عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۱
ما نطق خدای کایناتیم
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از اناالحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن » که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خودبخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هرجا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است چو روی، عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیاء
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطق فضل یزدان
هرچیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هرچه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هرچه هست فانی است
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هرکه عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی » و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هر زمان غره شوال ز در بازآید
فال نیکی است که از دور قمر بازآید
عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک
آمده باز رود رفته ز در بازآید
عادت روزه بر این است که چون شد به سفر
بعد یک سال هلالی ز سفر بازآید
سببی ساز خدایا که دگرباره ز در
آن مبارک شب و فرخنده سحر بازآید
رمضان شاهد صاحب نظران است ولی
ماه شوال نکوتر بنظر بازآید
خاصه آنروز که این بنده بدرگاه ملک
با یکی دفتر از ابیات غرر بازآید
گوهر افشاند در پای ولیعهد ز شعر
دامن آکنده به یاقوت و گهر بازآید
ای ملک عید فروزنده ی اسلام توئی
وین بشارت بتو از خیل بشر بازآید
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر بازآید
عنقریبا که ز شاهان جهان جمله ترا
رایت و پرچم و دیهیم و کمر بازآید
خسروا بنده غلامیست که روزی صدبار
گر برانیش ز در بار دگر بازآید
سرش ار بری سوی تو بجان ره سپرد
پایش ار بندی سوی تو بسر بازآید
اندرین درگه والا بامید آمده باز
نز پی خواسته و نعمت و زر بازآید
خواهم از حق که به هرجا سپری ره ز پیت
فتح و فیروزی و اقبال و ظفر بازآید
هر کجا باشی اقبال در آنجا باشد
هر کجا آیی دولت به اثر باز آید
فال نیکی است که از دور قمر بازآید
عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک
آمده باز رود رفته ز در بازآید
عادت روزه بر این است که چون شد به سفر
بعد یک سال هلالی ز سفر بازآید
سببی ساز خدایا که دگرباره ز در
آن مبارک شب و فرخنده سحر بازآید
رمضان شاهد صاحب نظران است ولی
ماه شوال نکوتر بنظر بازآید
خاصه آنروز که این بنده بدرگاه ملک
با یکی دفتر از ابیات غرر بازآید
گوهر افشاند در پای ولیعهد ز شعر
دامن آکنده به یاقوت و گهر بازآید
ای ملک عید فروزنده ی اسلام توئی
وین بشارت بتو از خیل بشر بازآید
زاده شاه همانند پدر خواهد شد
پور آزاده به هنجار پدر بازآید
عنقریبا که ز شاهان جهان جمله ترا
رایت و پرچم و دیهیم و کمر بازآید
خسروا بنده غلامیست که روزی صدبار
گر برانیش ز در بار دگر بازآید
سرش ار بری سوی تو بجان ره سپرد
پایش ار بندی سوی تو بسر بازآید
اندرین درگه والا بامید آمده باز
نز پی خواسته و نعمت و زر بازآید
خواهم از حق که به هرجا سپری ره ز پیت
فتح و فیروزی و اقبال و ظفر بازآید
هر کجا باشی اقبال در آنجا باشد
هر کجا آیی دولت به اثر باز آید
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - حسبحال آذربایجان و خراسان هنگام تعدیات و بمباردمان سپاهیان روس تزاری
سحرگاهان که مهر عالم آرا
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ز طاق چرخ گردید آشکارا
بسان گهر اندر تاج دارا
و یا چون آتشی از سنگ خارا
برآمد کرد روشن سطح گردون
به دریا گشت جاری فلک مشحون
بت نوشین لبم از خواب برخواست
بر از دیبا تن از پیرایه پیراست
چو شاخ گل قد و بالا بیاراست
حمایل کرد گیسو از چپ و راست
رخ از ماورد روشن لب ز می مست
بسان لاله در باغ دلم رست
بگفتا دیدم اندر عالم خواب
به صحرائی تنم افتاده در تاب
تهی بود آن زمین از سبزه و آب
ز نور آفتاب و شمع مهتاب
زمین دور از سکون چون آسکون بود
هوا کالمهل یغلی فی البطون بود
من آنجا بر سر پای ایستاده
عنان صبر و تاب از دست داده
ز دیده سیل خون بر رخ گشاده
دل اندر رحمت باری نهاده
که با فضلش نجات از ورطه آید
برین کشتی نسیم شرطه آید
دلم در لجه ی اندیشه شد غرق
تن اندر بحر حیرت پای تا فرق
بناگه جست از آن بالا یکی برق
تو گفتی آفتابی سرزد از شرق
دو چشمم خیره ماند از نور جاذب
چو اندر صبح صادق صبح کاذب
بر آمد ناگهان زان برق دستی
که بودش دست قدرت ناز شستی
هوا بگرفت چون مبهوت مستی
سوی بالا کشید از خاک پستی
به پیش تخت شاهنشه فرا داشت
سرافرازم در آن دولت سرا داشت
چو صیدی بسته در فتراک بودم
و یا چون خوشه ای در تاک بودم
نه در افلاک و نه در خاک بودم
ولی برتر ز نه افلاک بودم
دو تا کردم قد طاعت بر شاه
ربودم رایت از مهر افسر از ماه
بدو گفتم تو آن تابنده قدری
که در گردون رفعت ماه بدری
پس از احمد رسولان را تو صدری
و مات الشافعی و لیس یدری
«علی ربه ام ربه الله »
مکن منعش مگو بیرون شد از ره
در این هنگامه از پهنای بیدا
یکی شوری شگفت آمد هویدا
بساطی در زمین گردید پیدا
که از دیدار آن شد عقل شیدا
گروهی دیدم اندر بند دشمن
غزالان در کف گرگان ریمن
همه چون ماهی بریان به تابه
خروشان با خضوع و با انابه
زنی اندر فغان و عجز و لابه
چو بعد از کشتن جعفر عنابه
کمان کرده قد از داغ جگربند
بسر میریخت خاک از سوگ فرزند
کمر خم دیده خونین دل شکسته
جگر پر درد و تن در بند بسته
ز داغ نوجوانان زار و خسته
ز اشگ دیده در دریا نشسته
به زاری بر سر و بر سینه می زد
جزع را سنگ بر آیینه می زد
روان اندر پی او چند کودک
دل از غم سینه از ناوک مشبک
گرفته دامن ما در یکایک
دمی ناگشته زو مهجور و منفک
تو گفتی جوجه سیمرغ از قاف
پراکنده پی مادر در اطراف
دگر سو بود پیر طاعن السن
نشسته برف پیری در محاسن
رمیده چون مساکین از مساکن
دلش لرزان تنش آرام و ساکن
ز دیدارش پریشانی هویدا
مه و مهرش ز پیشانی هویدا
سرش پر خون تنش مجروح گشته
در غم بر دلش مفتوح گشته
ز انده قالبش بیروح گشته
به طوفان حوادث نوح گشته
ربوده کشتیش را هر زمان موج
گهی اندر حضیض و گاه بر اوج
تماشای گرفتاران این بند
صف نظاره را در گریه افکند
درخت صابری را ریشه برکند
نماند آنجا تنی شادان و خرسند
همه کردند اشگ از دیده جاری
بر آوردند از دل بانگ زاری
زن دل خسته آغاز سخن کرد
تحیات حسن بابوالحسن کرد
پس آنگه شکوه از دور زمن کرد
به زاری عرض غمهای کهن کرد
بگفت ای شه من آذربایجانم
که خصم افروخت آذرها بجانم
شنو فریادم ای دریای غیرت
برس بر دادم ای غمخوار امت
ز پا افتادم ای سالار ملت
نما آزادم از زندان محنت
اجرنی یا مجیرالملک و الدین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
ز من نوشیروان نوشین روان بود
به تختم اردشیر و اردوان بود
درختم سبز و گلبرگم جوان بود
به جویم آب آبادی روان بود
کنون شاخ نشاطم گشته بی برگ
خزان شد گلشنم از صرصر مرگ
به زیر سایه اسلام بر من
مسلم شد لوای ترک و ارمن
نمودم حمله بر صقلاب و ژرمن
ربودم زر به خروار و به خرمن
مگر از دل و داعم گفته سیروس
به هر گنجی ز خاکم خفته سی روس
مسلمانی دیارم کرده بدرود
حوادث کشت عمرم جمله بدرود
ز هر چشمم شود جاری دو صد رود
جوانانم شدند ای رودم ای رود
دریغا ساغر عیشم به تبریز
ز شکر شد تهی وز زهر لبریز
حریمم در محرم کربلا شد
چنین ام البلاد ام البلا شد
عناد خاچ و مصحف برملا شد
شهیدان را زمان ابتلا شد
صمد خان کعبه را بیت الصنم کرد
بنای دیر و تاراج حرم کرد
به تبریز و به سلماس و ارومی
گهی روسی علم زد گاه رومی
نه از بیگانه نالم نه ز بومی
که از کفران رسید اینگونه شومی
چو فرزندان من کردند کفران
ندارند از خدا امید غفران
به بین آواره فرزندانم از شهر
یتیمانم به بند خواری و قهر
شکر باشد بکامم تلخ چون زهر
نباشد هیچ کس چون من در این دهر
دلم صدجا شکسته سینه بریان
جگر خونین کمر خم دیده گریان
چه گویم یا علی بر من چها شد
غم و درد دلم بی انتها شد
عنان صابری از کف رها شد
شهیدم بی کفن بی خونبها شد
به عاشورا هزار و سیصد و سی
به دشت کربلا کردم تاسی
علی فرزند موسی عالم راد
جهان فضل و دانش کرسی داد
گرامی فحل و دانشمند استاد
بدارالخلد شد از دار بیداد
فلک گفتا که در ماه محرم
علی بر دار شد مانند میثم
چو آذربایجان ساکت شد از درد
خراسان پیش آن شه ناله سر کرد
کهن پیری خمیده با رخی زرد
ببار شاه مردان شکوه آورد
همی گفت ای جهان فضل و تقوی
به دربار تو دارم بث شکوی
منم دشتی که خارم لاله و گل
زمینم سبزه و ریحان و سنبل
طخارستان و ترکستان و کابل
ز رنج و هیرمند و بست و زابل
چو بسطام و نشابور و ابر شهر
مرا بد تا بلاد ماورالنهر
مرا پرورده خورشید دانند
پرستش خانه جمشید دانند
بزرگانم در امید دانند
بهار سرو و کاج و بید دانند
بر صاحبدلان ام البلا دم
به نزد عاقلان دارالعبادم
نگویم داریوشم بوده حامی
نگویم داشت سیروسم گرامی
نیارم نام آن شاهان نامی
نخوانم هیچ از آن دفتر اسامی
که از سلطان طوسم فخر باشد
شرف بر روم و بر اسطخر باشد
ز فر زاده موسی ابن جعفر
منم خلد و سنا باد است کوثر
چو روح القدس در خاکم زند پر
مشام از تربتم سازد معنبر
حریم کعبه آید در طوافم
که سیمرغ ازل را کوه قافم
کنون انصاف ده در باره ی من
چه بیشرمی که رفت از کید دشمن
خدا را ای شبان دشت ایمن
مهل در گله ماند گرگ ریمن
به بین کاخ رضا را توپ بسته
در و دیوار سقفش را شکسته
در این دربار این بی احترامی
نه عارف را پسند آمد نه عامی
پرستشخانه شد هر جا گرامی
بویژه این بلند ایوان نامی
که باشد مضجع سلطان هشتم
بچرخ هشتمین دارد تقدم
تو دانی دوست این آتش برافروخت
ولی با دست دشمن خانه را سوخت
تهمتن چشم روئین تن چو بردوخت
طریق چاره از سیمرغ آموخت
بدین سو دست دشمن را فرستاد
که لعنت باد بر شاگرد و استاد
گر آذربایجان گوید در این بار
که از دور سپهر و کید اشرار
علی فرزند موسی رفته بر دار
تو خود باشی از این معنی خبردار
که ماهم بر علی فرزند موسی
عزا داریم در دربار اعلی
ولیکن زان علی تا این علی فرق
بود چندانکه از غرب است تا شرق
ز جود این علی دریا بخون غرق
ز نورش بر مه و کیوان سنا برق
قیاس مهر و مهتاب است گوئی
تراب و رب ارباب است گوئی
علی فرمود با آن غم نصیبان
که گبرم دادتان را زین رقیبان
کسی کو راز گوید با حبیبان
کسی کو چاره جوید از طبیبان
حبیبان راز او پوشیده دارند
طبیبان درد او را چاره آرند
بزودی بر کنم بنیاد این سلم
بدست خسروی با دانش و علم
شه آلمان که نامش هست ویلهلم
به نیروی سخط بر هم زند حلم
فها للکافرین اکید کیدا
امهلهم و امهلهم رویدا
درون مقبلان را برفروزم
دو چشم خائنان با تیر دوزم
چنان در دشت غیرت کینه توزم
که خشک و تر بهم یک جا بسوزم
بسوزم خانه این تیره رایان
بدوزم دیده این کدخدیان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
مروان بن محمد مروان بن حکم
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - اسامی کعبه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۳
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۴ - حکایت
شنیدم که مولای مردان علی
نبی را وصی و خدا را ولی
ز مسجد یکی روز چون بازگشت
بقصابی از دوستان برگذشت
به او گفت قصاب کای قسوره
بکشتم یکی نغز فربه بره
بفرما از آن رطلی آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را
چنین گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم
بنالید قصاب کای حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست
چو شیر خدا گفته ی او شنفت
بروی وی از لطف خندید و گفت
که: گر صبر نیکو است، اولی منم؛
که در کیش اسلام مولی منم!
وگر خود بود تلخ، ای نیکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
نبی را وصی و خدا را ولی
ز مسجد یکی روز چون بازگشت
بقصابی از دوستان برگذشت
به او گفت قصاب کای قسوره
بکشتم یکی نغز فربه بره
بفرما از آن رطلی آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را
چنین گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم
بنالید قصاب کای حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست
چو شیر خدا گفته ی او شنفت
بروی وی از لطف خندید و گفت
که: گر صبر نیکو است، اولی منم؛
که در کیش اسلام مولی منم!
وگر خود بود تلخ، ای نیکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
آن امام و پیشوای متقین
سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ فوت آخوند ملاشفیع
صد دریغ از حضرت آخوند مولانا شفیع
مرکز پرگار دانش قدوه ارباب علم
آنکه بود از دانش او منتظم شیرازه وار
دفتر دانائی و مجموعه آداب علم
آنکه بر دلها گه تقریر مانند کلید
از لب معجر بیانش بود فتحالباب علم
تیره شد از رفتنش عالم چو پنهان ساخت روی
از زوال کوکبش خورشید عالمتاب علم
چون برون رفت از جهان وز رفتن او شد سیاه
روز روشن همچو شب بر دیده اصحاب علم
کلک مشتاق از پی تاریخ سال او نگاشت
شد روان از بزم دنیا قدوه ارباب علم
مرکز پرگار دانش قدوه ارباب علم
آنکه بود از دانش او منتظم شیرازه وار
دفتر دانائی و مجموعه آداب علم
آنکه بر دلها گه تقریر مانند کلید
از لب معجر بیانش بود فتحالباب علم
تیره شد از رفتنش عالم چو پنهان ساخت روی
از زوال کوکبش خورشید عالمتاب علم
چون برون رفت از جهان وز رفتن او شد سیاه
روز روشن همچو شب بر دیده اصحاب علم
کلک مشتاق از پی تاریخ سال او نگاشت
شد روان از بزم دنیا قدوه ارباب علم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۰ - درمصمم شدن امام علیه السلام به مهاجرت از مدینه
شنیدم چو سبط رسول مجید
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۴ - شرح حال ابن سعد لعین و پدرش سعد وقاص لعنته الله علیهما
درآن انجمن بود مردی پلید
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
در طریق بندگی از خویش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
راه هند مدعا بسیار نزدیک است، لیک
مشکل این کز آب روی خویش میباید گذشت
نیست آسان یکنفس همصحبت شاهان شدن
ز اختلاط مردم درویش میباید گذشت
راه عشقست این در آن نتوان شدن با خانه کوچ
از زن و فرزند و یار و خویش میباید گذشت
دیدن ارباب دنیا، آن قدر دشوار نیست
از سر یک خنده ای درویش میباید گذشت
عاشقان را واعظ از دکان عقل چاره ساز
دردمند و خسته و دلریش میباید گذشت