عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۰ - المستریح
کسی او مستریح آمد بدلخواه
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
که از سر قدر گردید آگاه
حق او را مطلع سازد کماهی
ز قدر خلق و تقدیر الهی
ببیند آنچه مقدور است و واجب
وقوعش وقت معلوم و مناسب
هر آنچیزی که ز اشیاء نیست مقدور
وقوعش ممتنع باشد بدستور
کند پس مستریح این اختیارش
بکلی از طلب وز انتظارش
نه بر مستقبلش امید و وحشت
نه بر ما فات او را خوف و حسرت
نباشد اعتراضش بر فعالی
که واقع گردد از تأثیر و حالی
انس گوید پیمبر را بده سال
نمودم خدمت اندر کل احوال
بکاری هیچوقت از فعل و ترکم
نفرمود اعتراض او بیش یا کم
بدینسانست حال مرد عارف
که ز اسرار قدر گردید واقف
چنین شخصی بود پیوسته سالم
نیابد از جهان غیر از ملایم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۴ - المضاهاه بینالشئون و الحقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۵ - المضاهاه بینالحضرات والاکوان
مضاهات دگر در نص عرفان
بما بین سه حضرت گشت و اکوان
خود اکوانرا که ترتیب و حسابست
بسوی آن سه حضرت انتسابست
خود امکان و وجوبست آن به نسبت
دگرهم جمع ما بین دو حضرت
پس از اکوان هر آنچیزی که نسبت
بود سوی وجوب او را بقوت
بود او در وجود اعلی و اشرف
بنزد عامه اندر رتبه الطف
حقیقت علوی و روحیست او را
و یا ملکیه مر تحقیق جو را
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود اواخس در رتبه و ادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود او اخس در رتبه وادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
و گر نسبت بسوی جمع ما بین
اشدستش ز انسان باشد آن عین
حقیقت باشد انسانیه او را
ز انسان باز بشنو وصف و خورا
هر انسان سوی امکانست امیل
در او احکام امکان باشد اغلب
ور انسان امیل او سوی وجوبست
بسوی او همه روی وجوبست
در او حکم وجود اغلب روا شد
خود او از انبیا و اولیا شد
و گر دروی جهات آمد مساوی
مگر از مؤمنینش خوانده راوی
بهر سو میل او زین هر دو جانب
بود در حکم کلی باز غالب
در ایمان شد دلیل ضعف و شدت
مظاهاتت بر این نظم است و رتبت
بما بین سه حضرت گشت و اکوان
خود اکوانرا که ترتیب و حسابست
بسوی آن سه حضرت انتسابست
خود امکان و وجوبست آن به نسبت
دگرهم جمع ما بین دو حضرت
پس از اکوان هر آنچیزی که نسبت
بود سوی وجوب او را بقوت
بود او در وجود اعلی و اشرف
بنزد عامه اندر رتبه الطف
حقیقت علوی و روحیست او را
و یا ملکیه مر تحقیق جو را
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود اواخس در رتبه و ادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
دگر نسبت سوی امکانش اقواست
وجود او اخس در رتبه وادنی است
حقیقت عنصری و سفلی او راست
مرکب یا بسیطه در تقاضاست
و گر نسبت بسوی جمع ما بین
اشدستش ز انسان باشد آن عین
حقیقت باشد انسانیه او را
ز انسان باز بشنو وصف و خورا
هر انسان سوی امکانست امیل
در او احکام امکان باشد اغلب
ور انسان امیل او سوی وجوبست
بسوی او همه روی وجوبست
در او حکم وجود اغلب روا شد
خود او از انبیا و اولیا شد
و گر دروی جهات آمد مساوی
مگر از مؤمنینش خوانده راوی
بهر سو میل او زین هر دو جانب
بود در حکم کلی باز غالب
در ایمان شد دلیل ضعف و شدت
مظاهاتت بر این نظم است و رتبت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۷ - المطلع
ز مطلع سالکی تا مطلع نیست
ز اسرار تلاوت منتفع نیست
شهود آنکه او صاحب کلام است
تو را اندر تلاوت خود مقام است
کند بر وصف آن آیت مکرر
تجلی آنکه ایت راست مصدر
شود حق بر عبادش گفت جعفر
بمعنی در کلام خود مصور
تو پنداری کند اکنون تکلم
ولی او را نمیبینند مردم
مگر یکروز بود اندر نماز او
فتاد و کرد غش از آن نیاز او
بپرسیدندش از آنحال فرمود
که آن گوینده بر من جلوه فرمود
سخن را آنقدر کردم مکرر
که دیدم قائلش را در برابر
شنیدم وز زبان او مقالات
مقالاتی که میگفتم بحالات
شهاب سهروردی گفته آندم
لسانش نخل موسی بوده فافهم
دگر بشنو ز من معنای مطلع
که تحقیق مطالع راست مجمع
اعم است آن ازین تحقیق و اجلی
شهود حق بود در کل اشیاء
نه تنها ظاهر از وصف کلام است
که از هر وصف ظاهر بالتمام است
زهر شیئی که بینی او هویداست
و زان آیت بدون لفظ گویاست
ولی مطلع که از الفاظ خاص است
از آنرو بر کلامش اختصاص است
که گفت از بهر آیت ظهر و بطنی است
بدون حد و مطلع حرف هم نیست
ز اسرار تلاوت منتفع نیست
شهود آنکه او صاحب کلام است
تو را اندر تلاوت خود مقام است
کند بر وصف آن آیت مکرر
تجلی آنکه ایت راست مصدر
شود حق بر عبادش گفت جعفر
بمعنی در کلام خود مصور
تو پنداری کند اکنون تکلم
ولی او را نمیبینند مردم
مگر یکروز بود اندر نماز او
فتاد و کرد غش از آن نیاز او
بپرسیدندش از آنحال فرمود
که آن گوینده بر من جلوه فرمود
سخن را آنقدر کردم مکرر
که دیدم قائلش را در برابر
شنیدم وز زبان او مقالات
مقالاتی که میگفتم بحالات
شهاب سهروردی گفته آندم
لسانش نخل موسی بوده فافهم
دگر بشنو ز من معنای مطلع
که تحقیق مطالع راست مجمع
اعم است آن ازین تحقیق و اجلی
شهود حق بود در کل اشیاء
نه تنها ظاهر از وصف کلام است
که از هر وصف ظاهر بالتمام است
زهر شیئی که بینی او هویداست
و زان آیت بدون لفظ گویاست
ولی مطلع که از الفاظ خاص است
از آنرو بر کلامش اختصاص است
که گفت از بهر آیت ظهر و بطنی است
بدون حد و مطلع حرف هم نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۸ - معالم اعلام الصفات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۹ - المعلم الاول و معلم الملک
معلم اول آدم بر ملک بود
ملایک را معلم یک بیک بود
برایشان کرد او انباء اسماء
بدستوری که دادش حقتعالی
حقیقت آدم او خودعین حق بود
در آن کسوت که دانی جلوه فرمود
ظهور واحدیت بود آدم
که مسجود ملک گردید و اکرم
ملک نسبت بآدم بود ناقص
که بود بود او عقل صرف و روح خالص
صفی را عقل و روح و قلب و تن بود
وی اکمل در ظهور ذولمنن بود
هر آدم کوشود در عین کثرت
مجرد از شئونات طبیعت
خود او را مظهریت باشد از حق
در او دارد تجلی ذات مطلق
خود آدم را از آن بر صورت خویش
بخوبی کرد خلق از حکمت خویش
تو را گویم بشرط محرمیت
که پوشید او لباس آدمیت
هر آنکس سجده او کرد دل دید
نبود ابلیس محرم آب و گل دید
بهر دوری بود قطبی و شاهی
بود هم ضد او ابلیس راهی
دگر گویند ارواح مکرم
که باشد نفس و عقل ابلیس و آدم
مراد از نفس دان اینجا طبیعت
که نبود هیچ با عقلش معیت
ملایک را معلم یک بیک بود
برایشان کرد او انباء اسماء
بدستوری که دادش حقتعالی
حقیقت آدم او خودعین حق بود
در آن کسوت که دانی جلوه فرمود
ظهور واحدیت بود آدم
که مسجود ملک گردید و اکرم
ملک نسبت بآدم بود ناقص
که بود بود او عقل صرف و روح خالص
صفی را عقل و روح و قلب و تن بود
وی اکمل در ظهور ذولمنن بود
هر آدم کوشود در عین کثرت
مجرد از شئونات طبیعت
خود او را مظهریت باشد از حق
در او دارد تجلی ذات مطلق
خود آدم را از آن بر صورت خویش
بخوبی کرد خلق از حکمت خویش
تو را گویم بشرط محرمیت
که پوشید او لباس آدمیت
هر آنکس سجده او کرد دل دید
نبود ابلیس محرم آب و گل دید
بهر دوری بود قطبی و شاهی
بود هم ضد او ابلیس راهی
دگر گویند ارواح مکرم
که باشد نفس و عقل ابلیس و آدم
مراد از نفس دان اینجا طبیعت
که نبود هیچ با عقلش معیت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۰ - مغرب الشمس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۱ - مفتاح سرالقدر
یکی مفتاح از سر قدر جو
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
گشایش در معانی بیشتر جو
خود آن گر نکته دانی بیخلافست
ز استعداد اعیان اختلافست
در اعیان اختلاف اندر ازل شد
ز استعدادها کاندر محل شد
خود آنهم بود از تعیین اسماء
که ظاهر گشت و مظهر خواست زاشیاءء
بسی چون فهم این معنی است مشکل
ز تحقیقش نخواهی برد حاصل
ولی گویم بتقریبی بیانی
که باشد بهر فهمت امتحانی
ظهوراتی که در امکان عیانست
ز واجب در همان رتبت نشانست
باینمعنی که کرد آنذات واجب
تجلی در مقامات و مراتب
مراتب گر چه ز اسماء مختلف شد
ولی بر وصف وحدت متصف شد
بهم باشند آب و آتش ار ضد
وجود اما بود در هر دو واحد
تخالفها ز اسماء بد در اعیان
مخالف شد صورها زان در اکوان
اگر دریافتی بردی بحق راه
وگرنه از خدا فهم و نظر خواه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۲ - المفتاح الاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۴ - المفیض
مفیض اسمی است ز اسماء پیمبر
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
که حق را در افاضت هست مظهر
فیوض اوست انوار هدایت
بخلق از وی کند دایم سرایت
مفیض آن آفتاب بیافول است
بباطن عقل و در ظاهر رسول است
همانعقلست کو چون یافت صورت
نبی شد خلق را بهر هدایت
هر آنعقلی که دو راز اختلال است
بعقل کلی او را اتصال است
کند تصدیق پیغمبر بتعجیل
بعقلش نیست جایز ترک و تعطیل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۹ - الملک و الملکوت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۳ - المنهج الاول
شدت گر منهج اول به نیت
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
بود آن انتشاء واحدیت
که هست از وحدت ذات انتشائش
هم از ذاتست عنون و بنائش
دگر کیفیت آن انتشاهم
که اسماء و صفات است آن مسلم
بود انسان که اندر رتبه ذات
مکاشف را بود علم و علامات
دهد حق اطلاعش در تقرب
ز اسماءو صفات و آن ترتب
که اندر رتبهای ذات باشد
عقول از درک هر یک مات باشد
خود این اقرب سبل در این سبیل است
بر او از منهج اول دلیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۴ - منقطع الوحدائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۵ - منتهی المعرفه
نشان از منتهای معرفت جو
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
مقام واحدیت را جهت جو
دم رحمانی از وی انتشا یافت
بمنشیء السوی نام از خدا یافت
باینمعنی کز او شد گر که دانی
مگر ظاهر صورهای معانی
وجود آمد در آن ظاهر زأخفی
زمنزلهاست آن منزل تدلی
چو دروی کرد حق با صد تجمل
بسوی صورت خلقی تنزل
تدانی نیز خوانندش بمطلق
چه هست آنجا دنو خلق از حق
دگر هم منبعث شاید بجودش
اگر خوانی ز سلطان وجودش
چو جود حق در آنجا ابتدا شد
فیوضاتش روان بر ما سوا شد
زهر اسمی تجلی جود حق کرد
عیان ز اسماء تمام ما خلق کرد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۷ - المهیمون
مهیمون از ملایک نوع خاصند
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
که از قید عبودیت خلاصند
چنان محو جلال ذوالجلالند
که فارغ از غم هجر و وصالند
ز حق دارند اندر حق شهودی
بر آنها نیست تکلیف سجودی
مر آنها را ز استغراق محکم
نه از عالم خبر باشد نه ز آدم
در آیات و احادیثنند آنها
بعالون و کربوبیون مسما
صفی خواهد ز حق امداد و توفیق
نماید در مهیمون تا که تحقیق
ز حق چون عقل اول ما صدر بود
وجودش ز آفرینش پیشتر بود
ز قبل از کل اشیاء خلق او شد
گرفتار کمندش حلق او شد
باو فرمود «اقبل» پیشتر شد
جمالش دید و از خود بیخبر شد
هنوز اندر هماندیدار غرق است
بکلی بیخبر از جمع و فرق است
دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت
ازو حسن ازل مستورتر گشت
از آن فرمود دو راز قرب ذاتش
که باشد رو بنظم ممکناتش
ازو ایجاد پس ملک و ملک شد
کمال آدم و نفس فلک شد
نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»
کجا میگشت بر عالم مدبر
چو شد دور از بساط قرب اقدم
بنظم عالم و تکمیل آدم
بعنوان دگر جست او تقرب
اطاعت کرد سجده آدم از حب
محبت طاعت آرد این یقین است
خود آنهم لامز عقل امین است
ز آدم سجده بهر امتحان بود
چه سر عشق در آدم نهان بود
گر آدم زاده این نکته دریاب
بیاموز از ملایک عقل و آداب
بیان آمد ز مطلب دور ماندیم
ز تحقیق نظر معذور ماندیم
غرض بگزید عقل ذو فنونرا
به او آراست اقلیم شئونرا
خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت
در «ادبر» جانب نظم سپه رفت
بود «اقبل» مقام اتصالش
هو «ادبر» این ظهورات کمالش
در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد
در «ادبر» بانی نفس و قوا شد
ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت
در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت
در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست
در أدبر شیئی از وی بیاثر نیست
در أقبل حسن او را دید و دل باخت
در أدبر حکم او بشنید و جان باخت
بد أقبل اینکه خود را محو ما کن
هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن
در أقبل بر جمالش واله گردید
در أدبر گردماهش هاله گردید
در أقبل حق رهش از هر طرف بست
در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست
در أقبل عندلیب باغ گل شد
در أدبر عرض و فرش و جزءو کل شد
در اقبل عقل برتر از شئونست
مهیمونست و دور از چند و چونست
در اقبل محو انوار جمالند
بعین قرب و جمع اتصالند
بکلی بیخبر از خویش و غیرند
ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند
دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق
که نبود قولشان خالی ز تعمیق
که آن مهیمون برتر ز طولند
برون از سلسله عقل و عقولند
اگر باشد چنین آنهم عجب نیست
بود حرفی و نفیش از ادب نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۹ - المیزان
صفی شاد که بهر با تمیزان
قلم گیرد پی تحقیق میزان
وی آنچیزیست کانسانرا توسل
بآن باشد بتمییز و تعقل
شناسد زاو ارادت جدیده
دگر اقوال محمود سدیده
دگر افعال مستحسن باشهاد
کز آن بدهد تمیز آن ز اضداد
بخوانند اهل دل آنرا عدالت
که ظل وحدتست آن در اصالت
همان ظل کو ز وحدت معتدل شد
بسه علم ار که دانی مشتمل شد
یکی باشد شریعت پس طریقت
سیم علم است در سر حقیقت
احدیت گرت در جمع و فرق است
بسیر این سه علمت دل چو برق است
احدیت نیابد تا تحقق
عدالت در تو کی گیرد تعلق
بود بر اهل ظاهر شر ع میزان
دگر بر اهل باطن عقل فطان
خود آن عقل است از اندیشه برتر
بنور قدس در معنی منور
دگر میزان خاصان علم راهست
بخاص الخاص میزان عدل شاهست
بآن میزان دهند اندر حقیقت
تمیز وحدت از احکام کثرت
بودجه عدل کز افراط و تفریط
بود موضوع و از تبدیل و تخلیط
نگردد با تعین حق ممازج
بود در عین ربط از جمله خارج
تعیین را بعین اختلافات
نباشد هیچ با قدسش منافات
دهد هم در طریقت شخص عادل
بآن میزان تمیز راه و منزل
هر آن منزل که در ره یا مقام است
چو آید پیش او داند کدام است
نگردد مشتبه بر وی مقامی
شناسد گر پرد مرغی زبامی
در اخلاص ار بود عیبی کند درک
در اعمال ار بود نقصی کند ترک
در اخلاص ار بود تفریط و افراط
بود در فحص حدش سخت محتاط
بپوید ره بوجه استقامت
صراط عدل نبود بیعلامت
رود در جبر و تفویض او بمابین
که در فعل است امر بین مرین
بآن میزان غرض مرد طریقت
دهد تمییز هر صاف از کدورت
تمیز هر کمالی از نقایص
دگر تمییز هر قلبی ز خالص
دگر تمییز هر ترکی زد رویش
که این از رستگی بد یاز تشویش
گذشت اوستلله یا بدلخواه
بمنزل رفت یا افتاد در راه
ز دنیا رسته در طی مسالک
و یا چون نیست او را گشته تارک
دگر تمییز عشق از میل و مقصود
دگر تمییز مقبولت ز مردود
دگر تمییز در نقص و کمالت
دگر تمییز حد اعدالست
بدینسان در همه افعال و احوال
بود واجب تمیز آن بهر حال
دگر اندر ظواهر حکم شارع
بود میزان باحکام و شرایع
ز امر و نهی کاندر هر مقام است
بشرعت وان حلالست این حرامست
کدامین پاک بر طاهر و مرید است
کدام اندر یقین رجس و پلید است
بود پس شرع میزان در شریعت
که چون فرموده شارع منع و رخصت
شود در شرع میزانت مقابل
یکی اندر تمیز حق و باطل
تمیز حق و باطل شرع و نقل است
تمیز حسن و قبح از حکم عقل است
ز باطن محکم است احکام ظاهر
چه این صورت زمعنی گشته صادر
تخلف گر کنی از حکم صورت
بسا گردد غلط ره در طریقت
صراط از ظهر اول گر کنی فرض
بود تا بطن آخر طول بیعرض
ندارد در مقامی اعوجاجی
تو گر معوج روی ناقص مزاجی
بجائی ترک صورت هم کمال است
کس آر آگه ز سر اعتدال است
ز بهر کامل ار بر ضد صورت
کند حکمی همان شرع است و ملت
چو ز احکام حقیقت اوست واقف
چنان کز حکم شرع اندر مواقف
قلم گیرد پی تحقیق میزان
وی آنچیزیست کانسانرا توسل
بآن باشد بتمییز و تعقل
شناسد زاو ارادت جدیده
دگر اقوال محمود سدیده
دگر افعال مستحسن باشهاد
کز آن بدهد تمیز آن ز اضداد
بخوانند اهل دل آنرا عدالت
که ظل وحدتست آن در اصالت
همان ظل کو ز وحدت معتدل شد
بسه علم ار که دانی مشتمل شد
یکی باشد شریعت پس طریقت
سیم علم است در سر حقیقت
احدیت گرت در جمع و فرق است
بسیر این سه علمت دل چو برق است
احدیت نیابد تا تحقق
عدالت در تو کی گیرد تعلق
بود بر اهل ظاهر شر ع میزان
دگر بر اهل باطن عقل فطان
خود آن عقل است از اندیشه برتر
بنور قدس در معنی منور
دگر میزان خاصان علم راهست
بخاص الخاص میزان عدل شاهست
بآن میزان دهند اندر حقیقت
تمیز وحدت از احکام کثرت
بودجه عدل کز افراط و تفریط
بود موضوع و از تبدیل و تخلیط
نگردد با تعین حق ممازج
بود در عین ربط از جمله خارج
تعیین را بعین اختلافات
نباشد هیچ با قدسش منافات
دهد هم در طریقت شخص عادل
بآن میزان تمیز راه و منزل
هر آن منزل که در ره یا مقام است
چو آید پیش او داند کدام است
نگردد مشتبه بر وی مقامی
شناسد گر پرد مرغی زبامی
در اخلاص ار بود عیبی کند درک
در اعمال ار بود نقصی کند ترک
در اخلاص ار بود تفریط و افراط
بود در فحص حدش سخت محتاط
بپوید ره بوجه استقامت
صراط عدل نبود بیعلامت
رود در جبر و تفویض او بمابین
که در فعل است امر بین مرین
بآن میزان غرض مرد طریقت
دهد تمییز هر صاف از کدورت
تمیز هر کمالی از نقایص
دگر تمییز هر قلبی ز خالص
دگر تمییز هر ترکی زد رویش
که این از رستگی بد یاز تشویش
گذشت اوستلله یا بدلخواه
بمنزل رفت یا افتاد در راه
ز دنیا رسته در طی مسالک
و یا چون نیست او را گشته تارک
دگر تمییز عشق از میل و مقصود
دگر تمییز مقبولت ز مردود
دگر تمییز در نقص و کمالت
دگر تمییز حد اعدالست
بدینسان در همه افعال و احوال
بود واجب تمیز آن بهر حال
دگر اندر ظواهر حکم شارع
بود میزان باحکام و شرایع
ز امر و نهی کاندر هر مقام است
بشرعت وان حلالست این حرامست
کدامین پاک بر طاهر و مرید است
کدام اندر یقین رجس و پلید است
بود پس شرع میزان در شریعت
که چون فرموده شارع منع و رخصت
شود در شرع میزانت مقابل
یکی اندر تمیز حق و باطل
تمیز حق و باطل شرع و نقل است
تمیز حسن و قبح از حکم عقل است
ز باطن محکم است احکام ظاهر
چه این صورت زمعنی گشته صادر
تخلف گر کنی از حکم صورت
بسا گردد غلط ره در طریقت
صراط از ظهر اول گر کنی فرض
بود تا بطن آخر طول بیعرض
ندارد در مقامی اعوجاجی
تو گر معوج روی ناقص مزاجی
بجائی ترک صورت هم کمال است
کس آر آگه ز سر اعتدال است
ز بهر کامل ار بر ضد صورت
کند حکمی همان شرع است و ملت
چو ز احکام حقیقت اوست واقف
چنان کز حکم شرع اندر مواقف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۱ - بابالنون النبوه
نبوت از حقایق باشد اخبار
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
که شد عرفان ذات حق و آثار
دگر اسماء و اوصاف الهی
دگر احکام هر نظمی کماهی
دو قسم است آن نبوتگاه توزیع
یکی تعریف و دیگر باز تشریع
بود تعریف: انباء او بعرفان
در اسماء و صفات و ذات سبحان
دگر هم آن که تشریعش بود نام
بزاید باشدش تبلیغ احکام
هم اخلاق و سیاسات و عبادات
دگر هم علم حکمت در افادات
ز تعریفست اعلی در جلالت
محقق خوانده است او را رسالت
ولی آگاه از این علم و اصولست
ولی ز اخبار و انبائش ملول است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۳ - النفس
نفس گویند ترویح قلوبست
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبندهئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را میتوان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبندهئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را میتوان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۴ - النفس الرحمانی
ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی