عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روش آفرینش
سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرنوشت
به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان
ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان
اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان
بما، هماره شکر دادهاند، نوبت چاشت
نخوردهایم بسان تو هیچگه غم دان
بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان
نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مردهای بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان
به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان
تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران
فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان
ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره مینتوان زیست غمگن و حیران
ز نالههای غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران
چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان
جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان
عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شورهزار شد شایان
هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان
بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان
قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان
مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان
تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن
بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان
ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان
اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان
بما، هماره شکر دادهاند، نوبت چاشت
نخوردهایم بسان تو هیچگه غم دان
بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان
نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مردهای بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان
به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان
تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران
فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان
ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره مینتوان زیست غمگن و حیران
ز نالههای غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران
چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان
جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان
عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شورهزار شد شایان
هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان
بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان
قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان
مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان
تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن
بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرود خارکن
بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سعی و عمل
براهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نهاش پروای از پای اوفتادن
نهاش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چارهسازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوتهداری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
که با پای ملخ میکرد زوری
بزحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی
ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه
چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش
نهاش پروای از پای اوفتادن
نهاش سودای کار از دست دادن
بتندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، میهمانهاست
بیا زین ره، بقصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند
مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانهٔ خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائیکه جای چارهسازیست
که ما را از سلیمان، بی نیازیست
نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار
بجای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
بحکم کس نمیگردیم محکوم
مرا امید راحتهاست زین رنج
من این پای ملخ ندهم بصد گنج
مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور
گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری
مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند
گه تدبیر، عاقل باش و بینا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایهٔ پیری، جوانی
حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون
اگر زین شهد، کوتهداری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز بخود، محتاج بودن
هر آن موری که زیر پای زوریست
سلیمانیست، کاندر شکل موریست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سفر اشک
اشک طرف دیده را گردید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریهام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخسارهای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوهای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیرهٔ هستی دمی
چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود
عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید
قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم
بر من و بر گریهام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان
کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت
دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخسارهای تابید و رفت
مدتی در خانهٔ دل کرد جای
مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت
دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
میوهای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید
از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق
چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا
کاش میگفتند چند ارزید و رفت
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سیه روی
بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ
که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی
ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه
ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی
همی به تیرگی خود فزودی از پستی
سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی
تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی
گهی ز عجز، جفای شرار میبردی
گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی
دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا
دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی
نه لحظهای ز هجوم حوادث آسودی
نه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودی
ستیزهگر فلک، ای تیرهبخت، با تو ستیز
نمینمود تو خود گر ستیزهگر بودی
زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی
همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی
به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند
چه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودی
ندید چشم تو رنگی دگر به جز سیهی
رواست گر که بگوئیم بی بصر بودی
درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت
چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی
جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم
تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی
جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست
تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی
من و تو سالک یک مقصدیم در معنی
تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی
اگر ز فکر تو میزاد، رای نیکتری
بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی
مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر
میان شعلهٔ جانسوز، تا کمر بودی
نمینشستی اگر نزد ما درین مطبخ
مبرهن است که در مطبخ دگر بودی
نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی
بدامن سیه خود، گرت نظر بودی
من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم
اگر تو تیرهدل، از من سپیدتر بودی
که از ملال نمردی، چه خیره سر بودی
ز دوده، پشت تو مانند قیر گشته سیاه
ز عیب خویش، تو مسکین چه بیخبر بودی
همی به تیرگی خود فزودی از پستی
سیاه روز و سیه کار و بد گهر بودی
تمام عمر، درین کارگاه زحمت و رنج
نشسته بودی و بیمزد کارگر بودی
گهی ز عجز، جفای شرار میبردی
گهی ز جهل ، گرفتار شور و شر بودی
دمی ز آتش و آبت ، ستم رسید و بلا
دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی
نه لحظهای ز هجوم حوادث آسودی
نه هیچ با خبر از شب، نه از سحر بودی
ستیزهگر فلک، ای تیرهبخت، با تو ستیز
نمینمود تو خود گر ستیزهگر بودی
زمانه سوخت ترا پاک و هیچ دم نزدی
همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی
به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند
چه بودی، ار که مرا قدرت سفر بودی
ندید چشم تو رنگی دگر به جز سیهی
رواست گر که بگوئیم بی بصر بودی
درین بساط سیه، گر نمیگشودی رخت
چو ما، سفید و نکو رای و نامور بودی
جواب داد که ما هر دو در خور ستمیم
تو نیز همچو من، ایدوست، بیهنر بودی
جفای آتش و هیزم، نه بهر من تنهاست
تو نیز لایق خاکستر و شرر بودی
من و تو سالک یک مقصدیم در معنی
تو نیز رهرو این کهنه رهگذر بودی
اگر ز فکر تو میزاد، رای نیکتری
بفکر روزی ازین روز نیکتر بودی
مگر بیاد نداری که دوش، وقت سحر
میان شعلهٔ جانسوز، تا کمر بودی
نمینشستی اگر نزد ما درین مطبخ
مبرهن است که در مطبخ دگر بودی
نظر به عجب، در آلودگان نیمکردی
بدامن سیه خود، گرت نظر بودی
من از سیاهی خود، بس ملول میگشتم
اگر تو تیرهدل، از من سپیدتر بودی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شب
شباهنگام، کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون
زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن
ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن
ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن
ز انوار کواکب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن
روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون
زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن
ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن
ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شباویز
چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نهایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس کی شود، دزد تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بهرجا برافکندهاند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند
درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند
بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان
فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
شباویز، نالیدن آغاز کرد
بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت
ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس
نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمیآید آواز دیگر به گوش
بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار
برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز
شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب
شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت
بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نهایم، ای عجب
ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار
بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب
به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند
من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل
بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد
بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس کی شود، دزد تیرهروان
تو خود باش این گنج را پاسبان
بهرجا برافکندهاند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند
درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند
بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان
فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکسته
با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صاعقهٔ ما، ستم اغنیاست
برزگری پند به فرزند داد
کای پسر، این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست
دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست
میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست
دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست
هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
سبزه بهر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست
راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست
سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
تجربه میبایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست
گفت چنین، کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست
پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست
دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما کجاست
قوت، بخوناب جگر میخوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست
غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست
حاصل ما را، دگران میبرند
زحمت ما زحمت بی مدعاست
از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، بجوانی دوتاست
سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس شکم ناشتاست
گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما، کی همه شب روشناست
زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست
همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست
رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بینواست
خرقهٔ درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست
از چه، شهان ملک ستانی کنند
از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست
پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو، جامهٔ خلقان چراست
خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست
در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست
چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست
کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی بهاست
عدل، چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست
آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست
ز انده این گنبد آئینهگون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست
آنچه که داریم ز دهر، آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست
پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زور است، نه کار قضاست
مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تعدی رواست
گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست
هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست
پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هوی ست
انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست
رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست
نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست
ما فقرا، از همه بیگانهایم
مرد غنی، با همه کس آشناست
بار خود از آب برون میکشد
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست
مردم این محکمه، اهریمنند
دولت حکام، ز غصب و رباست
آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست
لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست
خون بسی پیرزنان خوردهاست
آنکه بچشم من و تو، پارساست
خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست
هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست
تیرهدلان را چه غم از تیرگیست
بی خبران را، چه خبر از خداست
کای پسر، این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست
دانه، چو طفلی است در آغوش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست
میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست
دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست
دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست
هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
سبزه بهر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست
راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست
نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست
سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست
تجربه میبایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست
گفت چنین، کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست
پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست
دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما کجاست
قوت، بخوناب جگر میخوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست
غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست
حاصل ما را، دگران میبرند
زحمت ما زحمت بی مدعاست
از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، بجوانی دوتاست
سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس شکم ناشتاست
گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما، کی همه شب روشناست
زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست
همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست
رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بینواست
خرقهٔ درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست
از چه، شهان ملک ستانی کنند
از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست
پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو، جامهٔ خلقان چراست
خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست
در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست
چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست
کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی بهاست
عدل، چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست
آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست
ز انده این گنبد آئینهگون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست
آنچه که داریم ز دهر، آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست
پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زور است، نه کار قضاست
مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تعدی رواست
گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست
هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست
پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هوی ست
انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست
رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست
نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست
ما فقرا، از همه بیگانهایم
مرد غنی، با همه کس آشناست
بار خود از آب برون میکشد
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست
مردم این محکمه، اهریمنند
دولت حکام، ز غصب و رباست
آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست
لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست
خون بسی پیرزنان خوردهاست
آنکه بچشم من و تو، پارساست
خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست
هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست
تیرهدلان را چه غم از تیرگیست
بی خبران را، چه خبر از خداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
صاف و درد
غنچهای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو می باید مُرد
تو به باغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو می باید مُرد
تو به باغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عشق حق
عاقلی، دیوانهای را داد پند
کز چه بر خود میپسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
کز چه بر خود میپسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو میبندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه میبینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه میبینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذرهها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه میدادی نشان
من نمیبینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عمر گل
سحرگه، غنچهای در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلی خندید بسیار
که، ای پژمرده، روز کامرانی است
بهار و باغ را فصل جوانی است
نشاید در چمن، دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن
نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران
تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش
اگر ما هر دو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت
بیفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را
بگفتا، هیچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوهای، پاکیزهروئی
سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا
چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم
چه شادی در صف گلشن، چه ماتم
مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، دیگر بار نشکفت
ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را باید اینک رخت بستن
مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند، ار زیرکی، دست قضا را
چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت
بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی
گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند
بهستی، خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن
گل خوشبوی را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار
تبه گردید فرصت خستگان را
برو، هشیار کن نو رستگان را
چه نامی، چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی
کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر
چو این پیمانه را ساقی است گردون
بباید خورد، گر شهد است و گر خون
از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند
ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست
ز نخوت، بر گلی خندید بسیار
که، ای پژمرده، روز کامرانی است
بهار و باغ را فصل جوانی است
نشاید در چمن، دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن
نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران
تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش
اگر ما هر دو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت
بیفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را
بگفتا، هیچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوهای، پاکیزهروئی
سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا
چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم
چه شادی در صف گلشن، چه ماتم
مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، دیگر بار نشکفت
ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را باید اینک رخت بستن
مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند، ار زیرکی، دست قضا را
چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت
بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی
گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند
بهستی، خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن
گل خوشبوی را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار
تبه گردید فرصت خستگان را
برو، هشیار کن نو رستگان را
چه نامی، چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی
کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر
چو این پیمانه را ساقی است گردون
بباید خورد، گر شهد است و گر خون
از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند
ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عهد خونین
ببام قلعهای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
نمود از ماکیانی خواستگاری
که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم
ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی
چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن
پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است
چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک
ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم
بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم
تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در
تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی
بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانهها دوست
خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور
ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است
مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را
چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم
نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز
کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد
نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن
در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای
دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فریب آشتی
ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیلهساز کنیم
ز توشهای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم
خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشارهها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیدهایم، به که دگر
نه قصهای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم
بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم
بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم
بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم
بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیلهساز کنیم
ز توشهای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم
رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم
خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشارهها بدان زخم جانگداز کنیم
بلای راه تو بس دیدهایم، به که دگر
نه قصهای ز نشیب و نه از فراز کنیم
دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم
حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فلسفه
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چارهای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبدهباز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بیخبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قائد تقدیر
کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست
از چیرهدستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست
هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست
آسودهاند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیدهای که شب و روز مبتلاست
گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست
زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست
با این خوشی، چرا به ستم خوی کردهای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست
بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست
خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست
من از تو تیرهروزترم، تنگدل مباش
بس فتنهها که با تو نه و با من آشناست
لرزیدهام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفتهام که سموم است یا صباست
از کوه و آفتاب، بسی لطمه خوردهام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست
همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست
بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست
ز الودگی، هر آنچه رسیدست شستهام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست
از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست
هر قطرهام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست
سر گشتهام چو گوی، ز روزی که زادهام
سرگشته دیدهاید که او را نه سر، نه پاست
از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست
قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بیبهاست
گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست
چون کار هر کسی به سزاوار دادهاند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست
با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست
در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
قدر هستی
سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو به جز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست
عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست
یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، به جز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست
که صفای تو به جز یکدم نیست
من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست
دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست
گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست
چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست
عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست
آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست
یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست
تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست
هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، به جز مبهم نیست
شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کارگاه حریر
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشتهای، عاقبت ترا کفن است
بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است
بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است
بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشتهای، عاقبت ترا کفن است
بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است
بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است
بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کاروان چمن
گفت با صید قفس، مرغ چمن
که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است
که گل و میوه، خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است
گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است
ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است
در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است
کاروان است گل و لاله بباغ
سبزهاش اسب و صبایش جرس است
ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هوس است
حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است
چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است