عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۳۰- سورة الرّوم مکّیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که جان را جان است و دل را عیان است، بنام او که یاد او زینت زبانهاست و مهر او راحت روانست، بنام او که وصال او بدو عالم ارزانست، و هر چه نه اوست همه عین تاوانست، و هر چه نه یاد او تخم غمانست بنام او که وجود او را علّت نه، صنع او را حیلت نه، اوّلیت او را بدایت نه، آخریت او را نهایت نه. در حکم او ریبت نه در امر او شبهت نه. در قدر او ذلّت نه در وجود او قلّت نه. هر چه کند کس را برو حجّت نه، و او را بهیچ چیز و هیچ کس حاجت نه.
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
بنام او که هر چه خواهد تواند و هر چه تواند داند. یکى را بخواند یکى را براند، بهیچ حکم درنماند. نه کس باو ماند. نه او بکس ماند، این معنى یقین داند او که: لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ برخواند.
پیر طریقت گفت: الهى تو آنى که از احاطت اوهام بیرونى، و از ادراک عقول مصونى. نه محاط ظنونى نه مدرک عیونى. کارساز هر مفتون و فرحرسان هر محزونى. در حکم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
جمالک جلّ عن درک العیون
و قدرک فات تصویر الظنون
و خامرنى لخمر هواک سکر
فلا اصحو الى یوم المنون
تو لاله سرخ و لؤلؤ مکنونى
من مجنونم تو لیلى مجنونى
تو مشتریان با بضاعت دارى
با مشتریان بىبضاعت چونى
الم الف بلاءنا من عرف کبریائنا و لزم بابنا، من شهد جمالنا و مکن من قربتنا، من اقام على خدمتنا، هر که جلال و عظمت ما و کبریاء عزت ما بشناخت او از بلاء ما روى نگرداند، هر که جمال و لطف ما بر نقطه دل او تجلّى کرد از درگاه ما روى نتابد و یک لحظه از صحبت ما نشکیبد. هر که امروز در خدمت ما خو کرد فردا او را از قربت و وصلت خود بىبهره نگردانیم. اى جوانمرد دل با توحید او سپار و جان با عشق و محبت او پرداز و بغیر او التفات مکن، که هر که بغیر او باز نگرد تیغ غیرت دمار از جان او برآرد، و هر که از بلاء او بنالد در دعوى دوستى درست نیاید.
مردى بود در عهد پیشین مهترى از سلاطین دین. او را عامر بن عبد القیس میگفتند چنین میآید که در نماز نافله پایهاى او خون سیاه بگرفت، گفتند پایها ببر تا این فساد زیادت نشود. گفت پسر عبد القیس که باشد که او را با اختیار حق اختیارى بود. پس چون در فرائض و نوافل وى خلل آمد روى سوى آسمان کرد، گفت: پادشاها گرچه طاقت بلا دارم طاقت بازماندن از خدمت نمیدارم. پاى مىببرم تا از خدمت باز نمانم. آن گه گفت کسى را بخوانید تا آیتى از قرآن بخواند، چون بینید که در وجد و سماع حال بر ما بگردد شما بکار خود مشغول باشید، پایها از وى جدا کردند و داغ نهادند و آن مهتر در وجد و سماع قرآن چنان برفته بود که از آن الم خبر نداشت، پس چون مقرى خاموش شد و شیخ بحال خود باز آمد گفت: این پاى بریده بگلاب بشوئید و بمشک و کافور معطّر کنید که بر درگاه خدمت هرگز بر بیوفایى گامى ننهاده است.
لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ قبل اینجا ازلست و بعد ابد است، و معنى آنست که الامر الازلىّ للَّه و الامر الأبدىّ للَّه لانّ الربّ الازلىّ و السیّد الأبدى اللَّه. در ازل و ابد خدا است که یگانه و یکتا است. در امر بىنهایت و در علم بىغایت و در حکم بىچراست، از کى پیش و پیش از جا بجاست. پیش از ما در ازل ما را بود و بى ما در ابد بهره ماست. این آن رمز است که شب معراج با مهتر عالم (ص) گفت: «یا محمد کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
پیر طریقت گفت: بقرب مىنگر تا انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید، میان این و آن منتظر مىباش تا سبق عنایت خود چه نماید، لِلَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَ مِنْ بَعْدُ جاى دیگر گفت: أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ عالم خلق را نهایت پیداست و عالم امر را نهایت نیست. عالم خلق جائز الزوال آمد و عالم امر واجب الدوام است و تا مرد از عالم خلق درنگذرد روا نبود که بعالم امر رسد از نهاد خود متعرّى باید شد و نسبت خلقیت از فطرت معرفت باز باید برید. اگر میخواهى که ترا بعالم امر گذرى بود و از نهاد کنودى برخاستن و از نسبت ظلومى و جهولى باز بریدن نتوان الّا بدرنگى و روزگارى، هم چنان که بوقت درآمدن درنگى بکار باید بیرون شدن هم بدرنگ باشد. چنان که نطفه مدتى باز دارند تا علقه گردد. و آن گه آن علقه روزگارى موقوف گردانند تا مضغه شود، همچنین از مضغه تا بعظام و از عظام تا به لحم، آن گه مدتى دیگرش بدارند تا در روش آید. هم چنین مرد بدان قدر که از دست خود برمیخیزد بامر حق آشنا میشود چون از صفات خود بتمامى درگذشت شایسته امر شد و بحد بلوغ رجولیّت رسید. آن گه این رقم بر وى زنند که: من المؤمنین رجال، وَ یَوْمَئِذٍ یَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ، بِنَصْرِ اللَّهِ الیوم ترح و غدا فرح، الیوم عبرة و غدا حیرة، الیوم اسف و غدا لطف، الیوم بکاء و غدا لقاء. هر چند که دوستان را امروز درین سراى بلا و عناهمه درد است و اندوه، همه حسرت و سوز، اما آن اندوه و سوز را بجان و دل خریدارند و هر چه معلوم ایشانست فداء آن درد میکنند چنان که آن جوانمرد گفته:
اکنون بارى بنقد در دى دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم
داود پیغامبر چون آن زلّت صغیره از وى برفت و از حق بدو عتاب آمد تا زنده بود سر بر آسمان نداشت و یک ساعت از تضرع نیاسود، با این همه خوش میگفت الهى خوش معجونى که اینست و خوش دردى که اینست. الهى تخمى از این گریه و اندوه در سینه من بنه تا هرگز ازین درد خالى نباشم.
اى مسکین تو همیشه بىدرد بودهاى، از سوز دردزدگان خبر ندارى، از آن گریه بر شادى و از آن خنده بر اندوه نشان ندیدهاى:
من گریه بخنده در همىپیوندم
پنهان گریم بآشکارا خندم
اى دوست گمان مبر که من خرسندم
آگاه نهاى که چون نیازومندم
پیر طریقت گفت: الهى نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ، در خبر است که فردا در انجمن رستاخیز و عرصه عظمى دنیا را بیارند بصورت پیر زنى آراسته گوید: بار خدایا امروز مرا جزاى کمتر بندهاى کن از بندگان خود. از درگاه عزّت و جناب جبروت فرمان آید که اى ناچیز خسیس من راضى نباشم که کمترین بنده خود را چون تویى جزاء وى دهم. آن گه گوید: کونى ترابا خاک گرد و نیست شو.
چنان نیست شود که هیچ جاى پدید نیاید.
و گفتهاند طالبان دنیا سه گروهاند: گروهى دنیا از وجه حرام جمع کنند هر چون که دست رسد بغصب و قهر بخود میکشند و از سرانجام و عاقبت آن نیندیشند ایشان اهل عقاباند و سزاى عذاب. مصطفى (ص) گفت: کسى که دنیاى حلال جمع کند از بهر تفاخر و تکاثر تا گردن کشد و بر مردم تطاول جوید ربّ العزه از وى اعراض کند و در قیامت با وى بخشم بود او که دنیاى حلال طلب کرد، بر نیّت تفاخر، حالش اینست پس او که حرام طلب کند و حرام گیرد و خورد حالش خود چون بود؟
گروه دوم دنیا بدست آرند از وجه مباح چون کسب و تجارات و وجوه معاملات ایشان اهل حساباند در مشیّت حق، و در خبر است که: من نوقش فى الحساب عذب.
گروه سوم از دنیا بسدّ جوعت و ستر عورت قناعت کنند مصطفى (ص) گفت: «لیس لابن آدم حق فیما سوى هذه الخصال بیت یسکنه و ثوب یوارى عورته و جرف الخبز و الماء» یعنى کسر الخبز ایشان را نه حساب است و نه عتاب، اگر عورت نپوشند و طعام نخورند از خدمت حق باز مانند پس نه بر نصیب خود میکوشند و نه بر مراد خود میروند که از بهر حق میکوشند و بر مراد حق میروند. مصطفى (ص) گفت: ایشانند که چون سر از خاک برکنند رویهاى ایشان چون ماه شب چهارده بود روز رستاخیز که خلق دو گروه شوند ایشان در گروه اهل وصلت باشند، و ذلک فى قوله تعالى وَ یَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ یَوْمَئِذٍ یَتَفَرَّقُونَ، فریق منهم اهل الوصلة و فریق منهم اهل الفرقة، فریق للجنّة و المنّة و فریق للعذاب و المحنة، فریق للفراق و فریق للتلاق.
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَهُمْ فِی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ، میگوید دوستان خدا فردا در روضات بهشت در حظیره قدس میان ریاحین و یاسمین بشادى و طرب سماع کنند مزامیر انس فى مقاصیر قدس بالحان تحمید فى ریاض تحمید فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ. فرمان آید بداود پیغامبر که: یا داود بآن نغمت داودى و صوت شورانگیز و آواز دلرباى که ترا دادهام زبور برخوان، یا اسرافیل تو قرآن برخوان یا موسى تو تورات برخوان یا عیسى تو انجیل برخوان، اى درخت طوبى بتسبیح و تقدیس ما آواز خود بگشاى، اى ماهرویان فردوس چه نشینید خیزید و دوستان را استقبال کنید. اى تلهاى مشک اذفر و کافور معنبر بر سر مشتاقان ما نثار شوید، اى درویشان که در دنیا غم خوردید و اندوه کشیدید، اندوه بسر آمد و درخت شادى ببر آمد، خیزید و طرب کنید در حظیره قدس و خلوتگاه انس بنازید و سر ببالین انس باز نهید، اى مستان مجلس مشاهدت، اى مخموران خمر عشق، اى عاشقان سوخته سحرگاهان در رکوع و سجود جوى خون از دیدهها روان کرده، و دلها بامید وصال ما تسکین داده، گاه آمد که در مشاهده ما بیاسائید، بار غم از خود فرو نهید و بشادى دم زنید، اى طالبان بنازید که نقد نزدیک است. اى شب روان آرام گیرید که صبح نزدیک است. اى تشنگان صبر کنید که چشمه نزدیک است. اى غریبان شاد زیید که میزبان نزدیک است. اى دوستجویان خوش باشید که اجابت نزدیک است. اى مشتاقان طرب کنید که دیدار نزدیک است. فیکشف الحجاب و یتجلّى لهم تبارک و تعالى فى روضة من ریاض الجنّة، و یقول: انا الذى صدقتکم و عدى و اتممت علیکم نعمتى، فهذا محل کرامتى فسلونى.
پیر طریقت در مناجات گفت اى خداوندى که در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کر است؟ چون تو دوست کجاست؟ هر چه دادى نشانست و آئین فرداست. آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست. الهى نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چونست:
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
رشیدالدین میبدی : ۳۲- سورة المضاجع و یقال سورة السجدة- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله: تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ الآیة... ربّ العالمین جلّ جلاله و تقدست أسماؤه و تعالت صفاته اندرین ایت دوستان خود را جلوه میکند و ایشان را بر فریشتگان عرضه میکند، که همه روز آفتاب را مینگرند تا کى فرو شود، و پرده شب فرو گذارند، و جهانیان در خواب غفلت شوند، ایشان بستر نرم و گرم بجاى مانند، و قدم بقدم باز نهند. تا با ما راز گویند. فمن بین صارخ و باک و متأوّه چشمهاشان چون ابر بهاران، دلهاشان چون خورشید تابان، رویهاشان از بىخوابى برنگ زعفران.
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
اویس قرنى قدّس سرّه چون شب درآمدى گفتى: هذه لیلة الرکوع، هذه لیلة السجود، یا برکوعى یا بسجودى شب بآخر اوردى، گفتند اى اویس چون طاقت میدارى شبى بدین درازى بر یک حال؟ گفت کجاست شب دراز؟ کاشکى ازل و ابد یک شب بودى، تا ما سجودى بآخر اوردیمى نه سه بار در سجودى سبحان ربّى الاعلى سنّت است، ما هنوز یک بار نگفته باشیم که روز اید.
شبهاى فراق تو کمانکش باشد
صبح از بر او چو تیر ارش باشد
و ان شب که مرا با تو بتا خوش باشد
گویى شب را قدم در اتش باشد
اى جوانمرد در میانه شب سحرگاهى باز نشین وضویى برآر، روى فرا قبله کن و دو رکعت براز و نیاز بگزار، تا هر چه اویس قرنى را در حوصله نوش امد زلّهاى از ان بجان تو فرستند. و جهد ان کن که در خواب نروى مگر که خوابت بیوکند در میان ذکر. در خبر است که هر که در خواب رود در میان عبادت ربّ العزّة بمکان او وا فریشتگان مباهات کند، که این گدا را مىبینید بتن در خدمت و بدل در حضرت؟
چه وقت خفتن است اى دوست برخیز
ترا زین پس که خواهد داشت معذور
بوقت صبح خوش خفتن نه شرط است
مرا بگذاشتن سرمست و مخمور
... یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً خوفا من الفراق و القطیعة، و طمعا فى اللقاء و الوصلة. همه ما را خوانند، همه ما را دانند، گهى از بیم فراق بسوزند، گهى بامید وصال بیفروزند.
پیر طریقت گفت: خواب بر دوستان حرام در دو جهان، در عقبى از شادى وصال، و در دنیا از غم فراق، در بهشت با شادى مشاهدت خواب نه، و در دنیا با غم حجاب خواب نه. به داود (ع) وحى امد که یا داود کذب من ادّعى محبّتى فاذا جنّه اللیل نام عنّى أ لیس کل حبیب یحبّ خلوة حبیبه؟ بىخوابى و بیدارى در شب نشان قرب حق است، و دلیل کمال محبت، زیرا که اوّل درجه در محبت طلب موافقت است. و صفت حقّ جلّ جلاله انست که لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ادمى را از خواب و مرگ چاره نیست لکن بان مقدار که بتکلّف خواب از خود دفع کند و صفت بیخوابى خود را کسب کند طلب موافقت کرده باشد بقدر امکان و این از وى جهد المقل باشد. و کریمان از عاجزان اندک به بسیار بردارند و تکلّف بحقیقت بینگارند، و مصطفى (ص) چون بمحل قرب رسید صفت نوم از خویشتن اندر محل قرب نفى کرد گفت: تنام عیناى و لا ینام قلبى
چشم که با خلق است مىبخسبد امّا دلم با حق است و نخسبد. و در خبرست که بهشتیان را خواب روا نیست زیرا که در محل قرباند، و در جوار حضرت عزّت. و نیز گفتهاند که خواب استراحت است از تعب و نصب، در بهشت تعب و نصب نیست. قال اللَّه تعالى: لا یَمَسُّنا فِیها نَصَبٌ وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ. در خبرست که روز رستاخیز چون خلق اوّلین و اخرین جمع شوند در ان انجمن کبرى و عرصه عظمى منادى ندا کند: سیعلم اهل الجمع من اولى بالکرم؟ ارى بدانند اهل جمع امروز که به نیکوکارى و بزرگوارى که سزاوارتر؟ انگه ندا اید که: لیقم الذین کانت تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً شب خیزان باین ندا از خلق جدا شوند، و هم قلیل و اندکى باشند. باز ندا اید که این الذین کانوا لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ فیقومون و هم قلیل. سه دیگر بار ندا اید که این الذین کانوا یحمدون اللَّه فى السراء و الضراء فیقومون و هم قلیل. ثم یحاسب الناس. و قال النبى (ص): «اشراف امّتى حملة القران و اصحاب اللیل»
اى مسکین بوقت سحر غافل مباش که ان ساعت وقت نیاز دوستان بود، ساعت راز مشتاقان بود، هنگام ناز عاشقان بود، بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسر شراب انا جلیس من ذکرنى، بىزحمت اغیار بدوستان خود مىرساند، ان ساعت نسیم سحرى از بطنان عرش مجید مىاید، و بر دل عنایتیان حضرت میگذرد، و برمزى باریک و برازى عجیب میگوید: اى درویش برخیز و تضرّعى بیار و نیاز خود عرضه کن که دست کرم فروگشاده، و ندا در داده از بهر درویشان، که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم، چه عجب اگر ان ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تخف انّک من الآمنین. داود (ع) از جبرئیل سؤال کرد که در روز و شب کدام ساعت فاضلتر؟
گفت در هفته روز ادینه ان ساعت که خطیب بر منبر شود تا نماز را سلام دهند.
و در شب بوقت سحرگاه ان ساعت که دوستان و مشتاقان در مناجات شوند و سرّا بسر شراب وصل انا جلیس من ذکرنى مىنوشند، و ذرائر اطباق کونین زبانهاى تعطّش از عین شوق گشاده، که: و للارض من کأس الکرام نصیب. اگر سحرگاه نه عزیزترین ساعات بودى کلام مجید در حق ان عزیزان این بشارت کجا فرستادى که: قالُوا یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا فرزندان یعقوب (ع) پیش پدر شدند گفتند اى پدر ما را از خداوند خویش بخواه بجرمى که کردهایم یعقوب (ع) بوقت سحرگاه قصد بارگاه اعظم کرد و روى بکعبه دعا اورد و بعذر فرزندان مشغول شد. از حضرت جلال ندا رسید که اى یعقوب حرمت این وقت را و شرف این ساعت را از فرزندان تو راضى شدیم. ان خداوند مقنعه را مىاید رابعة العدویه چون نماز خفتن بگزاردى پاس دل داشتى تا وقت صبح صادق با خود میگفتى:
یا نفس قومى فلقد نام الورى
ان تفعلى خیرا فذو العرش یرى
و انت یا عین اهجرى طیب الکرى
عند الصباح یحمد القوم السّرى
فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْیُنٍ جلیل صفتى است، و عزیز حالى، و بزرگوار کرامتى، که اللَّه میفرماید: فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ کس نداند و هیچ وهم و فهم بدریافت ان نرسد که من ساختهام و پرداخته از بهر دوستان خود، اگر ایشان خدمتهاى نهانى فرا پیش داشتند، من نیز خلعتهاى نهانى فرا دست نهادم، اینت روشنایى چشم که ایشان را خواهد بود چون خلعتهاى نهانى بینند و کرامتهاى ربّانى ان عیش روحانى با صد هزار طبل نهانى و ان سور و سرور جاودانى، خورشید شهود از افق عیان برآمده، نسیم صحبت از جانب قربت دمیده، گل کرامت از شاخ وصلت شکفته.
پیر طریقت گفت اى درویش دل ریش، اى سوخته مهر ازل، اى غارتیده عشق دل خوشدار و اندوه مدار، که وقتى خواهد بود که پرده عتاب از روى فضل برخیزد و ابر لطف باران کرم ریزد، و جوى برّ در جوى قرب امیزد، و حد حساب از شأن جود بگریزد، منتظر دست در دامن وعده اویزد، و تأخیر و درنگ از پاى عطف برخیزد، و از افق تجلّى باد شادى وزد و از اکرم الاکرمین ان بینى که ازو سزد، مولى میگوید و رهى مىنیوشد که اى درویش سزاى تو ببرید و سزاى من امد.
و فى الخبر الصحیح عن ابن مسعود انّ النبى (ص) قال: اخر من یدخل الجنّة رجل یمشى مرّة و یکبو مرّة و تسفعه النار مرّة، فاذا جاوزها التفت الیها فقال تبارک الذى نجانى منک لقد اعطانى اللَّه شیئا ما اعطاه احدا من الاوّلین و الآخرین فترفع له شجرة فیقول اى ربّ ادننى من هذه الشجرة فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول اللَّه یا بن ادم لعلّى ان اعطیتکما سألتنى غیرها فیقول لا یا رب و یعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة هى احسن من الاولى فیقول اى رب ادننى من هذه الشجرة لأشرب من مائها و أستظل بظلّها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى ان لا تسألنى غیرها؟ لعلّى ان ادنیتک منها سألتنى غیرها فیعاهده ان لا یسأله غیرها فیدنیه منها فیستظل بظلّها و یشرب من مائها ثم ترفع له شجرة عند باب الجنة هى احسن من الاولین، فیقول اى ربّ ادننى من هذه فلا ستظلّ بظلّها و اشرب من مائها فیقول یا بن ادم الم تعاهدنى لا تسألنى غیرها؟ قال بلى یا رب هذه لا اسئلک غیرها و ربّه یعذره لانه یرى ما لا صبر له علیه فیدنیه منها فاذا ادناه منها سمع اصوات اهل الجنّة فیقول اى ربّ ادخلینها فیقول یا بن ادم أ یرضیک ان اعطیک الدنیا و مثلها معها؟ قال اى ربّ أ تستهزئ منى و انت ربّ العالمین؟ فضحک ابن مسعود، فقالوا ممّ تضحک؟
قال هکذا ضحک رسول اللَّه (ص) فقالوا ممّ تضحک یا رسول اللَّه؟ قال من ضحک ربّ العالمین حین قال أ تستهزئ منّى انت ربّ العالمین؟ فیقول انّى لا استهزئ منک و لکنّى على ما اشاء قدیر.
و فى روایة اخرى فاذا بلغ العبد باب الجنّة رأى زهرتها و ما فیها من النضرة و السرور فسکت ما شاء اللَّه ان یسکت، فیقول یا ربّ ادخلنى الجنّة، فیقول اللَّه تبارک و تعالى: ویلک یا بن ادم ما اغدرک أ لیس قد اعطیت العهود و المواثیق ان لا تسأل غیر الذى اعطیت؟
فیقول یا رب لا تجعلنى اشقى خلقک، فلا یزال یدعو حتى یضحک اللَّه منه، فاذا ضحک اذن له فى دخول الجنّة، فیقول: تمنّ فیتمنّى حتى اذا انقطع امنیّته. قال اللَّه تعالى: تمنّ کذا و کذا قبل یذکّره ربّه حتّى اذا انتهت به الامانى، قال اللَّه لک ذلک و مثله معه. و فى روایة: قال اللَّه لک ذلک و عشرة امثاله.
أَ فَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ أ فمن کان فى حلة الوصال تجرّ اذیاله کمن هو فى مذلّة الفراق یقاسى و باله؟ أ فمن کان فى روح القربة و نسیم الزلفة کمن هو فى هول العقوبة یعانى مشقة الکلفة؟ أ فمن ایّد بنور البرهان و طلعت علیه شموس العرفان کمن ربط بالخذلان و وسم بالحرمان؟ لا یستویان و لا یلتقیان.
ایّها المنکح الثّریا سهیلا
عمّرک اللَّه کیف یلتقیان
هى شامیّة اذا ما استقلّت
و سهیل اذا استقلّ یمان
رشیدالدین میبدی : ۴۰- سورة المؤمن- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که قدر او بىمنتهاست و صحبت او با دوستان بىبهاست، در قدر نهان و در صنع آشکار است. بنام او که از مانندگى دور و از اوهام جداست، دل را بدوستى و خرد را بهستى پیداست. بنام او که نه در صفت او چون و نه در حکم چراست، در شنوایى و دانایى و بینایى یکتاست.
آن عزیزى گوید در مناجات: الهى در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کراست و چون تو دوست کجاست، هر چه دادى نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چون است.
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
«حم» حا اشارتست بمحبت و میم اشارت است بمنت، میگوید اى بحاى محبت من دوست گشته نه بهنر خود، اى بمیم منت من مرا یافته نه بطاعت خود، اى من ترا دوست گرفته و تو مرا ناشناخته، اى من ترا خواسته و تو مرا نادانسته، اى من ترا بوده و تو مرا نابوده، صد هزار کس بر درگاه ما ایستاده، ما را خواستند و دعاها کردند بایشان التفات نکردیم و شما را اى امت احمد بىخواست شما گفتیم: «اعطیتکم قبل ان تسئلونى و اجبتکم قبل ان تدعونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى».
آن رغبت و شوق انبیاى گذشته بتو تا خلیل میگفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ، و کلیم میگفت: اجعلنى من امّة احمد، نه از ان بود که افعال تو با ایشان شرح دادیم که اگر ما افعال شما با ایشان گفتید، همه دامن از شما در چیدندید، لکن از ان بود که افضال و انعام خود با شما ایشان را شرح دادیم، پیش از شما هر که را برگزیدیم یکان یکان را برگزیدیم، چنان که اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ. چون نوبت بشما رسید على العموم و الشمول گفتیم: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ همه برگزیدگان ما اید، جاى دیگر فرمود: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، در تحت این خطاب هم زاهد و هم عابد است هم ظالم و عاصى.
غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ توبه مؤخر آمد و غفران مقدّم بر مقتضى فضل و کرم، اگر من گفتمى توبه پذیرم پس گناه آمرزم، خلق بپنداشتندى که تا از بنده توبه نبود از اللَّه مغفرت نیاید نخست بیامرزم آن گه توبت پذیرم تا عالمیان دانند که چنانک بتوبت آمرزم بىتوبت هم آمرزم. اگر توبه مقدّم غفران بودى تو به علت غفران بودى و غفران ما را علّت نیست و فعل ما بحیلت نیست، نخست بیامرزم و بزلال افضال بند مرا پاک گردانم، تا چون قدم بر بساط ما نهد بر پاکى نهد چون بر ما آید بصفت پاکى آید، همانست که جاى دیگر فرمود: ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا. غافرم آن معاصى را که توبه نکرد، قابلم آن را که توبه کرد، مراد از غفران ذنب درین موضع غفران ذنب غیر تائب است بدلیل آنکه و او عطف در میان آورد و معطوف دیگر باشد و معطوف علیه دیگر لکن در حکم یکسان باشد چنانک گویى: جاءنى زید و عمرو، زید دیگر است و عمرو دیگر، لکن هر دو را حکم یکیست در آمدن، اگر حکم مخالف بودى عطف خطا بودى و اگر هر دو یکى بودى هر دو غلط بودى. لطیفهاى نیکو شنو در غفران ذنب و قبول توبه اوّل صفت خود کرد جلّ جلاله فرمود: غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ، و صفت او جلّ جلاله محلّ تصرّف نیست، و پذیرنده تغییر و تبدیل نیست پس چون حدیث عقوبت کرد شَدِیدِ الْعِقابِ گفت، شدید صفت عقوبت نهاد و عقوبت محلّ تصرّف هست و پذیرنده تغییر و تبدیل هست، گفت سخت عقوبتم لکن اگر خواهم سست کنم و آن را بگردانم که در ان تصرّف گنجد و تغییر و تبدیل پذیرد. و گفتهاند: شَدِیدِ الْعِقابِ اشارت بملک دارد و اگر همه ملک عالم نیست کند در جلال و کمال وى نقصان و قصور نیاید. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ اشارت بصفت دارد و در صفات او جلّ جلاله هرگز تغیّر و تحوّل نیاید، و یقال: غافِرِ الذَّنْبِ للظّالمین وَ قابِلِ التَّوْبِ للمقتصدین شَدِیدِ الْعِقابِ للمشرکین ذِی الطَّوْلِ للسابقین. سنت خداوند است جلّ جلاله که بنده را بآیت وعید بترساند تا بنده در ان شکسته و کوفته گردد سوزى و نیازى در بندگى بنماید زاریى و خواریى بر خود نهد، آن گه رب العزة بنعت رأفت و رحمت بآیت وعد تدارک دل وى کند و بفضل و رحمت خود او را بشارت دهد، نه بینى که شَدِیدِ الْعِقابِ گفت تابنده در زارى و خواهش آید، ذِی الطَّوْلِ در ان پیوست تا بنده در ناز و در رامش آید، بنده در سماع شَدِیدِ الْعِقابِ بسوزد و بگدازد بزبان انکسار گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
باز در سماع ذِی الطَّوْلِ بنازد و دل بیفروزد، بزبان افتخار گوید:
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چکند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم
بو بکر شبلى یک روز چون مبارزان دست اندازان همى رفت و میگفت: لو کان بینى و بینک بحار من نار لخضتها اگر درین راه صد هزار دریاى آتش است همه بدیده گذاره کنم و باک ندارم، دیگر روز او را دیدند که مىآمد سر فرو افکنده چون محرومى درمانده نرم نرم میگفت: المستغاث منک بک فریاد از حکم تو زینهار از قهر تو، نه با تو مرا آرام نه بىتو کارم بنظام، نه روى آنکه بازآیم نه زهره آنکه بگریزم.
گر باز آیم همى نبینم جاهى
ور بگریزم همى ندانم راهى
گفتند: اى شبلى آن دى چه بود و امروز چیست؟ گفت: آرى جغد که طاووس نبیند لاف جمال زند، لکن جغد جغد است و طاوس طاوس.
آن عزیزى گوید در مناجات: الهى در دل دوستانت نور عنایت پیداست، جانها در آرزوى وصالت حیران و شیداست، چون تو مولى کراست و چون تو دوست کجاست، هر چه دادى نشانست و آیین فرداست، آنچه یافتیم پیغامست و خلعت برجاست، نشانت بیقرارى دل و غارت جانست، خلعت وصال در مشاهده جلال چگویم که چون است.
روزى که سر از پرده برون خواهى کرد
دانم که زمانه را زبون خواهى کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهى کرد
یا رب چه جگرهاست که خون خواهى کرد
«حم» حا اشارتست بمحبت و میم اشارت است بمنت، میگوید اى بحاى محبت من دوست گشته نه بهنر خود، اى بمیم منت من مرا یافته نه بطاعت خود، اى من ترا دوست گرفته و تو مرا ناشناخته، اى من ترا خواسته و تو مرا نادانسته، اى من ترا بوده و تو مرا نابوده، صد هزار کس بر درگاه ما ایستاده، ما را خواستند و دعاها کردند بایشان التفات نکردیم و شما را اى امت احمد بىخواست شما گفتیم: «اعطیتکم قبل ان تسئلونى و اجبتکم قبل ان تدعونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى».
آن رغبت و شوق انبیاى گذشته بتو تا خلیل میگفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ، و کلیم میگفت: اجعلنى من امّة احمد، نه از ان بود که افعال تو با ایشان شرح دادیم که اگر ما افعال شما با ایشان گفتید، همه دامن از شما در چیدندید، لکن از ان بود که افضال و انعام خود با شما ایشان را شرح دادیم، پیش از شما هر که را برگزیدیم یکان یکان را برگزیدیم، چنان که اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ. چون نوبت بشما رسید على العموم و الشمول گفتیم: کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ همه برگزیدگان ما اید، جاى دیگر فرمود: اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا، در تحت این خطاب هم زاهد و هم عابد است هم ظالم و عاصى.
غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ توبه مؤخر آمد و غفران مقدّم بر مقتضى فضل و کرم، اگر من گفتمى توبه پذیرم پس گناه آمرزم، خلق بپنداشتندى که تا از بنده توبه نبود از اللَّه مغفرت نیاید نخست بیامرزم آن گه توبت پذیرم تا عالمیان دانند که چنانک بتوبت آمرزم بىتوبت هم آمرزم. اگر توبه مقدّم غفران بودى تو به علت غفران بودى و غفران ما را علّت نیست و فعل ما بحیلت نیست، نخست بیامرزم و بزلال افضال بند مرا پاک گردانم، تا چون قدم بر بساط ما نهد بر پاکى نهد چون بر ما آید بصفت پاکى آید، همانست که جاى دیگر فرمود: ثُمَّ تابَ عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا. غافرم آن معاصى را که توبه نکرد، قابلم آن را که توبه کرد، مراد از غفران ذنب درین موضع غفران ذنب غیر تائب است بدلیل آنکه و او عطف در میان آورد و معطوف دیگر باشد و معطوف علیه دیگر لکن در حکم یکسان باشد چنانک گویى: جاءنى زید و عمرو، زید دیگر است و عمرو دیگر، لکن هر دو را حکم یکیست در آمدن، اگر حکم مخالف بودى عطف خطا بودى و اگر هر دو یکى بودى هر دو غلط بودى. لطیفهاى نیکو شنو در غفران ذنب و قبول توبه اوّل صفت خود کرد جلّ جلاله فرمود: غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ، و صفت او جلّ جلاله محلّ تصرّف نیست، و پذیرنده تغییر و تبدیل نیست پس چون حدیث عقوبت کرد شَدِیدِ الْعِقابِ گفت، شدید صفت عقوبت نهاد و عقوبت محلّ تصرّف هست و پذیرنده تغییر و تبدیل هست، گفت سخت عقوبتم لکن اگر خواهم سست کنم و آن را بگردانم که در ان تصرّف گنجد و تغییر و تبدیل پذیرد. و گفتهاند: شَدِیدِ الْعِقابِ اشارت بملک دارد و اگر همه ملک عالم نیست کند در جلال و کمال وى نقصان و قصور نیاید. غافِرِ الذَّنْبِ وَ قابِلِ التَّوْبِ اشارت بصفت دارد و در صفات او جلّ جلاله هرگز تغیّر و تحوّل نیاید، و یقال: غافِرِ الذَّنْبِ للظّالمین وَ قابِلِ التَّوْبِ للمقتصدین شَدِیدِ الْعِقابِ للمشرکین ذِی الطَّوْلِ للسابقین. سنت خداوند است جلّ جلاله که بنده را بآیت وعید بترساند تا بنده در ان شکسته و کوفته گردد سوزى و نیازى در بندگى بنماید زاریى و خواریى بر خود نهد، آن گه رب العزة بنعت رأفت و رحمت بآیت وعد تدارک دل وى کند و بفضل و رحمت خود او را بشارت دهد، نه بینى که شَدِیدِ الْعِقابِ گفت تابنده در زارى و خواهش آید، ذِی الطَّوْلِ در ان پیوست تا بنده در ناز و در رامش آید، بنده در سماع شَدِیدِ الْعِقابِ بسوزد و بگدازد بزبان انکسار گوید:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
باز در سماع ذِی الطَّوْلِ بنازد و دل بیفروزد، بزبان افتخار گوید:
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
چکند عرش که او غاشیه من نکشد
چون بدل غاشیه حکم و قضاى تو کشم
بو بکر شبلى یک روز چون مبارزان دست اندازان همى رفت و میگفت: لو کان بینى و بینک بحار من نار لخضتها اگر درین راه صد هزار دریاى آتش است همه بدیده گذاره کنم و باک ندارم، دیگر روز او را دیدند که مىآمد سر فرو افکنده چون محرومى درمانده نرم نرم میگفت: المستغاث منک بک فریاد از حکم تو زینهار از قهر تو، نه با تو مرا آرام نه بىتو کارم بنظام، نه روى آنکه بازآیم نه زهره آنکه بگریزم.
گر باز آیم همى نبینم جاهى
ور بگریزم همى ندانم راهى
گفتند: اى شبلى آن دى چه بود و امروز چیست؟ گفت: آرى جغد که طاووس نبیند لاف جمال زند، لکن جغد جغد است و طاوس طاوس.
رشیدالدین میبدی : ۵۱- سورة الذاریات
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه»، اخبار عن قدرته و عزّته بنعت الجلال، «الرحمن الرحیم» اخبار عن رأفته و رحمته بوصف الجمال، فبقدرته وجد من وجد من مراده و برأفته وجد من وجد من عباده. بسم اللَّه اخبار است از عزت و قدرت ذو الجلال. الرحمن الرحیم اشارت است بنعت رأفت و لطف جمال بر کمال.
جمال الوهیّت صد هزار جان طالبان بسوخت. جمال صمدیّت صد هزار جان عاشقان بیفروخت. قومى در قهر جلال از بیم قطیعت میسوزند. قومى در لطف جمال بر امید وصلت میفروزند و دلهاى بندگان روز و شب از تأثیر این دو صفت گاه در خوف و گاه در رجا، و از قضیّت این دو اصل گاه در قبض است و گاه در بسط.
بگاه قبض همه فترت بیند و هیبت، بگاه بسط همه لطف بیند و رحمت.
بگاه قبض صرصر قهر آید، شواهد جلال نماید، بنده بسوزد، بزارد، در خواهش آید، بگاه بسط نسیم لطف بوى وصال آرد، شواهد جمال نماید بنده بنازد، در رامش آید.
بگاه قبض بعظمت نگرد همه درد و گداز بیند، بگاه بسط بقرب نگرد همه انس و ناز بیند.
پیر طریقت از اینجا گفت بقرب مىنگر تا از او انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید. میان این و آن منتظر مىباش تا سبق ازل خود چه نماید.
قوله: وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً اشارة الى الریاح الصبحیة تحمل انین المشتاقین الى ساحات العزّة ثمّ تأتى بنسیم القربة الى مشام اسرار اهل المحبّة فیجدون راحة من غلبات اللوعة و فى معناه انشدوا:
و انى لاستهدى الریاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحوکم بهبوب
و اسئلها حمل السلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى
آن ساعت که تباشیر صبح پیدا شود و لشکر روشنایى کمین بگشاید و نسیم صبا مهر در هواء عالم دمیدن گیرد، باد صبحى پیکوار از جناب جنّات عدن براه افکنند تا نفحات الهى بمشام اسرار دوستان رساند.
عزیز است آن ساعت و بزرگوار آن وقت که بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسرّ شراب انا جلیس من ذکرنى بىزحمت اغیار بدوستان خود رساند و منادى عزت بنعت رأفت ندا در عالم کون داده نواخت درویشان را که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم. چه عجب اگر آن ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ.
فَالْحامِلاتِ وِقْراً فَالْجارِیاتِ یُسْراً فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّینَ لَواقِعٌ.
باین مخلوقات و مصنوعات قسم یاد کرد که رستاخیز بودنى است و هر کسى را جزا کردار خود بخیر و شرّ دادنى. معتقد کافه اهل اسلام است که حق جل جلاله روز حشر و نشر خلائق را جمع کند، ارواح و اشباح را بهم آرد چنانک در نشئه اول روح و شخص جمع بودند از بهر ابتلا، هم چنین در روز حشر و نشر جمع باشند از بهر یافت جزا. فالحشر حق و قراءة الکتاب حق و المیزان و السؤال حق و ممرّ الخلق على الصراط حق و لواء الحمد حق و الشفاعة حق و الجنّة و النار حق. قال اللَّه تعالى: وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ، قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ و قال تعالى: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مؤمنان که باین غیبها ایمان آوردند و پیغام از پیغام رسان پذیرفتند و براست داشتند، جزا ایشان فردا در آن جهان چیست؟
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ، صفت و سیرت ایشان امروز درین جهان چیست؟ کانُوا قَلِیلًا مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ و فى بعض الاخبار یقول اللَّه عز و جل ان احبّ احبّائى الىّ الذین یستغفرون بالاسحار. اولئک الذین اذا اردت باهل الارض شیئا ذکرتهم فصرفت بهم عنهم.
بنده را هیچ کرامت بزرگتر از آن نبود که در شب تاریک برخیزد متوارى، بر درگاه بارى. در مناجات و زارى.
شبى که وصفش اینست: لیل هادئ و قمر بادى و رب ینادى عبادى عبادى.
فرمان آمد که اى محمد وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ من کلمه تبعیض است اینجا و معنى آنست که اى محمد بعضى از شب بیدار باش و بعضى از شب در خواب بیاساى که اگر همه شب در خواب باشى امّت ضایع مانند و اگر شب بیدار باشى همه را بشفاعت تو بیامرزم، آن گه نصیب رحمت من پیدا نیاید. اى محمد ترا شفاعت است و مرا رحمت است و چنانک شفاعت ترا نصیب باید رحمت مرا نصیب باید. پس بعضى از شب بیدار باش و بعضى در خواب، تا بسبب بیدارى تو بعضى را بیامرزم تصدیق شفاعت را و بحرمت خواب تو بعض بیامرزم تحقیق رحمت را تا هم نصیب شفاعت تو پدید آید و هم نصیب رحمت من.
قوله: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ اصمعى گوید در بصره بودم نماز جمعه گزارده و از جامع بیرون آمده که اعرابى را دیدم بر شترى نشسته و نیزه در دست گرفته، چون مرا دید گفت تو از کجایى و از کدام قبیلهاى. گفتم از قبیله اصمع. گفت: تو آنى که ترا اصمعى، گویند: گفتم آرى من آنم. گفت: از کجا مىآیى؟ گفتم از خانه خداى عز و جل گفت: ا و للَّه بیت فى الارض و خداى را در زمین خانهاى هست، گفتم آرى خانه مقدس معظم بیت اللَّه الحرام. گفت آنجا چه میکردى گفتم کلام خدا میخواندم گفت ا و للَّه کلام خداى را کلامى هست، گفتم آرى کلامى شیرین و سخنى پرآفرین. گفت چیزى از آن بر من خوان، درگرفتم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً تا اینجا رسیدم: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ گفت یا اصمعى هذا کلام البارئ. این کلام خداست و سخن او که گفته، گفتم آرى سخن او، خود گفته و بمحمد فرو فرستاده، اصمعى گفت گویى آتشى از غیب دروزدند سوزى در وى پدید آمد، دردى بو العجب از درون وى سر برزد. نیزه و شمشیر داشت هر دو بشکست و شتر را بکشت و بدرویشان فروگذاشت و جامه لشکریان از تن بیرون کرد و گفت: یا اصمعى ترى یقبل من لم یخدمه فى شبابه، چگویى کسى که در جوانى خدمت او ناکرده امروز او را بپذیرد، گفتم چون که نپذیرد پیغامبران را میفرستد که تا ناآمده را بیارند آمده را چون رد کنند.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى هر چند که از بد سزاى خویش بدردم لکن از مفلس نوازى تو شادم. الهى من بقدر تو نادانم و سزاء تو را ناتوانم.
در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم. الهى من کیم که بر درگاه تو زارم یا قصه درد خود بتو بردارم.
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلى دمد بر گل من
آن گه گفت یا اصمعى این درد زده را دارویى بیفزاى و خسته معصیت را مرهمى نه. گفتا بر خوان: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ، چند بار خویشتن را بر زمین زده و نعرهاى چند بکشید، همچون و الهى سرگردان و حیران روى نهاد بر بیابان. دانستم که او قصد حج دارد من نیز عزم درست کردم و رفتم، بوقت طواف او را دیدم در استار کعبه آویخته و میگوید: من مثلى و انت ربى، من مثلى و انت ربى.
گفتم یا اعرابى مردم را از طواف مشغول داشتهاى باین سخن که مىگویى گفت: یا اصمعى خانه خانه او و بنده بنده او، بگذار تا نازى کنم بر او. آن گه اعرابى این بیتها بر گفت:
یا رجال اللیل ما احسنکم
بابى انتم و ما اجملکم
اقرعوا الباب على سیّدکم
و لعلّ الباب مفتوح لکم
اصمعى گفت: بعد از آن در میان خلق نهان شد. بسى جستم او را و نیافتم فبقیت متحیّرا مدهوشا لا صبر لى الّا البکاء و النحیب.
جمال الوهیّت صد هزار جان طالبان بسوخت. جمال صمدیّت صد هزار جان عاشقان بیفروخت. قومى در قهر جلال از بیم قطیعت میسوزند. قومى در لطف جمال بر امید وصلت میفروزند و دلهاى بندگان روز و شب از تأثیر این دو صفت گاه در خوف و گاه در رجا، و از قضیّت این دو اصل گاه در قبض است و گاه در بسط.
بگاه قبض همه فترت بیند و هیبت، بگاه بسط همه لطف بیند و رحمت.
بگاه قبض صرصر قهر آید، شواهد جلال نماید، بنده بسوزد، بزارد، در خواهش آید، بگاه بسط نسیم لطف بوى وصال آرد، شواهد جمال نماید بنده بنازد، در رامش آید.
بگاه قبض بعظمت نگرد همه درد و گداز بیند، بگاه بسط بقرب نگرد همه انس و ناز بیند.
پیر طریقت از اینجا گفت بقرب مىنگر تا از او انس زاید. بعظمت مىنگر تا حرمت فزاید. میان این و آن منتظر مىباش تا سبق ازل خود چه نماید.
قوله: وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً اشارة الى الریاح الصبحیة تحمل انین المشتاقین الى ساحات العزّة ثمّ تأتى بنسیم القربة الى مشام اسرار اهل المحبّة فیجدون راحة من غلبات اللوعة و فى معناه انشدوا:
و انى لاستهدى الریاح نسیمکم
اذا اقبلت من نحوکم بهبوب
و اسئلها حمل السلام الیکم
فان هى یوما بلّغت فاجیبى
آن ساعت که تباشیر صبح پیدا شود و لشکر روشنایى کمین بگشاید و نسیم صبا مهر در هواء عالم دمیدن گیرد، باد صبحى پیکوار از جناب جنّات عدن براه افکنند تا نفحات الهى بمشام اسرار دوستان رساند.
عزیز است آن ساعت و بزرگوار آن وقت که بر بساط وَ نَحْنُ أَقْرَبُ در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ سرّا بسرّ شراب انا جلیس من ذکرنى بىزحمت اغیار بدوستان خود رساند و منادى عزت بنعت رأفت ندا در عالم کون داده نواخت درویشان را که من یقرض غیر عدوم و لا ظلوم. چه عجب اگر آن ساعت بگوش دل بنده فرو گوید که عبدى لا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنِینَ.
فَالْحامِلاتِ وِقْراً فَالْجارِیاتِ یُسْراً فَالْمُقَسِّماتِ أَمْراً إِنَّما تُوعَدُونَ لَصادِقٌ وَ إِنَّ الدِّینَ لَواقِعٌ.
باین مخلوقات و مصنوعات قسم یاد کرد که رستاخیز بودنى است و هر کسى را جزا کردار خود بخیر و شرّ دادنى. معتقد کافه اهل اسلام است که حق جل جلاله روز حشر و نشر خلائق را جمع کند، ارواح و اشباح را بهم آرد چنانک در نشئه اول روح و شخص جمع بودند از بهر ابتلا، هم چنین در روز حشر و نشر جمع باشند از بهر یافت جزا. فالحشر حق و قراءة الکتاب حق و المیزان و السؤال حق و ممرّ الخلق على الصراط حق و لواء الحمد حق و الشفاعة حق و الجنّة و النار حق. قال اللَّه تعالى: وَ یَسْتَنْبِئُونَکَ أَ حَقٌّ هُوَ، قُلْ إِی وَ رَبِّی إِنَّهُ لَحَقٌّ و قال تعالى: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مؤمنان که باین غیبها ایمان آوردند و پیغام از پیغام رسان پذیرفتند و براست داشتند، جزا ایشان فردا در آن جهان چیست؟
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ، صفت و سیرت ایشان امروز درین جهان چیست؟ کانُوا قَلِیلًا مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ و فى بعض الاخبار یقول اللَّه عز و جل ان احبّ احبّائى الىّ الذین یستغفرون بالاسحار. اولئک الذین اذا اردت باهل الارض شیئا ذکرتهم فصرفت بهم عنهم.
بنده را هیچ کرامت بزرگتر از آن نبود که در شب تاریک برخیزد متوارى، بر درگاه بارى. در مناجات و زارى.
شبى که وصفش اینست: لیل هادئ و قمر بادى و رب ینادى عبادى عبادى.
فرمان آمد که اى محمد وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ من کلمه تبعیض است اینجا و معنى آنست که اى محمد بعضى از شب بیدار باش و بعضى از شب در خواب بیاساى که اگر همه شب در خواب باشى امّت ضایع مانند و اگر شب بیدار باشى همه را بشفاعت تو بیامرزم، آن گه نصیب رحمت من پیدا نیاید. اى محمد ترا شفاعت است و مرا رحمت است و چنانک شفاعت ترا نصیب باید رحمت مرا نصیب باید. پس بعضى از شب بیدار باش و بعضى در خواب، تا بسبب بیدارى تو بعضى را بیامرزم تصدیق شفاعت را و بحرمت خواب تو بعض بیامرزم تحقیق رحمت را تا هم نصیب شفاعت تو پدید آید و هم نصیب رحمت من.
قوله: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ اصمعى گوید در بصره بودم نماز جمعه گزارده و از جامع بیرون آمده که اعرابى را دیدم بر شترى نشسته و نیزه در دست گرفته، چون مرا دید گفت تو از کجایى و از کدام قبیلهاى. گفتم از قبیله اصمع. گفت: تو آنى که ترا اصمعى، گویند: گفتم آرى من آنم. گفت: از کجا مىآیى؟ گفتم از خانه خداى عز و جل گفت: ا و للَّه بیت فى الارض و خداى را در زمین خانهاى هست، گفتم آرى خانه مقدس معظم بیت اللَّه الحرام. گفت آنجا چه میکردى گفتم کلام خدا میخواندم گفت ا و للَّه کلام خداى را کلامى هست، گفتم آرى کلامى شیرین و سخنى پرآفرین. گفت چیزى از آن بر من خوان، درگرفتم: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. وَ الذَّارِیاتِ ذَرْواً تا اینجا رسیدم: وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ گفت یا اصمعى هذا کلام البارئ. این کلام خداست و سخن او که گفته، گفتم آرى سخن او، خود گفته و بمحمد فرو فرستاده، اصمعى گفت گویى آتشى از غیب دروزدند سوزى در وى پدید آمد، دردى بو العجب از درون وى سر برزد. نیزه و شمشیر داشت هر دو بشکست و شتر را بکشت و بدرویشان فروگذاشت و جامه لشکریان از تن بیرون کرد و گفت: یا اصمعى ترى یقبل من لم یخدمه فى شبابه، چگویى کسى که در جوانى خدمت او ناکرده امروز او را بپذیرد، گفتم چون که نپذیرد پیغامبران را میفرستد که تا ناآمده را بیارند آمده را چون رد کنند.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: الهى هر چند که از بد سزاى خویش بدردم لکن از مفلس نوازى تو شادم. الهى من بقدر تو نادانم و سزاء تو را ناتوانم.
در بیچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زیانم. الهى من کیم که بر درگاه تو زارم یا قصه درد خود بتو بردارم.
در عشق تو من کیم که در منزل من
از وصل رخت گلى دمد بر گل من
آن گه گفت یا اصمعى این درد زده را دارویى بیفزاى و خسته معصیت را مرهمى نه. گفتا بر خوان: فَوَ رَبِّ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ ما أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ، چند بار خویشتن را بر زمین زده و نعرهاى چند بکشید، همچون و الهى سرگردان و حیران روى نهاد بر بیابان. دانستم که او قصد حج دارد من نیز عزم درست کردم و رفتم، بوقت طواف او را دیدم در استار کعبه آویخته و میگوید: من مثلى و انت ربى، من مثلى و انت ربى.
گفتم یا اعرابى مردم را از طواف مشغول داشتهاى باین سخن که مىگویى گفت: یا اصمعى خانه خانه او و بنده بنده او، بگذار تا نازى کنم بر او. آن گه اعرابى این بیتها بر گفت:
یا رجال اللیل ما احسنکم
بابى انتم و ما اجملکم
اقرعوا الباب على سیّدکم
و لعلّ الباب مفتوح لکم
اصمعى گفت: بعد از آن در میان خلق نهان شد. بسى جستم او را و نیافتم فبقیت متحیّرا مدهوشا لا صبر لى الّا البکاء و النحیب.
رشیدالدین میبدی : ۶۸- سورة القلم- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الباء: برّ اللَّه لاهل السّعادة السّین: سبق الرّحمة لاهل الجهالة. المیم المقام المحمود لاهل الشّفاعة. با اشارتست ببرّ خداوند اهل سعادت را سین اشارتست بسبق رحمت اهل جهالت را. میم اشارتست بمقام محمود اهل شفاعت را. برّ او آنست که دلت را بنور معرفت بیاراست و در و چراغ توحید بیفروخت. قال اللَّه تعالى فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. سبق رحمت آنست که: در عهد ازل پیش از وجود آفرینش از بهر تو رحمت بر خود نبشت. قال اللَّه: کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ. مقام محمود آنست که: مصطفى عربى (ص) را گفت که: از بهر شفاعت عاصیان امّت را فردا ترا بقیامت بر پاى کنم در مقامى که پیشینان و پسینان ترا در آن بستایند. قال اللَّه تعالى: عَسى أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقاماً مَحْمُوداً.
قوله تعالى: ن وَ الْقَلَمِ ن از حروف تهجّى است و حروف تهجّى لغات را اصلست و کلمات را وصل است و آیات را فصلست و همه دلیل کرم و فضلست، بعضى مجمل و بعضى مفصّل است. از لطف اشارتست، بمهر بشارتست، جرم را کفّارتست و دلهاى دوستان را غارتست مایه سخنان است، پیرایه سخن گویان است، فهم آن نشان موافقانست. بر گردن دشمنان بارست و در چشم مبتدعان خارست. اعتقاد مؤمنانست که این حروف کلام خداوند جهانست. خداوندى که او را علم و قدرتست علم او بى فکرت، قدرت او بى آلت، ملک او بى نهایت، عنایت او بى رشوت عطاء او بى منّت. خداوندى که عالم را صانع و خلق را نگه دار است دشمن را دارنده و دوست را یارست، بصنع در دیده هر کس و در جان احبابش قرار است. هر امیدى را نقد و هر ضمانى را بسندهگارست هر چند بنده ز جرم گرانبارست او حلیم و بردبارست.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: «الهى هر چند که ما گنهکاریم، تو غفّارى، هر چند که ما زشت کاریم، تو ستّارى. ملکا گنج فضل تو دارى، بى نظیر و بى یارى. سزد که جفاهاى ما درگذارى».
ن وَ الْقَلَمِ «ن» دواتست و «قلم» خامهاى از نور، نویسنده خداوند غفور، لوح قلم زبرجد نوشت، بمداد نور بنوشت، بر دفتر یاقوت نوشت. قصّه و کردار مخلوق نوشت، دل عارف قلم کرم نوشت، بمداد فضل نوشت، بر دفتر لطف نوشت، صفت و نعت معروف نوشت. کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ لوح نوشت. و همه آن تو نوشت، دل نوشت همه وصف خود نوشت. آنکه از تو نوشت، به جبرئیل ننمود آنکه از خود نوشت به شیطان کى نماید؟!. بعضى مفسّران گفتند: ماهیى است بر آب زیر هفت طبقه زمین ماهى از گرانى بار زمین خم داد و خم گردید، بر مثال ن شد شکم بآب فرو برده و سر از مشرق برآورده و دنب از مغرب و خواست که از گرانبارى بنالد، جبرئیل بانگ بر وى زد، چنان بترسید که گرانبارى زمین فراموش کرد و تا بقیامت نیارد که بجنبد. ماهى چون بار برداشت و ننالید، ربّ العالمین او را دو تشریف داد: یکى آنکه بدو قسم یاد کرد، محلّ قسم خداوند جهان گشت دیگر تشریف آنست که: کارد از حلق او برداشت، همه جانوران را بکارد ذبح کنند و او را نکنند، تا عالمیان بدانند که هر که بار کشد رنج وى ضایع نشود. اى جوانمرد، اگر ماهى بار زمین کشید بنده مؤمن بار امانت مولى کشید. وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ ماهى که بار زمین برداشت، از کارد عقوبت ایمن گشت. چه عجب اگر مؤمن که بار امانت برداشت از کارد قطیعت ایمن گردد.
قوله تعالى: ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ. وَ إِنَّ لَکَ لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ. وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ عرض علیه مفاتیح الارض فلم یقبلها و رقّاه لیلة المعراج و اراه جمیع الملائکة و الجنّة فلم یلتفت الیها. قال اللَّه تعالى: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى ما التفت یمینا و شمالا فقال تعالى: وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ آن مهتر عالم، سیّد ولد آدم مرد کار بود، معتکف درگاه عزّت مجاور محلّت محبّت. درّى بود از صدف قدرت برآمده، آفتابى از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بوى آراسته و نگاشته. شب معراج او را گفتند: اى سیّد بر خرام برین گلشن بلند که عالم قدس در انتظار قدم تست، جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تست، آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تست، الا طال شوق الأبرار الى لقایى و انى لاشد شوقا الیهم. آن مهتر عالم چون در خلوت «أَوْ أَدْنى» قدم بر بساط انبساط نهاد، خطاب آمد که: سلام علیک ایّها النّبی و رحمة اللَّه و برکاته. اى سیّد ما امشب خزینه دار السّلام را در لشگرگاه سینه تو نثار میکنیم. سیّد گفت: ما را از خداوند خزینه پرواى خزینه نیست، آن بر گدایان و عاصیان امّت خویش ایثار کردیم و على عباد اللَّه الصّالحین. گفتند: اى سیّد بآفرینش برون نگر که همه منتظر جمال تواند تا امشب بهرهاى از تو بردارند. سیّد گفت: درین حضرت که سعادت ما را فرو آورد نیز ما را سر بحجره آدم و بهشت رضوان فرو نیاید. از حضرت عزّت ندا آمد که: وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ باش تا فرداى قیامت که علم دولت او بعرصه عظمى برافرازند، قدم در رکاب براق آورده لباس فخر پوشیده، عمّامه فضل بر سر نهاده، لواء حمد در دست گرفته، آدم و هر که دون اوست از انبیاء و اولیا همه در زیر علم عزّت او و رایت قدر او درآمده، و از حضرت عزّت این ندا و نواخت همى آید که: یا محمد قل یسمع و سل تعطه و اشفع تشفع.
قدر آن حضرت مهتر عالم موسى دانست که در آن غیرت ازین عالم بیرون شد و دل بر آن نهاده بود که خادمى این مهتر را میان در بندد و درگاه مکه و مدینه بجاروب عاشقى مىروبد و ازینجا بود که با عزرائیل منازعت کرد، آن گه که آمده بود تا قبض روح وى کند فلطمه لطمة لطمه اى بزد و یک چشم او بکند و از درد این غیرت که جان ما بر خواهد گرفت، و روى ما گرد سر کوى مصطفى ناگرفته. حسرت نارسیدن بحضرت این مهتر او را بدان آورد که با عزرائیل آن راه برفت. اى جوانمرد قدر آن مهتر که داند و کدام خاطر ببدایت او رسد؟ صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه نبوّت که رفتند در برابر درجات او کواکب بودند و با آنکه او غائب بود همه نور نبوّت ازو گرفتند. چنان که آفتاب اگر چه غایب باشد کواکب نور از وى گیرند، لیکن چون آفتاب پیدا شود. کواکب در نور او همه ناپیدا شوند همچنین همه انبیا نور ازو گرفتند، لیکن چون محمد (ص) بعالم صورت درآمد ایشان همه گم شدند. شعر:
کانّک شمس و الملوک کواکب
اذا طلعت لم یبد منهنّ کوکب
قوله تعالى: ن وَ الْقَلَمِ ن از حروف تهجّى است و حروف تهجّى لغات را اصلست و کلمات را وصل است و آیات را فصلست و همه دلیل کرم و فضلست، بعضى مجمل و بعضى مفصّل است. از لطف اشارتست، بمهر بشارتست، جرم را کفّارتست و دلهاى دوستان را غارتست مایه سخنان است، پیرایه سخن گویان است، فهم آن نشان موافقانست. بر گردن دشمنان بارست و در چشم مبتدعان خارست. اعتقاد مؤمنانست که این حروف کلام خداوند جهانست. خداوندى که او را علم و قدرتست علم او بى فکرت، قدرت او بى آلت، ملک او بى نهایت، عنایت او بى رشوت عطاء او بى منّت. خداوندى که عالم را صانع و خلق را نگه دار است دشمن را دارنده و دوست را یارست، بصنع در دیده هر کس و در جان احبابش قرار است. هر امیدى را نقد و هر ضمانى را بسندهگارست هر چند بنده ز جرم گرانبارست او حلیم و بردبارست.
پیر طریقت در مناجات خویش گفته: «الهى هر چند که ما گنهکاریم، تو غفّارى، هر چند که ما زشت کاریم، تو ستّارى. ملکا گنج فضل تو دارى، بى نظیر و بى یارى. سزد که جفاهاى ما درگذارى».
ن وَ الْقَلَمِ «ن» دواتست و «قلم» خامهاى از نور، نویسنده خداوند غفور، لوح قلم زبرجد نوشت، بمداد نور بنوشت، بر دفتر یاقوت نوشت. قصّه و کردار مخلوق نوشت، دل عارف قلم کرم نوشت، بمداد فضل نوشت، بر دفتر لطف نوشت، صفت و نعت معروف نوشت. کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ لوح نوشت. و همه آن تو نوشت، دل نوشت همه وصف خود نوشت. آنکه از تو نوشت، به جبرئیل ننمود آنکه از خود نوشت به شیطان کى نماید؟!. بعضى مفسّران گفتند: ماهیى است بر آب زیر هفت طبقه زمین ماهى از گرانى بار زمین خم داد و خم گردید، بر مثال ن شد شکم بآب فرو برده و سر از مشرق برآورده و دنب از مغرب و خواست که از گرانبارى بنالد، جبرئیل بانگ بر وى زد، چنان بترسید که گرانبارى زمین فراموش کرد و تا بقیامت نیارد که بجنبد. ماهى چون بار برداشت و ننالید، ربّ العالمین او را دو تشریف داد: یکى آنکه بدو قسم یاد کرد، محلّ قسم خداوند جهان گشت دیگر تشریف آنست که: کارد از حلق او برداشت، همه جانوران را بکارد ذبح کنند و او را نکنند، تا عالمیان بدانند که هر که بار کشد رنج وى ضایع نشود. اى جوانمرد، اگر ماهى بار زمین کشید بنده مؤمن بار امانت مولى کشید. وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ ماهى که بار زمین برداشت، از کارد عقوبت ایمن گشت. چه عجب اگر مؤمن که بار امانت برداشت از کارد قطیعت ایمن گردد.
قوله تعالى: ما أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّکَ بِمَجْنُونٍ. وَ إِنَّ لَکَ لَأَجْراً غَیْرَ مَمْنُونٍ. وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ عرض علیه مفاتیح الارض فلم یقبلها و رقّاه لیلة المعراج و اراه جمیع الملائکة و الجنّة فلم یلتفت الیها. قال اللَّه تعالى: ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى ما التفت یمینا و شمالا فقال تعالى: وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ آن مهتر عالم، سیّد ولد آدم مرد کار بود، معتکف درگاه عزّت مجاور محلّت محبّت. درّى بود از صدف قدرت برآمده، آفتابى از فلک اقبال بتافته، آسمان و زمین بوى آراسته و نگاشته. شب معراج او را گفتند: اى سیّد بر خرام برین گلشن بلند که عالم قدس در انتظار قدم تست، جمال فردوسیان عاشق چهره جمال تست، آستان حضرت ما مشتاق قدم معرفت تست، الا طال شوق الأبرار الى لقایى و انى لاشد شوقا الیهم. آن مهتر عالم چون در خلوت «أَوْ أَدْنى» قدم بر بساط انبساط نهاد، خطاب آمد که: سلام علیک ایّها النّبی و رحمة اللَّه و برکاته. اى سیّد ما امشب خزینه دار السّلام را در لشگرگاه سینه تو نثار میکنیم. سیّد گفت: ما را از خداوند خزینه پرواى خزینه نیست، آن بر گدایان و عاصیان امّت خویش ایثار کردیم و على عباد اللَّه الصّالحین. گفتند: اى سیّد بآفرینش برون نگر که همه منتظر جمال تواند تا امشب بهرهاى از تو بردارند. سیّد گفت: درین حضرت که سعادت ما را فرو آورد نیز ما را سر بحجره آدم و بهشت رضوان فرو نیاید. از حضرت عزّت ندا آمد که: وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ باش تا فرداى قیامت که علم دولت او بعرصه عظمى برافرازند، قدم در رکاب براق آورده لباس فخر پوشیده، عمّامه فضل بر سر نهاده، لواء حمد در دست گرفته، آدم و هر که دون اوست از انبیاء و اولیا همه در زیر علم عزّت او و رایت قدر او درآمده، و از حضرت عزّت این ندا و نواخت همى آید که: یا محمد قل یسمع و سل تعطه و اشفع تشفع.
قدر آن حضرت مهتر عالم موسى دانست که در آن غیرت ازین عالم بیرون شد و دل بر آن نهاده بود که خادمى این مهتر را میان در بندد و درگاه مکه و مدینه بجاروب عاشقى مىروبد و ازینجا بود که با عزرائیل منازعت کرد، آن گه که آمده بود تا قبض روح وى کند فلطمه لطمة لطمه اى بزد و یک چشم او بکند و از درد این غیرت که جان ما بر خواهد گرفت، و روى ما گرد سر کوى مصطفى ناگرفته. حسرت نارسیدن بحضرت این مهتر او را بدان آورد که با عزرائیل آن راه برفت. اى جوانمرد قدر آن مهتر که داند و کدام خاطر ببدایت او رسد؟ صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه نبوّت که رفتند در برابر درجات او کواکب بودند و با آنکه او غائب بود همه نور نبوّت ازو گرفتند. چنان که آفتاب اگر چه غایب باشد کواکب نور از وى گیرند، لیکن چون آفتاب پیدا شود. کواکب در نور او همه ناپیدا شوند همچنین همه انبیا نور ازو گرفتند، لیکن چون محمد (ص) بعالم صورت درآمد ایشان همه گم شدند. شعر:
کانّک شمس و الملوک کواکب
اذا طلعت لم یبد منهنّ کوکب
رشیدالدین میبدی : ۷۳- سورة المزمل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ «بسم اللَّه» کلمة سماعها نزهة قلوب الفقراء، بهجة اسرار الضّعفاء، راحة ارواح الاولیاء، قوّة قلوب الانبیاء، سلوة صدور الاصفیاء، قرّة عیون اهل البلاء. نام خداوندى که اشباح طالبان سوخته جلال او، ارواح قاصدان افروخته جمال او، انفاس عزیزان بسته نوال او، حواسّ مقرّبان سرگشته اقبال او، اسرار عارفان تشنه وصال او، ابصار محبّان خسته دلال او. بسا رویها که برو کرد نایافت او، بسا دلها که درو درد ناخواست او:
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
بسیار خلایقند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا بر مه چهارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ اى پیغمبر مطهّر، اى سیّد اطهر، اى رسول اکبر، اى مقتداى بشر، اى برج جلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ اظهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، سرمایه دین کلام تو، پیرایه شریعت اعلام تو، اى ناظم قلاده نبوّت، اى ناشر اعلام رسالت، اى مؤیّد ارکان هدایت، اى کاشف اسرار ولایت، اى واضع منهاج شریعت، اى رافع معراج حقیقت.
قُمِ اللَّیْلَ خیز نماز شب کن، لختى از شب بیدار باش شفاعت امّت را، و لختى خواب کن آسایش نفس را. یا سیّد اگر همه شب در خواب باشى امّتت ضایع مانند، ور همه شب بیدار باشى رنجه شوى، و من رنج تو نخواهم. چون بیدار باشى بسبب بیدارى تو بعضى عاصیان را بیامرزم تصدیق شفاعت را. چون خواب کنى بحرمت خواب تو باقى بیامرزم تحقیق رحمت را. اى سیّد تو خلعت قربت ما که یافتى در شب یافتى، هم در شب خدمت ما بجاى آر تا چنان که خلعت در شب یافته باشى شکر خلعت بخدمت هم در شب گزارده باشى.
اى جوانمرد بنده را هیچ کرامت چنان نبود که در شب تارى از بستر گرم برخیزد متوارى، بر درگاه بارى، با تضرّع و زارى، در مناجات شود و قصّه درد خود بدو بردارد، گوید بزبان نیاز در حضرت راز: الهى بارم ده تا قصّه درد خود بتو بردارم، بر درگاه تو مىزارم و در امید بیم آمیز مىنازم. الهى فاپذیرم تا وا تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم. عزیز من در شب بیدار و هشیار باش که شب بوستان دوستان است و بهار عارفان، شب مرغزار محبّان است و نور صادقان، شب سرور مشتاقان است و راحت ارواح مطیعان.
قوله: وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلًا یا محمد بشب قرآن بترتیب و ترتیل خوان و در نماز بشب قراءت بلند خوان تا دوستان ما در میادین قدس بالحان انس در لذّت سماع کلام ما و در راحت پیغام ما جانهاى خویش مىپرورند و اسرار خویش معطّر و مروّح میگردانند. یا محمد با دوستان ما بگوى: چون خواهید که با ما راز کنید روى بقبله شرع آرید و قدم و در حضرت نماز نهید. المصلّى یناجى ربّه. نماز راز گفتن است و در امید کوفتن، نماز سبب نجاتست و با دوست مناجات، نماز نهایت مجاهدت است و بدایت مشاهدت. نماز خویشتن را از دست نفس ربودن است، و جهد بندگى نمودن و دوست را ستودن. بنماز دوست از دشمن پیدا گردد و آشنا از بیگانه جدا شود بین الکفر و العبد ترک الصّلاة. مثل مؤمن که نماز کند چون درخت گل است، معرفت در وى چون بوى و نماز بر وى چون گل هر کسى تواند که گل از درخت باز کند و برگش برکند اما نتواند که بویش کم کند و نسیمش ببرد. همچنین شیطان تواند که در نماز ظاهر وسوسه کند تا چیزى از وى برباید، امّا نتواند که معرفت از باطن ببرد.
وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَ تَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا تبتّل مقامى است از مقامات روندگان، ایشان که در منازلات و مکاشفات خویش بدان رسیدند که بهشت با همه اشجار و انهار در جمال خیال ایشان نیاید، دوزخ با همه اغلال و انکال از نهیب احتراق سینههاى ایشان بلرزد، افعى حرص دنیا هرگز دندانى بر روزگار عیش ایشان نتواند نهاد.
خارى از بیشه حسد و کبر بدامن ایشان باز نگیرد. گردى از بیابان نفس امّاره بر گوشه رداء اسلام ایشان ننشیند. دودى از هاویه هوا بدیده ایشان نرسد و بچشم عبرت بخلق نگرند. بزبان شفقت سخن گویند، بدل رحمت الفت گیرند. ملکى صفتاند و گدا صورت. سلاطین راهند در لباس مساکین روندگاناند و مسافت در میان نه، پرندگاناند و علّت پر و بال نه، مستاناند از شراب عشق، زندگاناند بحیاة قرب:
قومى که ز هر چه دون ما پاک زدند
آتش ز غمان دل در افلاک زدند
از هر چه برون ماست چون دور شدند
بر عرش رسیده خیمه بر خاک زدند.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلًا چون میدانى که خداى جهان و جهانیان اوست، دارنده بندگان و پرورنده ایشان اوست، کاردان و نگهبان اوست، او را وکیل و کارساز خود دان که بسندهتر از همه کار سازندگان اوست. از تکاپوى خود و شغل خود یکسر بیرون آى و خود را یکسر بدو سپار، روى از همه بگردان و تکیه بر ضمان او کن، و دل از خلق بردار و تدبیر بگذار، همگى خود در دست تقدیر او نه تا راه طلب بر تو روشن شود. او خداوند یگانه است، بنده یک همّت یک طلب خواهد، از مرد هر جایى و هر درى این حدیث درست ناید: فکن رجلا رجله فی الثّرى و هامة همّته فی الثّریا:
مرد یگانه را سر عشق میانه نیست
عشق میانه در خور مرد یگانه نیست
یا عشق، یا ملامت، یا راه عافیت
جز جان مرد تیر بلا را نشانه نیست
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) در نگر تا چه خطاب بدو رسید: وَ اصْبِرْ عَلى ما یَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلًا «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» «فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا» «فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا». چند جایگاه در قرآن آن مهتر عالم را صبر فرمود، زیرا که تریاق زهر بلا صبر است. و نشان اهل محبّت و لا صبر است، آن صبر در محنت بس کارى نیست که آن خود خلق را عادتست، مرد مردانه آنست که در نعمت صبر کند و قدم بر جادّه عبودیّت نگاه دارد و از رقم خویش در نعمت پاى برون ننهد. آن نمرود و قارون و فرعون و هامان و امثال ایشان که غرقه دریاى هلاک شدند، همه نتیجه بى صبرى بود در نعمت آدمى کفور و کنود است، در نعمت قدمش بر جاى بنماند و از حدّ خویش درگذرد و اشر و بطر پیش آرد. اینست که ربّ العزّة گفت: کَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. لا جرم در دنیا سرانجام کارشان این بود که: وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ بَطِرَتْ مَعِیشَتَها... الآیة، و در عقبى آنچه ربّ العالمین گفت درین سوره: إِنَّ لَدَیْنا أَنْکالًا وَ جَحِیماً. وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِیماً.
باىّ نواحى الارض ابغى وصالکم
و انتم ملوک ما لنحوکم قصد
بسیار خلایقند جویان رهت
کشته شده عالمى بهول سپهت
تا بر مه چهارده نهادى کلهت
بینم کله ملوک در خاک رهت
یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ اى پیغمبر مطهّر، اى سیّد اطهر، اى رسول اکبر، اى مقتداى بشر، اى برج جلالت را ماه انور، اى درج رسالت را درّ اظهر، اى بر سر سیادت افسر، اى بر افسر سعادت گوهر، اى عنوان نامه جلالت نام تو، اى طراز جامه رسالت احکام تو، سرمایه دین کلام تو، پیرایه شریعت اعلام تو، اى ناظم قلاده نبوّت، اى ناشر اعلام رسالت، اى مؤیّد ارکان هدایت، اى کاشف اسرار ولایت، اى واضع منهاج شریعت، اى رافع معراج حقیقت.
قُمِ اللَّیْلَ خیز نماز شب کن، لختى از شب بیدار باش شفاعت امّت را، و لختى خواب کن آسایش نفس را. یا سیّد اگر همه شب در خواب باشى امّتت ضایع مانند، ور همه شب بیدار باشى رنجه شوى، و من رنج تو نخواهم. چون بیدار باشى بسبب بیدارى تو بعضى عاصیان را بیامرزم تصدیق شفاعت را. چون خواب کنى بحرمت خواب تو باقى بیامرزم تحقیق رحمت را. اى سیّد تو خلعت قربت ما که یافتى در شب یافتى، هم در شب خدمت ما بجاى آر تا چنان که خلعت در شب یافته باشى شکر خلعت بخدمت هم در شب گزارده باشى.
اى جوانمرد بنده را هیچ کرامت چنان نبود که در شب تارى از بستر گرم برخیزد متوارى، بر درگاه بارى، با تضرّع و زارى، در مناجات شود و قصّه درد خود بدو بردارد، گوید بزبان نیاز در حضرت راز: الهى بارم ده تا قصّه درد خود بتو بردارم، بر درگاه تو مىزارم و در امید بیم آمیز مىنازم. الهى فاپذیرم تا وا تو پردازم، یک نظر در من نگر تا دو گیتى بآب اندازم. عزیز من در شب بیدار و هشیار باش که شب بوستان دوستان است و بهار عارفان، شب مرغزار محبّان است و نور صادقان، شب سرور مشتاقان است و راحت ارواح مطیعان.
قوله: وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلًا یا محمد بشب قرآن بترتیب و ترتیل خوان و در نماز بشب قراءت بلند خوان تا دوستان ما در میادین قدس بالحان انس در لذّت سماع کلام ما و در راحت پیغام ما جانهاى خویش مىپرورند و اسرار خویش معطّر و مروّح میگردانند. یا محمد با دوستان ما بگوى: چون خواهید که با ما راز کنید روى بقبله شرع آرید و قدم و در حضرت نماز نهید. المصلّى یناجى ربّه. نماز راز گفتن است و در امید کوفتن، نماز سبب نجاتست و با دوست مناجات، نماز نهایت مجاهدت است و بدایت مشاهدت. نماز خویشتن را از دست نفس ربودن است، و جهد بندگى نمودن و دوست را ستودن. بنماز دوست از دشمن پیدا گردد و آشنا از بیگانه جدا شود بین الکفر و العبد ترک الصّلاة. مثل مؤمن که نماز کند چون درخت گل است، معرفت در وى چون بوى و نماز بر وى چون گل هر کسى تواند که گل از درخت باز کند و برگش برکند اما نتواند که بویش کم کند و نسیمش ببرد. همچنین شیطان تواند که در نماز ظاهر وسوسه کند تا چیزى از وى برباید، امّا نتواند که معرفت از باطن ببرد.
وَ اذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَ تَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلًا تبتّل مقامى است از مقامات روندگان، ایشان که در منازلات و مکاشفات خویش بدان رسیدند که بهشت با همه اشجار و انهار در جمال خیال ایشان نیاید، دوزخ با همه اغلال و انکال از نهیب احتراق سینههاى ایشان بلرزد، افعى حرص دنیا هرگز دندانى بر روزگار عیش ایشان نتواند نهاد.
خارى از بیشه حسد و کبر بدامن ایشان باز نگیرد. گردى از بیابان نفس امّاره بر گوشه رداء اسلام ایشان ننشیند. دودى از هاویه هوا بدیده ایشان نرسد و بچشم عبرت بخلق نگرند. بزبان شفقت سخن گویند، بدل رحمت الفت گیرند. ملکى صفتاند و گدا صورت. سلاطین راهند در لباس مساکین روندگاناند و مسافت در میان نه، پرندگاناند و علّت پر و بال نه، مستاناند از شراب عشق، زندگاناند بحیاة قرب:
قومى که ز هر چه دون ما پاک زدند
آتش ز غمان دل در افلاک زدند
از هر چه برون ماست چون دور شدند
بر عرش رسیده خیمه بر خاک زدند.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلًا چون میدانى که خداى جهان و جهانیان اوست، دارنده بندگان و پرورنده ایشان اوست، کاردان و نگهبان اوست، او را وکیل و کارساز خود دان که بسندهتر از همه کار سازندگان اوست. از تکاپوى خود و شغل خود یکسر بیرون آى و خود را یکسر بدو سپار، روى از همه بگردان و تکیه بر ضمان او کن، و دل از خلق بردار و تدبیر بگذار، همگى خود در دست تقدیر او نه تا راه طلب بر تو روشن شود. او خداوند یگانه است، بنده یک همّت یک طلب خواهد، از مرد هر جایى و هر درى این حدیث درست ناید: فکن رجلا رجله فی الثّرى و هامة همّته فی الثّریا:
مرد یگانه را سر عشق میانه نیست
عشق میانه در خور مرد یگانه نیست
یا عشق، یا ملامت، یا راه عافیت
جز جان مرد تیر بلا را نشانه نیست
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم (ص) در نگر تا چه خطاب بدو رسید: وَ اصْبِرْ عَلى ما یَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلًا «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» «فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا» «فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنا». چند جایگاه در قرآن آن مهتر عالم را صبر فرمود، زیرا که تریاق زهر بلا صبر است. و نشان اهل محبّت و لا صبر است، آن صبر در محنت بس کارى نیست که آن خود خلق را عادتست، مرد مردانه آنست که در نعمت صبر کند و قدم بر جادّه عبودیّت نگاه دارد و از رقم خویش در نعمت پاى برون ننهد. آن نمرود و قارون و فرعون و هامان و امثال ایشان که غرقه دریاى هلاک شدند، همه نتیجه بى صبرى بود در نعمت آدمى کفور و کنود است، در نعمت قدمش بر جاى بنماند و از حدّ خویش درگذرد و اشر و بطر پیش آرد. اینست که ربّ العزّة گفت: کَلَّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى. لا جرم در دنیا سرانجام کارشان این بود که: وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَرْیَةٍ بَطِرَتْ مَعِیشَتَها... الآیة، و در عقبى آنچه ربّ العالمین گفت درین سوره: إِنَّ لَدَیْنا أَنْکالًا وَ جَحِیماً. وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِیماً.
رشیدالدین میبدی : ۹۲- سورة اللیل- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اسم من لم تتعطّر القلوب الّا بنسیم اقباله، و لم تتفطّر الدّموع الّا للوعة فراقه او روح وصاله، فدموعهم على الحالتین منسکبة و قلوبهم فی عموم احوالهم ملتهبة، و عقولهم فی غالب اوقاتهم منتهبة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
تا عزّت «بسم اللَّه» جمال و جلال خویش درین سراى حکم آشکارا کرد، جهانیان دل از خواجگى خویش برگرفتند، تا رأیت دولت این نام از غیب ظاهر گشت، از عرش مجید تا بفرش مهید همه موجودات کمر استقبال بر میان بستند تا در بطحاء مکه این نواخت بآن مهتر عالم رسید. که اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ کس را درین عالم پرواى خویش نماند.
آن عزیزى گفته در مناجات: اى پذیرنده عذر هر پشیمانى، اى سازنده کار هر بى درمانى، کدام دلست که در آتش شوق تو نیست؟ کدام دیده است که در انتظار دیدار تو نیست؟ کدام جانست که در مخلب باز عزّت تو نیست؟ کدام سر است که سرمست شراب محبّت تو نیست؟
در زاویه درویشان همه سوز طلب تو، در کوى خراباتیان همه درد نایافت تو، در کلیساى ترسایان همه نشاط جست و جوى تو، در آتش گاه گبران همه درد واماندگى از تو:
دلداده بسى بینم و دلدار یکى
جوینده یار بىعدد، یار یکى!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى اللَّه تعالى شب را شرفى و مرتبتى داد که در قرآن مجید آن را محلّ قسم خود گردانید گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى و این شرف از آن یافت که چون شب درآید دوستان خداى و خاصگیان درگاه پادشاه در مناجات شوند: تنها شان در نماز، دلهاشان در نیاز، جانهاشان در راز، همه شب شراب صفا مىنوشند و خلعت رضا میپوشند و عتاب محبوب مىنوشند. چون وقت سحر باشد فرمان، رسد، تا این درهاى قبّه پیروزه باز گشایند و دامنهاى سرادقات عرش مجید براندازند و مقرّبان حضرت بامر حقّ جلّ جلاله خاموش شوند. آن گه جبّار کائنات در علوّ و کبریاء خود خطاب کند: الا تدخلا کلّ حبیب بحبیبه فاین احبّاى»؟ هر دوستى با دوست خود در خلوت و شادى آمدند، دوستان من کجااند؟
«اللّیل» داج و العصات نیام
و العابدون لذى الجلال قیام!
وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى یک سرّ از اسرار این سوره آنست که حقّ جلّ جلاله اندرین سورة حالت دو کس بیان کرد و سیرت ایشان بنشان عیان کرد: یکى ابو بکر صدیق، او که «اتقى» وصف و نعت او دیگر بو جهل پر جهل، او که «اشقى» حالت و صفت او. سر همه معاندان در شقاوت بو جهل و صفت او در کتاب خدا «اشقى». سالار و مهتر همه مؤمنان ابو بکر است و نعت او در کتاب آسمان «اتقى». ابو بکر آراسته ایمان و اسلام و نام او در جریده اتقیا. بو جهل آلوده کفر و شرک و نام او در جریده اشقیا. از روى اشارت میگوید چنانک از اهل کفر و و زمره شقاوت کس را آن قسوت و جفا نیست که بو جهل را. نیز از اهل ایمان و ارباب معرفت کس را آن صدق و وفا نیست که ابو بکر را و در فاتحه سوره که ربّ العالمین گفت: وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى گویى از روى معنى شب و روز را در قسم از بهر آن یاد کرد در افتتاح سوره که صورت حال هر دو کس را در اثناء سورة یاد کرد. معنى چنانست که اندر شب فترت ضلالت کس را آن گمراهى نبود که بو جهل شقى را بود و اندر روز دعوت رسالت کس را آن ثبات قدم نبود که ابو بکر نفی را بود. اضداد در برابر یکدیگر کمال وصف بنمایند.
عناد بو جهل و اعتقاد ابو بکر هر دو را در یک سوره بیان کرد تا حقیقت شود اهل سنّت را بیان نصّ و منّت حقّ عزّ و جلّ در حال بو بکر صدّیق و این انوار و آثار که از وى پیدا شد، ثمره صحبت و ادب مراقبت بود و کمال یقین او که در اوامر حقّ کس را آن رتبت امتثال نبود که بو بکر را بود، هم در مجاهده و هم در مشاهده و چندان نور سرور در باطن وى استیلا یافت که هر چه داشت در برابر امر حق نثار کرد و اغیار را بر آن ایثار کرد لباس خویش در باخت مجرّد شد. حطام دنیا جمله برانداخت مفرد شد. سر را عمامه نگذاشت، تن را جامه نگذاشت، قدم را نعلین نگذاشت، گفت: محبّت رسول (ص) سرما را تاج بست، سینه ما را لباس تقوى بست و «لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ» لا جرم از حضرت عزّت امر آمد بمقرّبان آسمان و زمره عالم ملکوت که نظاره کنید مر حالت ابو بکر را! و ابو بکر بمجلس سیّد (ص) رسیده و هم بر آن حالت قرار گرفته و سیّد ولد آدم نظر رأفت بر اخلاق او گذاشته. آن ساعت جبرئیل امین فرو آمد از حضرت عزّت و گفت: یا سیّد ملک جلّ جلاله میگوید: سلام ما به ابو بکر برسان و با او بگو که: «انا عنک راض فهل انت عنّى راض»؟ بعد از انبیا و رسل در طبقات اولیا هرگز هیچکس را از حضرت عزّت ذو الجلال چنین تشریف و نواخت نیامد که ابو بکر را آمد.
و باش تا فرداى قیامت که گویند: اى مقرّبان درگاه و اى چاوشان بارگاه عزّت! دست ابو بکر گیرید و او را در سراپرده زنبورى و قدس الهى آرید تا لطف جمال ما دیده اشتیاق صدق او را این توتیا درکشد که: یتجلى الرّحمن للنّاس عامّة و لابى بکر خاصّة.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
نمیکشیم سر از آستان خانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه تو
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷
یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد
زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در خانه گیردم بتقاضا ز بامداد
چون کوه بیستون بنشیند بپیش من
برجای خواب تکیه کند همچو کیقباد
ناشسته روی و تیره نشینم به پیش او
پرخشم از و چو کودک بدفهم از اوستاد
گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد
از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد
چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد
پس حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازمش ز پس ، چو پی از در برون نهاد
هر چند مبغضست و بخیلست و ناکسست
حقست و داد ازوست گریزان منم ز داد
اینست حال بنده و صد ره ازین بتر
تدبیر حال بنده بساز ، ای یگانه راد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد
زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در خانه گیردم بتقاضا ز بامداد
چون کوه بیستون بنشیند بپیش من
برجای خواب تکیه کند همچو کیقباد
ناشسته روی و تیره نشینم به پیش او
پرخشم از و چو کودک بدفهم از اوستاد
گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد
از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد
چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد
پس حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازمش ز پس ، چو پی از در برون نهاد
هر چند مبغضست و بخیلست و ناکسست
حقست و داد ازوست گریزان منم ز داد
اینست حال بنده و صد ره ازین بتر
تدبیر حال بنده بساز ، ای یگانه راد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
به گوش هوش شنیدم که بر زبان سروش
به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده
که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول
چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
بسوختند چو عودت هزار بار ای خام
بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز
بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد
جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی
ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش
همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه
همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی
که راز با تو بماند زبان گفت و خموش
به من ندای فقروا الی الله آمد دوش
که ای به چاه طبیعت چنان درافتاده
که تخت یوسف جان کرده ای چنین فرموش
چرا چنین به خیالات گشته ای مشغول
چرا چنین به محالات داده ای دل و هوش
بسوختند چو عودت هزار بار ای خام
بر آتش آخر از آن سوختن یکی بر جوش
تویی حجاب تو از پیش خویشتن برخیز
بکوش تا به در آیی ز بود خویش بکوش
نشسته بر سر گنجی نگاه دار از دزد
جمال شاهد و اسرار ما ز خلق بپوش
زبان چشم نگه دار تا غلط نکنی
ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش
همین که در نظر آییم چشم بر هم نِه
همین که در کلمات آمدیم بگشا گوش
نزاریا بشنو نکته ای اگر خواهی
که راز با تو بماند زبان گفت و خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
درد عشق است ای ملامت گر خموش
نیست این بحری که بنشیند ز جوش
چاشنی کن گر نداری ذوقِ می
طالب دردی درآ و دُرد نوش
روز و شب جانت به جان می پرورد
بیش از این جرمی ندارد می فروش
ای که می گویی نصیحت کار بند
هرگز او خود در نمی آید به گوش
منزلی باشد که هوش آنجا بود
گو کدام است این نشانم ده به هوش
با که برگویم که زان حضرت به من
هر زمان پیغام می آرد سروش
راست می گفتم وگرنه از کجاست
در جهان افتاده چندینی خروش
هم نمی گویم که مردم گفته اند
سرّ سلطان تا توانی بازپوش
عقل با من گفت کای کوته نظر
بیش از این در کسب بدنامی مکوش
عشق می گوید فضولی می کند
گو نمی دانی زبان ما خموش
گر نزاری را نمی دانی که چیست
داغ او دارد ببین اینک دروش
نیست این بحری که بنشیند ز جوش
چاشنی کن گر نداری ذوقِ می
طالب دردی درآ و دُرد نوش
روز و شب جانت به جان می پرورد
بیش از این جرمی ندارد می فروش
ای که می گویی نصیحت کار بند
هرگز او خود در نمی آید به گوش
منزلی باشد که هوش آنجا بود
گو کدام است این نشانم ده به هوش
با که برگویم که زان حضرت به من
هر زمان پیغام می آرد سروش
راست می گفتم وگرنه از کجاست
در جهان افتاده چندینی خروش
هم نمی گویم که مردم گفته اند
سرّ سلطان تا توانی بازپوش
عقل با من گفت کای کوته نظر
بیش از این در کسب بدنامی مکوش
عشق می گوید فضولی می کند
گو نمی دانی زبان ما خموش
گر نزاری را نمی دانی که چیست
داغ او دارد ببین اینک دروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۲
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - و قال ایضا ویرتی فیه والده
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گر چه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - وله فی الامیر الحاجب همان الدّین الیاس
مجلس محترم همام الدّین
ای دلم بستۀ اشارت تو
خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو
دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو
گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو
وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو
وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو
آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟
جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو
قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو
ای دلم بستۀ اشارت تو
خاطر تیز ارسطاطالیس
قاصر و عاجز از مهارت تو
دیرها رفت تا که منتظرم
تا که آرد بمن بشارت تو؟
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو
گوئیا نیست بر قرار چنان
حال وسواس و استشارت تو
وان دوشنبه بروزه بودن تو
وان هر آدینۀ زیارت تو
وآن بتنها در آبریز شدن
نیم شبها ز بس جسارت تو
آن دیانت کجا رعا کردی؟
که بدزدید آن بصارت تو؟
جامۀ من که بیست بیش ارزید
بعد شش ساله استجارت تو
قصبی شد که شش نمی ارزد
چشم بد دور از تجارت تو
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴ - ایضا له
ایا صدری که شد پیش ضمیرت
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را