عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
زن خود را به سنگ زد مردش
شد دوان، پیش قاضی آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضی میانشان ناظر
زن چو دعوی گزار شد با شوی
گوشهٔ چادرش برفت از روی
خواجه حسن و جمال او را دید
عشوهٔ قیل و قال او را دید
مرد را گفت قاضی از پشتی:
زن خود را چرا چنین کشتی؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضی که: ای پریشان دست
کس به چوب این چنین گهر نشکست
گر سر این لطیف چهرت نیست
رو طلاقش بده، که مهرت نیست
مرد دادش طلاق و شد بی‌جفت
چون برون رفت زن به قاضی گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهای من جویی
نه به آن تا ثنای من گویی
شاید ار علم سر برفرازد
دین مباهی شود، خرد نازد
که درین قحط سال علم و عمل
شد به عون خدای عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام
زین دو قاضی‌القضاة نیکو نام
سخنی کان بجاست باید گفت
آنچه بینند راست باید گفت
رای دستور که افتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شاید آن روزها که داد کند
گر به لطف از مراغه یاد کند
آب رحمت بر آن زمین بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصیحت و پند
پند و وعظ از کسی درست آید
که به کردار خوب چست آید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
مرشدی را ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بی‌ادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد
نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد
هر کرا نقش نگارنده مصور گردد
نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد
تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار
یاری آنست که یار از غم یار اندیشد
در چنین وقت که از دست برون شد کارم
من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد
هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد
این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد
در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد
بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد
آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر
تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد
گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو
گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای دل مکن انکار و از این کار میندیش
ور زانکه در این کاری از انکار میندیش
در کام نهنگان شو و کامی بکف آور
چون یار بدست آید از اغیار میندیش
با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی
وز بادیه و وادی خونخوار میندیش
مارست غم عشقش و او گنج لطافت
گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش
گر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبت
از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش
چون دست دهد پرتو انوار تجلی
از نور مبرا شود و از نار میندیش
در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی
ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش
گر جان طلبد یار دل یار بدست آر
چون سر بشد از دست ز دستار میندیش
خواجو اگرت سر برود در سر این کار
انکار مکن وز غم این کار میندیش
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ می‌نمایی
چرا از دیدهٔ من ناپدیدی؟
تو را گفتم که: مشنو گفت بد گوی
علی‌رغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پردهٔ صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگی‌ها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم می‌پروریدی
لب خود بر لب من می‌نهادی
حیات تازه در من می‌دمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش می‌چمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان می‌گزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم می‌پریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم بازگشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو می‌آیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ماییم که بی‌مایی ما مایهٔ ماست
خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
فی‌الجمله عروس غیب همسایهٔ ماست
وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است
رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی
مجموع حیات عمر آن یک نفس است
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
در عشق، اگر بسی ملامت ببری
تا ظن نبری جان به قیامت ببری
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع
عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
در عشق ببر از همه، گر بتوانی
جانا طلب کسی مکن، تا دانی
تا با دگرانت سر و کاری باشد
با ما سر و کارت نبود، نادانی
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
آفت عاشقی نه از سر ماست
این بلا خود ز انبیا برخاست
داشت بر یوسف و زلیخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هوای باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سیمرغ دید شهپر عشق
همچو داود می‌زند در عشق
با دلش مهر خود بیامیزد
پس به مویی دلش بیاویزد
عشق چون دستبرد بنماید
انبیا را ز کیش برباید
اندرین کوی از آرزوی غزال
خوکبانی همی کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
به حقیقت مرید عشق بود
چون بمیرد شهید عشق بود
بعد ازین دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چین خرمن عشق
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
چارهٔ دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پردهٔ دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
حلقهٔ در از درون خانه باشد بی‌خبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خنده‌ای چون غنچهٔ تصویر نتوانست کرد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند
عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند
پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند
ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد
در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند
می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را
زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند
تشنهٔ آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست
چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند
نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن
هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند
برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر
هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
چون شیشهٔ دل نه از ستم آسمان پر است
مینای ما تهی است دل ما از آن پر است
ای عندلیب باغ محبت گل وفا
کم جو ز گلبنی که بر آن آشیان پر است
خالی است گر خم فلک از بادهٔ نشاط
غم نیست چون ز می خم پیر مغان پر است
سرو تو را به تربیت من چه احتیاج
نخل رطب فشان تو را باغبان پر است
جانی نماند لیک اگر جان طلب کنی
بهر تن ضعیف من این نیم جان پر است
هاتف به من ز جور رقیب و جفای یار
کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
ناکامیم ای دوست ز خودکامی توست
وین سوختگیهای من از خامی توست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم
رسوایی من باعث بدنامی توست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست
بنشست و به های‌های بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
یار آمد و گفت خسته میدار دلت
دایم به امید بسته می‌دار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهی شکسته میدار دلت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد
یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد
می گفت: همان کنم که خواهد دل تو
دیدی که چه می گفت و شنیدی که چه کرد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۷
زان ناله که در بستر غم دوشم بود
غمهای جهان جمله فراموشم بود
یاران همه درد من شنیدند ولی
یاری که درو کرد اثر گوشم بود