عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
با لب خاموش حفظ آه کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است
چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد
منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است
می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را
خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است
جوهر از فولاد آسان است آوردن برون
ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است
چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من
حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است
هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا
از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است
می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت
در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است
گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار
امتیاز زعفران از کاه کردن کردن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن کردن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم
در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است
لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند
در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است
بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است
کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون
بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است
بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار
زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است
هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند
آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است
عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است
با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است
بی قراران هر نفس در عالمی جولان کنند
همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
در گلستانی که بوی گل گرانی می کند
با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است
چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند
کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است
بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل
با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است
تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود
همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است
سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست
دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است
با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را
بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است
چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟
بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است
می توان راز دهان یار را تفسیر کرد
در نزاکت های فکر ما رسیدن مشکل است
تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
خط به گرد عارض دلدار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است
گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک
چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است
نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ
جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است
از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم
دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است
دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست
طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است
گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام
جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است
زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند
دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است
می توان با پای خواب آلود منزلها برید
پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است
جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب
بزم می بر ساغر سرشار دیدن مشکل است
گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است
عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عشق را در پرده ناموس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است
ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب
جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است
دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان
بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است
بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است
دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است
سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی
دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است
در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است
بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است
مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را
عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است
گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع
چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
بعد ازان در عالم محسوس دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است
سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا
ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است
برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست
سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است
تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من
سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است
آب می سازد نگه را چهره های شرمناک
در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است
می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است
بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است
جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای
حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است
از مروت می کنم زهاد را تکلیف می
دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است
مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است
با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن
در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است
وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات
ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است
هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان
شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است
با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران
ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است
عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی
آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است
سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان
چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
توبه از می در بهار نوجوانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است
تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است
سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست
بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است
دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود
پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است
هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه
قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است
هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال
با براق برق جولان همعنانی مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است
در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است
انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق
فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است
هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند
چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است
می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند
قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است
پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق
در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است
قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست
نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است
هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را
برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است
صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد
شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است
از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را
رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است
در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است
انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق
فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است
هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند
چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است
می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند
قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است
پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق
در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است
قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست
نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است
هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را
برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است
صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد
شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است
از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را
رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
زهر در ساغر مرا از سیر ماه و انجم است
آسمان پر کواکب شیشه پر کژدم است
چرخ معذورست در افشردن دلهای خلق
نخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم است
کار نادان می شود مشکل تر از تدبیر خویش
از لگد محکم شود خاری که در زیر دم است
از علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیست
تا رگ خامی بود در باده، محبوس خم است
خرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکی
کز بهشت آواره آدم از برای گندم است
دوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیست
قطره در هر جا که باشد متحد با قلزم است
از صفای سینه مستورست صائب داغ من
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
آسمان پر کواکب شیشه پر کژدم است
چرخ معذورست در افشردن دلهای خلق
نخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم است
کار نادان می شود مشکل تر از تدبیر خویش
از لگد محکم شود خاری که در زیر دم است
از علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیست
تا رگ خامی بود در باده، محبوس خم است
خرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکی
کز بهشت آواره آدم از برای گندم است
دوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیست
قطره در هر جا که باشد متحد با قلزم است
از صفای سینه مستورست صائب داغ من
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
ریشه ما در زمین خاکساری محکم است
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
گلبن امید ما در چار موسم خرم است
دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد
آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است
چشم جود از روشنان عالم بالا مدار
دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است
کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده
دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است
به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم
عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است
استقامت از مزاج آفرینش رفته است
بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است
در به روی صورت دیوار نگشاییم ما
هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است
از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است
فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است
من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام
رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
در حریم سینه عشاق، غم نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است
صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است
تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است
فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است
در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است
هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است
باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است
می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است
صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است
تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است
فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است
در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است
پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است
هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است
چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
جان غافل را سفر در چار دیوار تن است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است
واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است
وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است
برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است
گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است
راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است
دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است
شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است
ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است
اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
هستی دنیای فانی انتظار مردن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است
کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است
برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است
بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است
هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است
داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است
کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است
برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است
بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است
هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است
داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است
وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است
دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است
نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است
جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است
رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است
دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است
سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است
از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است
هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است
از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است
صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است
سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است
بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است
از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است
نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است
زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است
دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است
هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است
از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است
صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است
تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است
تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟
ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است
صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است
دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است
نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل
خانه دربسته دل را همین یک روزن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است
می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام
این سخن از مستی ارباب دولت روشن است
نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند
تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است
خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است
ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است
سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال
تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است
تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند
پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است
گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را
ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است
زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد
چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است
زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل
بهترین افسون مار از دست خود افکندن است
تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است
عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار
بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است
بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا
ور نه خار این بیابان تشنه خون من است
فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار
من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است
دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است
دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است
هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است
نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل
خانه دربسته دل را همین یک روزن است
نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است
می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام
این سخن از مستی ارباب دولت روشن است
نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند
تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است
خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است
ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است
سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال
تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است
تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند
پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است
گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را
ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است
زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد
چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است
زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل
بهترین افسون مار از دست خود افکندن است
تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است
عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار
بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است
بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا
ور نه خار این بیابان تشنه خون من است
فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار
من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۰
در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن است
پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است
رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن
با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است
چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر
در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است
خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان
گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است
عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن
توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر
در قمار عشق هر کس را که میل بردن است
سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه
از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است
از تأمل پایه معنی به گردون می رسد
سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است
پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است
رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن
با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است
چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر
در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است
خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان
گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است
معنی نازک به آسانی نمی آید به دست
پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است
عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن
توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است
نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر
در قمار عشق هر کس را که میل بردن است
سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه
از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است
از تأمل پایه معنی به گردون می رسد
سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است