عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیتالصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون میجنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بیلفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بینشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوهگو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بیزبان و بیخلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بیمعنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بیغلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۵ - الورقاء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۶ - وراءاللبس
وراءاللبس عین حق تعالی است
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
که در جمع الاحد در عین اخفاست
چو او در حضرت ثانی ز اخفا
ملبس شد بمعنیهای اسما
دگر هم بر حقیقتهای اعیان
بصورتهای اعیانی پس از آن
دگر هم بر صورهای مثالی
بحسیات دیگر بالتوالی
وراءاللبس گر داری تفطن
اشارت دان بذات لاتعین
بری ز اندیشه و هم و قیاس است
مثال است اینکه عاری از لباس است
مثال است اینکه اسماء و حقایق
لباس اوست بیقید و علایق
لباس آثار وحدانیت اوست
عیان از حسن او انیت اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۸ - الوصف الذی للخلق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۰ - وصلالفصل
ز وصل الفصل بشنو گر برانی
که جمعالفرق باشد بیگمانی
ظهور وحدت آمد آن بکثرت
ز وحدت فصلها را هست وصلت
بمعنی اتحاد کثرت آمد
تشتت را باو جمعیت آمد
هزاران گونه گل در گلستانند
که با هم مختلف اندر عیانند
بکشل و رنگ و فعل و طبع و تأثیر
نماید مختلف هر یک بتصویر
ولیکن متحد در انتسابند
از آن نسبت که مستظهر بآبند
کجایی آب بر جا باغ و ورودیست
نشان از اختلاف زوج و فردیست
بصورت گر چه با هم در تضادند
بمعنی در کمال اتحادند
مثال است این نه مثل ارناقص آمد
مثال نادر بجائی خالص آمد
بود پس وصل فصلی سر وحدت
که بر وی متحد شد حیث کثرت
بدینسان نیز فصل الوصل یکرو
ظهور کثرت اندر وحدتست او
چو کثرت فاصله اندر تقاضاست
ز بهر و صل وحدت وین هویداست
تکثر گشت در کل مراتب
بآثار تعینها مناسب
که موجب مر تنوع را بحاصل
ظهور وحدت آمد در قوابل
یکی دان وجه وحدت را که یکتا
نماید مختلف اندر مرایا
بهر جائیست مرآتی معین
ز جمله گر یک وجه احسن
که جمعالفرق باشد بیگمانی
ظهور وحدت آمد آن بکثرت
ز وحدت فصلها را هست وصلت
بمعنی اتحاد کثرت آمد
تشتت را باو جمعیت آمد
هزاران گونه گل در گلستانند
که با هم مختلف اندر عیانند
بکشل و رنگ و فعل و طبع و تأثیر
نماید مختلف هر یک بتصویر
ولیکن متحد در انتسابند
از آن نسبت که مستظهر بآبند
کجایی آب بر جا باغ و ورودیست
نشان از اختلاف زوج و فردیست
بصورت گر چه با هم در تضادند
بمعنی در کمال اتحادند
مثال است این نه مثل ارناقص آمد
مثال نادر بجائی خالص آمد
بود پس وصل فصلی سر وحدت
که بر وی متحد شد حیث کثرت
بدینسان نیز فصل الوصل یکرو
ظهور کثرت اندر وحدتست او
چو کثرت فاصله اندر تقاضاست
ز بهر و صل وحدت وین هویداست
تکثر گشت در کل مراتب
بآثار تعینها مناسب
که موجب مر تنوع را بحاصل
ظهور وحدت آمد در قوابل
یکی دان وجه وحدت را که یکتا
نماید مختلف اندر مرایا
بهر جائیست مرآتی معین
ز جمله گر یک وجه احسن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصلالوصل
ز وصلالوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمعالاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصلالوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بیانفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۰ - الولایه الکبری
عبارت آن بسیرت گر ثباتست
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحتالثری نوری سیهسان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیهفام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فیالحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوهگر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بینور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیعالقلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بیاعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت
ز دور کل اسماء وصفاتست
دگر هم از شئون ذات واجب
شد این کبری ولایت بر مراقب
چو شد وارد بسلاک صعودی
خود آن اسرار توحید وجودی
دگر هم بالعیان سرمعیت
بدون مثل و تشبیه و دوئیت
ز فوق عرض بیند او بوجدان
الی تحتالثری نوری سیهسان
محیط آن نور و مستولی کماهی
بر اشیاء جمله از مه تا بماهی
ندارد رنگی ار باشد سیهفام
بمحض نسبت است این لیک نی تام
باین معنی که گر خوانندش اسود
سواد از بهر مفهوم است یا حد
بآن مصداق کالله در عما بود
عما را گر سیه گفتم بجا بود
عما را گر مثل خواهی سواد است
سواد از بهر تعیین مراد است
عما شرطش بتحقیق اربری پی
بود أن لایکون معه شیئی
عما باشد بمعنی آن سیه خم
که رنگ ماسوا گردد در او گم
غرض نور سیه آثار ذاتست
در او مخفی و مندک ممکنات است
به بیند پس مثال شمس نوری
شود طالع ز مطلع در ظهوری
خود آن ماحی آن نور سیاه است
که پنداری همان ذات اله است
نماند باقی او را هم اثر باز
کند عود آنزمان اشیاء دگر باز
وجود ممکنات آید بجا خود
که در نور سیاه آن مضمحل بد
بمانند وجودات کواکب
شعاع شمس را اندر جوانب
بصر را چون بحدی نیست حدت
که اندر سیر قلبی گاه رؤیت
دهد با شمس تمییز کواکب
بمعنی فرق ممکن را از واجب
چنان داند که هست این هر دو یک نور
ز توحیدی که او را گشت منظور
در اینحالش رسد از حق عنایت
که خود در سیر این کبری ولایت
که باشد این ولایت از نبیین
مقام صحو کلی هم بتعیین
وجود ممکنات از دون و والا
ببیند مستقر و ثابت آنجا
ولیکن بالتبع یعنی که ظلی است
بدون نور ظل بر جای خود نیست
بر اعدام است واقع کون اضلال
چون نور آمد شد او موجود فیالحال
نباشد هستی اشیاء کماهی
جز آثاری ز هستی الهی
بدینسان باز هم اوصاف اشیاء
صافت حق بود نه عین یکتا
خود این گویند توحید شهودیست
عیان جز در لطیفه نفس هم نیست
بتوحید شهودی سالک راه
ز سر اقربیت گردد آگاه
میان اقربیت با معیت
تمیز اینجاست گرداری به نیت
نهایت در معیت اتحاد است
ز کتمان دوئیت آن مراد است
معیت گر تو را در نیت آمد
یقین کتمان اثنینیت آمد
وجود ممکن از حق مستفاد است
حقیقت بر عدم او را نهاد است
نه سوی او توان کردی اشارت
که این باشد ز معدوم استعارت
از این تحقیق وجه اقربیت
بود مقصود در کشف حقیقت
وجود اصل نسبت بروجودی
که آن ظل است و از اصلش نمودی
بود البته بر ظل اقرب از وی
که ظل بی او بود نابود و لاشیئ
کنی چون بر وجود ظل نظر باز
به بینی ز اصلش اوصاف و اثر باز
شود بر اقربیت اعترأفت
نماید اصل اقرب بیخلافت
ازین افزون ز بهر لفظ جانیست
خرد هم بلکه آنجا آشنانیست
عمل اینجا ورای طور عقل است
برون از قیل و قال علم و نقل است
بجز کشف اندر آنجا نیست راهی
براهین ظلمت است و کشف ماهی
ز نو تحقیقی از کبری ولایت
شنو گر باشد از غیبت عنایت
بود آن دایره دور از مغایر
متضمن بقوس و سه دوایر
ز نصف دایره اولی بمعنی
بود از آنولایت کوست کبری
از آن سه نصف یعنی در روایت
بود از بهر آن کبری ولایت
در او شد کشف سراقربیت
بتوحید شهودی یافت نسبت
دگر هم نصف سافل بهر اسماست
هم اوصافی که زاید نزد داناست
دگر هم مشتمل شد نصف عالی
شئون ذات را عندالموالی
سوی آن دایره کو را لطائف
بود مر پنجگانه در مواقف
محل و مورد فیض فراوان
لطیفه نفس در این دایره دان
بشرکت بالطائف کان بمشهور
بوصف پنجگانه گشت مذکور
شد اندر دایره صغری بیانش
ز قلب و روح و سر آمد نشانش
چو واقع شد عروج از اقربیت
بسوی دایره اصل از مزیت
و زان بر اصل اصلش ارتقا یافت
و زان بر اصل ثالث اجتبا یافت
فنا اینجا حقیقت بر کمال است
که با محبوب اصلی اتصال است
فنای قبل آثار فنا بد
در اینجا معنی آن جلوهگر شد
در اول حب بنده بر احد شد
در اینجا حب حق بر ذات خود شد
در اول عبد در حب حق نسق گشت
در اینجا حب عبدی حب حق گشت
دگر بشنو بوجه استقامت
ز قطع دایره کبری علامت
که دانی دوره سیرت تمام است
و یا باقی ز وی اندر مقام است
نمانده چیزی ار باقی ز طمست
نماید دایره چون قرص شمست
بسیر دایره گردی چو باریک
نباشد جائی از وی هیچ تاریک
و گر ناقص بود سیر از وقوف
نماید آفتابی با کسوفت
بآن قدری که سیرت ناتمام است
همان از دایره تاریک فام است
چو در وقت کسوف از قرص خورشید
نماید تیره و بینور در دید
هم آثارش بظاهر شرح صدر است
زرب نورت هلالی یا که بدر است
بهر اندازه شرح صدر باشد
در اسلام حقیقی قدر باشد
نشان شرح صدرت گر برانی
بود ترک تعرض بیگمانی
وسیعالقلب دور از انقباض است
بر احکام قضا بیاعتراض است
ولیکن این مقام است و کمال است
نه محض فرض و وهم و احتمال است
که کس خود را تواند بر رضا داشت
بعنف و جبر راضی بر قضا داشت
محال است این مگر کز اهتمامت
بود سیری و آن گردد مقامت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۱ - الولایه العلیا
کنم بر عارفی چالاک و بینا
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
بیان آن ولایت کوست علیا
تو را گفتم گرت یاد آن مقال است
مبادی تعینها ظلال است
ظلالی کان مگر ز اوصاف و اسماست
مبادی تعینهای اشیاءست
بتعیین سیر این حال از هدایت
مسما گشت بر صغری ولایت
مبادی تعیین انبیا را
خود اسماء و صفاتست اعتلا را
مسما سیر این حال از عنایت
بتحقیق است بر کبری ولایت
ملایک را مبادی تعین
بود علیا ولایت در تفطن
دگر سیر عناصر جز ترابی
سه باقی ناری و بادی و آبی
باین سه عنصرش عارف کماهی
نماید درک جذبات الهی
شود واقع پس از جذبش عروجی
بهر آنش هم از مادون خروجی
لطیفه لونی او را هم بر احوال
شود وارد ز جذبش بهر اکمال
فناها پس شود او را میسر
پیاپی لیک هر دم نوع دیگر
بذات آن مسمائین که باطن
بود اسم وی از اسماء کامن
ز بعد از هر فنائی هم بقائی
شود او را میسر ز ارتقائی
بود در دایره علیا معاین
همه سیر وی اندر اسم باطن
نگر تا با ملایک زین تحاسب
کند پیدا باوصافی تناسب
ولایت کوست کبری در مظاهر
بود سیرش همه در اسم ظاهر
در آن علیا ولایت سیر سالک
بود در اسم باطن چون ملایک
ز سیر اسم ظهر وارداتت
بود یعنی تجلی از صفاتت
بدون آنکه ملحوظ آیدت ذات
صفاتت شد ز اسم ظاهر اثبات
ز سیر اسم باطن بر مشاهد
تجلی صفاتست ار چه وارد
ولی او را بود هو ذات ملحوظ
شد از جلوه صافت و ذات محفوظ
بود دراین ولایت بر مشاهد
عناصر فیض باطن را موارد
سه عنصر یعنی الاعنصر خاک
بسایط را نما زین هر سه ادراک
بارواح آنچه نسبت را کند بیش
بود تحصیل آن واجب بدرویش
در اینمعنی صفی داد سخن داد
که نازد کس بتحقیق این چنین یاد
تو هم ده داد ذوق و فهم خود را
بگیر از خوان صفوت سهم خود را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۳ - الهو
بود هو اعتبار از ذات حضرت
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیبالغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۴ - الهبا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۶ - الهوا و الهواجس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۷ - الهواجم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۸ - الهیولی
هیولی باشد آن شیئ که صورت
ازو ظاهر شود در وقت نسبت
بدون صورتش شیئیتی نیست
بشیئش جز بصورت نسبتی نیست
بود آن ماده یعنی که هر شیئی
کند بیشک قبول صورت از وی
هر آن شیئی بود قبل از نمودش
مر اورا رتبهئی کآرد ببودش
هیولی گوید آنرا مرد عارف
که از سر صور گردیده واقف
ندارد حاجت شرح و بیانی
بفهم آنرا تو خود گر نکتهدانی
ازو ظاهر شود در وقت نسبت
بدون صورتش شیئیتی نیست
بشیئش جز بصورت نسبتی نیست
بود آن ماده یعنی که هر شیئی
کند بیشک قبول صورت از وی
هر آن شیئی بود قبل از نمودش
مر اورا رتبهئی کآرد ببودش
هیولی گوید آنرا مرد عارف
که از سر صور گردیده واقف
ندارد حاجت شرح و بیانی
بفهم آنرا تو خود گر نکتهدانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۹ - حرف الیاء یاقوته الحمراء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰
رخ تو آیت حسن و دهان دروست چو میم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۲
ای رخ خوب تو فرخنده تر از ماه منیر
هست خرمای لب لعل تو پرورده به شیر
در جواب او
نیست امروز مرا غیر مزعفر به ضمیر
دل گرفته است چو از آش جو و سرکه و سیر
ای برنج، ار چه غباری است ز قندت بر دل
به خود امروز بگفتم که برو خرده مگیر
بوی حلوای تر آمد به مشامم ز صبا
آه یارب ز کجا می رسد این بوی عبیر
گوشتابه شده بس کوفته از جور نخود
در گذارند گرم، گفت کبیر آن زصغیر
سفره ماست پر از گرده، برو این ساعت
آسمان گو مفروز این عظمت از دو فطیر
دو جهان را به جوی می نخرد می باید
هر که او یافته یک گرده پرورده به شیر
آن زمانی که شود پیک اجل قابض روح
جان دهد در هوس خربزه صوفی فقیر
هست خرمای لب لعل تو پرورده به شیر
در جواب او
نیست امروز مرا غیر مزعفر به ضمیر
دل گرفته است چو از آش جو و سرکه و سیر
ای برنج، ار چه غباری است ز قندت بر دل
به خود امروز بگفتم که برو خرده مگیر
بوی حلوای تر آمد به مشامم ز صبا
آه یارب ز کجا می رسد این بوی عبیر
گوشتابه شده بس کوفته از جور نخود
در گذارند گرم، گفت کبیر آن زصغیر
سفره ماست پر از گرده، برو این ساعت
آسمان گو مفروز این عظمت از دو فطیر
دو جهان را به جوی می نخرد می باید
هر که او یافته یک گرده پرورده به شیر
آن زمانی که شود پیک اجل قابض روح
جان دهد در هوس خربزه صوفی فقیر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۲
هر که دل در هوس آن بت رعنا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد
گو درآ زود که بر دیده من جا دارد
در جواب او
هر که با جوش بره قلیه تمنا دارد
واقف سر نهان نیست که سودا دارد
می برد دل ز همه گرسنگان در شب و روز
نخود آن حسن که در صحنک بغرا دارد
تلخیی هر که نبیند به دم رفتن دوج
هر که او معده پر از گرده و حلوا دارد
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
در بغل هر که به اسرار منقا دارد
هیچ دانی چه بود عمر و حلاوت با او
صحنک شیر برنجی است که حلوا دارد
خلق گویند مخور خربزه کو صفرائی است
دلم از بهر همین واقعه صفرا دارد
ز غم خوشه انگور ببین صوفی را
همه شب تا به سحر رو به ثریا دارد