عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۳
عیب رندان مکن این زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
مطبخی باز مگر طینت ماهیچه سرشت
که شد از نکهت قیمه همه عالم چو بهشت
می رسد سرکه به بغرا و به کاچی دوشاب
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
گرده میده مکن جمع تو با نان شعیر
زان که حیف است زخوبی که بود همدم زشت
خشت حلوای شکر از دل من می نرود
چون بچینند به روی من سودا زده خشت
گفت خوش کوزه دوشاب به شیرین کاری
دست دوشاب بزک بر سر من تا چه نوشت
نه من اندر پی نانم به جهان سرگردان
«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
صوفی از میکده گر فهم کند بوی کباب
از در کعبه رود دست فشان سوی کنشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
در جواب او
مطبخی باز مگر طینت ماهیچه سرشت
که شد از نکهت قیمه همه عالم چو بهشت
می رسد سرکه به بغرا و به کاچی دوشاب
«هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت»
گرده میده مکن جمع تو با نان شعیر
زان که حیف است زخوبی که بود همدم زشت
خشت حلوای شکر از دل من می نرود
چون بچینند به روی من سودا زده خشت
گفت خوش کوزه دوشاب به شیرین کاری
دست دوشاب بزک بر سر من تا چه نوشت
نه من اندر پی نانم به جهان سرگردان
«پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت»
صوفی از میکده گر فهم کند بوی کباب
از در کعبه رود دست فشان سوی کنشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۷
نصیحتی کنمت باده نوش و خوش می باش
مباش در پی دنیا و دل منه به وفاش
در جواب او
چو نان گرم میسر شود به قلیه تراش
برون رود ز سر من هوای کاسه آش
برای هیمه کشیدن میان ببندم چست
در آن زمان که پزد مطبخی برنج به ماش
چو نان میده و بریان به دست برناید
برو به کاسه اکرا بساز ای قلاش
برنج و ماش بود نعمتی حکیم، اما
چه خوش بود که به یاد آید آن زمان از ماش
مقدرست چو ای دل نصیبه هر کس
غم جهان چه خوری لوت می خور و خوش باش
چو هست طلعت پالوده نازک و رعنا
به سرخ و زرد چه آراش می کنی نقاش
برای صدقه در آن دم که می پزند برنج
دهند جمله به صوفی مستمند، ای کاش
مباش در پی دنیا و دل منه به وفاش
در جواب او
چو نان گرم میسر شود به قلیه تراش
برون رود ز سر من هوای کاسه آش
برای هیمه کشیدن میان ببندم چست
در آن زمان که پزد مطبخی برنج به ماش
چو نان میده و بریان به دست برناید
برو به کاسه اکرا بساز ای قلاش
برنج و ماش بود نعمتی حکیم، اما
چه خوش بود که به یاد آید آن زمان از ماش
مقدرست چو ای دل نصیبه هر کس
غم جهان چه خوری لوت می خور و خوش باش
چو هست طلعت پالوده نازک و رعنا
به سرخ و زرد چه آراش می کنی نقاش
برای صدقه در آن دم که می پزند برنج
دهند جمله به صوفی مستمند، ای کاش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۸
مرا ز آدم خاکی چو ضم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
در جواب او
مرا ز آدم خاکی چو نان بود میراث
کجاست گرده بریان کزو رسم به غیاث
دو یار همدم و یک مسلقی و بریانی
سعادتی است که ثانی شد این طریق ثلاث
بود چو حادثه ای این گرسنگی مهلک
به نزد مطبخیان بر، پناه از این احداث
دمید صور نهاری، چو اشتهار در دهر
عیان شد این همه اموات دعوت از اجداث
اگر چه در پی نان است روز و شب صوفی
چه باک، از پدر او را رسید این میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
در جواب او
مرا ز آدم خاکی چو نان بود میراث
کجاست گرده بریان کزو رسم به غیاث
دو یار همدم و یک مسلقی و بریانی
سعادتی است که ثانی شد این طریق ثلاث
بود چو حادثه ای این گرسنگی مهلک
به نزد مطبخیان بر، پناه از این احداث
دمید صور نهاری، چو اشتهار در دهر
عیان شد این همه اموات دعوت از اجداث
اگر چه در پی نان است روز و شب صوفی
چه باک، از پدر او را رسید این میراث
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۱
از لطف دوست سکه دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۵
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
در جواب او
هر که آورد به کف قلیه بادنجان را
به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را
هر مشامی که معطر شود از بوی کباب
چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را
ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز
گو خمش باش بگو بلبل خوش الحان را
گر به صد جان نخرد تکه بریان ز تو کس
عاقل آن نیست که هرگز بفروشد آن را
بهر کرماج کباب است دل بنده ولیک
مرهم سینه کنم من جگر بریان را
گشنگی، خواجه گر این است که من می بینم
ترسم این خلق به نانی بدهند ایمان را
صوفی خسته بگوید زغم نان چندان
که فراموش کند اهل خرد طوفان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
در جواب او
هر که آورد به کف قلیه بادنجان را
به جوی می نخرد حشمت ده سلطان را
هر مشامی که معطر شود از بوی کباب
چه کند بوی گل و نسترن و ریحان را
ناله مرغ شنو بر سر آتش جان سوز
گو خمش باش بگو بلبل خوش الحان را
گر به صد جان نخرد تکه بریان ز تو کس
عاقل آن نیست که هرگز بفروشد آن را
بهر کرماج کباب است دل بنده ولیک
مرهم سینه کنم من جگر بریان را
گشنگی، خواجه گر این است که من می بینم
ترسم این خلق به نانی بدهند ایمان را
صوفی خسته بگوید زغم نان چندان
که فراموش کند اهل خرد طوفان را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۶
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
در جواب او
آن ترک که گرده نام دارد
حسن و شرفی تمام دارد
دل میل به بره کرد و لحمش
بنگر چه خیال خام دارد
ترشی چو به گوشت بود گفتم
شه ملک حبش تمام دارد
عیبی نبود مویز با جوز
میرست بسی غلام دارد
آن لحم قدید دل زمن برد
آری نمکی تمام دارد
رسمی بود این برنج و حلوا
هر صبح که هست شام دارد
تلخی نبود زمرگ او را
صوفی چو عسل به کام دارد
سلطانی جم مدام دارد
در جواب او
آن ترک که گرده نام دارد
حسن و شرفی تمام دارد
دل میل به بره کرد و لحمش
بنگر چه خیال خام دارد
ترشی چو به گوشت بود گفتم
شه ملک حبش تمام دارد
عیبی نبود مویز با جوز
میرست بسی غلام دارد
آن لحم قدید دل زمن برد
آری نمکی تمام دارد
رسمی بود این برنج و حلوا
هر صبح که هست شام دارد
تلخی نبود زمرگ او را
صوفی چو عسل به کام دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۵
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۲
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۹
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۱ - خبر بردن خادمه
خادمه بار دگر از روی مهر
رفت سوی خدمت آن ماه چهر
دید که بنشسته به تخت مراد
خادمه را چشم چو بر وی فتاد
گفت دعاها و ثنا بی شمار
خادمه با آن صنم گلعذار
کرد بسی حیله و سعیی نمود
تا که زبان باز به گفتن گشود
حال دل زار جوان را بگفت
هر چه به دل بود مر او را نهفت
خنده زنان گشت چو گل در سحر
گفت به آن خادمه کای بی هنر
چند غم مردم نادان خوری
هست مرا جمله جهان مشتری
گر شود او از غم رویم هلاک
ور نشود، حسن مرا خود چه باک
رفت سوی خدمت آن ماه چهر
دید که بنشسته به تخت مراد
خادمه را چشم چو بر وی فتاد
گفت دعاها و ثنا بی شمار
خادمه با آن صنم گلعذار
کرد بسی حیله و سعیی نمود
تا که زبان باز به گفتن گشود
حال دل زار جوان را بگفت
هر چه به دل بود مر او را نهفت
خنده زنان گشت چو گل در سحر
گفت به آن خادمه کای بی هنر
چند غم مردم نادان خوری
هست مرا جمله جهان مشتری
گر شود او از غم رویم هلاک
ور نشود، حسن مرا خود چه باک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۸ - غلام طالع
گر به صنعت عدیل داودی
ور به حکمت نظیر لقمانی
ور به زور آوری و، صف شکنی
اشکبوسی و، پور دستانی
یا به حسن و جمال در عالم
ثانی حسن ماه کنعانی
چون تو را نیست بخت و طالع نیک
بی سبب، هر طرف، شتابانی
گر زمین، آسمان، به هم دوزی
باز محتاج لقمه نانی
رزق بی شک تو را رسد لیکن
لقمه نان به کندن جانی
ور تو را بخت و طالع نیک است
بحر علم استی و سخندانی
خلق خوانند اعلم العلمات
گر چه بی دانشی و نادانی
«ترکیا» رو غلام طالع باش
ور نه در کار خویش، حیرانی
ور به حکمت نظیر لقمانی
ور به زور آوری و، صف شکنی
اشکبوسی و، پور دستانی
یا به حسن و جمال در عالم
ثانی حسن ماه کنعانی
چون تو را نیست بخت و طالع نیک
بی سبب، هر طرف، شتابانی
گر زمین، آسمان، به هم دوزی
باز محتاج لقمه نانی
رزق بی شک تو را رسد لیکن
لقمه نان به کندن جانی
ور تو را بخت و طالع نیک است
بحر علم استی و سخندانی
خلق خوانند اعلم العلمات
گر چه بی دانشی و نادانی
«ترکیا» رو غلام طالع باش
ور نه در کار خویش، حیرانی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۶ - در حقیقت
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳۶ - غم بیهوده
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۴۰ - بخل و حسد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۰ - خبث باطن
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۲ - عقل و معرفت
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۵ - عمر هزار ساله
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۶ - آفت تنهایی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۹ - کی دهد فروغ؟