عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲
ای دل و دیده دل و دیده من پر خونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
سوزش جان من از شرح و بیان افزونست
چشم نم دیده ام از دور فلک پر خون بود
این زمان از غم هجران تو چون جیحونست
دوستانم به تفقّد همه دستان گویند
کای ستمدیده درین واقعه حالت چونست
چه بگویم که درین واقعه بر من چه رسید
هرچه گویم همه دانید کزان افزونست
چون زخار فلک سفله ننالم به ستم
که گل روی تو در خاک لحد مدفونست
در فراق رخ خوب تو چنان می گریم
که رخ جان من از خون جگر گلگونست
لیلی جان من آخر به کجا رفت بگو
که جهانی ز فراق رخ او مجنونست
عمر شیرین چو به تلخی به سرآید ای دل
می کش این درد که بر تو نه بلا اکنونست
از جهان غیر جفانیست نصیبم چه کنم
که مرا پشت دل از غصّه ز غم چون نونست
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۶
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مسکینی و غریبی از حد گذشت ما را
بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
چون ریختی بخواری خون مرا بزاری
برتر بتم گذاری کافیست خون بها را
شه خفته و بدرگاه خلقی زداد خواهان
غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را
چون رحمت تو گردد افزون ز عذر خواهی
هر چند بیگناهم عذر آورم خطا را
محمل نشین ناقه، ای ساربان بگو کیست
کز ناله میچکد خون در کاروان درا را
از درد خود گشایم کی لب بر مسیحا
هم درد تو فرستی هم تو دهی دوا را
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت
حدی بود ستم را اندازه ای جفا را
بیگانه ز آشنایان گر گشته ام عجب نیست
بسیار آزمودم یاران آشنا را
ما و طبیب تا چند مخمور در خرابات
اعطوالنا حیو یا ایهاالسکارا
بر ما اگر ببخشی وقتست وقت یارا
چون ریختی بخواری خون مرا بزاری
برتر بتم گذاری کافیست خون بها را
شه خفته و بدرگاه خلقی زداد خواهان
غفلت ز دادخواهی خود چیست پادشا را
چون رحمت تو گردد افزون ز عذر خواهی
هر چند بیگناهم عذر آورم خطا را
محمل نشین ناقه، ای ساربان بگو کیست
کز ناله میچکد خون در کاروان درا را
از درد خود گشایم کی لب بر مسیحا
هم درد تو فرستی هم تو دهی دوا را
هر چند ما خموشیم ای چرخ بی مروت
حدی بود ستم را اندازه ای جفا را
بیگانه ز آشنایان گر گشته ام عجب نیست
بسیار آزمودم یاران آشنا را
ما و طبیب تا چند مخمور در خرابات
اعطوالنا حیو یا ایهاالسکارا
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست
چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند
خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست
ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب
چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
صیاد را نگر که چه بیداد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
نه می کشد مرا ونه آزاد می کند
بنگر که یار خاطر ما شاد می کند
با غیر همنشین و مرا یاد می کند
مرغ دلم که اینهمه فریاد می کند
فریاد از تغافل صیاد می کند
خوش نغمه بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد می کند
برما روا مدار ستم بیش از این که دل
تا کی مگر تحمل بیداد می کند؟
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم بوعده ای دل من شاد می کند
آن بیوفا طبیب که ذکرش بخیر باد
دانسته ای که هیچ ترا یاد می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گله ام از تو مپندار که از دل برود
بر دلم از تو غباریست که مشکل برود
چند دل از پی اندیشه باطل برود
جای رحمست بر آنکس که پی دل برود
خلق را بیم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتی من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره لیلی و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجوئی ما آئی باز
گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود
بیگنه یار مرا کشت و ندانست دریغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن میدهدم باز طبیب
که شوم بی خبر از خویش و ز محفل برود
بر دلم از تو غباریست که مشکل برود
چند دل از پی اندیشه باطل برود
جای رحمست بر آنکس که پی دل برود
خلق را بیم هلاکست و مرا غم که مباد
نشود کشتی من غرق و به ساحل برود
چشم مجنون به ره لیلی و ترسم نکند
ساربان ره غلط و ناقه به منزل برود
از سر لطف به دلجوئی ما آئی باز
گر بدانی ز عتاب تو چه بر دل برود
بیگنه یار مرا کشت و ندانست دریغ
که مکافات چها بر سر قاتل برود
هر زمان باده از آن میدهدم باز طبیب
که شوم بی خبر از خویش و ز محفل برود
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا بتیست که دلها ازین ستم شکند
که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند
براه عشق توام کاش هر کجا خاری است
گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند
فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد
روامدار که بال و پرم بهم شکند
بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد
کسی که جام جمش گردهی بهم شکند
ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام
گلی که طرف کله را به صبحدم شکند
وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد
چنین که از ستم هجر دمبدم شکند
طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است
کسی ندیده سفالی که جام جم شکند
که عهد بندد و بی موجبی بهم شکند
براه عشق توام کاش هر کجا خاری است
گهی بدیده خلد گاه بر قدم شکند
فتاده ام چو بدامت خدای را صیاد
روامدار که بال و پرم بهم شکند
بساغر دل پرخون ما چه خواهد کرد
کسی که جام جمش گردهی بهم شکند
ببزم خاص مخوان غیر را که می ترسم
از آن ستم دل خاصان محترم شکند
چمن نگر که زمانش نمیکشد تا شام
گلی که طرف کله را به صبحدم شکند
وصال گاه بگاهم بدل چه خواهد کرد
چنین که از ستم هجر دمبدم شکند
طبیب جز دل افسرده ات که پرخون است
کسی ندیده سفالی که جام جم شکند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرنه گل ناله ای از مرغ چمن گوش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند
ناله را مرغ چمن به که فراموش کند
نالم از دیده تر تابکی از مشت خسی
هر نفس آتشی افروزم و خاموش کند
در کنار توازین رشگ خورم خون که مباد
با خیال تو کسی دست در آغوش کند
تا بکی جور جوانان قصب پوش مگر
اثری ناله پیران خشن پوش کند
سادگی بین که باین سست وفا یار طبیب
بسته ام عهدی و دانم که فراموش کند