عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۰ - نامه ی کوش به شاه مکران و سپاه خواستن
شب آمد طلایه برون کرد کوش
نبیسنده ای خواست بسیار هوش
سوی شاه مکران یکی نامه کرد
سخن را روان از سر خامه کرد
که تو راه خوبی همه نسپری
همانا نداری سر کهتری
دوباره ببستند گردان میان
به رزم و به پیگار ایرانیان
سپه خواستم از تو هنگام کار
نیامد ز نزدیک تو یک سوار
کنون بار دیگر سوار آمده ست
از ایران یکی کینه خواه آمده ست
یکی رزم کردیم و بودیم شاد
شکن بر سپاه قباد اوفتاد
کنون مرد جاسوسم آگاه کرد
که دشمن سواری سوی راه کرد
مدد خواست و دانم همی بی گمان
که آید سپاهی زمان تا زمان
از ایشان سپه دل شکسته شود
همه کارها سخت بسته شود
تو باید که چندان که داری سپاه
سوی ما فرستی بدین رزمگاه
بدین کار اگر تو درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چو پرداخته باشم از ایرانیان
به یزدان اگر من گشایم میان
مگر داد بستانم از تو به کین
به آتش بسوزم تو را بر زمین
تن خویش دریاب و لختی سپاه
بساز و گسی کن بدین رزمگاه
بگو تا گذر سوی خمدان کنند
سپاهی که آن جا شتابان کنند
به یک جا بیایند هر دو سپاه
مگر بشکند زآن دل کینه خواه
فرستاده سوی ره آورد روی
بدو گفت با شاه مکران بگوی
اگر سستی آری تو در کار باز
بدین بار پرخاش ما را بساز
که بتّرترین دشمن اندر جهان
تویی مرمرا آشکار و نهان
فرستاده برداشت گرز و کمند
شتابان بشد بر ستور نوند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۱ - جنگ تن به تن قباد با کوش
چو خورشید بر زد سر از برج گاو
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۲ - پیروزی قباد بر کوش
سپیده دمان رزم را ساز کرد
تبیره خروشیدن آغاز کرد
دل مرد جنگی برآمد ز جای
از آواز شیپور و هندی درای
دلیران چین برکشیدند صف
ز کینه به لبها برآورده کف
چنین گفت با ویژگانش قباد
که امروز تیز آمد این دیوزاد
همه شب همی دوش خوردم دریغ
که گر باره کُشته نگشتی به تیغ
نگشتی ز من پیل دندان رها
وگر خویشتن ساختی اژدها
گر امروز پیش آیدم در نبرد
سر پیل چهرش در آرم به گرد
ز گفتار او شادمان شد سپاه
خروش تبیره برآمد به ماه
گرفتند نیزه سواران جنگ
کشیدند شمشیر الماس رنگ
یکایک همی پیش صف تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
یکی دام نو ساخت دارای چین
مگر چیره گردد به هنگام کین
هر آن کس که بود از سپه زورمند
به مردی شده نام ایشان بلند
فرستادشان پیش دشمن به جنگ
گرفته همه تیغ و زوبین به چنگ
بکوشید و مردی نمایید، گفت
که با دشمنان بخت بد باد جفت
چو دشمن گمانی برد کاین سپاه
که با من بمانده ست در قلبگاه
همه سرکشانند و مردان کین
نبهره سپاهش چو هست این چنین
که هر یک چو دریا بجوشد همی
چو پیل دمنده بکوشد همی
اگر آن سپاه اندر آید به جنگ
همه نام ایران شود زیر ننگ
پس آن گه چنان حمله آرم درشت
که ایرانیان را ببینیم پشت
به یک حمله از جایشان برکنم
دل و پشت سالارشان بشکنم
سپهبد چو زآن سوی، صف کرد راست
سپه ده هزاران دلیران بخواست
همی بود در قلب با آن سپاه
سپاه دگر شد سوی رزمگاه
پراگنده رزمی همی ساختند
دلیران ز هر سوی همی تاختند
گهی برشکستندشان چینیان
گهی چینیان را رسیدی زیان
گه ایرانیان چیرگی یافتند
گه از چینیان روی برتافتند
هوا تیره همچون شب تار بود
چکاچاک شمشیر خونخوار بود
ز نیزه نیستان شده روی دشت
ز خون دشت گفتی همه لاله گشت
چو خورشید بر نیمه ی روز شد
بر ایرانیان کوش پیروز شد
چو دید آن که شد لشکرش چیره دست
یکی حمله آورد چون پیل مست
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پس پشت او کینه خواه
چو آتش بر ایرانیان زد درشت
به شمشیر و نیزه فراوان بکشت
سپه را چو از یوز و آهو بره
به یک حمله بر قلب زد یکسره
قباد دلاور چو دید آن چنان
برون زد ز قلب سپاه آن عنان
پی پشت او نامور ده هزار
زره دار و برگستوانور سوار
برافگند بر چینیان خویشتن
نه شمشیر زن ماند و نه نیزه زن
ببارید شمشیر بر خود و ترگ
چو از میغ بارد بهاران تگرگ
شکسته دلان چون خروش یلی
بدیدند با خنجر کابلی
بتندی همه باز پس تاختند
همه نیزه و تیغ کین آختند
همی ریخت پولاد زهر آبدار
چو برگ درخت و سر زین سوار
سپه را به لشکرگه اندر فگند
سراپرده ی دشمن از بُن بکند
ز بانگ چکاچاک گرز گران
زمین شد چو بازار آهنگران
روان گشت بر دشت و در جوی خون
ز کشته زمین چون که بیستون
بدان حمله اندر چهاران هزار
بکشتند رزم آزموده سوار
از آن رزم شد کوش خسته دو جای
ولیکن ز مردی بیفشرد پای
چو دشمن به لشکرگه خویش دید
تن خویشتن خسته و ریش دید
همی سود دندان بسان گراز
ز کینه همی حمله آورد باز
دلیران چین از پسش همچو باد
خروشان ز اسبان تازی نژاد
دو لشکر چنان بر هم آمیختند
که از تن همی خون و خوی ریختند
همه دست و سر بود اگر یال بود
شکسته همه تیغ و گوپال بود
ز برگستوان و ز غوری زره
در و دشت سیمابگون بر کره
به شمشیر، دارای چین با سپاه
برون کرد دشمن ز تاراجگاه
شب آمد، ابا چینیان گفت کوش
که امروز باد شما گشت نوش
من امروز و فردا و دشت نبرد
جهان تیره گردانم از باد و گرد
بگفت این و اندر سراپرده شد
ز رنج زمانه دل آزرده شد
بزرگان و گردنکشان را بخواند
ز کار زمانه فراوان براند
که امروز بر ما چه آمد گزند
چه خواهیم دیدن ز چرخ بلند
برآشفت بر ما نبهره جهان
ندانم چه دارد همی در نهان
ز دشمن سپاهم شکسته دل است
کجا سرکشی بود زیر گل است
ندانم همی چاره ی کار خویش
شده خیره از بخت هشیار خویش
نبینم جز آن کوه کز روی ژرف
که بارانش برف است و بالاش ژرف
پس پشت خویش آرمش چندگاه
درنگی شوم تا بیاید سپاه
که آن جایگاهی ست سخت استوار
ز یک روی او دارد از کوهسار
وز این سو که ایرانیانند راه
یکی کنده سازیم پیش سپاه
بباشیم تا لشکر آید ز چین
دلیران ماچین و مکران زمین
پس آن گه به یک بار پیگار ما
سرآید، برآید همه کار ما
به جان هر یکی کوشش آریم سخت
مگر باز بنمایدم روی بخت
کنارنگ گفتند کاین است رای
زهی شاه گردنکش رهنمای
همان شب کشیدند بیل و تبر
دلیران و گردان پرخاشخر
یکی کنده ی سهمگن ساختند
به یک روز و یک شب بپرداختند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۳ - داستان کوش با ایرانیان
فرستاد پیغام نزد قباد
که گردنده گردون تو را داد داد
برآسود باید مرا روز چند
که خسته سپاه است و اسبان نژند
چو از خستگی نیک گردد سپاه
نتابم، بیایم سوی رزمگاه
ز پیغام او خیره تر شد قباد
چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد
بترسید و جوید همی زآن درنگ
مگر جان رهاند ز کام نهنگ
بفرمود تا پاسخش داد باز
سواری پرآواز نیرنگ ساز
که دادم شما را زمان این سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
بتابد، سوی رزمگاه آی زود
چو مرگ آمد، از نرم بالین چه سود
طلایه چو این داستان بازگفت
سه روز و سه شب کوش و لشکر نخفت
از آن روی کنده بسی چاه کرد
همه چاهها دام بدخواه کرد
گرفته سر چاه و کرده نهان
ز رازش کس آگه نه اندر جهان
چارم چو خورشید سر برکشید
قباد سپهدار لشکر کشید
سپه را سراسر زره پوش کرد
پس آهنگ لشکرگه کوش کرد
تبیره، سپه را سوی رزم خواند
سوی رزم شد کوش و لشکر براند
برون آمد از کنده و چاهسار
بپیوست با دشمنان کارزار
چو لشکر چنان برگشادند دست
که شمشیر جز مغز و مغفر نخست
رمان چینیان از سپاه قباد
چو برگ گل و لاله از تیره باد
سپه باز پس برد از آن سان زدشت
که پیرامنش هیچ دشمن نگشت
گریزان برفتند خوار و نژند
گذشتند از آن چاهها بی گزند
از ایرانیان هرکه بر پی برفت
بدان چاهها اندر افتاد تفت
به چاه اندر افتاد مردی هزار
دل لشکری گشت از او سوگوار
چو آگاه شد زآن سپاه قباد
همی هر یکی گام پستر نهاد
پس از چاهها برکشیدندشان
همه زار و پس خسته دیدندشان
گروهی شکسته سر و پای و دست
گروهی دگر نیم مرده چو مست
قباد دلاور چو آن دید، گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
چنین رنگ و دستان که داند نمود
نه گفتن توان و نه بتوان شنود
چه آیدش از این کنده و چاهسار
که در پیش تیغ است زهر آبدار
سپیده دمان سرکشان را بخواند
ز کردار دشمن فراوان براند
که با او کنون زین سپس کارزار
پیاده به آید ز جنگی سوار
بجُستن همه دشت و بگذاشتن
چو یابیم چاهی بینباشتن
چو گردد گشاده بدین دشت راه
شوم ایمن از کنده و ژرف چاه
سپه یکسره پیش جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
بفرمود تا سی هزاران سُوار
پیاده بجُستن گرفتند راه
همه کهتران بیل برداشتند
همه چاهها را بینباشتند
لب کنده بگرفت و پهناش دید
به ژرفی نگه کرد و بالاش دید
کشیدن نیارست از آن سو سپاه
مگر یاید آواز لشکر ز راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۴ - آمدن سپاه مکران و چین به نزدیک کوش
دگر ماه بگذشت بی رزم و کین
برآسوده از خون گردان زمین
بهاران چو برگشت بر چرخ ماه
ز مکران بجوشید یکسر سپاه
گزیده سواران با اسب و ساز
رسیدند در دشت خمدان فراز
چو نوشان سپه دید و آن ساز جنگ
ز خمدان برون آمد او بیدرنگ
صد و سی هزاران دلیران گرد
ز چین گرد کرده برایشان سپرد
همه ساخته با سلیح تمام
همه کارزاری همه خویشکام
دو لشکر همی رفت پرخاشجوی
سوی کینه ی شاه چین کرده روی
ز دو منزلی لشکرش مژده داد
دل شاه چین گشت از آن مژده شاد
سران سپه را همه خواند پیش
همه شادمانی نمود او ز خویش
دو نامه ز نوشان و مکران یکی
بر ایشان بخواند از دبیران یکی
که سیصد هزاران سواران کین
فرستادم اینک ز مکران و چین
شما راز دارید، گفت، این سخن
نباید که پیدا شود ز انجمن
که ایرانیان آن گه آگه شوند
که ناگه سپه بر سر ره شوند
به پهلوی دشمن برآیند نیز
بر ایشان بگیرند راه گریز
میان سپاه اندر آریمشان
دمار از تن و جان برآریمشان
شب آمد گزیده سپه ده هزار
دلیران و رزم آزموده سوار
فرستادشان سوی آن دو سپاه
که نوشان فرستاد نزدیک شاه
بفرمودشان کآن نبرده گروه
فرود آورند از پسِ پشتِ کوه
مرا زآمدن در شب آگه کنید
وز اندیشه گفتار کوته کنید
که من با سران سپه بی گمان
بدان لشکر آیم هم اندر زمان
سپه را به پهلوی دشمن کشیم
همان گه بدان دشت دشمن کشیم
همی تاخت با آن سپه آن گروه
نهانی بیامد سپه سوی کوه
به کوش آگهی آمد و برنشست
از آن شادمانی سرش گشت مست
ز لشکر گه آمد سوی کوه، تفت
سپاهش پیاده همه پیش رفت
سران را بپرسید از آن رنج راه
به راه اندر آورد از آن پس سپاه
میان بسته و سخت کرده دو لب
همی راند بی بانگ و شور و جلب
نه آواز کوس و نه زخم درای
نه گفتار مردم نه رفتار پای
به پهلوی ایرانیان بر دو میل
فرود آمد آن گرد گیتی چو پیل
نه آگاه از آن کار، ایرانیان
که بیشه گرفته ست شیر ژیان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۵ - آگاهی ایرانیان از نیرنگ کوش و کارزار با دشمن
چو بزدود هور از هوا لاجورد
پراگند بر دشت یاقوت زرد
طلایه نگه کرد و لشکر بدید
رمیده روان زی سپهبد دوید
خروشید کای نامداران کین
ز لشکر نه پیداست روی زمین
ندانم که دشمن گرفته ست راه
وگر خود مدد باشد از پیش شاه
چو گفتار بشنید فرّخ قباد
شتابان به اسب اندر آمد چو باد
بیامد، بدید آن سپاه گران
که پیدا نبودش میان و کران
بدانست کآن لشکر دشمن است
ز کردار کوش هزبر افگن است
چنین گفت کآن بدرگ باد سار
نه خیره همی دادمان روزگار
بدان لشکران گران گوش داشت
که چندین سواران زره پوش داشت
کنون کشته و خاک گشته بنام
به ارزنده و دشمنان شادکام
کنون آمد ای سرکشان کار پیش
نمایید هر یک دلیری ز خویش
کز ایدر که ماییم تا پیش شاه
فزون است فرسنگ پانصد ز راه
اگر سستی آریم در کارزار
برآرد ز ما دشمن ایدر دمار
نه روی مدارا نه راه گریز
که دشمن بود در پی و تیغ تیز
بفرمود تا پس سپه برنشست
شتابان همی رفت گرزی به دست
بجز مردی و رزم چاره نیافت
نخستین بدین لشکر نو شتافت
ببینیم تا چند و چونند، گفت
برون آورم رازشان از نهفت
بپرسید کاین لشکر گشن چیست؟
بدین لشکری شاه و سالار کیست؟
سپه را چنین پاسخ آموخت کوش
که دارای مکران بدین دشت دوش
فرود آمده ست از پی رزم و کین
گزیده سپاهی دلاور ز چین
به یاری دارای چین آمده ست
همه دل پر از شور و کین آمده ست
شمرده سوار است سیصد هزار
همه نامدار از در کارزار
بدین آرزو نیز برخاسته ست
که از کوش رزم شما خواسته ست
........................................
........................................
به رزم اندر آمد دو رویه سپاه
نظاره شد از چرخ خورشید و ماه
یکی میغ پیوست همرنگ قیر
ببارید از آن میغ باران تیر
چکاچاک شمشیر و گرز و سنان
همی بستد از دست گردان عنان
به یک زخم چندان سپه کشته شد
که از کشته هامون زمین بسته شد
دلیران مکران چو شیر ژیان
فتادند در قلب ایرانیان
فروان بکشتند و کردند اسیر
پر از خون همه نیزه و تیغ و تیر
سواران چین کنده بگذاشتند
همه رزم را تیغ برداشتند
چو دریای چین لشکر از چپّ و راست
درآمد، ز خون بر زمین موج خاست
بماندند ایرانیان در میان
نه نیروی گردان نه زور کیان
قباد آن چنان با ده و دو هزار
زره دار و برگستوانور سوار
بزد خویشتن را بکردار کوه
برآن بیکران لشکر همگروه
به یک زخم شد کشته چندان سوار
که از خون همی جوی شد مرغزار
بمالید بر چینیان بر درشت
هزاران بخست و هزاران بکشت
چو باز آمد از حمله آن کینه خواه
سپه یافت افتاده در قلبگاه
دلیران مکران برآورده جوش
چو شیر دمان از پسِ پشت کوش
کشیده همه نیزه و تیغ جنگ
گیا کرده از خون چو مرجان به رنگ
غمی گشت و گرز گران برکشید
یلان را بر او پیش لشکر کشید
چو آتش بر آن دشمنان حمله کرد
برآمد چکاچاک تیغ نبرد
جهان از تف جنگشان میغ بست
ز خون اخگری بر سر تیغ بست
سوار ار جنان تار و هم پود بود
زمین را ز خون یلان رود بود
سپهبد بدان حمله بدخواه خویش
برون کرد یکسر ز بنگاه خویش
ز مکرانیان چند مردان بکشت
که بفسرد بر دسته ی تیغ مشت
بمالید چندان سپه را چنان
که روباه گشتند شیر افگنان
چو کوش دلاور چنان دید، گفت
که اکنون چرا باشم اندر نهفت
برون تاخت از قلب با شش هزار
ز برگستوانور دلاور سوار
بزد خویشتن بر سپاه قباد
برافراخت گرز و بغل برگشاد
بکشتند نخست از سپاهش بسی
درنگی نیامد به پیشش کسی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۶ - پیروزی کوش و بیهوش شدن قباد و بازگشت ایرانیان
به هنگام شب کوش را با قباد
برآن رزمگه آشنایی فتاد
سپهبد بدو گفت کای پرفریب
در این کنده چندین نمودی شکیب
که از چین و مکران مدد خواستی
جهانی به لشکر بیاراستی
کنون همچو دیو دنان آمدی
چنان با سپه در میان آمدی
بگفت این و شمشیر زد بر سرش
نگهداشت جان در سر و مغفرش
......................................
......................................
پس آن گرز کز پیش فرّخ قباد
برآورد از کین بغل برگشاد
همی داشت در رزم کوش آن به دست
در آمد به در همچو آشفته مست
به نیرو بزد بر سر پیل زوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
چنان مغزش از خشم او خیره شد
که چشمش در آن خیرگی تیره شد
ربودند یارانش او را ز جای
ببردند تا پیش پرده سرای
سواری سوی کوش آواز کرد
که گردون در کام تو باز کرد
سپهبد همی گوید اکنون شب است
ز رنج این روان را سپه بر تن است
منم با تو فردا در این رزمگاه
نظاره به ما بر دو رویه سپاه
چو بشنید کوش این سخن بازگشت
به پیروزی اندر سرافراز گشت
بزرگان مکران و چین را بخواند
یکایک به خوان و خروش در نشاند
به می خوردن اندر چنین گفت شاه
که فردا هم از بامداد پگاه
بپردازم از کار ایرانیان
ببندید هر کس به کین را میان
شب آمد سپهبد نیامد بهوش
ز گردان ایران برآمد خروش
بزرگان نشستند با رایزن
همه نامداران آن انجمن
که ما بی سپهبد چه درمان کنیم؟
بکوشید تا چاره ی جان کنیم
چو امشب سپه را به راه افگنید
مگر جان به درگاه شاه افگنید
درستی بدان برنهادند رای
که در شب سپه بازگردد بجای
عماری بیاورد داننده مرد
کشید اندر او دیبه لاجورد
تن مرد بیهوش برداشتند
در آن مهد زرّینش بگذاشتند
بنه برنهادند و رفتند تیز
ز کشتن نکوتر همانا گریز
بماندند خرگاه و خیمه بجای
درفش کیانی و پرده سرای
سپه گرچه بسیار گندآور است
تن است و سپهدار همچون سر است
تن ارچه تناور بود زورمند
نکوشد، چو بیند سرش را نژند
دو اسبه سپاهی دو ره ده هزار
زره دار با آلت کارزار
سپهبد چنان مانده بیهوش و مست
که رگ بر تن وی همانا نجست
نیارست لشکر فرود آمدن
نه بر بادپایان یکی دم زدن
بدان ناتوانی همی تاختند
به خواب و به خوردن نپرداختند
نبودند برجای تا تیره شب
گذر کرد و نگشاد گردون دو لب
از آن مرزپویان گرفتند راه
دو منزل فزون رفته بود آن سپاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۷ - چینیان و مکرانیان در پی گریختگان و پیروزی ایرانیان بر آنان
سوی رزم شد کوش چون روز بود
که بر دشمنان دوش پیروز بود
سپاه و سپهبد ندیدند هیچ
به تاراج کردند یکسر بسیچ
سپه را همی گفت کوش سترگ
که چندین که هستید خرد و بزرگ
بتازید و لشکر بچنگ آورید
نباید که ایدر درنگ آورید
فراوان بگفت و نکردند کوش
دل شاه جنگی برآمد بجوش
برآشفت و ز آن جا سوی تخت شد
چو لشکر ز تاراج پردخت شد
دگر روز فرمود تا سی هزار
ز لشکر سواران خنجر گزار
پسِ دشمنان تاختن ساختند
شتابان دو روز و دو شب تاختند
رسیدند نزدیک آن یل سپاه
که گاه رسیده شد از رزمگاه
چو ایرانیان گردِ ره یافتند
ز کار کمین تیز بشتافتند
بیاراستند از دو رویه کمین
گروهی کشیدند شمشیر کین
سواران مکران و چین هم ز گرد
بر ایشان فگندند اسب نبرد
جهاندیده ایرانیان زود پشت
بدادند و شمشیر و نیزه به مشت
چو اسب از کمینگاه بگذاشتند
سراسر همه روی برگاشتند
کمین برگشادند یارانشان
ز باران فزون تیربارانشان
چنان هر دوان برهم آویختند
که هم در زمان گل برانگیختند
بکشتند چندان ز مکران و چین
کز ایشان کشیدند یکباره کین
از آن کینه کش لشکر کینه ساز
دو بهره نیامد سوی کوش باز
دژم گشت دارای چین زآن سپاه
سوی تختشان هیچ نگشاد راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۸ - بهوش آمدن قباد و سرزنش سپاه
قباد سپهبد چو آمد بهوش
برآورد با لشکر خویش جوش
که برگاشتن روی بهر چرا؟
رها کرد بایست مرده مرا
شما را بکوشید از بهر نام
کز او شاد گشتی شه شادکام
چه سازم بهانه کنون پیش شاه
چو گوید چرا بازگشت آن سپاه
مرا کاشک یکباره هوش از تنم
برفتی چه سازم چه پاسخ کنم
که مردن نکوتر ز ناکرده کار
گذشتن چنین بر در شهریار
سپه گفت کاین کار ما کرده ایم
که زنده تو را بازپس برده ایم
اگر شاه با ما کند آشتی
وگرنه کجا راست پنداشتی
یکایک بگوییم هر کس به شاه
کز این بازگشتن تویی بیگناه
چو بخشایش آرد، نورزد همی
گنه سوی ما بازگردد همی
اگر پهلوان تا سپیده دمان
نرستی سواری ز کام و زبان
به شمشیرمان کوش نگذاشتی
سپه را به خاک اندر انباشتی
همانا همان دوستر نزد شاه
که زنده سوی وی رسد این سپاه
دژم شد سپهبد ز گفتارشان
وز آن ناسزاوار کردارشان
دلش بود از آن بازگشتن دژم
سپاهش رسیدند روز سوم
به خون دست شسته دلیران همه
وز اسبان دشمن گرفته رمه
سر نامجویان به فتراک بر
ز پیشش فگندند بر خاک بر
یکایک بگفتندش از سر گذشت
که کردند با لشکر چین به دشت
بخندید و شد شادمانه دلش
درخشان شد آن پژمریده گلش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۹ - گفتگوی فریدون با قباد درباره ی کوش
چو نزدیک آمل رسید آن سپاه
گروهی برفتند نزدیک شاه
چو خسرو بدان سرکشان بنگرید
بر او هر کسی آفرین گسترید
بپرسید و گفتا شما را چه بود
کز آن رزمگه بازگشتید زود
چنین داد پاسخ ورا سرکشی
که بر ما ببارید تیز آتشی
ز مکران سپاه آمد و مرز چین
سپاهی که شد تنگ روی زمین
همانا فزون بود ششصد هزار
اگر برشمردی یکایک سوار
بکشتیم چندان که روی زمین
چو گل شد ز خون سواران چین
سپهدار ما هم بر کوش بود
به زخمش بیفگند و بیهوش بود
همه داستان سر بسر کرد یاد
ز کردار کوش و ز کار قباد
وز آن لشکر گشن کآمد ز پی
که چندان بکشتند گردان کی
فریدون ز گفتار او شد دژم
که بر لشکر آمدش چندین ستم
پراندیشه بنشست فرخنده شاه
چنین تا سپهبد بیامد ز راه
یکایک بپرسید از او سرگذشت
ز پیگار کوش و ز کردار دشت
وز آن پس بدو گفت کای نیکخوی
نگردد همی چرخ بر آرزوی
فرو ماندم از کار این بدگهر
به در بر کسی نیست شایسته تر
که با دیوزاده بکوشد به جنگ
کشد گردنش در خم پالهنگ
اگر قارن است او سوی خاور است
سپه را مه اوی است و گندآور است
نریمان و گرشاسب بر هندوان
کشیده سپاهی ز پیر و جوان
ندارم کسی کاو نهد پای پیش
مگر خود روم با سواران خویش
چنین گفت نستوه کای شهریار
زتو دور بادا بدِ روزگار
چو یک ساله راه است از ایدر به چین
سپاهت پراگنده اندر زمین
نیاید کنون چاره بر وی بجای
نه ایدر کسی کاو نهد پیش پای
پسر داد او نامداری به شام
که خوانند کنعان مر او را به نام
سپه دارد از تازیان ده هزار
مرا گر دهد لشکری شهریار
بدو تاختن سازم اندر نهان
بداندیش را کم کنم زین جهان
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۰ - رفتن نستوه به جنگ کنعان پسر کوش
فریدون ز گفتار او گشت شاد
دلش تازه تر گشت و رخ بر گشاد
بفرمود نستوه را ساختن
سپاهی گزید از سر تاختن
ز گنجش بداد آن که در خورد بود
سلیح سوار دلاور چو دود
سپهبد ز درگاه از آن سان شتافت
که باد بزان گرد او درنیافت
از آن، تازیان آگهی یافتند
سوی شاهشان تیز بشتافتند
چو آن آگهی سوی کنعان رسید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بدانست کز بهر او تاخته ست
چنان لشکری کینه کش ساخته ست
ز کار پدر یکسر آگاه بود
که آزرده از وی دل شاه بود
شکسته سپاهش بدان سان دوبار
که خیره شد از وی دل روزگار
از این راز کنعان بترسید سخت
بیابان گرفت و رها کرد رخت
سوی حضرموت و بیابان شتافت
سپهبد بیامد مر او را نیافت
چو بنگاه برجای بگذاشتند
سپاه و سپهدار برگاشتند
وز آن جا به درگاه گشتند باز
سپهبد چنین گفت با شاه راز
که کنعان به راه بیابان گریخت
گریزی کجا تیر و ترکش بریخت
بیابان چنان کاندر او آب نیست
دد و دام را اندر او خواب نیست
از آن راه مردم نیابد گذر
نه شیر ژیان و نه مرغ به پر
بویژه که ناساخته شد به راه
چنان دادن که در راه گردد تباه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۱ - اندر فرزندان کنعان: کوش و نمرود
پسر داشت کنعان یکی، کوش نام
به مردی همانا رسیده تمام
یکی دیگر آمدش بر راه بر
بیفگندش از بیم، کنعان خر
بیابان کوهی که برتر ز ابر
پلنگ اندر آن کوه و درّنده ببر
بدان غارها در یکی دزد بود
که خونریز و ناباک و بی مزد بود
کشیدی ز دریا به دندان نهنگ
گرفتی به دنبال شیر و پلنگ
سبک پای و ناباک و جوینده نام
ورا تازیان نمر کردند نام
پلنگ است نمر ار بدانی درست
که همچون پلنگان به خون دست شست
گذر کرد بر بچّه ای شیرخوار
مر او را از آن خاک برداشت خوار
مر آن بچه را نام نمرود کرد
ز نمرود گیتی پر از دود کرد
ببرد و بپرورد و خوبی نمود
چو زور آمدش مهربانی نمود
چو نمرود یال یلی برکشید
از آن دزد بگریخت سر در کشید
به شام آمد و پادشاهی بیافت
سر از راه یزدان از آن سر بتافت
همی به آسمان شد به رزم خدای
وز این داستان بنگر ای پاکرای
دگرگونه برخواندم این داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که دارای گیتی چو او را بداشت
پلنگی برآن شیرخواره گماشت
که روز و شب او را همی شیر داد
گهی شیر و گه گوشت نخچیر داد
برآمد بر آن شیرخواره سه سال
بسان پلنگان برآهیخت یال
یکی مرد نخچیرگیرش بدید
که پستان ماده پلنگی مکید
بکشت آن پلنگ و به خانه ش شتافت
جز از کودک خرد چیزی نیافت
به خردیش نمرود کردند نام
که نمری بُد او را همی باب و مام
چو نیرو گرفت از مه و سال و بخت
سر تخت بگرفت و بر شد به تخت
جهان شد سراسر به فرمان اوی
همه بوم در زیر فرمان اوی
منی کرد و بر خویشتن دید کار
جهان را منم، گفت پروردگار
چو بگرفت روی زمین سربسر
یکی جنگ نو ساخت با دادگر
سوی آسمان خواست رفتن به جنگ
هلاکش همی پشّه بُد کور و لنگ
چنین است راز خداوند پاک
نگهداشت او را ز باران و خاک
پلنگی بر او دایه برساخت نیز
به مردی و شاهی رسانید و چیز
همی تا چنین گفت ناهوشیار
که جز من دگر کیست پروردگار
از این ژرفتر چون یکی بنگری
نگه کن به گوساله ی سامری
روان را از اندیشه آزاد کن
از او هم بدو نام و فریاد کن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۲ - بازگشت به سرگذشت کوش رفتن کوش با ماوراءالنهر و خاور
بر این داستان دگر دار گوش
نگه کن به کردار و بازار کوش
ز کوش فریبنده دیگر سخن
چنین ساخت داننده مرد کهن
چو بشکست ایران سپه را بدرد
سوی ماوراالنّهر آغاز کرد
از او شاه مکران چو آگاه شد
دژم گشت و شادیش کوتاه شد
پذیره شدش با سران سپاه
یکی مایه ور برد گنجش به راه
از اسبان تازی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و کلاه و نگین
هم از خوردنی برد چندان ز شهر
که یک ماه لشکرش را بود بهر
ز مکران گذر کرد بی جنگ و جوش
بشد با سواران پولادپوش
همی رفت تا خاور و تیره میغ
گرفت آن همه مرزها را به تیغ
چنین تا به دریای خاور رسید
سراپرده ای نو بدان لب کشید
مر او را چنین گفت گوینده ای
به دریا شب و روز پوینده ای
که شاها، یکی جایگاه است خوش
در این ژرف دریا از او سرمکش
جزیره ست با آبهای روان
نشستنگهی از در خسروان
پر از میوه و سایه ی بید و سرو
همه کوه نخچیر و کبک و تذرو
بهار و خزان سربسر گل بود
ز طاووس و درّاج غلغل بود
روان بر سر سبزه و بوی و رنگ
نه تیمار شیر و نه بیم پلنگ
چو بشنید از او شاه وارونه خوی
کشیدش بدان جایگه آرزوی
درآمد به دریا و برشد به کوه
بزرگان چین از پسش همگروه
برآن کوه بر کان پیروزه یافت
همان زر که مانند آتش بتافت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۳ - ساختن شهر کوشان و قرار دادن پیکر کوش در آن
خوش آمدش بنشست بر کوه ژرف
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۴ - بازگشت کوش به مکران و کشتن شاه مکران
وز آن جا سپه سوی مکران کشید
چو آگاهی از وی به مکران رسید
سپهدار مکران دگر باره باز
فزون کرد و هرچیز آورد باز
پذیره شدش پیش و بردش همه
ز دیبای چین و ز تاری رمه
وز آن خوردنیها که از پیش برد
فزون برد و از خانه ی خویش برد
همی داشت یک ماه مهمان شاه
به بزم و به گوی و به نخچیرگاه
سر ماه برخاست آواز نای
پرستنده ای داشت برده سرای
بشد شاه مکران دو منزل به راه
گرفت و بکشتش بداندیش شاه
به تاراج دادش همه کاخ و گنج
نه شرم از خدای و نه پاداش رنج
یکی آتش از پیش او برفروخت
نژادش سراسر به آتش بسوخت
به نوشان سپرد افسر و تخت اوی
نگون کرد یکبارگی بخت اوی
ز پرده ببرد آن که بودش پسند
چنین کرد پاداش آن مستمند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۵ - فرستادن جاسوسان به دربار فریدون
وز آن جا سوی شهر خمدان کشید
همی برتر از خویشتن کس ندید
یکی شیر دل مرد را پیش خواند
ز کار فریدون فراوان بخواند
به درگاه او رفت بایدت، گفت
یکی بر رسیدن ز راز نهفت
سپاهش بدیدن که چند است و چون
هم از دیدنِ خود، هم از رهنمون
ببین تا فریدون چه دارد به دل
چه کرده ست با آن سپاه خجل
اگر سوی ما دارد آهنگ شاه
تو آهنگ ما کن نهانی به راه
بدادش ز دیبا و دینار چند
فرستاده شد بر ستور نوند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۰ - بازگشتن قارن از سقلاب و روم بنزد فریدون
چو برگشت قارن ز سقلاب و روم
گشاده به نیرو همه مرز و بوم
رسیده سوی خاور و باختر
شده بجّه و نوبه زیر و زبر
نشانده به هر کشوری مهتری
سپرده بدو نامور لشکری
به پیروزی آمد به درگاه باز
گرفته ز هر کشوری ساو و باز
برآسود یک سال نزدیک شاه
به گردون گردان کشیده کلاه
همه رزمها کرد با شاه یاد
به کردار و دیدار او شاه شاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
ز گفتار ایشان دژم گشت شاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳۳ - لشکر کشی قارن به چین
برون آمد از پیش تخت بلند
به هر سو درافگند پویان نوند
بزرگان شه را بدرگاه خواند
چنان کاندر ایران سواری نماند
از آن نامداران گزیده سوار
برآمد گه عرض سیصد هزار
یلانی که قارن پسندیده بود
گه رزمشان یک به یک دیده بود
همه سرکش و صفدر و تیغ زن
همه لشکر آرای و لشکرشکن
کراساز بد بود، اگر بارگی
ز لشکر برون کرد یکبارگی
ز پیران بیکار و ناهار و سست
به دیوان نشد نام یک تن درست
از این سان چو کرد آن سپه را گزین
سلیح و درم داد با اسب و زین
ز آمل سراپرده بیرون کشید
بسی ساز و آرایشی برکشید
فریدون بیامد بدید آن سپاه
چنان ساز و آرایش و دستگاه
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
بدان نیکدل پهلوان گزین
که پیروز بادی و دور از غمان
شدن تندرست، آمدن شادمان
روان کرد لشکر سر ماه مهر
که بنمود ماه نو از چرخ چهر
ز منزل چو برداشتی پیشرو
سپاهی فرود آمدی، باز نو
همی راند بر ساقه بر پهلوان
چو دریای با موج لشکر روان
تو گفتی مگر گشت جنبان زمین
وگر کوه و هامون شده ست آهنین
چو در مرز توران نهادند پی
فتادند مانند آتش به نی
به تاراج و کشتن کشیدند دست
ز شمشیرشان بی زیان کس نرست
گروهی شدند از بد اندر حصار
ندادی از آن پس به جان زینهار
کسی کاو هوای فریدون نمود
سپهبد بدو مهربانی نمود
.................................
.................................
علف ساخت و آمد بر پهلوان
خلیده دل از رنج کوش و نوان