عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد
از کید حسود و چشم بد غم نخورد
لیکن تو جهان فضل و جود و هنری
اسبی نتواند هر که کند او ببرد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
درویش که حلقهٔ دری زد یک بار
دیگر غم او مخور که درها بسیار
دل تنگ مکن که بر تو می‌نالد زار
هر کو به یکی گفت بگوید به هزار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک می‌سپاری هش دار
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
بشنو به ارادت سخن پیر کهن
تا کار جهان را تو بدانی سر و بن
خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن
تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶
ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جان شکار است
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ای دوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است
کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب به کنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آسایش بزرگان
شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه‌اش اندر پس است نگشودن
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آئین آینه
وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
درخت بی بر
آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز
از جور تبر، زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی
از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس
کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت
بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی
اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار
هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری
زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید
در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم
آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام
کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی
ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد
فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان
ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روح آزرده
بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری
بروزگار، مرا روی شادمانی نیست
بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت
بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست
کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان
سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست
گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت
که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست
به خلق داد سرافرازی و مرا خواری
که در خور تو، ازین به که میستانی نیست
به دهر، هیچکس مهربان نشد با من
مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست
خوش نیافتم از روزگار سفله دمی
از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست
بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو
که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست
چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست
ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست
ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند
درین معامله، ارزانی و گرانی نیست
دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن
غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست
چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن
که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست
ز بازویت نربودند تا توانائی
زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست
بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد
دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست
من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم
ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست
بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار
بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست
بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند
وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست
ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد
سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فلسفه
نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز
گفت، ما هر دو را بباید پخت
چاره‌ای نیست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز
بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز
هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز
سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز
برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز
این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز
چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز
ما کز انجام کار بی‌خبریم
چه توانیم گفتن از آغاز
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کوه و کاه
بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه
بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه
ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری
همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه
مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر
تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه
کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ
گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه
مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک
ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه
مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود
نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه
گهر ز کان دل من، برند گوهریان
پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه
نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل
نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه
بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست
در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه
بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند
مخند خیره، بافتادگان هر سر راه
مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن
سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه
قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت
بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه
چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه
گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست
شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه
تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر
مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه
خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند
خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه
چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف
شوند جمله سرانجام، صید این روباه
بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است
قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه
چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم
چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه
کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین
که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
لطف حق
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره‌ای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بی‌فسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نامه به نوشیروان
بزرگمهر، به نوشین‌روان نوشت که خلق
ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند
شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند
چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند
چرا کنند کم از دسترنج مسکینان
چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند
چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست
چو یک خطا ز تو بینند، صد گناه کنند
به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای
سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند
جواب نامهٔ مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند
زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر
به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند
اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز
هزار دفتر انصاف را سیاه کنند
اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد
دروغگو و بداندیش را گواه کنند
بسمع شه نرسانند حاسدان قوی
تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند
بپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریک
بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند
چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان
ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند
بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب
نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند
از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی
بیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند
سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است
صحیفه‌ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند
چو شاه جور کند، خلق در امید نجات
همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند
هزار دزد، کمین کرده‌اند بر سر راه
چنان مباش که بر موکب تو راه کنند
مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش
چنین معامله را بهر انتباه کنند
تو، کیمیای بزرگی بجوی، بی‌خبران
بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
برقع از خورشید رویش دور شد
ای عجب هر ذره‌ای صد حور شد
همچو خورشید از فروغ طلعتش
ذره ذره پای تا سر نور شد
جملهٔ روی زمین موسی گرفت
جملهٔ آفاق کوه طور شد
چون تجلی‌اش به فرق که فتاد
طور با موسی بهم مهجور شد
فوت خورشید نبود سایه را
لاجرم آن آمد این مقهور شد
قطره‌ای آوازهٔ دریا شنید
از طمع شوریده و مغرور شد
مدتی می‌رفت چون دریا بدید
محو گشت و تا ابد مستور شد
چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک
نیک و بد آنجایگه معذور شد
هر دوعالم انگبین صرف بود
لاجرم چون خانهٔ زنبور شد
زانگبین چون آن همه زنبور خاست
هر یکی هم زانگبین مخمور شد
قسم هر یک زانگبین چندان رسید
کز خود و از هر دو عالم دور شد
سایه چون از ظلمت هستی برست
در بر خورشید نورالنور شد
همچو این عطار بس مشهور گشت
همچو آن حلاج بس منصور شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش
تا به کی گویم که آنجا کی رسم
کی بود کی چون نهایت نبودش
گر هزاران سال بر سر می‌روی
همچنان می‌رو که غایت نبودش
گر فرو استد کسی مرتد شود
بعد از آن هرگز هدایت نبودش
گر فرود آید به یک دل ذره‌ای
تا به صد عالم سرایت نبودش
صد هزاران خون بریزد همچو باد
زانکه چون آتش حمایت نبودش
نیستی خواهد که از هر نیک و بد
از کسی شکر و شکایت نبودش
تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو می‌باشی عنایت نبودش
هر که بی پیری ازینجا دم زند
کار بیرون از حکایت نبودش
بر پی پیری برو تا پی بری
کانکه تنها شد کفایت نبودش
وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای
زین بتر هرگز جنایت نبودش
چون نبیند پیر ره را گام گام
کور باشد این ولایت نبودش
سلطنت کی یابد ای عطار پیر
تا رعیت را رعایت نبودش
عطار نیشابوری : فی‌فضائل خلفا
فی‌فضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه
خواجهٔ اول که اول یار اوست
ثانی اثنین اذهما فی الغار اوست
صدر دین صدیق اکبر قطب حق
در همه چیز از همه برده سبق
هرچ حق از بارگاه کبریا
ریخت در صدر شریف مصطفی
آن همه در سینهٔ صدیق ریخت
لاجرم تا بود ازو تحقیق ریخت
چون دو عالم را به یک دم درکشید
لب ببست از سنگ و خوش دم درکشید
سر فرو بردی همه شب تا به روز
نیم شب هویی برآوردی بسوز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
مشک کردی خون آهوی تتار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
علم باید جست ازینجا تا به چین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
تا نگوید هیچ نامی جز آله
سنگ باید تا پدید آید وقار
مردم بی‌سنگ کی آید به کار
چون عمر مویی بدید از قدراو
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
چون تو کردی ثانی اثنینش قبول
ثانی اثنین او بود بعد رسول
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد
چون عمر پیش اویس آمد به جوش
گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود
می‌فروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر
گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه
باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر
آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا
خلق را سرگشته از بهر خدا
عهدهٔ در گردنت صدیق کرد
آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو می‌پیچی سر از فرمان او
این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
عطار نیشابوری : داستان کبک
حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
هیچ گوهر را نبود آن سروری
کان سلیمان داشت در انگشتری
زان نگینش بود چندان نام و بانگ
و آن نگین خود بود سنگی نیم دانگ
چون سلیمان کرد آن گوهر نگین
زیر حکمش شد همه روی زمین
چون سلیمان ملک خود چندان بدید
جملهٔ آفاق در فرمان بدید
گرچه شادروان چل فرسنگ داشت
هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت
گفت چون این مملکت وین کار و بار
زین قدر سنگ است دایم پای دار
من نمی‌خواهم که در دنیا و دین
بازماند کس به ملکی هم چنین
پادشاها من به چشم اعتبار
آفت این ملک دیدم آشکار
هست آن در جنب عقبی مختصر
بعد از این کس را مده هرگز دگر
من ندارم با سپاه و ملک کار
می‌کنم زنبیل بافی اختیار
گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبیا
با بهشت عدن گردد آشنا
آن گهر چون با سلیمان این کند
کی چو تو سرگشته را تمکین کند
چون گهر سنگیست چندین کان مکن
جز برای روی جانان جان مکن
دل ز گوهر برکن ای گوهر طلب
جوهری را باش دایم در طلب
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت باز
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه می‌کرد از سپه‌داری خویش
لاف می‌زد از کله‌داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
در ادب خود را بسی پرورده‌ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقه‌ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
چون ندارم رهروی را پایگاه
سرفرازی می‌کنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی‌پایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری می‌کنم
گاه در شوقش شکاری می‌کنم
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی بر او زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبود آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی‌مغزی سری
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیک‌تر
کار او بی‌شک بود تاریک‌تر
دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی‌المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت صوفی و انگبین فروش
صوفیی می‌رفت در بغداد زود
در میان راه آوازی شنود
کان یکی گفت انگبین دارم بسی
می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی
شیخ صوفی گفت ای مرد صبود
می‌دهی هیچی به هیچی، گفت دور
تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس
هاتفی گفتش که‌ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برترآی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم
هست رحمت آفتابی تافته
جملهٔ ذرات را دریافته
رحمت او بین که با پیغامبری
در عتاب آمد برای کافری