهر زاستی
یا علی کامل توئی جان صفی را ده کمال
از تو چون بر نطق قلبش رازها ایقاستی
قافیه گر شد مکرر ور الف بر یا بدل
خاطرم زان بود فارغ کان الف یا یاستی
من بنظم و نثر با گیسوی او گویم سخن
گر بسند و شعر ما را شاه ما ممضاستی
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی‌ وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمت‌های رحمانی
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای غمت اصل مدعای وجود
وی ز جودت بپا لوای وجود
کو وجودی بجز تو تا که کند
وحدتی ثابت از برای وجود
غیر نقش و نمایشی نبود
با وجود تو ماسوای وجود
جز تو یکتائی وجود ترا
کس ندند بمقتضای وجود
غیر ذات یگانه تو کسی
نیست موجود در سرای وجود
چون ز سر ازل گرفت قرار
بظهور وجود رای وجود
در بحار صفات و اسماء گشت
جاری از کل خویش مای وجود
زان در آئینه حدوث نمود
پادشاه قدم لقای وجود
در بر آن ظهور یکتا کرد
راست از کبریا ردای وجود
تا تو دانی که بوده بر وحدت
از ازل تا ابد بنای وجود
هستی ما بود چو کوه و در او
می نه پیچیده جز صدای وجود
زنگ ز آئینه دلت بزدای
تا بیابی در او صفای وجود
بی‌لب و کام پس بگوش دلت
دم بدم در رسد ندای وجود
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
پرده از رخ چو آن صنم برداشت
دل براه غمش قدم برداشت
چین بگسیو فکند و قامت دل
ز احتمال بلاش خم برداشت
آهوی رام چشم او چون دید
دل بدنبال خویش رم برداشت
صبح کان لعبت یگانه قدم
جانب دیر از حرم برداشت
گفتم ای سرور راستان که قدت
پرده از سر فاستقم برداشت
بوثاق گدای گوشه‌نشین
می‌توان گامی از کرم برداشت
چشم رحمت گشود بر من و خوش
دو لب لعل را ز هم برداشت
که در اول قدم ز خود پرداخت
هر که در راه ما قدم برداشت
گویدش دوست کومنست و من او
عاشق از دست از منهم برداشت
کرد اشارت بساقی اندر دم
تا که مستانه جام‌جم برداشت
کرد لبریز زان مئی که ز دل
چون کشیدم غم و الم برداشت
اندر آن حالتی که ز آینه‌‌ام
صیقل باده رنگ غم برداشت
می‌شنیدم ز چنگ مطرب عشق
این نوا چون بنغمه دم برداشت
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
دلبر ما که عین ماست همه
ظاهر از نقش ماسواست همه
ساری اندر حباب قطره و یم
بی‌تغییر وجود ماست همه
زان بت بس‌سرا و خانه ما
بین که پرخانه و سراست همه
قاف هستی ممکنات وجود
سایه پر آن هماست همه
این ظهورات مختلف که بجای
نقش این پرده جابجاست همه
گر هزار است وگر هزار هزار
بوجود یکی بپاست همه
هیچیک را مبین بچشم خطا
کآیت شه ذوالعطاست همه
غیر خود را چو حق وجود نخواند
از حق ار نگذری خداست همه
خویش را زد صدا بکوه وجود
این هیاهوی آن صداست همه
تو مگو نیست در بنا پیدا
بانیئی کو خود این بناست همه
نقش ذرات را چون بینی نیک
کسوت شمس با ضیاست همه
سر گنج نهان الا را
جوئی ار در طلسم لاست همه
خود ز نای وجود شاه وجود
دان که نائی این نواست همه
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
طره ترک عنبرین موئی
دلفریبی بتی بلا جوئی
در ره دل مرا بهر سوئی
هشته دامی ز رشته موئی
می‌کشد هر دم ببازاری
می‌کشد هر دمم ببازوئی
دل ز چوگان گویش بر در و بام
می‌دود صبح و شام چون گوئی
هست بر پا ز دستبرد شبش
در همه انجمن هیاهوئی
یار پیدا و در تفحص او
هر کس می‌دود بهر سوئی
دوشم آمد ببزم و گفت ترا
هست با عشق ما اگر روئی
مغز جان خالی از زکام هوا
کن که یابی ز وصل مابوئی
باز بنگر که عین ماست همه
آنچه دریا و جوش می‌گوئی
یار باتست زین عجب که تو خود
عین آبی و آب می‌جوئی
بگذر از جود را ببحر وجود
تا به بینی که جونئی اوئی
بحر گوید که از احاطه ذات
نیست خالی زماء ما جوئی
رفت و گفت این حدیث کرد بخویش
دنگ و دیوانه‌‌ام ز یک هوئی
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ای پسر حب حشمت و جاهت
کرده دور از حریم آن شاهت
بر تو یار از تو اقربست و ترا
کرده دور از تو نفس گمراهت
یکدم از خود در اوبین که توئی
آنکه ندهد توئی بر او راهت
چون حجاب توئی فتاد از تو
جو ز خود هرچه هست دلخواهت
کمترین قدرتست اینکه بود
مالکیت بماهی و ماهت
صادق آمد چو رفت از تو تویی
لیس فی جبّتی سوی آللهت
یوسفا تو عزیز مصر خودی
نفس خود ببین فکنده در چاهت
زین خودی در گذر که عشق کند
شاه مصر وجود ناگاهت
هست یکسان بوحدت ار نگری
فوق و تحت و بلند و کوتاهت
کن بشطرنج عشق جانرا مات
تا که بردارد از دو سوی شاهت
دو جهان از گدائی در عشق
کمتر آید ز یک پر کاهت
گر کنی جان براه دوست نثار
دوست خواند بنانم آللهت
شو ز خود بی‌خبر که غیرت عشق
زین حقیقت نماید آگاهت
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ار رخت ماه چرخ طنازی
قامت سرو باغ ممتازی
آفت عقل و جان بطراری
فتنه دین و دل بطنازی
طره‌ات مشک چین دلداری
نرگست ترک شهر غمازی
چون تو شاهی و مات تست دو کون
با که شطرنج عشق می‌بازی
گرنه عاشق خود از چه سبب
خویش بر حسن خویش می‌نازی
زانکه نبود بخانه جز تو کسی
که دلش را بناز بگدازی
زلف خود را از بهر خودتابی
روی خود را از بهر خود‌سازی
نکته خال خود تو دانی و بس
که سخن با لطیفه پردازی
تو مسیحا دمی و نادره‌گوی
ترکتازی کلام اعجازی
دل که در آتش غم تو گداخت
شایدش گر بحرف بنوازی
ضعف دل را بیار قند حجاز
کن عجین با گلاب شیرازی
فارس را یکی بگوی ملیح
نکته با فصاحت تازی
از میان خیزد اختلاف دوئی
پرده زین رازگر براندازی
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
خیز ای دل که تا به همت عشق
رو کنیم از دو سو بحضرت عشق
لوح جان را از نقش جرم دهیم
شست و شوئی به آب رحمت عشق
سنگ باشد به از دلی که نکرد
خویشتن را نثار حضرت عشق
یافت هر ذره وجود چو تافت
در جهان آفتاب طلعت عشق
کرد در بر هرآنچه شد موجود
بقبول وجود طلعت عشق
گر به وحدت کنی رجوع شود
متساوی بجمله نسبت عشق
در حقیقت چو نگری بوجود
وحدتی نیست غیر وحدت عشق
این ظهورات مختلف که بود
نقش بر پرده مشیت عشق
هست هر یک به اختلاف صُور
متعلق بکلک قدرت عشق
فاش گویم کسی بدار وجود
نیست موجود غیر حضرت عشق
آری آری بغیر هستی عشق
هستئی کی گذاشت غیرت عشق
در ازل کشت زار هستی غیر
سوخت یکباره برق سطوت عشق
می‌رسد این ندا بگوش دلم
هر دم از عالم هویت عشق
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ای دل آهنگ کوی جانان کن
ترک سر اندرین ره از جان کن
دفتر صلح و جنگ در هم پیچ
خانه نام و ننگ ویران کن
جبهه خویش را در این میدان
میخ نعل سمند سلطان کن
عقل در کار عشق نادان است
هر چه کت گوید آن مکن آن کن
چند سندان زنی به درگه دوست
باری از کله کار سندان کن
در وصل ار بروت نگشایند
دیده مسمار باب هجران کن
آب و جاروب آستان روا
ز اشک چشمان و موی مژگان کن
دل غمدیده را به مجمع فکر
بند آن طره پریشان کن
بنشین بر سمند گردون تاز
چرخ راگرد سم یکران کن
خوش ز سم کمیت عرش نورد
منشق ایجان حجاب امکان کن
از تکاپوی رخش دریایی
لامکان ار غبار میدان کن
عشق از ایمان و کفر بیرونست
دل مبرا ز کفر و ایمان کن
تا شوی ایمن از وساوس نفس
این سخن نقش خاتم جان کن
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
حسن یارای حسن یکیست یکی
حرفی افزون سخن یکیست یکی
نرد عارف که یافت سر وجود
راحت و هم محن یکیست یکی
در بر آنکه دیده جلوه یار
خلوت و انجمن یکیست یکی
دلبر و دل بکار دل چه شوی
یکدل ایجان من یکیست یکی
جان و جانان اگر که در گذری
یکره از جان و تن یکیست یکی
نسبت آب صاف گاه ظهور
با سه برگ و سمن یکیست یکی
با گل و خار بی‌معیت رنگ
انبساط چمن یکیست یکی
من حجاب من است چونکه افتاد
این حجاب او و من یکیست یکی
این من و ماست جمله خواب و خیال
قادر ذوالمنن یکیست یکی
آنکه زین ما و من عریست بذات
در نهان و علن یکیست یکی
ذات بی‌نقش اندرین همه نقش
نزد اهل فطن یکیست یکی
سخن اوست در همه دهنی
این سخن وین دهن یکیست یکی
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ای رخت آفتاب روشن دل
وی قدرت نو نهال گلشن دل
طره‌ات گه به فتنه رهبر عقل
نگرست که بغمزه رهزن دل
غم عشقت سرور سینه ریش
خم زلفت کند گردن دل
عاشقان را که برق عشق تو سوخت
کشت زار وجود و خرمن دل
پرده بردار و طلعتی بنمای
بهر تسکین دل بمأمن دل
از پس ظلمت فراق بتاب
آفتابی بتاب ز روزن دل
از عنایت به نوبهار وصال
کن مبدل هوای بهمن دل
ما که دادیم دل بطره دوست
تا چه با دل کند مهیمن دل
دی عبورم پی سراغ بتی
شد به بتخانه معین دل
دیدم از شاهدان پرده نشین
محفی در سرای ارمن دال
جستم از شاهدی نهفته نشان
زان‌بت بی‌نشان به مسکن دل
لب گزیدم که لب ببند و بجوی
سر مکنون دل ز مکمن دل
داشت فکرم بر اینکه باز برم
مشکل خویش بر برهمن دل
ناگه آمد زبام دیر بگوش
این خروشم ز نای ارغن دل
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
از خرابات رند مستی دوش
شد ز لطفم براه و گفت بگوش
کی طلبکار یار با من مست
خیز و رو کن بکوی باده فروش
تا ببینی عیان بمحفل عشق
روی دلدار و حسن بی‌روپوش
جز در پیر ما ز هیچ درت
نیست فتحی مزن دری و مکوش
گشت آن حرفم آتشی و بسوخت
جسم و جان را و دل فتاد بجوش
از پی او شدم روانه بشوق
همه جا مست و بیخود و مدهوش
تا رسیدم بدرگهی که در آن
بود جبریل عقل حلقه بگوش
دیدم از دور میکشان همه را
جمع بر دور پیر باده فروش
ار حریفان بزم گوش دلم
می‌نیوشید بانگ نوشانوش
ناگه افتد چشم رحمت پیر
بمن زار و بر کشید خروش
که تراگر هوای خدمت ماست
در خرابات کش سبو بردوش
آنگهم ساقی از اشارت پیر
ساغری داد کاین بگیر و بنوش
چون کشیدم می از پیاله عشق
گشتم از گفتگوی عقل خموش
اندر آن مستی این حدیث بدیع
گفت خوش خوش بگوش هوش سروش
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
دامن خیمه شه چو بالا زد
حسنش آتش بکوه و صحرا زد
شد جهان روشن از فروغ رخش
رایت حسن چون هویدا زد
آنشهی کو ز ما بذلت غنی است
آمد و جام فقر با ما زد
شد ز تخت شهی بزیر و قدح
با گدایان بی سرو پا زد
دید چون حسن دلفریبی او
بر سر عقل شور سودا زد
تا نماید که هر چه هست یکیست
سوی صحرا علم به تنها زد
تا بگوید که غیر ما همه لاست
کوس وحدت ببام الا زد
این همه نقش کلک قدرت او
که بر این پرده است پیدا زد
کرد غوغا ز حسن خویش بپا
وانگهی خویش را بغوغا زد
بار دیگر نهنگ عشق برون
شد ز دریا و دل بدریا زد
پرده زان راز بر فکند عیان
دم ز اسرار ذات یکتا زد
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ساقیا دور دور رحمت تست
چشم مستان بدست همت تست
دور ما گر بسر رسید چه باک
دور چون دور جود و رحمت تست
گر بسهو و خطا گذشت گذشت
دور ما نک بعفو نوبت تست
ما گر آلوده دانیم چه جرم
دل خود اندر پناه عصمت تست
صبح عید است و چشم باده‌کشان
بعطای تو و عنایت تست
داروی درد و غم که جام می است
ده بمستان که وقت قدرت تست
می‌کشان را کفیل در هر باب
کف پیمانه بخش حضرت تست
از تو ما را بجز تو نیست طمع
خود گواهم بعشق غیرت تست
گر کنی لطف وگرنه در همه حال
جان رندان رهین منت تست
باری آن باده – شبانه کز او
دل دیوانه مست وحدت تست
گر بود صاف و گر که دُرد بیار
زانکه درد تو عین صفوت تست
خوش کن از باده‌ام سری که مدام
بند اندر کمند بیعت تست
سرکشی کرد نفس و چاره او
درد جام شراب سطوت تست
کرده این نکته را فسانه خویش
تا دل آئینه‌دار طلعت تست
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ساقی امشب عنایت افزون کرد
بهر رندان بباده افیون کرد
کار یاران بدور اول ساخت
دور ثانی مپرس تا چون کرد
در قدح مشک و می بهم آمیخت
باده را با گلاب معجون کرد
بیش از پیش دست قدرت را
ز آستین بهر بذل بیرون کرد
سوی رندان دور در هر دور
همره جام چشم میگون کرد
باده حضار را پیاپی داد
حال عشاق را درگرگون کرد
گنج لب بر گشود و گوهر ریخت
مفلسان را بحرف قارون کرد
دست بر مو گرفت و ساغر داد
عقل را از دو شیوه مجنون کرد
ترک خون ریز غمزه‌اش یکبار
بر سر بیهشان شبیخون کرد
خوش خوش آن مطرب مقام‌شناس
آشنا چنگ را به قانون کرد
هر دمی زد رهی و مستان را
بسیاقی ز خویش ممنون کرد
از بم و زیر نی حریفان را
گاه مسرور و گاه محزون کرد
مطرب از چشم عاشقان افشاند
آنچه ساقی ز غمزه‌اش خون کرد
مستی بیخودان چون افزون دید
این نوا را بنغمه موزون کرد
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ما گدایان که نفی با لذاتیم
پادشاهان ملک اثباتیم
حامل اسم اعظم شاهیم
مخزن سر حضرت ذاتیم
آفتاب سپهر عشق و بحسن
جلوه‌گر در تمام ذراتیم
پرتو حسن ذات مطلق را
در تمام صفات مرآتیم
جلوه نور شاه معنی را
در مقام حضور مشکواتیم
بحر ز خار وحدتیم و ز جوش
گاه در جزر و مد و گه ماتیم
گه ثابت به ارض و گه در سیر
همچو سیاره در سماواتیم
دایم از جام عشق پیر مغان
مست افتاده در خراباتیم
باب فضل آستان میکده است
ما بر آن در کلید حاجانیم
رند و قلاش و لاابالی و مست
فارغ از زهد و زرق و طاماتیم
خویش غرق گناه از دم پیر
خلق را غافرالخطیئاتیم
از دم شاه عیوسی انفاس
روح بخش تمام امواتیم
روز و شب با سرود و بر بط و نی
متذکر به این مناجاتیم
که در اشیاء ظهور اوست عنان
غیره کل من علیها فان
دوش در خوابم آفتاب آمد
یعنی آن ماه بی‌حجاب آمد
طالع از بام طالعم ز قضا
در شب قدر آفتاب آمد
شاه بیدار بخت بنده نواز
بر سر خفته نیمی خواب آمد
بهر دفع خمار هجر بتم
نیم شب با بط و شراب آمد
پا نهادم بخلوت دل و گفت
گنج در خانه خراب آمد
دل بیچاره را ز غمزه او
دعوت وصل مستجاب آمد
بهر صید دل شکسته ما
با دو گیسوی پر زتاب آمد
خوش قراری مرا ز خال لبش
بعد صد گونه اضطراب آمد
عاشقان البشاره کز در وصل
شاهد قدس بی‌نقاب آمد
واردات عجایب از ره غیب
در دلم باز بی‌حساب آمد
نور مهدی عیان به بزم حضور
خوش خوش از پرده غیاب آمد
بهر نفس عدو به دشت قتال
نیاب مظهر‌العجاب آمد
در کفش ذوالفقار خصم گداز
حامی دین بوتراب آمد
ز آستان جلال حضرت او
خوش به گوش دل این خطاب آمد
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
شاه رحمت سریر می‌بینم
پیر دریا ضمیر می‌بینم
چشم دل راز نور رحمت او
روشن و مستنیر می‌بینم
در دل خاره از حوائج مور
حضرتش را خبیر می‌بینم
دو جهان را ز خرمن جودش
کمتر از یک شعیر می‌بینم
بر همه ذره‌ها چو مهر منیر
لطف او را مجیر می‌بینم
بر در دیری عیسوی پیری
با جمال منیر می‌بینم
خوش بچین کمند طره او
دل خلقی اسیر می‌بینم
میکشان را به پیره باده فروش
بنده مستجیر می‌بینم
زاهدان را ز نور طلعت یار
دیده دل ضریر می‌بینم
متحلی بهر چه می‌نگرم
دلبری بی‌نظیر می‌بینم
در صف کارزار نفس حرون
رهروان را دلیر می‌بینم
بر دو کون از گدائی در دوست
خویشتن را امیر می‌بینم
هر دم از بندگی پیر مغان
فیضهای کثیر می‌بینم
روز و شب بر نگارش این راز
عقل کل را دبیر می‌بینم
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
چشم از او وام کن که او بینی
وجه هور از چشم هو بینی
از دل ما رموز طره یار
جوئی ارباز مو بموبینی
دل پیر مغان بجو که نه جوست
گرچه این بحر را تو جو بینی
گر بدنیا بچشم ما نگری
قدر او را کم از تسوبینی
در خرابات گر نهی قدمی
خوش بسر ظل فضل هو بینی
ساکنان حریم میکده را
مست آن چشم فتنه جو بینی
هر چه در پرده وجود بود
فاش و بی پرده خوش نکو بینی
دامن دلق می‌کشان همه را
پاک از لوث آرزو بینی
رهروان طریق صفوت را
سر بزانوی غم فرو بینی
راز داران سر وحدت را
بر زبان مهر انصتو بینی
ساقی دور را می‌ از خم ذات
بهر عشاق در کدو بینی
قطره هر که نوشد از می او
قلزمش غرق در سبو بینی
مطرب عشق را در این افسون
با دف و چنگ بذله گو بینی
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
ای دل ار بند زلف یار شوی
مطلق از قید و اختیار شوی
مالک ملک جان و دل گردی
قبله اهل افتکار شوی
در خرابات عشق رندانه
گر در آئی و میگسار شوی
حالی از ته پیاله مستان
مست افتی و هوشیار شوی
هوش آئی ز مستی هستی
چه از می‌ نیستی خمار شوی
احد‌آسا ز نه فلک گذری
بر براق می ار سوار شوی
علم رسمی بود سراب و ازو
بگذر ای تشنه تا بحار شوی
نوشی ار می ز جام پیر مغان
عارف نور هشت و چار شوی
بندگی گر کنی بحضرت عشق
در دو عالم بزرگوار شوی
قنبرآسا بکردگار قسم
زین غلامی تو کردگار شوی
عارفان جان عالمت خوانند
در ره او چون جان نثار شوی
چون صفی علی بمقدم شاه
ترک سر کن که تاجدار شوی
این سخن را بگوی مستانه
تا بفگتن زبان یار شوی
که در اشیاء ظهور اوست عیان
غیره کل من علیها فان
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۲
چونکه در جوش بحر وحدت شد
ظاهر از بحر موج کثرت شد
کنز مخفی که غیب مطلق بود
آشکار از حجاب غیبت شد
تا نماند بخانه غیر از خود
عین اشیاء ز فرط غیرت شد
گاه گردید دل گهی دلدار
گاه آئینه‌دار طلعت شد
گاه بنمود روی و از معنی
هر دمی صد هزار صورت شد
گاه بگشود روی و از محفل
در سرا پرده هویت شد
گاه شمشیر در معارک زد
گاه آماده شهادت شد
گاه در خوابگاه احمد خفت
گاه بر مسند امامت شد
گاه ترویج شرع احمد کرد
رهنما گاه در طریقت شد
ماالحقیقه که از زبان کمیل
گفت و خود عین آن حقیقت شد
خلق را گه بخوشی شورانید
وانگه اندر سرای عزلت شد
گه بمنبر دم از سلونی زد
گاه لب بست و خود بحیرت شد
گاه در طور لن ترانی گفت
یعنی اندر حجاب عزت شد
در جهان بی‌حجاب و پرده گهی
جلوه‌گر در هزار کسوت شد
گاه بنمود رخ بموسی و گه
بر یهودان رهین خدمت شد
گه سه نان داد و خویش حامد خویش
زان کنایت بهفده ایت شد
گاه اندر نماز خاتم داد
ختم بر دست او مروت شد
جود ذاتی او ز سر قدم
بر حدوث دو کون علت شد
جلوه‌گر وحدتش در این کثرت
بهر اظهار جود و قدرت شد
وه چه قدرت که چار عنصر جمع
از دم او بیک طبیعت شد
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان
وندران هر چه هست خلقت شد
دوش کاندر حضور پیر مغان
در خرابات عشق صحبت شد
این سخن بود گوهری و برون
از دهان علی رحمت شد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی‌الله
مصطفی شاه ملک امکانی
اولین موج بحر یزدانی
در شب قرب واجب از دامان
چون برافشاند گرد امکانی
سم رخشش حجاب نه گردون
کرد منشق ز گرم جولانی
این عجب بین که آنشب اشیاء را
داد جسمش عروج روحانی
هست یعنی حقیقت هر شیی
ظل آن جسم پاک نورانی
تا بقوسین و قاب پیغمبر
گشت خارج بجسم ربانی
سر حد کمان شنو کاینک
مر تراگویم ار سخندانی
تا بواجب چو دوره پرگار
کن تصور تو دور امکانی
جامع دوره را نبوت دان
بر نبوت دو وجه ارزانی
وجه ادنی ظهور اوست بر او
در رسالت بنص قرآنی
وجه اعلی بطون اوست که هست
آن ولایت بصدق عرفانی
والی آن ولایت است علی
وجه یزدان ولی سبحانی
هستی ممکنات سرتاسر
فرع جسم نبی است تا دانی
چونکه اول بسیط در خود بود
منبسط شد بخویش در ثانی
چون شدش دوره تجلی طی
هشت پا در حریم سلطانی
عکس وجه ولایتش در دم
تافت آنجا چنانکه میدانی
اندران بزم‌الغرض چون حق
کرده بد دعوتش بمهمانی
خوانی آندم زغیب شد حاضر
از نعیم سرای سبحانی
دستی از آستین غیب برون
آمد او را بر سم همخوانی
دید دستی که داده با او دست
بهر پیمان بامر یزدانی
دید دستی که کنده از خیبر
با دو انگشت در به آسانی
پیش از ایجاد عالم و آدم
بوده کاخ وجود را بانی
با پیمبر علی اعلی گفت
در ثنای علی عمرانی
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی‌الله
مرتضی را بحجت عرفان
معنی و صورتی است با یزدان
معنیش واقع بمعنیش در ذات
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان
و همها جمله اندر او مبهوت
عقلها جمله اندران حیران
او چو دریا و عقلها چون خس
خس چه یابد ز قعر بحرنشان
صد هزاران هزار کشتی عقل
شد در این بحر غرقه از طوفان
که نیفتاد تخته بکنار
تا چه جائی که ره برد بکران
گمشد اوهام بس در این وادی
که یکی راه نبرد بر پایان
دم نشاید زدن چون زین معنی
که برونست از یقین و گمان
بشنو از من ز صورتش سخنی
تا که عشقم شکسته مهر زبان
صورت او که نزد اهل شهود
عین معنی است در مقام عیان
باشد او را دو وجه بر یک تن
یک بمعنی و اوست جان جهان
موجود جسم عالم است این جسم
خالق جان آدم است آن جان
هست زین بحر جنبشی اسماء
هست زان نور تابشی اعیان
آنچه گفتند انبیاء بخبر
و آنچه دیدند اولیا بعیان
شمه بُد ز وصف این تن هین
تا بشی‌ بد ز شمس آنچان هان
زینره از صلب انبیا این جسم
گشت ظاهر بعالم امکان
در دل پاک اولیا این روح
گشت ساکن بصورت انسان
سر این صورت ار عیان خواهی
جو تولا بعشق پیر مغان
وجه او باقی است در اکرام
غیره کل من علیها فان
در ره پیش عشق چون دادی
جان و کردی بدست او پیمان
درمقام حضور پیر شود
بر نور روشن سکینه ایمان
چون بتابد بجانت نور حضور
یابی از سر این کلام نشان
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی‌الله
خانه کعبه در تن عالم
چون دل عالم است ای اعلم
لاجرم آن علی جسمانی
زاد در خانه دل عالم
فاطمه ابنه الاسد که نمود
افتخار از کنیزیش مریم
چونکه بگرفت از ابوطالب
حمل بر خالق وجود و عدم
چون شد آثار وضع حمل عیان
از وی آمد بعجز سوی حرم
کرد دیوار خانه را منشق
در زمان رب کعبه و زمزم
شد چو داخل بخانه بانوی قدس
هر دو دیوار هشت سر بر هم
گشت آنخانه غرق نور سیاه
اندرین نکته ایست هین فافهم
آب حیوان درون تاریکی
زد پی روشنی بدهر علم
ای پسر شو سیاه روی دوکون
تا دو کونت شود اسیر ظالم
زین سیاهی رسی بنور وجود
هل سفیدی و شو سیاه رقم
بوتراب آنزمان ز عالم قدس
هشت اندر سرای خاک قدم
تا بری از مقدمات ظهور
پی بسر نتیجه معظم
کعبه دیگریست ای سالک
در تن عالم صغیر آدم
اندر اینجا علی روحانی
زاده از مام نفس قدسی دم
روح قدسی مذکر آمد نیز
نفس قدسی مؤنث آمد هم
آن چو بوطالبست و ای طالب
وین چون بنت‌الاسد شد ای همدم
با هم این هر دو را کند تزویج
نفس پاک پیر روشن دم
زاید اندر حریم دل آن نور
چون شد این دو بیکدگر توأم
نام او شد سکینه معنی
صورت او چو صورت آدم
دل بود کعبه این سکینه صمد
دل چو دیر آمد این سکینه صنم
هر که را نیست این سکینه مخوان
تو بنی آدمش هوالاعلم
شاهد غیب این سخن می‌گفت
پرده برداشت چون ز سرکتم
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی‌الله
روز جنگ احد چو پیغمبر
شد زانبوهی عدو مضطر
رو نهادند همرهانش تمام
بفرار و نماند کس دیگر
موج بجز سیاه کفر غریق
حواست فلک وجود پیغمبر
آمد از حق ندا که ای احمد
استعانت بجوی از حیدر
تا در آرم بیارییت اینک
