عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
آشتی
«ــ اقیانوس است آن:
ژرفا و بی‌کرانگی،
پرواز و گردابه و خیزاب
بی آنکه بداند.

کوه است این:
شُکوهِ پادرجایی،
فراز و فرود و گردنکشی
بی اینکه بداند.

مرا اما
انسان آفریده‌ای:
ذره‌ی بی شکوهی
گدای پَشم و پِشکِ جانوران،
تا تو را به خواری تسبیح گوید
از وحشتِ قهرت بر خود بلرزد
بیگانه از خود چنگ در تو زند
تا تو
کُل باشی.

مرا انسان آفریده‌ای:
شرمسارِ هر لغزشِ ناگزیرِ تنش
سرگردانِ عرصاتِ دوزخ و سرنگونِ چاهسارهای عَفِن:
یا خشنودِ گردن نهادن به غلامی‌ تو
سرگردانِ باغی بی‌صفا با گل‌های کاغذین.

فانی‌ام آفریده‌ای
پس هرگزت دوستی نخواهد بود که پیمان به آخر برد.

بر خود مبال که اشرفِ آفرینگانِ تواَم من:
با من
خدایی را
شکوهی مقدّر نیست.»



«ــ نقشِ غلط مخوان
هان!
اقیانوس نیستی تو
جلوه‌ی سیالِ ظلماتِ درون.
کوه نیستی
خشکینه‌ی بی‌انعطافیِ محض.
انسانی تو
سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی
که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده
از مُعماهای َ سیاه سر برآورده
هستی
معنای خود را با تو محک می‌زند.

از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری
و دایره‌ی حضورت
جهان را
در آغوش می‌گیرد.

نامِ تواَم من
به یاوه معنایم مکن!»

فروردینِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
ما فریاد می‌زدیم...
ما فریاد می‌زدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمی‌یافتند.

سیاهی‌ چشمِشان
سپیدی‌ کدری بود اسفنج‌وار
شکافته
لایه‌بر لایه‌بر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.

گناهی‌شان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.

۲۱ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.



غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه‌ی رازی.



هزار معبد به یکی شهر...

بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.



یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.

۹ فروردینِ ۱۳۷۲
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
شب‌بیداران
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می‌سوخت و
اندیشه‌ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می‌انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه‌بوناک
که فضا را.

حیران بودم همه شب
شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
تنها
همهمه‌ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی‌خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری‌اش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.



گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
به نجوا
نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
«برآمدنِ روز را
به دعا
شب‌زنده‌داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»

گفتم: «حاجت‌ْروا شدید
که آنک سپیده!»

به آهی گفتند: «کنون
به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می‌زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»

۸ فروردینِ ۱۳۷۳

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نخستين که در جهان ديدم...
به دکتر جهانگیر رأفت

نخستین که در جهان دیدم
از شادی غریو بر کشیدم:
«منم، آه
آن معجزتِ نهایی
بر سیاره‌ی کوچکِ آب و گیاه!»

آنگاه که در جهان زیستم
از شگفتی بر خود تپیدم:
میراث‌خوارِ آن سفاهتِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش می‌دیدم و می‌شنیدم!

چندان که در پیرامنِ خویشتن دیدم
به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تیغ بر سرِ من آخته
آن که باورِ بی‌دریغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچه‌ی اعجاز پسِ پُشت می‌گذارم
بجز آهِ حسرتی با من نیست:
تَبَری غرقه‌ی خون
بر سکوی باورِ بی‌یقین و
باریکه‌ی خونی که از بلندای یقین جاریست.

۱۲ اسفندِ ۱۳۷۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نخستين از غلظه‌ی پنيرک...
نخستین
از غلظه‌ی پنیرک و مامازی سر برآورد.

(نخستین خورشید...
بی‌خبر...)

و دومین
از جیفه‌زارِ مداهنت سر برکرد.

(دیگر روز...
از جیفه‌زارِ مداهنت...
خورشیدِ روزِ دیگر...)

سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‌خبر.

و چارمین
حیرتِ بی‌حاصلی را بود
از حیرتِ بی‌حاصلی
بهره سوته‌تر.

پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یکی آهِ سیاه را.

آنگاه
خورشیدِ ششم
ملالِ مکرر شد:
آونگِ یکی ماهِ ناتمام
به بدل چینیِ کاسه‌ی آسمانی شکسته درآویخته.

و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشکی بی‌قرار غوطه خورد:
اشکی بی‌قرار،
بدری سیاقلم
جویده‌جویده ریخته‌واریخته.



و بیهوده
ما
هنوز
انتظاری بی‌تاب می‌بردیم:

ما
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همی‌داشتیم:
(شاید را و مگر را
بر دروازه‌ی طلوع) ــ
که خورشیدِ نخستین
هم به تکرار سر برآورد
تا عرصه کند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی‌بازی
در غلظه‌ی بوناکِ پنیرک و مامازی.

۲۴ فروردینِ ۱۳۷۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
کژمژ و بی‌انتها...
کژمژ و بی‌انتها
به طولِ زمان‌های پیش و پس
ستونِ استخوان‌ها
چشم‌خانه‌ها تهی
دنده‌ها عریان
دهان
یکی برنامده فریاد
فرو ریخته دندان‌ها همه،
سوتِ خارج‌خوانِ ترانه‌ی روزگارانِ از یادرفته
در وزشِ بادِ کهن
فرونستاده هنوز
از کیِ باستان.

بادِ اعصارِ کهن در جمجمه‌های روفته
بر ستونِ بی‌انتهای آهکین
فروشده در ماسه‌های انتظاری بدوی.

دفترهای سپیدِ بی‌گناهی
به تشتی چوبین
بر سر
معطل مانده بر دروازه‌ی عبور:
نخِ پَرکی چرکین
بر سوراخِ جوالدوزی.

اما خیالت را هنوز
فراگردِ بسترم حضوری به کمال بود
از آن پیش‌تر که خوابم به ژرفاهای ژرف اندرکشد.

گفتم اینک ترجمانِ حیات
تا قیلوله را بی‌بایست نپنداری.

آنگاه دانستم
که مرگ
پایان نیست.

۱۳۷۸
سهراب سپهری : شرق اندوه
به زمین
افتاد . و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت.
من در خویش ، و کلاغی لب حوض.
خاموشی، و یکی زمزمه ساز.
تنه تاریکی ، تبر نقره نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها، کو بوی زمین، چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، که اگر بوی لجن می آید، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من : غم نامیرا.
سهراب سپهری : شرق اندوه
شکپوی
بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمه ای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لب ها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، او آمد، او آمد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
شورم را
من سازم : بندی آواز . برگیرم ، بنوازم. برتارم زخمه
لا می زن ، راه فنا می زن
من دودم: می پیچم، می لغزم ، نابودم.
می سوزم ، می سوزم : فانوس تمنایم . گل کن تو مرا ، و درآ.
آیینه شدم ، از روشن و از سایه بری بودم . دیو و پری آمد ،
دیو و پری بودم . در بی خبری بودم.
قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل ، بستر من تورات ، وزبر پوشم اوستا، می بینم خواب:
بودایی در نیلوفر آب.
هر جا گل های نیایش رست ، من چیدم . دسته گلی دارم ، محراب تو دور از دست: او بالا،
من در پست.
خوشبو سخنم ، نی ؟ باد بیا می بردم ، بی توشه شدم در کوه کجا ، گل چیدم ، گل خوردم.
در رگ ها همهمه ای دارم ، از چشمه خود آبم زن ، آبم زن.
و به من یک قطه گوارا کن ، شورم را زیبا کن .
باد انگیز ، درهای سخن بشکن ، جا پای صدای می روب. هم دود چرا می بر، هم موج من و ما و شما می بر.
ز شبم تا لاله بیرنگی پل بنشان ، زین رویا در چشمم گل
بنشان ، گل بنشان.
سهراب سپهری : شرق اندوه
هایی
سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی.
تو تراویدی: باغ جهان تر شد، دیگر شد.
صبحی سر زد، مرغی پر زد، یک شاخه شکست : خاموشی هست.
خوابم بر بود ، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب ، لرزش برگی در آب.
این سو تاریکی مرگ ، آن سو زیبایی برگ. اینها چه، آنها چیست، انبوه زمان ها چیست؟
این می شکفد، ترس تماشا دارد. آن می گذرد، وحشت دریا دارد.
پرتو محرابی ، می تابی. من هیچم: پیچک خوابی. بر نرده اندوه تو می پیچم.
تاریکی پروازی، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ، دریای هم آهنگی!
سهراب سپهری : شرق اندوه
هلا
تنها به تماشای چه ای ؟
بالا، گل یک روزه نور.
پایین، تاریکی باد.
بیهوده مپای ، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچه خدا روشن نیست.
از برگ سپهر، شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند و هراس بزرگ. ستون نگاه، و پیچک غم.
بیهوده مپای.
برخیز، که وهم گلی ، زمین را شب کرد.
راهی شو، که گردش ماهی، شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو: چه جهان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی هست، و خدایی...
بی گاه است، ببوی و برو، و چهره زیبایی در خواب دگر ببین.
سهراب سپهری : شرق اندوه
و
آری ، ما غنچه یک خوابیم.
- غنچه خواب ؟ آیا می شکفیم ؟
- یک روزی ، بی جنبش برگ.
- اینجا؟
- نی ، در دره مرگ.
- تاریکی ، تنهایی.
- نی ، خلوت زیبایی.
- به تماشا چه کسی می آید، چه کسی ما را می بوید؟
- ....
- و به بادی پرپر...؟
- ...
- و فرودی دیگر؟
- ....
سهراب سپهری : شرق اندوه
پاراه
نه تو می پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.
گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.
این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.
این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد ، بشود.
و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.
بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.
بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست ، رشته آوازی هست.
پژواکی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.
اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.
این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.
نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.
سهراب سپهری : شرق اندوه
چند
اینجاست ، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:صد پرتو من در آب!
مهتاب ، تابنده نگر ، بر لرزش برگ، اندیشه من ، جاده مرگ.
آنجا نیلوفرهاست، به بهشت، به خدا درهاست.
اینجا ایوان ، خاموشی هوش ، پرواز روان.
در باغ زمان تنها نشدیم. ای سنگ و نگاه ، ای وهم و درخت ، آیا نشدیم؟
من صخره - من ام، تو شاخه - تو یی.
این بام گلی، آری، این بام گلی ، خاک است و من و پندار.
و چه بود این لکه رنگ ، این دود سبک ؟ پروانه گذشت؟ افسانه دمید؟
نی ، این لکه رنگ ، این دود سبک ، پروانه نبود، من بودم و تو. افسانه نبود،
ما بود و شما.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
ای نزدیک
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیک!
سهراب سپهری : آوار آفتاب
دیاری دیگر
میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاک رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شکست.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
راه واره
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید . به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست . دریا - پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است.
لحظه من در راه است. و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد.
امشب ، لبخندی به فراترها خواهد ریخت.
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آبها را خواهد شکافت.
زورق رانان توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می شکند،
پارو زنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید.
گریان ، به پیشوازش خواهم شتافت.
در پرتوی یک رنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
روزنه‌ای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.