عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۶ - عبداللطیف
خود آن عبداللطیف اندر مقام است
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شی‌ء سر شیئیت خفا یافت
لطیف‌الصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر باده‌ئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۲ - عبدالحکیم
بود عبدالحکیم آن کوست بینا
بموقعهای حکمت اندر اشیاء
موفق او بتوفیق سداد است
بقول و فعل کز حقش نهاد است
نبیند او خلل در شیئی الا
کند مسدودش ار دارد تقاضا
نبیند هم فسادی در مقامی
که نارد بهر اصلاحش قیامی
نبیند هیچ نامعمور جائی
که ننهد بر تعمیرش بنائی
نگردد مشتبه قصدم ز ویران
نه آن باشد که می‌فهمند خلقان
بود مقصودم از ویرانه حالی
که اندر نظم تام آید خلالی
معانی را بجای خود نکو فهم
ز مو باریکتر شو مو بمو فهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
بود عبدالشهید آنکس که اشهاد
دهد حقش بهر شیئی در ایجاد
نماید آگه از سر وجودش
بود بر نفس خلق الله شهودش
مشاهد اوست بر نفس خلایق
که باشد کشف اعیانش موافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۷ - عبدالحق
بود عبدالحق آن کش حق ز باطل
نگهدارد هم از رجس و رذائل
ز اوصافی که نبود مرضی حق
نماید حفظ او را حق مطلق
ببیند حق در اشیاء جمله ثابت
ذوات کل اشیاء را مذوت
وجودیرا که او قائم بذات است
به بیند کو مذوت بر ذوات است
سوایش باطل است و غیر ثابت
کجا زایل تواند شد مذوت
ز صورتهای حقی بیند او حق
ز باطل باطل این باشد محقق
بود باطل تو گو صرف تلاشی‌
ازو حقی نگردد هیچ ناشی‌
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۹ - عبدالقیوم
کسی او عبد قیوم است مطلق
که بیند قائم این اشیاءست بر حق
کند پس در حقیقت حق تعالی
بقیومیتش بر جان تجلی
بگرداند هم او را در مفاتح
بخلقان قیم از بهر مصالح
بر احوال و حیات و عیش لازم
بود بر ماسوا قیوم و قایم
بود این از خواص اسم قیوم
که بهر مظهر او گشته مرسوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۲ - عبدالواحد
ز عبدالواحد از پرسی و حالش
بود بر واحدیت اتصالش
احدیت که بر جمع است موصوف
شود او را ز اسماء جمله مکشوف
بمایدرک کند درک حقایق
دگر فعلی که با اسمی است لایق
شود مکشوفش از اسماء وجوهات
دگر هر وجهی نماید فعلی اثبات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۸ - عبدالمؤخر
بود عبدالمؤخر آنکه تأخیر
کند در هر چه طغیانست و تقصیر
نه تأخیری که باز اندر وقوعی
نماید عاقبت بروی رجوعی
بود تأخیرش از وجهی که مفقود
شود از وی بنقص است ار چه موجود
وجود اوست در نظم مقدر
ز موجودات امکانی مؤخر
چو ضوئی کز چزاغ است آن نهایت
بود در رتبه او اقرب بظلمت
کند عبدالمؤخر چونکه تأخیر
در امری کوست دور از حکم و تأثیر
شود پس مظهر اسم مؤخر
نشد چون او بامر حق مقصر
ز حکم حق کند پس هر که تقصیر
بود واجب ورا تنبیه و تعزیز
ولی رحمت چو سبقت بر غضب داشت
مقصر را بدیوان بر عقب داشت
مگر افتد عذاب او بتأخیر
شود شاید پشیمان او ز تقصیر
پشیمان گر شود بخشد الهش
پشیمانیست تعذیر از گناهش
پس این عبدالمؤخر نور حق است
بدیوان غضب دستور حق است
بدارد اهل عصیانرا مؤخر
رسد بر عفو حق تا حکم دیگر
کند دیگر تجاوز هر که از حد
بجای خویشتن او سازدش رد
دگر شیئی که حق اوست تأخیر
مؤخر داردش در فعل و تأثیر
دگر فعلی که ناچیزش مناسب
بود در نظم کلی بلکه واجب
مؤخر دارد آنرا بی ز تأخیر
بد انسانی که باشد حکم تقدیر
بسی این نکته باریک و دقیق است
اگر فهمی نکو، فکرت عمیق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۹ - عبدالاول
تو عبدالاول آنرا دان که رؤیت
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شی‌ء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۰ - عبدالاخر
ز عبدالاخرت گر هست نیت
حق او بیند بوجه آخریت
که او بعد از فنای خلق باقیست
نشانی از وجود ما خلق نیست
فنای خلق آنجا لامحال است
که باقی وجه رب‌ذوالجلال است
مشاهد گشت آنجا وجه باقی
نماند از باده خواران غیر ساقی
فنای خود عیان دید و بقایافت
بقا و ایمنی از آن لقا یافت
مقام اهل توحید اغلب اینست
کمال اغلبی حق‌الیقین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۱ - عبدالظاهر
بعبدالظاهر از حق گشت ظاهر
ظهور حق که بیند در مظاهر
ز بس پیداست پنداری نهانست
چوبی ضدست این پندار از آنست
چون هر چیزی بضد اوست ظاهر
نباشد ضد ذاتش در مظاهر
شناسی روز را از آنکه شب داشت
شب آمد نور او را محتجب داشت
بلاضد ذات پاک حق تعالی است
ز بس پیداست گوئی عین اشیاءست
چو اشیاء جمله معدوم الذواتند
هویدا از هویدائی ذاتند
بجز یک ذات را نبود ظهوری
ظهور غیر او را نیست نوری
ظهرو غیر او نقش و نمود است
نمایشها چو شد باقی وجود است
بعبدالظاهر این وصفست مکشوف
که او بر ظاهریت گشت موصوف
کند دعوت خلایق را بظاهر
بود احکام حقش بر ظواهر
که عالم جز بظاهر بر نسق نیست
هر آن خارش شمارد اهل حق نیست
بود عالم چون تن گر تن نباشد
ظهور از هستی ذوالمن نباشد
حق انرد پیکر عالم چو روح است
کسی داند که در روحش فتوح است
در اعضا گر نباشد هم نظامی
میسر نیست جسمی را دوامی
نظام جسم در تصحیح اعضاست
از این حسن نظام شرع پیداست
نظام شرع بهر حفظ ملک است
عبور از بحر با تنظیم فلک است
اگر فلکی شود سوراخ یا خرق
شنا ندهد ثمر، خواهی شدن غرق
کنی گر ترک ظاهر خوار باشی
مگر مجذوب یا بیمار باشی
چو عبدالظاهر اندر نظم ناموس
بود ساعی و این امریست محسوس
خلاف نظم ناموس ار کند کس
ز نظم ممکنات اندازدش پس
ز بس موسی بظاهر داشت رایات
بخط زر نوشت الواح تورات
بظاهر تا بود افزون نمودش
بحجم و عظم و افزونی فزودش
بتشبیه است او را حکم غالب
معادش هم بجسمانی مناسب
از آن ره رب ارنی گفت در طور
که بر اثبات تشبیه است منظور
بدانی تا تو این ظاهر کمال است
در این ظاهر ظهور ذوالجلالست
بذات خویش حق بیچند و چونست
منزه از ظهور و از بطونست
ولی چون هستیش را خواست ظاهر
تجلی کرد در کل مظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۴ - عبدالمتعال
متعال است آن اسمی که هر جا
ترقی ز اوست از ادنی ببالا
ز اشیاء هر چه را باید ز پستی
دهد رفعت با علی ذات هستی
مهیای علو باشد بهر قسم
علو و اعتلای اوست زین اسم
هر آنکس عبد او شد در تعلق
که این معنی در او یابد تحقق
توقف نیست او را در مقامی
بود اندر علوش اهتمامی
شود حاصل مرا او را هر کمالی
بود باهمت او پست حالی
نشد و اصل مقام و منظری را
که نارد در نظر عالی تری را
بود اندر شهودش اعتلائی
که قانع نیست بر حدی و جائی
رسد از طی منزلها بمقصد
بآنجایی که شیئی نیست موجود
بآنجایی که اصلا طی جا وحدنیست
بغیر از هستی ذات‌الاحد نیست
چنان داند که این اول مقام است
هزاران پله باقی تا ببام است
ورا در پله اول بود پا
کجا تا پله‌ها بردارد از جا
غرض جائی نگیرد هیچ آرام
نباشد هیچ بر آغازش انجام
از آن بر رب زدنی شد مخاطب
نبی کو را تحیر بود غالب
دلیلست اینکه هستی بی‌تناهیست
چو هست بنده شد هستی شاهی است
نباشد هستی حق را نهایت
نه اول هست بودش را نه غایت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۳ - عبدالجامع
بعبدالجامع ارجوئی تخلق
نیابد راه در جمعش تفرق
کند در روی تجلی ذات حضرت
ز حیث جمع و وصف جامعیت
ز نفس خویش و غیر او پس بتحقیق
نماید جمع باشد هر چه تفریق
نماید جمع در کل ز امر تقدیر
نمود و شکل و طیب و طبع و تأثیر
بدینسان دان بکل ما سوایش
نماید جمع هر چیزی بجایش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۷ - عبدالضار و النافع
ز عبدالضار و النافع شنو هم
که از حق یافت ضر و نفع عالم
شود مشهود او فعال مطلق
که ملک است از اراده او منسق
خود این معنی مگر در کشف احوال
اشارت باشد از توحید افعال
بفعال است او را کر و فری
نبیند خیر و شر و نفع و ضری
بود گویند شیطان مظهر ضر
ظهور نفع هم خضر پیمبر
صفی را نیز تحقیقی است محکم
نباشد ضر محض اصلا بعالم
کسی کایجاد عالم بر کرم کرد
شرور و ضر مطلق را عدم کرد
شروری گر بود هم باز خیر است
ضررها نفع نزد اهل سیر است
کشد نقاش شکل عقرب و مار
نه کلک اوست شر نه رنگ و طومار
همان کلکی که نقش سرو و گل بست
نقوش دیو و دد بر نظم کل بست
همه یک رنگ بود آن رنگ و این رنگ
تورا دل شد ز امر عارضی تنگ
عوارض را نباشد اعتباری
چو در هستی نباشدشان قراری
پس ار باشد شروری عارضاتند
ندارند اصل و معدوم الذواتند
بود پس ضار را معنی به نسبت
کز آن نسبت منظم گشت خلقت
شود چوب از وجود اره مضطر
در این نسبت ز بهر او بود ضر
ولی صد نفع از وی در نظام است
کز آن نجار آگه بالتمام است
ز بهر چوب هم نفع است باری
که گردد تختگاه شهریاری
پس ارشد ضربچوب از اره عاید
نشد شری بسوی اره وارد
بعالم فعل فاعل چون ثمر شد
به نسبت هم عیان در نفع و ضر شد
دگر بر ضد چو اشیا را توان یافت
کجا نفعی بدون ضرنشان یافت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۱ - عبدالوارث
تو عبدالوارث آنرا دان که حادث
چو شد فانی جانرا اوست وارث
خود اینهم از خواص اسم باقیست
بر اهل دور وارث وجه ساقیست
پس از فوت و فنای کل اشیاء
نماند کس بغیر از وجه یکتا
چو گردد قطره‌ها بر بحر راجع
شود بر قطره وارث بحر جامع
ز عبدالوارث ار جوئی نشانه
چو سوی فرق سازندش روانه
بود او وارث علم نبیین
پیمبر یا وصی باشد بتعیین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۴ - العبره
ز عبرت گویمت تعبیر باهر
ز حال خلق بینی هر چه ظاهر
ز خیر و شر و از اقبال و نکبت
بر آن باشد تو را همواره عبرت
بمردم هر چه شد جاری بدنیا
بر ایشان منتقل گردد بعقبی
چو برگشت امور و حال خلقان
بسوی اوست در پیدا و پنهان
شود روشن بر او حال عواقب
ز آثاری که بیند در مراتب
شناسد هر چه از وی در نهان بود
قیام او بر آن واجب توان بود
عبور از ظاهر خلقت برؤیت
نماید بر حکیم از روی حکمت
ز آثار وجود و ظاهر آن
بسوی باطن بس قاهر آن
به بیند تا در اشیاء وجهاتش
ظهور حق و آثار و صفاتش
زهر چیزی که بیند در خلایق
کند عبرت مگر مرد حقایق
اگر جنبد ز بادی پرکاهی
ز عبرت سوی او دارد نگاهی
درخت از باد سبز و بارور گشت
جدار از جنبش او بیخبر گشت
بجائی باد ابر و بارش آورد
بجائی بهر خشکی جنبشی کرد
زوی هر شاخ خشکی خشکتر شد
درخت سبز و تر ز او بارور شد
تو عبرت‌گیر از بادی دمادم
که از وی چون شد این افزون و آن کم
چرا یابد یکی ز انفاس رحمان
کمالی وان دگر یک ضعف و نقصان
یکی از فیض رحمانی شقی شد
یکی رحمت نصیب و متقی شد
ثمرها را نظرها کن در شجرها
چو آثار مؤثر در اثرها
کجا بود این ثمرها در کمون بود
که ظاهر شد نبد یا بود چون بود
نهان بد در میان آب یا خاک
و یا آمد ز باغستان افلاک
رز از هم ریخت چون آشوب دی شد
پس از اردیبهشت انگو رومی شد
فکندی دانه را روید نباتی
نواها حق تو را داد از نواتی
میان آب و گل پوسید و بد شد
و زان پس ریشه گشت و دانه صد شد
شد از میل طبیعت اندر آدم
عیان نسلی و زان برپاست عالم
ز حیوان بالتبع هم زوج زوجند
که هر نوعی بعالم فوج فوجند
میان مرد و زن رفت اتصالی
نمود از نقطه‌ئی یوسف جمالی
تو گو آن آب و خون را حال چون شد
گذشت از عرش و عقل ذوفنون شد
حجر بی سیر نبود بین هم او را
تحرکهاست مخفی هر دم او را
تو رفتارش بمعنی جوهری دان
من این تنها نگویم دفتری دان
خود آن کوهی که کان زر و لعل است
دلیل آنکه چرخش زیر نعل است
جبال جامد از حق در خطاب است
که در سیر و مرور او چون سحاب است
نمود آنکوه چون از قعر جوشی‌
مزین شد ز لعلش تاج و گوشی
هزاران نکته در یک سنگ بنهاد
که عبرت راست کافی گر کنی یاد
بود گر چشم عبرت بین بروئی
کند عبرت ز هر مژگان و موئی
ز ملک عقل تا شهر هیولا
نظرها را بعبرت کن مهیا
پس از معقول روی‌آور بمحسوس
در اشیاء دل بعزت دار مأنوس
به بین بر پرده هر جائی که نقاش
چسان مینا گری فرموده برجاش
اگر هم تیز بین باشی و هشیار
نبینی نقشی‌ الا نقش دلدار
خود او بود آنکه شد رنگ و رقم بست
مخالف نقش خویش اندر قلم بست
بجائی لوح و در جائی قلم شد
بجائی قطره جائی شط و بم شد
ظهوری کرد و عالم گشت نامش
مهمی گردید و شد بالای بامش
بآن قامت که دانی درمیان شد
قیامت کرد بر پا و نهان شد
بشور افتاد هر کس کو کجا رفت
پی او هر کس از راهی جدا رفت
ز جائی او نشد بر جای دیگر
نماید هر زمان بالای دیگر
از آن بالا هر آنکس درگمان شد
که این آن نیست کاول در میان شد
خود او از اول و آخر برونست
ز هر شیئی ظهور او فزونست
نما در بحر عبرت ارتماسی
که تا بشناسیش از هر لباسی
میان جمع باشد در تماشا
که چون درهر سری افکنده سودا
چه می‌گویند خلق از وصف رویش
که نوشد می بتعظیم از کدویش
که اندر جستجویش باشتاب است
که قانع از جمالش بر نقاب است
میان انجمن افکنده آشوب
باو هر کس بنوعی گشته منسوب
خود آن نسبت بر او باشد اضافی
تعین نیست با قدسش منافی
تعین هیچ آنجا در قلم نیست
نمایش با وجودش جز عدم نیست
بهر جائیست او را خاصه اسمی
تعینها ز گنجش چون طلسمی
بعبرت گر دمی با خود نشینی
جز او رخسار موجودی نبینی
یکی از خود سفر در بحر و بر کن
بهر موجودی از عبرت نظر کن
چو گشتی کامیاب از سیر آفاق
برخسارش شدی ز آئینه مشتاق
باینمعنی که دیدی عکس رویش
نما سر را قدم در جستجویش
بنه در سیر نفس خویش گامی
ازین ره کن بوصلش اهتمامی
چو او خود گر چه با هر قطره یاراست
ز ما تا او هزاران بحر ناراست
عملهاهست در راه وصالش
یکی عبرت بود در اشتغالش
بعبرت ره بسوی او توان برد
به بحرش پی ز جوی او توان برد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۵ - العقاب
عقاب از عقل اول در حقیقت
شده تعبیر نزد اهل صفوت
هم آن کلی طبیعت را عقابش
عجب نبود که خوانی در خطابش
به نفس ناطقه گونید ورقا
که شد صید عقاب عقل یکجا
عقاب آنسان که مرغانرا کند صید
رباید نفسها را عقل بیقید
برد تا از حضیض ملک ناسوت
خود او را برفضای اوج لاهوت
طبیعت نفس را هم زاوج اعلی
نماید صید و آرد سوی ادنی
عقاب آمد پس او بیحرف و دعوی
مگر یک لفظ برجای دو معنی
میان این دو معنی فرق بین
در استعمال باشد باقر این
نمی‌بایست حکم ار مختلف شد
ز قانون قراین منحرف شد
قرینه فهمی آن هم وجه خاصیست
که در ادراک معنیش اختصاصیست
عقاب طبع آرد سوی اسفل
مر او را بر خلاف عقل اول
علاماتش بعالم بس عیانست
سخا و بخل و صدق و کذب از آنست
صفات عقل از آثار پیداست
هم اوصاف طبیعت بس هویداست
اگر اند غضب حکمت کشد فوج
یقین میدان که عقلت برده بر اوج
وگر از مستحقت باشد امساک
کشیده طبیعت از فلاک بر خاک
صفات عقل علم و حلم و صبر است
صفات طبع خشم و جهل و جبر است
نشان عقل صدق و عدل و عصمت
نشان طع حرص و آز و شهوت
خصال عقل خیر است و وجودی
خصال طبع شر است و جحودی
دهد از حق چو فکر خلق نقلت
طبیعت برده دور از راه عقلت
ربوده گر کنی رد امانت
عقاب عقلت از چنگ طبیعت
عقابینت در این با استدامت
عیان از هر دو آثارو علامت
یکی گرزان دو غالب شد در اعمال
تو را باشد همان تحقیق احوال
باین میزان حساب حال خود کن
حساب نکبت و اقبال خود مکن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۷ - العما
عما در نزد ارباب تصوف
احدیت بود آن بی‌تخلف
کسی او را جز او نشناسد آنجا
نباشد هیچ ممکن را حد آنجا
باطلاق وجودش انتسابست
جال ذوالجلالی را حجابست
یکی هم واحدیت را عما گفت
نگویم من ادب را کو خطا گفت
مراد این بوده وین خود ناتمام است
که معنی عما بیشک غمام است
غمام آن بین ارض و آسمانست
خود این معنی بچشم حس عیانست
پس او بین سماء احدیت
بود خود با زمین خلق و کثرت
مساعد نیست این معنی خبر را
که پرسیدند آن فخر بشر را
ز قبل از خلق رب ما کجا بود
نبی فرمود در عین عما بود
پس آن حضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت که باشد واحدیت
عما نبود بود مبدای کثرت
خود آنحضرت تعین راست لایق
محل کثرت و وضع خلایق
بود مخلوق پس خود هر تعین
نخستین عقل باشد با تمکن
کما قول نبی سلطان ابرار
نباشد در عما از خلق آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۰۹ - العنقاء
بود عنقا کنایه از هیولا
که ز انظار است مخفی همچو عنقا
تو او را جز که با صورت نیابی
نشان از وی بکونیت نیابی
بزیبایی صور را قابل آمد
وجود او بصورت حاصل آمد
بود او را تحرک بین اجسام
که باشد عنصر اعظم در افهام
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۰ - عوالم اللبس
عوالم چیست با لبست بحاصل
مراتب کز احد گردید نازل
چو آمد در تنزل ذات اقدس
تعینهاست در هر عالمش بس
بهر جا متصف شد ذات عالی
بروحانی صفات و هم مثالی
بپا از جود هر جا کرد اساسی
بپوشید از همان معنی لباسی
شناسد عارفش در هر لباس است
که چشم تیز بینش شه‌شناس است
غرض باشد لباس او عوالم
شناسد در لباسش عین سالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۱ - العین الثابته
ز عین ثابت ارجوئی حقیقت
حقیقتهاست اندر علم حضرت
نه موجود دست ازین ره باش ساکت
که معدوم است و اندر علم ثابت
بود او در وجود از رتبه ثانی
که می‌باشد خفی اندر معانی