ز آستین جلال دست ظفر
تارسد عون حقت از چپ و راست
جو اعانت ز حیدر صفدر
خواست از شاه اولیا امداد
در زمان احمد ستوده سیر
بود بر لب هنوزش ادرکنی
از پس یا علی از که از معبر
خاست آواز شیهه دلدل
تافت پس برق ذوالفقار دو سر
بود گفتی صدای عزرائیل
بانگ دلدل بنفی آن لشکر
رفت خاشاک عمر اعدا را
در زمان تیغ شاه چون صرصر
جان بجانان رسید یعنی خوش
مصطفی شاه را کشید ببر
چون در این عالم آنچه یافت وقوع
هست در شخص آدمی مضمر
در وجود تو نیز دشت احد
هست قلب صنوبری پیکر
وان شئونات نفس غدارت
هست انبوه لشکر کافر
احمد عقلت اندر این میدان
مانده تنها و بیکس و مضطر
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر
وان ندا جذب خالق اکبر
احمد عقل را چو حیدر عشق
گشت از سر جذب حق یاور
بر کشد ذوالفقار لا وزند
بر وجود قریش نفس شرر
چون بشمشیر ذکر ساحت دل
گشت پاک از سپاه فتنه و شر
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ
پرده آنگه که بر نشست غبر
معنی لا اله الا هو
گوش قلبت نیوشد از دلبر
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
احمد بت شکن خلیلانه
با علی در حرم شد از خانه
آن که بر قفل دل کلید عطاش
زد پی فتح باب دندانه
از غم فرقتش چو اهل عقول
گشت نالان ستون حنانه
خواست تا دفتر رسالت خویش
برساند به مهر شاهانه
بهر تحزیب بت علی را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
بت شکستن بهانه بود غرض
حیدرش پا نهاد بر شانه
بار عشق خدای را بر دوش
اشتر حق کشید مستانه
گشت از آن حول و قوه و قدرت
عقل حیران و دنگ و دیوانه
پنجه بت شکن گشود و فکند
لات و طاغوت را ز بتخانه
کرد واجب چو پاک کرد از بت
بر خود و خلق طوف آن خانه
حج صوریست اینکه در اسلام
شد یکی از جهات ششگانه
حج معنیست طوف کعبه دل
کان بود فرض عقل فرزانه
عشق حیدر چو در دلت پرداخت
لات و عزای نفس بیگانه
وز غبار وجود اغیارت
رفت جاروب ذکر کاشانه
روکند در دل تو یار شود
شمع جمعت جمال جانانه
نعمت الله را چو یافت دلت
هرچه داری بده شکرانه
جان بشمع رخش بسوز چنانک
عشق آموزد از تو پروانه
گر دهی دل بحرف ما آید
حرف عالم بگوش پروانه
خواهی ار وصل گنج باد آور
خانه را کوب و باش ویرانه
سبحه بفکن یار یکتا را
یک دل آئی بترک صد دانه
در غم دوست پای یکتایی
زن بفرق دو کون رندانه
در خرابات عاشقان با ما
پس در آی و بنوش پیمانه
تا بجان تو عکس این معنی
افتد از جام پیر میخانه
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی والی الله
چون بخم غدیر از ایزد
بر نبی شد خطاب کای احمد
سر بر آر از گلیم و کن برخلق
فاش اسرار شاه لم یولد
همین مترس از خسان و کن ظاهر
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد
با وجود علی چه داری باک
ای سلیمان ملک جان از دد
خیز و برکش بروی یأجوجان
ای سکندر ز نام حیدر سد
بود عرفان بخود مرا مقصود
ز آفرینش به جلوه او حد
گو بر اسلامیان ندارد سود
بی‌تولای حیدر این اشهد
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق
خواه گردد قبول و خواهی رد
گشت در دم پیمبر راشد
خلق را بر پیام حق ارشد
بر خلایق ز عالی و دانی
کرد اتمام حجت سرمد
دست حیدر گرفت و گفت این دست
هست دست خدای فرد صمد
کرده واجب بخلق تا محشر
بیعت دست خویش را ایزد
بشکند هر که بیعت این دست
گردد از باب کبریا مرتد
اندر آن روز از صغیر و کبیر
عهد بستند با ید ذوالید
لیک بغد از نبی بر آن پیمان
ماند باقی چهار تن بسند
دل غیر خم است و عقل نبی
حیدرت عشق مطلق امجد
در غدیر دل نو ای عارف
پیر عقلت بعشق چون خواند
چنگ بر زن بذیل او محکم
تا رسی در سلوک بر مقصد
مادر عقل طفل قلب ترا
چون کند منفظم ز شیر رشد
ز اهل منا شوی و سلمان وش
سر این معنیت عیان گردد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
یک جهت چون شدند در شب غار
قوم بر قتل سید ابرار
امر حق شد بر او که ای احمد
امشب از مکّه بست باید بار
جای خود واگذار بر حیدر
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار
تا من امشب بذات خویش شوم
مر ترا در سرای بستر دار
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه
خوابگه را بحیدر کرار
خفت انجا علی و زان خفتن
بخت عارف ز خواب شد بیدار
حسن در وصف عشق شد فانی
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار
وحدت آمد نماند غیرت عشق
هیچ باقی بخانه جز دلدار
نیمشب چون شدند جمع‌آور
بر در حجره نبی کفار
کس ندیدند جز علی کان بود
خفته بر جای احمد مختار
در زمان سطوت خداوندی
خانه را ماند خالی از اغیار
تا تو دانی که در سرای وجود
بیشکی نیتس جز یکی دلدار
خود نیوشد بگوش خویش ندا
لمن الملک واحد القهار
اوست باقی و مابقی فانی
اوست پیدا و ما سوی پندار
شاهد معنوی بخلوت دل
گوید این فرد و می‌کند تکرار
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۳
حق داشت پیش از آنکه بود جسم و جوهری
از عشق خویش در صدف ذات گوهری
می‌باخت با جمال خود اما نهفته عشق
پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری
تا حسن خود در آینه خویش بنگرد
فرمود جلوه‌ئی و عیان ساخت مظهری
آن مظهری که مثل نبود و مثل نبود
خود بدو و خود نمود بعنوان دیگری
پس بر نهاد تاج لعمرک ورا بسر
یعنی ز فر عشق فروزنده افسری
چون نور افسرش دو جهان را فرو گرفت
هم خود شد او بنور تجلی منوری
دلبر ز پرده بر شد و افکند پرده باز
از بام رخ نمود و برخ بست‌گر دری
یکتائیش چو بود منزه ز شبه و مثل
بی‌شبه و مثل آمد و شد شمع محضری
در دانه‌ئی که از انا عبد‌ فسانه گفت
دانند اهل که جز او نیست دلبری
شیخ و حکیم صحبت صحبت معقول می‌کنند
باید شنید نکته عشق از قلندری
دلدل پئی که برق بگردش نمی‌رسد
عشق است و تو سوار خر لنگ لاغری
رازی نهفته بود که بر مصدر عقول
آمد خطاب بلغ یا ایها‌الرسول
سلطان ذات پرده چو از چهره بر گرفت
از کلک صنع پرده امکان صور گرفت
خلوت نشین غیب بصحرا نهاد روی
یکسر ظهور کوکبه‌اش بحر و برگرفت
عنقای قدرت قدمش بر گشود بال
قاف حدوث را همه در زیر پر گرفت
از رحمتش وزید ببستان کائنات
بادی و شاخها همه شد سبز و برگرفت
تأثیر فاعلیت او را بحد خویش
هر قابلیتی پی فعل و اثر گرفت
بحر وجود کرد باظهار جود موج
هر شئیی دامن از پی اخذ گهر گرفت
زین قیل و قال حرف نگاری بهانه بود
کو عارفی که پوست فکند و ثمر گرفت
در این رماد گرم نهان برق آتشی است
روشن از آن چراغ که تا گشت و فر گرفت
رازی که پرده‌دار حقیقت نهفته گفت
بی‌پرده بین که نقش بدیوار و در گرفت
عالم پر است از جوات جمال یار
زاهد نداشت دیده نشست و خبر گرفت
افسانه است اینهمه حرف آن بود که گفت
دی پیر می فروش به رندان و سر گرفت
کائینه مصطفی بود آئینه به علی است
تصدیق این رجوع به مرآت صیقلی است
زان پیشتر که رایت هستی عیان شود
پیدا نشانه ز شه بی‌نشان شود
نوری از آن جمال منور علم زند
حرفی از آن بیان چو شکر بیان شود
یاقوتی از خزانه قدرت برون فتد
رهن بهای آن همه دریا و کان شود
بر وجه خویش آینه روبرو نهد
در عکس خود ز بعد نمایش نهان شود
خطی کند ز نقطه لاینقسم نزول
در عرض و طول سطح زمین و زمان شود
از سر کنت کنز فتد پرده خفاء
تفسیر آن بخلقت کون و مکان شود
گیسو گشاید آن بت و هر جا بشهر و کوی
افسانه‌های دلبریش داستان شود
از تاب آن عرق که بعارض نشسته داشت
صحرا و دشت از همه سو گلستان شود
سرو قدش که در چمن حسن و دلبری
مانند خود نداشت بنازی چمان شود
در انجمن سواره ز خلوت سرای قدس
با صد هزار جلوه به تنها روان شود
حد زبان ستایش او نیست پیش از آنک
گویا بحمد حضرت ذاتش زبان شود
اسم و صفت و نبی و ولی نبود
بود آن علی و هیچ بغیر از علی نبود
آمد برون ز خلوت اجلال شاه عشق
سر تا بسر گرفت جهان را سپاه عشق
فیروز روز آنکه بصد عجز وانکسار
جان آورد نیاز و نشیند براه عشق
اینک سواره می‌کند از اره دل عبور
خیزید تا کیشم دل اندر پناه عشق
دارید دل نگاه که آن شاه تند خو
خواهد فکند بر دل عاشق نگاه عشق
اخبار کرداند که قربانی آورد
عاشق گه عبورش در پیشگاه عشق
حاضر شوید جمله که پا در رکاب کرد
در بر قبای شاهی و بر سر کلاه عشق
ای اهل دل مباد که رو بر قفا کنید
کز یک خطا شویم همه رو سیاه عشق
درویش از گناه و صواب است بی‌خبر
در کیش ماست غفلت از شه گناه عشق
او ناظر دل است که تا سوز دل کراست
یا از کدام سینه بلند است آه عشق
دل نیست آنکه نیست پریشان زلف یار
عشق است شاهد دل و هم دل گواه عشق
شکرانه که چشم حسودش ندید و گشت
طالع ز بام طالع درویش ماه عشق
ساقی پیاله بخش حریفان مست را
آور بطبع صوفی حیدر پرست را
زان می‌ که چون بجام ز مینا محل کند
از رنگ و بوی مشکل افکار حل کند
رجعت دهد حواس پراکنده را به مغز
چون خاکها که باد بیکجای تل کند
تا جسم را چگونه معاد است در زمان
راجع بجسم جان را بهر مثل کند
جایز شود اعاده معدوم بر حکیم
چون عمر رفته آرد و دفع علل کند
عظم رمیم را دم روح‌القدس دهد
نفس خلیل را بیقین بی خلل کند
اعضای مرده را بحیات ابد کشد
اجساد تیره را بصفای ازل کند
هر رتبه را ز ملک و ملک برتری دهد
هر قوه را ز عقل مجرد اجل کند
معلول را ز علت اولی برون برد
ذرات را بشمس حقیقت بدل کند
زان پیشتر که در رگ شریان کند نفوذ
چون خسروان بشوکت شاهی عمل کند
در ملک جسم بیرق امن و امان زند
زنجیر عدل گردن دیو و دغل کند
هر چیز جز ولایت مولای عالم است
از دل برون و عشق ورا ماحصل کند
شاهی که ثابت است بوحدت وجود او
اعلی است که تقید و اطلاق بود او
مطرب که گرم باد دم از عشق هر دمش
گفت انکه را تو خوانی در ذات اقدمش
مطلق بود ز جوهر و اعراض و شبه و مثل
اشیاء ز جزو و کل همه غرقند در یمش
در ذات و در صفت نه مقید نه مطلق است
و ز شرط و وصف دانی اعلی واعظمش
خواندند انبیا همه سلطان قاهرش
دیدند اولیا همه خلاق عالمش
پوشید دلق فقر و غنا هشت و بنده گشت
با ما کشید ساغر و دیدیم آدمش
کردیم سال و مه بخرابات خدمتش
بودیم روز و شب بمناجات همدمش
بر چنگ ما فزود شرأفت ز نغمه‌اش
بستان جان گرفت طراوت ز شبنمش
گفتند بد چو طفل بگهواره حیدرش
خواندند روز جنگ ابر باره ضیغمش
معبد بد از نماز گه گریه قلزمش
میدان گه نبرد شد از خنده خرمش
با یک جهان سپاه چو می‌گشت حمله‌ور
می‌زد نسیم فتح پیاپی به پرچمش
بر کار او نبرد غرض راه کس جز آنکه
دارند عارفان بخدائی مسلمش
یعنی که در صفاتش اندیشه مات بود
می‌گفت بنده‌ام من و سلطان ذات بود
ای آنکه پرده‌دار رموز حقیقتی
و اندر درون پرده خود اسرار وحدتی
در سر خود حقیقت اشیاء توئی و پس
غیر از تو کس نداد نشان از حقیقتی
معلول تست هر چه بجز ذات پاک تست
کاندر ظهور ذاتی خود عین علتی
تا رهنما نگشت چراغ هدایتت
تصدیق مرسلی ننمودند امتی
می‌گفتی ز قدرت و علم تو اندکی است
جز علم و قدرت تو بدار علم و قدرتی
آئینه حدوث از آن شاهد قدیم
زیبا‌تر از جمال تو ننمود طلعتی
عهد ولایت تو بخلقان فریضه گشت
کی ورنه یافت گوهر اسلام قیمتی
شاها کرم بذات تو ختم است در دوکون
عیب مرا بپوش بدامان رأفتی
عصیان ذخیره کرده‌ام از قاف تا بقاف
گر قابل حضور توأم نیست طاعتی
بر در گه کردیم خطا بهتر از ثواب
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
هر کس امیدوار بفعلی و من بر آنک
آرند مژده‌ام که گنهکار حضرتی
غیر از بیان تو قصد صفی نبود
اینجا اگر که یا بغلط یافت نسبتی
ما را ز مجرمان در خود حساب کن
خواهی ببخش و خواهی افزون عذاب کن
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۱
بشناختمت در همه جا ای بت عیار
بی این همه پیرایه و بی این همه آثار
پوشی رخ اگر چند بصد پرده اسرار
ور بفکنی از طلعت خود پرده بیکبار
هیچم نبود فرق به پنهان و پدیدار
در ظلمت آنگونه شناسم که در انوار
در میکده رفتم خم و خُمخانه تو بودی
در حلقه مستان می و پیمانه تو بودی
در کعبه شدم با همه در خانه تو بودی
دیدیم بهر انجمن افسانه تو بودی
بر موی خودآشفته و دیوانه تو بودی
در کعبه شدی سبحه و در میکده زنار
من رخ چو نمودی بتمنای تو بودم
در جلوه تو محو تماشای تو بودم
افتاده به پیش قد رعنای تو بودم
چون سایه به همراهی بالای تو بودم
در عین سکون جنبش دریای تو بودم
آورد مرا عشق تو از خانه ببازار
زان پیش که آواره بصحرای تو گردم
از منظر پنهان تو پیدای تو گردم
در فرق ز جمع تو هویدای تو گردم
در انجمنت بینم و رسوای تو گردم
در مجلس مستان تو صهبای تو گردم
سر مست در آیم بدر از خانه خمار
در کوی تو حالی که مرا بود نکو بود
من از پی روپوش بود من همه او بود
رو سوی توأم بود نه رو بود نه سو بود
این آب که در کوزه و جام است بجو بود
دل در شکن طره آن سلسله مو بود
اینست که اکنون بود از سلسله ناچار
روزی که نبودی اثر از عالم و افلاک
بودی سر عشاق بسی بسته بفتراک
میداد مرا عشق تو تعلیم به لولاک
چون بود نهان گنج غم عشق تو در خاک
گر خاک شدم نیستم از خاک شدن باک
از خاک شوم باعث افلاک دگر بار
گشتی متجلی چو در آئینه اعیان
اشیاء همه گردید در آن جلوه نمایان
اشیاء نبود غیر شئونات فراوان
کز حسن تو بنموده در آئینه امکان
جز مو نبود زلف و خط و ابرو و مژگان
جز آب نباشد شط و جوی ویم و زخار
چون لب بشکر خنده گشودی و تکلم
افتاد دگر عقل بوسواس تجسم
کو را ز دهان دور بود راه توهم
آمد ز کجا این همه گفتار و تبسم
ذاتی که خرد گشت و هم اندیشه در اوگم
بنمود چسان روی در آئینه به آثار
در راه نبی کرد فدا جان گرامی
در بستر او خفت بعنوان غلامی
بنمود ره و رسم حقیقت بتمامی
کاینگونه رهد نفس ز خود خواهی و خامی
ممتاز شود هادی صفوت ز حرامی
هر بیهده گردی نشود قافله سالار
حکمش که سق یافت ز تأثیر ز تقدیر
حکمست هم از وی که بود دور ز تغییر
با زو.ر کف قنبر او پنجه نهد شیر
در پیش تک دلدل او چرخ زمین گیر
بر جنگ بدانگونه مصمم ک بنخجیر
بر مرگ بدانگونه مهیا که بایثار
هرگز نشنیدیم ز مردان قبائل
یک مرد که با او زرهی بود مقابل
در رزم چنان شاد که در بزم اماثل
میدان قتالش بهمانسان که محافل
بیفرق نبردش ز دگر گونه مشاغل
لایشغله شأن صفت اوست بکردار
روزی که بد از بهر غزا معرکه اندوز
فیروز‌تر آن روز بر او بود ز نوروز
شیران شکاریش گه رزم کم از یوز
افروختی از شعله شمشیر جهانسوز
ناری که از او سوخت تن خصم بد‌آموز
برقی که از او خست دل دیو تبه‌کار
آن روز که می‌زد بصف معرکه اورنگ
می‌رفت دل از دست هژیران قوی چنگ
ناگشته رکابش ز پی حمله‌گران سنگ
می‌بود سر سنگدلان کوفته بر سنگ
ننموده هنوز او بسوی تاختن آهنگ
می‌گشت ز هر سو علم کفر نگونسار
می‌بود ابر باره یکی قلزم آتش
پرجوش و قوی هوش و جلوبند و سپه‌کش
می‌شد ز خر و شش ملک‌الموت مشوش
تا روح کرا زود کند قبض بنا خوش
هر گوشه ز خون دامنه دشت منقش
جونانکه در اردی ز شقایق رخ گلزار
زان پیش که در جنگ کند عزم سواری
شیران جهانگیر و هژیران شکاری
بودند بهر پشته و بیغوله فراری
یا در دهن مار و دل مور حصاری
ناگشته مقابل متواتر متواری
بودند دلیران به پس دره و دیوار
در معرکه تازی و تکاپوی و تکاور
می‌کرد بگرد آینه مهر مکدر
وز ولوله کوفتن و کندن و کیفر
می‌برد ز سر هوش هژیران تناور
می‌آمد و می‌رفت پس از خشم مکرر
سرور شد و صفدر شد و حیدر شد و کرّار
تیغش همه چون باد خزان بود مجرب
در ریختن برگ رزان غیر مرتب
هی ریخت سر مرد و تن مرده ز مرکب
آورد گه از پشت و پی و موفق و منکب
و ز کتف و کف و سینه و سر بود لبالب
وز پیکر و بر روی هم افتاده بخروار
تا چشم همی دید ز اسپاه منسق
و ز لشگر همدوش و سواران هم ابلق
هی بود ز مرکب تن بی‌راس معلق
هم روح ز اجساد بیک نظم مطلق
هم دشت ز مقتول به یک دست مطبق
هم اسب ز اثقال به یکبار سبکبار
ز آشوب و هیاهوی و تکاپوی و تبتل
می‌بود چو سیماب زمینش بتزلزل
گر معرکه می‌بود پر از رستم زابل
کس هیچ نمی‌دید بجز راکب و دلدل
می‌ریخت چو باران بزمین کله و کاکل
می‌رفت به غارت زیلان جوشن و دستار
هرگاه که در معرکه می‌خواست هم آورد
می‌گشت ز آوازه او رنگ یلان زرد
خون در تن هر یک شد از هیب او سد
جبرئیل که بود از همه در منقبتش فرد
می‌گفت به گیتی است همین تیغ و همین مرد
هم بلکه در این دار جز او نبود دیار
حرفی است که می‌برد گر و تیغ وی از برق
کی می‌گذرد برق هم از غرب و هم از شرق
در حال شکافد به یکی بارقه صد فرق
صد فلک شود هر دم از او دریم خون غرق
از ابر نیام ار بجهد بر اثر خرق
با دشت کند کوه و کمر را همه هموار
گر مشت زدی بر سر و کتفی پی‌ناموس
می‌شد به زمین تاه تن مرد چو فانوس
گر خصم بدش زهره گیو و فر کاوس
از هستی خود بود در آن هائله مایوس
با جلوه‌تر او را پی تیر از پر طاوس
خوشرنگ‌تر او را دم تیغ از لب دلدار
می‌تاخت چو در معرلکه بی‌وحشت و پرهیز
امواج بلاخاستی از بحر خطر خیز
گردان قوی چنگ ز میدان غم‌انگیز
بودند بیک لحظه پراکنده و ناچیز
غربال فنا بود که می‌گشت اجل بیز
یا ابر قضا بود که می‌بود بالا بار
بس مرکب صحرائی بی‌صاحب خسته
بودند دوان هر طرف افسار گسسته
وان قوم بماننده افواج شکسته
هر سوی روان سوی عدم دست به دسته
در هر قدمی کشته و افتاده و بسته
بسیار‌تر از موج یم و ریزش کهسار
بر رزم بیک عزم چون می‌گشت مهیا
با آنکه عدو بود بانبوه صف آرا
او را روش این بود که می‌رفت بتنها
زیرا که بیکتایی خود بود هویدا
یار همه کس بود و بذات از همه یکتا
وز وحدت خود نیز در آیات نمودار
این بود جهادتش که بظاهر بود اصغر
هم نیز جهادیست ورا اعظم و اکبر
وان کشتن نفس است که فرموده پیمبر
بر نفس بدانگونه مسلط که بکافر
هم نفس بدان مرتبه مغلوب و مسخر
در پنجه قهرش که بدی قلعه کفار
دست دو عدو بست که شد در دو جهانشاه
حق خواند در این هر دو جهادش اسد‌الله
نگذاشت در آن هر دو غزا بهر عدو راه
سد کرد ثغوری که از آن خصم بد آگاه
شد راهروان را همگی کار بدلخواه
بنمود چنان راه کز او بود سزاوار
اقطاب براینند که آن جلوه مشهور
کاول متجلی شداز آن طلعت مستور
پیداست که بوده است همان روی و همان نور
بودند خلایق ز شناسایی اوکور
زان جلوه که فرمود در آئینه منصور
آواز اَنا الحق به هنوز آید ازدار
ای آنکه توئی شاه در ادوار ولایت
هر دور بخلق از تو رسد فیض هدایت
در فقر ولای تو صفی را بود آیت
دارد ز تو در هر نفس امید عنایت
بر وی ز تو زیبنده بود عفو جنایت
کاورا بهر آن لغزش و عیبی بود اقرار
بودم چون گیاهی بگلستان تو معیوب
گشتم بثنای تو گلی تازه و مرغوب
نگذاشت مرا دست تولای تو مغلوب
مغلوب نگشت آنکه شد از حق بتو منسوب
اکنون بتو منسوبم اگر زشتم اگر خوب
در گلشن محبوبم اگر وردم اگر خار
بنوشت گر انگشت تو بر لوح جبینم
کاینست یک از خاک نشینان زمینم
با آن همه عیبی که بخود بود یقینم
پوشیدی و کردی ز چنان حال چنیم
نبود عجبی زانکه تو آنی و من اینم
تو آنهمه دارائی و من آینهمه نادار
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۲
تو پریچهره مر از مردم بالائی
که در آئی و بچشم اندر مینائی
دل هر دل شده یا بی بربائی
یا که خون‌سازی از دیده بپالائی
ببری ور که کنی خون تو دل آرائی
بدل آرائی و دل بردن میشائی
می‌رود بینم دل از بر من کم‌کم
بکمندی همه چین در چین خم در خم
جو بچشم آید پا بنهم باشدیم
گو تو ما ناپری است این نه بنی‌آدم
که نهان دل برد از آدمیان هر دم
ور بود آدم با کس نبود توأم
چابک آنگونه دل از کف برد آنمهوش
که بتابد بمثل مومی از آتش
آدمی یا که کند از دیدن پریان غش
وین گوارنده بود ما را نی ناخوش
چه گوارنده تر از اینکه بتی دلکش
برد از ما دل با آنهمه هش و بش
نتوان بستن بر رویش هم در‌ها
ور به بندی کشد از هر در او سرها
از هوا آید پنداری بی‌پرها
بندد از هر سو بر هر کس معبر‌ها
بروش خیزد از لعلش گوهر‌ها
بسخن ریزد از لعلش شکر‌ها
بکفش باشد چون گوئی این گردون
دهدت بازی چند ار بوی افلاطون
نبود چیزی پیشش خرد و قانون
نتوان بردن جانی ز کفش بیرون
جان کم ار گیری پیشش کندت افزون
بنهد منّت و زکس نشود ممنون
آنقدر چابک و پرمایه و حرف افکن
همه باشندش در فهم سخن کودن
پیش او باشد چندار که سخن روشن
ننهد وزنی بر گفته و برگفتن
بجوی گیرد نه دانه و نه خرمن
بل گذارد بسخن جرمت بر گردن
بچه اندازه تو ای شوخ زبر دستی
که ببردی دل و بر گیسو پیوستی
نشدم آگه کی بردی و کی بستی
همچو هشیاری کاید بسر مستی
در ره دل بکدامین سو بنشستی
که ندیدت کس بادامی یاشستی
گفته بودندم ایمه که تو عیاری
کله مردم از سر همه برداری
ببری آنچه بچالاکی و طراری
نگذاری نه دهی پس نه نگهداری
و گر آید ز پیش کس توبه نگذری
چو بره بینیش از طعنه بیازاری
سر مردم بزبان پیچی در گرفته
نشوی گاه سخن گفتن آشفته
گفته‌ها کانسان کس هیچ به نشنفته
پس بدلها روی آهسته و بنهفته
همچو عیاری کاید بسر خفته
خانه بیند چو شود بیدار او رفته
من براینم که تو ای شوخ پری پیکر
بدرت بود ملک یا پریت مادر
زانکه آئی ز در بسته بکاخ اندر
همچو آن صورت کاندر دل عارف سر
بدر آرد چو رخ آدم در منظر
و آدم است آن نه چو آدم‌ها در محضر
بود اعلی مثل آن فهمی اگر یانی
نه که مثلی بود او را که برد کس پی
نه باو ماند چیزی نه چیزی وی
داریش گر بنظر لیس کمثله شئی
چو در آید شود اندیشه اشیاء طی
نشاه پیدا نه و پیداست نشاط از می
تو نپنداری کانصورت اللهی
بود آن صهبا یا ساقی برواهی
بل بساقی بود آن باقی اگر خواهی
آردش ساقی در ساغر ز آگاهی
چوبنوشی رسدت نشأه بناگاهی
کندت ساقی در اینهمه همراهی
عنب آن می فکر است و خمش وحدت
پرورش یابد با نفخه از جنّت
گرمی عشق بجوش آردش از فکرت
پس شود صافی چون روحی بی‌کثرت
دل نوشنده از آن افتد در حیرت
که حقیقت بود این با معنی با صورت
چون بدل اید بیرون نرود هرگز
نیست در خارج پیدا شدنش جایز
جز که برحکمتی از آیت یا معجز
همچو بر مریم کامد ملکی ذی عز
یا که او دیدش چون رفت برون از دز
از همان چشمی کوبیند بی‌ حاجز
باشد آن صورت از یک پیر از یک شه
اندر آید بدل از یک حیث از یک ره
تابد آن نور از یک مهر از یک مه
متعدد نشود هرگز برناگه
تا نه بیند رخ رحمتعلی از اله
دل زیکتائی هرگز نشود آگه
من و دل دانیم آن طلعت روحانی
که نه هرگز بتکثر بود ارزانی
زانکه آن چهره نه جسمست نه جسمانی
اولی باشد کورا نبود ثانی
لیک از غببش شاید بسر اخوانی
هم تواش بینی بر صورت انسانی
چونکه ساکن شود آنصورت در سینه
دل و جان یابد تسکین و طمأنینه
وجه غیب آید و گیرد ز دل آئینه
بتو گوید سخن آن دلبر دیرینه
زاول شنبه تا آخر آدینه
گنح مخفی را دل گردد گنجینه
گفتمش روزی کی عالی از اندیشه
صورت از معنی مکفی است در این پیشه
گفت بر صورت شیرت نبود بیشه
به پری لیک توان برد پی از شیشه
شجر از شاخه نباشد بود از ریشه
بین که بر شاخه فکرت نزنی تیشه
شجر و شاخه و ریشه است همه با هم
شجر و شاخ ز ریشه است ولی محکم
اثر از ریشه رسد بر شاخ هر دم
زاده از مریم عیسی نبود مبهم
داده روح‌القدس از غیبش گر دم
پسر روح او را کس خواند فافهم
لیک آبست ز جبرئیل نشد هر زن
خاصه کان زانیه باشد نه نکو دامن
مریمی باید با تایید از ذوالمنن
تا شود از دم روح‌القدس آبستن
پس مسیحا نفسی زاید کامل فن
که دل مرده زوی زنده شود در تن
تا نپنداری صوفی است هر ابلیسی
احمقی خامی کوته نظری پیسی
نشده همدم عیسائی و ادریسی
که بیاموزد درسم و ره تقدیسی
نشکیبد بوی الا که قدح لیسی
کو گلی زان باغ ار نبود تدلیسی
بتو ز سراسر حقیقت قدری گفتم
آنچه بد در خور توضیح به ننهفتم
من به آن منطق هنگام سخن جفتم
همه آن گویم که گوید واشنفتم
بس گهر‌های معانی به بیان سفتم
نیک دریاب که راهت بصفا رفتم
با تو گویم سخنی دیگر اندر سر
مکن آنرا ز صفی چون شنوی ظاهر
آنکه کس نبود بردیدن او قادر
عقل‌ها یکجا از معرفتش قاصر
حسن کند در کش این ناید در خاطر
جز تو او گردی و انکه شویش ناظر
هر چه تو بیرون از خود روی او آید
تا تو ننمائی او ماند و این شاید
بجز او چیزی یکجو ز تو ننماید
همه او باشد و او بالدو او باید
فکرتی میرد چون فکرت نو زاید
تا دگر چیزی بر اصل تو بفزاید
بس غیور است او بر طلعت نیکویش
هیچ نگذارد غیری نگرد سویش
تاکسی باقی است از هستی یک مویش
نتواند دید یک موئی ز ابرویش
جز کسی کوشد فانی ز خود و خودیش
گردد او ناظر از چشمش بر رویش
وادئی کانجا سیمرغ پر اندازد
در خور از عصفور نبود که بپر نازد
جز که از هستی یکباره بپردازد
وانگهی خود را هم پر ملک سازد
ملک ار چند دل وهش بازد
آنکه داند نبرد پی بخرد نازد
سال‌ها من خود هم پر ملک بودم
راهها را همه پی بردم و پیمودم
قطع هر وادی و هر مرحله بنمودم
هر دری را زدم و بستم و بگشودم
ز آنهمه غیر تحیر به نیفزودم
پیش پای خود بنشستم و آسودم
واجبی هویداگشت در لباس امکانی
با شروط مولائی با شؤن سلطانی
واحد و آللهی لا بشرط و فردانی
بود فرد و لا یعرف گشت مرد میدانی
دردنو خود عالی در علو خود دانی
غیر وجه هالک غیر ذاته فانی
بحر وحدت مطالق در ازل تلاطم کرد
جوش تا بروی از قعر لحظه لحظه قلزم کرد
نور حسن خود تابان بر سپهر و انجم کرد
تا نداندش هر کس رخ نهفت و پی گم کرد
شد ببزم می‌خواران در قدح می از خم کرد
هر که خود را از آن می‌گشت غرق بحر حیرانی
در حجاب وحدت بود بر جمال خو مایل
عشق او بخود آراست صد هزار گون محفل
وا ندران محافل گشت از هزار در داخل
یک نگاهش از خود برد آنچه دیده در ره دل
دل نه آنکه بود از غیر غیره هوا لباطل
هم دل او و هم دلدار هم بنا هم بانی
صد هزار آئینه هشت پیش رخسارش
و ز هر آن یکی گردید جلوه‌گر در آثارش
عشق پرده‌سوز آورد از حرم ببازارش
کس نبود تا گردد در نظر خریدارش
شد روان تماشا را خود بکل اطوارش
تا جمال خود بیند خود بعین وحدانی
شد بباغ و رخ بگوشد آب و رنگ بر گل داد
حسن بر چمن بخشید عشق گل به بلبل داد
سبزه را مزین کرد سرو را تمایل داد
بر شقایق و نسرین رونق و تجمل داد
ناز بر سمن آموخت شاهدی بسنبل داد
اینچنین کند هر جا نفخه‌های رحمانی
برچمن یکی بگذر تا رخش چو من بینی
آب و رنگ رخسارش در گل و سمن بینی
از لطافت نسرین لطف آن بدن بینی
نی که لطف نسرین است چون تنش که تن بینی
حسن یوسف آن نبود کش به پیرهن بینی
چشم حسن بین خواهد عشق پیر‌کنعانی
حسن پرده در هر جا خود نما و خودساز است
لن ترانی ار گوید از تجمل و ناز است
باب رؤیتش هر دم بهر عاشقان باز است
رب ارنی از عاشق جذب یار طناز است
پیش عاشق و معشوق زین روش دو صد راز است
بیخبر بوند اغیار زان رموز پنهانی
آنکه را که اندر سر شور و عشق و مستی نیست
در وجود او یکجو جذبه الستی نیست
هم بلوح او نقشی غیر خود‌پرستی نیست
ره بهستی آن یابد‌کش نشان ز هستی نیست
در علو آثارش احتمال پستی نیست
همچو فوق هر دستی دست شیر یزدانی
یکه تاز دریا دل قلعه کوب خیبر کن
بت برافکن از کعبه ریشه بر کن از دشمن
در قتال خصم آتش درنبرد مرد آهن
گاه رزم در میدان صف شکاف و شیر افکن
می‌شکافت بر تنها از نهیب او جوشن
روز سرکشان از وی همچو شام ظلمانی
در غزای اسلامی تیره روز شیران کرد
در جهاد عرفانی ملک نفس ویران کرد
رونق تصوف گشت یاری فقیران کرد
مر صفیعلی شه را فتخار پیران کرد
در طریقت و بیعت دست دستگیران کرد
اینچنین بقا بخشد بر کسی که شد فانی
از فنای درویشان واقف ار شوی اندک
بر فنای خودکشی‌ از خودی شوی مندک
از صحیفه هستی نقش خود نمائی حک
پس بحق شوی باقی بر یقین رسی از شک
چشم دیو بربندی کاو دو بیند آدم یک
سر علم الاسماءء این بود اگر دانی
زان بجای احمد خفت مرتضای کامل دم
چون فزون بهستی بود بیخودیت از عالم
تا بعارف آموزد نکته لقد کرم
یعنی از فنا گردد کامل الظهور آدم
یا بی ازکمی بیشی‌ بیش خود چوگیری کم
خواهد ار کسی برهان گو خود اینت برهانی
سوره بر دو در حج خواند سوی مکه او تنها
یعنی آنکه پیدانیست بر کس آن منم پیدا
در کفم کم از کاهی است این سپهر و مافیها
خصم اگر بود کوهی میر بایمش از جا
خار و خس فتد یکسو وقت جنبش دریا
کاه و کوه یکسانست پیش یم بطوفانی
کافری خیو افکند در نبرد بر رویش
خود ز فعل آن بدخو منقلب نشد خویش
ترک قتل او فرمود برگشود بازویش
کی بود کسی واقف از خصال نیکویش
جز کسی که پیوست با محیط او جویش
صوفیان صافی دم عارفان ربانی
من زیمن اقبالش چون شدم بمیخانه
دیدم آتش افروزی دلفریب و فرزانه
هر که می‌رسید از راه آن حریف جانانه
باده‌اش به پیمودی پی بپی به پیمانه
تا نمودی از مستی ترک عقل و افسانه
عالم دگر دیدی از جهان اعیانی
روی خلق آن عالم همچو مهر تابنده
از صفات خود مرده بر حیات حق زنده
جان ز جان و تن رسته دل ز ما سوی کنده
فارغ اندر استغراق از گذشته و آینده
با چنین شهنشاهی پیش مرتضی بنده
از یقین درویشی نه از گمان شیطانی
اهل ظن و صورت را هل بجا که معذورند
بر دغل دوروئی دل بسته‌اند و مشهورند
بر هوای تن سر خوش و ز جمال جان کورند
هر زمان ز اهل‌الله بر بهانه دورند
چون فخاش ظلمت جود رعنا با نورند
با ولی حق در جنگ بر مراد سفیانی
صلح و جنگ این دو نان ای پسر پی نان است
نی که آن معاویه دیو یا سلیمان است
وانکه رسته زین اغراض یارشاه مردانست
بر هر آنچه شد هنگام دان که مرد میدانست
بر غزا چو شد نوبت پور زال دستانست
بر فنا چو شد هنگام عارفیست سبحانی
من بتجربت امروز از جهانیان بیشم
و ز جهانیان یکسر بی ز طمع و تشویشم
تا همی نه پنداری گوشه‌گیر و درویشم
از دوکون بیگانه باهران تنی خویشم
خلق و خوی هر کسی هست چون نوشته در پیشم
نادر است اگر باشد کس بخوی انسانی
خصلت نکو اول صدق و دیگر انصافست
هر که دارد این خصلت دل زنا حقش صافست
قلب صافی از ناحق کامل اندر اوصافست
کامل الصفات از حق مستحق الطافست
لطف حق چو شد شامل مرد قطب اعرافست
یا نبی کامل دم یا علی عمرانی
قصه خلافت را واگذار و بیغم شو
از فدک مکن صحبت از فلک مقدم شود
هستی ار بنی آدم چون پدر مکرم شو
پا به فرق عالم زن سرفراز عالم شو
در حریم میخانه خرقه سوز و محرم شو
با لباس ازرق نیست ره به کوی عریانی
جای معرفت ای جان خانقاه و مسجد نیست
زانکه واحد مطلق بر مکان مقید نیست
دل سرای توحید است معبد و مشاهد نیست
دیر و کعبه یکسان است گر در آن موحد نیست
تیغ و نی چه حاصل چون بازوی مجاهد نیست
تاکر است در اسلام معنی مسلمانی
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۳
در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیر‌گیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
خندیدنش چو خنده شیر است در نظر
خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر
درد ز خنده زهره شیران پیل بر
ایدل نماز خنده شیر‌افکنش حذر
کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر
بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه
مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه
بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه
بر چشم بندگان درش همچو پر کاه
دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر
سرپا بر هنگان درش از ره رضا
یکسر زنند بر سر کونین پشت پا
هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا
هستند گر چه خویش ز سر تا بپا خطا
بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر
مستان جام باده لبریزش ای عجب
دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب
مردان حق دمند و امیران حق طلب
جانشان عری ز هایله علت و سبب
لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر
از مهر شاه سینه آن بندگان حر
همچون صدف بفلزم جانست پر زدر
چون هسنشان زکوی خرابات آبخور
خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر
میخانه را خورند و نه از می‌ شوند سیر
هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت
بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت
گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت
دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت
چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر
دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور
سوزان بنار فرقتم این جان ناصور
ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور
بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور
در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر
عالی دری رفیعتر از عالم قیاس
گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس
عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس
در اولین دریچه آن درگه از هراس
افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر
ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل
آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل
بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل
بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل
بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر
دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم
از میکشان حریم وزوی صدر محترم
عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم
هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم
حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر
رازی که دیده‌اند در آئینه اهل جام
سر تابسر معآینه او را ز خشت شام
دلهای آن گروه که در عشق آن همام
بد در ثابت سخت‌تر از آهن و رخام
یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر
بر دور پیر مصطبه رندان باده‌نوش
بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش
بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش
مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش
رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر
از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد
پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد
غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد
وارسته از خیال که گردون کدام و گرد
بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر
ساقی در انتظار که زان واجب‌الوجود
دیگر کدام بنده شود مستحق جود
کافتادمش بخاک من رسته از قیود
دادم پس از سجود بیکتائیش درود
خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر
اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا
برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا
آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا
گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما
گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر
پیرم چو یافت از اثرات وجود طی
باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی
بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی
آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می
تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر
برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل
پیمانه که بود بمستان خیل کیل
از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل
هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل
کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر
لبریز کرد زان می‌سوزنده‌تر ز نار
زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار
زان می‌کشید و گشت انالحق سرابدار
دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار
از هستی وجود که جرمی است بس کبیر
بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر
آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر
فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر
ز آثار من نماند بجز صورتی اثر
زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر
شد پوزبند و سوسه‌ای عشق تیز دست
کامد بدست و پنجه وسواس را شکست
جانم زبند تفرقه و قید جمع رست
یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست
شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر
روح صعود کرده چو از عالم عقول
در تنگنای جسم عنان داد بر نزول
گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول
کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول
تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر
کردم چو دیده باز در آئینه روبه‌رو
شد سر لا اله موجه مرا در او
یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو
بود آنچه در بساط ز جام می و کدو
باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر
صبحست ای ندیم چو افتاده خمار
شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر
چون نفی غیر می‌کند اثبات کردگار
زان می‌که غیر کند ساغری بیار
تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر
بر خیز تا کیشم بر سم قلندری
جام قلندرانه ز صهبای حیدری
برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری
یابد مگر وجود صفات منوری
بینا شود بنور حق این دیده ضریر
تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست
هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست
بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست
عالم تمام غرق یم رحمت خداست
می‌نوش و باش منتظر رحمت‌ ای فقیر