عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۲ - صورهالحق
گرت با صورهالحق است روئی
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
محمددان که صورت بند اوئی
خود این باشد اگر دانی مقامی
که هست آنرا محمد نیک نامی
تحقق باشد او را بر حقیقت
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
احدیت دگر هم واحدیت
گر اهل ذوق بودی داد تحقیق
ترا میدادم اینجا بهر تشویق
ولی از عالم و جاهل چو این خلق
گرفتارند بر تقلید تا حلق
بسی من فیلسوفان را مقلد
بتقلیدات بینم هم مقید
نبرده هیچ بوی از علم و حکمت
حکم تحصیل کرده بهر صحبت
شود فارغ چو از تدریس اسفار
همان گاو است و تیر و سنگ عصار
مدان هر فیلسوفی کین چنینند
سبا هم کنجکاو و تیز بینند
غرض چون حال خلق این است چندی
زبان را در بیان بایست بندی
محمد صورتالحق است باری
حقیاق هم به او دارد قراری
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۳ - صورالاله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۵ - صورالاراده
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۷۷ - الضیاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۷ - بابالضاء ظاهر الممکنات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۸ - الظل
مراداز ظل وجودی دان اضافی
بود وین اتفاقی نی خلافی
بود ظاهر بتعیینات اعیان
دگر احکام آن بیکسر و نقصان
خود اعیانند معدومات محضه
باسم نور ظاهر لحظه لحظه
وجود خارجی پیدا شد از نور
که اندر علم بد معدوم و مستور
وجود خارجی خود عین نور است
ظهور ظل بنور اندر ظهور است
از آن رو در نبی فرمود معبود
بکیف مد ظل اشعار ممدود
بود بسط وجود اعنی اضافی
بسوی کل ممکن بیمنافی
عدم باشد پس آن ظلمت بمشهور
که باشد در ازاء این چنین نور
هر آن ظلمت بهر منظور باشد
مراد از انعدام نور باشد
ز شأن اوست گر باشد مقدر
که از وجهی شود وقتی منور
مثال ظلمت کفر اندر انسان
که معدوم است از وی نور ایمان
ولیکن نور ایمانراست قابل
بدینسلان نور و ظلمتها مقابل
بود وین اتفاقی نی خلافی
بود ظاهر بتعیینات اعیان
دگر احکام آن بیکسر و نقصان
خود اعیانند معدومات محضه
باسم نور ظاهر لحظه لحظه
وجود خارجی پیدا شد از نور
که اندر علم بد معدوم و مستور
وجود خارجی خود عین نور است
ظهور ظل بنور اندر ظهور است
از آن رو در نبی فرمود معبود
بکیف مد ظل اشعار ممدود
بود بسط وجود اعنی اضافی
بسوی کل ممکن بیمنافی
عدم باشد پس آن ظلمت بمشهور
که باشد در ازاء این چنین نور
هر آن ظلمت بهر منظور باشد
مراد از انعدام نور باشد
ز شأن اوست گر باشد مقدر
که از وجهی شود وقتی منور
مثال ظلمت کفر اندر انسان
که معدوم است از وی نور ایمان
ولیکن نور ایمانراست قابل
بدینسلان نور و ظلمتها مقابل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۹ - ظل الاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۰ - ظلالاله
بود ظل اله انسان کامل
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بینقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بیهمتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۱ - بابالعین العالم بفتح اللام
چنین گویند ارباب معانی
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورتهای ممکن جلوهگر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۲ - عوالم الجبروت و المکوت و الملک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۱ - العالم بکسراللام
شنیدی چون ز عارف داستانی
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
ز عالم گوش کن نیکوبیانی
بود عالم کسی کورا الهی
ز هر چیز آگهی بخشد کماهی
ز راه و منزل و احکام دینش
نه از کشفی که از راه یقینش
بود این هم همان معنی عارف
که از عرفان علمی اوست واقف
تفاوت در همان علم و شهود است
که این دانا و آن بینابه بود است
همان علمی که عارف را عیانست
بعالم آشکارا از بیان است
بدینسان عالمی را گر تو عارف
بخوانی نیست از وجهی مخالف
ز راه کشف عارف مطلع گشت
حجاب از چشم قلبش مرتفع گشت
ز راه علم عالم با خبر شد
درخت بهره بخشش بارور شد
و لیک این علم غیر از آن علوم است
که گوئی عالمش اهل رسوم است
نه رسمی عالم است آگاه ازین علم
نبرده در مقامی راه ازین علم
حقیقت عالم رسمی عوام است
باسم شرع او را احترام است
همانا عالم غیر از نقطهئی نیست
همان یک نقطه در هر باب کافی است
کثیر آن نقطه شد از جهل جهال
معانی مبدل جمله بر قال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۲ - العامه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۲ - عبدالسلام
ولیی باز کو عبدالسلام است
تجلی از سلامش بر مدم است
بود آنکس که حق دارد سلامت
دل او را ز نقص و عیب و آفت
دگر هم اندر آشنا و علامت
بود هر جا سقیمی زو سلامت
در اینمعنی گرت دوقیست لایق
نمایم باز رمزی از دقایق
خود این تحقیق مخصوص خواص است
که از حقشان در ادراک اختصاص است
حق از وصف سلامش بر علامت
ز هم اضداد را دارد سلامت
شد اجتماع عناصر در مزاجی
بهم باشند خوش بی اعوجاجی
زهم باشند بر یک حال سالم
بیکدیگرنه از وجهی مزاحم
حیات خلق کین سان بر نظام است
بپا زین اجتماع مستدام است
بود در یک بدن صد گونه آفت
سلامت یابد از حق زان مخافت
نبود از آن سلامتهای دائم
نبد چشم از نگاه خویش سالم
دگر آفات بیرونی خود افزون
بود از موج بحرور یک هامون
بدینسان سایر اشیاء که هر یک
فزون دارند هر آنی مهالک
وزد در باغ و بستان باد سختی
بنادر برگی افتد از درختی
چنان هر برگ و بیخی هست محکم
که از بادی نیابد هیچ ماتم
حقش دارد سلامت ورنه بر باد
شدی آن کشتهها از بیخ وبنیاد
هزاران کشتی از دریا بساحل
رسد با آنکه بر غرق است قابل
بدینسان هر وجودی در مقامش
بود سالم خود از اسم سلامش
در این معنی دهم گر داد مطلب
بباید بحرها گشتن مرکب
تجلی از سلامش بر مدم است
بود آنکس که حق دارد سلامت
دل او را ز نقص و عیب و آفت
دگر هم اندر آشنا و علامت
بود هر جا سقیمی زو سلامت
در اینمعنی گرت دوقیست لایق
نمایم باز رمزی از دقایق
خود این تحقیق مخصوص خواص است
که از حقشان در ادراک اختصاص است
حق از وصف سلامش بر علامت
ز هم اضداد را دارد سلامت
شد اجتماع عناصر در مزاجی
بهم باشند خوش بی اعوجاجی
زهم باشند بر یک حال سالم
بیکدیگرنه از وجهی مزاحم
حیات خلق کین سان بر نظام است
بپا زین اجتماع مستدام است
بود در یک بدن صد گونه آفت
سلامت یابد از حق زان مخافت
نبود از آن سلامتهای دائم
نبد چشم از نگاه خویش سالم
دگر آفات بیرونی خود افزون
بود از موج بحرور یک هامون
بدینسان سایر اشیاء که هر یک
فزون دارند هر آنی مهالک
وزد در باغ و بستان باد سختی
بنادر برگی افتد از درختی
چنان هر برگ و بیخی هست محکم
که از بادی نیابد هیچ ماتم
حقش دارد سلامت ورنه بر باد
شدی آن کشتهها از بیخ وبنیاد
هزاران کشتی از دریا بساحل
رسد با آنکه بر غرق است قابل
بدینسان هر وجودی در مقامش
بود سالم خود از اسم سلامش
در این معنی دهم گر داد مطلب
بباید بحرها گشتن مرکب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۸ - عبدالخالق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۰ - عبدالمصور
ولیی کو بود عبدالمصور
ز فعل حق فعال اوست صادر
بوفق حق نماید بیتکلف
بر اشیاءء جمله تصویر و تصرف
هر آنصورت که از کلکش رقم بست
بدستور مصور در قلم بست
مصور در صورها غیر حق نیست
منافر صورتی زان در ورق نیست
منافر گر بود نسبت بغیر است
چو نبود غیر صورتها بخیر است
هنوزت تا که چشم غیر بین است
فرار از صورت قهرت متین است
بقلبت گرفتد نور مصور
نه بینی هیچ تصویری مغایر
ز فعل حق فعال اوست صادر
بوفق حق نماید بیتکلف
بر اشیاءء جمله تصویر و تصرف
هر آنصورت که از کلکش رقم بست
بدستور مصور در قلم بست
مصور در صورها غیر حق نیست
منافر صورتی زان در ورق نیست
منافر گر بود نسبت بغیر است
چو نبود غیر صورتها بخیر است
هنوزت تا که چشم غیر بین است
فرار از صورت قهرت متین است
بقلبت گرفتد نور مصور
نه بینی هیچ تصویری مغایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۲ - عبدالقهار
دگر هم عبدقهار است در کار
که باشد مظهر او بر اسم قهار
ز حق دارد خود او توفیق و تایید
که از وی نفس یابد قهر و تهدید
بقهر نفس دارد اهتمامی
بقهاریت استش احتشامی
هر آن فعلی که معلوم است و مستور
ز نفس از وی شود معدوم و مقهور
بنفس خویش و غیر است او مسلط
روانها داده بر دارائیش خط
بر اکوان او تواند کرد تأثیر
نه اکوانش تواند داد تغییر
هر آن شیئی تجاوز یابد از حد
ز قهر او بجای خود شود رد
در اکوان فعل و تأثیرش چنین است
فلک در پیش عزمش چون زمین است
که باشد مظهر او بر اسم قهار
ز حق دارد خود او توفیق و تایید
که از وی نفس یابد قهر و تهدید
بقهر نفس دارد اهتمامی
بقهاریت استش احتشامی
هر آن فعلی که معلوم است و مستور
ز نفس از وی شود معدوم و مقهور
بنفس خویش و غیر است او مسلط
روانها داده بر دارائیش خط
بر اکوان او تواند کرد تأثیر
نه اکوانش تواند داد تغییر
هر آن شیئی تجاوز یابد از حد
ز قهر او بجای خود شود رد
در اکوان فعل و تأثیرش چنین است
فلک در پیش عزمش چون زمین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۷ - عبدالقابض
تو عبدالقابض آنرا دان زحالش
که گیرد حق بخود قلب و خیالش
بگرداند دگر مانند رایض
و را بر نفس خویش و غیر قابض
پس او چیزی که دور است از فرایض
نماید قبض و اینست از غوامض
سزاوار آنچه نبود در خلایق
نماید قبض و آن قبض است لایق
بگیرد آنچه هست از مصلحت دور
هم آمد در نظام تام معذور
نباشد آن بحکم الله جاری
بود بهر عباد از نظم عاری
گر این معنی بفهم آید چو آبت
رود بیرون ز خاطر اضطرابت
مگیر آنرا که از دستت ستانند
نشین جائی کز آنجایت نرانند
تمنای محالت از جنون است
هر آن آبی که نتوان خورد خونست
که گیرد حق بخود قلب و خیالش
بگرداند دگر مانند رایض
و را بر نفس خویش و غیر قابض
پس او چیزی که دور است از فرایض
نماید قبض و اینست از غوامض
سزاوار آنچه نبود در خلایق
نماید قبض و آن قبض است لایق
بگیرد آنچه هست از مصلحت دور
هم آمد در نظام تام معذور
نباشد آن بحکم الله جاری
بود بهر عباد از نظم عاری
گر این معنی بفهم آید چو آبت
رود بیرون ز خاطر اضطرابت
مگیر آنرا که از دستت ستانند
نشین جائی کز آنجایت نرانند
تمنای محالت از جنون است
هر آن آبی که نتوان خورد خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۸ - عبدالباسط
تو عبدالباسط آنرا دان که مبسوط
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بیاصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بیاصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۲ - عبدالمذل
بود عبدالمذل در علم و احوال
ز یزدان مظهر او بر وصف اذلال
هر آنکس را بظاهر یا بباطن
ز حق شد حتم ذلت در مواطن
بود او واسطه ضعف و ذلالش
شوند اعدای حق خوار از خیالش
عدو اولیا اعدای حقند
که بر ذلت هم از حق مستحقند
وگر نه ذات مطلق را عدو نیست
بعالم دشمنی از بهر او نیست
کسی با خود نگردد هیچ دشمن
زند لیک از طمع شمشیر بر تن
چو شد تن چاک مرگش در طلب بود
بجان خویش دشمن زین سبب بود
صفی را باز هم تحقیق خاصی است
که آنرا نزد صوفی اختصاصی است
چو حق در هستی اشیاء اصیل است
عجب دارم اگر شیئی ذلیل است
بود ذل گر که باشد سیر موضوع
همانا وضع شیی در غیر موضوع
بود در عزتش بر تاج شاهی
باو هم حاجت است آنجا کماهی
بکهدان ارفتد میدان تو خوارش
ندارد ز آنکه آنجا کس بکارش
سلاح اندر کف مردان عزیز است
ذلیل است ار بدست دزد و هیز است
بنزد مرد مشرک علم توحید
ذلیل است این تو را کافیست دردید
بدینسان هر وجودی در نظامش
ذلیل است ار نباشد در مقامش
خود اینهم در نظام تام عرض است
که ذلت بهر شیئی هست و فرض است
بود عبدالمذل آنکس که از وی
رسد ذلت بجای خویش بر شیی
ز یزدان مظهر او بر وصف اذلال
هر آنکس را بظاهر یا بباطن
ز حق شد حتم ذلت در مواطن
بود او واسطه ضعف و ذلالش
شوند اعدای حق خوار از خیالش
عدو اولیا اعدای حقند
که بر ذلت هم از حق مستحقند
وگر نه ذات مطلق را عدو نیست
بعالم دشمنی از بهر او نیست
کسی با خود نگردد هیچ دشمن
زند لیک از طمع شمشیر بر تن
چو شد تن چاک مرگش در طلب بود
بجان خویش دشمن زین سبب بود
صفی را باز هم تحقیق خاصی است
که آنرا نزد صوفی اختصاصی است
چو حق در هستی اشیاء اصیل است
عجب دارم اگر شیئی ذلیل است
بود ذل گر که باشد سیر موضوع
همانا وضع شیی در غیر موضوع
بود در عزتش بر تاج شاهی
باو هم حاجت است آنجا کماهی
بکهدان ارفتد میدان تو خوارش
ندارد ز آنکه آنجا کس بکارش
سلاح اندر کف مردان عزیز است
ذلیل است ار بدست دزد و هیز است
بنزد مرد مشرک علم توحید
ذلیل است این تو را کافیست دردید
بدینسان هر وجودی در نظامش
ذلیل است ار نباشد در مقامش
خود اینهم در نظام تام عرض است
که ذلت بهر شیئی هست و فرض است
بود عبدالمذل آنکس که از وی
رسد ذلت بجای خویش بر شیی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۵ - عبدالعدل
ز عبدالعدل گویم با تو حالی
تو هم بشنو بگوش اعتدالی
بود او مظهر عدل الهی
بزیر عدلش از مه تا بماهی
تجلی کرد ذات ذوالجلالش
باسم عدل در عین کمالش
پس او بالحق کند تعدیل در خلق
چو غرق بحر ذوالعدل است تا حلق
ز حق دارد وفا در حکم مطلق
بحق هر چه ذی حق است از حق
رساندن حق جلوه بربساتین
رساندن حق سبزی بر ریاحین
رساندن حق بریدن بخنجر
رساندن حق جنبیدن بصرصر
رساندن حق آب و رنگ بر گل
دگر هم حق شیدایی به بلبل
دگر برانگبین حق حلاوت
دگر بر یاسمن حق لطافت
دگر بر روز حق روشنائی
دگر برلیل حق تیره رائی
ادای حق هر شئی بدینسان
عدالت باشد اریابی تو آسان
تفاوتها باستحقاق اشیاءست
نه جبر است این حقوق جمله بر جاست
تو هم بشنو بگوش اعتدالی
بود او مظهر عدل الهی
بزیر عدلش از مه تا بماهی
تجلی کرد ذات ذوالجلالش
باسم عدل در عین کمالش
پس او بالحق کند تعدیل در خلق
چو غرق بحر ذوالعدل است تا حلق
ز حق دارد وفا در حکم مطلق
بحق هر چه ذی حق است از حق
رساندن حق جلوه بربساتین
رساندن حق سبزی بر ریاحین
رساندن حق بریدن بخنجر
رساندن حق جنبیدن بصرصر
رساندن حق آب و رنگ بر گل
دگر هم حق شیدایی به بلبل
دگر برانگبین حق حلاوت
دگر بر یاسمن حق لطافت
دگر بر روز حق روشنائی
دگر برلیل حق تیره رائی
ادای حق هر شئی بدینسان
عدالت باشد اریابی تو آسان
تفاوتها باستحقاق اشیاءست
نه جبر است این حقوق جمله بر جاست