عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
همتی ای میفروشان تشنه کامم تشنه کام
رحمتی بر خسته ای چون فیضتان عام است عام
عاشق و درویش و محتاج در میخانه ایم
بر گدایان رحمتی ای صاحبان احتشام
الغیاث ای خضر چون داری بکف آب بقا
ساقیا مردیم عطشان فاسقنا کاس الکرام
گردمی همدم شوی بر خسته جانی مستمند
عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام
عمرها آشفته در کویت بسر برد از وفا
از غرور ایمه نپرسیدی کدامست و چه نام
من مقیم بر در میخانه رحمت بجان
گر نماید شیخ طوف ساحت بیت الحرام
کعبه ما میپرستان آستان میکده است
میکده خاک نجف آن روضه دارالسلام
رحمتی بر خسته ای چون فیضتان عام است عام
عاشق و درویش و محتاج در میخانه ایم
بر گدایان رحمتی ای صاحبان احتشام
الغیاث ای خضر چون داری بکف آب بقا
ساقیا مردیم عطشان فاسقنا کاس الکرام
گردمی همدم شوی بر خسته جانی مستمند
عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام
عمرها آشفته در کویت بسر برد از وفا
از غرور ایمه نپرسیدی کدامست و چه نام
من مقیم بر در میخانه رحمت بجان
گر نماید شیخ طوف ساحت بیت الحرام
کعبه ما میپرستان آستان میکده است
میکده خاک نجف آن روضه دارالسلام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ای آه خدا را سوی لیلا سفری کن
او را زدل خسته مجنون خبری کن
مگذار حریفان دغا را تو در این کوی
ای آن جهان سوز من امشب اثری کن
از هستی من گرد برانگیخت فراقت
این تجربه یکچند بیا با دگری کن
جز میوه حرمان کس از این باغ نچیده
ای نخل محبت بجز از این ثمری کن
تا چند شوی جلوه گه غیر خدا را
ای آینه از آه دل ما حذری کن
ای ترک چو گلگون بسر خاک بتازی
بر خاک شهیدان زعنایت گذری کن
گاه ار بتماشای گل و لاله خرامی
بر حالت خونین کفنانت نظری کن
نه بر سر پروانه کند شمع دمی صبح
با ما تو هم ایشمع وفا تا سحری کن
داری تو اگر شوق سر دار محبت
منصور صفت در ره حق فکر سری کن
بیت الحزنی داری و کنعانی و چشمی
یعقوب شور و ناله بیاد پسری کن
مرغ ار بپرد کس نکند صید به تیرش
از بهر خود آشفته بیا فکر پری کن
در مصر اگر چند عزیزی بر مردم
ای یوسف گمگشته تو فکر پدری کن
دردت نکند چاره بجز حیدر صفدر
زین ملک سبک خیز و بکویش سفری کن
او را زدل خسته مجنون خبری کن
مگذار حریفان دغا را تو در این کوی
ای آن جهان سوز من امشب اثری کن
از هستی من گرد برانگیخت فراقت
این تجربه یکچند بیا با دگری کن
جز میوه حرمان کس از این باغ نچیده
ای نخل محبت بجز از این ثمری کن
تا چند شوی جلوه گه غیر خدا را
ای آینه از آه دل ما حذری کن
ای ترک چو گلگون بسر خاک بتازی
بر خاک شهیدان زعنایت گذری کن
گاه ار بتماشای گل و لاله خرامی
بر حالت خونین کفنانت نظری کن
نه بر سر پروانه کند شمع دمی صبح
با ما تو هم ایشمع وفا تا سحری کن
داری تو اگر شوق سر دار محبت
منصور صفت در ره حق فکر سری کن
بیت الحزنی داری و کنعانی و چشمی
یعقوب شور و ناله بیاد پسری کن
مرغ ار بپرد کس نکند صید به تیرش
از بهر خود آشفته بیا فکر پری کن
در مصر اگر چند عزیزی بر مردم
ای یوسف گمگشته تو فکر پدری کن
دردت نکند چاره بجز حیدر صفدر
زین ملک سبک خیز و بکویش سفری کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دوستت گر دست داد اندیشه دشمن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
تیر دلدوز نظر را غیر جان جوشن مکن
پیر کنعان را بگو یوسف عزیز مصر شد
خویشتن را ممنون عبث از بوی پیراهن مکن
پای بند سوزنی مانده مسیحت بر فلک
گو بمریم رشته از این دست بر سوزن مکن
من که لالستان کنم دامان و جیب از اشک سرخ
باغبان گو لاله ام بر جیب و بر دامن مکن
جوشن خط است موی چون زره در رزم عشق
کوره را داود از فولاد و از آهن مکن
گر در آید یار در بزمت چراغت گو بمیر
شب چو تابد آفتابت شمع را روشن مکن
بی خزان دارم گلی شاداب در گلزار حسن
گو به بلبل زآفت باد خزان شیون مکن
ره مده خط را که گردد چیره بر لعل لبت
خاتم جم را تو وقف دست اهریمن مکن
یوسفی تو خانه اغیار چون گرگان بره
گر کنی آنجا سفر جان پدر بی من مکن
گر گلستان بایدت ایمرغ جان بشکن قفس
سوی جانان میروی خود را اسیر تن مکن
صرصر مرگت کشد در این هوا چونشمع عمر
در چراغ آزرو ای نفس گو روغن مکن
با زبان بی زبانی شرح عشق آشفته گفت
مدعی گو صد زبان خود را تو چو سوسن مکن
وصف حیدر کی بگنجد در همه کون و مکان
آبرا بیهوده ای عطشان به پرویزن مکن
از علی و یازده فرزند او مگرا بغیر
دامن مردان مهل تکیه بمشتی زن مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
کمانی سخت تر نبود زابرو
مگرد ای دل پی پیکان زهر مو
ززلفش دل نگیری بهر کعبه
نتابی ره سوی خورشید از ابرو
که خورشید است کاو دارد نه صورت
که کعبه است آنکه او دارد نه گیسو
کبوتروار دل آمد به پرواز
که بر خورشید او پر زد پرستو
فریب او مخور پنجه میفکن
که سیمین ساعد است و سخت بازو
همانا در تمام مصر جان نیست
که با زر گشت یوسف هم ترازو
بخاک کوی تو یارب چه بو بود
که آنجا ناف میمالند آهو
بیارد بوسه ای گر زآن لب لعل
زبحرین مژه ریزیم لؤلو
مجاور زلف و خالت بر جمالند
کز آتش ناگزیر افتاده هندو
غریق عشق را طوفان نباشد
که دارد هفت دریا تا بزانو
سکندروار تیغ ابروانش
مرا دادار صفت بشکافت پهلو
بهشت عارضت را جادوانند
ببابل سحر گر میکرد جادو
ندیده شاهد ما خاص یا عام
چرا غوغای او باشد بهر کو
اگر مهر علی یارب گناهست
ببخش آشفته کش ذنبی است معفو
مگرد ای دل پی پیکان زهر مو
ززلفش دل نگیری بهر کعبه
نتابی ره سوی خورشید از ابرو
که خورشید است کاو دارد نه صورت
که کعبه است آنکه او دارد نه گیسو
کبوتروار دل آمد به پرواز
که بر خورشید او پر زد پرستو
فریب او مخور پنجه میفکن
که سیمین ساعد است و سخت بازو
همانا در تمام مصر جان نیست
که با زر گشت یوسف هم ترازو
بخاک کوی تو یارب چه بو بود
که آنجا ناف میمالند آهو
بیارد بوسه ای گر زآن لب لعل
زبحرین مژه ریزیم لؤلو
مجاور زلف و خالت بر جمالند
کز آتش ناگزیر افتاده هندو
غریق عشق را طوفان نباشد
که دارد هفت دریا تا بزانو
سکندروار تیغ ابروانش
مرا دادار صفت بشکافت پهلو
بهشت عارضت را جادوانند
ببابل سحر گر میکرد جادو
ندیده شاهد ما خاص یا عام
چرا غوغای او باشد بهر کو
اگر مهر علی یارب گناهست
ببخش آشفته کش ذنبی است معفو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
ابرویت چیست مد بسم الله
صورتت سوره کتاب الله
قرب جو در جوار حق چندان
که نگنجد جواب غیر الله
صورت خویشتن اگر بنهی
زآینه بنگری تو وجه الله
سر مکتوم نقطه دهنت
سخنان تو چیست امر الله
ما زامکان بریده ایم امید
بر در تو زدیم شیئی الله
زتوبود آن همه تجلی طور
که شجر گفت انی الله
نه خدائی و نه پیمبر لیک
اشهد انک ولی الله
بکش از آن شراب منصوری
تا که فانی ترا کند فی الله
گر بگوید کسی که مادر دهر
مثل تو زاده است لا والله
دست آشفته است و دامن تو
دست من گیر یا علی الله
صورتت سوره کتاب الله
قرب جو در جوار حق چندان
که نگنجد جواب غیر الله
صورت خویشتن اگر بنهی
زآینه بنگری تو وجه الله
سر مکتوم نقطه دهنت
سخنان تو چیست امر الله
ما زامکان بریده ایم امید
بر در تو زدیم شیئی الله
زتوبود آن همه تجلی طور
که شجر گفت انی الله
نه خدائی و نه پیمبر لیک
اشهد انک ولی الله
بکش از آن شراب منصوری
تا که فانی ترا کند فی الله
گر بگوید کسی که مادر دهر
مثل تو زاده است لا والله
دست آشفته است و دامن تو
دست من گیر یا علی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
تو که از جهان و اهلش همه احتراز داری
بکف آر زاد راهی که ره دراز داری
بمحب دوست دشمن شدن این خلاف باشد
زچه از رقیب پیوسته تو احتراز داری
بگذار نقش اغیار و بکعبه شو مسافر
تو که بت در آستینی چه سر حجاز داری
نخری بهیچ قیمت بود ار هزار یوسف
تو که چون سبکتکین چشم سوی ایاز داری
همه پیرو هوائی و بخویش عشق بستی
نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داری
نه که بلبل است ای گل بگشای گوشی اندک
که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داری
تو چه یوسفی خدا را که سفر بمصر کردی
که هزار چشم یعقوب براه باز داری
تو که آدمی بصورت نبود چو داغ عشقت
نتوان زجانور گفت تو امتیاز داری
بحریم کعبه یکعمر مجاورت نباشد
چو شبی بخلوت دوست دری فراز داری
شب وصل دوست آشفته مگو حدیث هجران
که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داری
سر بی نیازی ار هست زخلق روزگارت
بدر علی همان به که رخ از نیاز داری
بکف آر زاد راهی که ره دراز داری
بمحب دوست دشمن شدن این خلاف باشد
زچه از رقیب پیوسته تو احتراز داری
بگذار نقش اغیار و بکعبه شو مسافر
تو که بت در آستینی چه سر حجاز داری
نخری بهیچ قیمت بود ار هزار یوسف
تو که چون سبکتکین چشم سوی ایاز داری
همه پیرو هوائی و بخویش عشق بستی
نبود چو قبله کعبه تو کجا نماز داری
نه که بلبل است ای گل بگشای گوشی اندک
که هزار مرغ در باغ ترانه ساز داری
تو چه یوسفی خدا را که سفر بمصر کردی
که هزار چشم یعقوب براه باز داری
تو که آدمی بصورت نبود چو داغ عشقت
نتوان زجانور گفت تو امتیاز داری
بحریم کعبه یکعمر مجاورت نباشد
چو شبی بخلوت دوست دری فراز داری
شب وصل دوست آشفته مگو حدیث هجران
که تو راست عمر کوتاه و سخن دراز داری
سر بی نیازی ار هست زخلق روزگارت
بدر علی همان به که رخ از نیاز داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
اگر چه ماه عبادت تو ای مه رجبی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
خدایا رهنما شو بر دل ما رهنمایی را
که بنماید به ما خوشتر ازین گلزار، جایی را
دگر از بیم هرگز چشم نگذارد به هم گندم
اگر در خواب بیند همچو گردون آسیایی را
جهان آمیزشی با ذات حق دارد ولی فانی ست
بقا تا کی بود پیچیده بر کوهی صدایی را؟
تو خود ای دل چه خواهی کرد کز فرمان چو سرپیچد
برون کردند از جنت چو آدم کدخدایی را
سلیم از رشک همچون نقش پا از پای می افتم
به خاک آستان او چو بینم نقش پایی را
که بنماید به ما خوشتر ازین گلزار، جایی را
دگر از بیم هرگز چشم نگذارد به هم گندم
اگر در خواب بیند همچو گردون آسیایی را
جهان آمیزشی با ذات حق دارد ولی فانی ست
بقا تا کی بود پیچیده بر کوهی صدایی را؟
تو خود ای دل چه خواهی کرد کز فرمان چو سرپیچد
برون کردند از جنت چو آدم کدخدایی را
سلیم از رشک همچون نقش پا از پای می افتم
به خاک آستان او چو بینم نقش پایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۳
روایت کند سید نامدار
یگانه در بحر هشت و چهار
که در عهد مروانیان لعین
یکی زان مکان خصومت گزین
بسی آرزومند فرزند بود
به فرزند بس آرزومند بود
چنین نذر کرد آن شقاوت ماب
که گردد ز فرزند اگر کامیاب
زند دایم آن پور بر شر و شین
ره زائران شه دین حسین
قضا را دلش زین غم آزاد شد
به دیدار فرزند دل شاد شد
چو آن طفل آمد به سرحد هوش
به ایفای عهدش بمالید گوش
مدام آن جوان ز حق بی خبر
عمل خواست کردن به پند پدر
به ایفای نذر پدر روز و شب
همی در کمین بود فرصت طلب
بناگه یکی کاروانی شنید
که آمد به طوف امام شهید
زجا جست و بربست محکم میان
به آهنگ تاراج آن کاروان
بیامد دوان تا کنار فرات
چنین دید آن سر براه نجات
کزان بحر بگذشته آن کاروان
چو از دیده اشک ستم دیدگان
چو کام از تکاپو نشد حاصلش
چنین یافت اندیشه ره در دلش
که هنگام برگشتن کاروان
بگیرد سر راه بر زایران
درین فکر ناگاه خوابش ربود
بیاسود از قید گفت و شنود
ز خواب گران چون در آرام شد
به رویای صادق دلش رام شد
چنان دید کامد قیامت پدید
بجوشید درهم شقی و سعید
نشسته به کرسی قرب اله
محمد شهنشاه امت پناه
ملایک ز هر سو در آن حشر عام
کمر بستهٔ حکم خیر الانام
که تا نیک و بد را به لطف و گزند
سوی پیشگاه نبوت برند
شوند آنکه از حکم آن شهریار
سعید و شقی داخل خلد و نار
در آن عرصه ز اشرار بیدادگر
درآمد نبی را یکی در نظر
بگفت این شقی را به فضل کریم
نشاید فرستیم سوی جحیم
گذارش مگر روزی از روزها
فتاده است بر وادی کربلا
غباری از آن تربت مشکبو
نشسته است بر وادی کربلا
کنون تا بود بر رخش زان غبار
برون باشد از زمرهٔ اهل نار
گران قدر زان خاک شد در نظر
رخش چون ز گرد یتیمی گهر
به رویی که پر گرد درگاه ا وست
مگو خاک کان سربسر آبروست
پس آنگاه ملاک قهر و عذاب
بگفتند در خدمت آن جناب
که شوییم از رویش آن خاک پاک
بریمش سوی آتش سوزناک
دگر بار آن سایهٔ کردگار
وجودش همه لطف پروردگار
شعار شفاعتگری تازه کرد
ترحم زیاده ز اندازه کرد
بزد فال رحمت به حسن مقال
که این خادمان حریم جلال
ز رخسار این بندهٔ شرمسار
به شستن زد و دید اگر آن غبار
چه سازید کافتاده چشمش ز دور
سوی گنبدی کآمده رشک طور
چه گنبد که کرده است از برتری
سعادات کونین گردآوری
از آن گنج رحمت چو معمور گشت
چو فانوس آبستن نور گشت
هر آنکس که از دیدنش یافت کام
بود آتش دوزخ او را حرام
پس آنگه به حکم شه دین پناه
بهشت برینش شد آرامگاه
چو بینندهٔ خواب بیدار گشت
دلش مخزن گنج اسرار گشت
ز مستی غفلت چو هشیار شد
چو بخت خود از خواب بیدار شد
ز نور حقیقت بسی بهره یافت
بر آن ذره خورشید ایمان بتافت
به حکم در بحر عز و شرف
غلام به اخلاص شاه نجف
ز جان دوستدار سر سروران
خلیل شه دین براهیم خان
ز جویای رنگین سخن این کلام
پذیرفته کیفیت اختتام
یگانه در بحر هشت و چهار
که در عهد مروانیان لعین
یکی زان مکان خصومت گزین
بسی آرزومند فرزند بود
به فرزند بس آرزومند بود
چنین نذر کرد آن شقاوت ماب
که گردد ز فرزند اگر کامیاب
زند دایم آن پور بر شر و شین
ره زائران شه دین حسین
قضا را دلش زین غم آزاد شد
به دیدار فرزند دل شاد شد
چو آن طفل آمد به سرحد هوش
به ایفای عهدش بمالید گوش
مدام آن جوان ز حق بی خبر
عمل خواست کردن به پند پدر
به ایفای نذر پدر روز و شب
همی در کمین بود فرصت طلب
بناگه یکی کاروانی شنید
که آمد به طوف امام شهید
زجا جست و بربست محکم میان
به آهنگ تاراج آن کاروان
بیامد دوان تا کنار فرات
چنین دید آن سر براه نجات
کزان بحر بگذشته آن کاروان
چو از دیده اشک ستم دیدگان
چو کام از تکاپو نشد حاصلش
چنین یافت اندیشه ره در دلش
که هنگام برگشتن کاروان
بگیرد سر راه بر زایران
درین فکر ناگاه خوابش ربود
بیاسود از قید گفت و شنود
ز خواب گران چون در آرام شد
به رویای صادق دلش رام شد
چنان دید کامد قیامت پدید
بجوشید درهم شقی و سعید
نشسته به کرسی قرب اله
محمد شهنشاه امت پناه
ملایک ز هر سو در آن حشر عام
کمر بستهٔ حکم خیر الانام
که تا نیک و بد را به لطف و گزند
سوی پیشگاه نبوت برند
شوند آنکه از حکم آن شهریار
سعید و شقی داخل خلد و نار
در آن عرصه ز اشرار بیدادگر
درآمد نبی را یکی در نظر
بگفت این شقی را به فضل کریم
نشاید فرستیم سوی جحیم
گذارش مگر روزی از روزها
فتاده است بر وادی کربلا
غباری از آن تربت مشکبو
نشسته است بر وادی کربلا
کنون تا بود بر رخش زان غبار
برون باشد از زمرهٔ اهل نار
گران قدر زان خاک شد در نظر
رخش چون ز گرد یتیمی گهر
به رویی که پر گرد درگاه ا وست
مگو خاک کان سربسر آبروست
پس آنگاه ملاک قهر و عذاب
بگفتند در خدمت آن جناب
که شوییم از رویش آن خاک پاک
بریمش سوی آتش سوزناک
دگر بار آن سایهٔ کردگار
وجودش همه لطف پروردگار
شعار شفاعتگری تازه کرد
ترحم زیاده ز اندازه کرد
بزد فال رحمت به حسن مقال
که این خادمان حریم جلال
ز رخسار این بندهٔ شرمسار
به شستن زد و دید اگر آن غبار
چه سازید کافتاده چشمش ز دور
سوی گنبدی کآمده رشک طور
چه گنبد که کرده است از برتری
سعادات کونین گردآوری
از آن گنج رحمت چو معمور گشت
چو فانوس آبستن نور گشت
هر آنکس که از دیدنش یافت کام
بود آتش دوزخ او را حرام
پس آنگه به حکم شه دین پناه
بهشت برینش شد آرامگاه
چو بینندهٔ خواب بیدار گشت
دلش مخزن گنج اسرار گشت
ز مستی غفلت چو هشیار شد
چو بخت خود از خواب بیدار شد
ز نور حقیقت بسی بهره یافت
بر آن ذره خورشید ایمان بتافت
به حکم در بحر عز و شرف
غلام به اخلاص شاه نجف
ز جان دوستدار سر سروران
خلیل شه دین براهیم خان
ز جویای رنگین سخن این کلام
پذیرفته کیفیت اختتام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
عنان کار نه دردست مصلحت بین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
عنان بدست قضاده که مصلحت این است
به سر حسن تو ای مه نمیرسد همه کس
رخ تو آینه دیده خدا بین است
ز عارضت مژه خون فشان چه گل چیند
که ای چمن چو منش صدهزار گلچین است
بجان دوست که بهر تو دشمن خویشم
کمال دوستی و حد دشمنی این است
از آن دهان که بتنگ از حدیث تلخ آید؟
که تلخ گفتن او به ز جان شیرین است
نگاهدار دل ایشیخ دین پرست از عشق
که عشق روی بتان آفت دل و دین است
سگ در تو ز روز نخست شد اهلی
مرانش از در خود کاشنای دیرین است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در توحید و موعظه گوید
منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