عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت در ادب و عزّت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید
حقیقت چون ز عزت دم نهانی
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید
یکی شد پیش آن پیر طریقت
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب هاتف غیب پاکباز را و درد او را استماله کردن و دلخوشی فرماید
خطاب آمد که بخشیدم دلت را
گشایم من بیک ره مشکلت را
فراقت با وصال اینجا کنم من
ز تاریکی کنم راز تو روشن
مترس اکنون چو عجز آوردی اینجا
که به از عجز نبود هیچ ما را
چو عجز آوردی اینجا ره سپردی
حقیقت گوی این معنی تو بردی
چو عجز آوردی اینک در نهادت
گره بیشک ز کار اکنون گشادت
چو عجز آوردی اکنون باز دیدی
نمود ما همه اعزاز دیدی
چو عجز آوردی اکنون باش فارغ
شدی اندر جهان عشق بالغ
مکن بار دگر گستاخی ای پیر
نمود عشق باش و عین تدبیر
برون از عقل خود اینجا منه پای
مر و زینجای اکنون جای بر جای
قراری گیر و کم کن بیقراری
نمیباید که اکنون پایداری
چو موری این زمان آشانه جوئی
سخن در خورد آب و دانه گوئی
چنین دان ای دل اینجا گفتگویش
بگو آخر که چند از گفتگویش
نمودار تو اینجا خاک کویست
چه جای تندیست وگفتگویست
مکن گستاخی اندر حضرت شاه
کز این سر نیستی بیچاره آگاه
یقین در دیده بینی روی جانان
حقیقت سیرمیزن کوی جانان
ترا چون نیست این مقصود حاصل
نگشتستی در این درگاه واصل
چراگستاخی اینجا مینمائی
حقیقت میکنی از وی جدائی
چرا و چون مگوی و باش خواموش
حقیقت بنده باش و حلقه در گوش
چراو چون بگو با این چکارت
که بیشک خشم گیرد یار غارت
نهان اسرار میگوئی ابا راز
حقیقت باش چون مردان جانباز
نهان اسرار باید گفت با دوست
عیانت این بیان کردن نه نیکوست
وصال آنگه شود بیشک میسّر
که چون وجهی نماید خیر یا شر
یکی بینی و خاموشی گزینی
در آن دم بیشکی صاحب یقینی
مگو کین چه چرا آن این چنین است
که این بیشک عیان عین الیقین است
چو تودر علّت و چون و چرائی
نمود خویشتن با او نمائی
تو میگوئی چرا این و چرا آن
از این دوری گزیدت جان جانان
مگو بار دگر این راز اینجا
که خود را مینیابی باز اینجا
مگو بار دگر زین شیوه اسرار
دلت میکن حقیقت عین انوار
مگو بار دگر این سرّ بر او
حقیقت عجز آور در بر او
مراو را بنده باش و کن تو شاهی
مکن گستاخی گر تو مرد راهی
سخن درحضرت بیچون آن شاه
دل و جان داری ای مسکین تو آگاه
تو آگه باش تا شاه جهانت
کند اینجا بیک لیلی بیانت
تو مجنونی و لیلی میندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
مشو مجنون و لیلی راز دریاب
یقین آهسته باش و زود مشتاب
ترا لیلی است اینجا رخ نموده
گره از کاربسته برگشوده
بجز لیلی مدان این باب ازمن
که گفتم اوّلت اینجای روشن
شب تاریک تو باشد یقین روز
که تاگردی تو اندر عشق پیروز
شب تاریک جانان میتوان یافت
نمود عشقش آسان میتوان یافت
شب تاریک اینجاخلوتی ساز
چو شمعی خوش بسوز و جمله بگداز
شب تاریک ره بسپر که مردان
شب تاریک سرّ دیدند پنهان
شب تاریک در اینجا تو ره کن
در این درگاه عزم بارگه کن
شب تاریک اینجا جو تو رازش
چو یابی راز اینجا جوی بازش
هر آن رازی که داری گوی او را
که هستی بیشکی چون گوی او را
عجب درماندهٔ چون حلقه بر در
دری زن عاشقانه هان و مگذر
دری زن عاشقانه چند پرسی
که تا رازت ز جانان بازپرسی
دری زن عاشقان اینجا یقین بین
نمود جان جان اینجا یقین بین
نشسته بردری مانند سرهنگ
ز نزهت نیست اینجا هوش با هنگ
نشسته بردری زهره نداری
دریغا زین بیان بهره نداری
نه کارتست رفتن نزد جانان
ترا خود این دلیری نیست آسان
نه کار تست چونکه نیستت بر
از آن بنشستهٔ بیچاره بر در
از آن بنشستهٔ مسکین وحیران
که رفتن نزد شاهد زود نتوان
شدی این مانده ترسان در بریار
چنین بر در نماندستی گرفتار
ز دریا چند پرسی راز اینجا
جوابت هست زینسان باز اینجا
بآسانی توانی یافت دیدار
اگر گردی ز دید خویش بیزار
بآسانی مر این سر میتوان یافت
اگر اینجا نباشی هان تو بی یافت
ز جان و سرحقیقت بگذرد او
رود در بارگاه و بگذرد او
شه کون و مکان در حجرهٔ دل
نموده روی و کرده مشکلت حل
بگویم چون تو این روزی ندیدی
چو مردان باش پیروزی ندیدی
توانی کرد تا این راز بینی
حقیقت روی شه تو بازبینی
دلت برگیر از جان و فنا شو
پس آنگه بیخودت سوی بقا شو
دلت برگیر از جان و شو آزاد
بر شاه این زمان تو دادهٔ داد
دلت برگیر از جان تا توانی
که بینی روی او از ناگهانی
دلت برگیر از جان ز آنکه جانان
نماید رویت اندر پرده اعیان
درون دل شو و مشکل کنش حل
که آن سر جمله پنهانست در دل
درون دل شوو اسرار بنگر
حقیقت تو نمود یار بنگر
درون دل شو و او را ببین باز
حجاب اینجایگه کلّی برانداز
مترس از سرّ گر این سرّ فاش بینی
حقیقت بیشکی نقاش بینی
مترس از سرّ که سرّ پیداست اینجا
حقیقت جان جان یکتاست اینجا
مترس از سر که بیشک اصل یابی
چو مردان اندر اینجا وصل یابی
وصال یار بی سر میتوان دید
کسی باید که او این سرّ توان دید
وصال یار اگر این سان دهد دست
یقین میدان که وصل آسان دهد دست
وصال یارت از این میتوان یافت
ترا این سر چنین آسان توان یافت
حجاب جسم و جان بردار از سر
در این معنی بیک بینی تو رهبر
که کار تو ز یک بینی تمامست
ولیکن دان دلت با ننگ ونامست
به ننگ و نام ناید این بیان راست
ترا باید ز سر اینجای برخواست
ز سر گر بگذری این سرّ تو یابی
نیابی سَر اگر می سِر بیابی
چو برخی انبیا سرّها بریدند
جمال یار اینجاگه بدیدند
جمال یار بی سرّ میتوان یافت
ابی سر بیشکی این سرّ توان یافت
اگر بی سرّ شوی سر باز یابی
بر شه عزّت و اعزاز یابی
سر بی تن اناالحق زد بظاهر
که او را بد حقیقت در یقین سر
سر بی تن کجا یابد اناالحق
زد الّا هم اناالحق زد یقین حق
یقین حق بود در منصور اعیان
که میزد او اناالحق راز پنهان
یقین حق بود و کرد این آشکاره
ولی منصور از آن شد پاره پاره
که جسمش بود واصل اندر این راه
فنایش بود حاصل اندر این راه
فنایش گشته بود اینجا بتحقیق
ببردش ازمیان او گوی توفیق
مر آن توفیق کو را بود اینجا
که پنهانی اناالحق گفت اینجا
یقین حق داند اینجا بود تو حق
اناالحق گفت هم در خویش مطلق
اناالحق گفت و گوید صاحب راز
حقیقت دیدهاند انجام و آغاز
اناالحق گفت و گوید صاحب درد
یقین اینجایگه کل بود او فرد
اناالحق گفت و سرّ دوست بشناخت
وجود بود خود یکباره درباخت
اناالحق گفت و سر ببرید بردار
ز بهر این مر او را شد خریدار
اناالحق حق همیگفت و نبُد او
یقین میدان که جز حق مینبُد او
یین حق بود کین گفت از نهانی
نشان خود ز عین بی نشانی
در اینجا داد جمله سالکانش
که تا یابند کل شرح و بیانش
توانی یافت تا این ناتوانی
تو این معنی حقیقت کی توانی
چو یکباره نمودت دوست باشد
نه رنگ ونقش دید پوست باشد
یکی باشد نهادت در بر جان
حقیقت جان شود در دوست پنهان
چو جانت بی یقین جانان شود کل
ز دید خویشتن پنهان شود کل
ز دید احولی یک بین شود او
حقیقت در عیان حق بین شود او
ازل را با ابد یکی نماید
نمود جملگی اینجا رباید
ازل را با ابد پیوند سازد
بجز جانان همه در دوست بازد
فنا گردد ز دید دوست اینجا
حجابش دور گردد پوست اینجا
حجابش چون بر افتد در یکی او
جدا بیند حقیقت بیشکی او
حجابش چون بر افتاد یار بیند
یقین بی زحمت اغیار بیند
حجابش چون بر افتد حق شود او
حقیقت بیشکی مطلق شود او
حجابت دور کن تا نور گردی
حقیقت در عیان منصور گردی
حجابت دور کن وسواس بگذار
حقیقت بر خور از دیدار دلدار
ندانی این چنین درمانده در خود
که یکسان بینی اینجا نیک با بد
ندانی این چنین جز از دلِ راست
ببین تا خود که هر کس نقش آراست
تو این بشناس گر این سر بدانی
اگر بینی تو مر حیران بمانی
یقینت واصلی بینم در اینجا
ترا دانم حقیقت لا والّا
یقینت واصلی دانم چو منصور
حقیقت کل توئی نور علی نور
نمود واصلی اینجا تو باشی
حقیقت درجهان یکتا تو باشی
گهی کین دید کرد این جام او نوش
مر او خود کرد اینجاگه فراموش
ز سر بگذشت و جان اینجا بر انداخت
وصال یار هم در یار بشناخت
وصال یار هم از خود توان دید
یکی شو در نمود سرّ توحید
یکی بین و ز یک بین جمله پیدا
حقیقت از یکی بین شور و غوغا
یکی بین تا دوئی ناید پدیدار
یکی بیشک بود اینجا رخ یار
یکی بین تا شوی کلّی یقین تو
در اینجا گردی اینجا پیش بین تو
یکی بُد از یکی پیداست این دید
کمال جاودان یابی ز توحید
ز توحیدت شود این سرّ پدیدار
نمیگنجد حقیقت این بگفتار
ولی گفتار بهر سالکانست
نمود ذات عین واصلانست
یقین هم باطن اینجا باز دیدند
که ایشان بیشکی این راز دیدند
حقیقت واصلی نبود ببازی
نیابی تو عیان تا سر نبازی
اگر اینجا توئی اسرار دیده
چو مردان گرد اینجا سر بریده
سر خود را بباز و آشنا شو
چو حق در جملهٔ اشیا فنا شو
فنا شو ز آنکه حق عین فنایست
فنا بیشک مرا عین بقایست
فنا شو اندر این ره همچو مردان
نمود خویشتن آزاد گردان
اگر خواهی که گردی زود آزاد
نمود خویشتن را ده تو بر باد
نمود خویشتن بر باد ده تو
چو مردان اندر این سر داد ده تو
بده داد شریعت اندر این راه
که گردی از حقیقت زود آگاه
بده داد شریعت از معانی
چرا درمانده زار و ناتوانی
بده داد شریعت ای دل مست
کنون چون یار در دید تو پیوست
بده داد شریعت تا شوی دوست
یقین میبین که جمله از نهان اوست
بده داد شریعت اندر اینجا
که تا گردی بیکباره مصفّا
بده داد شریعت همچو مردان
که در شرعت نماید روی جانان
بده داد شریعت تو بیکبار
که بنماید رخت در عین جان یار
شریعت هر که دادش داد حق شد
که عین شرع بیشک دید حق شد
شریعت دید یار است ار بدانی
چرا امروز سست و ناتوانی
اگرچه دید دنیا رهگذار است
شریعت اندر او دیدار یارست
شریعت هر که بشناسد تمامی
برد از دار دنیا نیکنامی
برد با خود یقین در سوی عقبی
که بنیادی ندارد دید دنیا
که داند آنچه فرض شرع اتمام
بود اینجا مگر صاحب سرانجام
که او را عاقبت خیریست پیوست
خوشا آنکس که او با شرع پیوست
بنور شرع ره کن در سوی دوست
که تا بیرون نظر داری که کل اوست
به نور شرع ره کن در همه شیء
مرو زنهار اندر عین لاشی
به نور شرع یابی تو صفاتش
رسی یکبارگی در عین ذاتش
ز لاشیء هر که میگوید رموز او
نه عاقل باشد اندر شی هنوز او
رموز این نیاید در سخن راست
ز من بشنو حقیقت این سخن راست
مر این معنی نشاید دید اینجا
نشاید دید در توحید اینجا
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
برت یک ارزن ارزد هفت گردون
نگنجد هیچ چیز از آفرینش
نماند عقل و عشق و کفر و دینش
نماند هیچ اشیا در ظهورت
یکی بنماید اینجا جمله نورت
نماند هیچ اینجا هرچه بینی
گمان بر بی گمان گر بر یقینی
که لاشی چیست ای شیء آمده تو
دگر اینجایگه لاشی شده تو
ز لاشی دم مزن خاموش شو هان
چو اینجا می نداری نّص و برهان
ز لیس مثلهٔ گر راندهٔ تو
رموزی اندر اینجا خواندهٔ تو
بگو با من تو مر معنی این باز
که کل این است اگر یابی یقین باز
ز لیلی مثله من دیدم دیدم
یقین در شی همه توحید دیدم
ندارد مثل و مانندی در اینجا
حقیقت خویش و پیوندی در اینجا
نه کس زو زاد و نی او زاد از کس
همه او بود از اوّل او ترا بس
همه از دید خود او کرد پیدا
حقیقت او شناسم جمله اشیا
همه او بود اوّل لاحقیقت
ز دید خویش ناپیدا حقیقت
چنان بد ذات چیزی مینبُد آن
در این معنی اگر مردی برافشان
دل و جان تادر اینجا ره بری تو
نمود اوّلین رابنگری تو
در این سر راهبر گرمرد رازی
هزاران جان چه باشد گر ببازی
چه باشد جان در اینجا هیچ موئی
گرفته در عیانی های و هوئی
چه باشد دل در اینجا ارزنی دان
فتاده زیر پا او در بیابان
دل و جان چیست نزد ذات اینجا
حقیقت در صفت ذرّات اینجا
دل و جان چیست تا این باز داند
که خود در خود حقیقت بازداند
خودی خود یقین هم خویش بشناخت
حجاب آن بود پیش خود برانداخت
بیان دیگر است و گفته آید
دُرِ این راز کلّی سُفته آید
بیان دیگر است ار دم زنم من
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
بوقتی پرده بردازم ز اسرار
که واصل آرمت آنگه رخ یار
یقین بنمایم اینجا تا بدانی
که بیشک هم نشان هم بی نشانی
خودی خود شناس اوّل حقیقت
یقینت بازدان هان بی طبیعت
طبیعت زان نمود آمد پدیدار
حقیقت هم در اینجا ناپدیدار
مصفّا میتوان این راز دیدن
نهانی این توانی باز دیدن
مصفّا شو ز نور شرع اوّل
که تا اینجا نمانی خوار و احول
همه خلق جهان اوّل صفاتند
از آن غافل ز نور قدس ذاتند
از آن اوّل بماندست اندر اینجا
که خود را بیند اندر عین سودا
چو خود بینند بیشک احولانند
حقیقت این معانی میندانند
بخود بینی نیابند این نمودار
کسی تا کل نگردد ناپدیدار
بخود بینی نبینی ذات بیچون
نگنجد اندر این سر خود چه و چون
چه و چون اندر این معنی نباید
حقیقت واصل پاکیزه باید
که از تن دل بود دل جان حقیقت
یقین جانش عیانی بی طبیعت
فنا گردیده باشد از تمامت
گرفته باشد از کل استقامت
بآسایش قراری بی تن و جان
بود تا او بیابد جان جانان
چنان واصل بود اینجا یقین او
که باشد بیشکی مر جمله بین او
یقین اینجا توانی یافت ای دوست
چو بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تراتا پوست باشد مغز جانت
کجا بینی یقین راز نهانت
کسی کین دید بیشک بی خود آمد
حقیقت فارغ ازنیک و بد آمد
کسی کین دید صور صور جان دید
چنین معنی درون خود نهان دید
کسی کین دید بگذشت ازخودی کل
بدید و فارغ آمد از همه ذل
در این معنی که من گفتم ترا باز
بدان اینجا حجاب جان برانداز
سلوکت کرد باید در صفا تو
بنور شرع دید مصطفی تو
توانی یافت این معنی یقین تو
حقیقت را تو او بین راز بین تو
گذر کن اوّل ازبود وجودت
که تا یابی عیانی بود بودت
گذر کن در یکی اشیاتمامی
که تا میپخته گردی تو ز خامی
تو با وی راست دان و کژ مبازان
که میجویند اینجا شاهبازان
نظاره اندر این نقدند مانده
حذر کن تا نباشی هان تو رانده
حقیقت قلب راکن نقد اینجا
درون کوره بر تا آن مصفّا
کنی و آوری آنگاه بیرون
حقیقت نقد باشد بی چه و چون
زر قلبت بنقد اینجا نگنجد
ترازودار غش اینجا نسنجد
از آنی قلب مانده بر غش اینجا
که ماندستی تو در پنج و شش اینجا
بکن نقدی تو اینجاگاه حاصل
مباش از شرع اینجاگاه غافل
بنور شرع قلب از غش تو بشناس
میاور در زمان درخویش وسواس
اگرچه خانه دیوارست صورت
ندارد راه بیدل در ضرورت
ترا باید که می صورت نبینی
در اینجا گر بکل صاحب یقینی
ز صورت جمله وسواس است بیشک
نمیگنجد یقین وسواس در یک
طبیعت دادت اینجا رنج وسواس
گذر کن از طبیعت حق تو بشناس
چو حق داری طبیعت هیچ دانش
همه وسواسها اینجا برانش
ز پیشت ای خدابین دور گردان
حقیقت خویشتن را نور گردان
بجز حق نیست آخر در شریعت
طریقت دیگر است اندر حقیقت
سه چیز است آنکه با هم آشنایند
حقیقت هر سه دیدار خدایند
ولی واصل در این هر سه یکی او
بداند جمله یکی بیشکی او
شریعت آن احمد و آن حیدر
طریقت راهرو بشناس و بنگر
گشادست و حقیقت جمله او دان
ز باطل این بیانم را تو حق دان
بیانم ازخدا این کلّیت خویش
که من چیزی نمیبینم جز او بیش
چو او در من نیابد جز خیالم
خیالم اوست در عین وصالم
خیال او بخون دیگر خیال است
خیال دیگران رنج و وبالست
خیال دوست وصل است ار بدانی
فنا کلّی ز اصل است ار بدانی
خیال اندر فنا ناید بدیدار
شود اینجا تمامت ناپدیدار
خیال جمله خلق اینجا خیالست
مراینصورت ترا اینجا وبال است
خوشا آن کو خیال دوست دارد
یقین مغز است نی او پوست دارد
خیال جان جان ما را دمادم
نماید رازها بیشک در این دم
وصالش خواستم تادر نمودار
عیان بخشیدم اینجا بیشکی یار
وصالش چون طلب کردیم بیچون
نمود اینجای ما را بیچه و چون
وصالش در یکی آمد میسّر
نهادم جان و آنگه بر سرش سر
نهادستم حقیقت در بر دوست
یقین دانستهٔ بیشک که کل اوست
من و او در نمیگنجد مرا کس
یقین دانم که کلّی او مرا بس
رموزی دان در اینمعنی و رهبر
نمود جان جان اینجا تو بنگر
تن او گر یکی کردست اینجا
دل وجان گوی او بر دست اینجا
تو ای جان عین جانانی ز پنهان
یقین جانانی اما اسم شده جان
توئی کاندر صور دیدار داری
بماندستی و تن درکار داری
چگویم تا بدانی ای بمانده
بخود حیران و یک حرفی نخوانده
دلت گر زین همه حرفی شنودی
بچندینی سخن حاجت نبودی
همه برناخنی بتوان نوشتن
ولی آسان بر آن نتوان گذشتن
از آن کردم یقین این بیت تکرار
که تا دریابی اینجا سرّ اسرار
چو قطره سوی بحر لامکانی
چکد یابد وصال جاودانی
ندانی قطره و دریا ز هم باز
اگر هستی در اینجا صاحب راز
شو و این نکته دریاب از حقیقت
طریقت کن دمادم در شریعت
دگر در سرّ این جان ده یقین بین
نمود اوّلین و آخرین بین
دمادم در صور این راز داری
هوا را باید ار می باز داری
نگر تادر خدا گامی زنی تو
وگرنه کمتر ازحیض زنی تو
چو درآز طبیعت شاد باشی
ز دید خود بحق آزاد باشی
دو روزی لذّت دنیا سر آید
ز ناگه جانت از قالب برآید
نه کامی دیده باشی از رخ یار
نه اینجا گوش کرده پاسخ یار
بمانی تاابد بیشک بمانده
درون نفس دوزخ ای نخوانده
لفی سجین از آن در ویل مانی
چرا بیچاره و خواروندانی
سرانجامت عجب در زیر این خاک
حقیقت این بدان هان از دل پاک
تو پیش از مرگ روی یار دریاب
نمود ذات او یکبار دریاب
در ایندنیا به بین او رادرستی
از این معنی چرا فارغ نشستی
هر آن کو رویش اینجا باز بیند
حقیقت جاودانی ناز بیند
بکن نازی چو خواهی رفت درگل
بکن مشکل در این معنی ما حلّ
دمادم دیدهٔ دیدار اینجاست
حقیقت دان که دید یار اینجاست
از آن اینجا نمیبینند جمله
که اندر عشق بی دینند جمله
بدین عشق اگر گردی مسلمان
نماید رویت اینجاگاه جانان
بدین عشق اگر آئی یقین است
حقیقت دان که راه راست اینست
ولیکن میندارم زهره اینجا
که برگویم بیان بهره اینجا
در آخر این بیان گویم بتحقیق
کسی کو را بود از عشق توفیق
چنان باید که او را از الف او
بخواند تا عیان لام الف او
بداند تا به ابجد راز بیند
نمودار الف را باز بیند
الف ره جوی تا ابجد نظر کرد
یقین اندر هجا کلّی گذر کرد
پس آنگه تا بابجد او بخواند
چنین تا آخر قرآن بخواند
الف لامیم چون دانست تحقیق
بداند سرّ قرآن یافت توفیق
که چون صورت همه معنی بداند
حقیقت دنیا و عقبی بداند
تمامت سرّ بیچون در الف دان
تمامی عشق را در لام الف دان
ز لا دریاب الّا اللّه اینجا
که تا کردی بکل آگاه اینجا
ز من تا جان جان یابی از این باز
حجاب حرفها اینجا برانداز
ز لا دم زن تو چون منصور حق شو
نود عشق جانان ها تو بشنو
الف بشناس چون او راست میباش
که بشناسی حقیقت دید نقاش
الف بشناس آن گاهی یقین یاب
حقیقت مغز را از پوست دریاب
الف بشناس و بر راهم الف دان
چرا هستی در این معنی تو نادان
الف بی شد دگر تی و دگر ئی
دگر جیم این چنین میدان ز معنی
تمامت حرف را شد از الف باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
الف شو همچو اوّل بی سر و پیچ
که میدارد الف اینجایگه هیچ
منزّه دان الف از جملهٔ حرف
اگر در گنجدت این سرّ در این ظرف
ببردی گوی و دانستی یقین تو
الف را از میان کلّی گزین تو
الف لا شد در اینجا بیشکی تو
الف با لام بنگر در یکی تو
الف با لام چون پیوسته آمد
حقیقت راز جان سر بسته آمد
الف با لام ذات پاک دیدم
نمود سرّ این در خاک دیدم
ز خاکت این گل آمد چون نمودار
حقیقت خاک را دان صاحب اسرار
یقین چون صاحب سرّ خاک افتاد
نمودش جمله ذات پاک افتاد
ز خاک این سر طلب کن آخر ای دل
که اندر خاک یابی راز مشکل
ز خاک این سر طلب کن آخر ای جان
که اندر خاک یابی راز پنهان
ز خاک اینجا طلب اسرار جمله
که حق در کار دارد کار جمله
ز خاک اینجا طلب مر جوهر دوست
که خاکت مغز بنمودست با پوست
ز خاک اینجا طلب دیدار بیچون
که بینی دیدنی چون بیچه و چون
حقیقت خاک کل دیدست جانان
ولی جمله در او گشتند حیران
حقیقت خاک دیدارست اینجا
که گرداند همه صورت مصّفا
حقیقت خاک چون پاکت کند باز
بیابی ذات بیچون را یقین باز
حقیقت خاک در ذاتست موصوف
کسی کین سرّ کند اینجای مکشوف
ز خاکت بازدان اینجا حقیقت
که خواهی کردن اندر وی طریقت
نظر در خاک کن تا راز بینی
تمامت انبیا را باز بینی
همه در خاک پنهانند جمله
حقیقت سرّ جانانند جمله
نظر درخاک کن ای دل یقین تو
حقیقت راز رادر خاک بین تو
چو پنهان گردی اینجا در دل خاک
فراموشت شود جز صانع پاک
تمامت هرچه دیدستی در اینجا
تو مر چیزی ندیدستی در اینجا
بجز در خاک جایت کاخر آنجاست
حقیقت عین مأوایت در اینجاست
نمود خاک بُد راز شریعت
که بیرون آورد کل از طبیعت
تمامت پاک گرداند ز خود باز
نماید آنگهی در خویشتن باز
وصال عاشقان درخاک باشد
حقیقت زهر را تریاک باشد
که اوّل تلخ آید هست شیرین
در آخر گر توئی اینجا تو حق بین
یکی بینی حقیقت در دل خاک
نمود جمله اندر صانع پاک
یکی بینی در آن دم با خبر تو
کنون دریاب گرداری خبر تو
یکی بینی در آن دم کل تمامت
حقیقت اوست تا صبح قیامت
نمود خاک سرّ جمله مردانست
دل عاقل از این اندیشه بریانست
ولی بیشک حساب اینجاست جمله
که هر چیزی در او پیداست جمله
نهان پیدا کند اندر دل خاک
حقیقت هر کسی را صانع پاک
نهان پیدا کند بیشک خداوند
کند ظالم در آنجاگاه در بند
ستاند داد مظلومان در آنجا
نهانشان کل کند در خاک پیدا
اگر بد کرده باشد باز یابد
جزای آن و آنگه راز یابد
چو نیکی کرده باشد او عوض باز
بیابد بیشکی دیدار هر راز
در آخر چون نمودارست تحقیق
بدی و نیک هم برگوی توفیق
ببر این گوی توفیق ازمیان تو
طلب کن اندر اینجا جان جان تو
در اینجاگاه او را جوی و بنگر
از این در یک زمان ای دوست مگذر
در توفیق زن آنگه سعادت
بیاب از یار درعین هدایت
از این در برگشاید راز جمله
کز این سر فاش شد این راز جمله
دَرِ دل زن تو چون مردان خوش باش
که هم در میزنند اینجای اوباش
نماید رخ هر آن کو خویش خواهد
نمود خویش را آنکس نماید
نماید او هر آن کو خواست اینجا
نمیآید از آنت راست اینجا
حقیقت این مراد اینجا حقیقت
که ماندستی تو در آز و طبیعت
خراباتی که او حق میشناسد
حقیقت راز مطلق میشناسد
از آن دان کرد گم خود کرد اینجا
درون از درد کرد اینجا مصفّا
فنا شد ازنمود خود بیکبار
حجاب اینجا بیک ره پرده بردار
نمیگنجد یقین اندر دماغش
برد از جملهٔ عالم فراغش
چو گردد او فنا از خمر اینجا
حقیقت باز بیند امر اینجا
در آخر چون شود هشیار تحقیق
ز مسکینی بیابد راز توفیق
خراباتی که دُرد آشام باشد
به از زاهد که کَالْاَنْعام باشد
کجا تو دیدهٔ سرّ خرابات
که ماندستی چنین در عین طامات
ز سالوسی و رزق اینجا که داری
خبر از عاشقان اینجا نداری
اگر دردی در آشامی بیک ره
شوی از سرّ من اینجا تو آگه
بیک ره صاف کردی همچو خورشید
بمانی مست و حیران تا بجاوید
خراباتی شوی منصور آنجای
ابی آب بدِ انگور اینجای
خرابات فنا اینجا ندیدی
در اینجا آخر ای دل می چه دیدی
خرابات فنا داری درون رو
حقیقت بانگ سبحانی تو بشنو
همه مردان در اینجاگاه مستند
حقیقت مست گشته جمله مستند
همه مردان در اینجاگه مقیمند
شده مست از مِیِ بی ترس و بیمند
هزاران جان در اینجا همچو مویند
هزاران سَر در اینجا همچو گویند
در اینجا جام در کش آخر ای دل
که بگشاید ترا این رازِ مشکل
در اینجا جام درکش از کف یار
حجاب جسم و جان اینجا بیکبار
برافکن مست شو از دیدن دوست
بیک ره مغز شو بگذار این پوست
دم حق زن چو حق بینی ز مستی
چرا آخر تو این بُت میپرستی
بت اینجا بشکن ازمستی جانان
که کل گردی تو از هستی جانان
اناالحق آن زمان زن در خرابات
رها کن زهد و تزویر مناجات
اناالحق آن زمان زن همچو مستان
قدح جز از کف ساقی تو مستان
ز ساقی می ستان و مست او شو
حقیقت نیست گرد و هست او شو
ز ساقی می ستان و راز او بین
حقیقت خویشتن آغاز او بین
همه در کش که جز او مینباشد
دوئی منگر جز اوئی مینباشد
همه در کش که منصور او کشید است
در آن مستی جمال یار دید است
می عشق هر که اینجا کرد او نوش
نمود جزو و کل کرد او فراموش
چو کردی نوش آن می از کف یار
همه دلدار بینی نیست اغیار
همه یار است ای بیکار مانده
تو سرگردان این پرگار مانده
همه یار است و تو درگفت و گوئی
در این میدان شده گردان چو گوئی
خراباتی شو و در کش می عشق
فنا شو در نمود لاشی عشق
خراباتی شو و مستانه درکش
شراب شوق پی چار و سه و شش
خراباتی شو اندر عین این راز
نمود پردهٔ صورت برانداز
بیک ره درد درد عشق خور تو
چو هستی ذرّه اندر سوی خور تو
قدم نه تا شوی دیدار خورشید
فنا شو تا بقا یابی تو جاوید
اگر خورشید گردی یار یابی
تو بر ذرّات چون خورشید تابی
اگر خورشید گردی در تمامت
از آن پس این معانی شد تمامت
اگر خورشید گردی راز بینی
عیان اوّل خود باز بینی
اگر خورشید گردی در سوی ذات
تو تابی بیشکی در جمله ذرّات
اگر خورشید گردی لاجرم تو
یکی یابی وجودت با عدم تو
تو خورشیدی و آگاهی نداری
گدائی لیک جز شاهی نداری
تو خورشیدی و در عین کمالی
فتاده این زمان سوی وبالی
تو خورشیدی و عین آفرینش
بتو روشن شده این نور بینش
تو خورشیدی و نور تست جمله
تو ذوقی و حضورتست جمله
تو خورشیدی و نور کائناتی
چو نیکو باز بینی نور ذاتی
تو خورشیدی همه ذرّات زنده
بتوست و تو چنین افتاده بنده
همه ذرّات از نور تو دارند
بتو مر خویشتن مشهور دارند
تو فیض نور اینجاگه فشاندی
ز دانائی بنادانی بماندی
همه ازتو شده پیدا در اینجا
همه از تو شده شیدا در اینجا
طلبکار تواند اینجای ذرّات
درون جملهٔ تو عین آن ذات
بتو پیدا شده ذرّات عالم
حقیقت فیض میباری دمادم
چنین حیران و سرگردان چرائی
که خود هستی و بیچون و چرائی
همه سالک ترا تو در سلوکی
حقیقت بیشکی شمس الدّلوکی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید
دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن شخصی از منصور در سرّ آدم(ع) و جواب دادن او
کسی پرسید ازمنصور این راز
که آدم چون بدش انجام و آغاز
چه نقشی بود آدم بازگویم
که تو راز جهانی بازگویم
جوابش داد پس منصور آن دم
که تو مر نقش میدانی مر آدم
چنین آدم در اینجا میشناسی
خموشی کن که مرد ناسپاسی
تو آدم اینچنین دانستهٔ تو
هنوز از عشق نادانستهٔ تو
کمال آدم اینجا من بدانم
که آدم هست در عین العیانم
منم آدم، منم نوح و منم بحر
منم عقل و منم عشق ومنم قهر
منم کل انبیا و اولیا من
یقین در جزو و کلّم پیشوا من
منم اشیا، منم پیدا و پنهان
منم بیشک در اینجا نفخ رحمان
منم خورشید سرّ لایزالی
منم بدر و نمودار کمالی
منم افلاک و عرش و لوح و کرسی
منم جنّت، منم هم روح قدسی
منم اوّل منم آخر در اینجا
منم باطن منم ظاهر در اینجا
منم بنوده و بنمایم اسرار
منم اینجای حق کلّی نمودار
منم بحر و منم جوهر نموده
منم دُرّ و منم دریاگشوده
منم جبریل و اسرافیل دیگر
منم کل عین میکائیل دیگر
منم اینجایگه دید اناالحق
منم آدم کزو گویم بکل حق
تو آدم این چنین هر نقش خوانی
تو چون نقشی به جز نقشی ندانی
بحل کردم ترا زین راز گفتن
ولی خواهم ترا سِرّ بازگفتن
تو آدم ذات بیچون و چرا دان
حقیقت برتر از ارض و سما دان
تو آدم دان همه افلاک و انجم
همه چون قطره و او عین قلزم
تو آدم دان بهشت و حور و غلمان
تو آدم دان حقیقت جان جانان
تو آدم دان کنون آنگاه دیگر
مکان بگرفته اینجاگه سراسر
تو آدم دان نمود کبریائی
خدائی کرده در عین خدائی
تو آدم دان چو نورذات مانده
صفاتِ فعل در ذرّات مانده
چنین آدم شناس اینجا به صورت
که تا اینجا فزاید صد حضورت
توئی آدم چرا ازخود جدائی
تو آدم نیستی بیشک خدائی
توئی آم ولی خود اسم کردی
ز بهر بود اینجاجسم کردی
توئی آدم کنون درعین جنّت
رسیده این زمان در عین قربت
توئی آدم نموده رخ بر افلاک
از آن دم آمده در عین این خاک
توئی آدم نمود تست دنیا
فتاده این زمان در عین مولی
توئی آدم چرا مغرور گشتی
باندک چیز از آن دم دور گشتی
توئی آدم ترا خود این کشیدست
بنزدت کمترین چیزی نهیدست
توئی آدم جمال یار دیده
ولی در حسن پنج و چار دیده
توئی آدم تمامت مخزن تست
همه پیدا بتو و روشن تست
توئی آدم بتو شد نور پیدا
کنون بنگر تو در منصور پیدا
جوابت گفتم از حرفی بدانی
مگر از خویشتن حرفی بخوانی
تو آدم این چنین بشناس منصور
یقین آدم شناس ای مرد پرنور
نَبُد آدم به جز دیدار اللّه
عیان او آمده از قل هو اللّه
حقیقت آن دم از هر دو جهانست
یقین مرذات پیدا و نهانست
چنان بُد آدم اینجا نقش آدم
که هم پیدا شدست از نفخ آن دم
حقیقت صورت جانش یکی بود
از او آن آدم صافی یکی بود
یکی بُد ازدوئی پیدا نموده
جمال حق در او پیدا نموده
یکی بُد در یکی از نفخ آن ذات
ولی اینجا مرکّب گشته ذرّات
یکی بُد از یکی او رخ نموده
ز بهر انبیا پاسخ نموده
یکی بد جسم و جان اندر خدائی
بآخر بار شد سوی خدائی
نمودی کرد اینجا عاشقانه
ز بهر زاد قدرت آن یگانه
نمودی کرد اینجا بهر آن راز
که تا عین ابد گوید از او باز
نمودی کرد اینجا و فنا شد
لقا بنمود و در سوی خدا شد
لقا بنمودو پیدا شد جمالش
لقایش بنگر و حدّ کمالش
لقا بنمود و با حق باز گفت او
یقین حق دید و از حق راز گفت او
چو از حق بود حق از حق عیانست
ولی این سر که دیدو که بدانست
کسی کین راز دیدست از حقیقت
رها کردست او بیشک طبیعت
چنان در محزن اسرار پرنور
حقیقت پردهٔ چون دید منصور
چو من منصورم و این راز دانم
من اینجا سر از اینجاباز دانم
چو من آدم فرستادم بدنیا
حقیقت باز بردم سوی عقبی
وجودش را وجود خویش کردم
ز جمله خویش را در پیش کردم
مرا سریست آدم کآن ندانست
که آدم بود من هم آن ندانست
منم منصور ای مرد حقیقت
که بگذشتم ز لذّات طبیعت
منم منصور در عین خدائی
ز غیر خویشتن کرده جدائی
منم منصور و حق از حق زده دم
که هم اینجا ندید این راز آدم
منم منصور و بگذشته ز تقلید
رسیده بیشکی در دیدن دید
منم منصور کز عشق نمودم
همه ذرّاتها کرده سجودم
منم منصور اینجاآمده کل
بکرده اختیار اینجایگه ذل
منم منصور و کلّی راز دیده
جمال حق در اینجا بازدیده
منم منصور دست از جان بداده
حقیقت در خدائی داد داده
منم منصور اینجا راز گویم
خدایم از خدائی بازگویم
منم منصور بگذشته ز افلاک
نموده ریح و نار و ماء و پس خاک
همه بود من است و من نمودم
گره از کارها اینجا گشودم
مرا عین خدائی زیبد اینجا
که بیجایم بکل جایم همه جا
مرا عین خدائی منکشف شد
وجودم سوی ذاتم متصف شد
ز پنهان آمدم بیرون من از کُن
چنین نوری یقین شد روشن از کُن
که برگویم عیانم آشکاره
مرا اینجا کنندم پاره پاره
مرا اینجا در آویزند ازدار
بنزد عاشقان بهر نمودار
مرا اینجا یکی آتش فروزند
همه بر آتش شوقم بسوزند
بسوزانند بود صورتم پاک
چو بردارم حجاب آب از خاک
بسوزانند اینجاگه به آتش
بسوزم من ز ذوق خویشتن خَوش
بسوزم خویشتن در نزد عشاق
صلائی میزنم در کلّ آفاق
اناالحق گویم و گویم اناالحق
بگویم اندر اینجا راز مطلق
گمان بردارم از رمز یقین باز
نمایم هر که بیند اوّلین باز
اناالحق چون زنم مر سالکانم
دراین راهت بنزد خویش خوانم
همه با خویشتن آرم یکی من
نمایم ذاتشان کل بیشکی من
همه بنمایم اینجا راز مشکل
کنم مر سالکان خویش واصل
کنم واصل همه ذرّات اینجا
نمایم جمله عین ذات اینجا
کنم واصل تمامت جزو و کل را
نمایم تا نماید عین ذل را
حقیقت ذات بیچونم نموده
نمودم بیچه و چونم نموده
ندارد کس خبر زین عشقبازی
که من با جمله کردم عشقبازی
ندارد کس خبر زین جوهرالذات
که سر تا سر عیان تست ذرّات
ندارد کس خبر از دید دیدم
که من در جمله گفتم خود شنیدم
ندارد کس خبر از این معانی
ندیده کس و چو من راز نهانی
ندارد کس خبر از بازی یار
که هر دم میکند الفی پدیدار
ندارد کس خبر از عشقبازی
که خود با خود کند او عشقبازی
ندارد کس خبر از آمدن باز
نمیداند همی اندر شدن باز
ندارد کس خبر غافل شده چند
بمانده در بلای خویش و پیوند
ندارد کس خبر تا او چه پرداخت
بروی خود چنین پرده در انداخت
همه اندر طلب مطلوب حاصل
همه با جان و دل نی جان و نی دل
همه جویان بدو و او همه گفت
ولیکن گوش کر این راز نشنفت
همه با او و او خود در میان نه
همه از او عیان و او عیان نه
همه جویای او او نیز جویا
همه گویان و او در جمله گویا
همه کردند بود خویش پندار
ولیکن می نظر کن لیس فی الدّار
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات پرده در افتادن فرماید
در آن ساعت که این پرده برافتد
ترا آن دم نظر بر جوهر افتد
در آن ساعت که این پرده نماند
ترا جوهر بنزد خویش خواند
در آن دم باز بینی یار خود گم
که بودی کرده در دیدار قلزم
حجاب آن دم که برگیرندت از پیش
بجز یکی مبین چه پس چه از پیش
حجاب آن دم که برگیرند پیدا
شود اندر یقین ذرّات شیدا
حجاب آن دم که برگیرد نظر کن
دلت از اوّل و آخر خبر کن
حجاب آن دم که برگیرد به بینی
یکی اندر یکی گر در یقینی
حجاب آن دم که برگیرد از آن ذات
یکی گردد در آنجا و یکی ذات
یکی بنگر دوئی بگذار ای جان
که جانانت نبود غیر جانان
حجابی نیست مقصود من اینست
کسی داند که در عین الیقین است
حجابی نیست کل دیدار یارست
عدد بنموده یکی بیشمارست
حجابی نیست یکی بین زمانی
نخواهی یافت بهتر زین زمانی
حجابی نیست در عین شریعت
که یکسانست آخر در حقیقت
حجابی نیست امّا تو حجابی
که پیوسته تو درعین حسابی
حجابی نیست جز برگفتن ای دوست
وگرنه بیشکی میدان که کل اوست
حجابی نیست کاین سر بی حجابست
دل ذرّات با خود در حسابست
حجابی نیست ای دل چند گوئی
یکی داری یکی پیوند جوئی
چو پند تو با دیدار بایست
دل و جانت پر از اسرار بایست
ترا این راز بنمودست سرباز
مگو بسیار هان برخیز و سرباز
چووقت آمد که برداری حجابت
نماند هیچ اعداد و حسابت
چووقت آمد حسابت رفت خواهد
حقیقت بود تن اینجا بکاهد
چووقت آمد که با آن سر شوی باز
سزد کین سرّ ز جانان بشنوی باز
دمادم اقتلونی یا ثقاتی
پس آنگه اِنَّ فی قتلی حیاتی
حیات تست اندر کشتن تو
یقین تو بخون آغشتن تو
بخواهد کشت جانانت در آخِر
که آن مخفی ببینی دوست ظاهر
بخواهد کشت جانانت چنان زار
که آن دم باز بینی عین دیدار
چه باشد جان چو جانان رخ نماید
خوش آن ساعت که او پاسخ نماید
چه باشد تن ز بهر کشتن یار
هزاران جان چه باشد پیشش ایثار
چه باشد آنقدر گویم چه باشد
که عاشق پیش اقدام تو باشد
ترا چون من هزارانست اینجا
ز من سرگشته تو مجروح و شیدا
بکش جانا و کلّی وارهانم
مرا چه غم توئی جان و جهانم
بکُش جانا مرا تا چند سوزی
نماند مر مرا در بند سوزی
بکش جانا مرا در قرب قربت
که دیدستم بسی اندوه و محنت
بکش جانا مرا مراتا من نمانم
کتاب هجر بر تو چند خوانم
بکش جانا مرا تا کل تو مانی
که سرگردانم از دست معانی
مرا بی بود معنی کن که صورت
یقین دانم که خواهد شد ضرورت
چنان از دست معنی ماندهام من
اگرچه جوهرش افشاندهام من
چنان ازدست معنی من اسیرم
حقیقت زین اسیری دستگیرم
چنان ازدست معنی پای بندم
که مانده ناامید و مستمندم
چنان از دست معنی باز ماندم
که بی روی تو دل از راز ماندم
چنانم کرد معنی واله و مست
که صورت با نمود دوست پیوست
ولیکن عشق دید هرزه گویست
در این میدان بسرگردان چو گویست
در این میدان معنی تاختم پر
فشاندستم در این میدان بسی دُر
در این میدان ز دستم گوی وحدت
بهر معنی که بُد دلجوی حضرت
حقیقت معنی اینجا ره ندارد
که عشقش جز دل آگه ندارد
چو معنی نزد عشقش کاردان شد
ز پیدائی در او کلّی نهان شد
ندارد راه معنی سوی دلدار
بگفت و گو شده در کوی دلدار
حقیقت عشق و درد عشق دریاب
ز بود عشق خود یک دم خبر یاب
حقیقت عشق دریاب از معانی
که بنماید نشان بی نشانی
اگر عشقت نماید رخ در اینجا
دهد بیشک ترا پاسخ در اینجا
اگر عشقت نماید دوست یابی
نمود او درون پوست یابی
اگر عشق کند بیرنگ صورت
به بینی روی جانان در حضورت
حضور عشق اگر آری پدیدار
شود اشیا بدستت ناپدیدار
حضور عشق سالک را نداند
وگرداند بجای خود نماند
حضور عشق واصل یافت اینجا
مراد خویش حاصل یافت اینجا
حضور عشق آدم زاندم اوست
مسمّا کرد و گفت این دم دم اوست
حضور عشق جنّات نعیمست
در اینجاگه چه جاس ترس و بیمَست
حضور عشق اینجا رخ نمودست
که این دم در همه گفت و شنوداست
حضور عشق بیشک عین نورست
کسی داند کز آن دم با حضور است
حضور عشق بشناس ای دل ریش
بجز جانان تو منگر از پس و پیش
بجز جانان مبین در عشقبازی
حرامست از چنین جز عشقبازی
بجز جانان مبین در هیچ احوال
چو دیدی این زمان دیگر مزن قال
بجز جانان مبین تا راز دانی
نمود عشقبازی باز دانی
بجز جانان مبین وین پرده بردار
وگر یارت کند با پرده بردار
بجز جانان مبین مانند مردان
که مرادن باز دیدند روی جانان
بجز جانان مبین تو در نمودش
بکن چون جملهٔ مردان سجودش
بجز جانان مبین ای کاردان تو
همه جانان نگر در دید جان تو
بجز جانان مبین و در فنا باش
چو گشتی تو فنا در حق بقاباش
بجز جانان مبین ای جمله بودت
که حق کلّی توکّل در سجودت
ایا نادیده اینجا وصل جانان
بمانده در نمود خویش حیران
تو گر اینجا بیابی اصل آن بود
تو باشی بیشکی دیدار معبود
ایا نادیده وصل جان جانت
در این ظاهر گرفتار عیانت
ابا تست آنچه گم کردی چه جوئی
چو گم چیزی نکردی می چه جوئی
ابا تست آنچه جویانند جمله
ز آتش نیز گویانند جمله
ابا تست و ندیدی ای دل ریش
جمالش تا حجب برداری از پیش
ابا تست آنچه میجویند هر کس
ابا تست این بیان اوّلت بس
ابا تست و تو با اوئی همیشه
چرا در جستن و جوئی همیشه
ابا تست و ترا دیدار باشد
ترا او صاحب اسرار باشد
ابا تست ای سلوکت وصل گشته
نشاط جزو و کل در تو نوشته
چنان رخ را نمود است از نمودار
که در یکّی است کلّی لیس فی الدّار
همه رخ را نمود و گشت دیگر
همه اینجا فکنده اندر آذر
چو خود میگوید و خود روی بنمود
همو اینجاگره از کار بگشود
درون جمله و بیرون گرفتست
حقیقت جمله گردون گرفتست
فنا را در بقا پیوسته با خویش
همی بیخود دراو پیوسته با خویش
که هر کو بود من اینجای بشناخت
ز بود من در اینجا سر برافراخت
چو جز من نیست چیزی آشکاره
کنم اندر جمال خود نظاره
نظاره خود بخود اینجا کنم من
نمود جمله اینجا بشکنم من
حقیقت ذات بیچونی است اینجا
در اینجا بین که بیرون نیست اینجا
چو ناپیدا شود این جسم تحقیق
یقین برخیزد اینجا اسم تحقیق
چو جسم و اسم گردد ناپدیدار
حقیقت جان جان آید پدیدار
جمالش آفتاب عالم افروز
بود کاینجا از او جانست پیروز
جمالش آفتاب جان نموداست
که اندر جانها تابان نمود است
جمالش هست خورشید منوّر
کز او روشن شده اینجا سراسر
جمالش هست بر اشیا همه نور
از این خورشید ذرّاتند مشهور
از این خورشید جانها شد دلم مست
که عکس او درون این دلم هست
از این خورشید شهرآرای جانم
چنان روشن شدم کاندر فغانم
اگرچه محو شد سایه ز خورشید
چنان کام محو بنموداست جاوید
بشد سایه بیکبار از میانه
که خورشید است بیشک جاودانه
بیکباره چو خورشید حقیقی
ابا او کرد مر سایه رفیقی
حقیقت سایه در بود فنا شد
در آن خورشید کل عین بقا شد
درآن خورشید شد دیدار خورشید
چنان کز دید شد در نور جاوید
در آن خورشید دید او از سر ناز
اگر تو مرد رازی زود سرباز
درآن خورشید هر کو در فنا شد
بگویم با تو کل بیشک خدا شد
خدا شد هر که این اسراردریافت
بدان خورشید همچون ذرّه بشتافت
خدا شد هر که این سر باز دید او
چو منصور از حقیقت راز دید او
خدا شد هر که او دیدار دیدست
عجب گر بود اینجا او پدیدست
خدا شد آنکه این سر پی برد او
بجز یکی حقیقت ننگرد او
حقیقت جز خدا غیرست دریاب
همه ذرّات در سیرست دریاب
حقیقت در بر این چار عنصر
همی گردند در این بحر پُر در
ظهورش عنصر آمد در نمودار
دگر خواهد شدن کل لیس فی الدار
ظهورش عنصرآمد راز دیده
که خود در عنصرست او بازدیده
در این عنصر شده پیداست رویش
فتاده ذرّهها در گفتگویش
در این عنصر شناسان گرد و بشناس
جمال دوست را بیرنج وسواس
در این عنصر هر آنکو دید دلدار
بمانندت کسی از خواب بیدار
شود ناگاه باشد خواب دیده
نمود خویش در غرقاب دیده
دگر چون گشت بیدار او از آن خواب
رهائی یافت او از بحر و غرقاب
مثالت همچو خوابی دان و بنگر
که هستی از وجود خویش بر در
دگر ره بازگشته سوی صورت
خیال بود نزد تو نفورت
دگر چون بازهوش آئی دگر تو
بیابی اندر اینجاگه خبر تو
خبر یابی از آن بیهوشی خود
نمودی بینی ازمدهوشی خود
خیالت این جهان و آن جهان بین
خیالی در خیالی در عیان بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید
چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید
تعالی اللّه از دیدار ذاتم
تعالی اللّه از عین صفاتم
تعالی مالک الملک قدیمم
که هم رحمان و هم حیّ و رحیمم
تعالی واجب الجود وجودم
نباشد تا ستاید زانکه بودم
همه جانها ز من حیران نماید
فلک در ذات من گردان نماید
منم من باشم و گردان این خلق
نهان در ذات بیچونم که الحق
کنم زنده چو میرانم تمامت
نمایم بعد از آن یوم القیامت
حساب عدل آن روز ترازو
برانم یک بیک از زور بازو
یداللّه من از جمله فزونست
که ذاتم هم درون و هم برونست
ید اللّه من آمد در دلِ کل
گرفته برگشاده مشکل کل
بعدلم گر کسی کردست روزی
در اینجاگاه بر بیچاره سوزی
ستانم داد او زو من ستانم
که من جان بخشم و من جان ستانم
دهم من جمله را بستانم آن باز
که دارد آخر اندر عزّ و اعزاز
مرا رحمت فزونست اندر اینجا
فشانم بر جهود و گبر و ترسا
بقدر هر کسی رحمت کنم من
نه همچون دیگران زحمت کنم من
اگرچه سرّ قرآنم هویداست
همه اسرار من اینجا هویداست
حقیقت سرّ قرآنم یقین است
مرا گفتار و راز اوّلین است
نگر قرآن که آن ذات من امد
حقیقت عشق آیات من آمد
ز قرآن درگشا و راز بنگر
تو چون منصور اوّل باز بنگر
ز قرآن درگشاید راز بینی
تو چون منصور خود را باز بینی
ز قرآن جوی هر درمان دردت
کز این عین دوئی آزاد کردت
ز قرآن هر دو را دولت فزاید
ز قرآن سالکان عزّت فزاید
ز قرآن باز بین مر اولیا را
ز قرآن بین حقیقت انبیا را
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
حقیقت جان جانان یافت اینجا
هر آنکو یافت قرآن سرّ دلدار
ز قرآن باز دید اینجا رخ یار
هر آنکو یافت قرآن بیچه و چون
حقیقت برگذشت از هفت گردون
حقیقت ذات قرآن کل خدایست
مگو این چون و آن معنی چرایست
حقیقت ذات قرآن مصطفایست
که اوّل معدن صدق و صفایست
ز قرآن یافت او این عزّت و ناز
ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
ز قرآن یافت اینجا سرّ بیچون
که او بُد زاهد اسرار گردون
حقیقت خانقاه اوست دنیا
که او دیدست بیشک سرّ مولی
که او بد مر حبیب آشکاره
بر او مر جزو وکل اینجا نظاره
حقیقت او حبیب کردگارست
که نزد واصلان دیدار یارست
فتاده صیت شرع او بآفاق
که او هست اندر این اسرار کل طاق
محمد(ص) دان تو سرّ ذات جانان
که او آورد مر آیات جانان
تمامت انبیا در پیش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اینجا
به پیش او سپر انداخت اینجا
حقیقت شد یقین خور در رخ زرد
چو دید آن نور روی احمد(ص) فرد
بجان هر مشتریش مشتری شد
ز جان و دل ورا در چاکری شد
زُحل در پیش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بی محل ماند
چو منصور تو اینجا میزنم دم
اناالحق در تو ای بیچون همدم
چو منصور تو من دیدار دارم
چو او اینجا هوای یار دارم
چو منصور تو میخواهم که جان را
برافشانم ابر خلق جهان را
چو منصور تو میخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنّار با دلق
چو منصور تو میخواهم در اینجا
که اندازم چو او یک شور وغوغا
چو منصور تو یک آتش فروزم
وجود و بود خود در نار سوزم
چو منصور تو من دیوانه هستم
که از خمخانهٔ ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز دیدم
بگفتم باز آنچه از تو شنیدم
چو منصورت فنای خویش خواهم
تمامت جزو و کل در پیش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ای دوست
که میخواهم که بیرون آیم از پوست
چو منصورت چنانم زار مانده
دو دستم زیر پای دارمانده
چو منصورت فتادستم بغوغا
که افتادستم اندر عشق و سودا
چو منصورت چنانم سوخته من
که اندر خویش نار افروخته من
همی خواهم چنان ای ماه افلاک
که محوم داری اینجاگاه بل پاک
انالحق با تو میگویم تو گوئی
دوای دردم اینجاگه تو جوئی
انالحق با تو میگویم دل و جان
همی بارم ز دیده درّ و مرجان
انالحق با تو میگویم بشادی
که این توفیقم آخر می تو دادی
انالحق با تو میگویم که جانی
حقیقت برتر از کون و مکانی
انالحق با تو میگویم دمادم
که کس اینجا ندارد جز تو همدم
انالحق با تو میگویم در این راز
که افکندم ز رویت پرده را باز
انالحق با تو میگویم که چونی
که بگرفته درون را با برونی
انالحق با تو میگویم ز اسرار
که در جانم شدی کلّی پدیدار
انالحق با تو میگویم که ذاتی
مرا بنموده در عین صفاتی
انالحق با تو میگویم که بیچون
نمودستی رخت از کاف و از نون
انالحق با تو میگویم ز حالت
که دیدم بیشکی عین وصالت
انالحق با تو میگویم که گفتم
ز تو این جوهر اسرار سُفتم
ترا دیدم که پیدا و نهانی
مرا جان و دل و هم جان جانی
ترا دیدم از آنت عاشقم من
که بر این عشق جانان لایقم من
ترا دیدم وجود و بود خود باز
که صنع خود نمودستی باعزاز
تو بودی بود من ای بود جمله
نموده در همه معبود جمله
منت دیدم که هستی راز اینجا
نموده روی بر اعزاز اینجا
چو من مستی که دید از قربت دوست
که بیرون آمدم یکباره از پوست
چو من مستی که دید اینجا فتاده
همه حیران نظر بر جان نهاده
ز جان در سوی جانان برده کل راه
شده از سرّ بیچون مست وآگاه
عجائب حالتی باشد در این راز
چگویم با که گویم این سخن باز
منم با دوست سوزانیده صورت
فکنده از خود اینجا خود ضرورت
ز عشق دوست هم در دوست دیدم
چنان کاینجا کمال اوست دیدم
جلالش آن چنانم برده ازدست
که چرخم آسیا بُد خرد بشکست
شدم در آسیای چرخ گردان
دگر گردی شدم افشانده بیجان
دگر مانند ذرّه سوی افلاک
نهادم روی از خورشید بر خاک
شدم چون ذرّه اینجا پایکوبان
جمال دوست اندر جمله جویان
رسیدم سوی خورشید منوّر
بدیدم بود خورشیدم سراسر
چو خورشیدی شدم در عین آن ذات
بتابیدم چو خور بر جمله ذرّات
چو خورشیدی شدم کلّی عیان من
دگر چون خور شدم اینجا نهان من
چو خورشیدی شدم در بود بودم
چو خورشید دگر رخ را نمودم
چو خورشیدی منم اینجای تابان
بهر ذرّات من گشتم شتابان
چو خورشیدی شدم در دیدن دید
گذر کردم ز طامات و ز تقلید
چو خورشیدم کنون اندر کنارست
مرا فیض از رخ او بیشمارست
چو خورشیدم که هستم راهبر من
در آن ره میفشانم درّ و زر من
چو خورشیدم من اندر عین افلاک
فتاده در نمود حقهٔ خاک
چو خورشیدم بمانده در تک و تاب
بهر جا گه روان گشته باشتاب
چو خورشیدم قمر پیدا نموده
قمر در ذرات خود یکتا نموده
چو خورشیدم قمر را محو کرده
دگر در اندرون هفت پرده
چو خورشیدم دگر ز آغاز و انجام
قمر را بدر کرده در سرانجام
منم خورشید گردان کردهام نور
منم در جملهٔ آفاق مشهور
منم خورشید جانها گر بدانند
چو ذرّه خویش سوی من فشانند
منم خورشید اسرار حقیقت
که بسپردم بخود سرّ طریقت
منم خورشید برج لامکانی
که میتابم من از چرخ معانی
منم خورشید و نور مشتریام
که خود بفروشم و خود مشتریم
منم خورشید اینجا رخ نموده
رخ میمون خود فرّخ نموده
منم خورشید این برج سعادت
نموده روی خود در تیه قربت
منم خورشید وهستم بود جمله
حقیقت دان عیان معبود جمله
منم خورشید تابان در دل و جان
منم جان و منم دل جان جانان
منم خورشید اینجا آشکاره
یقین بر من همه عالم نظاره
منم خورشید گشته آسمانها
بسی کرده بخود شرح و بیانها
منم خورشید در آتش فتاده
درون آتش سرکش نهاده
منم خورشید اندر قربت باد
ز نور خویش عالم کرده آباد
منم خورشید اندر آب مانده
درون بحر در سیلاب مانده
منم خورشید پنهان گشته در خاک
نموده راز خود در سیر افلاک
منم خورشید تابان سوی هر کوه
همه ذرّات اینجا بر من انبوه
منم خورشید ودر دریا فتاده
چو جوهر در صفت یکتا فتاده
منم خورشید جوهرباش جمله
که اینجا آمدم نقاش جمله
منم جوهر که بنمودم چو خورشید
بماندم هم بخواهم ماند جاوید
منم خورشید پیدایم ز پنهان
منم جوهر در این دریای عمّان
گهی خورشید و گه جوهر نمایم
گهی خشک و گهی من ترنمایم
گهی خورشیدم و گاهی قمر من
دویدم گِرد اشیا سر بسر من
گهی ماهم ز خود مشتق نموده
گهی چون بدرم و از حق نموده
گهی من گویم و بر چرخ گردان
کمال عشق اندر چرخ جویان
دمی مر تخم اندر عدل مانده
بسی خونها ز عشق خود فشانده
گهی در قربتم گه در بقایم
گهی در نعمتم گه در فنایم
دمی جانم نموده روی در دل
در اینجا گه نمودم راز مشکل
دمی دل دارم و جان محو کرده
نمایم رخ من اندر هفت پرده
دمی چشمم دمی هوش و دمی گوش
دمی دید و زبانم گشته خاموش
دمی گوشم نداری لَنْ تَرانی
همی گویم در این شرح و معانی
دمی هوشم نموده جمله اسرار
بگفته راز خود با جمله اغیار
دمی عقلم در اینجا در تک و تاز
که تا پرده براندازم عیان باز
دمی شوقم درون جان و دلها
نمایم هر کسی را شور و غوغا
دمی عشق ز جان هر رخ نموده
در اسرار کلّی برگشوده
دمی در عشق بنمایم رخ خود
دمی در شوق گویم پاسخ خود
دمی در پرده بنمایم جمالم
بهرگو خواهم اینجاگه وصالم
دمی من پرده ساز و پرده سوزم
ز خود آتش بخود اینجا فروزم
گهی هستم گهی پنهان شده من
گهی با جسمم و گه جان شده من
گهی برگویم این سرّ آشکاره
در اینجا جزو و کل در من نظاره
گهی اینجا اناالحق میزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهی اینجا بمن غوغای هر کس
گرفته هر نفس از پیش و از پس
دمی با یاردر خلوت نشسته
در اینجا در بروی غیر بسته
دمی در خلوت جانان که باشیم
همه جانان شود ما خود نباشیم
همه جانان شود آن لحظه جسمم
برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم
همه جانان تابانم چو خورشید
شود خورشید سایه تا بجاوید
همه جانان شوم در عین خلوت
رسم بیچون بسوی ذات قربت
همه جانان شوم لاگشته کلّی
ز الّا اللّه و الّا گشته کلّی
همه جانان شوم در عین آن ذات
چو خورشیدی که اندر عین ذرّات
همه جانان شوم چون هست جانان
در آن حالت بمانم مست جانان
همه جانان شوم چه از پس و پیش
براندازد ز ناگه برقع خویش
همه جانان شوم چون رخ نماید
مرا هر لحظه این پاسخ نماید
همه من باشم و جانان نباشد
بدین صورت مر این آسان نباشد
دهد پاسخ مرا چون من نباشم
درون دید عین تن نباشم
که ای من با تو و تو در میان گم
تو اندر قطره اندر عین قلزم
که ای نادیده اتمامم سراپای
چه میگردی چو ذرّه جای بر جای
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عیان دیدن جانان فرماید
منم در بود تو بودم تو بنگر
حقیقت عین معبودم تو بنگر
منم بوده رخ و تا بنگری تو
ز وصلم هر زمانی برخوری تو
ره شرعت سپردم همچو عشاق
که تا کردی مرا در جزو و کل طاق
ره شرعت سپردم سالکانه
که تا دادی رهم را بی بهانه
ره شرعت سپردم من چو مردان
که تا دادی مرا اسرار جانان
ره شرعت سپردستم تو دیدی
که بیشک در همه گفت و شنیدی
کنون در شرع تو آباد گشتم
که همچون آتش اندر باد گشتم
دلم در شرع تو عین العیان یافت
بهر دم بیشکی راز نهان یافت
دلم در شرع تو شد در خدائی
خدائی دید در دید خدائی
دلم در شرع تو بیچون فتادست
برون از فتنهٔگردون فتادست
دلم در شرع تو دیدار کل دید
اگرچه پر بلا و رنج و ذل دید
دلم در شرع تو دم از یکی زد
دو همدم بود کلّی در یکی زد
یکی دیدم من اندر شرعت ای ماه
ز یکی من نبودم اوّل آگاه
چو گشتم آگه از شرع تو آخر
شدم اسرار اینجاگاه بی سر
ز سرّ تو شدم روشن تمامت
چو حشر و نشر در یوم القیامت
ز شرع تو شدم روشن شب تار
امید من برآمد کل بیکبار
کنون ای خسرو و سُلطان جمله
تو خورشیدی مه تابان جمله
نظر کن پیش اندر سوی مسکین
که از تو دارد اینجا عز و تمکین
ره تو یافت اینجا بی مجازی
که راه تو نخواهد بود بازی
ره تو هر که بسپارد وی از دل
رسد در عاقبت او سوی منزل
ره تو هر که بسپرد او در آخر
بدیدی روی خوبت را بظاهر
ره عشقت ابی حدّ و کمال است
در آخر سالکانت را وصالست
تمامت سالکانت راه کرده
برون رفته ولی در سوی پرده
بمانده عاقبت چندی بره باز
همی دون نارسیده در سوی راز
تو ره بنمای آخر دوستان را
بکن مر سجن ایشان بوستان را
که ایشان از خودی راهی ندارند
که تا خود در سوی وصل تو آرند
تو ره بنمودهٔ عشاق عالم
شده ذرّات تو جویان دمادم
در آخر منزلین دیدار رویت
ببینند و زنندت های و هویت
اگر بنمائی اینجاگاه رهشان
تو باشی عاقبت جانان بهشان
گره بگشای از راه تمامت
بمنزل در رسند اندر سلامت
بجان آیند اوّل در سوی دل
که ذات کل بود آخر بمنزل
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقیقت فرماید
وجودت در صفات نور گردانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در حکایت مجنون و اسرار او فرماید
یکی پرسید از مجنون یکی روز
که ای اندر بلای عشق پیروز
وصال دوست داری بی بهانه
چرا مجنون شدی اینت بهانه
چو لیلی در زمانت رخ نماید
دم از آئینهات کلّی رباید
ترا لیلی چو دیدارست حاصل
چرا هر لحظه میگردی تو عاقل
ترا لیلی حقیقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوی تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه لیلی
همی آهنگ دارد با تو میلی
ترا لیلی حقیقت دوستدارست
ولی جان و دلت ناپایدارست
چو لیلی را به بینی شادمان باش
دمی با او حقیقت رایگان باش
چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی
فتاده اندر این غم چون چرائی
چو لیلی دیدهای گشته مجنون
مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون
چو روی دوست دیدی گرد واصل
چو مقصودست بیشک جمله حاصل
وصالت هست اینجا دیدن یار
حجاب بیخودی از پیش بردار
جوابش داد آن مجنون پرغم
که لیلی را همی بینم دمادم
جمالم مینماید دمبدم دوست
مرا این صبر اینجا دیدن اوست
دمی پیدا همی آید چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مینماید در دل و جان
ولی دیگر شود از چشم پنهان
چو بینم روی او هشیار گردم
ز جسم و جان خود بیزار گردم
چو بینم روی او باشم بگردون
حقیقت من از او هر لحظه مجنون
دمی بیدار باشم در رخ یار
حقیقت گوش دارم پاسخ یار
بگوید با من و من گوش دارم
اگرچه عقل هم مدهوش دارم
بگوید راز خود با من چنان دوست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود لیلی یگانه
که من مجنون نبینم در میانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من یکی در خلوت راز
که من مجنون نبینم آن زمان باز
همه لیلی شود دیدار مجنون
حقیقت نقطه و پرگار مجنون
همه لیلی شود مجنون نماند
درونم در یکی بیرون نماند
همه لیلی شوم آن لحظه در دوست
برون آیم بیکباره من از پوست
همه لیلی شوم در جزو و در کل
مرا گوید که هان مجنون من قل
منم لیلی و مجنون باز مانده
بمن اینجایگه این راز مانده
منم لیلی و مجنون گشته فانی
نموده مر ورا راز نهانی
منم لیلی منم مجنون در اسرار
بشد لیلی و مجنون ناپدیدار
دلا لیلی صفت مجنون نظر کن
از این معنی نهادت را خبر کن
همه ذرّات تو مجنون صفاتند
فتاده در پی لیلیّ ذاتند
همه مجنون شده ذرّات اینجا
کنند از عشق لیلی جمله غوغا
چو لیلی با همه اندر میانست
ابا عشّاق در شرح و بیانست
چو لیلی مینماید خویش مجنون
نیارم گفت این سرّ تا بود چون
ولیکن عشق میگوید که هان گوی
وصال لیلی از شرح و بیان گوی
چو لیلی با همه بنموده پاسخ
حقیقت مینماید با همه رخ
رخ لیلی مگر منصور دیداست
که با او گفت اناالحق زو شنیدست
یقین منصور لیلی بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر میکرد لیلی در میان دید
حقیقت خویش در شور وفغان دید
نبد منصور بُد دیدار لیلی
که با او داشت اندر عشق میلی
حقیقت راز پیش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور از حقیقت بود دلدار
نمودِ خویش را میدید بردار
کجا لیلی کجا مجنون چه منصور
حقیقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن لیلی و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقیقت ذات منصورست جانت
به پیوسته یقین با جان جانت
انالحق میزند در صورت تو
خطابی میکند مر صورت تو
اناالحق میزند گر گشته بیخود
ز من فارغ شده در نیک و در بد
ز من فارغ شدی من با توام هان
منم جان و منم جانان یقین دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اینجا زیان و سود بنگر
ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ
مگر در گور خواهی گشت بالغ
هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند
یقین میدان که هم فردا نبیند
هر آنکو رویش اینجا دید جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اینجا او یقینی
فتاده کافری در عین کینی
چنان کین و حسد در تست موجود
که همچون آتشی و میرود دود
چنان کین و حسد با تست دائم
که غرّانی تو چون گرگ بهائم
چنان کین و حسد پیوسته با تو
که دل یکباره جان بگسسته با تو
تو در این کبر ماندستی چو نمرود
زیان خویش میدانی یقین سود
تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون
نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون
تو در کبر وحسد هستی چو شیطان
که ذرّات جهان کردی پریشان
در این کبر و منی ناگه بمیری
که بیشک در کف ایشان اسیری
در این کبر و منی بیشک بمانی
ره از گم کردکی جائی ندانی
حسد قوّت گرفتست اندر این دل
از آن افتادهٔ در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هیچ در اینجا تو منگر
مشو غافل که دنیا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپایدارست
مشو غافل که دنیا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنیا هیچ آمد
چو فرموکی سراپا پیچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمینست
بآخر جایگه زیر زمین است
مشو غافل دمی بیدار خود باش
همیشه در پی اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بیشکی اندر تن تست
مشو غافل که دنیا رخ نمودست
ز پنداری زیانت جمله سودست
مشو غافل اجل را یاد میدار
اگر مرد رهی میباش بیدار
مشو غافل وصال دوست دریاب
در آخر سوی جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اینجاست
حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست
مشو غافل دم از مردان دین زن
دم خود از نمود اوّلین زن
مشو غافل اگر تو مرد راهی
گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی
مشو غافل که کردم یادگاری
چسود آخر چو اینجا نیست باری
که من با او حقیقت وصل گویم
نمود عشق من از اصل جویم
تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون
نمیدانی که آخر خود بود چون
تو اینجا اصل یاری در حقیقت
حقیقت اصل و نوعی در شریعت
دم از عین حقیقت زن که ذاتی
نموده روی از فعل صفاتی
تو اصل جوهر ذاتی که بودی
ولیک اینجایگه جسمی نمودی
نمودت از چه بُد دانی که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات و حقیقت صفات و کاف و نون فرماید
ز اصل کاف و نون گشتی تو پیدا
در این روی زمین گشتی هویدا
از آنجا آمدی بیجسم و بیجان
در اینجا فاش گشتی راز خود دان
تو نور جوهر ذات و صفاتی
که از حضرت کنون عین حیاتی
اگر خورشید لاهوتی بیابی
حقیقت مرغ ناسوتی بیابی
زمین وآسمانها در تو پیداست
همه اشیا درون تو هویداست
نباشد هیچ تا آن مر ترا هست
ولی در یافتن آن کی دهد دست
که هر چیزی که بینی خویش یابی
حقیقت جزو و کل در پیش یابی
اگر خورشیدی بینی هم توانی
که در صورت ترا بنمود جانی
تو خورشیدی ز برج ذات گردان
حقیقت دروجود خویش گردان
بتو پیداست اینجا نور خورشید
وگرنه ذات خواهی بود جاوید
بتو پیداست اینجا صورت ماه
زده از بهر تو این هفت خرگاه
بتو پیداست اینجا مشتری بین
ترا صد ماه زهره مشتری بین
بتو پیداست اینجانور زهره
توئی در عین اشیا مانده شهره
بتو پیداست اینجا جمله انجم
حقیقت جملگی در نور تو گم
بتو پیداست اینجا چرخ و افلاک
ز بهر تست گردان جوهر پاک
بتو پیداست اینجا نور آتش
توئی آتش ولیکن گشته سرکش
بتو پیداست اینجا مخزن باد
ز تو پیداست اینجا نور اضداد
بتو پیداست آب اینجا روانه
زند آتش بسوی او زبانه
بتو پیداست اینجا خاک بنگر
تو خود را سر صنع پاک بنگر
بتو پیداست اینجا کوه و دریا
کشیده جوهرت اندر ثریّا
بتو پیداست فرش و عرش و کرسی
قلم با لوح و جنّت می چه پرسی
بتو پیداست نور دل حقیقت
فکنده پرتوی سوی طبیعت
بتو پیداست نور نور جانان
درون جان ودل او مانده پنهان
همه او بین که جز او کس ندید است
از او پیدا همه او ناپدید است
همه او بین و ذات اوست جمله
یقین اشیا صفات اوست جمله
دوئی بگذارو همچون او یکی باش
توئی نقش و درونت اوست نقاش
یکی بنگر که این نقاش بیچون
ز خود کردست پیدا بی چه و چون
یکی بنگر که این نقاش کردست
خودی خود یقینِ هفت پرده است
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
چو منصورت وجود خود رها کن
یکی بین و چو دیدی راز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
یکی بین و یقین را دار در پیش
دگر اینجایگه کافر میندیش
یکی بین گبر و ترسا و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
یکی بین بت پرست و اهل زنّار
همه از اوست و او راکل طلبکار
یکی بین کین همه جمله یقین اوست
اگر نه این چنین بینی نه نیکوست
یکی دریاب و در یکی احد شو
حقیقت فارغت از نیک وبد شو
یکی بین و دم اینجا از یکی زن
اگر نه این چنین بینی توئی زن
یکی بین و وجود انبیا باش
حقیقت هم لقای اولیا باش
مسلمانی رها کن گرد کافر
بگو تا چند باشی در پی شر
حقیقت کافر فقر و فنا شو
تو در یکی بکل عین بقا شو
تو در یکی قدم زن همچو مردان
رخت را از دوئی اینجا بگردان
تو در یکی قدم زن اصل آسا
کلش رنج و بلا و خوش بیاسا
تو در یکی قدم زن در تولّا
همه لابین و در لا گرد الا
تو در یکی قدم زن همچو منصور
یک نزدیک بین و بس دوئی دور
تو در یکی قدم زن در اناالحق
انالحق گوی کاین است سرّ مطلق
تو در یکی قدم زن سالک پیر
مکن دیگر تو در هر راز تدبیر
تو در یکی قدم زن بی نمودار
حجابت جسم دان آن نیز بردار
تو چون منصور اینجا راز کل گوی
وگر نادان شدستی راز کل جوی
در این صورت نظر کن نفخهٔ ذات
یقین اللّه بین در جمله ذرّات
تو بیچون آمدی چون این بدانی
مگر آن دم که باشی در معانی
تو بیچون آمدی از پرده بیرون
نمودی روی خود را بیچه و چون
تو بیچون آمدی از هفت پرده
حقیقت راز خود را پی نبرده
تو بیچون آمدی در جمله ذرّات
حقیقت هست اینجا عین آن ذات
تو بیچون آمدی در روی عالم
شدی فارغ عجب در کوی عالم
تو بیچون آمدی ای سرّ بیچون
تو لیلی هستی و خود گشته مجنون
تو بیچون آمدی در هر چه دیدی
ولی اینجا کمال خود ندیدی
تو بیچون آمدی در عین عالم
نمودی سر خود در نقش آدم
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
از آن حضرت زمستان را نظر کن
دل و جانت دگر زین سر خبر کن
نه باران آید از آن حضرتِ پاک
زمستان اندر اینجا بر سر خاک
حقیقت آب آن دریای بود است
که در اینجا حقیقت رخ نمود است
از آن حضرت بدین منزل کند را
شود در کوه و یخ در کوه پیدا
حقیقت سرّ بیچون در بهار است
که رنگارنگ صنع بیشمار است
حقیقت در بهار این سر بدانی
که موجود است در تو این معانی
نظر کن تو بدین هرچار بیچون
که بنماید در او نقش دگرگون
هزاران رنگها بیرون برآرد
گل و شمشاد بر سنگ او نگارد
هزاران رنگ گوناگون الوان
ز خاک مرده پیدا میکند جان
هزاران رنگ گوناگون بصحرا
کند از صنع خود در آب پیدا
هزاران رنگ گوناگون اَبَرکوه
برون آرد بهار و گل به انبوه
هزاران رنگ گوناگون سوی باغ
بر آرد او ز صنع خود ابر راغ
همه حمد و ثنایش بر دل و جان
همی گویند اندر پرده پنهان
ز خود اظهار میکرد اندر اینجا
منقّش سرخ و زرد آسوده آسا
بهر رنگی که بنماید عیان او
بیاید سوی خورشید جهان او
همه در آفتاب عالم افروز
شوند اندر بهاران شاد و فیروز
چو قرص خور سوی برج حمل را
روانه کرد حیّ لَمْ یَزَلْ را
بود خورشید نور افروز جمله
از آن خواهد ورا نور و نه جمله
حقیقت چونکه خورشید حقیقی
کند نورش ابا جمله رفیقی
سه ماه اندر جهان فصل بهار است
بدان این سرّ که از من یادگارست
در این سه ماه عالم شاد باشد
ز خورشید این جهان آباد باشد
در این سه ماه عالم نور گیرد
جهان از نور خود منشور گیرد
جهان از نور خورتابان نماید
درون هر شجر صد جان نماید
جهان از نور خور تابنده باشد
شجرها چون مه تابنده باشد
جهان چشم و چراغی باز بیند
که سالی اندر این سر راز بیند
چو شش مه بگذرد بر گندم و جو
فکنده باشد او بر جمله پرتو
شود پخته ز نور تاب خورشید
دگر سوی دگر دارند امیّد
رساند جمله را در آخر کار
فرو ریزد همه گلها بیکبار
حقیقت گوسپند و گاو و اشتر
ز حیوانهاگیاهان میخورند پر
همه در سوی نطفه باز گردند
ز سرّ عشق صاحب راز گردند
ز سرّ عشق هر یک در مکانی
حقیقت زندگی یابند وجانی
ز سرّ عشق در دریای بیچون
نماید هر یکی نقش دگرگون
ز سرّ عشق در دید تجلّی
شوند پیدا بسی در دار دنیی
در این معنی که من گفتم شکی نیست
که پیدائی و پنهان جز یکی نیست
همه از او شود پیدا و در آب
نماید صورت هر چیز دریاب
از او پیدا شود در نوبهاران
حقیقت میوه اندر باغ و بستان
از اوّل باغ پر نقش و نگارست
نه از یک لون اینجا بیشمار است
دگر اینجا فرو ریزد بآخر
کند مر میوههای خوب ظاهر
از آن ناپختگی چون پخته آرد
بمعیار خرد آن سخته آرد
همه لذّات انسانست دریاب
یکی اصل دگرسانست دریاب
همه اندر خورش آن را کند اکل
ز دیدت این بیان بشنو از این نقل
ز دیده میکند تقریر قرآن
و اَنْبَتْنا فها حبّاً تو برخوان
همه از قدرت کل آشکار است
بهر لونی از این کل آشکار است
همه اندر نبات اینجا یقین است
کسی داند که کلّی دوست بین است
همه از آب موجودست دریاب
که پیدا میشود این جمله در آب
همه از آب موجودست میدان
مِنَ المأ را زِ سرّ دوست برخوان
از آن چون میندانی اصلت اینجا
کجا دریابد این سرّ گوشت اینجا
بچشم این دیدنی کلّی بدانی
ببینی نیز گر کلّی بدانی
دل پاکیزه باید کین بداند
وگرنه هر کسی این را نخواند
همی خوانند قرآن جمله اینجا
همی دانند یک اسرار اینجا
همه خوانند قرآن و ندانند
از آن سرّ قرآن ناتوانند
همه خوانند قرآن در شریعت
ره او میندانند از حقیقت
همه خوانند قرآن و چه سود است
که کس آگه از او اینجا نبود است
همه خوانند قرآن در بر دوست
کسی باید که باشد رهبر دوست
همه خوانند قرآن از پی راز
نمییابند از اسرار کل باز
همه خوانند قرآن را در اسرار
ولیکن سرّ قرآن کی پدیدار
بود کین جان ترا زین سر حقیقت
درون پیدا شود از دید دیدت
حقیقت گر بقرآن بنگری تو
بسی خوانی در این سر رهبری تو
ترا اوّل بباید خواند تفسیر
نه بحث نفس الّا در بر پیر
بر پیر حقیقت خوان تو قرآن
بَرِ او یاب کلّی نصّ و برهان
بر او خوان و معنی باز دان تو
بَرِ پیر حقیقت راز خوان تو
بر او خوان تو قرآن از حقیقت
که او پیدا کند مر دید دیدت
بر او خوان تو قرآن و زو یاب
کمال جمله اشیا را از او یاب
که قرآنست اصل شیئی و لاشیی
حقیقت ذات پاک بیشک حی
همه معنی اوّل تا بآخر
یقین در سرّ قرآنست ظاهر
همه معنی اوّل و آخرِ کار
ز قرآنت شود اینجا پدیدار
همه معنی ز قرآن باز یابی
ز قرآن بیشکی این راز یابی
ز قرآن این همه شرح و بیانست
که در وی آشکارا ونهان است
کسی نایافت اینجا سرّ او باز
مگر اینجا حقیقت صاحب راز
کجا در پیش او دریافت تحقیق
وز او دریافت اینجاگاه توفیق
هر آنکو طالب قرآن شود او
بذات پاک قرآن بگْرَوَدْ او
ز قرآنش همه روشن شود پاک
حقیقت اندر اینجا جمله در خاک
ز قرآنش همه پیدا نماید
دَرِ جانش ز قرآن برگشاد
ز قرآنش نماید آنچه گفتم
حقیقت دُرّ این معنی که سُفتم
نظر میکن ز قرآن سه عنصر
ز من بشنو دگر معنیّ چون دُر
زناراللّه چندی جای بنگر
بخوان اسرار آن وزوی تو مگذر
بریحٍ صرصرٍ چون جمله باداست
ولی هر یک زیک معنی فتادست
دگر الماء کلُّ شیئ تو برخوان
همی مال التّراث از نصّ قرآن
حقیقت نقش ما از آب و خاکست
که آب و خاک از اسرار پاکست
دگر آتش ابا باد نهانی
از آنجا میدهد اینجا نشانی
دو از بالا دو از شیب و چهارند
که اینجا در حقیقت پایدارند
یقین چون باد با آتش به پیوست
حقیقت آب و خاک این نقشها بست
یقین جانست اندر کل هویدا
نداند این سخن جز مرد دانا
یقین است اینکه نقش هر چهار اوست
ز نور قدس گشته آشکار اوست
ز نور قدس اظهار است جانت
در او پیداحقیقت بر نهانت
ولیکن چون در اینها سرّ بدانی
حقیقت این بیان ظاهر بدانی
که موجود است سرّ ذات در کلّ
حقیقت اوست مر ذرّات را کلّ
برون آید بهر نوعی پدیدار
مر او را میشناسد صاحب اسرار
زهر نوعی که اینجا رخ نماید
مر او را صاحب دل جان فزاید
همه ذرّات در راهند پویان
کمال عشق را در شوق جویان
همه ذرّات جویانند اینجا
نموده نقش از هر گونه پیدا
همه طالب ز مطلوب حقیقت
نظر بگشای اندر دید دیدت
خدا در جملهٔ ذرّات دیدم
از آتش اندر اینجا ذات دیدم
یقین چون آتش و بادست در آب
حقیقت آب را هم جمله دریاب
سوم صنع است ار این می ندانی
که میبخشد حیات جاودانی
حقیقت آینه دانم جمالش
همی یابم در او عکس خیالش
یکی آیینه است آب ار بدانی
در او پیداست سرّ لامکانی
یکی آیینه است از جوهر ذات
که میبخشد حیات جمله ذرّات
یکی آیینه پنهانست و پیداست
چو جان عاشقان اینجا مصفّاست
یکی آیینهٔ پر نور دیدست
از آن پنهان کلّی زو پدیدست
حقیقت مغز آب و خاک اینست
از این مگذر که این عین الیقین است
یقین از آب اینجاگه توان یافت
کسی از آب او راز نهان یافت
نه از آبی چنان کاوّل بگفتم
دُرِ اسرار در اوّل بسُفتم
حقیقت هر چهار از آن یکی شد
که دل اینجا حقیقت در یکی بُد
دل وجان بستهٔ این هر چهارند
ولی ایشان عجب ناپایدارند
بقای صورتی اینجا زوالست
تو جان بشناس کآخر آن وصالست
وصال هر چهار از جان بدانی
بوقتی کین جهان را برفشانی
منزه کردی از ایشان بیکبار
کنی هر چار اینجا ناپدیدار
چو منصور این نمودِ اوِلین دید
حقیقت خویش در عین یقین دید
از اوّل آتشی درخویشتن زد
پس آنگه باد بیرون کرد از خود
یقین مر خاک خود برداد بر باد
بسوی آب اناالحق کرد او یاد
چو آخر سوی آب او باز گردید
بسا عنصر اینجا در نور دید
بسوی آب خاک خود در انداخت
عین در آب عکسی بود بشناخت
بسوی آب شد خاکش روانه
اناالحق زد در اینجا بی بهانه
یکی کرد از بزرگی بر سؤال این
که چون وجه است برگوی حال این
گر اوّل زد اناالحق آخر کار
بآتش خویشتن راکرد افکار
بآخر خاک خود بر باد داد او
حقیقت عشق جانان داد داد او
پس آنگه خاک خود را آب انداخت
اناالحق میزد و وین جای میتاخت
چراخاموش شد در آب جانش
بگو با من کنون سرّ نهانش
جوابش داد کای پاکیزه جوهر
نمود او چنین پاکیزه بنگر
از آن شد سوی آبش حاصل اول
بآتش کرد اینجاگه مبدّل
دگر مر خاک را زان داد بر باد
که جز جانان ندارد هیچ بنیاد
بسوی آب آخر زان درون شد
که آب او در اینجا رهنمون شد
یقین خویشتن در آب دریافت
از آن در سوی او پاکیزه بشتافت
همه آلودگی در آب پالود
که آب روی او از آب و گِل بود
حقیقت خامشی در آب باشد
کسی کز بحر در غرقاب باشد
درون بحر هر کو در فتاد است
مر او را گفتن اینجا کی دهد دست
کسی کاندربحار عشق گم شد
اگرچه اصل فطرت هم از آن بد
فنای قطره اندر عین دریاست
از آن خاموشی اینجاگاه پیداست
اگر صد چشمه وصل رود آید
سوی دریا شود قطره نماید
چنان یابش که اندر چشمه بانگست
هزاران چشمه پیشش نیم دانگست
حقیقت قطره بد منصور ازین بحر
بصورت زو نهان شد در بن قعر
نهان شد قطره و صورت نهان شد
از آن مر بحر بیخویش و فغان شد
نهان شد قطرهٔ در بحر لاهوت
گهر شد ناگهان در قعر لاهوت
از آن دریا که جانها میشود گم
من او را قطرهام در عین قلزم
جزیره دانم این دنیا از آن بحر
که افتادست اینجا بر سر قفر
همه اندر جزیره چون درآئیم
یکی نقشی از این دنیا نمائیم
دو روزی اندر این بیغوله باشیم
دمی شادان دمی بیغوله باشیم
نهنگ جانستان ناگه درآید
از این بیغوله ما آخر رباید
نمیدانم در این بیغوله ره یافت
که بیرون آیم از بیغوله دریافت
در این بیغوله جانم رفت از تن
چنان کاینجا نماند حبّه ازمن
تو ای عطّار زین بحر حقیقت
مرو بیرون تو از حدّ شریعت
ابی کشتی ندانی راه کردن
غم بیهوده اینجاگاه خوردن
دمادم در جنون تا چند گوئی
درون بحری و پیوند جوئی
بیک ره خویش در دریا درافکن
که تا بیرون جهی از ما و از من
بیک ره خویش در دریا درانداز
وجود خویتشن در غم تو مگداز
سلوکت بیحد و اندازه افتاد
که تا در قعر بحر آوازه افتاد
تو ماندستی در این بیغوله تنها
اسیر ودردمند وخوار و شیدا
تمامت ماهیان آهنگ کردند
ز بهر جان تو اندر نبردند
بخواهندت بخوردن آخر کار
طمع بگسل ز خود اینجا بیکبار
شهیدانی که اندر بحر مردند
حقیقت دان که ایشان گوی بردند
در این بحر فنا آخر مر ایشان
حقیقت یافتندش جوهر جان
ز ترکیب طبایع باز رستند
چوجوهر در بُنِ دریا نشستند
وصال جوهر ایشان را حقیقت
مسلّم گشت بی نقش طبیعت
کنون چون هر چهار اینجا یقین شد
دلت در جوهر جان پیش بین شد
دلت درجوهر جانست ساکن
ولی زین چار عنصر نیست ایمن
برانداز این چهار و راه خود گیر
که پیش از این نباشد هیچ تدبیر
دمی در سرّ وحدت راز گوئی
ابا ایشان وز ایشان بازجوئی
برانداز این چهار برگزیده
که در جان و دلی کلّی رسیده
تو از جان و دلی واقف بدین چار
فتاده در کف اینجا بناچار
بسی گفتی و بهبودی ندارد
ابا ایشان ز کل سودی ندارد
ندارد و سود با ایشان نشستن
چنین بهتر کز ایشان باز رستن
ترا چون آخر کار اینچنین است
دلت آخر چرا در بند این است
ولیکن حق شناسی در حقیقت
کز ایشان گشت پیدا دید دیدت
از ایشان وصل دنیا دست دادست
چرا آخر دلت زینسان فتادست
دو روزی شاد باش و اصل او بین
از این فَرعان حقیقت اصل میبین
وصال یار از اینسان آشکارست
ترا با قربت ایشان چکار است
وصال یار چون زیشان پدید است
ترا زیشان همه گفت و شنیدست
وصال یار ایشان نیز بنمای
دری بر رویشان هر لحظه بگشای
وصال یار شان بنمای در دید
یکی کن بودشان در سرّ توحید
وصال یارشان بنمای هر دم
همیگو رازشان اینجا دمادم
مرنجانشان که آخر در زوالند
که همچون تو یقین در قیل و قالند
تو زیشان وصل جانان یافتستی
حقیقت کلّ اعیان یافتستی
دمی در شرع میگوئی از ایشان
که تا زیشان کنی پیوند جانان
همه پیوند بود و بود جانند
در اینجا با تو ایشان همرهانند
در اینجا با تو همراهند و همراز
کرم کن نازشان از خود بینداز
جفا زیشان مبین کایشان اسیرند
اسیرانت کجای دست گیرند
جفا زیشان مبین کایشان حقیقت
ز دید خود اسیرند در طبیعت
بخود اینجا نه خود پیدا شدستند
که ایشان نیز از او شیدا شدستند
چنان اینجا گرفتار و اسیرند
اسیرانت کجا دست تو گیرند
ز خود کاخر فنائی هست از ایشان
تو نیز اینجا فنائی دست ایشان
دلا بنواز مر هر چار اینجا
تو خوش میدارشان ناچار اینجا
تو خوش میدار ایشان را دو روزی
که ایشانند هر ساعت بسوزی
نبودِ جوهری دیدند در تو
حقیقت عین توحیدند در تو
نه خوئی تو بدیشان کردهٔ باز
چو ایشان دردرون پردهٔ راز
دلا خوش باش با ایشان بهردم
که ایشانند اندر پرده همدم
حقیقت همدم جانند اینجا
از آن پیدا و پنهانند اینجا
در آتش سرکشی دیدی ز اوّل
ولی این دم شدت اینجا مبدّل
حقیقت نور او با نار پیوست
ز گبری این زمان زنّار بگسست
مسلمان شد یکی کن درنمودش
بفرما اندر اینجاگه سجودش
سجودش را بفرما از یقین تو
حقیقت مر ورا کن پیش بین تو
دگر مر باد را آزاد گردان
از این بیداد او را کن مسلمان
بفرما سجدهاش در بندگی باز
که تا آخر کند مر بندگی باز
دگر مر آب را اینجا یقینش
ده و اینجا بکن مر پیش بینش
مسلمانش کن و فرمای طاعت
بر خاک از یقینِ استطاعت
حقیقت خاک اینجا خود مسلمانست
که بیشک مر خود او اسرار جانانست
اگرچه هر چهار از اوّل کار
بسی کردند نافرمانی یار
کنون چون با تو یک دل دریقینند
بجز تو هیچ در عالم نبینند
کنون چون همدم عطّار گشتید
ز خوی نفس بدبیزار گشتید
چو کافر شد مسلمان آخر کار
مسلمان بایدش کردن بگفتار
کنون این هر چهار و یک صفاتی
یکی باشند در پاکیزه ذاتی
کنون چون این چهار ای راز دیده
ز جان اسرار جانان بازدیده
کنون این هر چهار اندر یکی یار
ز بیهوده شوند اینجای بیزار
کنون هر چهار اندر یکی دید
یکی بینند اندر عین توحید
چنان کاوّل شما را درستایش
ز دید ذات کردم آزمایش
شما را در یکی اصلی نمودم
بهر معنی شما را در فزودم
شما را در یکیتان راه دادم
در اینجاگه دلی آگاه دادم
شما را در یکی دیدار کردم
حقیقت صاحب اسرار کردم
شما را در یکی سرّ معانی
بگفتم جمله اسرار نهانی
شما را در یکی بنمودهام راز
حقیقت بیشکی انجام و آغاز
شما را در یکی بنمودهام ذات
عیان اینجایگه از سرّ آیات
شما را میکنم واصل در آخر
کنم مقصودتان حاصل در آخر
شما را میکنم واصل ز اوّل
که تا اینجا نمایندش معطّل
شما را میکنم واصل از آن دید
که تا کلّی یکی گردید توحید
شما را میکنم واصل چنان من
نمایم اندر آخر جانِ جان من
شما را میکنم واصل ز دیدار
در آخرتان کنم من ناپدیدار
شما را میکنم واصل زحضرت
که تا چون من عیان یابند قربت
شما را میکنم واصل ز اشیا
که بودِ دوست از آنست پیدا
شما را میکنم واصل ز خورشید
که از نور تجلّی هست جاوید
شما را میکنم واصل من از ماه
که او نوریست هم از حضرت شاه
شما را میکنم واصل زافلاک
که گردانست او در حضرت پاک
شما را میکنم واصل هر چار
ز میکائیل کوشد صاحب اسرار
شما را میکنم واصل ز جبریل
ز عزرائیل آنگاهی سرافیل
شما را میکنم واصل ز هر نور
که در ذاتند بیشک جمله مشهور
شما را میکنم واصل من از لوح
شما را میدهم هر لحظه صد روح
شما را میکنم واصل قلم را
ندانید و زنید از خود رقم را
شما را میکنم واصل من از عرش
حقیقت در شما دیدار هم فرش
شما را میکنم واصل ز کرسی
ز موجودیت اندر روح قدسی
شما را میکنم واصل ز جنّت
که تا افتند اندر عین قربت
شما را میکنم واصل ز اعیان
که اصل اینست اینجاگاه جانان
حقیقت هر چهار از دید دیدست
مر این اسرارها از من شنیدست
حقیقت هر چهار از بود جانست
بدان گفتم که این سرها بدانست
حقیقت هر چهار از راز بیچون
نمودست از جهان بی چه و چون
حقیقت هر چهار از بود اللّه
در اینجاگه شوید از راز آگاه
حقیقت هر چهار از دید دیدار
ز خود گردید اینجاگاه بیزار
حقیقت هر چهار از اصل بودش
که اینجا اند در گفت و شنودش
یکی بینند اینجا همچو منصور
که تاگردید سر تا پای کل نور
یکی بینید و جز یکی ندانید
وگرنه عاقبت حیران بمانید
یکی بینید در اصل حقیقت
بیابی جمله در عین شریعت
یکی بینید چه اوّل چه آخر
که کردم من شما را راز ظاهر
یکی بینید کل اسرار جانان
که آخر هستشان دیدار جانان
یکی بینید اینجا جوهر خویش
که اینجا گاه داری رهبر خویش
چو من یکتا شوید اینجا حقیقت
که تا پیدا شودتان در شریعت
در این معنی که میگویم شما را
حقیقت مینمایمتان خدا را
در این معنی که من میگویم از اصل
حقیقت مینمایمتان یقین وصل
در این معنی که میگویم ز تحقیق
شما را میدهم در عزّ و توفیق
در این معنی که میگویم در اسرار
شما را میکنم از کل خبردار
در این معنی که میگویم عیانی
شما را مینمایم جان جانی
اگر در راه حق پاکیزه گردید
در آخر بیشکی از عشق مَر دید
شما را واصلان خوانیم آخر
اگر تقوی شما را گشت ظاهر
یکی بینید در تقوایِ جانان
حقیقت بیشکی معنای جانان
کنون چون آشنا گشتید با ما
حقیقت همچو ما گردید یکتا
تو ای عطّار دمزن در خدائی
که آمد این زمانت روشنائی
یکی کردی ابا خود چار انباز
کنون هستند در دید تو دمساز
یکی کردی ابا خود بود ایشان
نمودی در یقین معبود ایشان
یکی کردی مر ایشان را ابا خود
که تا نیکو شود نزد تو هر بد
حقیقت در یکی شان راه دادی
اشارتشان بنزد شاه دادی
حقیقت در یکی شان کل نمودی
ز هر معنی دَرِ ایشان گشودی
زهر معنی بدیشان راز میگوی
همه از ذات مولی باز میگوی
ز هر معنی که میگوئی یقین است
که جان تو در ایشان پیش بین است
ز یکی گوی با ایشان تو در راز
حجاب از پیششان کلّی برانداز
ز یکی گوی با ایشان در اینجا
که یکی خواهند شد در جوهر لا
فنا خواهند شد آخر از آن دید
یکی خواهند بُد در عین توحید
حقیقت اندر اینجا آخر کار
ز تو خواهند گشتن ناپدیدار
حقیقت راهشان بنموده باشی
دَرِ ایشان همی بگشوده باشی
حقیقت از تو چون گردید واصل
بود مقصودشان در اصل حاصل
در ایشان مر مر ایشان را حقیقت
نموده باشی اینجا دید دیدت
یقین مر تیغ ایشان بهر ایشانست
یقین مر نوش آخر قهر ایشانست
فراق اینجایگه خواهند دیدن
در آخر تیغ کل خواهد چشیدن
وصال اندر فراقش باز یابند
در آن دم با تو اینجا راز یابند
حقیقت تیغ جانان راحت جانست
که آخر در حقیقت دید جانانست
دم آخر زوال جسم و جانست
چه غم چون عاقبت عین عیانست
دم آخر بدانید رخ نمایان
که آن دم رخ نماید جان جانان
حقیقت وصلتان آن دم یقینست
که آندمتان یقین عین الیقین است
وصالست اندر آندم تا بدانی
بخود اینجایگه در شک بمانی
وصالست اندر آن دم در یکی باز
یقین یابند آندم بیشکی باز
حقیقت وصلتان آندم میسّر
شود کز خود برون آئید بردر
حقیقت وصلتان آندم فنایست
در آن عین فنا بیشک بقایست
حقیقت وصلتان در ذات باشد
شما را بیشکی آیات باشد
در آندم باز بیند آن نظر پاک
نباشد این زمان هم آب و هم خاک
نه آتش نامتان باشد نه خود باد
حقیقت جان جان باشید آباد
حقیقت جان جان آندم بیابند
درون کل در آن لحظه شتابند
حقیقت جان جان یابید در دید
فنا گردید اندر قرب توحید
حقیقت جان جان گردید در کل
نباشد بعد از آنتان رنج و هم ذل
حقیقت جان جان کردند در بود
که در عین ازل تقدیر این بود
قلم بنوشته بر لوح این بیانها
حقیقت در ازل هر جان جانها
قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت
چنین بود و چنین کرد و چنین گفت
قلم بنوشت اینجا باز بینید
کسانی کاندر اینجا راز بینید
قلم بنوشت اینجا سرّ اسرار
که تا خود می چه آید زان پدیدار
قلم بنوشت بر ذرّات عالم
از آن بنماید او سرّ دمادم
قلم بنوشت اندر اصل فطرت
یکی در بُعد و دیگر عین قُربت
قلم بنوشت و غافل مینداند
که هم لوح و قلم این سرّ بخواند
قلم رفتست هر کس را از آن دید
یکی اندر بقا یک عین تقلید
قلم رفتست و میآید دمادم
قضا بر جان فرزندان آدم
دمادم مینماید سرّ بیچون
در این دنیا حقیقت بیچه و چون
دمادم مینماید راز ما یار
در این دنیا همی آید پدیدار
دمادم مینماید آنچه خواهد
قضای رفته را بیشک نکاهد
دمادم مینماید سرّ اسرار
نمیداند کسی کل آخر کار
قضای رفته را تدبیر مرگست
در آخر تا بدانی زانکه ترکست
قضای رفته را گردن نهادیم
ز سر از عشق ما و من نهادیم
قضای رفته را تسلیم گشتیم
از آن بی ترسو خوف و بیم گشتیم
قضای رفته را تدبیر اینست
که عطّار از حقیقت پیش بینست
قضای رفتست و اکنون چاره آنست
که تسلیمیم و جان اندر عیانست
قضا رفتست و ما تسلیم یاریم
فتاده این زمان در پای داریم
قضا رفتست و من از پیش دیدم
ز بی خویشی همان در خویش دیدم
قضا رفتست و اکنون بر سرم باز
که هستم در حقیقت صاحب راز
قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست
برون آور مرا زین نقش در پوست
چو تسلیم قضایم هم تو دانی
مرا بنمودهٔ راز نهانی
چو تسلیم قضای تو شدستم
در آخر هم تو گیر ای دوست دستم
بکش عطّار را تا چند گویم
توئی پیوند و من در گفتگویم
حقیقت از تو دارم زندگانی
مرا بخشیدهٔ تو رایگانی
منم منصور تو در سرّ اسرار
ز هر نوعی ز ذات تو خبردار
خبر دارم ز بود و رفتهٔ بود
مرا عشق تو اینجاگاه بنمود
مرا عشق تو گفت این راز اینجا
که ای عطّار سر درباز اینجا
مرا عشق تو گفت و من شنیدم
حقیقت آن یقین از پیش دیدم
مرا عشق تو اینجا دستگیر است
اگر نه دل در این صورت اسیراست
مرا عشق تو عقل اینجا برانداخت
حقیقت آب را بر آذر انداخت
مرا عشق تو اینجا کرد آباد
که خاکم داد اینجاگاه بر باد
مرا عشق تو این هرچار یک کرد
کز این هر چار اینجا گشتهام فرد
یکی میبینم از عشق تو هر چار
چو من ایشان شده در تو گرفتار
یکی میبینم از عشقت عیانست
که این هر چار در ذاتت نهانست
یکی میبینم و هر چار رفتست
حقیقت جسم وجان این بار رفتست
یکی میبینم از عشقت سراسر
که خواهد رفت در عشقت مرا سر
ز عشقت آنچنان واصل شدستم
که ذات تو عیان حاصل شدستم
منم این لحظه فارغ دل نشسته
میان عاشقان فارغ نشسته
همه اندر طلب من دید مطلوب
عیان دارم ترا ای جان محبوب
همه اندر طلب من عاشق تو
در این سرّ فنا من لایق تو
همه اندر طلب من کل رسیده
حجاب بی نشانت را بدیده
همه اندر طلب من دیده رازت
ز شیب افتاه اینجا از فرازت
همه اندر طلب ای جان جُمله
توئی جان و یقین جانان جمله
همه اندر طلب در عشق پویان
ترا اینجایگه در عشق جویان
تو معشوقی و جمله عاشق تو
ولی تا خود که باشد عاشق تو
تو معشوقی و کس کامی ندیده
در اینجاگه سرانجامی ندیده
تو معشوقی و جلمه در طلب دوست
توئی اینجایگه بیشک سبب دوست
تو معشوقی و جویان تو عشّاق
همه گردند کلّی گِردِ آفاق
تو معشوقی و سالک در ره تو
که تا ناگه رسد بر درگه تو
تو معشوقی و محبوب جهانی
میان جان و دل اینجا عیانی
تو معشوقی و عاشق در غم و رنج
ندیده مر ترا در اندرون گنج
تو معشوقی و عاشق بر تو سودا
ترا اینجا همی جوید بهر جا
تو معشوقی و عاشق در فنایست
همی جوید یقین دید بقایست
تو معشوقی و عاشق مانده خسته
در اینجا تن نزار و دل شکسته
تو معشوقی و عاشق خوار و مجروح
توئی در جسم ودر دل قوّت روح
تو معشوقی و عشّاقت طلبکار
شده گردان تو درعین پرگار
تو معشوقی و عاشق رهنمائی
درونِ خانهٔ و درگشائی
تو معشوقی و بنمائی ره ای دوست
کنی عشّاق را سرّ آگه ای دوست
تو معشوقی که بنمائی حقیقت
هر آنکس را که خواهی دید دیدت
تو معشوقی که کلّی را بسوزی
در آن دم کآتش عشقت فروزی
کسی کو طالب راز تو باشد
در این سر دوست و سرباز تو باشد
کسی کو طالب راز تو گشتست
دودیده همچو تیراز خویش گشتست
کسی کو طالبت آمد در این راز
نمودی مر ورا انجام و آغاز
منم اینجا ترا ای راز دیده
در این جایم ترا من باز دیده
چنان در جان من بنمودهٔ راز
که میگوئی ز عشقم خویش را باز
چو عیسی من کنون در پای دارم
چو منصورت در این سرّ پایدارم
یقین سوی فلک امّید دارد
مقام چارمین خورشید دارد
چنان در چارمین حیران بماندست
که کلّی دست از خود برفشاندست
سمای چارمش چون منزل آمد
ز خورشید رخت او واصل آمد
اگرچه بود عیسی روح پاکت
خدا مانده ز آب و دید خاکت
نهانش بودش و نی بیشکی باد
حقیقت روح خود را کرده آباد
ز بود تو چنان نابود بوده
که با تو گفته و وز تو شنوده
حقیقت کرده اینجا پایداری
در آن منزل فرماند بزاری
بیک سوزن که کردی آن حسابش
حقیقت بود آن سوزن حجابش
بیک سوزن بماند اندر ره تو
نشسته همچنان بر درگه تو
بیک سوزن مر او را داشتی باز
ندیده همچنانت سرّ آغاز
بیک سوزن مر او را خسته کردی
درش از بهر این بربسته کردی
چو یک سوزن حجابست اندر این راه
که یارد گشت از عشق تو آگاه
چو یک سوزن حجابست اندر این سِرّ
که یارد یافت دیدار توظاهر
چو یک سوزن حجاب سالکان است
حقیقت دید تو سرّ نهانست
چو یک سوزن بود اینجا حجابی
که یارد کرد اینجاگه عتابی
مگر آنکو بجان و سر نماند
بیک سوزن در این ره درنماند
بیک سوزن اگر مانی تو در راه
کجا آنجا رسی در حضرت شاه
بیک سوزن اگر مانی تو در راز
نیابی روی جانان را دگر باز
در این ره من بجان و تن نماندم
چو عیسی من بیک سوزن نماندم
در این ره سوزنی بدجان حقیقت
فنا گردم در این دریای دیدت
شکستم سوزن خود را در این بحر
فرو انداختستم اندر این قهر
شکستم سوزن خود تا بدانم
چو عیسی سوی چارم می ندانم
شکستم سوزن و رشته گسستم
حقیقت نیست گشتم تا که هستم
شکستم سوزن اندر عشقبازی
که دانستم نباشد عشق بازی
شکستم سوزن و آزاد ماندم
ز دید دید تو آباد ماندم
شکستم سوزن و فارغ شدم من
در این اسرارها بالغ شدم من
چو موسی سوی طورم هر نفس باز
روم در حضرت اینجا از قبس باز
چو موسی صاحب اسرار عشقم
از آن پیوسته در تکرار عشقم
چو موسی صاحب اسرار جانم
که دایم در دم عین العیانم
چو موسی من در اینجا راز دیدم
بطور عشق جانان باز دیدم
چو موسی دم زدم در نزد عشّاق
فکندم دمدمه در کلّ آفاق
چو موسی دم زدم از دید دلدار
شدم در دید عشقش ناپدیدار
چو موسی دم زدم اینجا یقین من
که چون موسی بدم کل پیش بین من
چو موسی دم زدم زان سرّ بیچون
خدا را دیدم اینجاگاه بیچون
چو موسی دم زدم در دید وحدت
مرا بخشید جانان عین قربت
چو موسی یافتم سرّ نهانی
همه مکشوف کردم در معانی
چو موسی یافتم اسرار عشّاق
بدیدم در عیان دیدار عشّاق
چو موسی صاحب سرّ نهانم
از آن پیوسته در عین العیانم
چو موسی صاحب اسرار طورم
از آن پیوسته چون او غرق نورم
مرا نور حقیقت پیش بین شد
دل و جانم از آن کلّی یقین شد
مرا نور حقیقت راه بنمود
درونم دید روی شاه بنمود
مرا نور حقیقت هست در جان
از آنم گفته مر اسرار پنهان
مرا نور حقیقت راهبر شد
دل و جانم از آن کل باخبر شد
مرا نور حقیقت روی بنمود
حقیقت جان ودل دیدم که او بود
مرا نور حقیقت در درونست
بسوی کائناتم رهنمونست
مرا نور حقیقت راز گفتست
همه اسرارهایم باز گفتست
مرا نور حقیقت هست در دل
از آنم در همه مشهور حاصل
مرا نور حقیقت در نهادست
در گنجینهٔ معنی گشادست
که اینجاگه شدم بیشک عیان یار
مرا نور حقیقت کرد اسرار
مرا نور حقیقت کرد واصل
که تا یکی شد اینجا جان و هم دل
مرا پیر حقیقت پیش بین کرد
که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد
مرا نور حقیقت گفت سرباز
همه اسرار گفت و سرّ من باز
مرا نور حقیقت محو آورد
که تا ظلمت برفت و ماندهام فرد
کنون در نور عشقم وز الهی
نمیگنجد برم لهو و مناهی
کنون در نور عشقم فرد مانده
در آخر شادم و بی درد مانده
کنون در نور عشقم سالک کل
که خواهم گشت آخر هالک کل
کنون در نور عشقم سرّ بیچون
فکنده خود منم در هفت گردون
کنون در نور عشقم در یکی ذات
یکی را کردهام در نورذرّات
کنون در نور عشقم سر بُریده
که خواهم گشت در کل سر بریده
کنون در نور عشقم در فنا من
ز نورش دیدهام بیشک بقا من
کنون در نور عشقم ذات جمله
که هستم بیشکی ذرّات جمله
کنون در نور یارم دید کرده
برافکنده حجاب هفت پرده
مرا در نور اینجا کرد واصل
که شد نور حقیقت جان و هم دل
دل و جان نور شد تا راز او یافت
همی انجام را آغاز او یافت
دل و جان نور شد در انبیا کل
کزیشان دید اینجا او بقا کل
دل و جان نور شد در ذات پیوست
از آنش این زمان در ذات دل هست
دل و جان نور معنی در گرفتست
حقیقت شیب و بام و در گرفتست
دل و جان نور ذات لایزالست
از آن اندر تجلّی جلالست
دل و جان نور در تجلّی نور دارد
از آن ایندم دم منصور دارد
دل و جان نور در تجلّی واصل اوست
که میدانند کاینجا جملگی اوست
دل و جان نور در تجلّی ناپدیدند
که در نور حقیقت کل رسیدند
دل و جان نور در تجلّی یافت اعیان
دلم جان گشت و جانم گشت جانان
دل و جان نور در تجلّی وصالست
حقیقت در یکی دیدار حالست
دل و جان نور راز میجویند مَردَم
از آن نور تجلّی را دَمادَم
دل و جان راز میگویند در خویش
که دیدستند سرها مر دو از پیش
دل و جان راز میگویند از دید
که بیچونست و در یکیست توحید
دل و جان راز میگویند از یار
وصال خویش میجویند از یار
دل و جان رازها گفتند سرباز
از آن عطّار اینجا گشت سرباز
دل و جان هردو با عطّار یارند
ز دیدار حقیقی بیقرارند
دل و جان هردودیدارست تحقیق
که اندر سرّ اسرارست تحقیق
دل و جان در فنا کل بود گشتند
کسی دیدند از آن معبود گشتند
دل و جان در فنا دیدند اعیان
از آن اندر فنا گشتند جانان
دل و جان هر دو جانند و کس نیست
یکی اندر یکی و پیش و پس نیست
یکی اندر یکی دیدند اینجا
شدند اندر یکی ذرّات شیدا
حقیقت جان و دل در سّر جانان
ندانستند خود را راز پنهان
دل و جان هر یکی معشوق دیدند
چو پیر عشق در جانان رسیدند
چو جانان رخ نمود و آشنا کرد
مر ایشان را در اینجاگه فنا کرد
چو جانان رخ نمود و دید بنمود
یکی دیدار در توحید بنمود
چو جانان در یک بد جان و دل دو
یکی گشتند اینجاگاه هر دو
دوئی برداشتندش از میانه
یکی گشتند ازوی جاودانه
یکی شد بود اشیا ازعیانی
ز پرده رخ نمود اینجا نهانی
ز پرده رخ نمود و راز برداشت
نمیدانست جان او را ببرداشت
ز پرده رخ نمود اوّل عیان او
اگر در پرده شد اینجا عیان او
ز پرده رخ نمود و راز برگفت
همه با عاشق سرباز برگفت
ز پرده رخ نمود اندر نهانی
دگر تا در نهان گوید معانی
ز پرده رخ نماید او دمادم
نهد بر ریش مر بیچاره مرهم
دوای دردمندان را شفا شد
نمیدانم که در پرده چرا شد
دمادم آنچنان عطّار رخ را
نماید در عیان عشق او را
دمادم رخ نماید بیچه و چون
دگر از پرده کل آید به بیرون
نه اندردست عشّاقست آن ماه
که رخ را مینماید گاه بیگاه
کسی کاندر سلوک راه باشد
یقین از ماه خود آگاه باشد
کسی کان ماه دید اینجا یقین باز
شد اینجا در یقین او پیش بین باز
کسی کان ماه دید اندر دل و جان
یقین دریافت رهبر در دل و جان
دمی غائب مشو از پردهٔ دل
که ناگه بینی آن گم کردهٔ دل
چو بردارد ز رخ می پرده خورشید
که مر ذرّات را او نور جاوید
کند در خود کشد چون قطره دریا
کند اسرارها او را هویدا
دلا خورشید جان از دست مگذار
دمادم سوی روی او نظر دار
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
دلا خورشید جان میبین دمادم
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشید جان را گوش میدار
مشو بی عشق دل با هوش میدار
دلا خورشید جان خواهی حقیقت
ز نور او خبرداری حقیقت
دلا خورشید جان داری درونت
که نور او شد اینجا رهنمونت
دلا خورشید جان داری بدیدار
هم اندر نور او شد ناپدیدار
دلا خورشید جان داری تو در بر
حقیقت اوست سوی ذات رهبر
دلا خورشید جان داری یقینست
که او اندر درونت یاربین است
دلا خورشید جان داری در اسرار
دمی او را یقین ازدست مگذار
ترا خورشید جان چون هست حاصل
ازو یک لحظه دل پیوند بگسل
ترا خورشید جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمی غافل مباش ازنور او تو
ازو میگوی و غیر او مجو تو
دمی غافل مباش از دید جانت
که او آمد درون راز نهانت
یقین جان تو خورشیدست ای دل
کز او مقصودها کردی بحاصل
از او مقصود حاصل کردهٔ تو
وگر چه در درون پردهٔ تو
همت خورشید گِردِ پرده آمد
طلبکار تو ای گم کرده آمده
تو او گم کرده بودی بازدیدی
از آن هر دم هزاران راز دیدی
بنور او بدیدی نور او را
که نور اوست مر بین نور او را
از او مگذر وز او بین سرّ اسرار
که تا هر دو یکی باشند در اسرار
دلا داری وصال اکنون چه گوئی
که جان با تست جانان تو مجوئی
حقیقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقیقت نور او بنگردمادم
که از کل میدمد در عین این دم
وصال اینجاست منگر از وصالت
که بهر اینست اینجا قیل و قالت
وصال اینجاست آنکو باز بیند
ز جان و دل حقیقت راز بیند
یکی وصلست و چندینی طلبکار
حقیقت نیست چیزی جز رخ یار
یکی وصلست اینجا رخ نموده
نمییابند کلّی درگشوده
یکی وصلست اگر داری تو دیده
دلا در وصل جانان در رسیده
دلا در وصل جانانی بمانده
چرا در وصل حیرانی بمانده
چرا در وصل حیرانی نکوئی
که در وصل حقیقت بود اوئی
چرا در وصل با او برنیائی
که این در را بیک ره برگشائی
وصالت دمبدم اینجا فراقست
از آن پیوستهات در اشتیاقست
وصالت هست اینجاگاه اعیان
مشوبر هر صفت اینجا دگر سان
طبایع را خبر کردم ز اسرار
تو نیز اینجایگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
یکی کردم شما را در عدم من
شما را آنچنان واصل بکردم
که نقش اینجا شما نقّاش کردم
چو نقاش ازلتان رخ نمودست
شما را مر دمی پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اینجای نقاش
همی گوید شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اینجای جانان
بگفت اسرارهاتان جمله اعیان
نه چندین رازهاتان گفت سرباز
نمود اینجا بیان انجام وآغاز
شما در وصل اینجا اصل دیده
ز دید او بکام دل رسیده
ز دیدش مگذرید و راز بینید
رخ دلدار در خود باز بینید
ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی
که دید اوست در تو زان عیانی
حقیقت نور تو از نور ذاتست
طبایع مر ترا عین صفاتست
طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته
که ایشانند شاگرِدِ تو بسته
حقیقت هر چهارت هست شاگرد
ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد
ز شاگردان خود آگاه میباش
ولیکن از درون با شاه میباش
ز شاگردان نظر کن راز بیچون
که ایشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خویش بنگر
ترا بنهاده سر در پیش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بدانی
که از ایشان حقیقت بازدانی
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همی انجام وهم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقیقت بعد از آن مر راز بیچون
ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو
نظر کن بعد از آن را یک بیک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بینی
تو ایشان بین اگر صاحب یقینی
ز شاگردان نظر کن ذات اللّه
که از ایشان بری در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشید
که آن نوری تو هم پیوسته جاوید
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا بینی در اینجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتری هان
ز هر کوکب که یابی بگذری هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هرچه میخواهی رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنّت
ز کرسی یاب بیشک عین قربت
ز شاگردان نظر کن سوی بالا
نظر کن بعد از آن در دید الّا
ز شاگردان نظر کن جبرئیلت
که از حضرت همین آرد دلیلت
ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان
ز میکائیل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور
که اسرافیل در تو میدمد صور
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که عزرائیل گرداند هلاکت
در آخر قربت بیچون بیابی
بگویم مر ترا که چون بیابی
دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش
نظر کن بی حجاب این جمله در پیش
همه در پیش تست و تو ندانی
ز من اکنون همه سرباز دانی
کنونت میکنم واصل که جانم
که راز جملگی از دوست دانم
کنونت میکنم واصل ز دیدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نیم جان باتو میگویم کنون راز
که بستم در تو مر این پرده را باز
منت این پرده بستم تا بدانی
که آخر مر مرا اینجا بدانی
حقیقت رازدان و کرد کل دم
چو تو من نیز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اینجا نمودار
حقیقت یافتستم سرّ اسرار
از آن حضرت بسوی تو رسیده
جمال خویشتن در تو بدیده
دلا من باتو اینجا همدمم هان
که میگویم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلّی راز گویم
نمود سر با تو باز گویم
بمن کن هر زمانی تو نظر باز
ز من دریاب اینجاگه خبرباز
ز من بین راز بیچون و چگویم
گه میگویم ترا و رهنمونم
همه در خویش میکن سیر ای دل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
همه مقصود تو اینجاست دریاب
نه پنهانی یقین پیداست دریاب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من دیدارم و همراز مشکل
از این پرده که در گرد تو بستست
بسی ذرّات اینجا از تو مستست
زهستی گرد تو یک پرده بستم
ابا تو اندر این خلوت نشستم
ابا تو اندر این خلوت ندیمم
نمیبینی که با تو هم مقیمم
زمانی از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز
نظر کن دل که تو بود منی پاک
ولیکن پرده بستم تا کنم خاک
توئی آیینهٔ بیچون اسرار
جمال بی نشان از تو پدیدار
توئی آیینهٔ لطف الهی
گرفته نورت ازمه تا بماهی
توئی آیینهٔ خورشید جانها
همه اندر تو پیدا گشته اینجا
توئی آیینهٔ افلاک و انجم
همه در تست اینجاگه دلاگم
توئی آیینهٔ صنع ازنمودار
بتو پیدا شده اینجایگه یار
ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات
بگردت بسته نزد جُمله ذرّات
ز اصل کل تو موجودی همیشه
که اندر ذات کل بودی همیشه
حدیث دوست دارم دل در اینجا
که بود من توئی حاصل در اینجا
کنون راهت نمودم تا بدانی
دگر در ذرّهها حیران بمانی
مشو حیران ز شاگردان صورت
که ایشانت همه باید ضرورت
حقیقت راه یچون کرده ایشان
زده بر گردت اینجا پرده ایشان
بگردت پردهٔ عزّت ببسته
بنزد تو ابا عزّت نشسته
از آن عزّت سوی تو آمده باز
در آخر پیش بر کردند جانباز
در این پرده توانی یافت دیدار
که ایشانند اندر پرده اسرار
درین پرده نمائی ره سوی ما
به بیرون گر شوی در پرده یکتا
در این پرده نمایم رازها من
دهم زین پرده هم آوازها من
در این پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در این پرده بسی کردم تماشا
که بنمودم عیان اینجایگه لا
در این پرده که میبینی مبین پیش
چو من داری حقیقت بیشکی خویش
منت همراه اینجا رهنمایم
منت این پرده از رخ برگشایم
درون پردهٔ ما را طلبکار
کنونت آمدم اینجا پدیدار
درون پردهام من با تو بنگر
ز دید من دلا اینجا تو برخور
درون پردهام من سرّ جانان
ترا بنمودهام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بی نشانم
چنانم سرّ معنی میفشانم
درون پردهٔ ای دل در اینجا
که تا یکی شوی در دیدن ما
منم جان از نمودار تجلّی
که با تو همدمم در عین دنیی
منم جان و همه در من بدیدند
ز من گویند هم از من شنیدند
منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم می ندان تو
منم جان جوهری بندم در اسرار
عجائب جوهریام ناپدیدار
منم جان پرتو ذات ار بدانی
درونت گفتهام راز نهانی
منم جان در همه آفاق گشته
بدید تو چنین مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ایدل
که تا همچون خودت اینجای واصل
منم جان و کنم ای دل ترا من
یقین واصل ابی چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اینجا
ز بهرتست ای دل شور و غوغا
ز بهر تست ای دل این همه راز
که میگویم ترا اینجایگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئی معشوق در دید
ز تو دیده خود اندر عین توحید
منم عاشق توئی معشوق اسرار
ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار
منم عاشق توئی معشوق بیچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئی جان ودل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است دریاب
یقین ای دل دمادم هم خبر یاب
دو عالم در تو پنهانست آخر
از آن این پرده اینجاگشته ظاهر
دو عالم شد طفیلت درحقیقت
از آن بنمودهام دیدار دیدت
دوعالم در تو موجودست تحقیق
تو یاری مر جمال یار توفیق
منم یار تو تو یارمنی دوست
حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست
حقیقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزی کاندر این منزل فتادیم
حقیقت اندر این منزل فتادیم
دو روزی کاندر این منزل مقیمیم
در این پرده ابا هم ما ندیمیم
دو روزی کاندر این منزلگه یار
سزد گر هر دو باشیم آگه یار
دو روزی کاندر این منزل نهانیم
ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم
در این منزل حقیقت یار باشیم
ز وصل دوست بر خوردار باشیم
در این منزل حقیقت یار بینیم
دمادم اندر این خلوت گزینیم
در این منزل منم تو تو منی من
من و تو هردو از دیدار روشن
در این منزل وصال یار داریم
دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم
در این منزل وصال جان جانهاست
حقیقت بر من و تو هر دو پیداست
در این منزل در آخر چون فنائیم
حقیقت هر دو در بود خدائیم
دو همرازیم از آن حضرت رسیده
جمال دوست هرگه او شنیده
دو همرازیم از آن حضرت در اینجا
رسیده باز دیده جال مولای
دو همرازیم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را درهمدگر باز
بدیده زان نمود خویش هر دو
یکی هستیم اینجا هم من و تو
کسی اینجا از آن حضرت ندیدست
همه جانها در اینجا ناپدیدست
من و تو در یکی این دم وصالیم
ز ماضی درگذشته عین حالیم
من و تو هردو از نور تجلّی
حقیقت مستقیم و عین دینی
در این دنیا که مائیم این زمان دوست
یقین دانیم کاینجاگه همه اوست
من و تو این زمان در حضرت یار
رسیدستیم اندر قربت یار
کنون اصل دگر ماندست ای دل
که تا مقصود کل آید بحاصل
کنون اصل دگر اینجاست ما را
کز آن اصلست این درخواست ما را
من و تو هر دو در اصلیم تحقیق
بیا تا هر دو زان یابیم توفیق
چو چیزی نیست جز این اصل اینجا
بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا
منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)
که تا گردیم منصور و مؤیّد
اگرچه من که جانم در بَرِ تو
حقیقت هستیم ای دل رهبر تو
یکی را دیدم اینجا هست روشن
نمایم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پای اکنون گوش کن زود
مر این حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالی دارم و دل از همه بِهْ
بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ
وصال مصطفی اینجاست ای دل
ترا و من همه پیداست ای دل
وصال مصطفی ماراست دیدار
شدیم آخر حقیقت ناپدیدار
وصال مصطفی ماراست دریاب
بیا تا نگذریمش ما از این باب
وصال مصطفی دیدار دیدست
ز وصلش مر مرا دیدار دیداست
حقیقت من که جانم بشنو ای دل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقیقت من که جان اوّلینم
حقیقت دیده و سر پیش بینم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عیان انجام و آغاز
همه کون و مکان گردیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
همه کون و مکانم زیر پایست
مرا در لامکان پیوسته جایست
مکان و لامکانم هست روشن
که باشم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهرجائی مرا دیدار یار است
بهرجائی که بینی من بُوَم آن
حقیقت کرد ما را ماه تابان
همه جائی است عکس پرتوِ من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائی منم اینجا نهانی
یقین یکیام اندر کامرانی
حقیقت جسم بسیارست و هر یک
در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک
یکیام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پیوست
از آن حضرت چو در آدم رسیدم
دم خود در دم آدم دمیدم
از آن حضرت شدمدرجسم آدم
که آن دم دارم اینجاگه در این دم
دمِ آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقیق جان یافت
حقیقت از من اینجاگه نشان یافت
نبد پندار آدم تا من از وی
شدم اجسامش اندر هر رگ و پی
چواندر آدم ای دل راه دیدم
ترا اینجایگه ناگاه دیدم
تو ره دیدی نشانش کرده بودی
حقیقت منزل و در پرده بودی
در این منزل رسیده بودی اینجا
درون پرده بودی باز تنها
نه جانت بود نی اسم حقیقت
درون پرده دیدی در طبیعت
ترا این چار طبع اینجا بناچار
در اینجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودی یقین تو
نبودی اندر اینجا پیش بین تو
نمیدانستی اینجاگه چپ از راست
بدین تاریکنا بودی تو در خواست
نه ره میبینی اندر چه فتاده
در این دامِ بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسیدم نزد آدم
ترا دیدم در آنجاگاه محرم
تراکردم نظر ای دل در اینجا
فروماندم از این مشکل در اینجا
حقیقت جسم آدم بود از گِل
فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ
فتاه دیدم آدم زار و مسکین
میان مکّه و طایف دگر بین
من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه
چو آدم یافتم اینجا بناگاه
همی فرمان از آن حضرت درآمد
مرا از لامکان این مژده آمد
که هان ای روح گردنده در افلاک
کنون شو این زمان در صورت پاک
کنون شو این زمان در سوی صورت
کز این صورت بیابی تو حضورت
کنون شو این زمان نزدیک ای دل
که مقصود تو شد اینجای حاصل
کنون شو این زمان تا جان نمائی
درون پرده تو پنهان نمائی
مقام تست این صورت درون شو
حقیقت روح امشب راز بین شو
مقام تست این خاک اندر اینجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اینجاگه جمالت
که اینجاگاه خواهد بُد وصالت
مقام تست اینجا کن قراری
یقین درجزو خود میکن نظاری
مقام تست اینجا باش شادان
در اینجا یاب هم پیدا و پنهان
مقام تست این صورت حقیقت
نظر کن هم نما این دید دیدت
مقام تست این صورت ز اسرار
در اینجاگه شوی از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامی
درون رو زانکه اینجاگه تمامی
در این صورت فرو شو تا تو باشی
پس آنگاهی بما یکتا بباشی
در این صورت ابا تو راز گویم
حقیقت سرّ خود را بازگویم
در این صورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خویش عزّ و ناز بخشم
در این صورت ترا اینجاست کاری
در این صورت مرایابی تو باری
در این صورت کنم روشن ترا راز
ببینی تو بما انجام و آغاز
در این آیینهٔ ما کن نظر تو
که خواهی یافتم از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اینجایگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحی
دهم اینجا ترا فتح و فتوحی
کنون در صورت آدم لقا شو
در این صورت کنون دیدار ما شو
کنون در صورت آدم یکی باش
دوئی منگر در این جاگه یکی باش
شکست بردار وین پرده میندیش
نظر میکن در اینجاگاه از خویش
منم در تو توئی از من حقیقت
شده در جسم او روشن حقیقت
یقینت اندر اینجا هست نوری
کز آن نورت رسد هر دم حضوری
حقیقت نور ما بشناس ای جان
درون دل ببین آن نور تابان
بدان آن نور و در وی پیش بین شو
درون پرده در عین یقین شو
درون پرده بنگر راز ما را
همی دون در یقین آغاز ما را
من ای دل دادم آدم را حقیقت
شدم در جسم او سوی طبیعت
یکی نوری در آن موجود دیدم
که آن نور از حقیقت بود دیدم
یکی نوری بُد از اسرار اعیان
که میتابید از پیدا و پنهان
حقیقت بود نوری از سوی ذات
فروزان گشته اندر جمله ذرّات
حقیقت نور سرّ لامکان بود
که در آدم رهش از من نهان بود
حقیقت نور ذات ای دل بدیدم
درون آدم اینجا آرمیدم
تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان
ترا دیدم درون پرده مرجان
بهم پیوسته گشتیم از نمودار
ترا دیدم شدی از خواب بیدار
شدی بیداردل ازخواب غفلت
که بردی از نفس غرقاب غفلت
شدی بیدار از من در سوی نور
بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود
مرادیدی و میبشناختی راز
ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز
منم اعیان ذات و راز دیدم
ترا بشناختم چون باز دیدم
تو بودی آینه من نور در تو
حقیقت در یکی نه نور در تو
تو چون بیدار گشتی ازعیانی
منت بودم همه راز نهانی
منت اینجایگه آگاه کردم
حقیقت این دمت کل شاه کردم
مرا بسیار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردی خبردار
چو از حضرت در اینجا دیدهام تو
ز ذرّات جهان بگزیدهام تو
ترا بگزیدهام در کلّ دنیا
ترا دیدم عیان سر هویدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عین العیانم
نظر در هر دو دارد تا بدانی
حقیقت آن نظر از لامکانی
بود ما را دلا بشنو تو قصّه
برون آر این زمان از خویش غصّه
برون کن غصّه از خود تا بیابی
بهرجانب چرا چندین شتابی
توئی دل من ترا دارم در اینجا
حقیقت بین که دلدارم در اینجا
توئی و من کنون هستمت دلدار
ز من این دم ز جانان شو خبردار
چو من گفتم در این اسرار رازت
بهر نوعی بخواهم گفت بازت
یکی اصلم از آن حضرت در اینجا
بگویم با تو زان قربت دراینجا
تو سالک هم منم اینجای سالک
حقیقت زندهام اندر ممالک
تو سالک من ترا سالک شدم بیش
کنون واصل شدم ازتو شدم پیش
تو این دم سالکی در پرده مانده
ابا صورت کنون افسرده مانده
تو این دم سالکی و راز دیده
جمال من در اینجا باز دیده
تو این دم سالکی در راه جانان
نهٔ کلّی همی آگاه جانان
تو این دم سالکی در پردهٔ راز
ندیدستی حقیقت سرّ کل باز
تو این دم سالکی تادر یقینت
ببینی باز سرّ اوّلینت
تو این دم سالکی واصل شوی کل
مراد جاودان حاصل کنی کل
توئی سالک کنون با من سفر کن
ز بود من کنون در من سفر کن
توئی سالک بمن بین سرّبیچون
که بنمایم ترا کل بیچه و چون
توئی سالک بگویم با تو آخر
حقیقت ذات رحمانست ظاهر
توئی سالک منت در بود آدم
حقیقت در بر مقصود آدم
توئی سالک حقیقت اصل یابی
ز من در عاقبت تو وصل یابی
وصال یار اینجاگه نه بازیست
که هر لحظه هزاران عشقبازیست
وصال یار پیداست و ره نیست
حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست
بدو یکیست وصل جاودانی
کسی کو یافت اصل زندگانی
کسی کاندر وصال امّید دارد
حقیقت او دلی جاوید دارد
چو خورشیدش همی روشن بود دل
شود مقصود او در عشق حاصل
حقیقت اندر اینجا آخر کار
وصال دوست میآید پدیدار
وصال دوست از جان میتوان یافت
ز جان اینجای جانان میتوان یافت
اگر جانان طلبکاری ز جان یافت
ز جان پرسید آنگه جان جان یافت
ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو
بدین گفتار پر معنی تو بگرو
ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا
که جان کردست جانان حاصل اینجا
ز جان پرس از حقیقت تا بگوید
دوای دل حقیقت جان بجوید
ز جان بشنو که تا آخر ز جان است
مرا مقصود جان عین العیان است
ز جان بشنو که جان آمد خبردار
دلا میگویمت از جان خبردار
حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست
بشیب افتاده از زیر فرازاست
حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است
یقین در وی همی بسیار چیز است
کنون از جان و دل گفتار باقیست
که خواهم گفت از آن اسرار باقیست
کنون از جان و دل خواهی شنودن
تو آخر جان و دل مر ذات بودن
سخن از جان و دل میگویمت باز
که جان ودل یقین شد صاحب راز
سخن از جان ودل چون می برآید
حقیقت مر دل وجانها رباید
سخن از جان ودل عطار بشنفت
در اینجا عاقبت با سالکان گفت
سخن از جان و دل گوید حقیقت
از آن شد جان و دل بیشک طبیعت
سخن از جان و دل گویم دمادم
که این دم یافتیمت بود آدم
سخن از جان ودل بیرون نهادم
حقیقت در بر بیچون نهادم
سخن از جان ودل میگویمت باز
که از جان دل آمد سرّ این راز
سخن چون جان کند تقریر با دل
مراد اندر حقیقت جمله حاصل
سخن چون جان بگوید با دل اینجا
شود مقصود کلّی حاصل اینجا
سخن جان گفت و چندی دل شنیدست
ولیکن دل حقیقت آن ندیدست
سخن جان گفت هم چندی بگوید
دوای دل همین جاگه بگوید
سخن جان گوید و دل بشنود باز
در این گفتار بیچون بگرود باز
سخن جان گوید از دیدار گوید
حقیقت بادل بیدار گوید
دل بیدار دارد گوش با جان
حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان
دل بیدار هرگز مینمیرد
که ازجان این بیانها یاد گیرد
دل بیدار کی غافل شود زین
که امّیدش یقین حاصل شود زین
دل بیدار جان با دیده یار است
مر او را اندر اینجا دید یار است
دل بیدار اینجا راز جانش
همی گوید حقیقت در نهانش
دل بیدار جان میگویدش باز
درون پرده زان میگویدش راز
دل بیدار از جان میستاند
همی منشور عشقش باز خواند
ابا ذرّات تا ایشان بدانند
حقیقت سرّ عشق از جان بدانند
حقیقت جان خبردارست از دل
دل از جان میکند مقصود حاصل
حقیقت جان خبردارست از آن راز
از آن بادل دهد اینجا خبرباز
کجا گشتست اندر گرد آفاق
حقیقت جانست اندر جملگی طاق
همه جانست و دل گر باز بینی
یکی اصلست اگراین راز بینی
همه جان و دلست اندر حقیقت
یکی پرده است بسته این طبیعت
همه جان و دل است ار می بدانی
نمیداند کس این راز نهانی
همه جانست و دل اندر بدیدار
در آخر جان شده ازدل خبردار
همه جانست و جانان سرّ جانست
حقیقت دوست اندر جان عیانست
همه جانست و جانان واقف جان
حقیقت اوست اینجا واصف جان
همه جانست و جانان راز گوید
ابا جان دل ز جان می راز جوید
همه جانست و جانان آفتابست
حقیقت جان برش چون ماهتابست
همه جانست و جانان رخ نموده
حقیقت نور جان هر دم فزوده
همه جانست وجانان آشکارست
حقیقت جان یقین دیدار یارست
همه جانست و جانان در بر جانست
در اینجاگاه او مر رهبر جانست
ز جانان گشت مشتق جان طبیعت
وطن گاه عیانش شد حقیقت
ز جانان گر خبرداری توجان بین
درون جان تو جانان را عیان بین
سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل
که تا می باز دانی راز مشکل
سخن ازجان شنو کو باز گوید
ترا اسرار کلّی راز جوید
ز جان هر کو خبردار است اینجا
چو دل در راز بیدار است اینجا
بسی جان دادگان در دل رسیدند
کمال جان جانان میندیدند
طلب کردند اوّل دل در اینجا
که تا یابند راز مشکل اینجا
طلب کردند دل تا باز جویند
حقیقت از دل اینجا راز جویند
چو اندر قربت دل راه بردند
ز دل در جان رهی ناگاه بردند
ز دل در جان نظر کردند آخر
که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر
ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز
ولیکن مینداند هر کسی نیز
که ازجان وصل جانان میتوان یافت
یقین منصور از این راز نهان یافت
کسی کز جان حقیقت جست اسرار
حقیقت رخ نمودش بیشکی باز
خب راز جان بپرس و زو یقین بین
تو جان را دید راز اوّلین بین
قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات
دمیده نفخه اندر جمله ذرّات
قل الرّوحست ازدیدار بیچون
نموده روی در دل بیچه و چون
قل الرّوح است سرّ ذات دیده
حقیقت عین مر آیات دیده
قل الرّوحست عاشق داند این راز
که اودیدست این معنی سرباز
قل الرّوح ار در این جا باز بینی
حقیقت جان تو هر راز بینی
قل الرّوح از بدانی آخر کار
حجابت او براندازد بیکبار
قل الرّوح ار بدانی وصل یابی
که او اصل است هم زو وصل یابی
قل الرّوح ار بدانی زنده گردی
درون جزوو کل تابنده گردی
قل الرّوح ار بدانی دید یارست
که بنموده رخ اینجا پنج و چارست
قل الرّوح از بیابی در درونت
حقیقت او کند مر رهنمونت
قل الرّوح ار بیابی در جهان تو
یکی گرداندت اندر مکان تو
قل الرّوح ار بدانی در همه جا
کند در آخر کارت چو یکتا
قل الرّوح ار بدانی مر توانی
که میگوید ترا کلّ معانی
قل الرّوحست اینجا در دمیده
در این دم در دم واصل رسیده
قل الرّوح است در دل آشکاره
حقیقت خود بخود در حق نظاره
کسی کین سر بداند جان شود او
اگر راز نهان مینشنود او
حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات
مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات
حقیقت پردهٔ او جسم آمد
خدا بود و در اینجا اسم آمد
در این بیت ار توانی راه بردن
رهی زینجا بسوی شاه بردن
ولیکن ظاهرست احکام صورت
ز دل وز جان بباید گفت نورت
کز اینجا میبتابد روشنائی
رسیم آنگاه در عین خدائی
سخن بسیار گفتیم از حقیقت
ولیکن راز بیچون در شریعت
توان دانست تا یکی شود دید
حقیقت جسم و جان در سرّ توحید
سخن قانون عقل آمد در این راه
چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه
نمود جملگی در جسم آمد
همه بیدار دید اسم آمد
یکایک را همی تقریر کردن
ز شرع و دید جان تفسیر کردن
سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم
حقیقت بیشکی با یار گفتیم
سخن چون جملگی از دید یار است
ولیکن از معانی بیشمار است
بصبر اینجا شود مقصود حاصل
حقیقت دل شود از روح واصل
دگر جسم از دلش امّید یابد
که تا جان دید دید دید یابد
دل و جان آشنای کردگارست
بنزد عاشقان دیدار یارست
کنون تن دل کن و دل کن یقین جان
کز این معنی بیابی سرّ جانان
دلت آیینهٔ سرّ جلالست
ولیکن جان یقین عین وصالست
دلت آیینه شد تا جان نماید
ز جان آنکه رخ جانان نماید
دلت آیینه شد از دید صورت
میاور سوی او دیگر کدورت
دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است
کز این آیینهات امروز پیداست
دلت را داد زنده همچو عیسی
که تا گردد حقیقت آن مصفّا
ترا عیسی درون دل نشسته
بتقوی از طبیعت باز رسته
ترا عیسیّ جان در آسمانست
بچارم در چنین شرح و بیانست
ترا عیسی جان باید نظر داشت
که او اینجا و آنجا را خبر داشت
دمادم گوش کن در عیسی جان
که خواهد کردن او را ذات و برهان
ز عیسی بشنوی اسرار آن دید
که در جام حقیقت جان جان دید
چهارم آسمان دل مصفّاست
حقیقت منزل و مأوای عیسی است
در اینجا عینِ جانِ بازماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو
حققت زنده ور نه مردهٔ تو
اگر در محنت عیسی رسیدی
حقیقت ذات در چارم بدیدی
از آن عیسی بچارم باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
یقین در چار طبع خود تو بنگر
که چارم آسمانست ودو منگر
در این چارم سما در سوزن جسم
بمانده لاجرم در صورت اسم
ولی چون رازدار آمد چه باکست
که عیّسی مصفّا ذات پاکست
نه او از باب پیدا شد حقیقت
که مریم بکر بود و بی طبیعت
در این معنی بسی شرح است بسیار
ولیکن میرود کآرد پدیدار
سخن تا آخری آید سرانجام
بیابد در یقین آغاز و انجام
خبرداری که عیسی جمله دیدست
ابا تو گفته و سر ناپدیدست
حقیقت عزلتی جسته ز دنیا
چو روح القدس او رسته ز دنیا
از آن دنیا رها کردست از دید
که اینجا یافتست او سرّ توحید
از آن دنیا رها کردست آن ماه
که مکشوفست او را حضرت شاه
از آن دنیا رها کرده ز عزلت
که اینجا دید بیشک سرّ قربت
در آن منزل که او آگاه او شد
حقیقت جمله او رادید و او بُد
در آن منزل چو روح اللّه بنشست
حقیقت روح شد اللّه پیوست
در آن منزل وصالش روی بنمود
تو پنداری حجابش سوزنی بود
درآن منزل که عیسی دارد اکنون
بَرِ آن برگ کاهی هست گردون
در آن منزل وصال عاشقانست
کسی کین یافت اینجا عاشق آنست
در آن منزل اگر ره بردهٔ باز
برو زینجا و این پرده برانداز
در آن منزل وصال اندر وصالست
حقیقت کل تجلّی جلالست
در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت
چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت
نظر کن باز تا منزل ببینی
ز جان بنگر یقین تا دل ببینی
نظر کن باز اندر منزل جان
که دل خوانند او را جمله مردان
نظر کن دل که دل مأوای عیسی است
حقیقت عیسی جانت در آنجاست
نظر کن در دل و عیسی تو بنگر
ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر
نظر کن در دل عیسی یقین بین
مر او را اندر اینجا پیش بین بین
نظر کن در دل و عیسی تو بشناس
که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس
بمنزلگاه دل دارد وطن او
حقیقت دید جان خویشتن او
چنان واصل بود در منزل دل
که یکسانست او را راه و منزل
در اینجا راز اشیا بازدیدست
حقیقت ذات یکتا بازدیدست
در اینجا ذات کل او را عیانست
ز چارم مر ورا سرّ نهانست
حقیقت سالک اینجاگه بیندیش
که عیسی داری اینجاگاه در پیش
ترا عیسی حقیقت بیش باشد
که در هر کار پیش اندیش باشد
ز عیسی غافلی ای بیوفا تو
از آن اینجا نداری این صفا تو
ز عیسی غافلی تو در شب و روز
از آن از وی نمیگردی تو پیروز
بچشم اول جمال او نظر کن
همه ذرّات از عیسی خبر کن
ز عیسی غافلی او را ندیده
کنون بگشای اینجا گاه دیده
بچشم دل توانی دید عیسی
که تا یابی تو دیدِ دید عیسی
همه ذرّات با عیسی اَبَرراز
ولی عیسی در اینجاگاه میتاز
نمییابند از آن غافل بماندند
چنین اینجای بیحاصل بماندند
دل اینجا این زمان اسرار عیسی
حقیقت مر ورا گشته است پیدا
وصال جان بخواهد یافت تحقیق
که تا جانست جان را هست توفیق
چو عیسی در درون پرده باشد
چرا ذرّات او گم کرده باشد
چو عیسی همچو خورشید است تابان
درونِ پردهٔ چارم شده جان
حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت
دل آن اسرار دیگر باز بشنفت
رها کردیم اوّل قصهٔ جان
که بادل رازها میگفت پنهان
کنون بر سوی آن سرباز کردیم
در آن اسرار صاحب راز کردیم
حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود
که میگفت او ابا دل باز بشنود
توئی جان و توئی دل تا بدانی
اباتست این همه راز نهانی
حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو
از این معنی دلت بیهوش کن تو
از آن دم گفت جان بادل یقین باز
حقیقت سرّ خود را در یقین باز
که من چون سوی آدم آمدم باز
حقیقت دیدم او را صاحبِ راز
تو بودی در درون من از برونت
نظر کردم شدم سوی درونت
چودیدم دل یکی نوری ترا من
که دیدم نور را سوی لقا من
حقیقت نور پاک مصطفی بود
که نورش بیشکی نور خدا بود
نظر کردم و درآن نور حقیقت
که میتابید در تو در طبیعت
منور بودپرده از جمالت
سوی پرده فکنده اتّصالت
منوّر گشته دیدم چشمت ای دل
ترا آن نور اینجاهست حاصل
نظر کن نور احمد در درونت
دلا تا هست اینجا رهنمونت
بدان نور محمد(ص) راز دریاب
همی انجام با آغاز دریاب
چونور مصطفایت رهنمونست
ترا این دم کنون عزت فزونست
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور کیست با این عزّ و اعزاز
نمیدانستم اوّل نور جانان
که تا آمد مرا منشور جانان
حقیقت جان تو هم این نور داری
از او این عزّ و این منشور داری
تو داری نور اندر دل یقین است
که نور رحمةٌ للعالمین است
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور چیست با این عزت و ناز
ندا آمد که نور احمدِ ماست
که اندر دل ترا این لحظه پیداست
تو داری نور احمد جان و دل هم
نظر کن اندر این نورت دمادم
که نور ماست لیکن اسم دریافت
حقیقت هم دل و هم جسم دریافت
حقیقت دل ابا تن گفت این راز
ترا این یافت از دل عاقبت باز
حقیقت نور احمد در دل و جانست
درون جمله چون خورشید رخشانست
دلا اکنون از این پندار گشتی
ز نور دوست برخوردار گشتی
ظهورت تا بطون این نور دارد
حقیقت در ره این منشور دارد
همه ذرّات اکنون راز دیدند
که مر نور محمّد باز دیدند
که ای ذرات ای دل گوش کردند
چو تو این دم از این می نوش کردند
حقیقت جملگی دریافته این
گمانشان شد یقین اینجایگه زین
دل وجان مر دو نور مصطفایست
از آن این پرتو عزّ و بقایست
ولکین ای دل اکنون راز دیدی
یقین نور محمّد باز دیدی
کنون گر واصل این نور گشتی
حقیقت همدم منصور گشتی
نظر یک دم مگردان هان از این نور
که واصل شد یقین زین نور منصور
همه ذرات عالم نوراو شد
از آن هر مدبر شرعش نکو شد
حقیقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش در یقین بی فرع آمد
حقیقت هر که شرع او بیابد
همه اسرارها نیکو بیابد
حقیقت شرع او شد راحت جان
از آن دل یافت اینجا ذوق جانان
جوابی داد جان بادل چنین گفت
حقیقت او ابا جان در یقین گفت
که ای جان خوب گفتی این بیان باز
بدانستم ز تو من این یقین باز
من و تو این زمان هر دو یکیایم
یقین دیدار جانان بیشکیایم
من و تو این زمانیم از نمودار
حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار
من و تو این زمان دیدار یاریم
در این خلوت حقیقت پایداریم
من و تو این زمان هستیم تا یار
حقیقت نقطهایم و عین پرگار
تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی
جمال خویشتن در من بدیدی
مرا دیدی و در من بی نشانی
تو درمن این زمان راز نهانی
توئی جان من این دم سوی جانان
که اندر خلوتی در کوی جانان
توئی این دم از آندم آمده باز
حقیقت مر مرائی صاحب راز
توئی این دم مرا بیچون نموده
کمال من در اینجاگه فزوده
توئی ایندم از آندم کل خبردار
مرا کردی یقین از خواب بیدار
مرا بیدار کردی این زمان تو
نمودی رازم اینجاگاه جان تو
مرا بیدار کردستی ز دیدت
منم این لحظه کل اعیان دیدت
مرا بیدار کردستی تو از خواب
وگر بودم من اندر بحر غرقاب
مرا بیدار کردستی ز صورت
که تا دریافتم عین حضورت
مرا بیدار کردستی کنون تو
ندارم هیچکس جز رهنمون تو
مرا بیدار کردستی تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم در این پوست
مرا بیدار کردستی تو از دید
وگرنه بودم اندر عین تقلید
مرا بیدار کردی آخر کار
وگرنه بودم اینجاگه گرفتار
مرا بیدار کردی از دم خویش
مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش
در اینجاگه یقین افتاده بودم
یقین دیوانه ودل ساده بودم
در اینجا من بدست چار انباز
بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز
در اینجاگه بُدم من چون بزندان
توام زینجا رهائی ده هم از جان
چو مرغی اندر این دام بلا من
بدم اینجا گرفتار قضا من
در اینجاگه شب و روز از غم دوست
بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست
در اینجاگه یقین من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغی در قفس محبوس مانده
درون پردهام مدروس مانده
چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین
نبودم اندر اینجا هیچ ره بین
چنان در غم بُدم در سال و در ماه
نمیبردم یقین در وصل تو راه
چنان در غم بُدم مسیکن و حیران
نمیدانستم این ره سویت ای جان
چنان در غم بدم در دست این چار
فرومانده اسیر اینجا بناچار
چنان در غم بدم از دست ایشان
که دائم بود اندر غم پریشان
چنان محبوس بودم جان در این تن
ولیکن هم یقین میدیدهام من
حقیقت نور احمد در درونم
که او بُد اندر اینجا رهنمونم
وگر نور تو میدیدم بتحقیق
که آخر یافتم هم از تو توفیق
ولیکن قصّه میگویم برت باز
که هستی بیشکی تو صاحبِ راز
من بیچاره در زندان صورت
دمادم میرسید از تو حضورت
چرا لیکن نمیگفتی مرا باز
حقیقت تا شوم من صاحب راز
طلب میکردمت اینجا یقین من
گهی در عشق و گه در کفر و دین من
تو میدانی که بر من می چه رفتست
که تاگوشت کنون رزت نهفتست
تو میدانی که هستی صاحبِ راز
که دیدستم رخت اینجایگه باز
تو میدانی مرا درد نهانی
نمیداند کسی باری تو دانی
تو میدانی که من دیدم بلایت
که تادیدم در آخر من لقایت
تو میدانی مرا تامن که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
از آن حضرت خبردارم کنون من
بدین منزل رسیدم باز چون من
خبردارم کنون زان حضرت پاک
که اینجا آمدم اندر سوی خاک
از آن حضرت مرا چون ذات بیچون
حقیقت ره نمود از هفت گردون
ره سیر فنا کردم از اینجا
رسیدم بار دیگر من در اینجا
ره سیر فنا کردم از آن دید
جدا ماندم نهان از عین توحید
ره سیر فنا کردم ز دیدار
فتادم ناگهان اندر ره یار
ره سیر فنا کردم در این دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سیر فنا کردم زحضرت
جداگشتم یقین از سیر قربت
ره سیر فنا کردم از آن ذات
رسیدم من در اینجا سوی ذرّات
ره سیر فنا کردم حقیقت
رسیدم ناگهان سوی طبیعت
جدا ماندم یقین از حضرت پاک
رسیدم در یقین تا منزل خاک
سوی خاک آمدم این لحظه دانم
که پیدا میشود راز نهانم
سوی خاک آمدم از سوی افلاک
بدیدم صورتی در حقهٔ خاک
سوی خاک آمدم تا راز بینم
وطن گاه فنا را باز بینم
سوی خاک آمدم من نور مطلق
روان گشته من از حضرتِ حق
سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق
که تا یارم چه خواهد داد توفیق
نظر کردم من اندر منزل خاک
در اینجا باز دیدم حضرت پاک
از آن منزل بدین منزل رسیدم
در اینجا گرد جانان ناپدیدم
نبود بود گشتم من در اسرار
نهان بودم ولی در عین اظهار
حقیقت محو بودم اندر اینجا
فنا گشته از آن نور مصفّا
طلبکار عیان یار بودم
از آن حضرت ندائی میشنوم
از آن حضرت ندا آمد بگوشم
که حیران گشت اینجا عقل و هوشم
ندا آمد بر من از سوی ذات
که هان شو این زمان در سوی ذرّات
ندا آمد بر من از سوی دوست
که ای مغز این زمان شو در سوی پوست
ندا آمد که ای دل در سوی دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم در آن دم راز دیدم
خود اندر سوی صورت باز دیدم
نهان دیدم خود اندر قالبی من
بنور من شده اینجای روشن
بنور خویش اینجا یافتم خویش
ولیکن چون حجابی یافتم بیش
حجابی یافتم چون پرده بر در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائی بدیدم خوب و دلکش
یکی در خاک و باد وآب و آتش
چنانش جذب کردم آندم اینجا
همه ذرّات دیدم پر ز غوغا
حجاب آمد برم زینجا حقیقت
گرفتار آمدم من در طبیعت
در اینجا سالها در انتظارم
ضعیف و خسته و مجروح و زارم
چنان در قید بودم مانده اینجا
غریب و بی نوا و زار و تنها
خبردارم که نور پاک دیدم
عیان خویش در خاک دیدم
عیان خویتشن دیدم در اینجا
میان دمدمه در شور و غوغا
یکی نوری درون خویش دیدم
کزان من جملگی در پیش دیدم
نظر کردم درون و هم برونم
بدیدم خویش را دیدار چونم
ندیدم هیچ جز چارم طبایع
فروماندم در این صنع و صنایع
اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش
شدم ازخاک و باد و آب وآتش
نه هم جنسم بدید و سرکشانید
بهر جائیم سرگردان دوانید
دمی در شیب و یک دم سوی بالا
شوم چون باز بینم جای بر جای
دمی در صومعه در راز باشم
دمی از عشق در پرواز باشم
دمی اندر خراباتم نشسته
دمی اندر مناجاتم شکسته
دمی گریانم از شوق وصالش
که میبینم برون نور جمالش
در این خلوتسرای و منزل خاک
فروماندستم از دیدار افلاک
مرا چون عقل اینجا یار آمد
تماشایم در این پرگار آمد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
اگر سجده کنی مانند عطّار
ببینی بت پرست خویش دیدار
ببینی بُت پرستی خویش اینجا
تو برداری حجاب از پیش اینجا
ببینی بُت پرست خویش در خویش
حجاب این جات او بردارد از پیش
ببینی بت پرست مر وجودی
کنی او را دمادم تو سجودی
سجود بت پرست خویشتن کن
نمی گویم تو سجده جان و تن کن
سجود بت پرست لامکانی
بکن اینجا که تو او را بدانی
سجود بت پرست اینجاست دریاب
حقیقت دید او پیداست دریاب
سجود او کن و دریاب اصلش
در اینجاگاه کل دریاب وصلش
سجود او کن و دیدار او بین
وجود خویشتن اسرار او بین
توئی بت او حقیقت بُت پرستست
چو امروز اودرون خویش مستست
توئی بت سجده کن او را دمادم
که بنمودست رخ در عین عالم
سجود او کن از راه شریعت
که بنمودست اینجاگاه دیدت
سجود او کن اویت ره نماید
جمال خویش کل ناگه نماید
سجود او کن اندر زندگانی
که اندر زندگی او را بدانی
چه به باشد ترا دیدن از این راز
که بنماید دراو اینجا نظر باز
اگر بنمایدت ناگه جمالش
تو خود یابی حقیقت اتصالش
تو و او هر دو یکی در یک آمد
حقیقت در یکی کل بیشک آمد
تو و او در جلال لایزالی
حقیقت تو از او اندر جلالی
مرا او را سجده کن در شرع تحقیق
که از وی بازیابی عزّ و توفیق
مر او را سجده کن در شرع بیشک
که او اصلست و تو خود فرع بیشک
تو این دم صورتی او جان جان است
که در تو راز پیدا و نهانست
چنان کن سجده اندر پیش رویش
که یکی بینی اینجا جمله سویش
چنان کن سجده در دیدار جانان
که او را بیشکی یابی تو اعیان
چنان کن سجده پیش روی دلدار
که در یکی شوی با او نمودار
چنان کن سجده پیش روی آن ماه
که بینی در یکی مر جملگی شاه
چنان کن سجده پیش روی خورشید
که دریکی توئی تا عین جاوید
ببازی نیست اینجا دیدن یار
کسی کاینجا بود از وی خبردار
نبیند غیر او در هیچ بابی
حقیقت نشنود جزوی خطابی
نبیند غیر او در هیچ دیدار
ببازی نیست اینجا دیدن یار
نبیند غیر او در هیچ دیدار
که جمله اوست بیشک در نمودار
نبیند غیر او در کلّ دنیا
یکی بیند همه دیدارمولی
همه دیدار جانانست دریاب
درون خویش خورشید جهانتاب
جهان از نور رویش پر ضیایست
حقیقت نور با نور آشنایست
جهان از نور رویش روشن آمد
حقیقت سرّ او در گلشن آمد
در این صورت نمودارست جانان
حقیقت چون مه و خورشید تابان
در این صورت نمودارست دریافت
که خود در خود حقیقت خود خبر یافت
در این صورت همه مردان آفاق
از او در وی یقین گشتند مشتاق
در این صورت همه رویش بدیدند
اگرچه جمله در وی ناپدیدند
در این صورت چو بنماید جمالت
حقیقت در جهان نور جلالست
در این صورت تو دیدارش بیابی
مگو ور نه تو بردارش بیابی
نمود صورتِ او بیشکی راز
کند از خویشتن در خویش پرواز
نمیشاید بگفتن راز جانان
بجز با صاحب دردی به پنهان
اگر تو صاحب درد و بقائی
در اینجاگاه باید آشنائی
در اینجاگاه سرّ کار بنگر
نظر کن دیدِ دیدِ یار بنگر
مگو با هیچکس تو راز پنهان
وگرنه بر سرت چون گوی و چوگان
کند گردان در این میدان افلاک
بزاری آنگهی در زیر اینخاک
کند پنهان چون عطّار خدا بین
مگو ورنه سرت از تن جدا بین
حقیقت من در اینجا صاحب اسرار
شدم اینجا ز دید او خبردار
چو دانستم که اینجا آشنائی است
مرا این روشنی دید خدائی است
دم سرّ اناالحق را زدم من
از او مر کام جانم بستدم من
مرا گفتست رازم فاش کردی
تو نقشی دید خود نقاش کردی
تو از دیدارمائی صورتی فاش
کجا هرگز توانی گشت نقّاش
مرا از عقل اینجا کرد افگار
که تاگشتم ابر او عاشق زار
بسی در عقل اوّل راز دیدم
که با او عاقبت را باز دیدم
چو عشق آمد بشد عقل از تنم باز
بدیدم راز کلّی روشنم باز
حقیقت راز جانان فاش دیدم
یقین نقش خود نقّاش دیدم
حقیقت نقش خود دیدم عیان فاش
درون خویشتن مر دید نقاش
حقیقت فاش کردم روی جانان
همه ذرّات را در کوی جانان
حقیقت سرّ بیچون هر که گفتت
چو من او بیشک از جانان شنفتت
دمی کآندم بگوید با همه راز
چو من گردد یقین در دوست سرباز
حقیقت فاش کردم دید دیدار
همه ذرّات را کردم خبردار
حقیقت فاش کردم تا بدانند
نوشتم تا همه عالم بخوانند
چنین نیکو بود امّا بتقلید
حقیقت از حقیقت کی توان دید
کسی بیند که این سرّ فاش گفتست
حقیقت خویشتن نقّاش گفتست
کسانی کاندر این راهند زحمت
کنندش از نمود خویش لعنت
کنندش لعنت اینجاگاه از یار
چو منصورش در اینجاگاه بردار
کنندش لعنت اندر زندگانی
دهندش زحمت اندر زندگانی
کنندش لعنت اینجاگه دمادم
یکی بیند نه بنید هیچ محرم
چو بشناسد حقیقت سرّ این راه
که لعنت میکند او را عیان شاه
حقیقت لعنت دلدار نیکوست
اگر باشد در این پندار نیکوست
حقیقت چون کند دلدار لعنت
حقیقت به بود بیشک ز زحمت
اگر مر لعنت جانان کنی نوش
کنی رحمت بیکباره فراموش
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
زهی اسرار کاینجاگاه پنهانست
که از شوقش حقیقت چرخ گردانست
زهی اسرار کاینجا روی بنمود
در عطّار اینجاگاه بگشود
زهی عطّار کاینجا کس ندیدست
که مر عطّار را کلی بدیدست
حقیقت سرّ اسرار خدائی
درون ماست اینجا روشنائی
حقیقت سرّ او اینجا مرا روی
نمودارست اندر گفت و در گوی
چنان در سرّ اسرار عیانم
که هر دم جوهری دیگر فشانم
حقیقت سرّ او ما راست تحقیق
که گوئی مر مراد اوست توفیق
بسی گفتند از این اسرار هرگز
کسی اینجا نگفت و عقل عاجز
شدست و سرّ این اسرار بیچون
فروماندست عقل اینجای در خون
فروماندست عقل ره نبرده
حقیقت ره بسوی شه نبرده
فروماندست عقل اندر جدائی
ندارد با حقیقت آشنائی
فروماندست عقل مانده حیران
در این اسرارهای جان جانان
فروماندست عقل و ناپدیدست
حقیقت عشق در گفت وشنیدست
فروماندست عقل عشق گفتار
مر این دُرها همی ریزد در اسرار
حقیقت عشق بشنفت این همه راز
که عشق اینجایگه دیدست کل باز
حقیقت عقل بشنفت و خبر یافت
یقین دیدار آخر در نظر یافت
ز عشقی واصلی پیداست امروز
ولیکن در درون شیداست امروز
ز عشقش وصل پنهان و عیان شد
از آن حیران و سرگردان از آن شد
ز عشقش گرچه بنمودست اسرار
ولیکن در عیان در عین پندار
بماندست آنچنان اینجایگه عقل
نمیآید برون از دین نقل
نمیآید برون از پردهٔ راز
که دریابد چو عشق اعیان کل باز
نمیآید برون تا راز بیند
حقیقت همچو عشق او باز بیند
نمیآید برون از عین پندار
که تا بیند در اینجاگه رخ یار
نمیآید برون از عین هستی
که بگذارد در اینجا بت پرستی
نمیآید برون از دیدن خود
فروماندست اندر نیک و در بد
نمیآید برون از پرده اکنون
حقیقت خویشتن گم کرده اکنون
نمیآید برون ازوصل دلدار
نیابد او بکلّی وصل دلدار
اگرچه وصل دارد زندگی او
نبیند اندر اینجا بیشکی او
اگرچه وصل دارد در خدائی
نمیبیند تمامت روشنائی
اگرچه وصل دارد از رخ یار
فرومانداست او در پاسخ یار
اگرچه وصل دارد از حقیقت
فروماندست در عین شریعت
اگرچه وصل دارد در یقین او
ندیدست از عیان عین الیقین او
حقیقت آنگهی او وصل یابد
اگر پرده بکل بیرون شتابد
درون اندرون گرداند از دید
گلی گردد عیان در سرّ توحید
یکی گردد چو عشق اندر نمودار
به یکباره برون آید ز پندار
یکی گردد ز عشق از راز جانان
شود ازدیدن خود عقل پنهان
زند خود را ابر عشق حقیقی
کند با او حقیقت هم رفیقی
یکی گردد ابا عشق نظر باز
شود تا باز بیند از نظر باز
ولیکن عقل در اعیانِ دیدست
حقیقت درهمه گفت و شنیدست
ندارد زهره اندر پرده مانده است
از آن اینجای بی گم کرده مانده است
ندارد زهره اندر آخر کار
که برگردد حجاب از پرده یکبار
ندارد زهره تا دیدار گردد
ز دید عشق کلّی یار گردد
ندارد زهره در سودای جانان
که تاگردد عیان یکتای جانان
ندارد زهره تا اسرار بیند
برون آید زخویش و یار بیند
ندارد زهره تا جانان شود کل
ز دید خویشتن اعیان شود کل
حقیقت عقل اینجا بازمانده است
اگرچه صاحب اندر راز ماندست
حقیقت عقل در نابود بود است
که اسرارجهان از وی گشود است
حقیقت وصل کل حاصل شود باز
که او را جملگی حاصل بود باز
حقیقت عقل وصل آنگه بیاید
که کل در سوی ذات خودشتابد
نگردد باز تا دیدار بیند
نمود خویشتن را یار بیند
نگردد باز از آن سررشتهٔ راز
وصال خویشتن اینجایگه باز
نگرددباز اینجا تا زاعیان
بیابد او نشان در قربتِ جان
وصال یار آندم باز یابد
که اندر ذات خود را راز یابد
وصال عقل در یکیست پیدا
چو اندر ذات کل گردد هویدا
وصال عقل در یکیست موجود
چو اندر ذات یابد عین معبود
وصال عقل در ذاتست بیشک
که اندر ذات بیند بیشکی یک
وصال عقل عقل در ذاتست اینجا
ولی در عین ذرّاتست اینجا
از این ذرّات بیرون شو تو ای دوست
حقیقت مغز بنگر هم تو ای دوست
از این ذرّات بیرون شو تو ازعقل
بگو تا چند مانی اندر این نقل
از این ذرّات بیرون یقین تو
وصال خویشتن را بازبین تو
از این ذرّات بیرون شو تو در راز
حقیقت باز بین ز انجام وآغاز
از این ذرّات بیرون شو تو از دید
یکی بنگر ز جانان جمله توحید
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز پردههان تو قصدبارگه کن
از این ذرّات بیرون آی و ره کن
ز دید روی خود در شه نگه کن
از این ذرّات بیرون آی و بشتاب
یقینِ بارگاه شاه دریاب
از این ذرّات بیرون آی آگاه
نظر کن درحقیقت مر رخ شاه
چرا در عین ذرّاتی گرفتار
حقیقت بشنو این معنی ز عطّار
همه در تست عقل و تو سوی جان
حقیقت در دل اسرار پنهان
همه در تست و تو در دل بمانده
چنین فارغ در آب و گل بمانده
همه در تست و تو در گفتگوئی
حقیقت یار در تست و نجوئی
حقیقت یار با تست اندر این دید
توئی اندر عیان سرّتوحید
حقیقت یار با تست اندر این راه
توئی اندر عیان سرّ اللّه
حقیقت یار با تست و ندانی
چنین غافل زگفت او بمانی
همه گفتار تو گفتار یار است
عیان دیدار تودیدار یار است
همه گفتار تو از یار بود است
که او درتو در این گفت و شنودست
همه گفتار تو زو هست پیدا
چرا تو ماندهٔ در شور و غوغا
همه گفتار تو زو هست موجود
چرا تو می نه بینی عین مقصود
همه گفتار تو سرّ اله است
حقیقت در تو مر دیدار شاه است
همه گفتار تو اندر نهانست
ولیکن مر مرا راز نهانست
همه گفتار تو اینجاست در یاب
که محبوبت عیان پیداست دریاب
اگرچه گفتهٔ بسیار ازخود
که نیکی حقیقت گفتهٔ بد
گهی در عین پنداری بمانده
گهی در سرّ اسراری بمانده
گهی در عشق کلّی محو گردی
نمودخویشتن را در نوردی
گهی در خویشتن در تک و تازی
ز تست اینجایگه هم ترکتازی
گهی مستی گهی هشیار مانده
گهی درخانقه آوار مانده
گهی در لذّت حسنی گرفتار
گهی اندر خراباتی تو در کار
گهی در علم و تحصیل داری
گهی در عین خود تبدیل داری
گهی چون جبرئیلی مانده در راز
گهی در عشقی و گه سوز در ساز
گهی اندر گمان گاهی یقینی
حقیقت گرچه عقل پیش بینی
بهردم هر صفت داری دراینجا
اگرچه معرفت داری در اینجا
اگرچه معرفت داری جهانی
حقیقت مینداری کل عیانی
نداری هیچ اگر بیرون کَوْنی
که هر دم ماندهٔ در لَوْن و لَوْنی
بسی گفتی تو از هر معرفت باز
بسی گشتی تو اندر هر صفت باز
نه آن بُد از چه بُد کین راز گفتی
ولیکن هر حقیقت باز گفتی
یقین دان عقل چندین گفتهٔ تو
که دُرّ راز اینجا سُفتهٔ تو
اگرچه راه سالک را حجابی
از آن کاینجا تودر بند حسابی
کتاب صورتی بر ساختستی
همه ای عقل تو پرداختستی
کتاب صورتی اینجایگه تو
بسی تقریر کردی نزد شه تو
دوانی هر صفت در هوی رازی
برآنی هر صفت چون شاهبازی
بهرجائی روی بهر طلب تو
حقیقت آمدی عین ادب تو
ادب از تست و عزت از تو پیداست
حقیقت نیز قربت از تو پیداست
نمود او پئی از اصل موجود
تو پیدا آمدی اوّل ز معبود
از اوّل آمدی پیدا یقین تو
از آن درکایناتی پیش بین تو
حقیقت حق تعالی میشناسی
بقدر خویش اینجا ناسپاسی
یقین دانندهٔ بسیار چیزی
از آن در عقل تو شیئی عزیزی
عزیزت کرد اینجا بهر دیدار
تو آوردی یقین معنی بدیدار
عزیزت کرد از بهر جان تو
ولیکن میشوی هر دم نهان تو
عزیزت کرد او را تا بدانی
کنون درجوهر کل راز دانی
کنون ای عقل مر عطّار دیدی
تو او را صاحب اسرار دیدی
حقیقت او بتو اینجا یقین یافت
که جان تو در اینجا پیش بین یافت
ز تو بنمود اسرار یقین باز
ز عشق اعیان شدش عین الیقین باز
اگرچه تو خلاف عقل بودی
کنون چون سرّ کل از وی شنودی
خلاف از پیش خودبردار اینجا
نظر در سوی خود بگمار اینجا
بنور او ابا او آشنا گرد
ابا او شو درین دیدار کل فرد
بنور او حقیقت خویشتن یاب
عیان خویشتن درجان و تن یاب
بنور عشق عقلا رهنمون شد
حقیقت همچو او در کاف و نون شو
برون شو تا درون خود بدانی
که هستی در عیان سرّ نهانی
یکی شو عقل از پندار بگریز
بنور عشق مر خود را برآمیز
یکی شو عقل اندر لامکان تو
رها کن این زمان عین ماکن تو
یکی شو عقل در دیدار بیچون
یکی بین و مگو اینجا چه و چون
یکی بین و یکی دان اندر اینجا
که تا در جان جان گردی تو یکتا
یکی بین عقل در صاحب کمالی
فراقت رفت اکنون در وصالی
یکی بین عقل محو آمد فراقت
کنون از عشق کل بین اشتیاقت
یکی بین عشق اندر عقل جانان
که هستی تو کنون در عشق جانان
یکی بین عقل اندر عشق دریاب
نمود خویشتن نور جهان یاب
یکی بین عقل اندر نور هر چیز
که تا یکی شوی درعشق او نیز
یکی بین نور در عشق هدایت
ترا اینجاست اکنون این سعادت
چو در یکی عیان عشق دیدی
تو خود میبین حقیقت صدق دیدی
ز عشق اینجا بمعشوقی سرافراز
همه تقلید از گردن بینداز
ز عشق اینجا بمعشوقی نمودار
که اکنون آمدی از خواب بیدار
ز عشق اینجا بمعشوقی حقیقت
یکی اندر یکی در دید دیدت
یکی بودی یکی گشتی در آخر
همه از یک شدت دیدار ظاهر
یکی بودی دوئی برداشتی تو
کنون اینجا توئی برداشتی تو
یکی بودی دوئی رفت و یکی آی
حقیقت ذات بیچون بیشکی آی
دوئی برداشتی در عشق یاری
چه غم داری کنون با غمگساری
دوئی برداشتی از یک حقیقت
کنون مکشوف شد بیشک حقیقت
دوئی برداشتی بر آستان تو
حقیقت یافتهای جان جان تو
دوئی برداشتی در کلّ اعیان
ز عشقی این زمان دیدار جانان
دوئی برداشتی ای بود جمله
حقیقت یافتی معبود جمله
دوئی برداشتی و در وصالی
کنون اعیان نور ذوالجلالی
دوئی برداشتی در اصل جانان
حقیقت یافتی کل وصل جانان
دوئی برداشتی از اصل توحید
ترا آمد مراد خویش تادید
دوئی برداشتی تا کل شدستی
که از اصلت حقیقت کل بدستی
دوئی برداشتی از ذات مستی
بذات اکنون تو مر ذرّات هستی
معیّن شد کنون ای عقل اینجا
که در عطّار امروزی تو یکتا
معیّن شد کنون عقل از نمودار
که واصل گردد اینجاگاه عطّار
کنون چون واصل هردو جهانی
حقیقت صاحب عشق و معانی
توئی اکنون حقیقت بیگمان تو
چو من بی نام گرد و بی نشان تو
چو من بی نام شو در آخر کار
که افتادستمان پرده بیکبار
برافتادست پرده از رخ دوست
برون شد عقل اکنون جمله از پوست
برون شد عقل تا محبوب آمد
حقیقت طالب و مطلوب آمد
بلای عشق کل شد ازمیانه
نمود اکنون وصال جاودانه
کنون ای عقل اینجا راز داریم
یقین ما هر دو در دیدار یاریم
کنون ای عقل راز چند صورت
یقین بادست بشنو این ضرورت
ضرورت صورت اینجا پایدار است
در او اسرار صنع کردگار است
ز تو پیدا شدست و تو ندیدی
کنون در وصل در اعیان رسیدی
بتو اینجا مشرّف بود از اوّل
شد اندر آخر کار او معطّل
بتو اینجا مشرّف بود ارکان
حقیقت همچو تو گشتند کل جان
بتو اینجا مشرّف یار دیدند
دگر از تو یقین هر چار دیدند
ز نوشان وصل دلدار است هرچار
برون رفتند از آن عین پندار
ز نوشان وصل پیدا گشت امروز
ز تو گشتند دیگر بار فیروز
ز نوشان خلعت نو دادهٔ تو
کنون زیشان بکل آزادهٔ تو
ز نوشان واصلی دادی یقین باز
دگر گشتند در عزّت سرافراز
ز نوشان این زمان دیگر وصالست
دگر اینجایگه نور جلالست
ز نوشان در تجلّی قربت یار
حقیقت این زمان دیدست دیدار
ز نوشان در تجلّی درگرفتست
حقیقت بیشکی پندار رفتست
ز نوشان در تجلّی بود پیداست
دگرباره یقین مقصود پیداست
ز نوشان در تجلّی ذات آمد
عیان عطّار در ذرّات آمد
ز نوشان میکنی واصل دمادم
ابا ذرّات خوداینجا تو هر دم
سرایت میکنی در کلّ اسرار
که تاگردند اعیانت خبردار
خبر دارند از دیداربودت
همی یابند کلّی مر نمودت
خبر دارند این اسرارت ای دوست
چه جان ودل چه مغز و نیز هم پوست
خبر دارند از تو در عیانت
چه دل چه صورت و چه مغز جانت
خبر دارند کاینجا واصلی تو
حقیقت در عیان نی غافل تو
خبر دارند جمله از نمودت
یکی گشته همه در بود بودت
خبر دارند از بود فنایت
که خواهد بود آخر کل لقایت
خبر دارند آخر کل فنایست
یقین بعد از فنا دید بقایست
بسی گفتی ابا ایشان بهر راز
نمودی وصلشان در هر صفت باز
بسی گفتی ابا ایشان از آن سرّ
که تا شد رازشان درعشق ظاهر
اگر عقلست واصل گردی اینجا
مرادش جمله حاصل کردی اینجا
وگر جسمست ذرّات وجودست
دراعیانند اندر بود بود است
اگردل هست هم دلدار دارد
در اینجاگه خبر از یار دارد
اگر جانست خود دیدار شاهست
حقیقت عین دیدار الهست
اگر عقلت بُد اوّل محو شد باز
حقیقت چون تو بودی صاحب راز
اگر جانست از وی این یقینست
که زو دیدار کل عین الیقین است
حقیقت عشق آمد رهنمونت
یکی کرده درون را با برونت
حقیقت عشق اینجا راه بنمود
در آخر کل عیانت شاه بنمود
حقیقت عشق این پرده بر انداخت
ترا اینجا بجانان سر برافراخت
حقیقت عشق اینجاگفتگو شد
در اینجا ذات جمله زو نکو شد
حقیقت عشق واصل کرد ذرّات
که عشق اینجاست نی بی دیدن ذات
حقیقت عشق اینجا بود جانست
حقیقت راز پیدا ونهانست
حقیقت عشق جانانست اظهار
اگرچه جمله زو گشتست دیدار
حقیقت عشق با عقل آشنا شد
که تا مر عقل دیدار خدا شد
حقیقت عشق با عقلست در دید
کنون یکی عیان ذات توحید
حقیقت عشق ذرّات جهان را
یقین بنمود اینجا جان جان را
حقیقت عشق جان در اوّل کار
یقینِ اصل را کرد او پدیدار
حقیقت عشق دل را کرد آگاه
همه ذرّات را بنمود او شاه
حقیقت عشق واصل کرد جمله
که تا گشتند اینجا فرد جمله
همه فردند اینجا از یقین باز
همه گشتند اینجا رازبین باز
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان پدیدار
نموده روی خود اینجا بدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بیندید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصّهها مر عشق داند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
ز عشق از ذرّهٔ بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
ز عشق از ذرّهٔ در جان درآید
ز یک ذرّه دو صد طوفان برآید
ز عشق ار ذرّهٔ در جان نمودار
شوداینجا نبینی لیس فی الدّار
ز عشق ار ذرّهٔ پیدا نماید
دو عالم در دلت یکتا نماید
ز عشقست اینهمه پیدا نموده
ولیکن عشق جانان در ربوده
یقین اسرار عشق اینجا نهانست
که اندر ذات از یکی عیانست
حقیقت ذرّهٔ عشقست اینجا
از آن افتاده اندر شور و غوغا
حقیقت ذرّهٔ در عالم افتد
از آن پیدا نمود آدم افتاد
حقیقت ذرّهٔ بود است بنگر
که آن دیدار معبود است بنگر
حقیقت ذرّهٔ ز آن آشکار است
چنین اینجا عجائب بیشمار است
نمودار است در نقش غرائب
از آن یک ذرّه چندینی عجائب
از آن یک ذرّه اندر سوی افلاک
فتادست و چنین کردست در خاک
از آن یک ذرّه در اشیا فتادست
بسرگردان فلک بی پا ستادسات
فلک گردانست در عشق از معانی
از او پیدا شده راز نهانی
حقیقت ذرّهٔ در آفتابست
از آن پیوسته اندر تک و تابست
حقیقت ذرّهٔ در ماه و هر ماه
فتد کوهی شود مانندهٔ کاه
حقیقت ذرّهٔ در ماه آید
حقیقت سالک خرگاه آید
یقین عشقست یک ذرّه ز حضرت
در اینجا گاه از دیدار قربت
چو یک ذرّه است چندین شور و غوغا
حقیقت بود آن اینجا نه پیدا
حقیقت بود آن دریافت منصور
از آن زد در اناالحق ذات مشهود
حقیقت عشق کل او راست پیدا
حقیقت جزو و کل او راست شیدا
عیان عشق کل منصور دیدم
اناالحق زد حقیقت او از آن دم
اناالحق زد که عشق کل عیان شد
یقین در عشق او کل جان جان شد
اناالحق زد از آن کل تا عیان دید
حقیقت راست گفت او جان جان دید
یقین او بود اینجا عشق کل راز
که دیده بود اندر خویشتن باز
کجا هرذرّهٔ خورشید گردد
سُها هرگز کجا ناهید گردد
حقیقت آفتابی باید اینجا
که ذرّهوار میبنماید اینجا
حقیقت آفتابی باید از نور
که بر ذرّات گردد جمله مشهور
حقیقت آفتابی بود تابان
که شد بر جملهٔ ذرّات رخشان
گمان برداشت اینجا از یقین باز
چودر جان رخ نمودش آن سرافراز
گمان برداشت اینجاگاه عطّار
یقین چون دید و گوید جان ودلدار
گمان برداشت عطّار از جهانش
چو اوشد در حقیقت جان جانش
بدو واصل شدست اندر خراسان
بشد از جان در اینجاگه هراسان
سر خود را فدای روی او کرد
ز دید اودر اینجا گفتگو کرد
ز دید او یقین بنمود اسرار
چو از وی شد حقیقت او خبردار
ز دید او یقین شد همچو خورشد
اناالحق میزند تا عین جاوید
ز دید او اناالحق میزند باز
حقیقت هردل او میکند باز
سر وجانم فدایش باد اینجا
حقیقت خاک پایش باد اینجا
مرا وصلست از دیدارمنصور
که دارم در درون اسرار منصور
مرا وصلست از دیدار آن شاه
که او کردستم اینجاگاه آگاه
همه عشقست اگر خود بازیابی
ز عشق اینجا حقیقت راز یابی
همه عشقست از اعیان بدیدار
نموده روی خوداینجا پدیدار
همه عشقست کاینجا جمله بنمود
حقیقت عشق را بین دید مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقیقت قصهها مر عشق خواند
همه عشقست اگر این باز دانی
که عشق آمد همه راز نهانی
همه ذرّات اندر او رسیدند
ولیکن اصل او کلّی ندیدند
مرا وصلست از دیدار رویش
از آن افتادهام در گفتگویش
مرا وصلست از دیدار آن سّر
که اسرار دوعالم کرد ظاهر
مرا وصلست چون خورشید دارم
حقیقت دید او جاوید دارم
مرا وصلست از او در هر دو عالم
از اودم میزنم در هر دو عالم
مرا وصلست از او تا در عیانم
حقیقت گفت او راز نهانم
مرا وصلست از او در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
معائینه جمال خود نموداست
ابا عطّار در گفت و شنود است
معائینه مراکرد است واصل
حقیقت بود او شد جان و هم دل
معائینه دل و جانم یکی کرد
ز دیدارخود او اینجایگه فرد
معائینه دل و جانم ز اعیان
بذات بود خود او کرد پنهان
معائینه مرا اودید دیدست
بجز خود در جهان او کس ندیدست
بجز من این دم من کس نزد باز
که او کردم حقیقت صاحب راز
بجز من این دم او کس ندارد
که دراین دم حقیقت پایدارد
نشان آنست کآخر سر ببازم
ز سرّ او در اینجا سر فرازم
نشان اینست کآخر باز بیند
حقیقت سالکان راز بیند
نشان اینست کاندر آخر کار
بریده سر شود در عشق عطّار
نشان اینست دادم تا بدانند
بیان کردم بهرجان تا بخوانند
بهرجائی که اندر جوهر ذات
حقیقت وصف کردستم من از ذات
نشان دادم ز وصل سر بریده
که خواهم گشت اینجا سر بریده
نشان دادم اگر دریابی اینجا
چنین کن تا نوا دریابی اینجا
نشان دادم من از اسرار جانان
که خواهم کُشته شد در کار جانان
چو کردم فاش اینجا کشته گردم
بخاک و خون همی آغشته گردم
چو کردم فاش مر اسرار منصور
حقیقت من بپای دار منصور
شوم کشته که اندر پای دارم
حقیقت عشق او را پایدارم
حقیقت پایدارم راز او من
گذشتم من چو او ازجان وز تن
گذشتم از تن و جان آخر کار
چو کردم سرّ جانان من پدیدار
گذشتم از تن و جان من حقیقت
نخواهم آخر کار این طبیعت
گذشتم از تن و جان راز دیدم
نمود عشق جانان باز دیدم
گذشتم از تن و جان من یقین است
که اندر کلّ اشیا بیش بین است
منم اسرار خود در خویش دیده
حقیقت کشتنم از پیش دیده
منم اسرار جانان کرده هان فاش
مرا خواهد یقین گشتن از آن فاش
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید
یکی پرسید از آن صاحب اسرار
که چون بینم مر این انجام ای یار
کجا آغاز باشد دیگر انجام
بگویم تا بیابم آن سرانجام
کجا است اوّلم تا بازدانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستی خبردار
مبین چیزی دگر در خودنظر دار
بجز خود هیچ منگر تا بدانی
که در عین صور هر دو جهانی
به بین کین هر دو عالم در تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
ز آغاز فلک در دار اوّل
در اینجا می تو ماندستی معطّل
معطّل ماندهٔ در خویشتن باز
همی جوئی دگر انجام وآغاز
برون از تو که باشد هم تو باشی
اگر اینجا تو بیشک هم تو باشی
تو باشی گر تو اندر اصل اوّل
نگردی اندر این صورت مبدّل
از آن خود را نمییابی در اینجا
که یکی را دو میبینی در اینجا
اَزَل را با ابد بینی چو عطّار
اگر بینی خدا در خود نگهدار
توئی آغاز و انجامت بدیده
در این عالم دمی کامت ندیده
ندیدی کار اینجا و ندیدی
تو او را زانکه درخود آرمیدی
دوبینی پیشه کردی مانده احول
شده در صورت و معنی مبدّل
ترااصل از یکی موجود پیداست
سراپایت همه معبود پیداست
چو از یکی ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترا معلوم اینجا نیست پیدا
که اصل بودت از یکیست پیدا
ترا آغاز اگر خواهی که یابی
ز آبادانیت سوی خرابی
یکی حرفست اگر خواهی که اینجا
بدانی محو شو در جوهر لا
اَزَل را با اَبَد بنگر یکی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا گر صرف نیکو آید ای یار
حقیقت درکشد روغن بیکبار
حقیقت لا بتو محو و توئی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اینجا بینی از اینجا بدانی
حقیقت کل توئی کل لابدانی
نظر کن لانگر در جوهرت باز
همه ذرّات از انجام و آغاز
در اینجا جمع کرده هر دوعالم
نهاده از خودی خود را در او دم
یکی صورت ز خود کرده عیانی
نهاده اندر او راز نهانی
نهاده اندر او را زحقیقت
ولیکن در نهادی از طبیعت
یکی اصلست صافی صورت یار
از آنجاگه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار یکی از هزاران
هزاران در یکی یکی شمار آن
همه در صورت آدم عیانست
که آدم در حقیقت جان جان است
چو آدم جان جان در وی نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشیا ز آدم گشت پیدا
که آدم کرد آن اینجا هویدا
اگر آدم نبودی اصل آن ذات
کجا پیدا شدی هرگز ز ذرّات
همه چون بنگری اندر یکی بین
یکی شوهر همه یک بیشکی بین
همه درتو شده اینجا ببین باز
تو اصلی هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهی هفت گردون
درون تست گردون بیچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببین گردانحقیقت یک بیک تو
دگر در صورت از حال حقیقت
بیاب این جایگه دیدار دیدت
تو اصلی در یکی وندر یکی گم
گهی چون قطرهٔ گه عین قلزم
تو از بحری که پایانی نداری
یکی صورت ولی جانی نداری
تو جانی در تو جانانست بنگر
یکی اندر یکی اعیانست بنگر
تو جانان بین کجاآغاز و انجام
چه جوئی اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمودخود نمود است
سرانجام ار در این جا یافتی تو
کند اینجایگه کار تو نیکو
سرانجامت بدو خواهی رسیدن
جمال بی نشان خواهی بدیدن
بهرزه خورد باشی غم بعالم
اگر او را نمیبینی در این دم
دمی در هر دو عالم در دمید است
دو عالم در یکی اینجا بدید است
دو عالم در یکی آیینه پیداست
در او دلدار در آیینه پیداست
جمال یار ما پیداست روشن
در این آیینه اندر هفت گلشن
سراپای فلک آیینه بگرفت
از او کامی بهر آیینه بگرفت
تو اندر سیر خودهر لحظه بنگر
که هستی در تو پیدا شد سراسر
توئی پیدا و اشیا درتو پیداست
وگرنه هیچ اینجاگه نه پیداست
در اینجا در تو شد پیدا حقیقت
وگرنه نیستی عین طبیعت
بوقتی کاندر اینجا پاک گردی
حقیقت در مقابل خاک گردی
همه اصلست کین جا با عَدَد شد
چو فانی گردی اینجا کل احد شد
عددداری کنون در صورت خود
از آن داری در اینجا نیک یا بد
عدد بردار تا لا بنگری تو
که از لا در دو عالم برتری تو
تو برتر عالم از دوعالم هستی ای دوست
یکی اصلست اینجا مغز با پوست
تو مغزی از دوعالم برگزیده
ولیکن مغز خود اینجا ندیده
تو مغزی پوست اینجا مغز کرده
در اینجاخویشتن را نغز کرده
تو مغزی این زمان عطّار مانده
همه اندر پی اسرار مانده
تو مغزی لیک گر آگاه گردی
حقیقت اندر اینجا شاه گردی
بسی گفتیم اینجاگه ز هر مغز
سخنهای خود از اینجایگه نغز
زهر معنی حکایت باز گفتیم
کنون زانجام وز آغاز گفتیم
چو دانستی توئی انجام و آغاز
که آید اندر اینجا از یقین باز
همو باشد که اینجا باز آید
بداند آنکه صاحب راز آید
ولی این راز اینجا گفتنی نیست
دُرِ اسرار اینجا سفتنی نیست
کسانی کاندر این سر باز دیدند
از این معنی حقیقیت راز دیدند
مقام پختگی حاصل کن ای یار
که تو از پختگی گردی خبردار
از آن اینجایگه خامی بمانده
چو روغن در بر جامی بمانده
یکی جامی تو از سرّ الهی
پر از نور کمال پادشاهی
بری از روغن اینجا مانده پرنور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمی دیگر فزود است
بنور تو همه عالم پدیداست
ز جامت بیشکی آدم بدیدست
توئی جام عیان از عین مصباح
حقیقت جان جان در عین ارواح
نه جانی نه تنی هم جان و هم تن
چگونه گردد این اسرار روشن
که چونی جان و تن هم تن و هم جان
که یکّی گردی اندر اصل جانان
اگر یکی شوی جانان شوی باز
محیط آئی تو برانجام و آغاز
اگر خوهی که گردی در یکی لا
یکی شو این زمان در عین الّا
یکی شو این زمان لوحی رها کن
چو من خود را وجودت عین لاکن
برون و اندرون دیدار یار است
ولکین نقطه در پرگار یار است
برون و اندرون اصلست دریاب
در اینجا یار بین و وصل دریاب
الاّ ای جان و ای دل چند گوئیم
تو پیوندی کرا پیوند جوئیم
تو پیوندی کنون در جان عطّار
حقیقت بگسل اینجا هم ز دیدار
تو پیوندی کنون در جانم ای جان
بتو میبینم اینجا جمله اعیان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ارتباط ولایت با نبوت
گفت نی تو گوش داراحوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواند‌ه‌ام
لیک در راه یقین وامانده‌ام
مانده‌ام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده‌ای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده‌ای
در ته چاه فنا دم کرده‌ای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مرده‌ای
ور یقینت نیست پس افسرده‌ای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّه‌ای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکته‌های رازگو
تا تو از خود کم نه‌ای انسان نه‌ای
واقف اسرار آن جانان نه‌ای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
می‌نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّه‌ای از پرده‌ات
ماه و خورشید جهان پرورده‌ات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من که‌ام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته‌ام
درّ معنی در معانی سفته‌ام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفته‌ای
وین معانی چو درّ را سفته‌ای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می‌رو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربسته‌ام
وز جهان دون بکلی رسته‌ام
من سبق را از الاه آورده‌ام
مصطفی را عذر خواه آورده‌ام
من سبق را از یقینم گفته‌ام
این یقین خود زخود بنهفته‌ام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمی‌دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که‌ام یک بندهٔ بیچاره‌ای
از مقام جان و تن آواره‌ای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفته‌ام
این کتاب از گفت حیدر گفته‌ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می‌توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در اشاره به کتاب جوهرالذات که از تصنیفات شیخ است و سرلقب عطار
یک شبی در بحر شاه اولیا
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بوده‌ای
همچو کوران درجهان فرسوده‌ای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفته‌ام
وندر آن اسرار مطلق گفته‌ام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آورده‌ام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّه‌ای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین