عبارات مورد جستجو در ۳۲۱ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶ - در سخای ممدوح گوید
با سرشگ سخای او کس را
ننماید بزرگ رود فرب
یاد کرد از لطیف طبعش بحر
گشت پر در و عنبر اشهب
باگران حلمش آشنا شد کوه
شد مکان عقیق و کان ذهب
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۲ - در توصیف ممدوح
دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب
انعام عام او بجهان همچنان رسد
کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن
صیت سخای او چو بدریا و کان رسد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۶ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
دگر گفت کای بحر دانشوری
تو فرهنگیان را یکایک سری
درختی شنیدم همه برشده
زاشیا یکایک فراتر شده
ندانم چه باشد بدان سان بلند
بود روشن این شاخ،بر هوشمند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۶ - اشاره به نظم بهمن نامه
یکی داستان گفته بودم ز پیش
چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش
چنان داستانی ز رنگ و ز بوی
همه پادشاهی بهمن در اوی
به شعرش چو گنجی بیاراستم
به نقشش چو باغی بپیراستم
به نام شهنشاه والا گهر
پدر بر پدر خسرو و تاجور
به دست جگر گوشه ای دادمش
به درگاه خسرو فرستادمش
نهانی فرستادمش نزد شاه
ز بیم بداندیش، با نیکخواه
چو بردند در پیش تخت بلند
بخواندند و دیدند و آمد پسند
به من خلعت خسروی داد شاه
مرا جامه و زر فرستاد شاه
ز دیبا شد ایوان من چون بهار
ز دینار شد کار من چون نگار
ز رازم چو آگاه شد انجمن
ز کردار شاه و ز گفتار من
وز آن فرّ و آن خسروی بارگاه
وز آن زینت اندر میان سپاه
وز آن زینت و بخشش و داد او
وز آن همت و ز آن دل راد او
به نامش شب تیره برخاستم
ز یزدان همه کام او خواستم
یکی فال گفتم که این تاج و گاه
نه زو بازگردد نه تا دیرگاه
همانا درست آمد این فال من
که برتر شده ست از چهل سال من
کنون کام و آیین و آرام او
پراگنده اندر جهان نام او
جهان را جز او هیچ دیگر مباد
جز او هیچ خسرو به لشکر مباد
نیاز مرا جودِ خسرو بسوخت
دلم باز چون آتشی برفروخت
بجوشید طبعم چو دریا ز باد
همی آمدم بیت بی رنج یاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۸ - پاسخ کوش پیل دندان از ضحّاک
چو شد روی گیتی به رنگ زریر
ز رخساره ی خور فرو شست قیر
نویسنده را پیش خواند و نشاند
بفرمود تا پاسخ نامه راند
چنین گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از هرچه پیوند من
نبشته رسید و مرا شد درست
که نیروی بدخواه گشت از تو سست
همه هرچه کردی پسندیده ام
گرامیتری بر من از دیده ام
کسی را به نزدیک ما پایگاه
نباشد فزون از تو ای نیکخواه
من آن پادشاهی سپردم تو را
به فرزند مهتر شمردم تو را
دل من ز گفتار نوشان، راست
چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست
چو نامه بخوانی زمانی مپای
سبک باش و دیدارْ ما را نمای
چو آیی چنانت فرستیم باز
که ماند دل دشمن اندر گداز
چو در نامه این داستانها براند
همان گاه دستور چین را بخواند
بدو داد و گفت از من او را بگوی
که در آمدن پس یکی در مجوی
گر اندیشه ی ما نبودی در این
که ویران شود کشور و مرز چین
که کوه و در و دشت پر لشکر است
ز هر هفت کشور سپاه ایدر است
من آهنگ دیدار تو کردمی
به چهر تو دیده بپروردمی
ولیکن اگر من بجنبم ز جای
سپاه آورد لشکرت زیر پای
تو را رنج تن باشد و دردسر
تو بهتر توانی که آیی به در
به نوشان ورا رانس بسیار چیز
فرستاد و بس خلعت افگند نیز
ز درگه سوی چین نهادند روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز ده منزلی ده سوار گزین
به مژده فرستاد زی شاه چین
ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش
بفرمود تا موبد تیزهوش
به یک منزلی پیش بردش سپاه
پذیره شدش کوش یک میل راه
چو دیدارش از دور نوشان بدید
زمین را ببوسید و پیشش دوید
به پای و رکابش همی بوسه داد
فروان بر او آفرین کرد یاد
بفرمود پس کوش تا بر نشست
همی راند دستش گرفته به دست
سخنها ز ضحاک پرسید شاه
ز آیین و از ساز و از بارگاه
هم از لشکر، از تخت و از افسرش
ز گنج و ز پیلان، وز کشورش
بدو گفت نوشان که ضحاک شاه
همی برتر آید ز خورشید و ماه
ز تاجش همی نور بارد درست
ز فرّش درخت سیاست برست
ستاره ش سپاه است و تختش سپهر
بر او شاه گیتی چو تابنده مهر
ز هول چنان اژدهای دلیر
دل دیو کنده ست و دندان شیر
جهان ایمن از دسترنج وی است
زمین سربسر نام و گنج وی است
چنین تا درآمد به ایوان شاه
همی گفت نوشان از این گونه راه
نشست از بر تخت شاه دلیر
یکی کرسی زر نهادند زیر
گرانمایه نوشان بر آن برنشست
همان گه سوی آستین کرد دست
چو نامه برون کرد و پیشش نهاد
زبان را به پیغامها برگشاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۵ - بزم طیهور و آتبین
ز شادی خورش خواست طیهور و می
به شمشیرِ می رنج را کرد پی
به رویش همه روز شادی نمود
همه خوبی و مهربانی فزود
کشیدند چندان برش پای رنج
که گفتی زمانه تهی ماند و گنج
برابر یکی کلبه بست از درخت
ز درگاه طیهور تا پیش تخت
گل و نسترن برهم آمیخت نیز
ز بالای تخت اندر آویخت نیز
وزآن پس شب و روز گستاخ وار
همی بود در بزمگاه و شکار
چنان مهربان شد همه کس براوی
که ببرید زن مهر و پیوند شوی
دوبار آتبین زآن سپس بزم ساخت
کزآن بزم خورشید گردون فراخت
گلستان بیاراست گاه بهار
به زرّینه و جامه ی زرنگار
میان گلستان بیاراست تخت
بگسترد جامه شه نیکبخت
بدان بزم شد شهریار بلند
همه جامه خاینده نعل سمند
چو دینار در پای اسبش بریخت
تو گفتی همه چرخ دینار بیخت
چنان دید در بخشش گنج رنج
کزآن مایه طیهور پر کرد گنج
ز فرزند و خویشان او کس نماند
که نه زرّ و گوهر بدیشان فشاند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۸ - خواهش شاه جابلق از کوش برای دور ساختن گزند موران آدمخوار
مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
که شادان شدم زآنک شاه جهان
به یزدان رسید و بدیدش نهان
چو دریافت فرمان و دیدار اوی
همه خوبکاری بود کار اوی
به مردم رسد زو بسی نیکوی
ز کژّی بود دور و از بدخوی
من از نیکویهای شاه جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
گر از دانش آسمانی نخست
نماید یکی تا بدانم درست
من و تخم من تا بود در زمین
کنند آن سرفراز را آفرین
برآساید آن مایه ور زیردست
که در باختر باشد او را نشست
که از دست موران به باک اندرند
به دام گزند و هلاک اندرند
بدان ای سرافراز شاه گزین
که آن جا که خورشید زیر زمین
نهان گردد از آسمان بلند
همه کشور از مور یابد گزند
بیایند چون یوز هنگام تگ
تنومند هریک فزونتر ز سگ
زن و مرد با کودک و چارپای
بدرّند و گردند پس بازجای
اگر شاه بردارد این رنج مور
بجای آورد کار و نیرنگ و زور
شود یکسر آباد چندان زمین
که پیوسته گردد به شاه آفرین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
برآ به بام و رخت همچو شمع خاور کن
ز آفتاب رخت عالمی منوّر کن
ز حلقه ی دهنت چرخ حلقه در گوشست
بیا به لطف و فصاحت جهان مسخّر کن
شبی به کلبه احزان ما درآی از لطف
دماغ جان من از لطف خود معنبر کن
تو شمع مجلس انسی به عنبر آکنده
ز وصل خویش شبستان ما معطّر کن
به دور لعل لبت آب زندگانی چیست
بگو به کوی تو بنشین و خاک بر سر کن
دلا اگر شبکی وصل دوست می طلبی
ز دیده اشک چو سیماب و روی چون زر کن
اگر تو خسرو عشقی به دور دلبر ما
مجوی جز لب شیرین و ترک شکّر کن
ز جور لشگر حسنت بیان کنم شرحی
تو شاه کشور حسنی ز بنده باور کن
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
زهی سپهر جنابی که عکس خاطر تو
به دست فکر کند عقده ذنب لاحل
اگر ز خدمت خیرالمآب دور افتاد
کسی که هم ز جناب تو یافت قدر و محل
تو مشتری صفتی وین دو سال در تقویم
نمی رسند بهم جرم مشتری و زحل
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۵
ای سرافراز مهتری که به دهر
کس ندیدست چون تو آزاده
دولت از بوستان فضل، ترا
هر زمان تحفه دگر داده
مادر بخت بهر خدمت تو
دختران زاده و فرستاده
نزد من کهتر آمدند امروز
خواجه پیر و کودکی ساده
باده ای چند خورده و کرده
طبع از بهر باده آماده
به کریمی و مهتری بفرست
سیم و نقل و صراحی باده
تا بدان سیم و باده آن کودک
مست خشنود گردد و گاده
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۸
الصبح علی الضلام مقبل
ان تسق لنا المدام عجل
بنشان ز من ای غم تو مشکل
زان آب حیات آتش دل
سقیا لک فاسقنی حراما
ان کان دمی و انت فی حل
می خوردن و دادن از تو نیکوست
جود از قزل ارسلان عادل
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۶
قد باهت الثغور باعلام بهلوان
و ارتاحت السعود بایام بهلوان
می در فگن به جام غم انجام پهلوان
کاب حیات گشت می از جام پهلوان
لا زالت الثواقت فی لجه الدجی
مغبرة بتربة اقدام بهلوان
هرگز مباد خطبه و سکه به شرق و غرب
بی کنیت مبارک و بی نام پهلوان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۷
الا یا ساکن الدار رأیت الثلج فی الدار
فاوقد بیننا جمرین من خمر و من نار
جهان از برف پر کافور قیصوریست پنداری
بیاور باده روشن که شد روی هوا تاری
ادر کأسین من لحظ و من مکنون خمار
ققلبی صار مسلوبا باکراه و اجبار
نه به زین موسمی باشد ز بهر عیش و می خواری
نه سلطان ارسلان دارد نظیری در جهانداری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۹
جلال الدین! نلت مدی الامانی
و ساعدک الزمان بلا توانی
خداوندا! می نوشین طلب کن
که در اقبال صد نوشین روانی
لقد نالت بک الایام فخرا
و طال علی عداک ید الزمان
سکندر ملکتا عمرت چنان باد
که همچون خضر مانی جاودانی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
زان زر هوسی که خیزد از کان سخن
چندانکه نسخته ام به میزان سخن
شد مکه به مرتبت سپاهان که دروست
یک گوشه و صدهزار حسان سخن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون
بهر چیزی بود خرسند هرکش قدر بی بالا
بهفت اقلیم نپسندد کسی کش همتی والا
ز خاک و باد و آب آتش شرف دارد فزون زیرا
که چون باشد سوی پستی بود میلش سوی بالا
ندارد هیچ مخلوقی بعالم قدرت خالق
ندارد هیچ مولایی بگیتی همت مولا
همیشه همت مولا فراز شیب و گل باشد
همیشه همت مولا فراز گنبد اعلا
اگر خسرو فزونی جست و رنجش آمد از جستن
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما
نه کاوس از فزون جستن ز چرخ افتاد بر ساحل
نه نمرود از فزون جستن ز ابر افتاد در صحرا
نه باد و دام و دیو و دد بفرمان بد سلیمانرا
بتدبیر از فزونی گشت دور از مسکن و مأوا
بطمع روم شد شاپور زندانی بروم اندر
که بستاند ز قیصر ملک روم و کین دل ز اعدا
پیمبر بود چون خسرو که سختی برد و دین پرورد
بداد ایزد پی سختیش این دنیا و آن دنیا
نه از تابوت مرسل گشت و از صندوق خسرو شد
یکی موسی بن عمران و یکی دارا بن دارا
نه یوسف را نگون در چاه افکندند اخوانش
نه بفروختند سیاره اش میان مصر چون مولا
فراوان بود در زندان بمصر ایزد ببخشیدش
بدو بخشید ملک مصر و ملک شام تا صنعا
شدیم از گریه نابینا چو یعقوب از غم یوسف
زلیخا وار گشته پیرو این خود بود حق ما
کنون گشتیم بینا چشم و برنا جسم باز از پس
که باز آمد بدارالملک شادان خسرو برنا
شهنشه بوالمظفر کاوست یوسف روی و یوسف خو
نکو منظر نکو مخبر نکو پنهان نکوپیدا
ملک فضلون که گسترده است فضل او وجود او
ز جابلقا بجابلسا ز جابلسا به جابلقا
بدستش دسته شمشیر همچون دسته سوسن
بگوشش شیهه اسبان چو دستان هزار آوا
بیفزاید بمهر او روان را راحت و رامش
بیاراید بمدح او سخن را مقطع و مبدا
نگردد در ضمیر او گه کوشش قرین او
نگنجد در زبان او بهنگام سخا فردا
زبان یکتا بهر وعدی و جان پاک از همه عیبی
تنش پاکست همچون جان دلش همچون زبان یکتا
ازیرا قد دو تا دارد بخدمت پیش او هرکس
که با هرکس بود یکتای چون یزدان بیهمتا
عطای او بترک و هند اگر چه ملک او ایدر
نهیب او بروم و سند اگر چه جای او اینجا
سنانش مایه مرگست و کلکش مایه روزی
ز دستش نگسلد رادی ز تیغش نگسلد هیجا
ز روی و خوی او کردند خوبی و خوشی گوئی
ز تیر و تیغ او کردند تأیید و ظفر مانا
چو مهر مهر او خواند شود کانا چو فرزانه
چو کان کین او کاود شود فرزانه چون کانا
عدوی او بود نادان درستست این مثل آری
که باشد مردم نادان عدوی مردم دانا
نه هرگز دوستاران را دهد بالای بی مرکب
نه هرگز خواستاران را دهد دینار بی دیبا
ز شادی بهر خصمانش ز دولت بهر اعدایش
بود چون از سماع و شمع بهر کر و نابینا
ز زر و سیم بخشیدنش روز بزم او بینی
زمین را زرگون زیور سما را سیمگون سیما
بجای مجلس او خلد باشد کنده دوزخ
بجای خاطر او کند باشد خار کندا
بصف دشمنان اسبش چنان تازد گه کوشش
که پنداری که در میدان همی بازی کند عمدا
عدو را پیکر پروین بروز پاک بنماید
ولی را چشمه خورشید بنماید شب یلدا
بدستان خانه آبا جدا کردند وز خصمان
بمردی باز دست آورد رفته خانه آبا
ولی را کرد رخ احمر عدو را کرد رخ اصفر
یکی را کرد گور اخضر یکی را کرد سر خضرا
که را یاری کند یزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا
نزیبد بخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا
نه هر سنگی بود بر که یکی یاقوت رمانی
نه گردد در صدف هر قطره باران لؤلؤ لالا
نباشد قیمت اعراض چون پیدا شود جوهر
کجا کل آمده باشد نباشد پایدا اجزا
یکی شاه و دو صد مهتر دو صد کبک و یکی شاهین
یکی رود و دو صد چشمه دو صد ظرف و یکی دریا
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش کند مروا
شه از نسل سلیمانست لیکن از همه فضلی
نظیرش نافرید ایزد ز نسل آدم و حوا
شود هزمان سپهرش تخت و انجم خیل و مهر افسر
شود خنجرش ماه نو کمر شمشیرش از جوزا
نه کیوان را بود بالا ز عالی همتش صد یک
نه صد یک باشد از کافی کف او چرخ را پهنا
بجود اندر دو صد دریابدشت اندر تنی مفرد
بجنگ اندر دو صد تنین بزین اندر تنی تنها
فدای جان و تن بادش تن و جان پرستاران
که جانشان پاک پاینده ز جود اوست در تن ها
الا تا خوردن انده دهد گوینده را گنگی
الا تا خوردن صهبا کند هر گنگ را گویا
همیشه پیشه خصمانش بادا خوردن انده
همیشه قسمت یارانش بادا خوردن صهبا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح امیر ابوالحسن علی لشکری
باد نوروزی همی آرایش بستان کند
تا نگارش چون نگارستان چینستان کند
مرزها را هر زمان پیراهن از مینا دهد
شاخها را هر زمان پیرایه از مرجان کند
ابر پنداری که با باد بهاری دشمن است
کابر درافشان کند چون باد مشگ افشان کند
در میان لاله زار آید برغم ابر باد
تا چو کریان کرد ابر او لاله را خندان کند
کوه و صحرا را زمانه خلعت صنعا دهد
باغ و بستان را هوا چون روضه رضوان کند
چون هوا مشگین سپر دارد شمر سیمین زره
گلبن از پیروزه تیر و بسدین پیکان کند
هرکسی اندر نشاط وصل باشد پشت راست
هر تنی افغان و زاری از غم هجران کند
چون که در هجران میوه شاخ دارد پشت راست
چون که بلبل در وصال ارغوان افغان کند
چون شب هجران خوبان روز بفزاید همی
شب چو روز وصل بت رویان همی نقصان کند
عاشق مهر است نیلوفر که چون او شد نهان
اندر آب دیده روی از هجر او پنهان کند
مرغ دستان ساز بر گلبن همی دستان زند
یار دستان باز با عاشق همی دستان کند
دلبری پر بند و دستان بر دل من چهر شد
زو همی پیچد دل و جان تا همی پیچان کند
دیده دید آن دلستان را تا بدو شد فتنه دل
چون ننالد جان ز دل دل دیده را تاوان کند
هرکه چون من دل فدای دیدن دلبر کند
هرکه چون من جان فدای صحبت جانان کند
هرچه در عالم عنا باشد عدیل دل کند
هرچه در گیتی بلا باشد قرین جان کند
دلبری کز ارغوان بر غالیه خرمن زند
لعبتی کز غالیه بر ارغوان چوگان کند
لاله نعمان حجاب لؤلؤ لالا کند
عنبر سارا نقاب لاله نعمان کند
تا دو یاقوت گهر پوشش بدید این چشم من
چون کف شاه جهان هر دم گهرباران کند
آفتاب شهریاران جهان میر اجل
آنکه تیغش با اجل هر ساعتی پیمان کند
خسرو لشگر شکن سالار شاهان بوالحسن
آنکه کمتر سائلش با معطیان احسان کند
گریه دینار او خندان کند خواهنده را
خنده شمشیر او بدخواه را گریان کند
آن نهد کردن مر او را کش جهان گردن نهد
آن کند فرمان مر او را کس فلک فرمان کند
چون شود شمشیر او عریان گه جنگ از نیام
بدسگالان را روان از کالبد عریان کند
همچو گاه نوح طوفان از تنور آرد پدید
آتش است آن تیغ و از خون عدو طوفان کند
هرچه آسانست بر دشمن شود دشوار از او
هرچه دشوار است بر ما بخت او آسان کند
دشمنانش مر کجا باشند در زندان بوند
زانکه دائم او جهان بر دشمنان زندان کند
چرخ گردون هست پنداری بفرمان دلش
کانچه اندیشد دل او چرخ گردان آن کند
چون کند شادی ز میدان روی در مجلس کند
چون کند مردی ز مجلس روی در میدان کند
میل بازی بر بداندیشان کند کیوان کزان کذا
مشتری بر نیک خواهان سیم و زر ارزان کند
گر بدان گیتی ز حورا طبع او گردد نفور
ور بدین عالم بشیطان طبع او میلان کند
صورت شیطان قضا چون صورت حورا کند
خلقت حورا قدر چون خلقت شیطان کند
روز کوشش پیش خشت او بود سندان چو موم
چرخ پیش خشت خصمتش موم چون سندان کند
روز و شب مهمان او باشند سرهنگان و باز
دام و دد را تیغ سرهنگان او مهمان کند
هرچه غمگین است در آفاق از او شادان بود
هرچه ویرانست در عالم وی آبادان کند
فصل نیسان زآن همی آرایش کانون دهد
تا بکانون در جهان آسایش نیسان کند
بر وفای سفله گان دوران فراوان چرخ کرد
بر وفای رادمردان زین سپس دوران کند
این زمانه شد که چون خویل را شاهی دهد؟
وان ولایت شد که چون طغریل را سلطان کند
زانکه دانست او که روزه پیش فروردین بود
در پی این ملک را نوروز در شعبان کند کذا
این جهان بوده است دائم ملکت ساسانیان
باز سالارش خدا بر ملکت ساسان کند
نیست کس در گوهر ساسانیان چون لشگری
تا پس آن چون نیاکان شاهی ایران کند
همچو افریدون بگیرد ملک عالم سربسر
وآنگهی تدبیر ملک خیل فرزندان کند
روم و گرجستان بفرمان منوچهر آورد
هند و ترکستان بزیر حکم نوشروان کند
او بتخت ملک ایران بر نشیند در سطخر
کهترین فرزند خود را مهتر آران کند
تا همی فرمان داور خاک را ساکن کند
تا همی تقدیر یزدان چرخ را گردان کند
ملک او را از زوال ایمن همی گردون کناد
جان او را از فنا ایمن همی یزدان کند
شاد بنشیند بکام دل بر ایوان شهی
وز فروغ روی خویش آراسته ایوان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - فی المدیحه
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی
از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی
تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی
تا که توئی هرگزت گزند نباشد
گز پی مردم گزند خویش گزیدی
رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی
با همه سختی بخانه غم و تیمار
پرده جان عنکبوت وار تنیدی
از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه پدر ترسیدی
تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی
شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی
زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی
ما بسلامت بجای خویش بماندیم
تو بسعادت بجای خویش رسیدی
رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی
خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی
تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی
شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی
صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیم تر ندریدی
بودی بهر جهان چمیده بمردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی
ایزد دانا امیدهات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی
کس نخریده است بیش ازانکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی
ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی
نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس بنیابت بعمر خویش گزیدی
تو نه سزائی شها بیافتن غم
هرچه که آن یافتی همان بسزیدی
بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی
خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی
بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دین رسیدی
شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی
تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی
از دل بدخواه تو دمار بر آید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی
چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی
ای عدوی شهریار زاهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی
گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی
صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی
بار خدا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی
اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی
خلق سراسر بمهر تو گرویدند
چون تو بدادار آسمان گرویدی
شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی
یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی ببارگاه رسیدی
جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی
قفل غمان بر گرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی
مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی
چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی
گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
شهریارا خرمی کن کاول شهریور است
با دلارامی که با هر شادئی اندر خور است
جان و دل را مونس است و با گل و با نرگس است
نوبهار مجلس است و آفتاب لشگر است
این جهان همچون صدف گشت و تو او را گوهری
بر صدف چندان فتد قیمت که او را گوهر است