عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
سرکشی ازطاق ابروی بتان پیدا شود
قوت بازوی هرکس از کمان پیدا شود
می شود خون خوردن من ظاهر ازرخسار یار
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
سروها گردند آب و آبها گردند خشک
در گلستانی که آن سرو روان پیدا شود
در حریم وصل، عاشق راست می سازد نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان پیدا شود
شادیی کز دل نباشد شعله خار و خس است
گریه به زان خنده ای کز زعفران پیدا شود
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود
می شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
جای بلبل در چمن فصل خزان پیدا شود
از سخن ظاهر شود گر جوهر تیغ زبان
از خموشی لنگر تیغ زبان پیدا شود
بیم غمازان مرا مهر دهن گردیده است
حرف بسیارست اگر گوش گران پیدا شود
جنبش نبض است بر بیماری و صحت دلیل
هر چه مستورست در دل، از زبان پیدا شود
گرچه ممکن نیست دیدن از لطافت روح را
در تن سیمین او بی پرده جان پیدا شود
نیست ممکن تیر در بحر کمان لنگر کند
چون حضور دل به زیر آسمان پیدا شود؟
غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان
دزد را جرأت ز خواب پاسبان پیدا شود
قوت بازوی هرکس از کمان پیدا شود
می شود خون خوردن من ظاهر ازرخسار یار
از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود
سروها گردند آب و آبها گردند خشک
در گلستانی که آن سرو روان پیدا شود
در حریم وصل، عاشق راست می سازد نفس
گرد این تیر سبکرو از نشان پیدا شود
شادیی کز دل نباشد شعله خار و خس است
گریه به زان خنده ای کز زعفران پیدا شود
برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست
لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود
می شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید
جای بلبل در چمن فصل خزان پیدا شود
از سخن ظاهر شود گر جوهر تیغ زبان
از خموشی لنگر تیغ زبان پیدا شود
بیم غمازان مرا مهر دهن گردیده است
حرف بسیارست اگر گوش گران پیدا شود
جنبش نبض است بر بیماری و صحت دلیل
هر چه مستورست در دل، از زبان پیدا شود
گرچه ممکن نیست دیدن از لطافت روح را
در تن سیمین او بی پرده جان پیدا شود
نیست ممکن تیر در بحر کمان لنگر کند
چون حضور دل به زیر آسمان پیدا شود؟
غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان
دزد را جرأت ز خواب پاسبان پیدا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
در جهان بی نیاز خاک سیم و زر شود
آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود
جان روشن از گداز جسم می بالد به خود
می زند ناخن به دلها ماه چون لاغر شود
شکر می سازد شکایت را دل خرسند ما
سبزه زنگار در شمشیر ما جوهر شود
حسن لیلی در بیابان گر چنین شور افکند
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شود
خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی
سنگ می بارد به هر نخلی که بارآور شود
تا چه گلها بشکفد از خار در پیراهنش
دردمندی را که گل در پیرهن اخگر شود
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
عشق در گهواره چون عیسی سخن گستر شود
بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود
فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود
چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود
بادبان چون غوطه در دریا زند لشگر شود
منتهای ناامیدی اول امیدهاست
دست و پا از کار چون افتاد بال و پر شود
از دهان پاک می گردد سخن کامل عیار
قطره چون افتاد در دست صدف گوهر شود
نیست اهل حال را صائب زبان قیل و قال
بر نمی آید نفس از نی چو پرشکر شود
آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود
جان روشن از گداز جسم می بالد به خود
می زند ناخن به دلها ماه چون لاغر شود
شکر می سازد شکایت را دل خرسند ما
سبزه زنگار در شمشیر ما جوهر شود
حسن لیلی در بیابان گر چنین شور افکند
دامن صحرا به مجنون دامن محشر شود
خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی
سنگ می بارد به هر نخلی که بارآور شود
تا چه گلها بشکفد از خار در پیراهنش
دردمندی را که گل در پیرهن اخگر شود
بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود
عشق در گهواره چون عیسی سخن گستر شود
بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود
فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود
چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود
بادبان چون غوطه در دریا زند لشگر شود
منتهای ناامیدی اول امیدهاست
دست و پا از کار چون افتاد بال و پر شود
از دهان پاک می گردد سخن کامل عیار
قطره چون افتاد در دست صدف گوهر شود
نیست اهل حال را صائب زبان قیل و قال
بر نمی آید نفس از نی چو پرشکر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
بر سبکروحان چو عیسی سوزنی لنگر شود
برگ کاهی چشم را مقراض بال و پر شود
جان کامل را نباشد در تن خاکی قرار
می شود زندان صدف بر قطره چون گوهر شود
تیره روزان سرمه چشمند اهل دید را
کی غبار خاطر آیینه خاکستر شود؟
هر که را چون شبنم گل چشم خواب آلود نیست
غافل از خورشید کی از نرمی بستر شود؟
روسیاهی شد دلیل کعبه مقصد مرا
تیرگی آیینه را رهبر به روشنگر شود
نقطه بردارد چو دست خویش از گردآوری
صفحه خاک از پریشان گردیش دفتر شود
نیست قیل وقال را جا در دل عارف که موم
از قبول نقش گردد ساده چون عنبر شود
سینه پیش ناخن الماس می سازد سپر
هر که خواهد چون عقیق ساده نام آور شود
سنبل جنت شود در سینه چون بشکست آه
گریه چون در دل گره شد چشمه کوثر شود
آنقدر دست از جلای دیده و دل برمدار
تا سر زانو ترا آیینه محشر شود
تشنه خون می شود با تیغ چون پیوست آب
هر که با آهن دلان آمیخت بد گوهر شود
شمع می دزدد زبان خویش را صائب به کام
در شبستانی که کلک من سخن گستر شود
برگ کاهی چشم را مقراض بال و پر شود
جان کامل را نباشد در تن خاکی قرار
می شود زندان صدف بر قطره چون گوهر شود
تیره روزان سرمه چشمند اهل دید را
کی غبار خاطر آیینه خاکستر شود؟
هر که را چون شبنم گل چشم خواب آلود نیست
غافل از خورشید کی از نرمی بستر شود؟
روسیاهی شد دلیل کعبه مقصد مرا
تیرگی آیینه را رهبر به روشنگر شود
نقطه بردارد چو دست خویش از گردآوری
صفحه خاک از پریشان گردیش دفتر شود
نیست قیل وقال را جا در دل عارف که موم
از قبول نقش گردد ساده چون عنبر شود
سینه پیش ناخن الماس می سازد سپر
هر که خواهد چون عقیق ساده نام آور شود
سنبل جنت شود در سینه چون بشکست آه
گریه چون در دل گره شد چشمه کوثر شود
آنقدر دست از جلای دیده و دل برمدار
تا سر زانو ترا آیینه محشر شود
تشنه خون می شود با تیغ چون پیوست آب
هر که با آهن دلان آمیخت بد گوهر شود
شمع می دزدد زبان خویش را صائب به کام
در شبستانی که کلک من سخن گستر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
هر دلی کز عشق گوهر آب شد، گوهر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۵
چون صنوبر بادپیما گر سراپا دل شود
میوه مقصود هیهات است ازو حاصل شود
می گدازد غیرت همچشم صاحب درد را
آب گردم چون به دریا قطره ای واصل شود
دار نتواند سر منصور را در بر گرفت
شاخ زندان می شود بر میوه چون کامل شود
حسن عالمگیر لیلی چون براندازد نقاب
دامن صحرا به مجنون دامن محمل شود
درشمار نقطه سهوست در دیوان حشر
خون گستاخی که داغ دامن قاتل شود
هر که بردارد سر از نخوت ز پای اهل فقر
خاک چون شد کاسه در یوزه سایل شود
همچو چشم بد بلایی نیست حسن و عشق را
در میان بلبل و گل شبنمی حایل شود
خوش عنانی لازم دیوانگی افتاده است
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
پرده وحدت مقام نغمه منصور نیست
بی محل چون مرغ بر آهنگ زد بسمل شود
سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می زند صائب به چوب دار حدش روزگار
از می منصور هر کس مست و لایعقل شود
میوه مقصود هیهات است ازو حاصل شود
می گدازد غیرت همچشم صاحب درد را
آب گردم چون به دریا قطره ای واصل شود
دار نتواند سر منصور را در بر گرفت
شاخ زندان می شود بر میوه چون کامل شود
حسن عالمگیر لیلی چون براندازد نقاب
دامن صحرا به مجنون دامن محمل شود
درشمار نقطه سهوست در دیوان حشر
خون گستاخی که داغ دامن قاتل شود
هر که بردارد سر از نخوت ز پای اهل فقر
خاک چون شد کاسه در یوزه سایل شود
همچو چشم بد بلایی نیست حسن و عشق را
در میان بلبل و گل شبنمی حایل شود
خوش عنانی لازم دیوانگی افتاده است
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
پرده وحدت مقام نغمه منصور نیست
بی محل چون مرغ بر آهنگ زد بسمل شود
سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می زند صائب به چوب دار حدش روزگار
از می منصور هر کس مست و لایعقل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
هر که در راه طلب صادق بود واصل شود
راههای راست آخر محو در منزل شود
زردرویی در شراب بی خمار عشق نیست
روز محشر خون ما گلگونه قاتل شود
جسم خاکی چون کهن شود قابل تعمیر نیست
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
آب جوهر می شود درجوی تیغ آبدار
هر که با صاحبدلان پیوست صاحبدل شود
چربی پهلوست آبستن به رنج لاغری
روی در نقصان گذارد ماه چون کامل شود
سرعت سیلاب در آغوش پل گردد زیاد
چون دوتا گردید قامت، عمر مستعجل شود
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
کی غبار خط میان ما و او حایل شود؟
گر دو صد عاقل شود دیوانه صائب فارغم
می شوم دیوانه گر دیوانه ای عاقل شود!
راههای راست آخر محو در منزل شود
زردرویی در شراب بی خمار عشق نیست
روز محشر خون ما گلگونه قاتل شود
جسم خاکی چون کهن شود قابل تعمیر نیست
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
آب جوهر می شود درجوی تیغ آبدار
هر که با صاحبدلان پیوست صاحبدل شود
چربی پهلوست آبستن به رنج لاغری
روی در نقصان گذارد ماه چون کامل شود
سرعت سیلاب در آغوش پل گردد زیاد
چون دوتا گردید قامت، عمر مستعجل شود
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
کی غبار خط میان ما و او حایل شود؟
گر دو صد عاقل شود دیوانه صائب فارغم
می شوم دیوانه گر دیوانه ای عاقل شود!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
هر سبک مغزی که غافل شد ز دل باطل شود
کاه چون بی دانه گردد خرج آب و گل شود
از غبار جسم پروا نیست سالک را که سیل
از گرانسنگی به دریا زودتر واصل شود
می برد از دیدن هر ذره فیض آفتاب
دیده هرکس که روشن از فروغ دل شود
موش با جاروب در سوراخ نتوانست رفت
خواجه با چندین علایق چون به حق واصل شود؟
در بیابان سهل باشد چشم پوشیدن ز خضر
وای بر آن کس که از یاد خدا غافل شود
لعل گردد سنگ اگر از انقلاب روزگار
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می کشد هرکس که آهی ما پریشان می شویم
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
جان ز قرب جسم در رفتن گرانی می کند
هر که با کاهل رفیق راه شد کاهل شود
جبهه واکرده بر محتاج ابر رحمت است
چین ابرو آیه نومیدی سایل شود
مد آهی می کند زیر وزبر افلاک را
آنچنان کز خط کشیدن صفحه ای باطل شود
مشت خاکی چون شود سیلاب را مانع ز بحر؟
دیده ما را کجا دیوار و در حایل شود؟
در زوال خویش دارد سعی همچون آفتاب
هر که از پستی به معراج شرف مایل شود
از تراشیدن نگردد صاف روی نوخطان
ریشه جوهر به آب تیغ کی زایل شود؟
نیست در یکتایی حق هیچ کس را اشتباه
در نماز و تر ممکن نیست شک داخل شود
داغ چون شد کهنه بر خاطر گرانی می کند
شمع چون خاموش گردد بار بر محفل شود
سیل را هر موجه دریا عنان دیگرست
رهنورد شوق کی آسوده در منزل شود؟
دست از تعمیر تن بردار در پیرانه سر
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
دیده پوشیده را صائب گشاد از حیرت است
بر خط تسلیم سر نه، کار چون مشکل شود
کاه چون بی دانه گردد خرج آب و گل شود
از غبار جسم پروا نیست سالک را که سیل
از گرانسنگی به دریا زودتر واصل شود
می برد از دیدن هر ذره فیض آفتاب
دیده هرکس که روشن از فروغ دل شود
موش با جاروب در سوراخ نتوانست رفت
خواجه با چندین علایق چون به حق واصل شود؟
در بیابان سهل باشد چشم پوشیدن ز خضر
وای بر آن کس که از یاد خدا غافل شود
لعل گردد سنگ اگر از انقلاب روزگار
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
می کشد هرکس که آهی ما پریشان می شویم
بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود
جان ز قرب جسم در رفتن گرانی می کند
هر که با کاهل رفیق راه شد کاهل شود
جبهه واکرده بر محتاج ابر رحمت است
چین ابرو آیه نومیدی سایل شود
مد آهی می کند زیر وزبر افلاک را
آنچنان کز خط کشیدن صفحه ای باطل شود
مشت خاکی چون شود سیلاب را مانع ز بحر؟
دیده ما را کجا دیوار و در حایل شود؟
در زوال خویش دارد سعی همچون آفتاب
هر که از پستی به معراج شرف مایل شود
از تراشیدن نگردد صاف روی نوخطان
ریشه جوهر به آب تیغ کی زایل شود؟
نیست در یکتایی حق هیچ کس را اشتباه
در نماز و تر ممکن نیست شک داخل شود
داغ چون شد کهنه بر خاطر گرانی می کند
شمع چون خاموش گردد بار بر محفل شود
سیل را هر موجه دریا عنان دیگرست
رهنورد شوق کی آسوده در منزل شود؟
دست از تعمیر تن بردار در پیرانه سر
راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود
دیده پوشیده را صائب گشاد از حیرت است
بر خط تسلیم سر نه، کار چون مشکل شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
ساغر می دور از آن لبها اگر یک دم شود
خط به گرد ساغر می حلقه ماتم شود
دست ارباب مروت در حنای غفلت است
زخم ما را خون گرم ما مگر مرهم شود
عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای
ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟
نرگس مست تو از می می شود هشیارتر
سرمه خواب گران در چشم آهو رم شود
برق را آسودگی در جامه فانوس نیست
راز عاشق اخگر پیراهن محرم شود
در خم هر حلقه یک عالم پریشان خفته است
آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود
سرکشی تا چند خواهی کرد ای ابروکمان؟
صبر آن دارم که زور این کمانها کم شود
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود
دیده امید ما از آرزو پر می شود
ساغر خورشید اگر لبریز از شبنم شود
هر که رو آرد به طوف کعبه با اشک نیاز
نقش پایش پیروان را چشمه زمزم شود
فکر روشن می کند آیینه ادراک را
سر مپیچ از کاسه زانو که جام جم شود
از غبار غم فلکها مهره گل گشته اند
دل درین ماتم سرا چون می شود بی غم شود؟
پایکش چون کعبه در دامن که در ملک وجود
هر که در دامن کشد پا قبله عالم شود
وادی نام است سنگ راه ارباب کرم
هر که صائب طی این وادی کند حاتم شود
خط به گرد ساغر می حلقه ماتم شود
دست ارباب مروت در حنای غفلت است
زخم ما را خون گرم ما مگر مرهم شود
عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای
ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟
نرگس مست تو از می می شود هشیارتر
سرمه خواب گران در چشم آهو رم شود
برق را آسودگی در جامه فانوس نیست
راز عاشق اخگر پیراهن محرم شود
در خم هر حلقه یک عالم پریشان خفته است
آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود
سرکشی تا چند خواهی کرد ای ابروکمان؟
صبر آن دارم که زور این کمانها کم شود
بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن
عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود
دیده امید ما از آرزو پر می شود
ساغر خورشید اگر لبریز از شبنم شود
هر که رو آرد به طوف کعبه با اشک نیاز
نقش پایش پیروان را چشمه زمزم شود
فکر روشن می کند آیینه ادراک را
سر مپیچ از کاسه زانو که جام جم شود
از غبار غم فلکها مهره گل گشته اند
دل درین ماتم سرا چون می شود بی غم شود؟
پایکش چون کعبه در دامن که در ملک وجود
هر که در دامن کشد پا قبله عالم شود
وادی نام است سنگ راه ارباب کرم
هر که صائب طی این وادی کند حاتم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
نیست ممکن هر که تنها شد حضورش کم شود
گوشه عزلت بهشتی نیست حورش کم شود
رتبه آزادگی بالاترست از بندگی
هر که فهمیده است، در دولت غرورش کم شود
سالک افسرده فانی می شود پیش از وصول
روزی خاک است هر سیلی که زورش کم شود
در سبک مغزان اثر کمتر کند رطل گران
نیست هر کس را شعوری، چون شعورش کم شود؟
در طلب چون صبح عالمتاب هرکس صادق است
نیست ممکن قرص خورشید از تنورش کم شود
بجز پرشور جنون لنگر نمی گیرد به خود
کی ز سنگ کودکان دیوانه شورش کم شود
از فروغ عاریت بگذر که مه با آفتاب
می شود نزدیکتر چندان که نورش کم شود
از کهنسالی نمی گردد ملایم آسمان
تا کمان حلقه است هیهات است زورش کم شود
هر که داغ لاله رخساری برد با خود به خاک
نیست ممکن روشنی از خاک گورش کم شود
نشأه گفتار صائب گشت در پیری زیاد
می شود پرزورتر چون باده شورش کم شود
گوشه عزلت بهشتی نیست حورش کم شود
رتبه آزادگی بالاترست از بندگی
هر که فهمیده است، در دولت غرورش کم شود
سالک افسرده فانی می شود پیش از وصول
روزی خاک است هر سیلی که زورش کم شود
در سبک مغزان اثر کمتر کند رطل گران
نیست هر کس را شعوری، چون شعورش کم شود؟
در طلب چون صبح عالمتاب هرکس صادق است
نیست ممکن قرص خورشید از تنورش کم شود
بجز پرشور جنون لنگر نمی گیرد به خود
کی ز سنگ کودکان دیوانه شورش کم شود
از فروغ عاریت بگذر که مه با آفتاب
می شود نزدیکتر چندان که نورش کم شود
از کهنسالی نمی گردد ملایم آسمان
تا کمان حلقه است هیهات است زورش کم شود
هر که داغ لاله رخساری برد با خود به خاک
نیست ممکن روشنی از خاک گورش کم شود
نشأه گفتار صائب گشت در پیری زیاد
می شود پرزورتر چون باده شورش کم شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
حاش لله از ملامت شوق جانان کم شود
خارخار کعبه از خار مغیلان کم شود
نیست در پیکان سرایت خنده سوفار را
تنگی دلها کی از لبهای خندان کم شود
خون به خون شستن ندارد جزندامت حاصلی
عشق دردی نیست کز سیر گلستان کم شود
وسعت مشرب کند هموار وضع چرخ را
شور سیلاب بهاران در بیابان کم شود
تا بود پیوسته با لعل لب سیراب یار
آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود
گر به بلبل واگذار دیده بانی باغبان
نیست ممکن برگ سبزی از گلستان کم شود
می کند خم باده کم جوش را پرزورتر
خوبی یوسف کجا از چاه و زندان کم شود
حسن کامل می کند کوتاه دست زلف را
در بلندی سایه خورشید تابان کم شود
دیده شور سکندر تا بود در چاشنی
خضر را کی تشنگی از آب حیوان کم شود؟
عرض نعمت دستگاه حرص را سازد زیاد
نیست ممکن حرص مور از شکرستان کم شود
گر کند صد ماه نو را هر زمان ماه تمام
نیست ممکن ذره ای از مهر تابان کم شود
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
کی جنون دیوانه را از سنگ طفلان کم شود؟
باده نتوانست صائب زنگ غم از دل زدود
از گهر گرد یتیمی کی به طوفان کم شود؟
خارخار کعبه از خار مغیلان کم شود
نیست در پیکان سرایت خنده سوفار را
تنگی دلها کی از لبهای خندان کم شود
خون به خون شستن ندارد جزندامت حاصلی
عشق دردی نیست کز سیر گلستان کم شود
وسعت مشرب کند هموار وضع چرخ را
شور سیلاب بهاران در بیابان کم شود
تا بود پیوسته با لعل لب سیراب یار
آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود
گر به بلبل واگذار دیده بانی باغبان
نیست ممکن برگ سبزی از گلستان کم شود
می کند خم باده کم جوش را پرزورتر
خوبی یوسف کجا از چاه و زندان کم شود
حسن کامل می کند کوتاه دست زلف را
در بلندی سایه خورشید تابان کم شود
دیده شور سکندر تا بود در چاشنی
خضر را کی تشنگی از آب حیوان کم شود؟
عرض نعمت دستگاه حرص را سازد زیاد
نیست ممکن حرص مور از شکرستان کم شود
گر کند صد ماه نو را هر زمان ماه تمام
نیست ممکن ذره ای از مهر تابان کم شود
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
کی جنون دیوانه را از سنگ طفلان کم شود؟
باده نتوانست صائب زنگ غم از دل زدود
از گهر گرد یتیمی کی به طوفان کم شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
گفتگو از عقد دندان گوهر غلطان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود
مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر
چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود
نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان
خشک از آن در بحر دایم پنجه مرجان شود
از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل
روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود
غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق
رو به دریا می کند ابری که بی باران شود
لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود
می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود
از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید
وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
حسن چو بی پرده شد دلها به خون غلطان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود
عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان
بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود
ناله عشاق سازد حسن را بیرحم تر
آتش گل را فغان بلبلان دامان شود
در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه
خانه ظالم به اندک فرصتی ویران شود
می گران گردیده است از می پرستیهای من
توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!
در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان
زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود
می کند نان بخیل آیینه دل را سیاه
وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود
جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن
خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود
سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب
نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
خار در ایام خشکی حافظ بستان شود
می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان
می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود
عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت
ملک ویران از عدالت زود آبادان شود
خامه صائب چو آغاز گهرریزی کند
زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
حرف زن تا بر لب عیسی نفس سوزن شود
روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود
دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود
ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس
چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟
آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ
سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود
گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان
خاکساری سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصیرت نیست، باشد حلقه بیرون در
آفتاب وماه اگر در دیده روزن شود
روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود
دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ
مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود
ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس
چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟
آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ
سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود
گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان
خاکساری سد راه جرأت دشمن شود
چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند
عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود
چون بصیرت نیست، باشد حلقه بیرون در
آفتاب وماه اگر در دیده روزن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
خاک نتواند حجاب دیده روشن شود
دیده روشن چراغی نیست بی روغن شود
می کشد سررشته خواری به عزت عاقبت
رد گلشن هر چه شد پیرایه گلخن شود
هر نسیمی می تواند خضر راه او شدن
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
چرب نرمی رتبه ای دارد که با حکم روان
آب روشن زبردست موجه روغن شود
نفس سرکش را کند مغرور، دنیای خسیس
در بساط شعله خار و خس رگ گردن شود
عارفان را دل قوی گردد ز موج حادثات
بحر از باد مخالف صاحب جوشن شود
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
یاد روی او کنم تا خانه ام روشن شود
دیده روشن چراغی نیست بی روغن شود
می کشد سررشته خواری به عزت عاقبت
رد گلشن هر چه شد پیرایه گلخن شود
هر نسیمی می تواند خضر راه او شدن
هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود
چرب نرمی رتبه ای دارد که با حکم روان
آب روشن زبردست موجه روغن شود
نفس سرکش را کند مغرور، دنیای خسیس
در بساط شعله خار و خس رگ گردن شود
عارفان را دل قوی گردد ز موج حادثات
بحر از باد مخالف صاحب جوشن شود
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
یاد روی او کنم تا خانه ام روشن شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
چند قرب یار از غفلت حجاب من شود؟
آب دریا پرده چشم حباب من شود
گر نصیب آتشین رویی کباب من شود
گریه خونین زخوشحالی شراب من شود
شورش من پرده افلاک را بر هم درید
من نه آن بحرم که این کفها نقاب من شود
آن که دارد اعتماد خیرگی بر چشم خویش
سخت می خواهم دچار آفتاب من شود
آن گرانخوابم که نتوانم ز جا برخاستن
دامن محشر اگر بالین خواب من شود
زور بازوی حوادث در بساط روزگار
آنقدر باشد که صرف پیچ و تاب من شود
شور عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
این نمک تا چند پنهان در کباب من شود؟
بیقراری در فلاخن می گذارد کوه را
کیست طاقت تا حریف اضطراب من شود
جلوه شبنم کند در دیده اش طوفان نوح
هر گلستانی که سیراب از سحاب من شود
از کباب خامسوز لاله می گیرد دماغ
مغز هر کس تازه از بوی کباب من شود
من نه آن پروانه ام کز شعله دارم جان دریغ
آتش روی تو می ترسم کباب من شود
در کتاب هستی من نقطه ای بی سهو نیست
حیف از اوقاتی که صرف انتخاب من شود
هر دم آبی که موجش از رگ تلخی بود
در بهارستان خرسندی گلاب من شود
نیست با خورشید نسبت سوز پنهان مرا
موی آتش دیده نبض از اضطراب من شود
با تهیدستی به سایل تازه رو برمی خورم
تشنه هیهات است نومید از سراب من شود
برق نتوانست با من گشت صائب همعنان
کیست مجنون تا تواند همرکاب من شود
آب دریا پرده چشم حباب من شود
گر نصیب آتشین رویی کباب من شود
گریه خونین زخوشحالی شراب من شود
شورش من پرده افلاک را بر هم درید
من نه آن بحرم که این کفها نقاب من شود
آن که دارد اعتماد خیرگی بر چشم خویش
سخت می خواهم دچار آفتاب من شود
آن گرانخوابم که نتوانم ز جا برخاستن
دامن محشر اگر بالین خواب من شود
زور بازوی حوادث در بساط روزگار
آنقدر باشد که صرف پیچ و تاب من شود
شور عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
این نمک تا چند پنهان در کباب من شود؟
بیقراری در فلاخن می گذارد کوه را
کیست طاقت تا حریف اضطراب من شود
جلوه شبنم کند در دیده اش طوفان نوح
هر گلستانی که سیراب از سحاب من شود
از کباب خامسوز لاله می گیرد دماغ
مغز هر کس تازه از بوی کباب من شود
من نه آن پروانه ام کز شعله دارم جان دریغ
آتش روی تو می ترسم کباب من شود
در کتاب هستی من نقطه ای بی سهو نیست
حیف از اوقاتی که صرف انتخاب من شود
هر دم آبی که موجش از رگ تلخی بود
در بهارستان خرسندی گلاب من شود
نیست با خورشید نسبت سوز پنهان مرا
موی آتش دیده نبض از اضطراب من شود
با تهیدستی به سایل تازه رو برمی خورم
تشنه هیهات است نومید از سراب من شود
برق نتوانست با من گشت صائب همعنان
کیست مجنون تا تواند همرکاب من شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
از حریصان تشنه چشمی حرص را افزون شود
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
خاک هیهات است سیر از طعمه قارون شود
حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست
سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود
سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار
خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟
می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب
روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود
می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست
مستی آن چشم در دوران خط افزون شود
عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را
بر سر خار ملامت رهروان را خون شود
از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند
خوبی خط پرده فهمیدن مضمون شود
می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش
هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود
تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق
از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟
ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص
دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟
می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر
در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟
شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم
شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟
پاکدامانی کلید قفلهای بسته است
ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟
حرف و صوت از دل نیارد ریشه غم را برون
زردی رخسار زر از سکته زایل کی شود؟
چون گره در موفتد واکردن او مشکل است
دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟
سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را
از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟
باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود
تلخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟
می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش
چشمه انعام خشک از جوش سایل کی شود؟
قسمت روشندل از هنگامه دنیاست غم
اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
یار ما از کشتن عشاق درهم کی شود؟
آنچنان باغ و بهاری نخل ماتم کی شود؟
زاهد از طاعت به راز عشق محرم کی شود؟
من گرفتم شد ملک ابلیس آدم کی شود؟
عشق هر ناقص بصیرت را نمی گردد نصیب
مهر عالمتاب با خفاش همدم کی شود؟
مهر خاموشی نگردد پرده اسرار عشق
بوی گل را مانع از پرواز شبنم کی شود؟
شوخ چشمی پرده شرم و حیا را می درد
سوزن عیسی نهان در جیب مریم کی شود؟
از گهر گرد یتیمی بحر نتوانست شست
کلفت عاشق کم از اشک دمادم کی شود؟
صبح دارد خنده براختر فشانیهای چرخ
زخم چون کاری بود از بخیه درهم کی شود؟
پیش گوهر در صدف آویختن دون همتی است
همت عاشق تسلی با دو عالم کی شود؟
دست ما گستاخ و آن موی میان نازک مزاج
رشته پیوند ما و یار محکم کی شود؟
اضطراب دل ز غمخواران ظاهر بیش شد
چاره این زخم پنهانی به مرهم کی شود؟
در دل سنگ این شرار شوخ جولان می کند
سخت جانی مانع آمد شد غم کی شود؟
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته است
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود؟
عقل را در بارگاه عشق راه حرف نیست
هر فضولی در حریم شاه محرم کی شود؟
عقده گردون چه باشد پیش آه عاشقان؟
سد راه گیرودار نیزه، پرچم کی شود؟
آدمی را عشق صائب می کند کامل عیار
نیست هرکس را که درد عشق، آدم کی شود؟
آنچنان باغ و بهاری نخل ماتم کی شود؟
زاهد از طاعت به راز عشق محرم کی شود؟
من گرفتم شد ملک ابلیس آدم کی شود؟
عشق هر ناقص بصیرت را نمی گردد نصیب
مهر عالمتاب با خفاش همدم کی شود؟
مهر خاموشی نگردد پرده اسرار عشق
بوی گل را مانع از پرواز شبنم کی شود؟
شوخ چشمی پرده شرم و حیا را می درد
سوزن عیسی نهان در جیب مریم کی شود؟
از گهر گرد یتیمی بحر نتوانست شست
کلفت عاشق کم از اشک دمادم کی شود؟
صبح دارد خنده براختر فشانیهای چرخ
زخم چون کاری بود از بخیه درهم کی شود؟
پیش گوهر در صدف آویختن دون همتی است
همت عاشق تسلی با دو عالم کی شود؟
دست ما گستاخ و آن موی میان نازک مزاج
رشته پیوند ما و یار محکم کی شود؟
اضطراب دل ز غمخواران ظاهر بیش شد
چاره این زخم پنهانی به مرهم کی شود؟
در دل سنگ این شرار شوخ جولان می کند
سخت جانی مانع آمد شد غم کی شود؟
از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته است
دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود؟
عقل را در بارگاه عشق راه حرف نیست
هر فضولی در حریم شاه محرم کی شود؟
عقده گردون چه باشد پیش آه عاشقان؟
سد راه گیرودار نیزه، پرچم کی شود؟
آدمی را عشق صائب می کند کامل عیار
نیست هرکس را که درد عشق، آدم کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
تا نگردد محو انجم مهر تابان کی شود؟
تا نریزد اشک گردون صبح خندان کی شود؟
جلوه عدل است در چشم ستمگر ظلم را
آسمان از کرده های خود پشیمان کی شود؟
گردباد آسمان در وادی عشق است محو
در چنین دشتی غبار ما نمایان کی شود؟
سینه عاشق نمی باشد تهی از درد و داغ
خانه اهل کرم خالی ز مهمان کی شود؟
هر هوسناکی که سوزد داغ، اهل عشق نیست
دیو اگر انگشتری یابد سلیمان کی شود؟
چشم مادر گریه بیجا دست می دارد نگاه
دخل دریا کم به خرج ابر نیسان کی شود؟
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خاک بی انصاف سیر از خرده جان کی شود؟
می رود چون موج از آب گهر دامن فشان
دیده ما جای آن سرو خرامان کی شود؟
شد جهان کان نمک از خنده پنهان او
شورش محشر حصاری در نمکدان کی شود؟
عاشق پر دل نمی اندیشد از زخم زبان
سیل از دریا به خاری روی گردان کی شود؟
توشه راه است برق گر مرو را خاروخس
کعبه رو دلگیر از خار مغیلان کی شود؟
با چراغ برق می جوید ضعیفان را سحاب
در بهاران دانه زیر خاک پنهان کی شود؟
فکر صائب در غریبی می نماید خویش را
سرمه مقبول نظرها در صفاهان کی شود؟
پیش مردان می گشاید عشق، صائب راز خویش
هر کجا مردی نباشد تیغ عریان کی شود؟
تا نریزد اشک گردون صبح خندان کی شود؟
جلوه عدل است در چشم ستمگر ظلم را
آسمان از کرده های خود پشیمان کی شود؟
گردباد آسمان در وادی عشق است محو
در چنین دشتی غبار ما نمایان کی شود؟
سینه عاشق نمی باشد تهی از درد و داغ
خانه اهل کرم خالی ز مهمان کی شود؟
هر هوسناکی که سوزد داغ، اهل عشق نیست
دیو اگر انگشتری یابد سلیمان کی شود؟
چشم مادر گریه بیجا دست می دارد نگاه
دخل دریا کم به خرج ابر نیسان کی شود؟
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خاک بی انصاف سیر از خرده جان کی شود؟
می رود چون موج از آب گهر دامن فشان
دیده ما جای آن سرو خرامان کی شود؟
شد جهان کان نمک از خنده پنهان او
شورش محشر حصاری در نمکدان کی شود؟
عاشق پر دل نمی اندیشد از زخم زبان
سیل از دریا به خاری روی گردان کی شود؟
توشه راه است برق گر مرو را خاروخس
کعبه رو دلگیر از خار مغیلان کی شود؟
با چراغ برق می جوید ضعیفان را سحاب
در بهاران دانه زیر خاک پنهان کی شود؟
فکر صائب در غریبی می نماید خویش را
سرمه مقبول نظرها در صفاهان کی شود؟
پیش مردان می گشاید عشق، صائب راز خویش
هر کجا مردی نباشد تیغ عریان کی شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود
در میان شیر خالص موی رسوا می شود
زشت در سلک نکویان می نماید زشت تر
پای طاوس از پر طاوس رسوا می شود
می کند خلق بزرگان در هواخواهان اثر
ابرها مظلم ز روی تلخ دریا می شود
دل چوبی غم شد نمی گردد به درمان دردمند
گل نگردد غنچه نشکفته چون وا می شود
حرص را شیر برومندی بود موی سفید
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
همسفر با آفتاب عالم آرا می شود
نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
باده های تلخ می گردد به فرصت خوشگوار
ذوق کار عشق آخر کارفرما می شود
نیست ممکن برنگرداند ورق عشق غیور
عاقبت یوسف خریدار زلیخا می شود
می خلد چون تیر زهرآلود در دل سالها
هرنگه کز چشم ما خرج تماشا می شود
نقداوقاتی که می داری ز کار حق دریغ
چون زر ممسک به کوری خرج دنیا می شود
می زنم از بیم جان بر کوچه بیگانگی
آشنایی چون مرا از دور پیدا می شود!
نیست صائب عشق را اندیشه از زخم زبان
آتش ما از خس و خاشاک رعنا می شود
در میان شیر خالص موی رسوا می شود
زشت در سلک نکویان می نماید زشت تر
پای طاوس از پر طاوس رسوا می شود
می کند خلق بزرگان در هواخواهان اثر
ابرها مظلم ز روی تلخ دریا می شود
دل چوبی غم شد نمی گردد به درمان دردمند
گل نگردد غنچه نشکفته چون وا می شود
حرص را شیر برومندی بود موی سفید
قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
همسفر با آفتاب عالم آرا می شود
نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش
لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود
باده های تلخ می گردد به فرصت خوشگوار
ذوق کار عشق آخر کارفرما می شود
نیست ممکن برنگرداند ورق عشق غیور
عاقبت یوسف خریدار زلیخا می شود
می خلد چون تیر زهرآلود در دل سالها
هرنگه کز چشم ما خرج تماشا می شود
نقداوقاتی که می داری ز کار حق دریغ
چون زر ممسک به کوری خرج دنیا می شود
می زنم از بیم جان بر کوچه بیگانگی
آشنایی چون مرا از دور پیدا می شود!
نیست صائب عشق را اندیشه از زخم زبان
آتش ما از خس و خاشاک رعنا می شود