عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت دنیا فرماید
دلا چون آخر کارست در خاک
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
یکی پرسید از منصور کابلیس
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نصیحت و موعظه و تنبیه و خطاب قائم الولایه نمودن فرماید
ای برادر در شریعت راه رو
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
نیک بین و نیک دان و نیک شو
ای برادر دیدی احوال جهان
از بدو نیک جهان ماند نشان
ای برادر تو نشان نیک خوان
تا بیابی ازمعانی تو نشان
من نشان بی نشانی داشتم
پس بامر اوعلم برداشتم
هر که او اسرار حق را فاش کرد
کفر آمد در درون و جاش کرد
هر که خود بی امر او کاری کند
خویشتن را مرده برداری کند
من بحکم او کنم اسرار فاش
گفت او تخم معانی را بپاش
تاشود سبز و ببار آید ازو
میوهٔ حبّ علی در جان نکو
من ندانم مدح او را خود تمام
حق تعالی گفت وصفش درکلام
همچو منصورش هزاران باده نوش
همچو طیفورش هزاران خرقه پوش
ای جهانی همچو عطّارت اسیر
جمله خلقان راتو باشی دستگیر
یا امیرالمؤمنین لطف آن تست
خلق عالم جمله در فرمان تست
یا علی این خاکدان ظلمت گرفت
لیک قهاریت راحکمت گرفت
قهر آن تو و رحمت آن تست
جملهٔ انس و ملک حیران تست
هرچه خواهی آن کنی حاکم توئی
بر همه معلومها عالم توئی
من ندارم طاقت ظلم سگان
نیست گردان جمله را از این جهان
آتش ظلم بدان سوزد دلم
بوی آن آتش برآید از گلم
دفع این آتش مگر مهدی کند
خلق را خوش از نکو مهدی کند
دفع این آتش بآب رحمت است
هرکرا بینم خراب از رحمت است
یا مگر این سوز سوز اولیاست
یا مگر این دشت دشت کربلاست
یا مگر این قوم بر حق نیستند
زان بخون اهل معنی بیستند
یا مگر این قوم گمراه آمدند
قعر دوزخ را هوا خواه آمدند
هرکه از سرّ خدا انکار داشت
مستمندان خدا را خوار داشت
گر هزاران گنج دارد ور سپاه
هست جایش دوزخ و رویش سیاه
هیچ میدانی که این عالم ز کیست
تار و پود رشتهٔ آدم ز کیست
تو در این عالم ادب را پیش گیر
خاطر خلقان مرنجان ای امیر
این امیران جهان را عدل نیست
وین بزرگان زمان را بذل نیست
حاکمان این زمان ناحق کنند
در بر خود جامها ابلق کنند
بعد از آن افتند درچاه عدم
میروند آن جمله در راه عدم
هر که او در راه ناحق زد قدم
بر سرش آید عذاب بیش و کم
هیچکس از ظلم برخوردار نیست
ظلم را با دین و ایمان کار نیست
هیچ دیدی تو که بر آل رسول
ظلمها کردند قومی ناقبول
بر تو گر ظلمی رود صبر آر پیش
تا بخواند مرتضایت پیش خویش
ای برادر از بدی پرهیز کن
تیغ بر فرق لعینان تیز کن
مرتضی دیدی که سرها چون گرفت
صدهزاران جان بدهر افزون گرفت
تیغ او تشنه است ازخون بدان
بدمکن ای یار تو همچون بدان
تیغ او تشنه است برخون سگان
بدمکن با یار و دست از بدفشان
زآنکه تیغش حاضر است و کور تو
تو یدالله را نمیدانی نکو
تیغ او بر تو روان خواهد شدن
از تو عمر و دین وجان خواهد شدن
ذوالفقارش راست قدرت از الاه
تیغ او باشد فقیران را پناه
صد هزاران سر رود درکوی او
جز محمّد نیست کس پهلوی او
هرکه از تیغش رود سوی جحیم
ماند اندر دوزخ سوزان مقیم
مصطفی او را شفاعت خواه نیست
زآنکه او از سرّ حق آگاه نیست
هست آگاهی به پیش سالکان
هرکه سالک نیست او را مرده دان
من ترا خسرو گرفتم یاعمید
یا چو کیکاوس وقتی یا رشید
یا فریدون وسکندر درجهان
یا چو دارابی و هوشنگ زمان
یا چو طهمورث و ضحاک ای پسر
یا چو رستم پهلوان پر جگر
یا تو چون بهرام یا همچون قباد
یا تو چون نوشیروان با عدل وداد
یا چو محمودی و عالم زآن تست
یا زمین هند در فرمان تست
یا چو شاپوری و چون بهرام گور
عاقبت افتی تو اندر دام گور
حال تو چون باشداندر گور تنگ
فکر فرما گر تو داری نام وننگ
لشکر و خیل و حشم با گنج زر
هیچ سودی می ندارد ای پسر
گر تو خواهی شاهی دنیا و دین
عدل کن راضی مشو با ظلم و کین
تا توانی عدل کن کز غم رهی
وز عذاب دوزخ سوزان جهی
جهد کن تا مرهم دلها شوی
از نکوئی درجهان یکتا شوی
حکم تودایم بهر درویش نیست
مدّت تو بانگ گاوی بیش نیست
هست این عالم به پیش عرش او
همچو خشخاشی درون فرش او
خود چه باشی تو ازین خشخاش هیچ
هیچ گشته ابله و نادان و گیج
او کشد جور و شود آسوده حال
تا بمانی در عذاب لایزال
این معانی را بجوهر گفتهام
درّ اسرارش به مظهر سفتهام
گر بخوانی تو بجان درگوش کن
یا چو جام کوثرش خود نوش کن
ختم کن عطّار مستی تا بکی
نوش کن از خمّ معنی جام می
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در رعایت ادب نمودن، و از عبادت و معرفت غافل نبودن، و مغرور نبودن بطاعت، و تقصیر نمودن در طلب، و تنبیه نمودن حضرت امام جعفر صادق علیه السلام شیخ داود طائی را برعایت ادب
بشنو از گفتار فرزند نبی
آنکه از جان بوده پیوند نبی
آن امامی کو بحقّ این راه رفت
از جهان او با دل آگاه رفت
آن امامی کو چو جدّش پاک بود
کی چو بابش خود ز دشمن باک بود
آن امامی کو زجدّ میراث یافت
علم باطن روی خود از غیر تافت
آنکه او را من همی دانم امام
غیر مهر او ندانم والسلام
در ولایت معنی اسرار داشت
در هدایت جان هشت و چار داشت
جعفر صادق امام خاص و عام
مقتدای خلق و معنی کلام
دایم آن سلطان دین در خانه بود
کز درش خلق جهان بیگانه بود
یک شبی داود دید انوار او
موج میزد بحر دل ز اسرار او
یک شبی داود طائی پیر راه
آستان بوسید و آمد پیش شاه
کرد او چون بر امام دین سلام
گفت ای در دین احمد بانظام
چون توئی هادی ارباب قبول
باب تو شاه است و جدّ تو رسول
تو مرا ای بحر عرفان پند ده
بر دلم از پند خودپیوند ده
شاه گفتش ای سلیمان زمین
علم شرعت هست در زیر نگین
زاهد وقتی ودولت باشدت
خود به پند من چه حاجت باشدت
گفت داودش که ای نور قمر
خواهم از نخل ولایت یک ثمر
پس امام دین بگفتش این جواب
من همی ترسم در آخر از عذاب
زآنکه فرموده است جدّم مصطفی
آن نبیّ خاص و محبوب خدا
گر تو بی من رهروی در گلخنی
بلکه اندر این نسب دور از منی
اندر این ره خود نسب ناید بکار
طاعت و زهد و ورع داری بیار
اند راین ره جان بباید باختن
خانه در کوی ملامت ساختن
آنچه جدّم گفته است ای پاک دین
بشنو وبرخوان و در معنی ببین
گشت خود داود بس ترسان ازین
تا نباشد حال من فردا چنین
پیش جدّم من نباشم شرمسار
بی عبادت من نبودم برقرار
چون شنید از صادق این زد جامه چاک
اوفتاد از گریه و زاری بخاک
گفت یارب تو همی دانی که من
شرم دارم پیش تو گفتن سخن
آنکه مقصود زمین و آسمان
اصل و فضل او به پیش من عیان
او همی گوید به پیشم عجز خویش
چون نگردم دل فکار و سینه ریش
رفت داود و به خلوت کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
برتراشید از ضمیرش غیر حق
پیش صادق خوانده بود او این سبق
او بگفت صادق حق کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
در بروی خلق عالم بست او
جان ودل در ذکر حق پیوست او
زندگیّش وحدت و عرفان شده
مردگیّش زندگیّ جان شده
او دگر با خلق همراهی نکرد
بوددایم جان او با سوز ودرد
چون درآمد عشق و دروی گرم شد
وز محبّت دل چو مومش نرم شد
نزد صادق یک ره آمد شیخ فرد
صادقش برخوان نعمت خاص کرد
او ز پیش شاه خود نانی گرفت
خود ز یک لقمه از آن جانی گرفت
چون ز پیش صادق آمد او برون
دید ترسائی بغایت ذوفنون
داد از نان شه او را لقمهای
ساخت ترسا هم از آن نان طعمهای
کاندرین لقمه بسی اسرارهاست
واندر این لقمه بسی گفتارها
خود ز دست شیخ ترسا آن گرفت
خورد آن نن و از آننان جان گرفت
خورد از آن لقمه روان معروف شد
او بمعروفی از آن موصوف شد
از عدم چون جانب دنیا شتافت
اووجود خویش را پرنور یافت
شد سوی بازار روزی با شتاب
دید سقّائی که او میداد آب
گفت با خلقان که از بهر خدا
آب من گیرید و نوشید از صفا
نام حق بشنید چون معروف ازو
گشت از آن معروف در دم آب جو
آب نوشید و بدستش جام داد
نام حق را در دل او آرام داد
خلق گفتندش که روزه داشتی
معده را از آب چون انباشتی
گفت از بهر خدا خوردم من آب
تا رسد از روزه و آبم ثواب
من دعا از زحمت خود ساختم
ز آن بصورت روزه را پرداختم
رو ز صورت بگذر و معنی بدان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
گر بمعنی میرسی انسان توئی
در حقیقت آیت رحمن توئی
هر که درمعنی بحق واصل نشد
او بکوی عاشقان مقبل نشد
همچو کرخی تو بحق مشغول شو
تو قبول او طلب مقبول شو
تا نگردی روز آخر شرمسار
تو از این کردار خود شرمی بدار
خودنخواهی ماند زنده جاودان
عاقبت باید برون رفت از جهان
تو چه حاصل کردی ای گم کرده راه
همچو پنبه ساختی موی سیاه
مو سفید ایمان ضعیف و دل سیاه
کی شوی تقصیر خود را عذر خواه
گشت اگر عطّار در تقصیر پیر
رحم کن یا رب به تقصیرش مگیر
آنکه از جان بوده پیوند نبی
آن امامی کو بحقّ این راه رفت
از جهان او با دل آگاه رفت
آن امامی کو چو جدّش پاک بود
کی چو بابش خود ز دشمن باک بود
آن امامی کو زجدّ میراث یافت
علم باطن روی خود از غیر تافت
آنکه او را من همی دانم امام
غیر مهر او ندانم والسلام
در ولایت معنی اسرار داشت
در هدایت جان هشت و چار داشت
جعفر صادق امام خاص و عام
مقتدای خلق و معنی کلام
دایم آن سلطان دین در خانه بود
کز درش خلق جهان بیگانه بود
یک شبی داود دید انوار او
موج میزد بحر دل ز اسرار او
یک شبی داود طائی پیر راه
آستان بوسید و آمد پیش شاه
کرد او چون بر امام دین سلام
گفت ای در دین احمد بانظام
چون توئی هادی ارباب قبول
باب تو شاه است و جدّ تو رسول
تو مرا ای بحر عرفان پند ده
بر دلم از پند خودپیوند ده
شاه گفتش ای سلیمان زمین
علم شرعت هست در زیر نگین
زاهد وقتی ودولت باشدت
خود به پند من چه حاجت باشدت
گفت داودش که ای نور قمر
خواهم از نخل ولایت یک ثمر
پس امام دین بگفتش این جواب
من همی ترسم در آخر از عذاب
زآنکه فرموده است جدّم مصطفی
آن نبیّ خاص و محبوب خدا
گر تو بی من رهروی در گلخنی
بلکه اندر این نسب دور از منی
اندر این ره خود نسب ناید بکار
طاعت و زهد و ورع داری بیار
اند راین ره جان بباید باختن
خانه در کوی ملامت ساختن
آنچه جدّم گفته است ای پاک دین
بشنو وبرخوان و در معنی ببین
گشت خود داود بس ترسان ازین
تا نباشد حال من فردا چنین
پیش جدّم من نباشم شرمسار
بی عبادت من نبودم برقرار
چون شنید از صادق این زد جامه چاک
اوفتاد از گریه و زاری بخاک
گفت یارب تو همی دانی که من
شرم دارم پیش تو گفتن سخن
آنکه مقصود زمین و آسمان
اصل و فضل او به پیش من عیان
او همی گوید به پیشم عجز خویش
چون نگردم دل فکار و سینه ریش
رفت داود و به خلوت کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
برتراشید از ضمیرش غیر حق
پیش صادق خوانده بود او این سبق
او بگفت صادق حق کار کرد
رو بسوی کلبهٔ اسرار کرد
در بروی خلق عالم بست او
جان ودل در ذکر حق پیوست او
زندگیّش وحدت و عرفان شده
مردگیّش زندگیّ جان شده
او دگر با خلق همراهی نکرد
بوددایم جان او با سوز ودرد
چون درآمد عشق و دروی گرم شد
وز محبّت دل چو مومش نرم شد
نزد صادق یک ره آمد شیخ فرد
صادقش برخوان نعمت خاص کرد
او ز پیش شاه خود نانی گرفت
خود ز یک لقمه از آن جانی گرفت
چون ز پیش صادق آمد او برون
دید ترسائی بغایت ذوفنون
داد از نان شه او را لقمهای
ساخت ترسا هم از آن نان طعمهای
کاندرین لقمه بسی اسرارهاست
واندر این لقمه بسی گفتارها
خود ز دست شیخ ترسا آن گرفت
خورد آن نن و از آننان جان گرفت
خورد از آن لقمه روان معروف شد
او بمعروفی از آن موصوف شد
از عدم چون جانب دنیا شتافت
اووجود خویش را پرنور یافت
شد سوی بازار روزی با شتاب
دید سقّائی که او میداد آب
گفت با خلقان که از بهر خدا
آب من گیرید و نوشید از صفا
نام حق بشنید چون معروف ازو
گشت از آن معروف در دم آب جو
آب نوشید و بدستش جام داد
نام حق را در دل او آرام داد
خلق گفتندش که روزه داشتی
معده را از آب چون انباشتی
گفت از بهر خدا خوردم من آب
تا رسد از روزه و آبم ثواب
من دعا از زحمت خود ساختم
ز آن بصورت روزه را پرداختم
رو ز صورت بگذر و معنی بدان
تا شوی واقف ز اسرار نهان
گر بمعنی میرسی انسان توئی
در حقیقت آیت رحمن توئی
هر که درمعنی بحق واصل نشد
او بکوی عاشقان مقبل نشد
همچو کرخی تو بحق مشغول شو
تو قبول او طلب مقبول شو
تا نگردی روز آخر شرمسار
تو از این کردار خود شرمی بدار
خودنخواهی ماند زنده جاودان
عاقبت باید برون رفت از جهان
تو چه حاصل کردی ای گم کرده راه
همچو پنبه ساختی موی سیاه
مو سفید ایمان ضعیف و دل سیاه
کی شوی تقصیر خود را عذر خواه
گشت اگر عطّار در تقصیر پیر
رحم کن یا رب به تقصیرش مگیر
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان خبر دادن از جلوۀ ظهور مولوی رومی قدس سره
عارفی واقف ز اصل هر علوم
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
بعد من پیدا شود گوید به روم
گر تو مست وحدتی زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از یقین
از کف سلطان معنی شمس دین
از همان جامی که من نوشیدهام
وز همان خرقه که من پوشیدهام
رهرو راه نبی او را بدان
پس ز احمق سرّ ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشی بساز
تا نباشی از بیانش در گداز
هرکه معنی دان شود انسان شود
زندهٔ جاوید از قرآن شود
هرکه او در شرع محکم ایستاد
پیش او عیسی بن مریم ایستاد
رو شریعت را چو حیدر در جهان
تا تو گردی در طریقت راه دان
تو بدان معنی قرآن فی المثل
تو مکن بر قول هر مفتی عمل
مفتی و قاضی وعامی گمرهند
همچو مردار اوفتاده در چهاند
پیش ایشان جاه باشد بس عزیز
خود نباشد در شریعت شان تمیز
در ریادارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شریعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شریعت حیله و تزویر نیست
هرکسی اندر شریعت پیر نیست
در شریعت در طریقت پیر جوی
پیر پر معنی و پر تأثیر جوی
پیر آن را دان که دایم با خداست
با طریق مصطفی و مرتضی است
تو در آزار کسان کامل شدی
احتسابت را بسی مایل شدی
تو بیازاری دل درویش را
پیشه سازی ظلم هر بدکیش را
در شریعت رو تو کم آزار باش
در طریقت با سخاوت یار باش
ای چو خفّاشان شب نادیده روز
چند سازم راه اخلاصت بروز
رو گشا این دیده معنیت را
تا ببینی نور حق را بی لقا
هرکه بیند نور حق او نور شد
اوبجنّت همنشین حور شد
هرکه کاری کرد مزدش هم رسید
هرکه نیکو گفت نیکو هم شنید
هرکه با انسان نشست انسان شود
او بقرآن آیت رحمن شود
در محبّت کوش با مردان دین
تو محبّت را ندانستی ز کین
تو باهل الله داری کینهها
در محبّت کوش و کین را کن رها
چند از تعریض پرسی از لقا
چون ندانستی فنا را از بقا
طعن کم زن ای تو شیطان رجیم
تو لقا را دان چو رحمن رحیم
گر تو از قرآن نخواندی ای دغا
رو بقرآن خوان «فمن یرجولقا»
رو تو از خلقان گریزان شو چو من
تا ترا گردد بهشت این جان و تن
رو بایمان باش و در ایمان بمیر
تا شود ایمانت آخر دستگیر
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
خود تو جام نیستی بردار تیز
چونکه جام نیستی برداشتی
تخم هستی را دگر نی کاشتی
رو بمعنی راه بر در کوی او
رو بسوی شاه خود چون جوی او
ای برادر راه نادانی مرو
خویشتن را پیش دانا کن گرو
ای برادر علم معنی دانش است
زآن ترا در کوی تقوی خواهش است
ای برادر رو بعلم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
علم دین باشد چو باده پاک و صاف
هرمکدّر را باو نبود مصاف
علم دین بخشد جهان را روشنی
تو ندیدی روشنی در گلخنی
گلخن دنیا مقام آمد ترا
کی ازین باده بجام آمد ترا
ای برادر در علوم دین بکوش
جام عرفان از علوم دین بنوش
گر تو ایمان خواهی از هستی گریز
جام هستی کرده مغرورت بریز
چون تو جام نیستی برداشتی
تخم هستی در درون کم کاشتی
زندگی کن تو بعلم معرفت
زندگی را کم بخوردن کن صفت
زندگی از خورد حیوان یافته
زندگی از علم انسان یافته
علم حق خود علم صرف ونحو نیست
این نداند هر که در حق محونیست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معنی در دل افتد چون شفق
آن شفق از علم خورشید ازل
گشته لایح هرکجا دیده محلّ
علم دینم حیدر کرّار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هرکه دارد دین او علم آن اوست
نعمت جنّت همه برخوان اوست
هر که پیرو شد باو دیندار شد
در حقیقت واقف اسرار شد
هرکه راه او رود ره یابد او
جای در منزلگه شه یابد او
هرکه با ما همرهست از ما بود
هرکه بی ما باشد او رسوا بود
هر که ما را دید او از ما بود
گفتن او ربّنا الاعلی بود
هرکه او قول نبی راگوش کرد
جام شرع از دین جعفر نوش کرد
من طریق جعفری دارم بیاب
خوردم از ساقی کوثر این شراب
چونکه دین من ترا معلوم شد
بغض و کین من ز تو مفهوم شد
خودترا میراث باشد بغض و کین
زآنکه داری دین مروان لعین
ای منافق رافضی ما را مدان
زآنکه ما داریم حبّ خاندان
هرکه رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دایم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جای دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضی چون مرا دشمن گرفت
مسخ گردید و ره گلخن گرفت
هر که معلون گشت او شمری بود
بیشک او قاضی ابوعمروی بود
گفت سنّیم من و تو رافضی
ای منافق چیست بر گو رافضی
او نبُد سنّی منافق بود او
چون برون از دین صادق بود او
هست رفض ارحبّ آل مصطفی
گر نباشی رافضی بر گو بیا
رو تو ای عطّار از بیدین گریز
زآنکه بیدین با تو باشد در ستیز
رو تو ای عطار راه شاه گیر
زنده شو آنگه براه شاه میر
هرکه بیرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او راندهٔ درگاه شد
روشناس این مبدأت را بامعاد
تا که از معنی شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ویران یک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صدهزاران جان طفیل انبیا
صد هزاران دل نثار اولیا
رو بدان کین ظاهر و باطن که بود
چون بنادانی بمیری ز آن چه سود
سود از اینجا بر که آنجا غم خوری
چون نداری معرفت حسرت بری
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بیحاصلان
مالک دینار مرد کار بود
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بیخوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
از ریاضت روز و شب بیمار بود
گفت او را دختر وی ای پدر
خود ز بیخوابی بود دردت مگر
گفت مالک کی برحمت همنشین
من زخواب خود همی باشم حزین
زآنکه خواب غفلت از شیطان بود
خود به بیداری همه رحمن بود
دیگر آنکه چون بیاید دولتی
خفته باشم من بخواب غفلتی
چونکه در غفلت بیابد خفته را
بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را
پیش شب بیدار، گیرد او قرار
من بمانم دور از او محروم و زار
دولت حق پیش آن کامل بود
کو ز بیخوابیش درد دل بود
هرکه درخوابست او خربنده است
وآنکه بیدار است او دل زنده است
هرکه در خوابست او را دید نیست
ذرّهٔ در جان او توحید نیست
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در دولت بود
هرکه در خوابست او دارد ممات
هرکه بیدار است او دارد حیات
هرکه در خوابست او رحمت ندید
هرکه بیدار است او زحمت ندید
هرکه درخوابست از حق دور شد
هرکه بیدار است او پرنور شد
هرکه در خوابست در غفلت بود
هرکه بیدار است در عصمت بود
هرکه در خوابست از وی دور شو
هرکه بیدار است با او نور شو
هرکه در خوابست او را برگ نیست
هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست
هرکه در خوابست او را دیو زاد
هرکه بیدار است او را نیک باد
هرکه درخوابست او کی دیدروز
هرکه بیدار است او کم دید سوز
خواب چبود غفلت و پندار اوست
هست بیداری همه بیدار دوست
تو به بیداری سخن را ختم کن
خواب کم کن ختم شد بر این سخن
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
سایلی پرسید از آن دانای پاک
کاخرت چیست آرزو در زیر خاک
گفت آنجا بایدم جان در میان
در میان جان جمال حق عیان
چشم از هر سویم آورده درو
بی تشوش رویم آورده درو
تا قیامت همچنان خوش مانده
بی خبر از آب وآتش مانده
گردمی این زندگی میبایدت
پای تا سر بندگی میبایدت
بندگی از خود شناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام
کاخرت چیست آرزو در زیر خاک
گفت آنجا بایدم جان در میان
در میان جان جمال حق عیان
چشم از هر سویم آورده درو
بی تشوش رویم آورده درو
تا قیامت همچنان خوش مانده
بی خبر از آب وآتش مانده
گردمی این زندگی میبایدت
پای تا سر بندگی میبایدت
بندگی از خود شناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
سایلی خفاش را گفت ای ضعیف
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
بیخبر ماندی ز خورشید شریف
ای همه روزت شب تیره شده
از فروغی چشم تو خیره شده
در شب تیره بسی گردیده تو
رشته تائی روشنی نادیده تو
گر تو با خورشید میآمیزئی
از فروغ او چنین نگریزئی
چند در سوراخها سازی وطن
در نگر در آفتاب موج زن
تا ببینی آفتاب آتشین
ذرهٔ با او شوی خلوت نشین
ای عجب خفاش گفت ای بیخبر
من چه خواهم کرد خورشید و قمر
آفتابی را که خواهد شد سیاه
وز غروبش بر لوش دادند راه
روی زرد و جامهٔ ماتم به بر
در تک و پوئی بمانده در بدر
تشنهتر از دیگران صد باره او
وز شفق آغشتهٔ خونخواره او
گر چنین خورشید ناید در نظر
گومیاچون هست خورشیدی دگر
تو مخسب ای مرد یک شب زنده دار
تا بشب خورشید بینی آشکار
روز من ای مرد غافل هر شبست
کافتاب ینزل اللّه در شبست
چون پدید آید بشب آن آفتاب
خلق عالم را کند مشغول خواب
آفتاب از عکس چندانی ضیا
روی در پوشد بجلباب حیا
در گریز آید ز تشویر ای عجب
روز و شب خوش میکند از بیم شب
لیک هرکو همچو من محرم بود
آفتابش در شب ماتم بود
چون چنین خورشید در شب حاصلست
گر زکوری میبخسبی مشکلست
من نخفتم جملهٔ شب تا بروز
گرد آن خورشید میپرم ز سوز
چون نماید روی خورشید مجاز
ما بظلمت آشیان کردیم باز
چون بشب نقدست خورشید اله
آن چنان خورشید دیدن نیست راه
گر چو بازان همتی آری بدست
دست سلطانت بود جای نشست
ور چو پشه باشی از دون همتی
همچو پشه باشی از بیحرمتی
لاجرم چون پشه نقصان باشدت
بود با نابود یکسان باشدت
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
نصر احمد اندر ایام بهار
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد
داشت عزم باغ و قصد سبزه زار
مطربان از پیش بفرستاده بود
همره ایشان سماع و باده بود
محتسب بود آن یکی الیاس نام
سخت در تقوی و در معنی تمام
پیش آمد قوم را دره بدست
وانچه دید او هم بریخت و هم شکست
نصر را زان حال حالی شد خبر
کرد نصر الیاس را حاضر مگر
گفت ای الیاسک شوریده دین
گفت ای نصرک چه افتادست هین
گفت این حسبت که فرمودت بگو
گفت این شاهی ز که بودت بگو
گفت از امر امیرالمؤمنین
گفت آن من ز رب العالمین
گفت گوئی مینترسی ذرهٔ
گفت از عالم منم وین درهٔ
نه طمع دارم بکس هرگز دمی
نه مرا در چشمآید عالمی
نه ز کشتن باشدم یک ذره بیم
نه بترسم از بلا چون تو سلیم
گر کسی خون ریزد و خون راندم
خوش بود کان خون بحق برساندم
خون ترا چون سوی حق رهبر بود
در جهان چیزی ازین بهتر بود
مشک هم خوش هم نکو آید ترا
زانکه بوی خون ازو آید ترا
نصر را الحق خوش آمد گفتنش
محو شد از گفت او آشفتنش
گفت شادم کردی اکنون شاد باش
حاجتی خواه از من و آزاد باش
گفت من حاجت ندارم بیش و کم
گفت البته بباید خواست هم
بر کنار حضرت شاه شریف
بود استاده غلامی بس ضعیف
کرد شیخ الیاس سوی او نگاه
گفت حاجت زوست نه از پادشاه
نصر گفتا پیشچون من شهریار
زوچه خواهی حاجت آخر شرم دار
گفت پس من شرم دارم این زمان
کز تو خواهم با خداوند جهان
کرد الحاحش که البته بخواه
گفت میباید که این دم پادشاه
بدهدم هژده کری گندم تمام
زانکه اینم در سمرقندست وام
نصر گفتا گندم به بنگرید
پس باشتر با سمرقندش برید
بعد ازان الیاس گفت ای پادشاه
من چنان خواهم که این گندم براه
خود بگردن بر نهی بی سرکشی
در سمرقندش بری با دلخوشی
نصر گفتش تو ز من آگه نئی
زانکه با من در رهی همره نئی
گر روم در باغ خود افزون دو گام
آبله گیرد همه پایم تمام
چون توانم شد ز نیشابور من
بار بر سر تا بجای دور من
بعد از آن الیاس گفت این روشنست
کاین قدر بارت اگر بر گردنست
عاجزی گر تا سمرقندش بری
ور بری دانم که تا چندش بری
جملهٔ بار خراسان روز و شب
تا ابد بر گردن تست ای عجب
چون قیامت باز اندازد بساط
باچنین باری چه سازی بر صراط
بار بینم عالمی بر گردنت
تا بود یک گردهٔ نان خوردنت
با چنین باری چو دم نتوان زدن
بر صراط حق قدم نتوان زدن
نصر حالی توبه کرد و بازگشت
ترک شاهی گفت و اهل راز گشت
در تحمل هرکه او پاکی بود
گر بود بر آسمان خاکی بود
حلم او بار جهانی میکشد
میکند سود و زیانی میکشد
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
در حرم بادی مگر میجسته بود
شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود
جملهٔ استار کعبه در هوا
خوش همی جنبید از باد صبا
شیخ را خوش آمد آن از جای جست
درگرفت آن دامن پرده بدست
گفت ای رعنا عروس سر فراز
در میان مکه بنشسته بناز
جلوه داده چون عروسی خویش را
کرده بیجان عالمی درویش را
صد جهان مردم چو حیرانی ز تو
گشته هر زیر مغیلانی ز تو
عاشقی را هر نفس بندی کنی
کشته چندین جلوه تا چندی کنی
این تفاخر وین تکبر تا بکی
ای میان تو تهی پر تا بکی
گر ترا یکبار بیتی گفت یار
گفت یا عبدی مرا هفتاد بار
هرکه در سر محبت بنده شد
تا ابد هم محرم و هم زنده شد
سر او برتافت از پیشان کار
دوستانرادر ربود از نور و نار
تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند
بی بهشت عدن دلشاد آمدند
شیخ نصرآباد خوش بنشسته بود
جملهٔ استار کعبه در هوا
خوش همی جنبید از باد صبا
شیخ را خوش آمد آن از جای جست
درگرفت آن دامن پرده بدست
گفت ای رعنا عروس سر فراز
در میان مکه بنشسته بناز
جلوه داده چون عروسی خویش را
کرده بیجان عالمی درویش را
صد جهان مردم چو حیرانی ز تو
گشته هر زیر مغیلانی ز تو
عاشقی را هر نفس بندی کنی
کشته چندین جلوه تا چندی کنی
این تفاخر وین تکبر تا بکی
ای میان تو تهی پر تا بکی
گر ترا یکبار بیتی گفت یار
گفت یا عبدی مرا هفتاد بار
هرکه در سر محبت بنده شد
تا ابد هم محرم و هم زنده شد
سر او برتافت از پیشان کار
دوستانرادر ربود از نور و نار
تا ز دوزخ فرد و آزاد آمدند
بی بهشت عدن دلشاد آمدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گفت آن دیوانه با عیشی چو زهر
روز عیدی بود بیرون شد ز شهر
دید خلقی بی عدد آراسته
هر یک از دستی دگر برخاسته
او میان جمله میشد بی خبر
ژندهٔ در بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامهٔ نو باشدش در عیدگاه
رفت القصه سوی ویرانهٔ
پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ
در دعا آمد که ای دانای راز
جامه و نان مرا کاری بساز
چون بروز عید آن میخواستی
کاین جهان خلق را آراستی
من چو خلقان نیز جان دارم ببین
نه لباسی ونه نان دارم ببین
نقد کن عیدی برای چون منی
کفشی و دستاری و پیراهنی
گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر
می نخواهم هیچ تاعید دگر
گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار
می نشد چیزی که میخواست آشکار
گفت دستاریم کن این لحظه راست
جامه و کفشم اگر ندهی رواست
مدبری بر بام آن ویرانه بود
این سخن بشنود از دیوانه زود
ژنده دستاریش بود اندر جهان
سوی او انداخت و از وی شد نهان
چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت
گشت سودائی و صفرا درگرفت
زود در پیچید نومید و اسیر
سوی بام انداخت گفتا هین بگیر
این چو من دیوانه چون بر سر نهد
جبرئیلت را ده این تادر نهد
عاقلی گر گوید این شیوه سخن
هم بشرعش حد زن و هم زجر کن
این سخن گر عاقلی گوید خطاست
لیکن از دیوانه و عاشق رواست
این سخن دیوانگان را خوش بود
عاشقان را گرمی و آتش بود
روز عیدی بود بیرون شد ز شهر
دید خلقی بی عدد آراسته
هر یک از دستی دگر برخاسته
او میان جمله میشد بی خبر
ژندهٔ در بر برهنه پا و سر
آرزو کردش که چون آن خلق راه
جامهٔ نو باشدش در عیدگاه
رفت القصه سوی ویرانهٔ
پس خوشی آغاز کرد افسانهٔ
در دعا آمد که ای دانای راز
جامه و نان مرا کاری بساز
چون بروز عید آن میخواستی
کاین جهان خلق را آراستی
من چو خلقان نیز جان دارم ببین
نه لباسی ونه نان دارم ببین
نقد کن عیدی برای چون منی
کفشی و دستاری و پیراهنی
گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر
می نخواهم هیچ تاعید دگر
گر چه بسیاری بگفت آن بیقرار
می نشد چیزی که میخواست آشکار
گفت دستاریم کن این لحظه راست
جامه و کفشم اگر ندهی رواست
مدبری بر بام آن ویرانه بود
این سخن بشنود از دیوانه زود
ژنده دستاریش بود اندر جهان
سوی او انداخت و از وی شد نهان
چون بدید آن ژنده مجنون از شگفت
گشت سودائی و صفرا درگرفت
زود در پیچید نومید و اسیر
سوی بام انداخت گفتا هین بگیر
این چو من دیوانه چون بر سر نهد
جبرئیلت را ده این تادر نهد
عاقلی گر گوید این شیوه سخن
هم بشرعش حد زن و هم زجر کن
این سخن گر عاقلی گوید خطاست
لیکن از دیوانه و عاشق رواست
این سخن دیوانگان را خوش بود
عاشقان را گرمی و آتش بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود ازان اعرابی شوریده رنگ
کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گفت یارب بندهٔ تو برهنهست
وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
کودکانم نیز عریان آمدند
لاجرم پیوسته گریان آمدند
من ز مردم شرم میدارم بسی
تو نمیداری چه گویم با کسی
چند داری برهنه آخر مرا
جامهٔ ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کای جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابی همی آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئیا ملک جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو کای بی نوا
این که دادت گفت این که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او
وین فرو بسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما
کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گفت یارب بندهٔ تو برهنهست
وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
کودکانم نیز عریان آمدند
لاجرم پیوسته گریان آمدند
من ز مردم شرم میدارم بسی
تو نمیداری چه گویم با کسی
چند داری برهنه آخر مرا
جامهٔ ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کای جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابی همی آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئیا ملک جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو کای بی نوا
این که دادت گفت این که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او
وین فرو بسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی نکردی یک نماز
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی پادشاه عصر خویش
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع
میشد اندر شارعی با جمع شرع
بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد
با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر
شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید
گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را
جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان
شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید
از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو
گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز
میشد اندر شارعی با جمع شرع
بود آن وقتی نظام الملک خرد
اطلسش مییافتند او زیر برد
با گروهی کودکان بیخبر
گوی میزد در میان رهگذر
شیخ را با قوم چون از دور دید
از میان رهگذر یکسو دوید
گفت بنشانید از ره گرد را
زانکه گرگردی رسد این مرد را
جمله را بدبختی آرد بار از آن
هیچکس را برنیاید کار ازان
شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید
ازچنان طفلی چنان همت بدید
از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد
بفکن آن چوگان که بختت گوی برد
خلق میکوشند تا طاقت کنند
تا نظام الملک آفاقت کنند
زین ادب زین حرمت وزین خوی تو
ای نظام الملک بردی گوی تو
گوی چون بردی برو دیگر مباز
خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت ذوالنون است کان دانای راز
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
چون کند از هم بساط مجد باز
گر گناه اولین و آخرین
بیش باشد ز آسمانها و زمین
برحواشی بساطش آن گناه
محو گردد جمله بر یک جایگاه
گر شود خورشیدنور افشان دمی
محو گردد صد جهان ظلمت همی
قطرهٔ چند ازگنه گر شد پلید
در چنان دریا کجا آید پدید
نه همه آنجایگه طاعت خرند
عجز نیز و ضعف هر ساعت خرند
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
از ارسطالیس پرسیدند راز
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وانگهش جز بیقراری نیست کار
هرکه خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتارداشت
جان من چون بودمست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جان من آگاه هست
می ندانم تا بدانجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدانجا دردخویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس