عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۲ - عین‌الشیی
ز عین‌الشیی صوفی گفته مطلق
که آن حق است و گوید حق همه حق
مدان جز حق بمعنی عین شی را
که حق بود آنکه عارف دید ویرا
می و میناست عکس روی ساقی
چو شیئیت نماند اوست باقی
از آنرو کل شیئ گفت هالک
بجز وجهش که آن حق است و مالک
بمعنی وجه شیئ جز عین شی نیست
که آن فانی و باقی غیرحی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۳ - عین‌الاله و عین العالم
ز عین العالم و عین الالهت
نمایم نکته بی اشتباهت
شد انسانی که دارد در حقیقت
تحقق او بکبری برزخیت
چو حق بیند ز چشم او بعالم
کند رحمت به هستیها دمادم
باین معنی است ظاهر سر لولاک
نبودی گر تو کی می‌بود افلاک
خود انسانیست دیگر بی‌تفرق
که بر اسم بصیرستش تحقق
چو هر شیئ شود مرئی بعالم
باین اسم است معلوم و مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۴ - عین‌الحیوه
بود عین الحیوتت باطن حی
هر آن زان چشمه نوشد جرعه وی
نیابد بر حیاتش ره مماتی
که یابد از حیات حق حیاتی
بود پس زنده هر شیئ بعالم
حیات اوست زین انسان اعظم
چو بر حق زنده هر چیزیست ز اشیاء
که جز او را حیاتی نیست اصلا
هر آدم جلوه‌گاه اسم حی شد
سبب او بر حیات کل شی‌ء شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۷ - الغشاوه
غشاوه پرده‌ئی باشد که حایل
شود مرآت دل را در مشاغل
غشا خوانندش از بر دل نشیند
چو آید بر بصر تاریک بیند
بدل آنهم تواندکز صدا شد
صدا آن خاطره‌های ناروا شد
بود خود این صدا جز آن صدایت
که بر گوش آید آن بیمدعایت
بگوش آید اگر در ره صدائی
بود رو بر قفا کردن خطائی
غشاوه هست باری از صدایت
نه بر گوش آنکه آید از قفایت
صدای هر که بر اندازه اوست
ز نفس دون و فکر تازه اوست
غرض پیدا شود بر دل غشائی
که افتد روی مرآت از جلائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۸ - الغنا
غنا مالکیست بی‌آسیب و مالی
که آنرا نیست از حیثی زوالی
غنای تام جز حق را محال است
که مستغنی بذات او در کمال است
غنای عبد از حیث فنا شد
که مستغنی بحق از ماسوا شد
چو شداز هستی یکذات فائز
بهستیهاست حکمش جمله جایز
هر آنکس ره بدریا برد دریاست
حباب و موج و قطره جمله او راست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۰ - غیب الهویه و غیب المطلق
دهد غیب الهویه در تمکن
خبر از ذات حق لاتعین
باین معنی بود هم غیب مطلق
که آنجا نیست غیر از هستی حق
در آنجا هیچ غیر از ذات حق نیست
نشان از نقطه و خط در ورق نیست
در آنجا کنز مخفی بی‌نشان است
نه از «احببت ان اعرف» بیان است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۱ - غیب‌المصون و غیب‌المکنون
دگر غیب‌المصون و غیب مکنون
عبارت دان ز سر ذات بیچون
نیابد کس بکنه ذات او راه
زکنه او بجز او نیست آگاه
مصون باشد ز استحضار اغیار
دگر مکنون ز ادراکات و ابصار
ز خود بنمود آثار و صفت را
معین کرد حد معرفت را
که بشناسند او را تا بآن حد
و زان پس راه عرفانش بود سد
بود آن حد مقام واحدیت
وزان پس نیست رسم از خلق و خلقت
مگر صوفی که اسرار از کمون گفت
خود آنرا غیب مکنون و مصون گفت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۳ - باب‌الفاء الفتق
بود فتق آن بنزد اهل تحقیق
که هست از ماده بالجمله تفصیل
ز مطلق ماده تفصیل قابل
که صورتهای نوعی راست حامل
ظهور آنچه اندر واحدیت
ز اسماء بود مستور آن به نسبت
بروز آنچه مخفی بود در ذات
بقدر قابلیت از شئونات
شئوناتی که بر کونست لایق
معین شد بخارج آن حقایق
برون آمد زبحر ذات چون موج
حقایق دسته دسته فوج در فوج
درآمد از حصار افواج وصف بست
صفوف کاینات از هر طرف بست
حروفی کز دوات آمد در اوراق
خود آنرا فتق خوانند اهل اشراق
بدینسان فتق تفصیل نبات است
که قبل از فتق مخفی در نوات است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۹ - الفرق الاول
یکی از فرق اول گویمت راست
بخلق آن احتجاب از حقتعالی است
بقای رسم خلقیت در این حال
بحال خود تواند بود بیقال
بقای رسم خلقیت کدام است
بخلق از حق حجاب مستدام است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۰ - الفرق الثانی
دگر بشنو بیان از فرق ثانی
گرت واجب بود علم معانی
قیام خلق بالحق در شهود است
دگر وحدت بکثرت در نمود است
بدینسان کثرت اندر وحدت آمد
بدون احتجاب این مشاهد
نباشد محتجب یعنی زمانی
بهر یک زان دگر بی‌امتحانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۲ - فرق‌الجمع
بفرق الجمع گرداری تدبر
بود وحدت که پذرفته تکثر
ظهور اوست در کل مراتب
بهر رتبه ظهورش بس مناسب
مراتب را که اندر فرق حد نیست
شئوناتی جز از ذات الاحد نیست
مگو کان جمع مطلق فرق چون یافت
همان ذات‌الاحد بود و شئون یافت
شئوناتی که بینی برقرار است
حقیقی نیست محض اعتبار است
که بنماید بتکرار نظرها
بروز وحدت او زین صورها
حقیقت هر چه بینی صورت اوست
صورها جمله ظل وحدت اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۳ - فرق الوصف
ز فرق الوصف بحرم کرده جوشی‌
در اوصافش تو را گرهست گوشی
شد آن ذات‌الاحد بالوصف ظاهر
خود اندر واحدیت بی‌مغایر
خود آن ذاتی که مطلق از صفت بد
بوصف واحدیت جلوه‌گر شد
ظهورش را بوصف واحدیت
بفرق‌الوصف خوانند اهل وحدت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۵ - الفرق بین‌الکمال و النقص و الشرف و الخسه
بسی فرق است بین چار رتبت
کمال و هم شرف هم نقص و خست
کمال آمد عبارت زینکه حاصل
شود جمع حقایق بهر کامل
حقایق‌های کونی والهی
کند جمعیت اندر وی کماهی
شود او مظهر اوصاف علیا
در او مجموع گردد کل اسما
ظهور حق در او بر وجه اکمل
شود و اندر حقایق باشد افضل
بجمعیت حظوظ اوست مختص
هر آن حظش اقل است اوست انقص
هنوزش هست تا منزل مسافت
بود ابعد هم از رتبه خلافت
نقایص باز بر مقدار راهست
از و تا چند منزل براله است
بود اما شرف رفع وسایط
میان عبد و موجد در روابط
وسایط هر چه کمتر اشرفست او
ز لفطف حق وجودش الطف است او
هم احکام وجوب او را بمشرب
ابراحکام امکان باشد اغلب
دگر بسیار باشد در روابط
میان واجب و ممکن وسایط
خود او باشد اخس در آفرینش
چنین کردند تحقیق اهل بینش
ز انسان پس ملک هم عقل اول
بود اشرف و ز آنها آدم اکمل
ز عقل و از ملک انسان کامل
شد اکمل در کمالات و فضایل
ولی عقل و ملک باشند اشرف
که از خلقند اهل اولین صف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۶ - الفطور
بطور آمد اگر دانی مواقع
تمیز خلق از حق بالتوابع
توابع هم باحوال است و اشکال
مر او را گر تمیزت هست زینحال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۸ - باب القاف القابلیه الاولی
دگر بشنو ز اول قابلیت
که آن اصل اصول آمد برتبت
بود در اصطلاح اول تعین
تعینها ازو یابد تمکن
ز بحر اوست او اولین موج
ز فرد مطلق است او اولین زوج
دگر برخاست امواج مکرر
ز موج اولین تا رشح آخر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۹ - قابلیه الظهور
دگر هم قابلیت در ظهور است
که آن اول محبت در حضور است
بحسن خویش آن حب جمیل است
وزان «احببت ان اعرف» دلیل است
بحسن خویش مایل بود و خود بود
که خود را در مرا یا جمله بنمود
مرا یا هم نبود الا نمودش
نمودش هم نبود الا وجودش
«خلقت الخلق» یعنی هر چه قابل
نمودش را بد آمد در مقابل
چراغی می‌نهی ضوئی کز او تافت
مراتب را نکو جست و نکو یافت
نباشد غیر یکضوء آن مراتب
ولی هر رتبه در حدی مناسب
تو می‌خوان رتبه‌ها را قابلیات
بر آنها اصل و بودی نیست بالذات
خود اضواء از چراغی لاعلاج است
مراتب بلکه خود عین سراجست
خود آن رتبه که او اقرب بنور است
نشان قابلیت در ظهور است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۰ - قاب قوسین
شنو از قاب قوسین این اشارت
شد آن از قرب اسمائی عبارت
تقابل بین اسماء باعتبار است
که در امر الهی بر قرار است
مسما گشت بر دور وجود او
مثال دائره اندر نمود او
چو ابداء و اعاده و فاعلیت
نزول و هم صعود و قابلیت
بحق این اتتحاد است و معیت
تمیزش لیک باقی از دوئیت
خود اثنینیت اینجا اعتباریست
وجود از فرق و تمییز تو عاریست
فنای تام در در وی محق و طمس است
چو ذره‌کان فنا در ذات شمس است
رسومات صفات و ذات و افعال
شود کلی فنا در ذات فعال
نباشد ذره را هرگز وجودی
که دارد در نظر کاهی نمودی
نمودش نیست هم جز اعتباری
نه هستی باشد او را نه قراری
ز ذکر هستی‌ام نطق از بیان رفت
خود این هستی موهوم از میان رفت
حدیث آمد به پیش از ذات هستی
نماند آثاری از ذرات هستی
الا ای آنکه واحد در وجودی
نباشد جز تو را بود و نمودی
بذات خویش سلطانی و مالک
بخود باقی و باقی جمله هالک
صفی را منقطع از ما خلق کن
بکلی روی قلبش سوی حق کن
نداند تا وصولی یا فنائی
نیابد با خدا غیر از خدائی
شود خارج ز حد قاب قوسین
نه در یادش احد ماند نه اثنین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۳ - القبض
شوداز قبض وقت مر دره تنگ
ز وحشت پای رفتارش شود لنگ
بود آن وحشتش از صد و هجران
خلاف بسط کز انس است و احسان
بود اغلب که بعد از بسط آید
از آن سوء ادب کز بسط زاید
ز قبض و بسط ما را مدعا چیست
خود آنرا فرق با خوف و رجا چیست
بود خوف و رجا خود از بدو خوب
توقع کش بداز مکروه و مرغوب
بود خوفش ز مکروهی که آید
رجایش هم ز مرغوبی که خواهد
و لیکن قبض و بسط اندر ظواهر
تعلق دارد آن بر وقت حاضر
باینمعنی که حال نقد چونست
بر او این نیل کوثر یا که خونست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۵ - قدم‌الصدق
قدم کان با اضافه صدق خاست
بنیکی حکم سابق بر خواص است
بخوبان حکمش از سابق جمیل است
با خیارش مواهب بس جزیل است
بنیکی کرد حق حکم متین را
عباد مخلصین و صالحین را
بشارتها برایشان از کرم داد
بخیر سابق و صدق قدم داد
بود صدق آنکه ز اشیاء خیر بینی
خلاف است ار بچشم غیر بینی
نیابد راست بین جز راست هرگز
نه چشمش جز بحق بیناست هرگز
از آن جز نیک ناید در نظرها
شود ز او هر چه ظاهر در سیرها
از آنکه صورت از معنی کند نقل
بودعالم تماما صورت عقل
بود آن عقل هم مانند مرآت
نماید خوب و بد را در علامات
هر آن با عقل کل عقلش کج آید
تمام قول و فعلش معوج آید
و گر با عقل یک حالش بود راست
بآن مقدار حسن او هیوداست
چو در کشتی نشینی جانب بحر
گمانت ساکنی تو می‌رود شهر
از آن خود بین خصال خود نکو دید
عیبو دیگران را موبمو دید
قدم گر صدق باشد اینچنین نیست
فعالش درنظرها جز متین نیست
هم او از خلق بیند گر خطائی
بپوشاند بدون مدعائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بی‌نظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین