عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
آنکس که ذوق باده برو تلخ می نمود
بگذاشت جام شربت و میل شراب کرد
آن نازنین که دسته ی گل داشت پیش رو
از چشم خونفشان محبان حجاب کرد
از آفت خرابی سیل فنا گذشت
دریا دلی که خانه تهی چون حباب کرد
رنگی ز بیوفایی ایام گل نمود
باد خزان که خانه ی بلبل خراب کرد
عمری رقیب در طلب وصل او دوید
آنش نشد مسیر و ما را عذاب کرد
از آه گرم خویش فغانی تمام سوخت
آندم که یاد صحبت آن آفتاب کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
این نخل تازه بین که ندیدست خار کس
نگرفته رنگ دامنش از لاله زار کس
با آب خود بر آمده همچون گل بهشت
لب تر نکرده هیچگه از جویبار کس
آیینه اش ز آه کسان مانده در امان
ننشسته گرد بر دلش از رهگذار کس
شهری شد از کرشمه ی مستانه اش خراب
وز باده اش نرفته عذاب خمار کس
مجروح ساخت تیغ زبانش دل همه
یکره نگشت مرهم جان فگار کس
ای آنکه می روی ز پیش باز کش عنان
کان آهوی رمیده نگردد شکار کس
فریاد از آن حریف که هر چند می خورد
از کبر و ناز سر ننهد در کنار کس
ای کاش بر مراد کسی چون نمیرود
باری بوعده هم ندهد انتظار کس
شمعی که روشنست فغانی بنور خود
پروا نمی کند بشبستان تار کس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس
دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید
طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر
هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال
قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
بوی گل هر جا که خواهی می رسد ای عندلیب
خواه در گشت گلستان خواه در کنج قفس
بینوایان را حضور گلشن و گلخن یکیست
دیگران در سرو و گل بینند و ما در خار و خس
بگذر از خود تا رسی ایدل بدان محمل نشین
تا بکی سرگشته می گردی باو از جرس
بسکه می نالد فغانی بیتو شبهای دراز
صبح را از ناله ی او بر نمی آید نفس
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل از عیش جهان کندیم و ذوق باده ی نابش
نمیارزد بظلم شحنه ی شب گشت مهتابش
دلی کز روشنی هر ذره اش صد شبچراغ ارزد
چرا بهر شراب تلخ اندازم بغرقابش
چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا
فروغ بزم عشرت با فراغ کنج محرابش
چه عیش از مستی یکساعت شب، تیره روزانرا
که آتش از غم فردا بود در جامه ی خوابش
دلی باید چو کوهی دیده یی باید چو دریایی
که با خورشید رویی چون نشینی آوری تابش
بجام زر توان خوردن شراب لعل با خوبان
چه سازد عاشق بیخان و مان چون نیست اسبابش
مپنداری که با مغزست نقل مجلس گردون
هزار افسون و نیرنگست در بادام و عنابش
مشو سرگرم اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید
که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش
فغانی چون دلت سیری ندارد از می و ساقی
باصلاحش چه می کوشی بیفگن تا برد آبش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن
قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم
این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
دانند که بر عاشق خود جور توان کرد
بی مهری افلاک ندانند چه حاصل
تو غمزه روان کرده و مردم بنظاره
انگیز تو بی باک ندانند چه حاصل
افسوس که نور شجر وادی ایمن
از شعله ی خاشاک ندانند چه حاصل
سر تا بقدم جانی و دل مرده حریفان
خاصیت تریاک ندانند چه حاصل
این همنفسان حال دل زار فغانی
با این همه ادراک ندانند چه حاصل
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
قسم بخالق بیچون و صدر بدر انام
که بعد سید کونین حیدرست امام
امام اوست بحکم خدا و قول رسول
که مستحق امامت بود بنص کلام
امام اوست که چون پای در رکاب آورد
روان بطی لسان هفت سبع کرد تمام
امام اوست که قایم بود بحجت خویش
چراغ عاریت از دیگری نگیرد وام
امام اوست که بخشید سر بروز مصاف
بدان امید که بیگانه را برآید کام
امام اوست که قرص خور از اشارت او
به جای فرض پسین بازگشت از ره شام
امام اوست که انگشتری بسائل داد
نهاد مهر رضا بر لب و نخورد طعام
امام اوست که داند رموز منطق طیر
نه آنکه رهزن مردم شود بدانه و دام
امام اوست که دست بریده کرد درست
نه آنکه دوخت بصد حیله وصله بر اندام
امام اوست که خلق جهان غلام ویند
نه آنکه از هوس افتد به زیر بار غلام
توایکه اهل حسد را امام می دانی
گشای چشم بصیرت اگر نیی سرسام
کدام ازان دو سه در حل مشکلات یکی
بعلم و فضل و هنر داد خصم را الزام
کدام ازان دو سه بیگانه در طریق صواب
نهاده اند بانصاف آشنایی گام
کدام ازان دو سه یکروز در مصاف و نبرد
بقصد دشمن دین برفروخت برق حسام
من آن امام نخواهم که بهر باغ فدک
کند ز ظلم بفرزند مصطفی ابرام
من آن امیر نخواهم که آتش افروزد
بر آستانه ی کهف انام و صدر کرام
من آن امام نخواهم که در خلا و ملا
برند تا بابد مردمش بلعنت نام
بگرد خوان مروت چگونه ره یابد
کسی کش آرزوی نفس کرده گرده و خام
قبول عایشه بگذار و بیعت اجماع
چه اعتبار بقول زن و تعصب عام
خسی اگر بگزینند ناکسان از جهل
مطیع او نتوان شد باعتقاد عوام
گل مراد کجا بشکفد ز غنچه ی دل
ترا که بوی محبت نمی رسد بمشام
میانه ی حق و باطل چگونه فرق کند
مقلدی که نداند حلال را ز حرام
چه خیزد از دوسه نا اهل در علف زاری
یکی گسسته مهار و یکی فگنده لجام
اسیر جاه طبیعت کجا خبر دارد
که مبطلات کدامست و واجبات کدام
بمهر شاه که اوقات ازان شریفترست
که ذکر خارجی و ناصبی کنیم مدام
وگرنه توده ی اخگر شود دمی صد بار
ز برق تیغ زبانم سپهر آینه فام
در آن زمان که خلافت به دست ایشان بود
مدار کار شریعت نداشت هیچ نظام
دو روزه مهلت ایام این سیه بختان
ز اقتضای قضا بود و گردش ایام
هزار شکر که این اعتبار بی بنیاد
چو عمر کوته دون همتان نداشت دوام
زند معاویه در آتش جهنم سر
چو ذوالفقار علی سر برآورد ز نیام
بمبدعی که مسمی باسم الله است
بنور معرفت ذوالجلال والاکرام
بگوهر صدف کاینات یعنی دل
بانبیای کرام و به اولیای عظام
که در حریم دلم داشت بامداد ازل
فروغ روشنی مهر اهل بیت مقام
فغانی از ازل آورد مهر حیدر و آل
بخود نساخته از بهر التفات عوام
سفینه ی دلم از مدح شاه پر گهرست
گواه حال بدین علم عالم علام
بطوف کعبه ی اسلام تا چو اهل صفا
کبوتران حریم حرم کنند مقام
شکسته باد دل خارجی چو طره دال
خمیده باد قد ناصبی چو حلقه ی لام
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک
شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک
آبروی دردمندان را روان چون آب جوی
تا بکی سرگشته گردانی پی وجهی که آن
گر دهی یکرو سیه سازی وگرنه هر دوروی
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
روزی که فلک به کشت ما داس نهد
نامرد چو مرده تن به کرباس نهد
کو شیردلی که زیر شمشیر فنا
دندان به جگر، جگر به الماس نهد
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱
دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش
ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۱۳
از تست فتاده در خلایق شر و شور
در پیش تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وای با همه در حُضور و چشم همه کور
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۷
خاصیت قرآن تو ندانی شاید
خوانی و معانیش ندانی شاید
قرآن ز برای بندگی شاید بود
تو از پی جامگیش خوانی شاید
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۳ - الخوف
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم
زاهد نیم و بزهد می خوانندم
گر زانک درون برون بگردانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۴
چون بر سر و پای من نگه کرد او دوش
هم از سر پای گفت ای زرق فروش
گفتی سر پایداریم در غم هست
گر بر سر پایداریی پس مخروش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۵
سرگردانان راه دل بسیارند
کایشان همه سینه ها چو دل پندارند
گر هرچ به جای سینه ها هست دل است
پس جملهٔ گاوان و خران دل دارند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۶
تا چند کشم غصّهٔ کس ناکس را
وز خسّت خود خاک شوم هر خس را
کارم به دو گز عبا چو برمی آید
دادم سه طلاق این فلک اطلس را
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۰۴
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست
چندین که خدای دشمنش می دارد
گر دشمن حق نئی چرا داری دوست
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۱۹
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم
زاهد نیم و بزهد می دانندم
گر زانک درون من برون گردانند
مستوجب آنم که بسوزانندم
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۵
در راه نفاق اگر بتی بتراشی
در پیش نهی و جان برو می پاشی
به زآن باشد که در ره قلّاشی
دعوی کنی و دل سگی بخراشی
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۹
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی
دانم زچه در پی هوا و هوسی
خود را زهمه بیشترک می بینی
هر دم چو رسن تاب از آن باز پسی