عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 16
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است
هر بنایی که خراب از تو شود آباد است
ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند
عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است
کمر بندگی عشق نبندد به میان
مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر
زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است
پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند
چون که بازوی فلک سخت‌تر از فولاد است
دامن دشت گر از ناله مجنون خالی‌ست
کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است
پیش سجاده‌نشینان خبر از باده مگوی
زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است
دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات
چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است
جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست
که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 25
چو پوست تخت من است و کلاه پشمین تاج
به تخت و تاج کیانی کجا شوم محتاج
کلاه فقر بود خود اشاره در معنی
به اینکه دور کن از سر هوای افسر و تاج
زبان حالت درویش دلق‌پوش این است
که راه میکده باشد مرا بهین منهاج
ز جان و تن بگذر تا رسی به کعبه دل
که این بود حرم خاص و آن مناسک حاج
نظیر جذبه و عشق است عقل و نفس و فنا
براق و رفرف و جبریل و احمد و معراج
بنای هستی ما را به می خراب کنید
که خسروان نستانند از خراب خراج
خراب باده عشقم نه مست آب عنب
حریف عذب فراتم نه اهل ملح و اجاج
چه گویمت که چه دردیست درد عشق که هیچ
ز هیچکس نپذیرد به هیچگونه علاج
چنان به موج درآمد فضای بحر محیط
که اصل بحر نهان شد ز کثرت امواج
سروش گفت به وحدت که عشق مصباح است
بود تن تو چو مصباح و دل در او چو زجاج
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 33
می خور که هر که می نخورد فصل نوبهار
پیوسته خون دل خورد از دست روزگار
می در بهار صیقل دل‌های آگه است
از دست یار خاصه به آهنگ چنگ و تار
در عهد گل ز دست مده جام باده را
کاین باشد از حقیقت جمشید یادگار
صحن چمن چو وادی ایمن شد ای عزیز
گل برفروخت آتش موسی ز شاخسار
آموختند مستی و دیوانگی مرا
دیوانگان عاقل و مستان هوشیار
از بندگی به مرتبه خواجگی رسید
هرکس که کرد بندگی دوست بنده‌وار
وحدت بیا و بر در توفیق حلقه زن
توفیق چون رفیق شود گشت بخت یار
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 36
هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز
در سراپرده رندان نشود محرم راز
یا که بیهوده مران نام محبت به زبان
یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز
مگذارید قدم بیهده در وادی عشق
کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز
آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق
تا کند صاحب میخانه به رویم در باز
دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا
آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز
هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل
حاش لله که شود معتکف کوی مجاز
بهتر از جنت و حور است همانا وحدت
وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 44
ما سال‌ها مجاور میخانه بوده‌ایم
روز و شبان به خاک درش جبهه سوده‌ایم
با رخش صبر وادی لا را سپرده‌ایم
اندر فضای منزل الّا غنوده‌ایم
پا از گلیم کثرت دنیا کشیده‌ایم
خود تکیه ما به بالش وحدت نموده‌ایم
با صیقل ریاضت از آیینه ضمیر
گرد خودی و زنگ دوئی را زدوده‌ایم
زاهد برو که نغمه منصوری از ازل
ما بر فراز دار فنا خوش سروده‌ایم
بهر قبول خاطر خاصان بزم دوست
کاهیده‌ایم از تن و بر جان فزوده‌ایم
نادیده‌های چند ز دلدار دیده‌ایم
نشنیده‌های چند ز جانان شنوده‌ایم
تا رخت جان به سایه سروی کشیده‌ایم
صد جوی خون ز دیده به دامن گشوده‌ایم
گوی سعادت از سر میدان معرفت
وحدت به صولجان ریاضت ربوده‌ایم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 46
با توسن خیال به هر سو شتافتیم
از دوست غیر، نام نشانی نیافتیم
دلبر نشسته در دل و ما بی‌خبر از او
بیهوده کوه و دشت و بیابان شتافتیم
گفتیم ترک صحبت ابنای روزگار
مردانه‌وار روی دل از جمله تافتیم
معلوم شد که میکده و خانقه یکی‌ست
این نکته را چو اصل حقیقت شکافتیم
شد عاقبت کفن به تن آن جامه‌ای که ما
از پود مهر و تار وفای تو بافتیم
یک ره عدم شدیم پس از مشرق وجود
خورشیدوار بر همه آفاق تافتیم
وحدت اگر چه در سخن سفته‌ای ولیک
کوتاه کن که قافیه دیگر نیافتیم
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 48
گفتگوی زاهد از علم است و ظن
های و هوی عارف از علم الیقین
چنگ زن در حلقه زلف بتان
تا بیابی معنی حبل المتین
غافلی غافل که صیاد اجل
با کمان کین بود اندر کمین
سرنگون شد تا ابد لات و منات
چون برآمد دست حق از آستین
هر زمانی وحدت ابراهیم‌وار
می‌سراید لا احبّ الافلین
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 49
خیز و رو آور به معراج یقین
بی براق و رفرف و روح‌الامین
نیستی معراج مردان خداست
نیست معراج حقیقت غیر از این
سرنوشت عاشقان یکسر بلاست
عشق شد با درد و با محنت قرین
در حقیقت جمع آب و آتش است
لاف عشق و آگهی از کفر و دین
دست زن بر دامن دیوانگی
دور کن از خویش عقل دوربین
دیده خودبین خدابین کی شود
گفتمت رمزی برو خود را مبین
دل در آن چاه زنخدان پا نهاد
شد فلاطون محبت خم‌نشین
عاشق آن باشد که نشناسد ز هم
جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کین
بی تو باشد عاشقان را صبح و شام
ناله جانسوز و آه آتشین
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 51
به عقل غره مشو تند پا منه در راه
بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه
عیان در آینه کائنات حق بینید
اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه
به غیر پیر خرابات و ساکنان درش
ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه
رسد به مرتبه‌ای خواجه پایه توحید
که عین شرک بود لا اله الا الله
گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل
دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه
ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست
نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه
به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست
که پیش رحمت عامش برند نام گناه
مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل
کسی نیافته بر حل این معما راه
چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید
شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه
گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق
گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 59
به من فرمود پیر راه بینی
مسیح آسا دمی خلوت گزینی
که از جهل چهل سالت رهاند
اگر با دل نشینی اربعینی
نباشد ای پسر صاحبدلان را
به جز دل در دل شب‌ها قرینی
شبان وادی دل صد هزارش
ید بیضا بود در آستینی
سلیمان حشمتان ملک عرفان
کجا باشند محتاج نگینی
بنازم ملک درویشی که آنجا
بود قارون گدای خوشه‌چینی
مگو این کافر است و آن مسلمان
که در وحدت نباشد کفر و دینی
عجب نبود اگر با دشمن و دوست
نباشد عاشقان را مهر و کینی
خدا را سر حکمت را مگویید
مگر با چون فلاطون خم نشینی
نروید لاله از هر کوهساری
نخیزد سبزه از هر سرزمینی
برو وحدت اگر ز اهل نیازی
بکش پیوسته ناز نازنینی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
پرنده ی خیس
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
آینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد ِ روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند ...
ای صمیمی ،
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گُل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم -
و صندوق های زرد ِ پُست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های "ورود ممنوع" ،
با خانه های "به اجاره داده می شود" ،
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
*
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
کجاست سرخی فریادهای بابک خرّم ...؟
زمانه حادثه رویید با نشانه ی دیگر
چنین زمانه چه سخت است در زمانه ی دیگر
هزار خنجر کاری به انحنای ِ دلم آه
مخوان ، ترانه مخوان ، باش تا ترانه ی دیگر
بهانه بود مرا شکستِ قیام گذشته
عطش ، عطش تو بمان گرم ، تا بهانه ی دیگر
همیشه قلب مرا زخم ، زخم کهنه ی کاری
همیشه دست تو را تیغ ،‌ تیغ فاتحانه ی دیگر
سکوت در دل این آشیانه ی ممتد وای
کجاست منزل ِ امنی ، کجاست خانه ی دیگر
خروش و جوشش دریاچه در کرانه ی من بین
که این ترانه نبوده است در کرانه ی دیگر
جوانه سبز نبوده است در گذشته ی این باغ
بمان تو سبزی ِ این باغ ، تا جوانه ی دیگر
زمان ِ حادثه خوش آمدی ، سلام بر رویَت
که شب نشسته به خنجر در آستانه ی دیگر
به جان ِ دوست از این تازیانه باک ندارم
که زخم ِ جان ِ مرا هست تازیانه ی دیگر
کجاست سرخی ِ فریادهای بابک خرّم
کجاست کاوه ی آزاده ی زمانه ی دیگر ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تساوی
"یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هیمه ...
نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم ِ کولاک
یک جا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ام
در پشت خانه ام
و در تفکّر ِ یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر ِخوبم ،
بشکن مرا
برای اجاق سرد ِ اتاقت
آتشم بزن ...
*
من هیمه ام
برادر خوبم ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
سورویوب گئدر
قارشیکی قارلیجا دابی گؤردونمو؟
یولدورموش اییامین, اریییب گئدر
آخان سولاردان سن عبرت آلدینمی؟
یوزونو یئرلره سورویوب گئدر
قادیرسن, ائی ئولو شاهیم, قادیرسن!
هر نئریه باخسان اوندا حازیرسن
اوستوموزده دؤردگوشلی چادیرسن
جملهمیزی بیردن بورویوب گئدر
سیرا-سیرا گلن, اول ئولو قوشلار
سیرلی اولور, یاخماز اونو گونشلر
اول-عزل مئیوه وئرن آباجلار
اونلار دا قالماییب, چورویوب گئدر
شاه ختایم سؤیلر سؤزو اوزوندن
درویشلرین ساقینیبدیر گؤزوندن
اولور-اولماز مونکیرلرین سؤزوندن
عصریییب کؤنلوموز, فاریییب گئدر
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
نفسین دینلینین
سؤزونو بیر سؤیلینین
سؤزونو ائدر ساب بیر سؤز
پیر نفسین دینلینین
یوزونو ائدر آب بیر سؤز
بیر سؤز واردیر خالق ایچینده
دخی سؤز وار خولق ایچینده
اولمایا کی, دلق ایچینده
دئیسن چارقاداق بیر سؤز
سؤز واردیر کسدیریر باشی
سؤز واردیر کسر ساواشی
سؤز واردیر آبولو آشی
بال ایلن ائدر یاب بیر سؤز
سؤزونو یاخشی بیشیرگیل
یاخشی ئوس ایله دوشورگیل
یارامازینی شاشیرگیل
جانینا اولور داب بیر سؤز
ایسترم گؤرییم یاری
بو رمزی آنلاگیل باری
هزاران اهلی-ایقراری
ائدر قارا تورپاق بیر سؤز
شاه ختای, آیاتین‌دن
سؤزون سؤیله اوز ذاتین‌دن
اولمایا کیم, پیر قاتین‌دن
سنی ائده ایراب بیر سؤز!
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۳۱
از من هزار من شد هی هی هزارهی هی
هی هی هزار از من از من هزار هی هی
هی هی که من ندانم ، دائم منی برانم
زین کی کنی خلاصم، هی هی هزار هی هی
هی هی کجا شریعت، من غافل از طریقت
دانم نه آن حقیقت، هی هی هزار هی هی
دیدیم آنچه دیدیم، خوردیم آنچه خوردیم
بر سینه داغ بردیم، هی هی هزار هی هی
یاری کجاست یاری، غمخوار ها نگاری
یاری بگو تو یاری، هی هی هزار هی هی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۱
پیش جانان گر بمیرم تا سزاواری مراست
زانکه شیوه دوستی جز دوستان مردن خطاست
یار را باید که خون ریزد به پیش دوستان
تابزیر چشم بیند یار کین یار مراست
غیر هرگز نیست باهُو در جهان جمله که اوست
این حقیقت راس را جز دوستان فهم کراست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۳
کفر اول را ندانی راه چیست
کفر ثانی کی شناسی هان که چیست
کفر اول نزد اهل بالبصر
گشت واضح هان سخن دروی که چیست
کفر ثانی گر بدانی بالیقین
تا نه پرسی بار دیگر کفر چیست
کفر ثالث را ز حق جان مرا
جز موحد کس نداند کُفر چیست
رمز در زنار می بینم بسی
یار کافر شو تو این ایمان چیست
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۴
کفر اول می شناسد هر کسی
لیک ثانی کفر کی داند کسی
غیر خاصان کس نداند کفر این
مردمان دیدم در آن حیران بسی
خوش بود این کفر از ایمان ما
من نه گفتم عارفان گفته بسی
یار این کفرست ایمان الخواص
غیر خاص الخاص چون داند کسی
عین عارف گشت آن مرد خدا
کفر ثالث نیک گرداند کسی