عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
زآن کوی، جواب نامه ی ما ناید
گفتم که بصبر آید، اما ناید!
هر کس که فرستمش من آنجا، ماند
وآنکس که فرستیش تو اینجا، ناید!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یاری که بود دردم ازوف درمان نیز
بگذشت و کشید از کفم دامان نیز
من در پی اینکه، باز گیرم دل ازو؛
او در پی آنکه، گیرد از من جان نیز!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
چند ای ظالم! بهر فریب دگران
ماخسته و باشی تو طبیب دگران؟!
ظلم اینکه، گذشت تیر جورت از من
وین ظلم دگر که شد نصیب دگران
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
از کین چکند تا بدل ما دل تو؟!
باشد دل ما شیشه و خارا دل تو!
گر نیست دلت سنگ؟ چرا ز افغانم
خون شد دل خوبان همه، الا دل تو؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
جار جنبم گر ندهد جاریه به
مار ار کشدم، ز منت ماریه به
......................................
عریان تنیم ز جامه ی عاریه به
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
ای باخته نرد دلبری با زهره
وانداخته زهره را بششدر مهره
ترسم که ز بیوفائیت رخت کشم
زین شهر و شوم به بیوفائی شهره
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۳ - حکایت
شنیدم که طمقاج با داد و دین
چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش به غوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دل فریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری
خبرت باد که عمریست زما بی خبری
بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا
بتحسر بگذاری بتکبر گذری
گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی
من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری
شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع
تو بهر جمع در آیی ننماید دگری
نه همین بی خبر از خویش نشستست نشاط
خبرش نیست که از خویش ندارد خبری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
با ما سخن زنیک و بد کار میکنی
ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
هم شیشه ی عقل را شکستی ای نفس
هم رشته ی عشق را گسستی ای نفس
پیمانه پر است یار پستی ای نفس
دل خون شد و آوخ که تو هستی ای نفس
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ای عشق آخر سخن گذارت کردم
آسوده و عاجز و نزارت کردم
چهل سال شنیده ام ز تو لاف و گزاف
آخر دردست عقل خوارت کردم
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
امروز چها باین جفا کش کردی
باز این دل خسته را مشوق کردی
با غیر بگرمابه شدی و زغیرت
چشمم پر آب و دل پر آذر کردی
نشاط اصفهانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰
جان بر لب ماست در زمانه
از دست جفای این دو گانه
گویی ز مقرنس زمانه
نه جای بود مرا نه خانه
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸
تاجان دهم زرشک بمن سر گران شدی
با غیر مهربانیت ای شوخ بس نبود
آیا کدام دلشده دنبال محمل است
امشب که این اثر بفغان جرس نبود
دادیم از جفای تو داد فغان بسی
اما چه سود جز تو کسی داد رس نبود
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
گرفتم اینکه بدان لب نباشدم سخنی
تو خود نپرسی جانم بلب رسید از چه
بحیرتم که چرا خواجه ام بهیچ فروخت
اگر غلام نمیخواست میخرید از چه
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی