عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۹ - در پیدایش کیخسرو
زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۰ - شاهنشاهی سیروس اعظم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۱ - فتوحات سیروس در لیدیه و یونان و بابل و مشرق زمین
چو از کار مدیه بپرداخت شاه
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۳ - کشتن دمور سیروس را
وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۵ - خروج گماتا و مردن کاوس
به گاهی که از مصر آمد به شام
مغی نامور بود جاماسب نام
ز ارکادرس خواست و آواز داد
که من برته ام شاه خسرو نژاد
جهان را یکی شهریار نوام
سمردیس یل پور کیخسروام
بر او انجمن گشت هر سو سپاه
ستوهیده بودند مردم زشاه
که پیچیده بد سر زدین خدای
نیاوردی از داد و دانش به جای
فرخ زاد را کشت کش بد وزیر
که خواند همی پرگزسبش هژیر
گماتا به گاه مهی برنشست
گرفته یکی گرز زرین به دست
چو آگاهی آمد به کاوس کی
بجوشید خونش به تن همچو می
همی تاخت اسب از پی کارزار
به ناگه زاسب اندر افتاد خوار
همان کاردکش بود دایم به دست
به پهلو فرو رفت و او را بخست
ابا نامداران ایران سپاه
به هنگام مردن چنین گفت شاه
که من برته را پیش ازین کشته ام
به خاک سیاهش بیاغشته ام
گماتای بی دانش بد گهر
دروغ است گفتار او سر به سر
مغی نامور بود جاماسب نام
ز ارکادرس خواست و آواز داد
که من برته ام شاه خسرو نژاد
جهان را یکی شهریار نوام
سمردیس یل پور کیخسروام
بر او انجمن گشت هر سو سپاه
ستوهیده بودند مردم زشاه
که پیچیده بد سر زدین خدای
نیاوردی از داد و دانش به جای
فرخ زاد را کشت کش بد وزیر
که خواند همی پرگزسبش هژیر
گماتا به گاه مهی برنشست
گرفته یکی گرز زرین به دست
چو آگاهی آمد به کاوس کی
بجوشید خونش به تن همچو می
همی تاخت اسب از پی کارزار
به ناگه زاسب اندر افتاد خوار
همان کاردکش بود دایم به دست
به پهلو فرو رفت و او را بخست
ابا نامداران ایران سپاه
به هنگام مردن چنین گفت شاه
که من برته را پیش ازین کشته ام
به خاک سیاهش بیاغشته ام
گماتای بی دانش بد گهر
دروغ است گفتار او سر به سر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۶ - پادشاهی اسفندیار
خوشا گاه فرخ یل اسفندیار
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است
که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان
ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش
پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است
که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان
ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش
پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۷ - جنگ های داریوش و فتوحات او
در ایام این شاه والاتبار
پرآشوب شد گیتی از هر کنار
چو شد پادشاهی برین شاه راست
زهر کشور آوای بدخواه خواست
زیونان و از بابل و میدیا
زاسکیت و اهواز و ارمینیا
ز مصر وز اهواز و از باختر
هم از مدیه و پارسا سر به سر
ز ارکوشیا تا لب زنده رود
سپه بود آکنده چون تار و پود
به هر جنگ پیروز شد شاه گو
درخشان شدش نام چون ماه نو
اوروتوس را کشت در لیدیا
که او بود ارجاسب شاه کیا
همان سرخه کو بود شاه تتار
زجانش برآورد دارا دمار
به سیتا که خوانندشان بی درفش
همه روز روشن نمود او بنفش
به مصر اندرون کشت کاموس پیر
که کابیشه خواند ورا تیزویر
به بابل تبه کرد ارکوش را
گرفت آن گماتای ماکوش را
نبشته است در بیستون نام خود
همه داستان های ایام خود
که آوردها کرد بیش از شمار
به بند اندر آورد ده شهریار
نگاریده آن پیکران را همه
به زنجیرشان بسته همچون رمه
به گاهی که رفت او به مکدونیا
شد اسکندر نامور را نیا
نخستین سکندر از او شد پدید
چو مادرش رخسار دارا بدید
زن پور هرقل بدو شد قرین
که یونانیان را بد آیین چنین
کتایون مگر نام مکدونیاست
که گوید به شهنامه نام کیاست
زهی فر فرخ فر اسفندیار
که اسکندر آمد ازو یادگار
فسانهای داراب و گشتاسب شاه
جز این نیست و گشته بهم اشتباه
پرآشوب شد گیتی از هر کنار
چو شد پادشاهی برین شاه راست
زهر کشور آوای بدخواه خواست
زیونان و از بابل و میدیا
زاسکیت و اهواز و ارمینیا
ز مصر وز اهواز و از باختر
هم از مدیه و پارسا سر به سر
ز ارکوشیا تا لب زنده رود
سپه بود آکنده چون تار و پود
به هر جنگ پیروز شد شاه گو
درخشان شدش نام چون ماه نو
اوروتوس را کشت در لیدیا
که او بود ارجاسب شاه کیا
همان سرخه کو بود شاه تتار
زجانش برآورد دارا دمار
به سیتا که خوانندشان بی درفش
همه روز روشن نمود او بنفش
به مصر اندرون کشت کاموس پیر
که کابیشه خواند ورا تیزویر
به بابل تبه کرد ارکوش را
گرفت آن گماتای ماکوش را
نبشته است در بیستون نام خود
همه داستان های ایام خود
که آوردها کرد بیش از شمار
به بند اندر آورد ده شهریار
نگاریده آن پیکران را همه
به زنجیرشان بسته همچون رمه
به گاهی که رفت او به مکدونیا
شد اسکندر نامور را نیا
نخستین سکندر از او شد پدید
چو مادرش رخسار دارا بدید
زن پور هرقل بدو شد قرین
که یونانیان را بد آیین چنین
کتایون مگر نام مکدونیاست
که گوید به شهنامه نام کیاست
زهی فر فرخ فر اسفندیار
که اسکندر آمد ازو یادگار
فسانهای داراب و گشتاسب شاه
جز این نیست و گشته بهم اشتباه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۸ - شاهنشاهی زریر بزرگ و رفتن او به یونان
پس از وی زرکسیس کش پور بود
هم از دخت سیروس وخشور بود
به گاه مهی اندر آمد دلیر
همانا که او بود فرخ زریر
در ایام وی باز یونانیان
پرآشوب کردند روی جهان
یکی لشکر کشن آراست شاه
زهر سوی گرد اندر آمد سپاه
ز سودان و ز مصر و یونان و تور
ز اهواز و از بابل و دارفور
فنیسی و تازی و ارمینیه
زابخار و از لاد و از لیدیه
ز لیس و هلسپون و دروین و کوس
زافلاق و بغلان و بلغار و روس
زهرکانی و غرجه و سوریا
تراکی و کولشی و مکدونیا
ز پامفیلی و کابلین و موسوک
زارکو کالیدن و نیزیوک
کشانی و شکنی و سقلاب و هند
قریمان و تاتار و سپتا و سند
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
هم از زابل و سیستان کوچ کوچ
زبلخ و خراسان و از کوه قاف
ابا تیر و پیکان خارا شکاف
ز گردان بغداد و مردان کرخ
به پیش سپه با کمان های چرخ
زکیلیکی و پونت و کرد و شیا
زهون و ز پنجاب و از لوشیا
همی گرد کرد این سپاه بزرگ
زریر سپهدار گرد سترگ
جداگانه بودی سلیح سپاه
دگرگونه خفتان دگرگون کلاه
یکی را کلاه از نمد بد به سر
هم از خیزران بافته یک سپر
دیگر خود پولاد و ز آهن قبای
هم از پوستش زیر جامه به پای
یکی پوست پوشیده جای زره
کلاهش چو جوشن گره در گره
یکی را کله خود از چوب کست
همان اره ی پشت ماهی به دست
یکی کرده از چرم رو به کله
زچرم بز زرد رومی زره
پر از حلقه گرزی همی در کشش
دو پیکانه بد تیر در ترکشش
به دست یکی منتشائی در آن
زسنگش بدی نوک تیر و سنان
نهاده به سر کله ی پارگی
پلنگینه جوشن به یکبارگی
یکی بسته گردونه بر گو اسب
دگر بر شتر هم چون آذر گشسب
زپیلان جنگی فزون از هزار
صف آراسته از پی کارزار
همان قوم ساکا گرفته کمند
سواره و پیاده کشیدی ببند
به دریا فزون داشت کشتی به جنگ
همه ناخدایان چو جنگی نهنگ
سپهدار دریا بدی ریونیز
دگر پرگزسب و دیگر آرتمیز
به خشکی سپهبد بدی مهرنوش
چو گرگین و مهر ایزد تیزهوش
همان گرد نوش آذر کاردان
سپهدار بر لشگر جاودان
دگر ترتیانتا چو درنده گرگ
که بدزاده اردوان سترگ
مغ آویز پور زپیر سوار
نویسنده بودی در آن گیردار
برین گونه آن شاه با آفرین
دمان رفت تا مرز یونان زمین
به شهنامه گوید که فرخ زریر
از ایران به روم اندرون شد سفیر
ولی لشگری کشن همراه برد
که بر قیصر آرد مگر دستبرد
همان از فرخزاد کرد است یاد
که چندی به روم اندرون زیست شاد
پرکزسب غیر فرخزاد نیست
که در پهلوی اسب و زاده یکی است
همان خشت کو زد به دریای آب
از او داستانی است با آب و تاب
ز دریا گذر کرد برسان ابر
به یونان درآمد به سان هژبر
اگرچه در آن داروگیر و ستیز
به دریا درون کشته شد ریونیز
ولی ملک آتیقه یک سر بسوخت
به یونان یکی آتشی برفروخت
به جنگی که خوانند نامش پشن
زلاسادومان گشت شاهی کشن
دلیران اسپرته را کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
همه خاک یونان به تاراج داد
مگر هر که او را ز زرباج داد
همه مردم آتنه بنده وار
به زنهار رفتند زی شهریار
دو ستراپ بنهاد آن جا اساس
یکی مهرنوش و دگر ارتباس
سراپرده شاه فرخ زریر
زمشرق به مغرب کشیدی تژیر
به مصر اندرون کشت ارژنگ را
به بابل دلیر کنارنک را
وز آن جایگه سوی ایران کشید
به شادی و رامش همی آرمید
گهی بد در استرخ و گاهی به شوش
گهی در کباتان ابا ناز و نوش
هم از دخت سیروس وخشور بود
به گاه مهی اندر آمد دلیر
همانا که او بود فرخ زریر
در ایام وی باز یونانیان
پرآشوب کردند روی جهان
یکی لشکر کشن آراست شاه
زهر سوی گرد اندر آمد سپاه
ز سودان و ز مصر و یونان و تور
ز اهواز و از بابل و دارفور
فنیسی و تازی و ارمینیه
زابخار و از لاد و از لیدیه
ز لیس و هلسپون و دروین و کوس
زافلاق و بغلان و بلغار و روس
زهرکانی و غرجه و سوریا
تراکی و کولشی و مکدونیا
ز پامفیلی و کابلین و موسوک
زارکو کالیدن و نیزیوک
کشانی و شکنی و سقلاب و هند
قریمان و تاتار و سپتا و سند
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
هم از زابل و سیستان کوچ کوچ
زبلخ و خراسان و از کوه قاف
ابا تیر و پیکان خارا شکاف
ز گردان بغداد و مردان کرخ
به پیش سپه با کمان های چرخ
زکیلیکی و پونت و کرد و شیا
زهون و ز پنجاب و از لوشیا
همی گرد کرد این سپاه بزرگ
زریر سپهدار گرد سترگ
جداگانه بودی سلیح سپاه
دگرگونه خفتان دگرگون کلاه
یکی را کلاه از نمد بد به سر
هم از خیزران بافته یک سپر
دیگر خود پولاد و ز آهن قبای
هم از پوستش زیر جامه به پای
یکی پوست پوشیده جای زره
کلاهش چو جوشن گره در گره
یکی را کله خود از چوب کست
همان اره ی پشت ماهی به دست
یکی کرده از چرم رو به کله
زچرم بز زرد رومی زره
پر از حلقه گرزی همی در کشش
دو پیکانه بد تیر در ترکشش
به دست یکی منتشائی در آن
زسنگش بدی نوک تیر و سنان
نهاده به سر کله ی پارگی
پلنگینه جوشن به یکبارگی
یکی بسته گردونه بر گو اسب
دگر بر شتر هم چون آذر گشسب
زپیلان جنگی فزون از هزار
صف آراسته از پی کارزار
همان قوم ساکا گرفته کمند
سواره و پیاده کشیدی ببند
به دریا فزون داشت کشتی به جنگ
همه ناخدایان چو جنگی نهنگ
سپهدار دریا بدی ریونیز
دگر پرگزسب و دیگر آرتمیز
به خشکی سپهبد بدی مهرنوش
چو گرگین و مهر ایزد تیزهوش
همان گرد نوش آذر کاردان
سپهدار بر لشگر جاودان
دگر ترتیانتا چو درنده گرگ
که بدزاده اردوان سترگ
مغ آویز پور زپیر سوار
نویسنده بودی در آن گیردار
برین گونه آن شاه با آفرین
دمان رفت تا مرز یونان زمین
به شهنامه گوید که فرخ زریر
از ایران به روم اندرون شد سفیر
ولی لشگری کشن همراه برد
که بر قیصر آرد مگر دستبرد
همان از فرخزاد کرد است یاد
که چندی به روم اندرون زیست شاد
پرکزسب غیر فرخزاد نیست
که در پهلوی اسب و زاده یکی است
همان خشت کو زد به دریای آب
از او داستانی است با آب و تاب
ز دریا گذر کرد برسان ابر
به یونان درآمد به سان هژبر
اگرچه در آن داروگیر و ستیز
به دریا درون کشته شد ریونیز
ولی ملک آتیقه یک سر بسوخت
به یونان یکی آتشی برفروخت
به جنگی که خوانند نامش پشن
زلاسادومان گشت شاهی کشن
دلیران اسپرته را کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
همه خاک یونان به تاراج داد
مگر هر که او را ز زرباج داد
همه مردم آتنه بنده وار
به زنهار رفتند زی شهریار
دو ستراپ بنهاد آن جا اساس
یکی مهرنوش و دگر ارتباس
سراپرده شاه فرخ زریر
زمشرق به مغرب کشیدی تژیر
به مصر اندرون کشت ارژنگ را
به بابل دلیر کنارنک را
وز آن جایگه سوی ایران کشید
به شادی و رامش همی آرمید
گهی بد در استرخ و گاهی به شوش
گهی در کباتان ابا ناز و نوش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۹ - شمه ای از بزرگی زریر و قصه ی استرو مردخا
زشاهان فزون بود او را منش
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
که بگذشت ستراپش از بیست و شش
یکی شارسان ساخت زرنوش نام
به شوش اندر آن زیستی شاد کام
بیاراست جشنی چو خرم بهار
که هرگز نبیند چون او روزگار
کشیدند شیلانی آن جا سترگ
زهر سو بخواندند خورد و بزرگ
همانا در آن جشن و آن دستگاه
ز بانوی و شتی برنجید شاه
یک ماهرو برگزید از یهود
سپس بانوی بانوانش نمود
که استیر خوانند نامش مگر
بدی مردخایش برادر پدر
جهان جوی هومان که دستور بود
هم از مردخا سخت رنجور بود
همی خواست کشتن یهودان همه
که او بود چون گرگ ایشان رمه
ز نیروی آن بانوی حورزاد
سر خویش را داد هومان به باد
ازو گشت ایران سراسر غمی
که شد آرز و بزم بودش همی
یکی خواجه بد نام او مهر داد
که از شاه جانش نبد هیچ شاد
به همراهی نامور اردوان
بکشتند مرشاه را هردوان
توانه همی گفت با اردشیر
که دارا بکشته است فرخ زریر
برفتند و او را بکشتند زار
به کین خواهی نامور شهریار
دریغ آن نبرده زریر سوار
همان شاهزاده که شد کشته زار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۰ - شاهنشاهی اردشیر دراز دست ملقب به بهمن
پس از وی کی نامدار اردشیر
که ارتاگزرسیس خواندش زریر
نشاندش توانه به گاه مهی
همی تافتی چون مه خرگهی
به زانو رسیدی مگر دست او
به ماهی گرانیده شد، شست او
همان بهمن پور اسفندیار
که گوید به شهنامه بود این سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسی جنگ ها کرد و شد دستگیر
سرانجام پیروز شد اردشیر
همه سیستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را یار بودند و پشت
همان اردوان را ببرید سر
که انباز دیدش به خون پدر
چو یونانیان را رسید آگهی
که شد گاه ایران زشاهی تهی
در ایران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ایران بکاست
سپاهی زدریا برآراستند
همه ملک ایعونیه خواستند
سپهدارشان بود کیمون گرد
پدر ملتیاویس با دستبرد
به دریا و خشکی بسی جنگ کرد
به ایرانیان کار بس تنگ کرد
ولی عاقبت کشته شد در شپیر
به شمشیر ایرانیان دلیر
وز آن روی در مصر آشوب خاست
ایناروس را مملکت گشت راست
برین کار زد شاه رایی درست
که با اهل یونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به یونان و یونانیان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
ولی کشته شد آن گو شیرگیر
دریغ آن نبرده سوار دلیر
چو سردار شد کشته ایران سپاه
گرفتند در شهر منفی پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
ولیکن نیارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر یافت شاه
بنوی بیاراست دیگر سپاه
که آماده گردند پیکارشان
تباک و مغ آویز سردارشان
ایناروس کو بد به مصر اندرون
یکی لشکر آراست از حد فزون
ز یونانیان هم سپه بیشمار
به یاری رسید اندران کارزار
سرانجام پیروز گشت اردشیر
ایناروس در جنگ شد دستگیر
زیونانیان نیز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسیران به دست مکابیز بود
که با دانش و رای و پرهیز بود
همی دادشان مژده زینهار
به گاهی که آید بر شهریار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بندیان نزد شاه
ولی شاه آن بندیان را به زار
بکشت و ندادی به جان زینهار
که ارتاگزرسیس خواندش زریر
نشاندش توانه به گاه مهی
همی تافتی چون مه خرگهی
به زانو رسیدی مگر دست او
به ماهی گرانیده شد، شست او
همان بهمن پور اسفندیار
که گوید به شهنامه بود این سوار
ازو بود گشتاسب مهتر به سال
به بلخ اندرون بود و بفراخت بال
بسی جنگ ها کرد و شد دستگیر
سرانجام پیروز شد اردشیر
همه سیستان را سراسر بکشت
که گشتاسب را یار بودند و پشت
همان اردوان را ببرید سر
که انباز دیدش به خون پدر
چو یونانیان را رسید آگهی
که شد گاه ایران زشاهی تهی
در ایران همه جنگ و آشوب خاست
هم از فر شاهان ایران بکاست
سپاهی زدریا برآراستند
همه ملک ایعونیه خواستند
سپهدارشان بود کیمون گرد
پدر ملتیاویس با دستبرد
به دریا و خشکی بسی جنگ کرد
به ایرانیان کار بس تنگ کرد
ولی عاقبت کشته شد در شپیر
به شمشیر ایرانیان دلیر
وز آن روی در مصر آشوب خاست
ایناروس را مملکت گشت راست
برین کار زد شاه رایی درست
که با اهل یونان بسازد نخست
چو از کار مصر او بپردازد
به یونان و یونانیان تازد
فرستاد آکمن برادرش را
به هرکار تابنده افسرش را
بدان تا همه مصر ویران کند
کنام پلنگان و شیران کند
ولی کشته شد آن گو شیرگیر
دریغ آن نبرده سوار دلیر
چو سردار شد کشته ایران سپاه
گرفتند در شهر منفی پناه
اناروس شان گرد بگرفت زود
ولیکن نیارست آن دژ برگشود
زمرگ برادر خبر یافت شاه
بنوی بیاراست دیگر سپاه
که آماده گردند پیکارشان
تباک و مغ آویز سردارشان
ایناروس کو بد به مصر اندرون
یکی لشکر آراست از حد فزون
ز یونانیان هم سپه بیشمار
به یاری رسید اندران کارزار
سرانجام پیروز گشت اردشیر
ایناروس در جنگ شد دستگیر
زیونانیان نیز بس کشته شد
سر اختر از جنگ برگشته شد
اسیران به دست مکابیز بود
که با دانش و رای و پرهیز بود
همی دادشان مژده زینهار
به گاهی که آید بر شهریار
چو نزد شهنشاه آمد زراه
ببرد آن همه بندیان نزد شاه
ولی شاه آن بندیان را به زار
بکشت و ندادی به جان زینهار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۱ - سرکشی کردن مکابیز با اردشیر
برآشفت جنگی مکابیز گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
به شام و فنیسی چو برگشت باز
ابا شاه گو سرکشی کرد ساز
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
به فرجام بدبخت و بد روز شد
امی تیس، کش بود جفت گزین
همان خواهر شهریار زمین
مر او را از آن سرکشی داشت باز
ببردش بر شاه با صد نیاز
ببخشید او را به جان شهریار
ولیکن نکردش دگر حکمدار
همی بود با شاه گیتی ستان
به گرمابه و خلوت و گلستان
یکی روز شیری به نخجیرگاه
همی خواست کز هم بدرید شاه
مغ آویز با نیزه اش کشت زود
به دل شاه کی کینه اش برفزود
بفرمود کو را ببرند سر
که برشه فزونی نجوید دگر
ولی مادر شاه آمستریس
که خواندش هما مرد دستان نویس
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
زکار مکابیز سوزش گرفت
شهش داد زنهار و راندش به سیر
دگر باره آمد بر اردشیر
شفاعت ازو کرد فرخ همای
بدان تا به ستراپی آید به جای
دگر باره سوی فلسطین کشید
در آن جای تا زنده بود آرمید
که داماد شه بود و با دستبرد
به شام و فنیسی چو برگشت باز
ابا شاه گو سرکشی کرد ساز
بسی جنگ ها کرد و پیروز شد
به فرجام بدبخت و بد روز شد
امی تیس، کش بود جفت گزین
همان خواهر شهریار زمین
مر او را از آن سرکشی داشت باز
ببردش بر شاه با صد نیاز
ببخشید او را به جان شهریار
ولیکن نکردش دگر حکمدار
همی بود با شاه گیتی ستان
به گرمابه و خلوت و گلستان
یکی روز شیری به نخجیرگاه
همی خواست کز هم بدرید شاه
مغ آویز با نیزه اش کشت زود
به دل شاه کی کینه اش برفزود
بفرمود کو را ببرند سر
که برشه فزونی نجوید دگر
ولی مادر شاه آمستریس
که خواندش هما مرد دستان نویس
بیامد بر شاه و پوزش گرفت
زکار مکابیز سوزش گرفت
شهش داد زنهار و راندش به سیر
دگر باره آمد بر اردشیر
شفاعت ازو کرد فرخ همای
بدان تا به ستراپی آید به جای
دگر باره سوی فلسطین کشید
در آن جای تا زنده بود آرمید
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۲ - جنگ های اردشیر در مغرب
وزان سو چو از مصر پرداخت شاه
به یونان فرستاد از نو سپاه
سپهدارشان ارتباز دلیر
که لیدی بدو داد فرخ زریر
تباک آن یل نامدار گزین
بد آگاه از کار یونان زمین
که چون کشته شد نامور مهرنوش
به افسون آن مردم زرق کوش
چنین رای نیک آن سپهدار زد
که خرس و مگس را به هم افکند
همی تیز کرد آتش فتنه را
به هم ریخت اسپرته و آتنه را
به هم چون در انداخت آن هردوان
به خاک اندر آمد سر جاودان
تمیستوکل کو بد به دریا امیر
به زنهار آمد بر اردشیر
شهنشه بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
زخون برادر نیاورد یاد
زیونان یکی بندر او را بداد
وز او شاد ماندند قوم یهود
که بس نیکویی ها برایشان نمود
همان شهر سارو به سر آورید
که دارا به گردش حصاری کشید
یکی انجمن کرد دانش به نام
چهل سال بد در جهان شادکام
به یونان فرستاد از نو سپاه
سپهدارشان ارتباز دلیر
که لیدی بدو داد فرخ زریر
تباک آن یل نامدار گزین
بد آگاه از کار یونان زمین
که چون کشته شد نامور مهرنوش
به افسون آن مردم زرق کوش
چنین رای نیک آن سپهدار زد
که خرس و مگس را به هم افکند
همی تیز کرد آتش فتنه را
به هم ریخت اسپرته و آتنه را
به هم چون در انداخت آن هردوان
به خاک اندر آمد سر جاودان
تمیستوکل کو بد به دریا امیر
به زنهار آمد بر اردشیر
شهنشه بپرسید و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
زخون برادر نیاورد یاد
زیونان یکی بندر او را بداد
وز او شاد ماندند قوم یهود
که بس نیکویی ها برایشان نمود
همان شهر سارو به سر آورید
که دارا به گردش حصاری کشید
یکی انجمن کرد دانش به نام
چهل سال بد در جهان شادکام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۴ - شاهنشاهی داراب بن بهمن
بیامد به سر تاج شاهی نهاد
بزرگان گرفتند گرد شغاد
ببستند و بردند نزدیک شاه
به خاکسترش کرد دارا تباه
چو دارا به تخت کیی بر نشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برفتند با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
یکی مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبانش دل تیغ کند
ورا خواهری بد پریزاد نام
که کوسمارتیدن ورا بود مام
به جفتی پذیرفتش از نیکویی
به دینی که خوانی ورا پهلوی
زبس بود بی شرم و تند و عبوس
بخواندند یونانیانش نوتوس
برادرش کش نام بد ارزتیس
به همراهی نامدار ارتفیس
که او بود پور مکابیز گرد
به داراب کردند پس دستبرد
به فرجام آن هردوان از هراس
به زنهار رفتند زی تارزاس
که بد شاه را پیشکار مهین
به شهنامه خواندش تخوار گزین
گرفت و به داراب بسپرد خوار
به خاکستر آن هر دو را کشت زار
دگر باره پیزوتنس از لیدیا
بشورید بر پادشاه کیا
همانا پشوتن بدی نام او
نیامد زگیتی روا کام او
فرستاد شه آن تژاو دلیر
که تیسافرن خواندش تیزویر
که او را دهد پند و باز آورد
بر شاه گردن فراز آورد
به نزد شه آورد او را تژاو
به خاکسترش کشت هم چون چکاو
همان پور رادش بکشتند زار
که در ملک کاری بدی حکم دار
به هر کار مایه پریزاد بود
که داراب را دل بدو شاد بود
همان خواجه ی توکزار دلیر
به فرمان او گشت از جان به سیر
بزرگان گرفتند گرد شغاد
ببستند و بردند نزدیک شاه
به خاکسترش کرد دارا تباه
چو دارا به تخت کیی بر نشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برفتند با او بهم
کسی را نگفتند از بیش و کم
یکی مرد بد تیز و برنا و تند
شده با زبانش دل تیغ کند
ورا خواهری بد پریزاد نام
که کوسمارتیدن ورا بود مام
به جفتی پذیرفتش از نیکویی
به دینی که خوانی ورا پهلوی
زبس بود بی شرم و تند و عبوس
بخواندند یونانیانش نوتوس
برادرش کش نام بد ارزتیس
به همراهی نامدار ارتفیس
که او بود پور مکابیز گرد
به داراب کردند پس دستبرد
به فرجام آن هردوان از هراس
به زنهار رفتند زی تارزاس
که بد شاه را پیشکار مهین
به شهنامه خواندش تخوار گزین
گرفت و به داراب بسپرد خوار
به خاکستر آن هر دو را کشت زار
دگر باره پیزوتنس از لیدیا
بشورید بر پادشاه کیا
همانا پشوتن بدی نام او
نیامد زگیتی روا کام او
فرستاد شه آن تژاو دلیر
که تیسافرن خواندش تیزویر
که او را دهد پند و باز آورد
بر شاه گردن فراز آورد
به نزد شه آورد او را تژاو
به خاکسترش کشت هم چون چکاو
همان پور رادش بکشتند زار
که در ملک کاری بدی حکم دار
به هر کار مایه پریزاد بود
که داراب را دل بدو شاد بود
همان خواجه ی توکزار دلیر
به فرمان او گشت از جان به سیر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۵ - سرگذشت ساسان پور بهمن
برادر بد او را یکی شیرگیر
که ساسان همی خواندش اردشیر
زکار برادر دلش بررمید
که شه زادگان را همی سر برید
سراسیمه گردید از کار او
که آشفته می دید بازار او
نهانی از آن جایگه دور شد
زاهواز سوی نشابور شد
زنی کرد و فرزندش آمد دمان
ورا نام ساسان نهاد آن زمان
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت تخم کیی در نهفت
که ساسان همی خواندش اردشیر
زکار برادر دلش بررمید
که شه زادگان را همی سر برید
سراسیمه گردید از کار او
که آشفته می دید بازار او
نهانی از آن جایگه دور شد
زاهواز سوی نشابور شد
زنی کرد و فرزندش آمد دمان
ورا نام ساسان نهاد آن زمان
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت تخم کیی در نهفت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۶ - سرکشی مصریان و جنگ داراب با یونانیان
سپس مصریان سر برافراشتند
زستراپ شه روی برکاشتند
جوانی که امیرته اش بود نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
ابر مصریان گشت فرمانروا
ستوهید از او لشکر پادشا
پس از وی پوزیریس آمد خدیو
که امیرته را بود فرزند نیو
دو سردار نام آور رزم ساز
که تیسافرن باشد و فارناباز
به یونان فرستاد دارا به جنگ
که بر یونانیان کار ساز ند تنگ
گمانم بد او رشنواد گزین
که تسخیر فرمود یونان زمین
سپهبد به همراه فرخ تژاو
زیونان زمین بستدی باژ و ساو
یکی بود ستراپ در لیدیه
دگر در هلسپون وایعونیه
به اسپرته گشتند هم دست و یار
که بر آتنه تنگ سازند کار
دو پور پریزاد بد شاه را
که مانست هر یک همی ماه را
نخست اردشیر آنکه مه بود به سال
دگر بود سیروس نیکو جمال
پدر بد به پور مهین شادکام
هواخواه کهتر پسر بود مام
پریزاد را این چنین بود رای
که سیروس را سازد ایران خدای
ولی شه به آیین و رسم مهی
به مهتر پسر داد عهد شهی
پریزاد نومید شد زین سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
همه لیدی و یونیه سر بسر
زداراب بگرفت بهر پسر
پس آنگاه سیروس در لیدیا
همی بود ستراپ و فرمانروا
به یونانیان گشت همدست و یار
مگر خود بر ایران شود شهریار
زستراپ شه روی برکاشتند
جوانی که امیرته اش بود نام
سبک تیغ کین برکشید از نیام
ابر مصریان گشت فرمانروا
ستوهید از او لشکر پادشا
پس از وی پوزیریس آمد خدیو
که امیرته را بود فرزند نیو
دو سردار نام آور رزم ساز
که تیسافرن باشد و فارناباز
به یونان فرستاد دارا به جنگ
که بر یونانیان کار ساز ند تنگ
گمانم بد او رشنواد گزین
که تسخیر فرمود یونان زمین
سپهبد به همراه فرخ تژاو
زیونان زمین بستدی باژ و ساو
یکی بود ستراپ در لیدیه
دگر در هلسپون وایعونیه
به اسپرته گشتند هم دست و یار
که بر آتنه تنگ سازند کار
دو پور پریزاد بد شاه را
که مانست هر یک همی ماه را
نخست اردشیر آنکه مه بود به سال
دگر بود سیروس نیکو جمال
پدر بد به پور مهین شادکام
هواخواه کهتر پسر بود مام
پریزاد را این چنین بود رای
که سیروس را سازد ایران خدای
ولی شه به آیین و رسم مهی
به مهتر پسر داد عهد شهی
پریزاد نومید شد زین سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
همه لیدی و یونیه سر بسر
زداراب بگرفت بهر پسر
پس آنگاه سیروس در لیدیا
همی بود ستراپ و فرمانروا
به یونانیان گشت همدست و یار
مگر خود بر ایران شود شهریار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۷ - شاهنشاهی اردشیر ثانی معروف به منسومون
پس از مرگ داراب شاه اردشیر
نشست از برگاه شاهی دلیر
هریدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رایش فزون
به شهری که خوانند پارزگراد
بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
چنین بود آیین کیخسروی
که هرکو به شاهی رسید از نوی
زتن جامه خویش کردی برون
برفتی به آذر گشسب اندرون
بپوشیدی آن جامه تاجور
که گاه شبانیش بودی به بر
بخوردی زانجیر خشکیده چند
مکیدی زبرگ بنه یا سپند
پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم
یکی شربت از شیر و سرکه بهم
برین بود آیین شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کیان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغی شاه را داد ازین آگهی
که سیروس چون بد سریر مهی
ترا کشت خواهد درین جایگه
مگر خود بر ایران شود پادشه
کی نامدار اندر آمد به خشم
همی آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاری کشند
همه پیکرش را به خون درکشند
پریزاد بشنید و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سیروس ستراپ گشت
به لیدی کلی آرک را یاد کرد
به دستور یونانیان کار کرد
بیاراست لشکر پی کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از ساردیز
همه دل پر از کین سر پر ستیز
وزین سو کی نامور با سپاه
کرازان بیامد بدان رزمگاه
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به مانند دو نره گرگ
فزونی همی بود با اردشیر
در آن جنگ سیروس شد دستگیر
زدارش بیاویخت چون خارپشت
وزان پس به باران تیرش بکشت
چو سیروس را بخت برگشته شد
کلی آرخ نامور کشته شد
در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوری گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار یونان سپه
به زنهار آمد به نزدیک شه
به جان داد زنهارشان اردشیر
فرستادشان با تژاو دلیر
به یونانیان شرح این بازگشت
بسی مایه صیت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همی نغز تاریخ بنوشته است
زسیروس و کارش سراید همی
مرآن نامور را ستاید همی
نشست از برگاه شاهی دلیر
هریدوت خوانده ورا منسومون
که بختش جوان بود و رایش فزون
به شهری که خوانند پارزگراد
بسر خواست دیهیم شاهی نهاد
چنین بود آیین کیخسروی
که هرکو به شاهی رسید از نوی
زتن جامه خویش کردی برون
برفتی به آذر گشسب اندرون
بپوشیدی آن جامه تاجور
که گاه شبانیش بودی به بر
بخوردی زانجیر خشکیده چند
مکیدی زبرگ بنه یا سپند
پس آنگاه نوشیدی از بیش و کم
یکی شربت از شیر و سرکه بهم
برین بود آیین شاهنشهان
به گاه نشستن به تخت کیان
چو شاه اندر آمد به آتشکده
همه زند و استا به زر آژده
مغی شاه را داد ازین آگهی
که سیروس چون بد سریر مهی
ترا کشت خواهد درین جایگه
مگر خود بر ایران شود پادشه
کی نامدار اندر آمد به خشم
همی آتش افروخت از هر دو چشم
بفرمود کو را به زاری کشند
همه پیکرش را به خون درکشند
پریزاد بشنید و آمد دوان
در آغوش بگرفت پور جوان
شهنشه به ناچار از او درگذشت
دگر باره سیروس ستراپ گشت
به لیدی کلی آرک را یاد کرد
به دستور یونانیان کار کرد
بیاراست لشکر پی کارزار
سپاهش فزون بود از صد هزار
به کوناکسا آمد از ساردیز
همه دل پر از کین سر پر ستیز
وزین سو کی نامور با سپاه
کرازان بیامد بدان رزمگاه
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی به مانند دو نره گرگ
فزونی همی بود با اردشیر
در آن جنگ سیروس شد دستگیر
زدارش بیاویخت چون خارپشت
وزان پس به باران تیرش بکشت
چو سیروس را بخت برگشته شد
کلی آرخ نامور کشته شد
در آن جنگ زنفون به همراه بود
که دانشوری گرد و آگاه بود
هم او بد سپهدار یونان سپه
به زنهار آمد به نزدیک شه
به جان داد زنهارشان اردشیر
فرستادشان با تژاو دلیر
به یونانیان شرح این بازگشت
بسی مایه صیت و آواز گشت
گزنفون کزان راه برگشته است
همی نغز تاریخ بنوشته است
زسیروس و کارش سراید همی
مرآن نامور را ستاید همی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۸ - جنگ های اردشیر در خاک یونان
پس از کار سیروس در لیدیا
تژاو گزین گشت فرمانروا
ازونتاس داماد شاه اردشیر
به همراه بد با تژاو دلیر
چو تیسافرن سوی لیدی رسید
بسی سرکشی ها زیونان شنید
به همراهی رشنواد گزین
کمر بست بر جنگ یونان زمین
گهی در فریژی و گه در تراس
همی جنگ ها را نهادند اساس
بهر سو کشیدند ایشان سپاه
چنان تا که یونان زمین شد تباه
سترتاز آمد به لاسادمون
به جنگ اندرون کشته شد تمبرون
به دریا شکستند کشتی هزار
بکشتند پیزاندر نامدار
سپهدار تب بود اپامینوداس
که بر شاه ایران گرفتی سپاس
همه ملک یونان زمین شهریار
بدو داد کش بود همدست و یار
تژاو گزین گشت فرمانروا
ازونتاس داماد شاه اردشیر
به همراه بد با تژاو دلیر
چو تیسافرن سوی لیدی رسید
بسی سرکشی ها زیونان شنید
به همراهی رشنواد گزین
کمر بست بر جنگ یونان زمین
گهی در فریژی و گه در تراس
همی جنگ ها را نهادند اساس
بهر سو کشیدند ایشان سپاه
چنان تا که یونان زمین شد تباه
سترتاز آمد به لاسادمون
به جنگ اندرون کشته شد تمبرون
به دریا شکستند کشتی هزار
بکشتند پیزاندر نامدار
سپهدار تب بود اپامینوداس
که بر شاه ایران گرفتی سپاس
همه ملک یونان زمین شهریار
بدو داد کش بود همدست و یار
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۳۹ - جنگ های اردشیر در شیپر و کادوزین
دگر شیپریان سر برافراشتند
زفرمان شه روی برکاشتند
به شهر سالامین که بد پایتخت
اراکور را سرکشی بود سخت
شهنشاه کشتی بسی کرد ساز
به سرداری نامور تیرباز
به خشکی سپهدار ارونتاس گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
اراکور از مصریان خواست یار
که تنگ آورد کار بر شهریار
ولیکن به فرجام زورش بکاست
به جان از ارونتاس زنهار خواست
پس از رزم سیپروس شاه اردشیر
ابر جنگ کادوزیان شد دلیر
سپاهی برآراست بیش از شمار
پیاده فزون بد زسیصد هزار
چو آمد به کادوزیان آگهی
زآذوقه کردند کشور تهی
در اردوی شه قحطی افتاد سخت
چنین شد گمانش که برگشت بخت
ولیکن به تدبیر تیری بیاز
ببردند کادوزیانش نیاز
زفرمان شه روی برکاشتند
به شهر سالامین که بد پایتخت
اراکور را سرکشی بود سخت
شهنشاه کشتی بسی کرد ساز
به سرداری نامور تیرباز
به خشکی سپهدار ارونتاس گرد
که داماد شه بود و با دستبرد
اراکور از مصریان خواست یار
که تنگ آورد کار بر شهریار
ولیکن به فرجام زورش بکاست
به جان از ارونتاس زنهار خواست
پس از رزم سیپروس شاه اردشیر
ابر جنگ کادوزیان شد دلیر
سپاهی برآراست بیش از شمار
پیاده فزون بد زسیصد هزار
چو آمد به کادوزیان آگهی
زآذوقه کردند کشور تهی
در اردوی شه قحطی افتاد سخت
چنین شد گمانش که برگشت بخت
ولیکن به تدبیر تیری بیاز
ببردند کادوزیانش نیاز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۰ - جنگ اردشیر با مصریان
سپس رفتن مصر را ساز کرد
در گنج های کهن باز کرد
زدریا و خشکی سپه بی شمار
سوی مصر راند از در کارزار
سپهبد بدی رشنواد دلیر
که در جنگ افسوس گفتی به شیر
زبس ترکتازی ایرانیان
به مصر اندر آمد فراوان زیان
ولی کرد طغیان در آن سال نیل
که سیل دمان بست هر سو سبیل
بسی جنگ جستند سودی نبود
زآتش به جز تیره دودی نبود
شهنشاه بودی بسی سالخورد
ورا جانشین بود دارای گرد
اکوس جوان کش دگر پور بود
زدارا دلش سخت رنجور بود
برانگیخت یک خواجه را در نهان
که شه را به دارا کند بدگمان
که دارا به همدستی تیر باز
ابرخون شه آخته چنک آز
وز آن رو به دارا نهانی بگفت
که شه خواهدت کشتن اندر نهفت
ز نیرنگ آن خواجه روسیاه
بکشتند دارا به فرمان شاه
دو شهزاده ی دیگر از یک تنه
که اریاسپا بد و ارشامنه
به دستان اخواست کشتند نیز
یکی را به زهر و دگر تیغ تیز
زاندوه فرزند و رنج سپاه
شه نامور گشت جانش تباه
در گنج های کهن باز کرد
زدریا و خشکی سپه بی شمار
سوی مصر راند از در کارزار
سپهبد بدی رشنواد دلیر
که در جنگ افسوس گفتی به شیر
زبس ترکتازی ایرانیان
به مصر اندر آمد فراوان زیان
ولی کرد طغیان در آن سال نیل
که سیل دمان بست هر سو سبیل
بسی جنگ جستند سودی نبود
زآتش به جز تیره دودی نبود
شهنشاه بودی بسی سالخورد
ورا جانشین بود دارای گرد
اکوس جوان کش دگر پور بود
زدارا دلش سخت رنجور بود
برانگیخت یک خواجه را در نهان
که شه را به دارا کند بدگمان
که دارا به همدستی تیر باز
ابرخون شه آخته چنک آز
وز آن رو به دارا نهانی بگفت
که شه خواهدت کشتن اندر نهفت
ز نیرنگ آن خواجه روسیاه
بکشتند دارا به فرمان شاه
دو شهزاده ی دیگر از یک تنه
که اریاسپا بد و ارشامنه
به دستان اخواست کشتند نیز
یکی را به زهر و دگر تیغ تیز
زاندوه فرزند و رنج سپاه
شه نامور گشت جانش تباه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۱ - شاهنشاهی اکوس (اخواست)
اکوس اندر آمد به تخت مهی
نشست از برگاه شاهنشهی
ستمکار و بدکار بود آن پسر
همی خواند خود را بنام پدر
به شهنامه اخواست خواند ورا
یکی گرد نوخاست داند ورا
زبانش چنو خنجر تیز بود
بسی تند و چالاک و خونریز بود
همه دوده ی پاک اسفندیار
بکشت و برآورد از ایشان دمار
بسی از بزرگان ایران بکشت
کزایشان سخنها شنیدی درست
در ایام او اهل سیدون و تیر
همان نامور ارتباس دلیر
بشورید و کردند بس سرکشی
زهر سو نمودند لشکرکشی
ز شیپروس و رودس سپاهی دگر
به همراه منتور پرخاش خر
به یاری بر تیریان آمدند
به پیمان سود و زیان آمدند
فرستاد شه آذر و فوسیون
ابا لشگری از ستاره فزون
که سازند بر دشمنان کار سخت
ولیکن دگرگونه گردید بخت
شکست اندر آمد به ایران سپاه
زاندوه لشکر بجوشید شاه
نشست از برگاه شاهنشهی
ستمکار و بدکار بود آن پسر
همی خواند خود را بنام پدر
به شهنامه اخواست خواند ورا
یکی گرد نوخاست داند ورا
زبانش چنو خنجر تیز بود
بسی تند و چالاک و خونریز بود
همه دوده ی پاک اسفندیار
بکشت و برآورد از ایشان دمار
بسی از بزرگان ایران بکشت
کزایشان سخنها شنیدی درست
در ایام او اهل سیدون و تیر
همان نامور ارتباس دلیر
بشورید و کردند بس سرکشی
زهر سو نمودند لشکرکشی
ز شیپروس و رودس سپاهی دگر
به همراه منتور پرخاش خر
به یاری بر تیریان آمدند
به پیمان سود و زیان آمدند
فرستاد شه آذر و فوسیون
ابا لشگری از ستاره فزون
که سازند بر دشمنان کار سخت
ولیکن دگرگونه گردید بخت
شکست اندر آمد به ایران سپاه
زاندوه لشکر بجوشید شاه